Notice: Undefined variable: view_ticker in /home/qunoot/public_html/Nojavan/Template/system/top-header.php on line 29
متن کده
دسته بندی :
پرسشی دارید ؟
مواظب حمله امواج باشيد (قسمت اول)

■ مواظب حمله امواج باشيد (قسمت اول)

همانگونه كه مي‌دانيد،در بدن ما ميليونها عصب وجود دارد كه كار انتقال پيام در بدن ما بوسيله تحريك الكتريكي اين عصبها صورت ميگيرد.در اثر شارش بار در اطراف آنها در بدن ما يك ميدان تشكيل مي‌شود و ميدان مغناطيسي بدن ما در اثر فعاليت همزمان ميليون ...
1394/3/6 ساعت 11:59
کد : 81
دسته : دانستنی ها
ادامه مطلب
شب آفتابی

■ شب آفتابی

همیشه فکر می کنم یک جایی کنار ابرها و ستاره ها باشد یا شاید کمی بالاتر در آن حوالی . و همیشه به او حسودی ام شده که نمیتوانم به آسمان بروم و حتی شده برای یک بار صندلی نرم ابر را امتحان کنم.  همیشه از  گرد و خاک زمین بیزار بوده ام و فکر می ...
1394/3/6 ساعت 11:58
کد : 80
دسته : خاطره,دانستنی ها
ادامه مطلب
کاش با من هم دوست باشی

■ کاش با من هم دوست باشی

تند و تند لباسهایم را می پوشم . امسال معاون سخت گیری داریم . اگر۱۵ دقیقه دیر برسم برایم به قیمت نمره ی انضباط تمام میشود . وقتی می رسم بچه ها توی نمازخانه اند . اسمم را توی لیست تاخیر مینویسند . میدوم توی نمازخانه . یک مهر برمی دارم و توی صف ها دنبال ...
1394/3/6 ساعت 11:57
کد : 79
دسته : داستان کوتاه,داستان
ادامه مطلب
دوست دارم ...

■ دوست دارم ...

دوست دارم ... شب را برای روز،  پاییز را برای بهار ، گریه را برای خنده، پایان را برای شروعی دوباره دوست دارم !  داستان ابراهیم خلیل را  دوست دارم . "آتش" را برای "گلستان" دوست  دارم !  زمین خوردن ...
1394/3/6 ساعت 11:56
کد : 78
دسته : قطعه ادبی
ادامه مطلب
در هوای تازه ی کتاب

■ در هوای تازه ی کتاب

خیلی خنک حرف میزنه.آدم خوشش میاد.انگار که وقتی مخت داغ کرده یکی بیاد تو  خیالت و فوتت کنه. آقای علی اصغر عزیزی تهرانی رو میگم.نویسنده است.درد ها رو خیلی خوب می فهمه. درد کسانی که حواسشون همیشه پرتاب می شه. یعنی حواساشون تو جاهایی که نباید، پر ...
1394/3/6 ساعت 11:55
کد : 77
دسته : کتاب
ادامه مطلب
خدايا خودت حساب كتاب كن!

■ خدايا خودت حساب كتاب كن!

نمي دونم شما از كدوم دسته هستيد؟ از اونايي كه قبل از رسيدن نوروز سفره هفت سينشون رو مي­چينن، يا از اونايي كه دو دقيقه مونده به تحويل سال بدو بدو دنبال سين هفتم مي گردن و آخرش هم ساعت مچي­ خودشون رو كه از ساعت همه اعضا خانواده شيك­تره رو م ...
1394/3/6 ساعت 11:54
کد : 76
دسته : داستان کوتاه
ادامه مطلب
خدا چقدر بزرگ است؟

■ خدا چقدر بزرگ است؟

یه چند روزی هست که دارم فکر می­کنم.اگر می­گویم یه چند روزی به خاطر این هست که اصولا من زیاد فکر نمی­کنم. فقط وقتهایی که خیلی سیر نیستم این شکلی می­شوم. دیروز که داشتم شانزدهمین شیرینی کشمشی را در دهانم می­گذاشتم مامان با یه جیغ ...
1394/3/6 ساعت 11:54
کد : 75
دسته : داستان کوتاه
ادامه مطلب
چند رکعت خاطره

