■ رمان رسانه جهان مدرن است.
مرکز تخصصی نماز qunoot.ir) ) سلسله جلساتی گفتار پژوهی با حضور اساتید و کارشناسان با هدف دستیابی به راهکارهای کاربردی ترویج نماز برگزار می کند. در این جلسه گفتار پژوهی، میزبان نویسنده و منتقد ادبی آقای محمدحسن شهسوارهستیم با موضوع نقش ادبیات در دعوت به نماز.
بیش از اینکه نویسنده مهم و صاحب سبکی باشد، بهعنوان منتقد و نظریهپردازی ادبی شناخته میشود که اثرگذاری مهم و البته بسیاری در جامعه ادبی معاصر دارد. دانشآموخته رشته ارتباطات است و در کنار نویسندگی و روزنامهنگاری به تدریس داستان و رمان میپردازد و شاگردان بسیاری که اکنون از نویسندگان روز ادبیات داستانی هستند را تربیت کرده است. داور چند جشنواره و مسابقه ادبی از جمله جایزه هوشنگ گلشیری، مسابقه بهرام صادقی و جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی نیز از فعالیتهای دیگر او بهشمار میآید. داستان و رمانهای زیادی دارد و «مرداد دیوانه» آخرین اثر منتشر شده اوست. درمورد به تصویر کشیدن مفاهیم و مناسک دینی از جمله فریضه نماز با او به گفتگو نشستیم.
میخواهیم درباره به تصویر کشیدن مفاهیم دینی در قالب هنر گفتگو کنیم. غرض از هنر در این گفتگو ادبیات داستانی و بهطور مشخص رمان است. بهنظر شما بیان مفاهیم دینی در رمان چقدر امکانپذیر است؟ آیا میتوان رمان را به منزله مدیومی برای انتقال محتوا در نظر گرفت؟
اگر میگوییم رمان، دقیقاً درباره آنچه از قرن هفدهم بهاینسو در غرب بهعنوان رمان مطرح است گفتگو میکنیم. درباره دین هم در حد فهم خودم بهعنوان یک مسلمان متدین طرح مطلب میکنم.
نیکوس کازنتزاکیس در جایی گفته است: عمل اصیلترین شکل تفکر است. امام صادق (ع) خیلی پیشتر از او، فرمودند: «كُونُوا دُعَاةً النَّاسِ بِغَیْرِ أَلْسِنَتِكُمْ ».[1] همین سخن نشان میدهد آنچه میگوییم ذات ما را نشان نمیدهد، بلکه کاری که میکنیم ذات ما را مشخص میکند.
هیچکدام از شیوههای انتقال معنی، شامل خطابه، وعظ، فلسفه، کلام و گفتگو، مفهوم عمل را به همراه ندارند و فقط داستان این ویژگی را دارد. تجربه زیسته، فقط در روایت و قصه میتواند مطرح شود. قهرمان داستان، عملی انجام میدهد. در فلسفه، کلام، وعظ و خطابه، عمل مطرح نیست. جالب اینکه در وعظ هم مثال و قصه که در آن عمل باشد، داریم. درصد بالایی از مباحث کتابهای مقدس، مانند قرآن، انجیل، تورات و حتی کتب ادیان دیگر، داستان است.
اینجاست که باید بهقطع بگوییم تأثیرگذارترین شیوه تفکر و انتقال معنا داستان است. بنابراین داستان نهتنها قابلیت انتقال معنی را دارد، بلکه اساساً قویترین و تأثیرگذارترین شیوه انتقال معنا نیز هست.
اساساً چرا انسان به داستان علاقه دارد و تا این حد با زندگی او عجین است؟
نظریههای مختلفی مطرح است. اخیراً هم کتابی با عنوان «انسان، حیوان قصهگو» ترجمه شده است که به این موضوع میپردازد. براساس نظریه تکامل، انسانهایی به داستان علاقهمند نبودند، نسلشان منقرض شد، زیرا تجربه دیگران را نداشتند.
مهمترین، معروفترین و مقبولترین نظریه این است که انسان با داستان یکبار زندگی را تجربه میکند و با همین انتقال تجربه میتواند خود را حفظ کند و به رشد برسد. نظریه بقای داستان بهدلیل کارکرد آن است. کارکرد انتقال تجربه و مفاهیم. انسانی که علاقهای به داستان ندارد و نمیتواند یکبار زندگی را تجربه کند و از میان میرود.
