خاطرات نماز من

■ خاطرات نماز من

خاطرات نماز من

 

نماز حرم مطهّر یا نماز هتل؟

پاییز (1380 ه.ش.) بود که من برای اوّلین بار به مشهد مقدّس سفر کردم. بعد از نماز مغرب و عشا به هتل رفتیم. من که خیلی دلم می‌خواست نماز صبح را با جماعت در حرم مطهّر بخوانم، ساعتم را برای صبح تنظیم کردم و خوابیدم. صبح وقتی ساعت زنگ زد، حوصله‌ی بند شدن را نداشتم. امّا به هر حال بلند شدم. وقتی دیدم هوا خیلی از شهر خودمان سردتر است، تصمیم گرفتم در صحن وضو بگیرم. وقتی می‌خواستم وارد وضوخانه صحن بشوم، ازدحام جمعیت به قدری زیاد بود که اصلا نمی‌شد وارد شد. من کلّی تلاش کردم. دست آخر با دمپایی از پا درآمده و چادر از سر افتاده، به عقب رانده شدم، کلافه شده بودم. با خودم گفتم اصلا می‌روم در هتلل نماز می‌خوانم. تا این فکر به ذهنم آمد، یکی از کبوترها راست بالای سرم آمد و روی روسری‌ام کار خودش را کرد. طوری که با هر زحمتی بود، خودم را به شیر آب رساندم. روسری را شسته و وضو گرفتم و به نمازگزاران پیوستم.

لیلا بصیرتی

 

نماز با عجله!

روز عید فطر بود. دقیق یادم نیست، که چه سالی بود؟ فکر می‌کنم چهار یا پنج سال پیش بود، شور و شوق داشتم. صبحانه، حسابی خورده بودم و با خوشحالی می‌خواستم به نماز برسم. نماز عید در مسجد روبه‌روی خانه‌ی ما اقامه می‌شد.  از بلندگوی مسجد شنیدم که نماز در حال شروع شدن است، با عجله چادر نماز را برداشتم و به مسجد رفتم. جمعیت خیلی زیاد بود کلی این طرف و آن طرف رفتم تا این که یک جایی پیدا کنم و بایستم. روی فرش‌ها جا نبود. به ناچار روی شن‌ها به نماز ایستادم. من که با عجله به مسجد رفته بودم، چون می‌خواستم روی شن اذیت نشوم. با حواس پرتی کامل با کفش به نماز ایستادم. حسابی خوشحال بودم که به نماز رسیدم و نمازم را خواندم. وقتی به خانه برگشتم با اعتماد به نفس کامل، برای خانواده تعریف کردم که من کجای جمعیت بودم و چه جوری نماز خواندم. همه خندیدند که با کفش نمی‌شود نماز خواند. آن موقع تازه فهمیدم که چه غفلتی کردم!

صدیقه کرمی‌زاده

 

خستگی زیاد

اسم خاطره‌ی نماز که آمد توی فکر رفتم که خدایا چه بنویسم؟ اصلا من خاطره‌ی جالبی از نماز دارم یا نه؟

یک کمی که مرور کردم یادم به خاطره‌ای خنده‌دار افتاد که برای بچه‌های اتاق تعریف کردم و حسابی خندیدم.

سه سال پیش از طرف دبیرستانی عازم مشهد مقدس شدیم. صبح پنج‌شنبه حرکت کردیم و فردیاش جمعه حدود ساعت یازده به زائرسرا- که پنج دقیقه تا حرم راه بود- رسیدیم. به محض رسیدن به آن‌جا، پیشنهاد شد که به حرم برویم و در نماز جمعه شرکت کنیم. به حرم رفتیم، جمعیت خیلی زیاد بود. نمی‌دانم امام جمعه‌ی آن زمان مشهد چه کسی بود بعد از بیست و دو ساعت اتوبوس سواری، خسته و کوفته در صف نماز جمعه ایستادیم. به خودمان گفتیم: سریع نماز می‌خوانیم و بر می‌گردیم کمی استراحت می‌کنیم و دوباره به حرم می‌آییم، نماز شروع شد.

صدای امام جمعه را، که حمد و سوره قرائت می‌کرد، به درستی نمی‌شنیدیم. بعد از گذشت دقایقی آن قدر خسته بودم که فراموش کردم مشغول خواندن نماز هستم. نشستم و مشغولل انجام کاری شدم. ناگهان یادم آمد که در رکعت اوّل نماز جمعه بودم. برایم سؤال بود که چرا دوستانم که اطرافم بودند، هیچ یک متوّجه نشستن من نشده‌اند؟

جمعه بودم. برایم سؤال بود که چرا دوستانم که اطرافم بودند هیچ یک متوّجه نشستن من نشده‌اند؟ وقتی برایشان تعریف کردم، حسابی خندیدند امّا نه از نشستن من در وسط نماز، از آن رو که خودشان در همان حالت ایستاده، خوابشان برده بود و هنگام رکوع بیدار شده بودند.

