10 خاطره زیبا از نماز (2)

■ 10 خاطره زیبا از نماز (2)

10 خاطره زیبا از نماز (2)

 

شيطنت خواهر کوچولو (خاطره - 11)

اولين نمازم را در شش سالگي خواندم. نماز عصر بود. دو ماهي مي‏شد که به‏طور شبانه‏ روز زحمت کشيده بودم و طرز خواندن صحيح نماز را ياد گرفته بودم.

آن روز دلهره عجيبي داشتم. مي‏ترسيدم که مبادا وسط نماز ذکري يا آيه‏اي از يادم برود. تا نيّت کردم احساس خوبي به من دست داد. چه‏قدر شيرين و زيبا بود. يک جور خاصّي بودم. آيات همين طور يکي پس از ديگري بر زبانم جاري مي‏شد و رکوع و سجود و...

پس از نماز آرام روي سجاده نشسته بودم که ناگهان صداي شکستن اشيايي به گوشم رسيد و به همراه آن دردي در پشتم احساس کردم، صداي گريه‏ام به هوا برخاست. پدرم که بيرون نشسته بود و گاهگاهي به داخل سرک مي‏کشيد و مواظب من بود به طرفم دويد و مرا از روي جانماز بلند کرد و تکّه‏هاي شکسته نعلبکي را از پشتم جمع کرد.

خواهر کوچولوي‏ شيطانم تمام نعلبکي‏ها را روي کمرم شکسته بود تا بخندد؛ولي شيطنت او مرا تا دو روز از خواندن نماز محروم کرد.

 

تسبيح نقره‏اي (خاطره - 12)

هفت سال بيشتر نداشتم و حدود يک سالي مي‏شد که در کلاس‏هاي قرآن شرکت مي‏کردم و به راحتي مي‏توانستم قرآن را از رو بخوانم.

روزي در کلاس نشسته بودم که حاج‏آقا (معلّم قرآن) رو به من کرد و گفت: «شما که به اين خوبي قرآن مي‏خواني، دوست نداري با خداوند راز و نياز کني؟!» با اشتياق جواب مثبت دادم و از آن به بعد هر روز يک ساعت بيشتر پيش حاج‏آقا مي‏ماندم و طريقه خواندن نماز را ياد مي‏گرفتم. تقريباً دو هفته بعد خواندن نماز را ياد گرفتم و اوّلين نمازم را در مسجد محلّه‏مان با حاج آقا خواندم.

بعد از نماز، حاج‏آقا بوسه‏اي بر پيشاني‏ام زد و يک تسبيح زيبا و نقره‏اي رنگ به من هديه داد. سال‏ها از آن روز به ياد ماندني مي‏گذرد و من آن تسبيح را به رسم يادگار با خودم دارم.

 

دست‏‌های سنگين (خاطره - 13)

اوايل انقلاب بود و کشور ما هم تازه رنگ و بوي اسلامي به خود گرفته بود. با اين حال کسي در منزل ما نماز نمي‏خواند. آن روزها پنج يا شش سال بيشتر نداشتم. وقتي صداي اذان از مسجد محله‏مان به گوش مي‏رسيد دوان دوان به پشت‏بام خانه‏مان مي‏رفتم و روي يک چهار پايه قديمي مي‏ايستادم و در حالي که دست‏هايم را روي گوشم مي‏گذاشتم، با صداي بلند فرياد مي‏زدم:«الله‏اکبر... الله‏اکبر... لااله الاالله...»

همين چند کلمه را بيشتر بلد نبودم و همين طور کلمات را تا تمام شدن اذان تکرار مي‏کردم.

يک روز وقتي اذان تمام شد و خواستم از چهارپايه پايين بيايم، دستي روي شانه‏هايم سنگيني کرد. به سرعت برگشتم. پيرمرد همسايه بود. از طريق پشت‏بام خانه‏شان به پشت‏بام ما آمده بود. او را دوست داشتم، چون هر وقت مرا مي‏ديد، لبخندي زيبا تحويلم مي‏داد.