نظریه دیگری هم هست که میگوید انسان به داستان معتاد است و هنگام خواب هم داستان میبیند و ربطی به کارکرد داستان ندارد.
نظریه دیگر، به حرف کازانتزاکیس بازمیگردد که چون داستان بهترین شیوه تفکر است، انسان نمیتواند از داستان کناره بگیرد. برای همین ما نمیتوانیم از روایت خارج شویم. تنها راه فهم جهان، روایت است.
البته متأسفانه در کشور ما و پیشترها در کشورهای دیگر، داستانگویی تقبیح و تخفیف میشد و حتی بهنظرم در یونان، داستان را وسیله سرگرمی کودکان و زنان میدانستند و فلسفه را تکریم میکردند. حتی شنیدهام ابنسینا مطلبی شبیه منطقالطیر نوشت و شاگردانش با تمسخر گفتند این چیست که نوشتهای، شأن شما اجل است! ارزشگذاری میشد و بحث عوام و خواص را مطرح میکردند. فلسفه و دانش، مختص خواص بود و داستان به عوام مربوط میشود. البته فهم همه علما در همه علوم، از جهان بر اساس داستان است.
دین و داستان خیلی با هم عجین هستند. حتی علم و داستان، فلسفه و داستان نیز چنیناند. برای مثال رابرت مککی میگوید چهار شیوه تفکر داریم. یکی تفکر اسطورهای که در واقع همان داستانگویی است. پس از آن تفکر دینی است که میگوید حقیقت چیست؟ پس از دین، فلسفه آمد و جای دین را گرفت. پس از فلسفه نیز علم آمد و جای فلسفه را گرفت. سپس میگوید پس از جنگ جهانی اول و دوم، علم هم دچار بحران شد. البته آنچه او میگوید درباره تمدن غربی است. بر اساس تصور او پس از سست شدن اساس علم، غرب دوباره به اسطوره و داستان روی آورد. بهنظر من بازگشتی اتفاق نیفتاده است. از همان ابتدا چه تفکر دینی، چه تفکر فلسفی و حتی تفکر علمی، همه با تفکر اسطورهای یا داستانی همراه بودهاند.
جوزف کمپل میگوید در دهه بیست که جوان بودیم (سخنرانی او برای دهه هفتاد است) اگر کسی به من میگفت در دهه هفتاد، دین همچنان مهمترین محرک اجتماعی جوامع غرب خواهد بود، به او میخندیدیم، با اینکه خودمان دیندار بودیم. اما چنین نشد و دین جای خود را دارد و علم نمیتواند جای خالی دین را پر کند. پس میتوان گفت اگر داستان و روایت به انتقال معانی علمی و فلسفی کمک میکند و روش انتقال آن است، چرا نتوانیم برای انتقال مفاهیم دینی از آن بهره بگیریم؟ حال آنکه دین نزد مردم اهمیت بیشتری دارد.
کمپل میگوید انسانها در طول تاریخ بیش از اینکه برای فیزیک، یعنی برای معیشت و نیازهای مادیشان جان دهند، برای متافیزیک و دین جان دادهاند و این امر اهمیت متافیزیک را نشان میدهد.
انسان تنها موجودی است که به مرگ اعتقاد دارد. یعنی میداند که روزی خواهد مرد. تنها جانداری است که به نوع خود اشراف دارد و به آن آگاه است. دیگر جانوران، به نوع خود اشراف دارند، اما نمیدانند نوع آنها از چه زمانی بوده و تا چه زمانی باقی خواهد ماند. تصوری از مرگ ندارند. سومین ویژگی که منحصر به انسان است اینکه او میداند در حال تغییر است و میتواند چیزهایی را تغییر دهد و دیگران هم از این تغییر بهره خواهند برد. بهدلیل این ویژگیها انسان به امر نامحسوس باور دارد و برای متافیزیک بیش از امر مادی ارزش قائل میشود. او حاضر است برای تغییر سرنوشت نسلهای بعد، حتی جانش را فدا کند.
