■ آخرين نماز مدرّس
آخرین نماز مدرّس
مُدرّس بر سر سجادهاش مینشیند، نگاهش را دوخته به جایی و خاموش است. اِنگار كه در آن دَمِ واپسین، سراسر زندگیاش را مرور میكند، تا دورترین خاطرههایش را و حتی ضربهی تركهای را كه در شش سالگی به بازویش خورد و او را به نزد پدر بزرگ، به قمشه و بعد به اصفهان كشاند.
جانِ خستهاش انگار ، زخم تمام ضربههایی را كه در سراسر عمر خورده به یاد میآورد با این حال در چهرهاش طراوت و شادابی خاصی موج میزند زیرا به خوبی میداند آخرین ضربه كه برای همیشه او را به دیار دوست میفرستد در حال فرود آمدن است.
صدای اذان، مُدرّس را به خدا و دیگران را به خود باز میگرداند. جهانسوزی(شخصی كه برای قتل مدرس آمده بود) به تندی قوری را كه از روی سماور برداشته و در استكانی چای میریزد و استكان را به خَلَج(همكارش) میدهد. خَلَج نیز گَرد پاكتی كوچك را در آن خالی میكند. استكان را در مقابل مُدرّس میگذارد و به او میگوید: بخور. مُدرّس استكان را بر میدارد و چای را در چند جُرعه مینوشد و با خونسردی سریعا به نماز میایستد و در پیش رویِ كسانی كه داغ حسرت یك تعظیم او به دلشان مانده است، در برابر خدا به ركوع میرود، رو به دوست و پشت به دشمنان زانو میزند و به سجده میافتد. مستوفیان با نگرانی چشم دوخته است به او، مُدرّس نماز مغرب را به پایان میبرد اما زهر هنوز اثر نكرده است. مُدرّس هنوز بر سجاده نشسته و ذكر میگوید. سه دژخیم با تعجب و وحشت به او خیره شدهاند. در برابرش احساس ناتوانی میكنند. زهر را به او خوراندهاند اما تلخی در كام و جان خودشان موج میزند. مستوفیان بیش از آن تاب نمیآورد بلند شده و مدرس را به زمین میاندازند، جهانسوزی و خلج نیز دست و پای سید را میگیرند. مُدرّس با صدای بلند شهادتین خود را میگوید. مستوفیان عمامه مدرس را باز میكند و آن را بر گردن او میپیچد. آنگاه دو سوی عمامه را آن قدر از دو طرف میكشد تا راه لب، بر كلام سرخ مُدرّس بسته میشود. چشمانش به روی مُهر سجاده و لبانش به كلام خدا بسته میشود اما جلاّدان هنوز رهایش نمیكنند.
آن قدر عمامه را به دور گردنش نگه میدارند تا پیكر نحیف و رنج كشیدهاش سُست میشود و ستاره بر آسمان سجاده میافتد همچون مولایش علی ـ علیه السّلام ـ در محراب خون.[1]
[1] . ستارهای بر خاك، ص106.