افراد ‌40‌ سـال به بالا حق نماز خواندن داشتند... «روایات و لطایفی از ربع قرن مبارزه و زندان»

■ افراد ‌40‌ سـال به بالا حق نماز خواندن داشتند... «روایات و لطایفی از ربع قرن مبارزه و زندان»

افراد ‌40‌ سـال به بالا حق نماز خواندن داشتند... «روایات و لطایفی از ربع قرن مبارزه و زندان»

حجت الاسلام شجونی از آن‌ دسته از مبارزینی است که به کرات به زندان افـتاد و حضور او همواره، نشاط‌ را برای مبارزین به‌ ارمغان‌ می‌آورد و فضای کسالت‌بار زندان در برابر شوخ‌طبعی او رنگ مـی‌باخت. از 25 بار رفت‌وآمد وی به زنـدان‌ می‌توان شـور مبارزاتی او و سهل بودن مشکلات زندان در برابر نگاهش را فهمید، شوری که همچنان‌ ادامه دارد و در زمان انجام این مصاحبه،گویی در برابر جوانی‌ انقلابی نشسته بودیم.

 

ضمن معرفی خود،بفرمایید که چگونه وارد مبارزه‌ شدید؟

در سال 1311در فومن متولد شدم،در 1322 و دو‌ سـال‌ بعد از فرار رضا خان، پدرم از دنیا رفت و سه سال بعد به قم رفتیم و طلبه و شاگرد شدیم. با آیت اللّه هاشمی‌ رفسنجانی مباحثاتی داشتیم. با آقای قربانی نیز که الان‌ امام جمعه‌ رشت‌ است، هم مباحثه بودیم. من جنسا روی‌ مبارزه کشیده شـدم. در آن زمـان حدودا 30،40 تا منبری‌ در فومن و اطراف آن بودند که عمامه همه را برداشتند، ولی عمامه پدر ما را نتوانستند بردارند. علاوه‌ بر‌ راه پدر، اندکی هم نفس شهید نواب صفوی به ما خورد. بعدها هم‌ مبارزات امام باعث شد که مـا بـه امام پیوستیم.

اولین سخنرانی من در سال 1331، علیه حزب توده و در میتینگی بود‌ که‌ در‌ قم انجام دادیم. هنوز مصدق سر کار‌ بود. و‌ یک‌ سال بعد بود که سقوط کرد. قبل از آنکه‌ آیت اللّه بروجردی از دنیا برود، من جلوی خـان مـسجد شاه هم منبر می‌رفتم و پرونده‌های‌ آن‌ هم‌ هست. از سال‌ 37 تا 40،سه سال پشت سر هم، در‌ ماه‌ مبارک رمضان‌ها در جلوی مسجد شاه (امام) سخنرانی داشتم و جمعیت زیادی‌ هم در آنجا حضور پیدا می‌کردند. در مدرسه صـدر هـم‌ سخنرانی‌هایی داشـتم و از‌ آنجا‌ بود که ما شـهرت یـافتیم‌ و حـرکت ما آغاز شد. اما با‌ ارتحال آیت اللّه بروجردی و آمدن امام بود که دیگر ما بی‌علم، جوش نمی‌زدیم. من این‌ را به امام هم گفتم کـه‌ مـا‌ دیـگر‌ بی‌علم جوش نمی‌زنیم. در زمان آیت اللّه بروجردی هستند، شما دنـبال نـواب‌ صفوی هستید؟»