 معصومه زراعی

 

اقتدا به صدا!

خاطره‌ی یه روز نماز جماعت، دو سال پیش، که در دانشگاه علوم پزشکی یزد، کاردانی می‌خوندم.

یه روز بهاری بود، عصر پنج‌شنبه، هوا عالی و جون می‌داد برای پیاده روی به اتفاق دوستام به سمت حرم امام‌زاده حسین یزد راه افتادیم. از خوابگاه تا حرم نیم‌ساعتی پیاده راه بود در راه که می‌رفتیم اذون مغرب رو گفتن. ما همون موقع به یه مسجد کوچیک رسیده بودیم. من به دوستام گفتم: تا حرم که خیلی مونده، بیاین نماز جماعت رو توی این مسجد بخونیم و بعد به زیارت حرم بریم. وضو هم که داریم. وارد مسجد شدیم، مسجد باصفا و کوچیک بود و تو قسمت خانم‌ها کسی نبود. جلو رفتیم و صف گرفتیم، یه پنج، شش‌تایی بودیم. کمی بعد از تمام شدن اذون، صدای تکبیر یک مرد از پشت پرده به گوش رسید. ما هم بلند شدیم و نماز مغرب رو به ایشون اقتدا کردیم. ساکت و منتظر موندیم. تا الله اکبر بعدی رو بشنویم که به رکوع بریم. خیلی انتظار کشیدیم تا صدایی بشنویم اما بازم سکوت. خیلی طول کشیده بود. بالاخره یکی از دوستام به رکوع رفت، ما هم فکر کردیم حتما چیزی شنیده، رکوع رفتیم و ذکر گفتیم و بازم صبر و صبر و صبر. نمی‌شد کاری کنیم. نه دیگه می‌تونستیم نمازمون رو فردا بخونیم، نه واقا صدای نماز جماعت به گوش می‌رسید. آخه نمی‌تونستیم که خودمون رو گول بزنیم یکی از دوستام صبرش سر اومد، از رکوع بلند شد و قدش رو بالا کشیده و با دستش کمی پرده رو پایین گرفت، حالا می‌تونست قسمت آقایون رو ببینه. کنجکاوانه نگاه می‌کرد ناگهان بی‌اراده زیر خنده زد. همه با تعجب نگاش می‌کردیم با هم برخاستیم و اون طرف رو نگاه کردیم. دیدیم یه آقایی تنها نشسته و داره سلام آنر نمازش رو میگه. تازه فهمیدیم که از نماز جماعت خبری نبوده و اونم داشته نمازش رو فردا می‌خونده، فقط تکبیر اوّل نمازش رو بلند گفته بود. و ما هم فکر کرده بودیم که حالا کلی آقایون اون طرف پرده صف کشیدن و دارن نمازشون رو به جماعت می‌خونن! بعد از این که نمازمون رو شکسته بودیم، استغفار کردیم و از خدای متعال طلب بخشش نمودیم. نمازمون رو خوندیم و بعدش به طرف حرم امام‌زاده راه افتادیم. برامون درس عبرت شد که دیگه ندونسته هیچ کاری رو نکنیم حتی نماز خوندن! من هیچ‌وقت خاطره‌ی اون نماز جماعت رو از یاد نمی‌برم، هرچند که نماز جماعتی در کار نبود.

فاطمه کریمی

 

آموزش نماز

تقریبا هفت ساله بودم که بنا به توصیه‌ی پدر و مادرم، خواهرم مسئولیت آموزش نماز مرا بر عهده گرفت. از اببتدای نماز شروع کردیم و خواهرم با صبر تمام همه چیز را به من یاد می‌داد ما ببه قنوت نما رسیدیم که متأسفانه یا خوشبختانه سریال مورد علاقه ی ایشان از تلویزیون شروع شد، نگاه خواهرم به فیلم و چشمان کوچک من به دستان در حال قنوت. بیست دقیقه گذشت و من به گریه اففتادم چرا که خواهرم آن‌قدر محو فیلم شده بود که آموزش به مرا فراموش کرده بود و من ساده دل (دوران بچّگی) فکر می‌کردم این قسمت نماز باید بسیار طولانی باشد. صدای گریه‌ام توجّه خواهرم را به سمت من جلب کرد و چه قدر از من عذر خواهی کرد.

