■ پدر بود و نمازش ...
پدر بود و نمازش ...
در و همسایه، دوست و آشنا، خودی و غیر خودی پدر را به نماز اول وقت می شناختند.
مدیر مدرسه بود نماز اول وقت خواندنش سرایت کرده بود به دبيران و دانش آموزان، زنگ نماز همه ی مدرسه به نماز می ایستاد.
مزرعه دار بود کارگر مزرعه ای را به کار می گرفت که اهل نماز باشد
هرجا و هر وقت ، پیش هر کسی هم که بود پای قراری که با خدا داشت می ایستاد
اگر خدای ناکرده از آسمان سنگ هم می بارید پدر یک جایی را پیدا می کرد که سنگ به سرش نخورد تا نمازش را بخواند.
در نماز به پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله اقتدا کرده بود. وقت نماز انگار دیگر کسی را نمی شناخت نماز از عزیز ترین کسانش هم عزیز بود.
یک روز دم ظهر آستین هاش را زده بود بالا وضو می گرفت، مهمانِ ویژه ای آمد در حد یک سلام و علیک با مهمان حرف زد و عذر خواهی کرد و ایستاد برای نماز. مهمان هم که این صحنه را دید سریع بلند شد و به من گفت اجازه هست من هم وضو بگیرم من هم راهنمایی کردم وضو گرفت و ایستاد برای نماز ...
ما هم از پدر یاد گرفته بودیم این قرار را.
وسط دریا توی خشکی، وطن یا سفر، منزل و مهمانی پای قرار بودیم.
بابا با اذان نماز مغرب شب جمعه چشمانش را به روی دنیا بست و لحظه اقامه نماز میتش هم مصادف شد با اذان ظهر روز جمعه.
ما هم مثل پدر شده بودیم نماز جماعت اول وقت را خواندیم و پدر را به خاک سپردیم.
شب اول قبرش هم مصادف شد با شب ضربت خوردن امیرالمؤمنین علی علیه السلام
خاطره ی ارسالی از مخاطبان کانال مرکز تخصصی نماز
بازنویسی توسط محمد قهرمانی