شما چند‌ بار زندان رفته‌اید؟

به‌طور قانونی 19 بار،ولی کلا 25 بار زندان رفتم. آنها بارها قصد داشتند ما را بخرند، ولی‌ من‌ در‌ جواب می‌گفتم که‌ من غلام ابـا عـبد اللّه(ع) هستم و نمی‌توانم. یا مثلا می‌گفتند: «ما به‌ تو‌ گذرنامه‌ بین‌المللی می‌دهیم، قرآن آریامهر را چـرا مهاجرانی به کشورهای اسلامی و برای سران اسلامی‌ ببرد؟ تو این کار‌ را‌ انجام‌ بده.» آقای مهاجرانی واعظی‌ که الان در لندن است، افتخار می‌کرد که فرح او را بـه‌ پاریس دعـوت‌ کـرده‌ و برای دخترش، خطبهء عقد خوانده‌ است. آنها از این طریق سعی داشتند مرا جـذب‌ کـنند و‌ پیشنهادهای‌ مختلفی برای دادن زمین، جنگل و مزرعه‌ می‌دادند و می‌خواستند من از فعالیت‌های انقلابی دست‌ بردارم، ولی بالاخره، من‌ انتخاب‌ کردم که در خدمت امـام‌ باشم، در حـالی کـه وضعیت خانه ما هم درست نبود‌ و در وضعیت‌ سختی بودیم و اهل سهم امـام هـم نـبودیم و شرایط اقتصادی ما سخت بود. فقط یک بار‌ که‌ من در زندان بودم، ظاهرا آقای هاشمی رفسنجانی مـبلغ 2 هـزار تـومان‌ و یک‌ بار دیگر هم یکی دیگر از مبارزین، یک شانه تخم‌مرغ به منزل‌ ما فرستاده و اصرار هم کـرده‌ بـودند‌ که‌ نگویید من اینها را فرستاده‌ام. بعد که من از زندان بیرون آمدم، خواستم آنها را پس‌ بـدهم اما‌ قـبول نـکردند. بنا براین کمک‌هایی که به ما شد، در همین اندازه بود و خانواده ما هم قانع بودند.

اولین دستگیری‌ شـما مـربوط به چه زمانی است؟

اولین زندان من با شهید نواب صفوی‌ بود‌ و در اسل 1334 آزاد شدیم. علت آن هـم‌ ایـن‌ بـود‌ که من در قم یک اعلامیه‌ خطی نوشتم‌ و با چهار نفر هم‌عهد شدیم که همدیگر را لو ندهیم. اعلامیه بـه خـط من نوشته‌ شده‌ و مضمون آن این‌ بود که‌ قیام‌ خواهیم کرد‌ و کسانی‌ را که نـواب صـفوی را خـلع لباس‌ کرده‌اند، ترور‌ خواهیم کرد. بعد از پنجاه و چند سال، اخیرا، اعلامیه دستی خودم را در یکی از‌ کتاب‌های‌ سیاسی‌ پیدا کردم، برایم خیلی جالب بـود؛ ولی یـادم‌ هـست‌ که یکی از آن‌ چهار‌ نفر، مرا لو داد.

او ظاهرا شما‌ را‌ لو نداده بود و فقط گفته بود کـه اول‌ نـام او"ش‌"است.

بله، نگفته بود شجونی، چون ما‌ تعهد‌ کرده بودیم که اسم‌ ما را‌ نیاوردند، ولی‌ به‌ آن رئیس آگاهی‌ شهربانی «کامکار» که‌ خیلی استاد بـود، گفتند کـه‌ این‌ اعلامیه نوشته یک‌ آقایی است که اول نامش«ش»است. او هم در مدرسه‌ فیضیه آمده بود و دنـبال‌ اسـم«ش»دار‌ می‌گشت و دید که شلوغ‌ترین«ش»ها، شجونی است. به من‌ گفت:«آقای‌ شجونی!شهربانی‌ 20 دقـیقه‌ بـا‌ شـما‌ عرضی دارد.»و این‌ 20دقیقه‌ شد 75 روز.همان‌"ش‌" او ما را گـرفتار کـرد و ساواک پی برد.

در این دستگیری در زندان چه‌ گذشت؟

ما را دستبند زدند و آوردند به‌ راه‌آهن‌ قم‌ تحویل‌ دادنـد. از‌ آنـجا ما را‌ آوردند‌ راه‌آهن تهران کـه آن مـوقع فرمانداری‌ نظامی هـم بـود. بعد مـا را بردند به باغ شاه و از‌ آنجا‌ آوردنـد به‌ حـضیره القدس که فرمانداری نظامی بود. زمانی که‌ ما‌ را از‌ قم‌ تحویل‌ راه‌آهن‌ دادند، حکومت نـظامی بـود. از قضا من شب در مسجد قم بودم کـه دیدم سید عبد الحـسین‌ واحدی در حـال دعاست. دست مرا به پهلوی خـود بـرد و نشان داد که اسلحه است‌ و سپس گفت: «مظفر علی‌ نتوانسته حسین اعلا را بزند. ما می‌خواستیم پیمان بـغداد را از بـین ببریم، ولی متاسفانه نشد. من خودم اسـلحه را بـرداشتم کـه به اهواز بـروم تـا هنگامی که او از قطار پیـدا شد، او‌ را‌ بـزنم.»متأسفانه در اهواز ایشان را گرفتند و بعد به فرمانداری نظامی که هـمان حـضیره القدس بهایی‌ها بود، منتقل کردند. تا زمانی کـه تـیمور بختیار‌ روی‌ کـار آمـد و او را مورد هجوم زبانی قـرار داد و به مادر او بی‌احترامی‌ کرد و فحش داد و سید عبد الحسین هم عصبانی‌ شد‌ و مرکب‌دان را برداشت و پرت‌ کرد‌ بـه سـمت بختیار و گفت: «مادر من فاطمه زهرا(س)است.»او هـم کـشو را بـاز کـرد و اسـلحه‌اش را درآورد و عبد الحسین را هـمان جـا زد و کشت، بعد‌ در‌ روزنامه‌ها نوشتند که او‌ می‌خواست‌ از راه‌ اهواز به عراق فرار کند که از پشت به او تیر خورد. اینها دروغ گـفته بودند.

