■ اللّه تو لبيك ماست
مردى بود كه هميشه با خداى خودش راز و نياز مى كرد و داد اللّه ! اللّه ! سر مى داد. شيطان يك وقتى بر او ظاهر شد و وسوسه اش نمود، و كارى كرد كه اين مرد براى هميشه خاموش شد، يعنى يك وقتى به سراغش آمد و گفت : اى مرد! اين همه كه اللّه ! اللّه ! گفتى و مرتّب سحرها بلند مى شوى اللّه ! اللّه ! مى گويى آنهم با اين همه درد، آخر يك مرتبه شد كه تو لبيك بشنوى ؟! تو اگر درِ هر خانه اى رفته بودى ، اين اندازه ناله كرده بودى ، لااقل يك مرتبه جوابت را داده بودند. و يك دفعه گفته بودند «لبيّك »، اين مرد ديد حرف منطقى است ، (البتّه به ظاهر)، سبب شد كه دهانش بسته شود و ديگر اللّه ! اللّه ! نمى گفت . در عالم رؤ يا هاتفى به او گفت : تو چرا مناجات خودت را؟ ترك كردى گفت من مى بينم اين همه مناجات كه مى كنم و اين همه درد و سوزى كه دارم ، يك مرتبه نشد در جواب من لبيك گفته شود! هاتف به او گفت : ولى من ماءمورم از طرف خدا جوابت را بدهم :
گفت همان اللّه تو لبيّك ماست
آن نياز و سوز و دردت پيك ماست
همان دردى كه ما در دل تو قرار داديم ، همان سوزى كه ما در دل تو قرار داديم ، همان عشق و شوقى كه ما در دل تو قرار داديم ، اين خودش لبيك ماست .
مثنوى معنوى ، مولوى ، ج 3، ص 207، به نقل از انسان كامل ، ص 42.