■ يك نماز خوردني
خاطر اي از يك دختر يازده ساله
خوشحال بود و در پوست خودش نميگنجيد. درست است كه سن و سالش كم بود، اما قدم برداشتن در راه اعتقاد كه سن و سال نميشناسد. براي آنكه به همه بگويد شما هم ميتوانيد در راه آرمانتان محكم قدم برداريد و پيروز شويد، قلم و كاغذ را برداشت و شروع كرد به نوشتن:
ستاد اقامه نماز، سلام!
شيرينترين نمازي كه خواندهام اين بود:
در سفري همراه پدر و مادرم در اتوبوس نشسته بودم و به زمين و آسمان نگاه ميكردم. خورشيد را ديدم كه كمكم غروب ميكرد. يادم آمد نماز ظهرم را نخواندهام. به پدرم گفتم: از راننده درخواست كن توقف کند تا نمازم را بخوانم. پدرم گفت: راننده به خاطر نماز يك دختربچه توقف نميكند و اگر هم توقف كند، ممكن است بعضي از مسافران ناراحت شوند. گفتم: خودم به راننده ميگويم. پدر گفت: گوش نميدهد. گفتم: به راننده پول بدهيم تا دقايقي توقف كند. پدر گفت: با پول توقف نميكند. پدر كه اصرارم را ديد، با تندي گفت: اي كاش نمازت را ميخواندي و مزاحم مردم نميشدي. حالا سرجايت بنشين و بعداً نمازت را قضا كن. به پدرم گفتم: خواهش ميكنم امروز به من اجازه دهيد خودم تصميم بگيرم و در كار من دخالت نكنيد. پدرم سكوت كرد. زيپ ساك پدر را باز كردم و بطري آبي كه در آن بود، بيرون آوردم و سطلي را هم كه زير صندلي آويزان بود، از صندلي جدا كردم. تصميم گرفتم با همان آب و در همان سطل وسط اتوبوس وضو بگيرم و نشسته روي صندلي نمازم را بخوانم. همين كه مشغول وضو بودم، شاگرد راننده پرسيد: چه كار ميكني؟ ماجرا ر ا توضيخ دادم و او همه چيز را به راننده گفت. راننده كه از آينه ماشين وضو گرفتن مرا ميديد، خوشش آمد و گفت: دخترم من به احترام نماز شما دقايقي توقف ميكنم. با خوشحالي از او تشكر كردم و از ماشين پياده و مشغول نماز شدم. تمام مسافران اتوبوس از كار من تعجب كرده بودند و به يكديگر نگاه ميكردند. برخي هم گفتند: ما هم نماز نخوانديم. آفرين بر اين دختر و اراده و عزم او. همين دختر روز قيامت براي ما حجت است. نمازم كه تمام شد، ديدم هفده نفر از مسافران به نماز ايستادهاند. اين شيرينترين نماز من بود كه در بيابان توانستم نماز و ياد خدا را زنده كنم.
خدا وعده داده هر كس براي او حركتي كند، مِهر و محبتش را در دلها مينشاند: «إن الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيَجعَل لهم الرحمان وُدّا». مريم: 96.