ما را هـم در زیـرزمین حضیره القدس شکنجه کردند. سرگرد عمید که در هنگام انـقلاب کـشته شـد، ما را‌ در‌ آنـجا مـورد بازجویی و شـکنجه قرار می‌داد. خدا می‌داند که چقدر ما را شکنجه کرد. تمام بدن من سیاه و لباس در بدن من‌ پاره‌پاره شده بود. فحش‌های رکیکی هم می‌داد. انجا دو تا اتاق تودرتو بود و به‌ ما غذا‌ هـم نمی‌دادند. یک بخاری‌ زغال‌سنگی داشتیم، اما جیره زغال‌سنگ هم نمی‌دادند. آنجا واقعا از سرما یخ می‌کردیم. چند تا توده‌ای هم آنجا زندانی‌ بودند، شهید نواب صفوی را هم آنجا بازجویی‌ کردند و به لشکر دو‌ راهی‌ بردند، ولی‌ ما در آنجا 30-40 نفر در دو تا اتـاق بـودیم که هیچ کدام پنجره نداشت.

البته یک استواری در ‌‌آنجا‌ بود که مسلمان و آدم خوبی‌ بود، آخرهای شب یک پتو می‌آورد و روی من‌ می‌انداخت.  یک‌ کاسه‌ آش کوچک هم برایم می‌آورد. من سه هزار و ده شاهی پول داشتم که دادم به یـک‌ سـرباز و گفتم یک تکه‌ لواش و یک کمی پنیر برایم بگیر که رفت‌ و دو تا لواش‌ و‌ یک‌ ذره پنیر خرید و لای روزنامه گذاشت و آورد و به‌ من داد. بعدا فهمیدند و این سرباز را بـه قـصد کشت زدند که چرا برای زنـدانی روزنـامه آورده‌ای؟!

آنجا هیچ وسیله‌ای و دستمالی نبود‌ که ما بدن خونی‌ خود را پاک کنیم. روی تمام در و دیوار و مستراح آنجا، آثار پنجه‌های خونی بود، یعنی شکنجه شده‌ها دستشان‌ را به بدنشان می مالیدند و مـی مـالیدند به دیوار. یک روز روزنامه‌ای را‌ آوردنـد‌ و جـلوی ما زدند و گفتند:«بفرمایید! این هم رهبران شما.» دیدیم بله، نواب صفوی و خلیل‌ طهماسبی و محمد واحدی و مظفر علی ذو القدر را اعدام‌ کرده‌اند.

بعدا از 75 روز ما را بردند دادستانی‌ نظامی، تیمسار«آزموده» بود، تیمسار«کیهان‌ خلید» بود، سرهنگ«وزیری» بود که مثل ریگ به ما فحش ناموسی می‌داد. من آن روز طلبه جوانی بـودم و حـدود 2 سال سن داشتم. الان هم‌ 53 سال از آن جریانات گذشته است. سرهنگ وزیری لبه‌ تیز حرف‌هایشان‌ این‌ بود که مردم دنبال آقای بروجردی‌ می‌روند و شما دنبال نواب صفوی رفته بودید.

