نزديك اذان صبح به مسجد جامع رسيد. مثل هميشه خودش بالاي گلدسته رفت و شهر را مهمان اذان کرد. اذان که تمام شد،مثل کسی که بخواهد آسمان را بغل کند دست هاش را باز کرد و روبه سپیده ی صبح گفت :
« اي صبح، اي سپيده دم! از روزي كه علي چشم به دنيا گشوده است، آيا شبی بوده كه تو دميده باشي و چشم علي در خواب باشد.»
از گلدسته ی غمگین کوفه پایین آمد. راه می رفت و در و دیوار مسجد را تسلی می داد. محراب را به آخرین اقامه خوشبو کرد و به نماز ایستاد. علی به سجده رفت و مهر و سجاده می گریست. سر از سجده که برداشت ،سیاه دست کینه و حسادت و حمق از آستین ابن ملجم بیرون آمد و شمشيری زهرآلود فرق پدر خاک را شکافت. مولای گل ها سرود وصل خواند «فَزْتُ وُ رُبِّ الكَعًبِه» « به خداي كعبه رستگار شدم»
***
امام را به خانه بردند. در بستر که آرمید. چشمان مهربان و بی رمقش را باز کرد و فرمود:
« به خدا قسم هنگامي كه شمشیر به فرقم خورد، مثال من مثال عاشقي بود كه به معشوق رسيده باشد. لب تشنه ای كه در شب تاریک بیابان، پی آبی است تا همه ی هستیش را فدا کند و آن را در آغوش کشد؛ اگر در آن تاريكي سرچشمه ی خروشان آب را پيدا كند چقدر خوشحال ميشود؟!؛ مثال من مثال همان تشنه است.»