بگذارید کمی به عقب برگردیم. بشر با همین داستان و روایت، فهم خود را نسبت به خود، جهان و خدا، گسترش داد و ابتدا درکی مانند درک ما نداشت. ما با روایتهای نسلهای گذشته به درک برخی بدیهیات دست یافتیم. در دورههای نخست، مردان و زنان بدون هیچ قید و نظامی با هم معاشرت داشتند و هیچ بچهای از کیستی پدر خود مطلع نبود و فقط مادرش را میشناخت. انسانها در این دوره با جهان یکی انگاشته میشدند. روانشناسان دوره ابتدایی، معتقدند کودک خود و مادرش را بدون هیچ مرزی یکی میبیند. بههمیندلیل مادرش را ازلی و ابدی میبیند و به هیچ وجه نمیتواند تغییری در این وضعیت تصور کند. بشر در ادیان شرقی و هندی، عالم را ثابت و بدون امکان تغییر فرض میکند و به وضعیت خود قانع است و هیچ راه فراری برای خود تصور نمیکند. در کتب اسطورهشناسی، ادیان شرقی تا مرز فلات ایران گسترده بودند و حتی بهنظر میرسد ادیان فعلی شرق از همین تفکر ناشی شدهاند.
ادیان شرقی تعلیم میدهند که مسیر حرکت انرژیهای کیهانی را بشناس و مطابق آن حرکت کن. سعی نکن سرنوشت خود را تغییری دهی. بههمین دلیل فقرا در آنجا بیشترین میزان رضایت را دارند. فقیر در کثافت زندگی میکند، میزند و میرقصد؛ خوش است!
پس از دوره ابتدایی، بشر وارد دور جدیدی میشود که به کشاورزی و ماندن در یک مکان مجبور است و برای بقا، علاوه بر شکار، به کشت و زرع نیاز دارد. زمین اهمیت پیدا میکند. کارگر و سرباز مهم میشوند و مرد، محور خانواده و قبیله است. فرزند علاوه بر مادر، محور دیگری نیز در جهان خود مییابد و به تفاوت خود با جهان پیرامونش پی میبرد. اگر بخواهیم به زبان سادهتر بگوییم بشر از آن دوره به نفس خود آگاه شد. همان چیزی که در ادیان شرقی به آن غریزه میگویند. کودک از سه، چهار سالگی که از مادر جدا میشود درک میکند خودش چیزی جدا از جهان پیرامون است. درون خودش چیزی به نام خود دارد! فارغ از جسم و حتی فارغ از روح خود.
پس از دوره اقامت و کشاورزی، چشم بشر رو به آسمان بلند میشود، زیرا زراعت است و باران و آسمان! درک بشر از خدا، عوض میشود و خدا از زمین به آسمان میرود. این دوره آغاز ادیان توحیدی است و مردم توانستند دعوت ادیان توحیدی را بپذیرند. انسان نیازمند خداوند بهمثابه پدر میشود. پدر راهنمایی میکند و فرزند برای بهتر زیستن، به راهنماییهای او عمل میکند.
ما پس از چند هزار سال تکامل فکری، وارد دوره جدید میشویم و به رمان میرسیم. انسان در دورههای مختلف داستانهای متفاوتی را روایت کرد. انسان مدرن میخواهد داستان شخصی خود را بیابد و داستان خود را روایت کند. انسان در دورههای گذشته در زمین و آسمان دنبال خدا میگشت. حال در عصر مدرن، دنبال خود میگردد و میخواهد داستان خود را بیابد.
اشتباه فاحش این بود که عدهای تصور کردند باید در دوره جدید خداوند را کنار بگذارند، حال آنکه صاحب همین نظر (کمپل) فرد دینداری است. بهنظرم برخی روشنفکران از این ماجرا سوءاستفاده کردند. چهبسا داستان شخصی شما، داستان فرد دینداری باشد. تنها تفاوت این است که خداوند از دستگاه کلیسا بیرون آمده و شخص نه فقط از طریق کلیسا، بلکه بیرون از آن بهدنبال خداست.
«داستان خودت را پیدا کن»، به عبارت دیگر همان «مسیرت را پیدا کن» است؛ دغدغهات را پیدا کن و داستانت را تعریف کن!؟
بله، همینطور است. در واقع رمان در لایهای عمیق، شیوهای از فهم جهان است. زیرا ما پیش از رمان، دو قالب مهم داستانگو داشتیم؛ اول قالب حماسه، داستان فردی که خواستهها یا خودش را دربرابر جمع فدا میکرد و ایثار مهمترین ارزش در اثر حماسی است. دوم قالب تراژدی که البته قدیمیتر است و میگوید اموری در تقدیر توست که اگر خلاف آن حرکت کنی، خونت ریخته خواهد شد. پایان تراژدی، مرگ اندوهبار است. مانند کشته شدن سهراب توسط رستم.