صدیقه مسرور

 

نماز روی تشک

قبلا ورزشکار بودم و در بعضی از مسابقات شرکت می‌کردم. یک مسابقه‌ی استانی برگزار می‌شد. من هم شرکت کردم روز مسابقه خیلی منتظر ماندم تا نوبت من شود که صدای اذان ظهر را شنیدم و وقت نماز شده بود. سالن شلوغ بود و بچّه‌ها در اطراف سالن در حال تمرین بودند. گشتم و گشتم تا یک جای کنج و خلوت بین دو تا کمد پیدا کردم. خلاصه آنجا نمازم را خواندم و از خدا خواستم که به من کمک کند که در مسابقه موفّق بشوم. بعد از ظهر، نوبت من رسید، رفتم و مسابقه دادم و الحمد الله برنده شدم. بعد از مسابقه، دیدم که بچّه ها به یک طرف سالن رفتند و روی تشک نماز می‌خوانند. اما یک مسئله بود و آن این بود که قبله‌ی آنها با قبله‌ی من فرق می‌کرد. شک کردم و از چند نفر پرسیدم. متوجّه شدم که قبله‌ای که من نماز خواندم، اشتباه بود. تازه فهمیدم وقتی که من می‌خواستم بین دو تا کمد نماز بخوانم طوری ایستادم که جایی برای رکوع و سجده رفتن باشد و اصلا به جهت قبله توجّه نکرده بودم. از کاری که کرده بودم، خنده‌ام گرفت و دوباره در جهت درست قبله نمازم خواندم. خدایا! خودت کمک کن که نمازهایمان را به امید هدایت بخوانیم.

سکینه دشتی – سبزوار

 

 

برکت نمازی برای مادر

یادم می‌اید در سال‌های اوّلی که تازه به سنّ تکلیف رسیده بودم، یک روز صبح برای نماز بیدار شدم، بعد از خواندن نمازم، رفتم تا مادرم را برای خواندن نمازش بیدار کنم. چون می‌دانستم که از شب قبل دچار سرماخوردگی شدید شده بود. دلم نیامده بیدارشان کنم. لذا خودم سر سجّاده رفتم و نیّت کردم: دو رکعت نماز به جای مادرم به جا می‌آورم قربه الی الله. فردا صبح به مادرم گفتم: خیالت راحت! من به جایتان نماز صبح را خواندم. مادرم خنده‌ای کرد و گفت: دخترم به جای آدم زنده که نمی‌شود نماز خواند. بایستی خود آدم قضایش را به جا بیاورد. این کار موجب یادگیری یکی از احکام نماز برای من شد که تازه به سنّ تکلیف رسیده بودم.

طاهره بابری

 