مثل هميشه لبخندي زد و گفت: «خيلي دوست داري اذان بگويي؟»

بعد کمي مکث کرد و گفت: «دوست داري اذان را به تو ياد دهم.» با خوشحالي قبول کردم. او همان جا روي چهارپايه نشست و شروع به اذان گفتن کرد و من با دقت گوش کردم و...

هر روز قرارمان روي پشت‏بام خانه ي ما بود. او مي‏آمد، هم خواندن نماز را به من ياد مي‏داد و هم گفتن اذان را.

چند ماه بعد روزي از پدر و مادرم اجازه گرفت تا مرا با خود به مسجد ببرد. در مسجد مرا پشت تريبون برد و چون نزديک اذان بود، به من گفت:«پنج دقيقه صبر کن و بعد اذان بگو.» ابتدا کمي صبر کردم و بعد شروع کردم. مردمي که در مسجد نشسته بودند مرا با تعجّب نگاه مي‏کردند، آخر من هنوز به مدرسه نمي‏رفتم. بعد از اذان کنار پيرمرد همسايه به نماز ايستادم. من بزرگ شده بودم.

شيريني نماز اوّلم را هنوز هم احساس مي‏کنم. بعد از هر نمازي که مي‏خوانم به شوق شيريني نماز اوّل مي‏انديشم. نماز خواندن به موقع و مدام من باعث شد که پدر و مادرم نيز کم‏کم به نماز روي آورند و اهل نماز شوند.

 

کسي تکانم داد (خاطره - 14)

شب از نيمه گذشته بود. دلشوره ي عجيبي داشتم. هيجان‏زده بودم و خواب به چشمانم راه نمي‏يافت.

از رختخواب برخاستم و کنار پنجره رفتم و کنار گلدان گل سرخ نشستم و چشمانم را به آسمان دوختم و با خود گفتم: «فردا...»

فردا نُه ساله مي‏شدم و صبح قرار بود که اولين نماز واجبم را بخوانم. فردا براي من روز بزرگي بود. روزي که تغيير بزرگي در زندگي من و نوع اعمالم رخ مي‏داد. همين‏طور فکر مي‏کردم و با خودم حرف مي‏زدم. شب انگار تمام شدني نبود. ستاره‏ها در دوردست‏ها سوسو مي‏زدند و چشمان من انگار با خواب ميانه‏اي نداشت. تصميم گرفتم تمام ستاره‏ها را بشمارم. در حالي که به ديوار کنار پنجره تکيه زده بودم، شروع کردم: يک، دو، سه، چهار... نمي‏دانم تا چند شمردم که خوابم برد. در خوابي ناز بودم که احساس کردم کسي تکانم مي‏دهد. چشمم را که باز کردم کسي اطرافم نبود. اما نه... صداي اذان مي‏آمد. با خوشحالي دويدم به طرف حياط و وضو گرفتم و بعد رو به قبله، روي

جانماز ايستادم و نيّت کردم. تا اين جا مي‏دانم که نيّت کردم و بعد احساسي عجيب مانند يک منبع بسيار بزرگ و قوي مرا به خود جذب مي‏کرد. انگار در آسمان‏ها سير مي‏کردم و انگار مرا فراخوانده باشند. عجيب سبک شده بودم. دلم سر تا سر محبت شده بود و قلبم در سينه به شدّت مي‏تپيد. آن هم فقط براي خدا.

 

نمازی به جماعت (خاطره - 15)

من چون در سنين پايين شروع به خواندن نماز کردم؛ خاطره ي اقامه ي اوّلين نمازم را به ياد ندارم. اما بگذاريد از اقامه ي اولين نماز جماعتم با شما حرف بزنم.

