■ نمازخانه جادویی

در قلب شهر پرجنبوجوش، میان هیاهو و ساختمانهای بلند، دبیرستان دخترانهای به نام «مهراندیش» قرار داشت.
جایی که دانشآموزان روزهایشان را با درس و بازی میگذراندند، اما یک راز، همه نگاهها را به خود جلب میکرد نمازخانهای که روزی خالی بود، حالا تبدیل به مکانی جادویی شده بود که همه را به سوی خود میکشید. یاسمن، دختری کنجکاو و اهل ماجراجویی، تصمیم گرفت راز این تغییر شگفتانگیز را کشف کند.
یک روز پس از پایان زنگ آخر، مخفیانه وارد نمازخانه شد. فضای آرام، رنگآمیزیهای خلاقانه روی دیوارها، و زمزمه پادکست دلنوشتههایی که از بلندگو پخش میشد، حس عجیبی به او داد. چشمهایش به کاغذهای روی میز افتاد: نقشهای برای پویشی جدید به نام «یک آیه، یک داستان» و ایدهای برای «مسابقه عکاسی نماز».
یاسمن تصمیم گرفت همراه دوستانش به کاوش ادامه دهد. لیلا، سارا و مریم نیز به او ملحق شدند. آنها برنامهریزی کردند تا به دنبال ردپای نماز در شهر بروند و داستانهایی از زندگی مردم و آیات قرآن را کشف کنند. روزی در بازار شلوغ، پیرمردی را دیدند که در گوشهای آرام نماز میخواند. لیلا عکس گرفت؛ یاسمن با پیرمرد صحبت کرد و داستان زندگی او را شنید: مردی که نماز را باعث آرامش قلبش میدانست. این خاطره در جمع دانشآموزان نمازخانه به اشتراک گذاشته شد و تاثیر عمیقی گذاشت. اما راز بزرگ هنوز حل نشده بود: چرا این نمازخانه چنین آرامشی دارد؟
یاسمن تصمیم گرفت سرنخهای بیشتری پیدا کند. وقتی با خانم حسینی صحبت کرد، متوجه شد که این تغییرات توسط خود دانشآموزان و با حمایت معلمان رخ داده است. خانم حسینی لبخند زد و گفت: «وقتی نماز را با دنیای شما پیوند دادیم، شما معجزهی آن را ساختید.»