یک نماز یک دوست

این موضوع به دو سال قبل بر می‌گرده، دو سالی که خیلی زود گذشت. من اون وقت تازه دانشگاه قبول شده بودم. اونم به جای دیگه غیر از اینجا. اوایل ترم (نیمسال تحصیلی) واقعا زندگی برام سخت بود. کاررم گریه شده بود. نه دوستی نه آشنایی، چرا می‌گم نه دوستی؟ به خطار این که، تو پیدا کردن دوست خیلی سخت‌گیر بودم. هیچ وقت پیش قدم نمی‌شدم. چند روز گذشت و گذشت، یه روز که برای نماز رفته بودم. نماز خونه خلوت بود و هیچ کس نیومده بود. فقط من بودم و یه دختر دیگه. اول به اون دخترره توجه نکردم. شروع به قرآن خوندن کردم که به طور ناگهانی صدایی شنیدم. صدا شبیه گریه بود. گفتم: شاید اشتباه می‌کنم. قرآن را ادامه دادم. امّا باز همون صدا تکرار شد. سرم را بلند کردم به اون دختر خیره شدم. آره، این گریه، گریه‌ی اون بود. تا چند دقیقه هم‌چنان خیره بودم که به طور باور نکردنی از جا بلند شدم. چرا که من دختری بودم که خیلی سخت با بقیّه ارتباط برقرار می‌کردم. نزدیکش که رفتم چهره‌ی زیبایش – که قطرات اشک بر زیبایی اون افزوده بود – و چادر سفیدی که پوشیده بود، منو مجذوب خودش کرد. سلام کردم. دختره سرش را بلند کرد، در حالی که لبخند می‌زد، جوابم را داد. کنارش نشسته و گفتم: اتفاقی افتاده ؟ گفت: بله. امّا قبلش ازم پرسید: اهل کجایی؟ چه رشته‌ای هستی؟ ترم چندی؟ و.... همون چیزایی که هر بچّه خوابگاهی از همدیگه می‌پرسند. توی همین مدّت  کوتاه که حرف از درس و دانشگاه زدیم، مهرش تو دلم افتاده بود. دوباره یاد گریه‌های نیم ساعت قبلش افتادم گفتم: اشکالی نداره بدونم چرا گریه می‌کردی؟ جوابم داد: امروز من مرتکب یه خطایی شدم. تمام روز عذاب وجدان داشتم. دیگه صبرم تموم شده بود. اومدم اینجا که با خدای خود صحت کنم و از او بخواهم که منو ببخشه. گفت: تا حالا شده سر سجّاده گریه کنی؟ گفتم: نه. گفت: من وقتی با خدای خود صحبت می‌کنم با عشق و از ته دل باهاش حرف می‌زنم. اون قدر بهش نزدیک می‌شم و خودمو کوچیک می‌بینم که ناخودآگاه گریه‌ام میگیره. چون فکر می‌کنم من اون بنده‌ی شایسته نیستم. خیلی برام عجیب بود. چون تا حالا چنین احساسی بهم دست نداده بود. شاید هم به خاطر این بود که نمازهایی که می‌خوندم از ته دل نبوده. خلاصه سرتون رو به درد نیارم. این موضوع باعث شد که من اوّلین دوستم رو تو دانشگاه پیدا کنم. باور نمی‌کردم که من با کسی در عرض چند دقیقه دوست بشم. هر روز که به نمازخونه می‌رفتم، اون از احساساتش در هنگام حرف زدن با خدای خودش، برام می‌گفت. خیلی بهش حسودیم می‌شد. می‌گفت: خدایا! چون نمی‌تونم بهت نزدیک بشم این جوری برات گریه می‌کنم و.... چند روز گذشت و گذشت. یه روز پاییزی بود که به نماز خونه رفتم. دیدم دوستم نیست. خیلی تعجب کردم. یعنی کجا می‌تونه رفته باشه؟ اون که گفته بود تا یه ماه دیگر خونه نمی‌ره. نماز رو که خوندم. سریع به طرف اتاقش رفتم. چند بار در زدم. صدای گرفته‌ای گفت: بفرمایید. دختری با پشم‌های قرمز ورم کرده و دماغ قرمز شده، جلوم ظاهر شد. سراغ هم اتاقیش رو گرفتم. شروع کرد به گریه کردن. گفتم: خدایا چی شده؟ جوابم بده. میگم چی شده؟ گفت: امروز جلوی امام زاده‌ی شهر یه ماشین با سرعت تمام بهش زده و راننده هم در رفته. اونم الان تو کماست. احساس کردم دنیا، رو سرم خراب شد دیگه هیچی از حرف‌های دختر بیچاره نفهمیدم. بیرون رفتم. به سختی دوباره خودمو به نمازخونه رسوندم. هیشکی نبود. بابت این خوشحال شدم. خودمو به زمین انداختم. گفتم: خدایا! آخه چرا؟ من تو این شهر غریب تازه دلم رو به این دختر خوش کرده بودم. این فرشته‌ی کوچک، به این آدمی که دلش دریایی بود، خدایا چرا؟ اشکام امانم نمی‌دادند و فقط خیس شدن صورت رو احساس می‌کردم. براش دعا و از خدا شکایت می‌کردم. تا حالا نشده بود این جور راحت با خدا صحبت کنم. به سختی خودمو از زمین کندم و بلند شدم تا برای سلامتیش نماز بخونم. بسم الله اول رو که گفتم، فکر می‌کردم اون داره برام می‌خونه. اون‌قدر زیبا و اون‌قدر دلنشین که نفهمیدم این دو رکعت نماز رو در چند دقیقه خوندم، «نمازم که تموم شد، باز نشستم براش دعا کردم» و باز هم اشکام با من، همدردی می‌کردن. خدایا چه حسّ عجیبی بود. تا حالا این احساس بهم دست نداده بود. خیلی سبک شده بودم. خیلی.... نمی‌دونم کی روی سجّاده خوابم برده بود که ناخودآگاه با صدای در پریدم. هاج و واج اطرافم رو نگاه می‌کردم، دنبال فرشته‌ام می‌گشتم. امّا کسی تو نمازخونه نبود. همش به این فکر می‌کردم که من کجام، اون کی بود. بعد از چند دقیقه فهمیدم آره خواب دیدم. آره اون فرشته‌ی زیبا تو خوابم بهم گفته بود: تو الآن به همون احساس من رسیدی. می‌بینی؟ چه حسّ زیبایی! همیشه اینجوری باشه، سعی کن با دل نماز بخونی. سعی کن همیشه عاشق معببود خودت باشی.... من با دعای دلنشین تو خوب می‌شم. اینو بهت قول می‌دم. سریع خودمو جمع و جور کردم و ه طرف تفن دویدم. شماره‌ی دوستش رو گرفتم. گوشی رو بر اشت. حالش رو پرسیدم دوستش خوشحال بود. می‌گفت: امروز چشماشو باز کرده. باورم نمیشه. گفتم: خدایا یعنی من اون قدر بهت نزدیک شدم که صدای منو شنیدی، خدایا این بنده‌ی گنهکار خودت رو به این راحتی پذیرفتی. اشکام سرازیر شد و دوباره رفتم برای سلامتی دوستم دو رکت نماز شکرانه خوندم. بعدش هم یک دل پر گریه کردم. و با خدا صحبت کردم از اون موقعع، سر اون سجّاده، با خدای خود عهد بستم که همیشه با حضور و دل و با عشق نماز بخونم. و از خدا خواستم تو این راه منو تنها نذاره و الآن هم بهترین ساعات زندگیم ساعاتی است که با خدای خودم مشغول درد و دل کردن هستم و هیچ وقت احساس سنگینی رو، احساس نمی‌کنم.