چرا شما را برای بازجویی به«حضیره القدس» که‌ عبادتگاه بهایی‌ها بود، بردند؟

حضیره القـدس بـهایی‌ها در آن زمان کـه آقای فلسفی‌ در مسجد‌ شاه‌ علیه بهایی‌ها صحبت کرد، توسط ملت‌ گرفته‌ شد‌ و بعد از اتفاقاتی، سرانجام به دست دولت و فرمانداری نظامی افـتاد. الان حوزه هنری آنجاست. همزمان‌ با سخنرانی آقای فلسفی در مسجد شاه،علیه بهایی‌ها، من هم در‌ مـسجد‌ وکـیل‌ شـیراز(گروه حزب برادران)علیه‌ بهایی‌ها صحبت می‌کردم. با اینکه محله شمشیرگرهای‌ شیراز، مرکز‌ بهایی‌ها‌ بود،30 شب ماه رمضان را در آنجا صحبت کردم و کتاب اقدس و ایـهام ‌ ‌و بـیان را نیز داشتم. هر شب‌ حدود‌ 20‌ آیت از مزخرفات آنها را برای مردم‌ می‌خواندم و مردم هم‌ می‌خندیدند.

این فعالیت شـما بـا انـجمن حجتیه هم ارتباطی داشت؟

نه مبارزات من علیه بهایی‌ها به این شکل بود که‌ عرض‌ کردم‌ و آقای حـلبی، سبک مبارزات دیگری داشت. یک‌ بار رئیس سابق فرمانداری نظامی بعد از‌ اتهام‌ یکی از زندان‌هایم به مـن گفت:«زن و بچه‌هایت مریض هـستند و حـالا هم که دارای تعهد می‌دهی که‌ برگردی. بهتر‌ است‌ دست‌ از این کارها برداری و مثل آقای حلبی مبارزاتی‌ داشته باشی» گفتم:«مبارزات آقای حلبی‌ با‌ عده‌ای‌ از دهاتی‌های بهایی در دهات‌های کاشان و...است و من‌ این‌طور مبارزه با بهایی‌ها را دوست ندارم‌ و عـلاقمندم‌ که‌ با افراد سرشناس و بزرگ بهایی‌ها، مبارزاتی داشته باشم‌؛ مثل هویدا، وزیر کشاورزی، دکتر شاه، تیمسار سمیعی.» این 4 نفر‌ را‌ که نام بردم،او گفت:«زودتر تعهد بده و برو.» تعهد دادم و بیرون آمدم. این چندمین‌ تعهد‌ من‌ بود و خود سرهنگ گفت:«به‌رغم تعهداتی که می‌دهی، باز هـم کـار خودت را انجام می‌دهی».

از ورود حضرت‌ امام‌ خمینی(ر ه)به عرصه مبارزه‌ صحبت بفرمائید؟

در سال 1340 که آیت اللّه بروجردی از دنیا‌ رفت‌ و امام‌ طلوع کرد، ما دیگر تابع امام شدیم. اعلامیه‌های امام علیه‌ رفراندم سال 41 بود و ما هم علیه‌ رفراندوم‌ راه‌پیمایی و اعتراض کـردیم. در هـمین خیابان 15 خرداد جایی است به‌ نام سرپولک که‌ روبه‌روی‌ خانه‌ آیت اللّه بهبهانی بود. ما دسته‌جمعی رفته بودیم منزل آیت اللّه خوانساری و از آنجا هم آمدیم در خیابان، یکی‌ ما‌ را‌ سوار دوشش کرد و ما هم بین جمعیت فریاد مـی‌زدیم:«رفراندوم مـخالف قانون‌ است، رفراندوم مخالف‌ اسلام‌ است.»غوغایی به پا شد بعد هم‌ رفتیم‌ منزل آیت اللّه بهبهانی. شب ریختند در منزل‌ ما، مرا گرفتند و بردند قزل‌قلعه. در آنجا‌ دیدیم‌ که آیت اللّه‌ طالقانی را هـم دسـتگیر کرده‌اند. شیخ‌ نهاوندی‌ را‌ هم که‌ در تـهران واعـظ بـود، دستگیر کرده بودند. بعد‌ 60-70 تا‌ روحانی دیگر بودند مثل آقا شیخ جعفر خندق‌آبادی، مرحوم آقای هسته‌ای، شیخ محمود صالحی، آقای شاه‌ عبد‌ العظیمی‌ و... رژیم اینها را از منزل‌ آیت‌ اللّه شـیخ‌ مـحمد‌ قـروی‌ کاشانی‌ گرفته و جمع کرده بود تا‌ توضیح‌ دهد ایـن رفـراندوم‌ چیست و اصلاحات ارضی یعنی چه؟! به‌هرحال یک‌ مدتی ما آنجا بودیم. ما‌ را‌ شب سوم بهمن 41 گرفتند. 6 بهمن‌ رفراندوم داشتند. بعد نخست‌وزیر اسد‌ اللّه‌ اعـلم‌ می‌گفت:«مخالفین مـا در بـیان افکارشان‌ آزادند.» ما‌ هم در زندان مسخره می‌کردیم که آره چقدر آزادند؟! ما را سـوم‌ گرفته‌اند، در حالی که می‌خواهند‌ 6 بهمن رفراندوم برگزار کنند و از‌ این‌ طرف‌ می‌گویند که مخالفین‌ آزادند.

