■ نماز نخونده حاجتمو گرفتم
نماز نخونده حاجتمو گرفتم
چند سال پیش شب یلدا ناراحت بودم که چرا بختم باز نمیشه
یا علی گفتم و بلند شدم وضو گرفتم چادر نماز گلدارم را سر کرد که دو رکعت نماز حاجت بخونم همین که دست هام را آوردم بالا الله اکبر بگم و نماز را شروع کنم یه دفعه زمین بلرزون زد مامانم داد زد وای وای زلزله اومد بدوید بیرون
چادرم را سفت چسبیدم و دویدم . خلاصه همه فرار کردیم سمت در و رفتیم کوچه
و پوشش بیشتر همسایه ها نامناسب بود ولی من به لطف خدا چادر سرم بود یکی از همسایه هایمان اقدس خانومه یک سره چشمش به من بود که یکدفعه اومد پیش من بعد از احوالپرسی شروع کرد سؤال پیچم کرد سؤال های عجیب و غریب ، ربط و بی ربط من هم جواب می دادم ...
یک خورده که اوضاع آرام شد برگشتیم مادرم گفت مینا مادرجان بریم خانه
رفتیم خانه تازه سفره انداخته بودیم که تلفن همراه مادرم زنگ خورد از زیر زیرکی نگاه کردن مادرم به من فهمیدم که سوژه صحبت ها منم تا اینکه مادرم گفت باشه با خانواده مطرح کنم بعد بهتون خبر میدم خدا حافظی کردند پدرم گفت کی بود سر شب هم دست بردار نیست گفت خیره ان شاء الله اقدس خانوم بود همسایه بغلی مثل اینکه چشمش مینا را گرفته میگه دختری که حتی در بدترین شرائط به فکر عفت و حجابش هست خیلی ارزشمنده و اگر صلاح بدونید فردا شب بیایم خواستگاری هر شرطی باشه قبول میکنیم لطفا پسر ما را به غلامی قبول کنید.
خلاصه اومدند خواستگاری و ما هم از خدا خواسته داماد را به آقایی قبول کردیم و الان یه دختر زیبا هم داریم به لطف خدا...
خدای مهربان هنوز نماز نخوانده این همه حاجت های خوبم را داد اگر آن شب نماز حاجت را می خواندم چی می شد.