■ خاطره منتخب با نماز از نقش خودبین وارهی
خاطرهء مـنتخب با نماز از نقش خودبین وارهی
تازه وارد بند شده بودم و هنوز دربارهء قیافههای جورواجور زندانیان و اینکه کیستند و چه کارهاند فـکر مـیکردم کـه آوای تلاوت قرآن به گوشم رسید و کسی از بیرون بند ندا در داد:نماز جماعت. از تعجّب به اصطلاح داشتم شـاخ درمیآوردم. آخر در تصور من هرگز نمیگنجید که در زندان که بازداشتگاه افراد شرور است بانگ قرآن و دعوت بـه نماز و نیایش بشنوم. از بند خـارج شـدم و صفی از زندانیان را دیدم که در کنار شیر دستشویی جمع شدند و پس از وضو به مسجد زندان رفتند. با خود گفتم:عجب، نکند مرا به جای زندان به عبادتگاه آورند. امّا بههرحال در آن وقت چندان باوری به اعمال و نیات حاضران نداشتم تا یک روز...
یک روز عجیب دلم گـرفته بود. از کنار مسجد که میگذشتم دیدم بعضی در حال عبادت هستند. ناخودآگاه وارد مسجد شدم و در گوشهای از آن جای گرفتم. آن وقت شخصی به کنارم آمد و گفت: آقا میبخشید نماز حضرت رسول چند رکعت است؟ با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: برای چه مـیخواهی؟ گفت: میخواهم بـخوانم،آ خه شنیدهام که هر کس این نماز را بخواند خدا حاجتش را میدهد! با پوزخندی به او گفتم: آری حتما فردا میآیند و میگویند آزاد شدهای، بیا و برو. کمی در چهرهء من نگاه کرد و گفت: امروز امام جماعت پس از نماز برای ما صحبت کرد و مـن از صـحبتها یایشان یاد گرفتم که مهّمتر از آزادی چیزهای دیگری هم هست! فورا به او گفتم:مثلا چه چیزهایی؟
گفت: آزادی از دست نفس! آزادی از دست هوی و هوس! آزادی از دنیا و آزادی از نفس امّاره! همان نفسی که باعث شد من پایم به این مکان کشیده شود.
از سـخنان آن مـرد به فکر فرو رفتم و به خود گفتم: یعنی نماز اینطور در آدم تحوّل ایجاد میکند که یک فردی را که مردم کوچه و بازار از دستش به عذاب بودند به فکر بهشت و دوزخ و میزان و حساب و اعمال نیک و بـد در جـهان آخـرت میاندازد؟ بعد از خودم پرسیدم: پس تو برای چه در ایـنجا و در کـنج زنـدان نشستهای؟ چرا به جای اینکه با خدا راز و نیاز کنی در مجالس شبانه شرکت میکردی؟ چرا به جای خدمت به جامعه، مردم را در دام اعتیاد میکشاندی؟ چرا به جای خواندن نـماز سـخنان لغـو و بیهوده از دهانت خارج میشود؟ برخیز و تو هم برو به صـف نـماز جماعت و از برکات آن سود ببر.
فردای آن روز بیصبرانه منتظر شنیدن آوای مؤذن بودم تا به مسجد بزرگ زندان بروم. وضو گرفتم و پشت در بند ایستادم. آوای ملکوتی قرآن مو بر اندامم راسـت کـرد. در بـند باز شد و همه به طرف مسجد به راه افتادیم. پس از نماز، امام جماعت شـروع کرد به موعظه کردن. از قرآن صحبت کرد، از ذکر خدا صحبت کرد، از یاد خدا بودن؛ و هرچه بیشتر صحبت میکرد گویی حـرفهایش در مـن نفوذ بـیشتری میکرد و همچون تشنهای که به دریا رسیده باشد باز هم میخواستم برایم حـرف بزند.
روزها مـیگذشتند و من هر لحظه خود را به خدا نزدیکتر احساس میکردم و از گذشتهء خود واقعا پشیمان بودم. آری از آن روز و از برخورد با آن شخصی که اکـنون روزهـا و روزهـاست آزاد شده معنی آزادی را در چیز دیگری جستجو کردم. نماز به من یاد داد که همیشه توکل بر خـدا کـنم، از کـمی درآمد ناامید و ناراحت نباشم و آن چیزی باشم که خدا میخواهد و دنیا را مزرعهای برای آخرت خود بدانم. من در زندان یـاد گـرفتم که غـفلت از یاد خدا و متصل نبودن به نماز یعنی ضلالت، یعنی گمراهی، یعنی فرد شرور بودن. من یاد گرفتم که انـسان فطرتا بـد نیست، جنایتکار نیست، شرور نیست، فقط دوری از نماز انسان را به راههای غیراخلاقی و کارهای مغایر با قوانین اسلام میکشاند و فقط کـافی اسـت در هـمان شخص بد یک جرقه زده شود، آن وقت خواهی دید که فرد گریزان از نماز و ذکر و یـاد خـدا چگونه در دعاهایش به جای آرزوی آزادی از زندان، طلب بخشش از خدا و طلب رضای خدا را دارد.