اما رمان ماجرای دیگری است. در رمان داستانی شخصی را پی میگیرید. بنابراین رمان دینی میتواند در دو شاخه شکل گیرد. یکی اینکه مسیر انتخابی شخصیت داستان در آخر به دین برسد یا این گزاره را پیشفرض بگیرد و با همین پیشفرض به سراغ وقایع برود. در قسم دوم، جستجوگر ما میداند که داستان چیست و قرار است ماجراهای خود را بر اساس ایمان پیش برد. در این نوع، شک در اصل نیست، بلکه در نتیجه است. البته اینکه میگوییم رمان از موقعیت شک شکل میگیرد، لازمهاش این نیست که با شک به پایان برسد.
اساساً ما در علوم انسانی دو گونه پرسش داریم؛ سخت و آسان. پرسش آسان برای بسیاری از مسائل ریاضیوار طرح میشود، اما پرسش سخت مانند این است که بپرسید سعادت چیست؟
آیا میتوان رمان دینی را به رمان سخت و آسان تقسیم کرد؟ رمانهایی که به مسائل بنیادی دین بپردازند را داستانهای سخت و رمانهایی که به مسائلی چون فروعات دین و پرسشهای آسانتر بپردازند داستان آسان هستند؟
بله، در رمان هم همینطور است. گاهی اوقات شما برخی آموزههای دین را باور دارید و اگر شخصی درباره آن مسائل داستان بگوید، به پرسشها ساده و سهل پرداخته است. اما اگر بخواهید درباره مسائل دینی عمیقتر یا شک و تردید در مسائل بنیادی دین داستان بگویید، کار شما پاسخگویی به پرسشها سخت است.
در حالت اول شما با توجه به این پیشفرض علاوه بر اینکه به مسائل ساده دین میپردازید، مخاطبان زیادی نخواهید داشت و مخاطب شما فقط گروه فکری خاصی خواهد بود. کسانیکه پیشفرضهای شما را قبول دارند مخاطب شما میشوند. برای مثال مشکلات شخصیت داستانی شما با نماز اولوقت خواندن رفع میشود، کسب و کارش رونق میگیرد. یا شخصی که اهل نماز اول وقت است، وقتی نمازش ترک میشود یا آن را سبک میشمارد دچار مشکلاتی میشود و سپس بهدلیل مسائلی که برای او پیش میآید به درک درست میرسد. این داستان به پرسشهای ساده میپردازد. اختیار با شماست. میتوانید کار عمیقتری انجام دهید و البته اگر کار شما عمیق باشد بیشتر به رمان نزدیک خواهد بود.
رمان رسانه جهان مدرن است. این رسانه از شک پدید میآید. البته به آن معنا نیست که به شک ختم شود. میتواند به یقین تام و تمام برسد. یک رمان اصیل حتماً از شک آغاز میشود و به پرسش سخت میپردازد. میتوانید مسائل ساده را بیان کنید، اما رمان رسانهای مانند منبر نیست، بلکه بر مبنای شک خلق شده است.
اگر بخواهید داستانی با تکیه بر پرسشها سخت خلق کنید، باید سوژهای عمیقتر بیابید. برای مثال ماجرای شما باید درباره فردی باشد که اهل نماز است، اما آرامش ندارد و با شخصی مواجه شده است که اهل نماز نیست و آرامش خوبی دارد. این تضاد میتواند آغاز ماجرا باشد که نویسنده آن را پیش میبرد. شما اگر با چنین سوژهای به سراغ نماز بروید قطعاً کار شما اثرگذارتر و عمیقتر خواهد بود. مخاطب هم محدود به کسانی نیستند که با شما همعقیده باشند.
به نظر شما نویسنده رمان دینی که قرار است به پرسشها سختی پاسخ دهد، چقدر باید به ایده خود باور داشته باشد؟ آیا میشود صرف اینکه مسلط به تکنیکهای رمان است یا برعکس صرف اینکه مسلمان معتقدی است دست به قلم ببرد و رمان دینی بنویسد؟ مسیر رشد نویسنده را چگونه میبینید؟ کسانیکه دغدغه دارند از کجا باید آغاز کنند؟
نوشتن رمان باید مانند پژوهش علمی باشد. شما در پژوهش فرضیه صفر دارید. برای مثال میدانید نماز در آرامش انسان، اثر مثبت دارد، اما چگونگی آن را نمیدانید. بنابراین تحقیق میکنید. مطمئن باشید که داستان درنهایت هممسیر با شما خواهد شد. فرد متدین نمیتواند رمانی ضد اعتقاداتش بنویسد، مگر اینکه اعتقاد سابق را نداشته باشد.