■ چند رکعت خاطره

مامان گفته بود اگر کسی سر نماز بهت سلام داد جوابش واجبه. واجب یعنی چیزی که حتما باید انجام بدی مثل خوردن شیر صبحانه تا استخون­هامون کله­پوک نشه. دلم خیلی می­خواست ببینم جواب سلام سر نماز چه جوریه ،یعنی چه حالی داره تا اینکه یک روز د ...
1394/3/6 ساعت 11:53
کد : 74
دسته : داستان کوتاه
ادامه مطلب
تعجیل

■ تعجیل

 بدو دیگه ، بدو... چرا اینقدر معطل می کنی ؟  ای وای! خب چه خبرته؟ رسول باعجله وارد دستشویی می شود.مرتضی کنار روشویی می ایستد و کفشهایش را از پا در می آورد.  جوراب هایش را با احتیاط بیرون می آورد و توی جیبش فرو می کند و مشغول ...
1394/3/6 ساعت 11:52
کد : 73
دسته : داستان کوتاه
ادامه مطلب
به نام خداوند بخشنده مهربان

■ به نام خداوند بخشنده مهربان

به نام خداوند بخشنده ی مهربان . مهربان .... مهربان ....مهربان .....   "مهربان" ، درست وقتی که نا اُمید می شوی از همه چیز."مهربان" ، وقتی حتی خودت هم با خودت نامهربانی ! "مهربان" ، وقتی همه ی راه ها بسته شده ان ...
1394/3/6 ساعت 11:51
کد : 72
دسته : داستان کوتاه
ادامه مطلب
بندگی شیطان!

■ بندگی شیطان!

یکی می‌خواباند پس گردنم و با خونسردی زل می‌زند توی چشم‌هایم. گردنم را که دارد به اندازه‌ی یک کف دست داغ می‌شود، می‌خارانم و اخم می‌کنم. -چته پسر؟! حالت خوبه؟ دستش را تکیه می‌دهد به دیوار و نگاهی به سر تا ...
1394/3/6 ساعت 11:50
کد : 71
دسته : داستان کوتاه,طنز
ادامه مطلب
من گریه کردم و مرتضی بلند خندید.

■ من گریه کردم و مرتضی بلند خندید.

دیروز که مرتضی کف پایم را در سجده ی نماز قلقلک داد ترمز خنده هایم برید و نماز باطل شد. از آن دیروز سه سال میگذره.. .امروز مرتضی اولین نمازش رو یواشکی می خواند و من کف پایش را از لای در یواشکی  می دیدم. خیلی خوشحال نماز میخواند نمی دانم خدا ...
1394/3/6 ساعت 11:50
کد : 70
دسته : داستان کوتاه
ادامه مطلب
تاخیر تلخ!

■ تاخیر تلخ!

تازه عمل جراحی تمام شده بود.دکترها اصرار داشتند معده خالی نماند و امام سوپ و دارو ها را زودتز بخورند. تلوزیون داشت اذان پخش میکرد.امام به دکتر ها گفت که اول باید نماز بخواند. قبول نمی کردند و عجله داشتند که امام سوپ را بخورد.امام مرا(محمدعلی انصاری ک ...
1394/3/6 ساعت 10:57
کد : 69
دسته : داستان کوتاه
ادامه مطلب
نماز مسیح

■ نماز مسیح

روزی هفت بار ادکلن می زد.شعاع سجاده اش را هاله ای از بوی خوش فرا می گرفت.توی جانماز هم یک شانه داشت و  بین نماز ها محاسنش را شانه می زد. شب ها برای نوفل لوشاتو رویایی شده بود.وقت نماز مغرب و عشا مسیحی ها میامدند ؛زن و مرد و کودک.می ایستادند و از ...
1394/3/6 ساعت 10:56
کد : 68
دسته : داستان کوتاه
ادامه مطلب
هر روز بهتر از دیروز!

■ هر روز بهتر از دیروز!

درس آقا تازه تمام شده بود. این شلوغی بعد از درس را خیلی دوست داشتم.می رفتم و بین حلقه ی تنگی که دور صندلی آقا بود خودم را جا  می کردم.سخت بود ولی به زحمتش می ارزید؛سوال های جورواجور می پرسیدند از آقا و جواب ها ی قشنگ می گرفتند. خیلی از سوالات خو ...
1394/3/6 ساعت 10:55
کد : 67
دسته : داستان کوتاه
ادامه مطلب
123456789