■ سفره ی داغ آفتاب
سفره داغ آفتاب
سفره داغ آفتاب در پهنه بیابان گسترده است و گرما،
امان نفسم را بریده. دقیقا نمی توانم تحلیل کنم که گرمایی که از شن
هابه صورتم می خورد سوزان تر است یا حرارت خوردشید.
همراهانم را ورانداز می کنم،
چهره های آفتاب سوخته و نفس بریده.
دهان های باز از عطش و حرارت؛
اما بالاتر از تمام این کشاکش طبیعت، ایستاده اند
و چکمه تحقیر بر چهره خشمگینش می نهند.
زنها و بچه ها در زیر سایبانی دلنگرانند
ولی هجمه حرارت از تارو پود سایبانها هم گذشته است و تازیانه اش را بر چهره کودکان بی
رمق می زند که چهره گلگون شده اند.
چشم می چرخانم به سمت خورشید
تا باور کنم منبع این همه حرارت خودش است که سیلی ناموس پرستیش صورتم را سمت زمین
برگرداند و چشمانم را تیره و تار کرد.
چشمم که روشن می شود سایه ام را می بینم که واضح تر از هر زمانی،
خودش را از اطراف متفاوت کرده است.
حرف دارد انگار ...
شاید از این که روی شنهای داغ افتاده ناله می کند
و شاید او هم می خواهد در کنار من و همراهنم بایستد.
در ذهنم سایه ام را مرور می کنم .... اضطرابش از چیز دیگریست که به من خیره مانده است...
خدای من ...
می دانم که حساس است و هیچ کم کاستی را نمی پذیرد...
باید پیدایش کنم
باید خبرش کنم
چشم هایم را تنگ کردم و سایبانی از دست برای چشمان ساختم...
در آن گوشه میدان جنگ، دارد همه چیز را می پاید
حواسش به همه چیز هست و با نگاه رضایتمندی اطرافیانش را می ستاید
...... اما نگاهش که به خانواده اش می افتد ... انگار دل نگران می شود..
رو به آسمان می کند و از خدا مدد می خواهد
پیشش که می رسم، مثل همیشه اول او سلام می کند
شنیدن صدایش دل نشین است و اگر بی ادبی نبود دلم می خواست چند بار دیگر هم سلامش را
بشنوم ... جواب می دهم و به آفتاب اشاره می کنم می گویم
خورشید به نیمه آسمان رسیده است... وقت نماز شده است.
لبخند می زند .... از احساس رضایتش سیراب می شوم
فرمود:نماز را یادآور شدی. خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد!
صلی الله علیک یا اباعبد الله
نویسنده : حجت الاسلام محمد وحیدی