■ خاطره ای از نماز شب خواندنهای شهید برونسی
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روی زمین.
فکر میکردم عبدالحسین هم میخوابد. جورابهایش را درآورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم. پای شیر آب ایستاد. آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خستهتر باشد. احتمالش را هم نمیدادم حالی برای خواند نماز شب داشته باشد.
خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را میکردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کلهی فرماندهی محور پیدا میشود. آنوقت باز باید میرفتیم دیدگاه و میرفتیم پشت دوربین. خدا میدانست کی برگردیم.
پیش خود گفتم: بالاخره بدن توی بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که.رفتم توی چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد.
اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلکهایم را مالیدم. چند لحظهای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز باحالی خوانده است.