■ برای نماز با دشمن می جنگیم
سردار شهید شعبان نصیری
یکی از دوستان شهید شعبان نصیری با بیان خاطرهای از این شهید گفت: مترجم شهید نصیری اعتراض کرد که این دیگر چه کسی است؟ سر نترسی دارد. اولین بارم است چنین آدمی میبینم.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید «شعبان نصیری» در دوران دفاع مقدس از بنیانگذاران لشکر «بدر»، فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) و گردان امام سجاد (ع) از لشکر 10 سیدالشهدا (ع) بود. وی پس از هشت سال حماسه و سالها فعالیت در عرصههای مختلف فرهنگی و اجتماعی، در پی حمله تکفیریها، برای دفاع از حرم عازم عراق شد.
وی سال 95 و در آخرین روز از ماه شعبان در موصل عراق به شهادت رسید.
به مناسبت سالگرد شهادت «شعبان نصیری» بخشی از خاطرات وی را از زبان و دوستان و همرزمانش میخوانید.
سر نترس داشت
در لحظات بسیار سخت و اوج تیراندازی دشمن، خیلی مشکل است که هم بتوانی بر ترس و اضطراب خودت غلبه کنی و هم بتوانی عدهای دیگر را هم که از ترس توانایی حرکت ندارند، پیش ببری؛ ولی شعبان خیلی خوب از پس این کار برمیآمد، آن هم در نهایت آرامش و شجاعت.
از آن فرماندهانی نبود که خودش بایستد عقب و بگوید: «برید جلو» همیشه پیشرو بود. دل شیر داشت. بارها اتفاق افتاد که شرایط آن قدر وحشتناک بود که از هزار نفر نیرو یک نفر هم حاضر نمیشد جلو برود. آن وقت بود که خودش یک تنه میدوید در دل دشمن! و نیروها هاج و واج محو جرات و شجاعت او میشدند.
یادم است یک بار به من گفت: «حمید جان! میتونی یه مترجم به من بدی، کنارم باشه؟» گفتم: «باشه، یه نفر است، ولی حاجی! جوونهها! مجرد هم است، پدر مادر داره! اینو دم تیر ندی!» گفت: «باشه باشه» نشان به آن نشان که مدتی بعد مترجم آمد و گفت: «این دیگه کیه؟! من دیگه کنار این نمیرم! اصلا سرش نترسه! اولین بارمه همچین آدمی میبینم.»
برای نماز خواندن میجنگیم
در عملیات خالدیه به شدت مجروح شده بود. پنج تیر خورده بود، 2 تا از ناحیه کتف، 2 تا سر و یکی هم پشت پایش. خون بسیاری از او رفته بود. بردیمش بیمارستان «مدینه الطب». به زحمت خونریزیاش را بند آوردند. به محض اینکه دکترها از اتاق بیرون رفتند، گفت: «باید نمازم و بخونم، داره دیر میشه!» گفتم: «حاجی! خونریزتون تازه بند اومده. بذارید شب قضاشو بخونید!»
لبخندی زد و گفت: «چی میگی مهدی جان! نماز واجبه» بعد هم به سختی و زحمت با خاک تیمم کرد و نشست روی صندلی و با همان وضعیتی که داشت، نمازش را خواند. بعد از نماز با حالت اعتراض گفتم: «حاجی! شما به خاطر خدا مجروح شدید، حالا یکم دیرتر نماز می خوندید، چی میشد؟!» گفت: «مهدی جان! ما شیعهایم، شیعه از امام حسین (ع) الگو میگیره. امام حسین (ع) که روز عاشورا وضعش از من خیلی بدتر بود. تازه ایشون وسط جنگ و تیراندازی نمازشو خوند. ما واسه همین نماز خوندنمون داریم با دشمن جنگ میکنیم! اونا هم که میخوان ما رو بکشن به خاطر عشقمون به امام حسینه» از همان روز به یقین رسیدم که چنین انسانی با این ایمان و اعتقاد محال است که شهید نشود.