Notice: Undefined variable: view_ticker in /home/qunoot/public_html/Nojavan/Template/system/top-header.php on line 29
پیشخوان / متن کده
نماز روی صندلی لندروور!

■ نماز روی صندلی لندروور!

درست هنگام غروب بود كه من و علي و صادق، اسير دشمن شديم. دور تا دورمان را سربازهاي عراقي محاصره كرده بودند. با اين كه دستهايمان را از پشت بسته بودند، با احتياط  كنارمان راه می رفتند. دو، سه ساعتي که گذشت یک  جیپ لندرور آمد تا ما را ببرد بغداد. رفتیم توی جیپ. هر كدام از ما بين دو سرباز عراقي نشسته بوديم و جاي تكان خوردن نداشتيم. صادق را نگاه کردم. نگران بود و بيرون را نگاه مي كرد. فكر كردم  ترسيده است.

با اشاره ی  سر پرسیدم : چی شده؟

صادق آسمان تاریک را نشان داد  و زیر لب  گفت: « نماز نخونديم.» من كه تازه متوجه علت نگرانيش شده بودم، يادم آمد كه نماز مغرب و عشا را نخوانده‌ايم.

توی دلم گفتم: « هر چی باشه، اين عراقيها هم مسلمون هستن. شايد بذارن نماز بخونيم.»

رو کردم به سرباز عراقي كه بين من و صادق نشسته بود  و گفتم:

« صلاه، صلاه»

ابرو هاش را توی هم کشید ودر حالي كه چشمهايش گرد شده بود، سيلي محكمي به گوشم زد و تازه فهميدم كه اينها اصلاً نمي دانند نماز چيست. خلاصه تصميم گرفتيم بدون اينكه عراقيها بفهمند، توي ماشين نمازمان را بخوانيم.

خيلي آرام و طوری که  فقط لبهايمان تكان مي‌خورد، مشغول خواندن نماز شديم. اين، اولين نمازمان در اسارت بود. با خودم گفتم خدا کند همین اولی آخریش هم باشد. 

1394/3/6 ساعت 10:39
کد : 49
دسته : خاطره,داستان
لینک مطلب
کلمات کلیدی
نماز
داستان
دفاع مقدس
مطالب مرتبط
خاطره ای از شهید توفیقی

■ خاطره ای از شهید توفیقی

شهيد توفيقى مسئول مخابرات گردان حمزه و يكى از بچه هاى باصفاى جبهه ، بود. چند روز قبل ازعمليات والفجر هشت ، رزم شبانه داشتيم . رزم خيلى سنگينى بود. بعد از يك سرى "بدو بايست" ها و ستون كشي ها، بچه ها را روانه ی چادرهايشان كردند. بچه ها که خوا ...
حي علي الصلوة

■ حي علي الصلوة

ـ از فردا كسي حق ندارد در وقت اداري، نماز بخواند. نمازتان را در خانه‌هاي خود بخوانيد و در اينجا فقط بايد كار كنيد. اين جمله، بخشي از سخنراني رئيس جدید و آلماني كارخانه ی ما  بود. كارگران، به همديگر نگاه مي‌كردند. تا آن روز، ...
دین بی نماز چو زنبور بی عسل !

■ دین بی نماز چو زنبور بی عسل !

یثرب به احترام او مدینه نامیده شد. همه ی مهاجرین مکه به مدینه پناه آوردند. خبر خیلی زود بین قبایل مختلف پیچید و بزرگان و سران برای دیدار محمد آمدند.یکی از این بزرگان بعد از دیدار با پیامبر چنین پیشنهاد داد: من و قبیله ام همه مسلمان می شویم و همه ی دس ...
دیدگاه جدید