درمورد بخش دوم سؤال شما باید بگویم نویسنده با تجربههای زیسته و همینطور مطالعه و کسب تکنیک، پرورش مییابد. هرچند با یک دوره آموزش و چند جلسه کارگاه، نویسنده نمیشود، اما باید مدام تجربه کند، بنویسد و بخواند. نویسنده باید زبانش خوب باشد و شخصیتپردازی و روایت بلد باشد و زاویه دید بداند. اینها فقط با علم به دست نمیآید، به تجربه نیاز دارد و بخش تکنیکی ماجراست.
اگر نویسندهای دست به قلم شد و برای رمانش از مسائل ساده استفاده کرد و داستانی عامهپسند نوشت، مانند آنچه در تلویزیون یا در سریالهای مذهبی و مناسبتی میبینیم. آیا این آثار به محتوا ضربه نمیزنند و آیا ضد تبلیغ نیستند؟ آیا بر ذائقه مخاطب اثر منفی نمیگذارد؟
اگر از مسائل ساده استفاده کند و نماز را طوری دستمایه قرار دهد که داستان عمق نداشته باشد، دو حالت میتواند پدید آید. ممکن است کار نویسنده تبدیل به داستان نشود و مانند بسیاری کتابهای ارگانی که چاپ میشوند و مخاطبی ندارند، فقط اسراف باشد و اگر کسی هم آن را ببیند ضد تبلیغ میشود. ممکن است نویسنده بتواند کتابش را خوب تألیف کند و به سطح داستان برساند، اما در سطح داستانهای عامهپسند و ضعیف باشد. آن وقت داستان او تنها برای مخاطب عام کفایت میکند و همه جامعه را پوشش نمیدهد. این مدل رمانها، دینی هستند، اما مخاطب آنها خیلی خاص است و تنها برای مؤمنی که خدا و پیامبر را قبول دارد و فقط در نمازش کاهلی میکند، کفایت میکند. برای مثال خجالت میکشد نماز بخواند و میترسد بگویند امّل است. چنین داستانی برای او بد نیست و چهبسا مفید باشد.
باز هم به موضع شما نسبت به ادبیات عامه پسند میرسیم؛ برخلاف دیگر نویسندگان، شما هم اصرار زیادی بر تکنیک دارید و هم از ادبیات ضعیف و عامهپسند هم دفاع میکنید؟
بهتر است از عبارت ضعیف استفاده نکنیم و عبارت ساده و سخت را بهکار بریم. بسیاری مخاطبان مسائل سادهای دارند و داستان ساده میخوانند. شما نمیتوانید به آنان اجبار کنید رمانهای تکنیکی و پیچیده بخوانند. همانطور که ما را هم مجبور نکردهاند که رمان عامهپسند بخوانیم.
وقتی دین میگوید: «لایکلف الله نفساً الا وسعها»، ما چهکارهایم که مسائل دینی مردم را سخت کنیم. مگر قرار است همه ملاصدرا بشویم؟ اسلام از هیچ کس، بیشتر از ظرفش چیزی نمیخواهد و بازخواست نمیکند.
البته این سخن بدان معنا نیست که بگوییم ملاصدرا با آخوند سادهای در فلان روستا که فقط شرعیات را بلد است، همسطح است. بلکه همانطور که به ملاصدرا برای تبیین مسائل سخت دینی نیاز داریم، آن طلبه نیز برای پاسخ به مسائل ساده دینی اهمیت دارد.
اینکه کارهای عامه پسند را از میان ببریم، تصور اشتباهی است. پیامبر میگوید، کاری که من میکنم را شما نمیتوانید انجام دهید. نیازهای جامعه متفاوت است و ادبیات عامهپسند هم جایگاه خودش را دارد. بهتر است هر چیزی را در جای خود ببینیم. داستانهای عامهپسند از نظر کیفی با رمانهای اصیل قابل مقایسه نیستند، اما داستانهای عامهپسند برای برخی مخاطبان خوب هستند.
[1]. الکافی، ج2، ص78.