■ دین بی نماز چو زنبور بی عسل !
یثرب به احترام او مدینه نامیده شد. همه ی مهاجرین مکه به مدینه پناه آوردند. خبر خیلی زود بین قبایل مختلف پیچید و بزرگان و سران برای دیدار محمد آمدند.یکی از این بزرگان بعد از دیدار با پیامبر چنین پیشنهاد داد: من و قبیله ام همه مسلمان می شویم و همه ی دس ...
■ ده سالگی خورشید!
اولین کسی که به پیامبر ایمان آورد نوجوانی ده ساله بود.از همان وقت با رسول خدا ، برای خواندن نماز به درّههای اطراف مکه میرفتند و مخفیانه نماز میگزاردند.
مدتی بعد ابوطالب، فرزندش را همراه محمد(صلی الله علیه وآله) در گوشه ای دید که ایس ...
■ نماز روی صندلی لندروور!
درست هنگام غروب بود كه من و علي و صادق، اسير دشمن شديم. دور تا دورمان را سربازهاي عراقي محاصره كرده بودند. با اين كه دستهايمان را از پشت بسته بودند، با احتياط كنارمان راه می رفتند. دو، سه ساعتي که گذشت یک جیپ لندرور آمد تا ما را ببرد بغدا ...
■ شاه دزد!
دزدی یکی از کارهایی است که هر انسانی روی زمین زندگی کرده می داند بد است.حالا شما حساب کنید کسی که این بلا را هر روز سر خودش بیاورد چه وضعی دارد!
یک روز پیامبر خدا به اصحابش گفت : می دانید دزد ترین مردم چه کسی است ؟
اصحاب با تعجب گفتند : شما بفر ...
■ نماز آخر خورشید
نزديك اذان صبح به مسجد جامع رسيد. مثل هميشه خودش بالاي گلدسته رفت و شهر را مهمان اذان کرد. اذان که تمام شد،مثل کسی که بخواهد آسمان را بغل کند دست هاش را باز کرد و روبه سپیده ی صبح گفت :
« اي صبح، اي سپيده دم! از روزي كه علي چشم به دنيا گشوده ...
■ کلاه دست ساز!
ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم. متوجه یک جفت پای پوتين پوش زمخت شدم. بله! يك سرباز عراقي كنارم ايستاده بود. فهميدم كه ديگر كار از كار گذشته است و بايد آماده ی انفرادي و شكنجه شوم. سلام نماز را دادم و با ترس بالاي سرم را نگاه كردم ...
1394/3/6 ساعت 10:37
کد : 46
دسته : داستان کوتاه,خاطره,داستان
ادامه مطلب
■ چراغ های همیشه روشن!
ابن سینا در نامه ای از ابوسعید ابوالخیر پرسید: وقتی خداوند از رگ گردن به انسان نزدیک تر است دیگر چه لزومی دارد که مردم در مسجد جمع بشوند و نماز را به جماعت بخوانند؟! آدم هر جا که باشد اگر رابطه ش را با خدا برقرار کند نتیجه خواهد گرفت.
ابوسعی ...
■ اذان گوی پیر لندن!
حدود پانزده سال پیش ، از استاد محمّد علی حومانی ، یک مطلب جالب خواندم که خلاصه اش این است:
ظهر بود که در یکی از خیابان هاي شهر لندن پیرمردي را دیدم که جلوي در خانه اش ایستاده بود و براي نماز ظهر اذان می گفت . همان جا ایستادم تا اذانش تمام شود. بعد ...
1394/3/6 ساعت 10:35
کد : 44
دسته : حکایت,خاطره,داستان
ادامه مطلب
■ اذان گوی پیر لندن!
حدود پانزده سال پیش ، از استاد محمّد علی حومانی ، یک مطلب جالب خواندم که خلاصه اش این است:
ظهر بود که در یکی از خیابان هاي شهر لندن پیرمردي را دیدم که جلوي در خانه اش ایستاده بود و براي نماز ظهر اذان می گفت . همان جا ایستادم تا اذانش تمام شود. بعد ...
1394/3/6 ساعت 10:35
کد : 43
دسته : حکایت,خاطره,داستان
ادامه مطلب
■ هر مسلمان عاقل باید بداند!
هر مسلمان عاقلی می داند که روزقیامت اگر اهل بیت(علیهم السلام) شفاعت انسان را نکنند آدم کارش حسابی گیر است. پس هر مسلمان عاقلی باید حدیث ابوبصیر را بداند:
ابوبصير یکی از یاران باوفاى حضرت صادق (علیه السلام ) مى گويد: مولایم که شهید شد من مدین ...
■ من مثل حرّ نیستم !
يكى از علماى بزرگ شيعه مى گويد: من از وقتی شنيدم امام حسين (علیه السلام ) درشب عاشورا فرمود:" بهتر و وفادار تر از اصحاب خودم، نمی شناسم." دچار یک جور شبهه شدم؛ نمى توانستم بپذيرم كه اين حرف از سیدالشهدا (علیه السلام ) باشد و با خود فکر می ک ...
1394/3/6 ساعت 10:32
کد : 41
دسته : حکایت,خاطره,داستان
ادامه مطلب
■ شتر فول آپشن!
در صدر اسلام هنوز خودروی لوکس و ایربگ دار اختراع نشده بود؛ برای همین وقتی می خواستند هدیه ی آبرو مندی برای کسی ببرند یک راس شتر ویژه پیدا می کردند و به عنوان هدیه می بردند. یک روز دو شتر براى حضرت محمد صلى الله عليه و آله هدیه آوردند. حضرت هدیه ...
1394/3/6 ساعت 10:31
کد : 40
دسته : حکایت,خاطره,داستان
ادامه مطلب
■ فکر پفکی !
یکی از شاگرد های آقای بهجت از قول ایشان میگوید: یکی از علمای بزرگ نجف ، وقت نماز شب
پسر نوجوانش را که در اتاق آقا خوابیده بود صدا زد و گفت: پاشو دو رکعت نماز شب بخون.
پسر پاسخ داد: چشم.
آقا مشغول نماز شد و چند رکعتی نماز خواند. ام ...
1394/3/6 ساعت 10:30
کد : 39
دسته : حکایت,خاطره,داستان
ادامه مطلب
■ شنا با لباس خشک!
آقا سیّد محسن امین جبل عاملی از علمای بزرگ شیعه است . او در دمشق مدرسه ای تاسیس كرد تا دانش آموزان شیعه در آن مدرسه تحصیل کنند و با فرهنگ اصیل شیعه آشنا بشوند. از این کار می شود فهمید ایشان مرد بسیار باهوشی بوده اند؛ چون فرهنگ مثل هوایی است که ...
1394/3/6 ساعت 10:30
کد : 38
دسته : حکایت,خاطره,داستان
ادامه مطلب
■ همیشه اول وقت!
عده ای از اقوام حضرت رضا عليه السلام از شهری دیگر به ملاقات ایشان میامدند. امام براي استقبال از خانه خارج شدند و به سمت بیرون شهر حرکت کردند.
در ميان راه، وقت نماز رسید.حضرت کنار راه ایستادند و به يكي از همراهان خود فرمودند: ...