از زندان قزل‌قلعه خاطره‌ای دارید؟

قزل‌قلعه متاسفانه‌ تغییر یافت. قزل‌قلعه، قلعه‌ای بـود کـه‌ در زمـان میرزا آقاسی و زمان شاهان گذشته طلاها را آنجا می‌گذاشتند، ولی‌ شده‌ بود زندان و سـلول. آیت اللّه‌ سعیدی، آیت‌ اللّه‌ ربانی شیرازی، آیت‌ اللّه‌ شیخ‌ جعفر سبحانی‌ که مدرس بود، همه‌ اینها را گرفته و آورده بودند آنجا. ایشان برای ایـنکه بـفهماند کـه او هم آمده، چون در‌ قم‌ که‌ به ما درس می‌داد، به«ألا تری» که می‌رسید،به‌ جای‌ اینکه‌ بگوید:«نمی‌بینید؟» می‌گفت«کوری؟!» همه‌ می‌دانستند که«ألا‌ تـری» از‌ اصـطلاحات ایـشان است. ایشان‌ را‌ برده‌ بودند به سلول انفرادی و برای اینکه به دیگران بفهماند که او را هم گرفته‌اند، در زندان فـریاد‌ مـی‌زد‌ و می‌گفت: «الا تـری،کوری؟»و ما فهمیدیم که استاد سبحانی‌ را‌ هم‌ گرفته‌اند.

ماجرای اولین‌ دیدارتان‌ با‌ امام چه بود؟

در سال 24 که امام بـه قـم آمده بودند، آقای خلخالی به ما گفت که امام خیلی دوست دارد شما را ملاقات کند و امـام‌ را زیـارت کـردیم. آقای‌ صانعی پاکتی را به من داد که مبلغ‌ مختصری پول در آن بود. من مجددا رفتم و این پاکت را خدمت امام دادم، ولی ایـشان گفتند که این چیزی نیست، پول بنزین است. این اولین دیدار‌ من‌ با امام بـود و مـن‌ خاطره‌ای را از سـال 31 که در یک تظاهرات علیه حزب‌ توده سخنرانی کرده بودم، تعریف کردم. امام فرمودند:«بله، شنیده بودم.» من یک شوخی با امـام کـردم و گفتم:«ما از شما‌ انقلابی‌تر‌ هستیم. شما یک سال است که مبارزات‌ خود را شروع کرده‌اید،ولی مـن 10 سـال پیـش، مبارزات‌ خود را شروع کردم. «امام هم خندیدند. یک بار این خاطره را بر‌ منبر‌ در شهرستانی گفتم، ولی‌ روز بعد، روزنامه«سلام» مطلبی را‌ با‌ این عنوان کـه:«من‌ انقلابی‌تر از امـام هـستم.» چاپ کرد، درحالی‌که من منظورم‌ این نبود. من قبلا به امام گفته بودم که خوشحالم کـه دیـگر بی‌علم جوش نمی‌زنم، چرا که قبل از‌ قیام‌ شما، ما با شهید نواب صفوی‌ بودیم‌ و به طرز فجیعی ما را متهم مـی‌کردند که چـرا حالا که همه دنبال آقای بروجردی هستند، شما دنبال نواب صفوی می‌روید؟ ولی الان خدا را شـکر مـی‌کنم‌ که علم شایسته‌ای به نام آیت اللّه‌ خـمینی‌ هـست. درهرحال‌ این نـهضت ادامه پیدا کرد تا به پیروزی رسید.