ده ساله بودم که به محله ي جديدي اسباب‏کشي کرديم. با اين که جدايي از دوستان و هم‏محله‏اي‏ها برايم سخت بود اما ته دلم از يک چيز خوشحال بودم و آن اين بود که تقريباً يک خيابان بالاتر از منزل جديدمان مسجد بزرگي قرار داشت. در محله ي قبلي، مسجد کمي دور از منزل بود و من به غير از روزهاي جمعه که با پدرم به نماز جمعه مي‏رفتم، در هيچ نماز جماعتي شرکت نمي‏کردم. روز اسباب‏کشي من و خواهرانم همگي سخت مشغول کار بوديم. ناگهان مادرم داد زد:«بچه‏ها وقت نماز است.» ناگهان به يادم افتاد که با دوستان جديدم قرار گذاشته‏ايم براي نماز به مسجد برويم. اصلاً حواسم نبود، در حالي که چشمانم به ساعتم بود، با عجله از خانه بيرون زدم. با تمام وجود به طرف مسجد مي‏دويدم. بايد هر طور شده خودم را به نماز جماعت مي‏رساندم. اما انگار اين خيابان تمام شدني نبود. تمام توان و انرژي‏ام را در پاهايم جمع کردم و سريع‏تر از قبل دويدم؛ اما يک لحظه نمي‏دانم چه شد، تا خواستم به خود بيايم با سر توي جوي کنار خيابان افتادم. تمام لباس‏هايم کثيف شده بود. با ناراحتي به انتهاي خيابان نگاه کردم. گلدسته‏هاي مسجد انگار به من چشمک مي‏زدند. بلند شدم دوباره دويدم؛ اما اين بار به طرف خانه.

به خانه که رسيدم خواستم فقط لباس‏هايم را عوض کنم؛ اما مادر مجبورم کرد که حمّام کنم. در عرض سه يا چهار دقيقه حمام کردم و دوباره تمام توانم را در پاهايم جمع کردم و به طرف مسجد دويدم. وقتي به کنار در اصلي مسجد رسيدم دوستانم را ديدم که با روحاني محل از مسجد بيرون مي‏آمدند.

با ديدن اين صحنه اشک از چشمانم جاري شد. دير رسيده بودم. وقتي حاج‏آقا حال و هواي مرا ديد، مرا به داخل مسجد برد. آن جا گوشه ي مسجد پيرمردي زيباروي نشسته بود. مرا پيش او برد و گفت:«سيد، اين جوان به نماز جماعت نرسيد. تو هم که به نماز جماعت نرسيدي، بيا با اين جوان نماز را به جماعت بخوان.»

سيّد امام شد و من هم به او اقتدا کردم و فقط خدا مي‏داند که چه‏قدر از خواندن آن نماز لذت بردم. نمازمان که تمام شد سيّد برگشت و با من دست داد و گفت:«قبول باشه.» با تعجب به او نگاه کردم و حرفي نزدم. نمي‏دانستم چه بگويم. از رفتار سيد تعجب کردم. به پشت سرم نگاه کردم. ديدم نزديک به بيست نفر پشت سر من و سيّد به نماز ايستاده‏اند. از قرار معلوم اين افراد مسافر بودند و از شهر مي‏گذشتند و وقتي نزديک مسجد مي‏رسند توقف مي‏کنند تا نماز بخوانند و چون مي‏بينند نماز جماعت برپاست به سيّد اقتدا مي‏کنند.

از خوشحالي نمي‏دانستم چه‏کار کنم. با همه‏شان دست دادم. 52 سال از آن روز مي‏گذرد و من تا به حال همه ي سعي و تلاشم اين بوده که نمازم را در مسجد و با جماعت اقامه کنم.