الهام کمالی

 

در پناه نماز

شاید تا به حال خیلی از ما آدم‌ها، درد بی‌پناهی را چشیده باشیم و روزهایی که احساس می‌کنیم تمامی هستی‌مان یک شبه زیرو رو می‌شود....

بهمن ماه بود. باران حسابی شهر را دلگیر کرده بود! مثل همیشه توی اتاق گرمم نشسته بودم و داشتم به کارهای روزانه‌ی درسی‌ام رسیدگی می‌کردم. خواندن فرمول‌های شیمی، گشتی در تاریخ ادبیات و.... خانه در سکوت و آرامش مطلق بود. مادرم کارمند بود و فقط روزهای تعطیلل در خانه کنارمان بود. صدای زنگ تلفن، سکوت خانه را درهم شکست. صدای مبهمی را از داخل اتاقم می‌شنیدم و بعد افتادن یک شی روی زمین و ناله‌ای که بلند شد. پلّه‌ها را دو در میان پایین رفتم. تلفن از دست خواهرم به زمین افتاده بود و داشت گریه می‌کرد... پایاهم شل شد، نکند.... بله، مادرم تصادف کرده بود و او را برای معالجه به شهری دیگر برده بودند. ببا شنیدن این خبر انگار آب سردی روی سرم ریختند، بغض گلویم را گرفته بود، امّا نباید گریه می‌کردم. باید هر طور که شده بود جلوی اشک‌هایم را می‌گرفتم تا بتوانم برای خواهر کوچکم باشم. آن روز احساس می‌کردم که دنیا برایم به آخر رسیده. هیچ پناهی ندارم .هیچ کس نمی‌توانست قلب آشفته‌ام را آرام کند. به اتاقم رفتم. انگار گرمای اتاق، داشت خفه‌ام می‌کرد، پنجره را باز کردم. هنوز باران می‌بارید. کنار پنجره ایستادم. نگاه نا‌امیدم به جانمازی افتاد که مادرم آن را، درست وقتی که نه سالم بود. به من هدیه داد. «آن روز طولانی‌ترین نماز عمررم را خواندم. قلبم آرام شده بود» با این که خبر دادند که حال مادرم بدتر شده و به کما رفته، اما انگار آن نماز نور امیدی را در دلم روشن کرد و من راضی بودم به رضای پروردگار. سه روز بعد مادرم از کما بیرون آمد. گریه‌ها، شب‌زنده داری‌ها، عقب ماندن از برنامه‌ی کنکور و قبول نشدن در رشته‌ی دلخواه – چون مادرم سه ماه در بستر بیماری بود و روزهای تلخ امّا شیرینی بود که از مادرم مراقبت می‌کردم – همه‌ی این‌ها ارزش مادرم و آن و گفت و گوی شیرین با خدا را داشت.

سعیده بیاتی

 

نوازش

یه روز ظهر داشتم نماز می‌خوندم که بچّه‌ی خواهرم – که خیلی کوچیک (کمتر از دو سال) بود – بهونه گرفت که بیاد پشتم سوار شه. خواهرم گذاشتش رو کمرم. یهو تلفن زنگ زد و خواهرم رفت جواب بده، من در حال سجده بودم و نزدیک بود بچّه بیفته که حسابی هول شده بودم، به جای ذکر سجده: «سبحان ربّی الاعلی و بحمده» گفتم: سبحان ربّی الاعلی (بگیرش) و بحمده.

