■ ای کاش زودتر "روحانی" میشدم
هنوز خستگی راه از تنمان در نیامده بود که مکان های مورد نظر برای حضورمان در شهر مشخص شد.
شهر که میگویم فقط اسمش را یدک می کشید وگرنه روستایی بود که در امتداد یک جاده فرعی به طول 3 کیلو متر ایجاد شده بود و چند محله داشت و هر محله یک مسجد.
روحانی مستقر طرح هجرت هم داشت که در مسجد اصلی فعالیت میکرد؛ اما به سایر مساجد نمی توانست رسیدگی کند. هر کدام از ما پنج نفری را که برای تبلیغ به آن جا رفته بودیم را به یکی از مساجد اعزام کردند. قانون در آن شهر این بود که هیچ کس از افراد محلات دیگر حق ورود در مسجد محله دیگر را نداشت و گرنه دعوای حسابی اتفاق می افتاد. خوشحال بودم که نزدیک ترین مسجد به مکان استقرارمان را به من داده بودند. حدود 500 متر با ما فاصله داشت و در پای تپه ای سنگی ایجاد شده بود و شیب نسبتا ملایمی را باید برای رسیدن به آن طی می کردم.
نخستین سابقه حضورم در آن مسجد را فراموش نمی کنم. با شوق تمام برای نماز ظهر خود را به آنجا رساندم مسجد محله من تعریف همه مساجد را در ذهن من جابجا کرد مکانی ساخته شده از سنگ کوه به شکل مستطیل به ابعاد حدود 20 متر در 10 متر با فرش های نازکی که کوبیده شده بود و از موکت نازک تر بود. داخل مسجد هم به غیر مُهر و چند قرآن و ادعیه چاپ قدیم چیزی نبود که آن هم پشت یک پنجره جای داده بودند. قسمت زنان و مردان هم در مسجد تعریفی نداشت و یا حداقل من نمی دیدم و مشتاق بودم با حضور نخستین فرد از موقعیت مکانی هر کدام جویا شوم. مکانی به غایت سرد که با داشتن عبای ضخیم و قبا باز هم موقع نشستن تا مهره سیزدهم یخ می کردم به یاد بخاری منزل خودمان افتادم و آهی عمیق کشیدم که بخار جلوی صورتم مرا به خود آورد. راستی این را هم بگویم که آنجا از نعمت گاز بی بهره بودند.
اذان ظهر را داده بودند و من بچههایی را می دیدم که یکی یکی وارد مسجد می شوند. بالاخره حدود 20 نفر جمع شدند. 15 کودک دختر و پسر، دو نفر پیرمرد و یک دو نفر هم پیرزن.
همه در دو صف پیش هم نشسته بودند. دو نکته ذهن من را بد جور به خودش مشغول کرده بود. اول آن که چرا زن و مرد، دختر و پسر یک در میان پیش هم نشسته اند و دوم آن که چرا همه این قدر به هم شبیه اند. در ابتدا و پیش از نماز درباره احکام زنان و مردان برایشان چند جمله سخن گفتم و آداب صفوف نماز را برایشان توضیح دادم نهایتا زنان به صف عقب و مردان در صف جلو قرار گرفتند.
چون عالمی سترگ بر سر سجاده ایستادم، کف پاهایم از شدت سرمای مسجد بی حس شده بود؛ اما کم نیاوردم و نگذاشتم در سرعت کارهای من اثر بگذارد. اذان را تمام کردم و با قدری مکث با صدای بلند به خواندن اقامه پرداختم با گفتن الله اکبر اول اقامه، دیدم که بعد از تکبیره الاحرام پیرمردی که پست سر من قرار داشت همه قامت نماز را بستند و وارد نماز شدند. متحیر مانده بودم! یعنی چه؟ پس تکلیف من چه می شود؟ نکته قابل توجه، تمرکزشان به نماز بود و این که بعد از رفتن به رکوع و سجده آن پیرمرد هم به تأسی از او، آن را تکرار می کردند.
من مانده بودم و پاهای یخ زده، من مانده بودم و آفتاب رنگ رو رفته ای که از پشت پنجره گرد و خاک گرفته مسجد بر روی سجاده میتابید و فقط آن را روشن کرده بود و از گرما خبری نبود. قامت نمازم را بستم و نماز خودم را خواندم
هر چند بعد از توضیح حکم نماز جماعت، آن صحنه تکرار نشد؛ اما آن لحظه حضورم برای نخستین بار در مسجد آن شهر را هرگز فراموش نمی کنم.
از سراشیبی خاکی تپه که به مکان استقرارمان پایین می آمدم؛ این رفتار نمازگزاران را با خودم مرور می کردم. حرص خودم را با لگدی به قوطی کنسروی که آنجا بود خالی کردم. این که آیا مقصر آنها هستند که این احکام به آنها نرسیده است یا دیگران. دیگر خوشحال نبودم و زیر لب تکرار میکردم "ای کاش زودتر مبلغ میشدم، ای کاش زودتر مبلغ می شدم..."
رسا