شما در طـول نهضت امام‌ چندین‌ بار بـه‌ زنـدان افتادید، این زنـدان‌ها چـگونه بـود و آیا تفاوتی نیز با یکدیگر داشتند؟

زندان‌ها در فصول و مـقاطع مـختلف با‌ هم تفاوت داشتند. یک وقتی زندان‌ها در دست شهربانی بود و ماها‌ آزادی‌ بیشتری‌ داشـتیم. مثلا‌ بـا آیت اللّه طالقانی و مرحوم بازرگان‌ و دیگران کـه بودیم، واقعا نه شکنجه‌ای بـود و نـه اذیتی و ‌‌ما برای‌ خودمان آقائی مـی‌کردیم و مـنبر سیاسی هم می‌رفتیم! ولی در مقاطع بعدی که ساواک، مقتدر‌ شد، زندان‌ها انفرادی‌ شدند‌ و از نظر ملاقات، عبادات و نماز خـواندن، محدودیت‌های زیـادی را ایجاد کردند و لذا زندان، هم‌ از نظر‌ مـتراژ و وسـعت و هـم از نظر نداشتن آزادی‌های‌ کوچکی مـثل دست دادن زندانی‌ها‌ با هـم یـا ورزش‌ و نرمش، بسیار‌ محدود شد. قبل از آن ما می‌توانستیم فوتبال‌ کنیم و گاهی هم به آیت اللّه طالقانی می‌گفتیم کـه بـرایمان‌ شوتی بزنند، اما بعدها وقتی در حیاط زندان کـمی نـرمش‌ می‌کردیم، نگهبان‌ها از روی پشت‌بام سـوت مـی‌زدند و مـی‌گفتند‌ که مامورین بریزند و مـا را متفرق کنند و می‌گفتند که اینها دارند تمرین جودو می‌کنند! هرچه ساواک قوی‌تر و شکنجه‌ها سنگین‌تر شدند، زندان سخت‌تر شدند.

از هـمه بـدتر سال‌های 43،42 بود که رئیس زندان سـیاسی‌ قصر، سرهنگ‌ زمـانی‌ بـود. او بـا آنـکه اهل سنّت بـود و مـا تصور می‌کردیم که به این دلیل از ما نسبت به نماز و به خصوص نماز سر وقت بـاید مـقیّدتر بـاشد، اما در آن زندان، کسی حق نماز‌ خواندن‌ نداشت، مگر افراد از 40 سـال بـه بـالا! و اگـر کـسی زیـر 40 سال داشت و می‌خواست نماز بخواند، باید می‌رفت و پرسشنامه پر می‌کرد و بعد می‌گفتند باید تحقیق کنیم و ببینیم اگر سابقه‌ نماز‌ خواندن‌ داری، اجازه می‌دهیم نماز بخوانی و از این‌ قسم سختگیری‌ها زیاد داشتند.

آنها با کوچک‌ترین بـهانه‌ای زندانی را می‌بردند و برهنه‌ می‌کردند و با باتوم به بدنش می‌زدند. در آنجا آیت اللّه‌ ربانی شیرازی بود، آقای‌ کلانتر‌ بود. خیلی‌ها‌ بودند که‌ اسامی آنها یادم نمانده. آقای‌ موسوی‌ گرمارودی‌ را بارها بردند و زدند که چرا نماز خواندی؟ مرحوم آقای قـدسی‌ مشهدی بـود که از دوستان آیت اللّه خامنه‌ای بود. او را هم‌ بردند و آویزان کردند و زدند که چرا‌ نماز‌ خواندی؟ سختگیری‌های عجیبی می‌کردند. بعد هم همان‌طور که اشاره کردم مسئلهء جاسوسی بود. به‌ ما می‌گفتند اگـر بـرایمان جاسوسی کنی،به او اتاق بهتری‌ می‌دهیم،چون‌ اتاق‌ها‌ بد‌ و بدتر و خوب و خوب‌تر بودند. همه جور اتاقی داشتند. به‌ آنها می‌گفتم:«اگر جاسوسی بلد بودم،همان بیرون زندان این کار را می‌کردم کـه گـیر شماها نیفتم. ما را آورده‌اید داخل زندان کـه‌ بـرایتان‌ جاسوسی‌ کنیم؟ ما‌ نوکر امام حسین(ع)هستیم. نوکر امام حسین(ع) جاسوس نمی‌شود.» آنها هم چند تا فحش آب‌نکشیده‌ نثارمان‌ می‌کردند. خلاصه‌ وضعیت بدی بود. شاعر عرب‌ شعر زیبائی دارد که معنی آن تقریبا این می‌شود:

«به من گـفتند: تو را زنـدانی‌ کردیم. گفتم: چه‌ پاک! در کسی‌ دیده اسـت کـه شمشیر در غلاف نرود! حبس اگر برای جرم ناشایست نباشد، خانه دوم‌ خوبی‌ برای‌ آدمی‌ است، چون زندانی مثل کعبه است. کعبه هیچ‌گاه به دیدار کسی نمی‌رود و این دیگرانند که به‌ دیدار‌ او‌ می‌آیند».