زهرا نعمت الهی

 

 

خاطره‌ای از نماز

من و دوستم فاطمه هر روز و هر شب به مسجد محلّه‌مان می‌رویم. شبی قرار شد که نرویم، چون خیلی مشق داشتیم. نزدیک‌های اذان مغرب بود که فاطمه به من زنگ زد و گفت: «فاطمه‌جان واقعا نمی‌آیی؟»

گفتم: دلم نمی‌آید. گفت: هر طوری که هست بیا برویم. به جایش وقتی نماز تمام شد، زود به خانه بر می‌گردیم. تازه این‌طوری هم خدا از ما راضی است و هم به ما کمک می‌کند. خلاصه هر طور که بود رفتیم. نماز تمام شد. گفتیم قرآن را هم گوش دهیم و بعد برویم. قرآن هم تمام شد. باز نتوانستیم از مسجد بیرون برویم. ماندیم. دیدیم که از اداره‌ی آموزش و پرورش آمده‌آند و می‌گویند کسانی که دبستانی، راهنمایی و دبیرستانی هستند، بیایند و نام‌هایشان را بنویسند. ما رفتیم و اسم نوشتیم و تا ساعت‌ها ما را تشویق می‌کردند. با آن که دیر وقت من و فاطمه خانه رفتیم، امّا همه‌ی تکالیفمان را نوشتیم و حتی وقت هم اضافه آوردیم و فهمیدیم که خداوند کمکمان کرده بود و بعد از چندین روز، یک ساعت زیبا برایمان به مدرسه فرستادند. من و فاطمه این قدر خوش‌حال شدیم که می‌خواستیم بال در بیاوریم.

فاطمه کریمیان

 

 

ذکر رکوع یا «درود بر خمینی»

یادم هست که خیلی کوچک (چهار یا پنج ساله) بودم، هر وقت مادربزرگ نماز می‌خواند، کنارش می‌نشستم. می‌دیدم که یک تسبیح به دست می‌گیرد و صدای اس اس از خودش در می‌آوررد. من هم به تقلید از مادربزرگ تسبیح را می‌گرفتم و همین صدا را در می‌آوردم. می‌گفتم: «ننه کلان چی می‌گی؟» می‌گفت: «هنوز زوده تو این چیزها را یاد بگیری»، خدا بیامرزدش قرآن را از آخر می‌خواند. یک روز تصمیم گرفتم در خللوت خودم نماز بخوانم. آن روزها از تلویزیون شنیده می‌شد، درود بر خمینی، درود بر رجایی، مرگ بر آمریکا و الله اکبر. من هم چون می‌دیدم این چیزها خوب است فکر می‌کردم مردم سر نماز این چیزها را می‌گویند. از این رو در خلوت خودم چادری انداختم و ایستادم و گفتم: الله اکبر، به رکوع رفتم و گفتم: درود بر خمینی، سرم را روی مهر گذاشتم و گفتم: درود بر رجایی و بلند شدم و گفتم: مرگ بر آمریکا. تا آن که روزی به کمک مادربزرگ نماز خواندن را یاد گرفتم و به نماز خلوت خودم حسابی خندیدم. این خاطره را برای پدر و مادر و مادربزرگ تعریف کردم آنها نیز خندیدند و بعد همگی با هم خندیدیم. مادر بزرگ گفت: دخترم! عیبی ندارد، خدا قبول می‌کند.

نجمه دائمی- گرگان

 

پنج ریالی زیر سجاده

من دست و پا شکسته اوّلین وضو را نزد پدربزرگم انجام دادم. سپس او مرا به اتاقش برد و جانمازی سفید برایم پهن کرد و از مادربزرگم خواست تا چادر نماز گلی سفیدش را بیاورد. آن را به سرم نمود و همراه او نماز خواندم هرچه او کرد و هرچه او گفت انجام دادم. وقتی که نماز به پایان رسید، پیشانی‌ام را بوسید و طوری که من برای دفعه‌ای اول نفهمیده بودم – یک پنج ریالی زیر جا نماززم گذاشت. به من گفت: دخترم جا نماز را تا کن و چادر را به مادر بزرگ بده. من هنگامی که جا نماز را تا می‌کردم، چشمم به پولی که زیر جانماز بود، افتاد. با خوشحالی گفتم: این چیه پدرجون! پدربزرگ گفت: این هدیه‌ای از طرف خداست. من که برای اولین بار چنین هدیه‌ای گرفته بودم خوشحال روانه‌ی مغازه بستنی فروش محلّه شدم و یک بستنی با آن نوش جان کردم.