چه مي‏کنی؟! (خاطره - 16)

من بر خلاف ديگران اولين نمازم را نه در سنّ تکليف، بلکه سال‏ها بعد از آن خواندم. در دوران جواني اصلاً نمي‏دانستم نماز چيست و آن را چگونه ادا مي‏کنند تا اين که بعد از ازدواج متوجه شدم همسرم يک محدوده معيني از وقتش را صرف نماز و عبادت مي‏کند. وقتي براي اولين بار ديدم که همسرم نماز مي‏خواند، بعد از نماز با تعجب از او پرسيدم که چه کار مي‏کند. و او بيشتر از من تعجب کرد. وقتي او فهميد که من نماز نمي‏خوانم اولش ناراحت شد. آخر من که تقصيري نداشتم. من از يک مادر انگليسي و پدر ايراني متولد شده بودم و مدت‏ها در انگلستان زندگي کرده بودم. تازه بعد از ازدواجم بود که به ايران آمدم و هيچ‏وقت نماز نخوانده بودم. بعد از آن همسرم مرا به نماز تشويق مي‏کرد و من هم روز به روز علاقه‏مند به نماز مي‏شدم تا اين‏که کم‏کم خواندن صحيح نماز را ياد گرفتم.

براي اولين بار که نماز خواندم متوجه يک حالت روحاني و زيبا در درونم شدم. کشش و جاذبه ي زيبايي مرا به سوي خود جذب مي‏کرد. اکنون بسيار حسرت مي‏خورم که چرا در دوران نوجواني‏ام نماز نمي‏خواندم؟!

 

هديه اول صبح (خاطره - 17)

هر وقت زن همسايه به خانه ما مي‏آمد از دختر يکي از همسايه‏ها که اسمش زهرا بود تعريف مي‏کرد. زهرا هفت سال بيشتر نداشت ولي هم نماز مي‏خواند و هم قرآن.

وقتي از زهرا تعريف مي‏کردند از خودم خجالت مي‏کشيدم. آخر من هشت سال داشتم و نماز نمي‏خواندم. (البته هنوز نماز برايم واجب نشده بود) تا اين که تصميم گرفتم من هم نماز بخوانم.

نماز خواندن را بلد بودم فقط بايد اراده مي‏کردم، يک اراده ي قوي.

يک روز صبح که از خواب بيدار شدم، بسته ي کادو شده‏اي توجه مرا جلب کرد. هديه‏اي بود براي من. با خوشحالي بازش کردم و ديدم يک جانماز مخملي بسيار زيبا است با يک مهر و تسبيح و يک چادر نماز سپيد با گل‏هاي قرمز و سبز.

چه‏قدر خوب، آدمي وقتي اراده مي‏کند با خدا باشد، خداوند چه زود الطافش را متوجه بنده‏اش مي‏کند. از شوقِ هديه‏هاي زيبايم، همان روزنمازم را شروع کردم‏ و يادم ‏نمي‏آيد تا به‏الآن‏نمازم‏راترک کرده باشم.

 

پشت مبل (خاطره - 18)

ما در خانه ي پدربزرگم زندگي مي‏کرديم. پدربزرگ من مرد فوق‏العاده ثروتمندي بود. شايد همين ثروت باعث شده بود که او از خداوند دور شود. در خانه ي او کسي حق نداشت نماز بخواند و يا حرفي از امور ديني بزند؛ چون عصباني مي‏شد اما بر عکس او، پدرم مرد متديّني بود. او يک مبارز بود و کم‏تر در خانه مي‏ماند. حتي يک روز پدربزرگ براي هميشه او را از خانه بيرون کرد. برگرديم به خاطره ي اولين نماز من...

آن روز در خانه ي ما جشن بزرگي برپا بود، روز تولّد من بود، آن روز 13 ساله مي‏شدم. من بزرگ شده بودم و به تکليف رسيده بودم. از لحظه‏اي که بيدار شده بودم دلهره ي عجيبي داشتم؛ چون مي‏بايست براي اولين بار نماز بخوانم. از يک ماه قبل، پيش روحاني محل طريقه ي خواندن نماز را ياد گرفته بودم؛ ولي مشکل بزرگي داشتم. نمي‏دانستم نمازم را کجا بخوانم. هر کجا که مي‏خواندم، پدربزرگم مي‏فهميد. به ناچار رفتم پشت مبل‏ها، جانمازم را پهن کردم و نمازم را خواندم و عجيب اين‏جاست که هيچ‏کس متوجه من نشد. دقيقاً به ياد دارم که نماز ظهر بود.

