■ آخرش هم نشد پشت سر علامه طباطبايي نماز بخونيم
علامه آیتالله سید محمد حسین حسینی طهرانی که از اولین شاگردان سلوکی علامه طباطبایی است در کتاب «مهر تابان» اخلاقیات علامه طباطبایی را ناشى از تراوش وصول به حقایق ملکوتى میداند و بیان میکند:
آرى، فرق روشن علامه طباطبایى با سایر افراد این بود که اخلاقیات ایشان ناشى از تراوش باطن، بصیرت ضمیر، نشستن حقیقت سیر و سلوک در کُمون دل و ذهن، متمایز شدن عالم حقیقت و واقعیت از عالم مجاز و اعتبار و وصول به حقایق عوالم ملکوتى بود؛ و در واقع تنازل مقام معنوى ایشان در عالم صورت و عالم طبع و بدن بوده است؛ و معاشرت و رفت و آمد و تنظیم سایر امور خود را بر آن اصل نمودهاند.
آیتالله طهرانی، آداب، اخلاق و تواضع علامه طباطبایى را چنین توصیف میکند: این مرد، جهانى از عظمت بود؛ عیناً مانند یک بچه طلبه در کنار صحن مدرسه روى زمین مىنشست و نزدیک به غروب در مدرسه فیضیه مىآمد و چون نماز بر پا مىشد مانند سایر طلاب نماز را با جماعت و به امامت مرحوم آیتالله حاج سید محمد تقى خوانسارى مىخواند.
آن قدر متواضع و مؤدب و در حفظ آداب سعى بلیغ داشت که من کراراً خدمتشان عرض کردم: آخر این درجه از ادبِ شما و ملاحظات شما ما را بى ادب مىکند! شما را به خدا فکرى به حال ما کنید!
از قریب چهل سال پیش تا به حال دیده نشد که ایشان در مجلس به متکا و بالش تکیه زنند، بلکه پیوسته در مقابل واردین، مؤدب، قدرى جلوتر از دیوار مى نشست. من شاگرد علامه طباطبایی بودم و بسیار به منزل ایشان مى رفتم، و به مراعات ادب مى خواستم پایین تر از ایشان بنشینم؛ ابداً ممکن نبود. ایشان بر مىخاست، و مى فرمود: بنابراین ما باید در درگاه یا خارج از اطاق بنشینیم!
چندین سال قبل در مشهد مقدس که به دیدنشان به منزل ایشان رفتم. دیدم در اطاق روى تشکى نشسته است(به علت کسالت قلب طبیب دستور داده بود روى زمین سخت ننشیند). ایشان از روى تُشک برخاستند و مرا به نشستن روى آن تعارف کردند، من از نشستن خوددارى کردم. من و ایشان مدتى هر دو ایستاده بودیم، تا بالاخره فرمود: بنشینید، من باید جملهاى را عرض کنم! من ادب نموده، اطاعت کرده و نشستم و ایشان نیز روى زمین نشستند، و بعد فرمود: جملهاى را که مىخواستم عرض کنم، این است که: «آنجا نرمتر است.»!
علامه حسینی طهرانی در ادامه آورده است: از همان زمان طلبگىام در قم، زیاد به منزل استادم آیتالله طباطبایی مىرفتم، هیچ گاه نشد که با ایشان به جماعت نماز بخوانیم. این غصه در دلم مانده بود که من نماز جماعت ایشان را درک نکرده ام؛ از آن زمان تا به حال، مطلب از این قرار بوده است. تا در ماه شعبان امسال(1401 هجری قمری) که به مشهد مشرف شد و در منزل ما وارد شد، من اطاق ایشان را در کتابخانه قرار دادم تا با مطالعه هر کتابى که بخواهد روبرو باشد.
موقع نماز مغرب شد، من سجادهای را براى ایشان و پرستاری که مراقبت از استاد را برعهده داشت پهن کرده و از اطاق خارج شدم که خودشان به نماز مشغول شوند، و سپس من داخل اطاق شوم و به جماعتِ اقامه شده اقتدا کنم؛ چون مى دانستم که اگر در اطاق باشم ایشان حاضر براى امامت نخواهد شد.
قریب یک رُبع ساعت از مغرب گذشت. صدایى آمد، و آن رفیق همراه مرا صدا زد، چون آمدم گفت: ایشان همین طور نشسته و منتظر شما هستند که نماز بخوانند.
عرض کردم: من اقتدا مىکنم! گفتند: ما مُقتدا هستیم!
عرض کردم: استدعا میکنم بفرمایید نماز خودتان را بخوانید! فرمود: ما این استدعا را داریم.
عرض کردم: چهل سال است از شما تقاضا کردهام که یک نماز با شما بخوانم تا به حال نشده است؛ قبول بفرمایید! با تبسم ملیحى فرمودند: یک سال هم روى آن چهل سال.
و حقّاً من در خود، توان آن نمىدیدم که بر ایشان مقدم شده و نماز بخوانم، و ایشان به من اقتدا کند؛ و حالِ شرم و خجالت شدیدى به من دست داده بود.
بالاخره دیدم ایشان بر جاى خود محکم نشسته و به هیچ وجه من الوجوه تنازل نمىکند؛ من هم بعد از احضار ایشان صحیح ندانستم که خلاف کنم به اطاق دیگر بروم و فُرادى نماز بخوانم.
عرض کردم: من بنده و مطیع شما هستم؛ اگر امر بفرمایید اطاعت مىکنم!
فرمودند: امر که چه عرض کنم! اما استدعاى ما این است!
من برخاستم و نماز مغرب را به جاى آوردم و ایشان اقتدا کردند. و بعد از چهل سال علاوه بر آنکه نتوانستم یک نماز به ایشان اقتدا کنم امشب نیز در چنین دامى افتادم.
خدا می داند آن وضع چهره و آن حال حیا و خجلتى که در سیماى ایشان توأم با تقاضا مشهود بود، نسیمِ لطیف را شرمنده مىکرد و شدت و قدرتش جماد و سنگ را ذوب مى کرد!
سایت جامع سربازان اسلام