فاطمه روح الهی امیری- بابل

 

برکت نماز

ساعت پنج عصر بود که برای گرفتن پول به یکی از عابر بانک‌ها رفتم. وقتی کارت را داخل دستگاه قرار دادم، پولی دریافت نکردم. چند مرتبه تکرار کردم اما دستگاه خراب بود و من هم پولی در کیف نداشتم. به علاوه کفشم نیاز به تعمیر داشت و بدون پول هم امکان‌پذیر نبود. بنابراین بالاجبار به خانه برگشتم. نزدیک غروب بود. مادرم گفت: مگر نمی‌روی نانوایی و نان بگیری؟ مکثی کردم و گفتم: کم‌کم موقع نماز است و باید به مسجد بروم. نمی‌خواستم بگویم هیچ پولی ندارم. بلند شدم و وضو گرفتم و به طرف مسجد رفتم. صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند بود. نماز مغرب را خواندیم. در بین نماز مغرب و عشا روحانی فرمودند: مسابقه‌ای که برای شما تدارک دیده بودم هرکس جواب سؤالات را نیاورده وقت دارد تا بین نماز مغرب و عشا بیاورد من از یکی از بچّه‌ها خواستم تا سؤالاتش را به من بدهد اما نداد و باز هم روحانی فرمودند که یک بار دیگر سؤالات را تکرار می‌کنم. من این طرف و آن طرف به دنبال کاغذ و قلم می‌گشتم، خانمی که سمت راست من نشسته بود یک کاغذ رنگی به من داد. من هم سؤالات را روی آن نوشتم و جواب دادم و به چند خانم دیگر هم سؤالات را دادم. بعد از نماز عشا پرده ی مسجد که طرف زنن بود کنار زده شد و روحانی فرمودند: حالا سؤالات را جواب می‌دهیم و قرعه‌کشی می‌کنیم. جواب‌ها داده شد و کاغذها‌ را بر روی میز گذاشتند و گفتند این‌ها جواب صحیح داده‌اند و از یک پسر بچّه خواسته شد که از بین کاغذها یکی را انتخاب کند. آن پسر اوّل کاغذ رنگی را که متعلّق به من بود برداشت. نام مرا صدا زدند و به عنوان هدیه یک کتاب نماز شب و هزار تومان پول به من دادند و من هم از آنها تشکر کردم. بعد از پایان مراسم از مسجد خارج شدم در راه با پولی که هدیه گرفته بودم، هم کفشم را تعمیر کردم و هم نان خریدم. پول با برکتی بود، چون وقتی به خانه رسیدم، دیدم مهمان هم داریم. با نان گرم و شامی که تهیّه دیدم از آنها هم پذیرایی کردم.

فاطمه دهقانی- فسا

 