به واقع خود من هم معتقدم حـبس فـقط ظاهرش بد است، در حالی که جای‌ واقعا‌ خوبی است. انسان در آنجا با آدم‌های منحصر به فرد و دلاوری آشنا می‌شود. بهترین‌ دوستان من‌ کسانی‌ هستند‌ و بودند که از زمان فدائیان‌ اسلام با هم در رنج و مبارزه و حبس‌ بودیم‌ و بـعد مـؤتلفه‌ یا روحانیت قـهرمانی که از دستگاه نمی‌ترسیدند و همه‌ جور رنجی را‌ تحمل‌ می‌کردند.

ماجرای برخورد شما با کمالی در زندان چه بوده‌ است؟

ما در طول تاریخ مبارزه، اسیر و گرفتار کـمالی‌ بودیم‌ و‌ علت این زندان رفتن‌ها عمدتا به خاطر همان‌ اعلامیه‌هایی بود کـه مـی‌نوشتیم و پخـش‌ می‌کردیم. کمالی‌ با‌ اینکه مدرک تحصیلی نداشت، زندانی‌ها در زندان به او آقای دکتر می‌گفتند.

در تابستان 75، من مجددا در زندان‌ ساواک‌ بودم. علت‌ هم‌ این بـود ‌ ‌کـه مجلسی در منزل ما برگزار شده بود و مبارزین‌ بسیاری‌ آمده‌ بودند. آقایان بهشتی، مطهری، اردبیلی، موحدی کرمانی، مهدوی کرمانی، شاه‌آبادی و...حـدود 210 نـفر آن روز در خـانه ما بودند. آقای بازرگان در آن‌ جلسه اعتراض‌ کرد‌ که: «چرا شما اعلامیه می‌دهید؟ چرا آن‌ آقایی که به درخت سـیب تکیه داده اصرار‌ دارد‌ که باید شاه‌ برود؟ مگر شاه می‌رود؟ اگر شاه برود، امریکا‌ هم‌ می‌رود و‌ چنین چـیزی غیر ممکن است. بهتر اسـت یـک‌ نفر‌ نزد آقا برود و از ایشان بپرسد که تا کجا می‌خواهد برود؟»

منظورش امام بود‌ که‌ در پاریس بودند. همه از این‌ تعرض‌ ناراحت‌ شدند. من که‌ صاحبخانه‌ بودم‌ و ناهار می‌دادم، پاسخ او را دادم، اما‌ آقای‌ بازرگان مخالفت کرد و گفت‌ که شاه باید بـماند و سلطنت کند. این حرف‌ را‌ اولین بار در آنجا زد؛ اما اغلب دوستان‌ در خانه ما اعلامیه‌ تندی‌ را نوشتند و علاوه بر 210‌ نفری‌ که حضور داشتند، امضای‌ دیگران هم جمع شد که شاه باید برود. روی هم حدود 160 امضا‌ شد.

بعد از ظـهر بـود و من‌ به‌ حمام‌ رفته بودم که‌ سربازها‌ با سر نیزه آمدند و مرا‌ دستگیر کردند و حدود 1 ماه در زندان‌ ساواک بودم، اما خوشحال بودم، چون عظمت ساواک‌ ریخته بود‌ و در صحبت‌هایشان بوی فرار می‌آمد و من‌ به‌ چشم خود‌ تـرس‌ و ذلت آنـها را می‌دیدم. ازغندی‌ که به او منوچهری می‌گفتند، به من حدود 42 نوع گذرنامه را نشان‌ داد و گفت که پسرم‌ الان‌ در لندن درس می‌خواند و من‌ هم‌ نزد‌ او‌ می‌روم. آنهائی‌ که‌ از من بازجویی‌ کرده‌ بودند، کاملا مشخص بود که در حال فرارند. منوچهری هـمین‌طور کـه‌ با من حرف می‌زد، گفت: «آن آقا به شما سلام می‌کند.» « نگاه‌ کردم‌ و دیدم کمالی است. بی‌اعتنایی کردم و تعبیر لعنتی را‌ برای‌ او‌ به‌ کار‌ بردم؛ اما‌ دیگر ابهت آنها ریخته‌ بود و کاری با ما نداشتند. من آنجا ذلت ساواکی‌هائی کـه‌ ما را شـکنجه مـی‌کردند و ما از ترس به اینها عـزت و احـترام‌ می‌کردیم و الکـی‌ به اینها دکتر و مهندس می‌گفتیم، دیدم. از آن یک ماهی که زندان بودم، خیلی خوشم آمد.