شيريني نماز اوّلم را هنوز هم احساس مي‏کنم. خدا مي‏داند ميل دروني به نماز و ترس از پدربزرگ، در دلم چه غوغايي برپا کرده بود.

بعد از نماز خيلي تند جانمازم را جمع و آن را در گوشه‏اي مخفي کردم و بعد به اتاق پذيرايي بازگشتم، ولي در مقابلم صحنه‏اي را ديدم که در جا خشکم زد. پدربزرگم روي همان مبلي که من پشت آن نماز خوانده بودم نشسته بود. با ترس نزديک و نزديک‏تر رفتم. عرقي سرد تمام بدنم را گرفته بود. آرام صدا زدم:«پدربزرگ»؛ ولي او عکس‏العملي نشان نداد، فهميدم خواب است. نفس راحتي کشيدم و خدا را شکر کردم.

آمين پدر (خاطره - 19)

هفت سال بيشتر نداشتم که پدرم به رحمت ايزدي پيوست. در طول مراسم، همه اين اخلاق پدرم را مي‏ستودند که مرحوم هيچ‏وقت نمازش را ترک نکرد، هميشه در صف اول نماز جماعت بود و نماز شبش ترک نمي‏شد.

وقتي اين حرف‏ها را شنيدم با خودم عهد کردم بزرگ که شدم هيچ‏وقت نمازم را ترک نکنم. کم‏کم به اين فکر افتادم که نماز را ياد بگيرم. البته گاهگاهي پشت سر پدرم به نماز مي‏ايستادم؛ اما نماز سکوت؛ مثل بچه‏ها. حالا بايد خودم روي پاي خودم مي‏ايستادم.

وقتي فکرم را با روحاني محلّ در ميان گذاشتم، از آن استقبال کرد. هر روز بعد از مدرسه پيش او مي‏رفتم تا هم قرآن ياد بگيرم و هم نمازم را کامل کنم.

اولين بار نصفه‏هاي شب بود که نماز خواندم. بعد از نماز وقتي دعا مي‏کردم به نظرم مي‏رسيد پدرم هم آمين مي‏گويد.

از آن روزها چهل سال مي‏گذرد و من تا کنون هيچ‏وقت نمازم ترک نشده و سعي مي‏کنم علاوه بر آن نماز شبم را نيز ادا کنم.

 

عزيزخانم، عزيز (خاطره - 20)

در مدرسه بچه‏ها از نماز حرف مي‏زدند. دعا بلد بودم؛ اما هيچ‏وقت نماز نخوانده بودم و نمي‏دانستم چه‏طور بايد آن را به‏جا بياورم. در خانه ي ما کسي اهل نماز نبود. پدرم و مادرم آن قدر گرفتار بودند که گاهي فراموش مي‏کردند به امور من رسيدگي کنند و گاه مي‏شد که من مدت‏ها در خانه تنها مي‏ماندم، تا اين‏که عزيزخانم به خانه ي ما آمد. عزيزخانم پرستار بود و در اصل آمده بود که در نبود پدر و مادرم از من مواظبت کند.

روز جمعه بود که به خانه ي ما آمد. چهره‏اش فوق‏العاده مهربان بود. ظهر هنگام چادر سفيد و زيبايي سرش کرد و سجاده ي مخملي سرمه‏اي رنگي را پهن کرد که رويش يک مهر زيبا بود با عکس برجسته ي يک مسجد، نه، انگار يک بارگاه. واي! چه تسبيح زيبايي داشت، مثل طلا مي‏درخشيد. وقتي به نماز ايستاد ياد بچه‏هاي کلاس افتادم. مدتي مات به عزيزخانم نگاه کردم. وقتي نمازش تمام شد و ديد که چگونه با اشتياق نگاهش مي‏کنم، به رويم لبخند زد. با خوشحالي گفتم:«عزيزخانم به من هم نماز را ياد مي‏دهي؟» و او خوشحال‏تر از من سرش را به علامت مثبت تکان داد.

