■ چند رکعت بازی
چند رکعت بازی به قصد نشاندن لبخند روی لب تو
آقا! من پیش از این برای هر کاری که بگویی وقت داشتم اما به کودک و بازی که میرسیدم احساس میکردم اگر تن به بازی دهم عمرم را بیهیچ فایدهای تلف کردهام.«عمر که علف خرس نیست، قیمت دارد!»
ولی حالا وقتی به کودک و بازی میرسم احساس میکنم نفَسهایی که در بازی با کودکم میکشم برکت را برای همۀ نفَسهایم ضمانت میکند.«وقت ندارم» زمزمۀ روزهای دور از تو بود. امروز حتی در شلوغبازار کارهایم«وقت داری؟»
التماس من است به کودکم. آری، التماس! التماسش میکنم که وقت داشته باشد تا بانی شود و توفیق عبادتی را نصیبم کند که نامش بازی است.
خاطرات دیروزم تکانم میدهد: صدای مؤذن پیچید در گوشم خواستم قامتِ نماز ببندم کودکم با زبانی که هنوز با واژهها انس نگرفته بود التماسم کرد که بازی کنیم. از قیافهاش معصومیت میبارید ابروانم را در هم کشیدم ترسید و برگشت الله اکبر گفتم اما نمیدانم چرا ندایی در درونم میگفت:«فویلٌ للمُصَلّینَ»
امروز صدای مؤذن پیچید در جانم میخواستم قامت ببندم کودکم جلو آمد سرش کمی به زیر چشمش رو به بالا گردنش اندکی کج دستهایش گره خورده در هم دستهای تا بناگوش بالا آمده را پایین انداختم و الله اکبر گفتم اما نه به نیت نماز به قصد بازی.
الله اکبر را که گفتم شنیدم ندایی را از در و دیوار:
« طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآب»
(خوشا بر آنان و آنان را فرجام نيكوست)
بازی که تمام شد وقتی به سراغ نماز آمدم احساس کردم نماز منتظرم نشسته به رویم لبخند میزند میخواهد در آغوشم بگیرد.
آقا!
من از این پس هم وقت دارم هم حوصله.
مگر میشود برای خنداندن تو وقت نداشت؟ و کیست که بویی از انسانیت برده باشد اما حوصلۀ نشاندن لبخند روی لب تو را نداشته باشد؟
من از همین امروز عبادت بازی را به عبادتهایم افزودهام. چند رکعت بازی به قصد نشاندن لبخند روی لب تو به جا میآورم قربة الی الله.
بازی بازوی تربیت/استاد محسن عباسی ولدی