شکنجه‌گران خود را بعدها نیز دیدید؟

بله، در همان ماجرا منوچهری گفت پسرم در لندن اسـت‌ و عـاقبت هـم رفت لندن. در‌ پاریس‌ که خدمت امام بودیم، یک روز از امـام پرسـیدم:«کی می‌خواهید بروید ایران؟» ایشان فرمود:«چهار پنج روز دیگر.»«آقائی به اسم رضایی‌ امیرانی، آهن‌فروش و اهل ورامین بود و زن و بچه‌اش‌ در لندن بودند. گفت:«بیا این‌ دو‌ سه روز را برویم آنـجا.» از خـدا خـواسته، گفتم باشد. بلیت گرفت و دو سه روز رفتیم لندن. آقا رضا یک ماشین بنز دو در داشـت. یک روز در خیابان‌های‌ لندن‌ می‌گشتیم، من منوچهری شکنجه‌گر را آنجا دیدم. گفتم:«آقا‌ رضا‌ نگه دار.» گفت:«کجا؟چرا؟» گفتم:«این شکنجه‌گر ساواک است که فرار کرده. بایست‌ بزنیم او را بکشیم، بعد بـرویم.»گفت:«مگر بـه هـمین‌ مفتی‌ها می‌شود اینجا از این کارها کرد؟»و گاز داد و رفت. دانشجوها‌ فهمیده‌ بودند که مـن مـنوچهری‌ را‌ در نوفل‌ لوشاتو دیده بودم، آمده بودند و می‌پرسیدند:«منوچهری‌ چه شکلی است؟چه لباسی داشت؟چه جور کیفی دستش‌ بود؟»

درهرحال برای رسیدن به پیروزی خـیلی رنـج کـشیده شد که متاسفانه گاهی قدر این زحمات را نمی‌فهمیم و کارهای‌ عجیب‌ و غریبی می‌کنیم.*

این مطلب را به اشتراک بگذارید :
اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در  فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران

فایل پیوست : دریافت
نوع محتوا : مقاله
تعداد کلمات : 4197 کلمه
مولف : شیخ جعفر شجونی
1394/9/8 ساعت 11:00
کد : 940
دسته : داستان‌های نماز
لینک مطلب
کلمات کلیدی
نماز
درباره ما
با توجه به نیازهای روزافزونِ ستاد و فعالان ترویج اقامۀ نماز، به محتوای به‌روز و کاربردی، مربّی مختصص و محصولات جذاب و اثرگذار، ضرورتِ وجود مرکز تخصصی در این حوزه نمایان بود؛ به همین دلیل، «مرکز تخصصی نماز» در سال 1389 در دلِ «ستاد اقامۀ نماز» شکل گرفت؛ به‌ویژه با پی‌گیری‌های قائم‌مقام وقتِ حجت الاسلام و المسلمین قرائتی ...
ارتباط با ما
مدیریت مرکز:02537841860
روابط عمومی:02537740732
آموزش:02537733090
تبلیغ و ارتباطات: 02537740930
پژوهش و مطالعات راهبردی: 02537841861
تولید محصولات: 02537841862
آدرس: قم، خیابان شهدا (صفائیه)، کوچۀ 22 (آمار)، ساختمان ستاد اقامۀ نماز، طبقۀ اول.
پیوند ها
x
پیشخوان
ورود به سیستم
لینک های دسترسی:
کتابخانه دیجیتالدانش پژوهانره‌توشه مبلغانقنوت نوجوانآموزش مجازی نمازشبکه مجازی نمازسامانه اعزاممقالات خارجیباشگاه ایده پردازیفراخوان های نماز