از آن روز به بعد عزيزخانم، کارش را شروع کرد. خوشحال بودم و پيش بچه‏هاي مدرسه به خودم مي‏باليدم که من هم دارم نماز ياد مي‏گيرم. عزيزخانم جايگاه ويژه‏اي در قلبم پيدا کرد. با آمدنش زندگي‏ام تغيير کرد و از اين رو به آن رو شد. روزها همين‏طور از پي هم مي‏گذشتند تا اين‏که...

روزي از مدرسه به خانه آمدم؛ ولي خبري از عزيزخانم نبود. از مادرم پرسيدم که کجاست. با اخم از من خواست که ديگر هيچ‏وقت سراغ او را نگيرم. اشک در چشمانم حلقه بسته بود. منتظر يک تلنگر بودم که با صداي بلند گريه کنم. نمي‏دانستم چه کنم. من عزيزخانم را دوست داشتم و تازه، آموزش سلام نماز هم مانده بود. در يک شرايط نامساعد تصميم گرفتم نماز بخوانم. بلافاصله وضو گرفتم و به نماز ايستادم.

بعد از نماز عجيب احساس آرامش مي‏کردم. در آخر نماز نمي‏دانستم چه بگويم، آرام به طرف راست و بعد به چپ نگاه کردم و گفتم: «سلام». فقط همين. بعد گريه‏ام گرفت و از خداوند خواستم عزيزخانم را به من برگرداند.

يک هفته بعد وقتي از مدرسه برگشتم عزيزخانم در را به رويم باز کرد. آه چه‏قدر خوشحال شدم. او مي‏گفت فقط به خاطر تو برگشته‏ام.

 

این مطلب را به اشتراک بگذارید :
اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در  فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران

نوع محتوا : مقاله
تعداد کلمات : 2779 کلمه
مولف : اغول بي‏بي‏کردار - بي‏بي خديجه گري
1396/5/7 ساعت 15:31
کد : 2009
دسته : داستان‌های نماز
لینک مطلب
کلمات کلیدی
نماز
حکایات نماز
داستانهایی از نماز
خاطرات نماز
درباره ما
با توجه به نیازهای روزافزونِ ستاد و فعالان ترویج اقامۀ نماز، به محتوای به‌روز و کاربردی، مربّی مختصص و محصولات جذاب و اثرگذار، ضرورتِ وجود مرکز تخصصی در این حوزه نمایان بود؛ به همین دلیل، «مرکز تخصصی نماز» در سال 1389 در دلِ «ستاد اقامۀ نماز» شکل گرفت؛ به‌ویژه با پی‌گیری‌های قائم‌مقام وقتِ حجت الاسلام و المسلمین قرائتی ...
ارتباط با ما
مدیریت مرکز:02537841860
روابط عمومی:02537740732
آموزش:02537733090
تبلیغ و ارتباطات: 02537740930
پژوهش و مطالعات راهبردی: 02537841861
تولید محصولات: 02537841862
آدرس: قم، خیابان شهدا (صفائیه)، کوچۀ 22 (آمار)، ساختمان ستاد اقامۀ نماز، طبقۀ اول.
پیوند ها
x
پیشخوان
ورود به سیستم
لینک های دسترسی:
کتابخانه دیجیتالدانش پژوهانره‌توشه مبلغانقنوت نوجوانآموزش مجازی نمازشبکه مجازی نمازسامانه اعزاممقالات خارجیباشگاه ایده پردازیفراخوان های نماز