زیارت امام رضا (ع) پاداش اقامه‌ی نماز

چون مدرسه نمازخانه نداشت همیشه در فکر بودم که این اتاق را با کمی تغییر می‌شود یک نمازخانه کرد. لذا با مدیر محترم مدرسه راجع به این موضوع صحبت کردم. ایشان گفتند: هزینه‌ی این کار زیاد است و مدرسه نمی‌تواند جوابگو باشد. گفتم: هزینه زیادی نمی‌خواهد. ایشان گفتند: که مگر می‌شود؟ گفتم: اگر شما اجازه بدهید، بله. می‌شود. مدیر محترم مدرسه گفتند: من حرفی ندارم. با اجازه‌ی او و همکاری دانش‌آموزان چند روز بعد دست به کار شدیم. یک سری وسایل در گوشه‌ی اتاق بود که قابل استفاده نبود. همه‌ی آنها را در یک اتاق کوچکی که در کنار اتاق بزرگ بود، جا دادیم. روز بعد جلسه‌ای با حضور اولیای دانش‌آموزان در مدرسه ترتیب دادیم و در این جلسه اولیا را در جریان بازسازی و تعمیر نمازخانه قرار دادیم و از اولیای دانش‌آموزانی که در کارهای ساختمانی مثل برق‌کشی ساختمان، بنّایی، نصب شیشه، تعمیر درب و رنگ‌امیزی تبّحر داشتند، کمک خواستیم. در پایان جلسه هر کدام که در این زمینه‌ها مهارتی داشتند اعلام آمادگی نمودند. یکی از اولیا هم مسئولیت ساخت محراب نمازخانه و نوشن احادیث و روایاتی از معصومین (ع) درباره‌ی نماز بر روی دیوار نمازخانه را پذیرفند. چون بعضی از اولیا که قبول زحمت تعمیر و ساخت نمازخانه را پذیرفته بودند در بعضی از جاهای دیگر کارهای تعمیراتی ناتمامی داشتند لذا تصمیم بر این شد که شهریور ماه کار ساخت و تعمیرنمازخانه را شروع نمایند کار تعمیر نمازخانه حدودا شش ماهی طول کشید. سرانجام نمازخانه‌ای زیبا و با صفا با همّت اولیا و مدیر مدرسه آماده‌ی استقبال از دانش‌آموزان نمازخوان گردید. نمازخانه‌ای که هیچ کس فکرش را نمی‌کرد روزی این چنین داشتن و ا صفا شود. بنابراین تصمیم گرفتیم در روزی مبارک نمازخانه را افتتاح کنیم. سرانجام در بهمن (1378 ه. ش.) روز تولّد امام رضا( ع) با حضور اولیای محترم مدرسه – مسئولان اداره‌ی آموزش و پرورش شهرستان و همکاران و دانش‌آموزان نمازخانه رسما افتتاح گردید. در این مراسم مسئول محترم امور مالی اداره ضمن تشکر از زحمات همه‌ی دست‌اندرکاران این امر خیر نیز قول دادند که خودشان وسایل خنک کننده‌ی نمازخانه را اهدا نمایند. چند ماه بعد از افتتاح نمازخانه خواب دیدم که به زیارت امام رضا (ع) رفته‌ام. چند روز بعد نزدیک ساعت دوازده ظهر بود که مسئول اقامه‌ی نماز اداره‌ی آموزش و پرورش شهرستان به مدرسه زنگ زدند. گوشی را برداشتم. آقای رضایی مسئول محترم اقامه‌ی نماز اداره بودند بعد از سلام و احوالپرسی گفتند که شما و چند مربّی دیگر از طرف اقامه‌ی نماز، برای اردوی زیارتی سفر به مشهد مقدّس معرّفی شدید.

سیده کبری موسوی- برازجان

آماده‌سازی روحیه برای نماز

مسئول تخریب می‌گفت: حدود ساعت دو بامداد بود که از صدایپایی بیدرا شدم. متوجّه شدم که رزمنده‌ای دوان دوان در حال نرمش کردن است. حیرت زده و مضطرب که خدایا این وقت شب چرا چنین می‌کند؟ به نزدیکش رفته و پرسیدم: «پسر، این وقت شب چه وقت نرمش کردن است؟ سرش را پایین انداخت و قطرات اشک را دیدم که بر گونه‌اش می‌لغزید. گفتم: فلانی چه شده؟ خواب بدی دیدی؟ ناراحتی؟ چرا گریه می‌کنی؟

سرش را بالا کرد و گفت:

«اگر علّت این کار را بگویم، قول می‌دهی به کسی نگویی»؟

گفتم: آری، قول می‌دهم.

گفت: راستش بلند شده بودم، تا نماز شب بخوانم.

امّا خواب رهایم نمی‌کرد و چرت، مجال حضور قلب در نماز را نمی‌داد. با خود گفتم: کمی نرمش کنم تا خواب از سرم بپرد و بعد با حضور قلب نماز شب بخوانم.

سید مرتضی محمودزاد- تهران

این مطلب را به اشتراک بگذارید :
اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در  فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران

نوع محتوا : مقاله
تعداد کلمات : 4575 کلمه
1394/1/27 ساعت 10:54
کد : 188
دسته : داستان‌های نماز
لینک مطلب
کلمات کلیدی
خاطره
نماز
درباره ما
با توجه به نیازهای روزافزونِ ستاد و فعالان ترویج اقامۀ نماز، به محتوای به‌روز و کاربردی، مربّی مختصص و محصولات جذاب و اثرگذار، ضرورتِ وجود مرکز تخصصی در این حوزه نمایان بود؛ به همین دلیل، «مرکز تخصصی نماز» در سال 1389 در دلِ «ستاد اقامۀ نماز» شکل گرفت؛ به‌ویژه با پی‌گیری‌های قائم‌مقام وقتِ حجت الاسلام و المسلمین قرائتی ...
ارتباط با ما
مدیریت مرکز:02537841860
روابط عمومی:02537740732
آموزش:02537733090
تبلیغ و ارتباطات: 02537740930
پژوهش و مطالعات راهبردی: 02537841861
تولید محصولات: 02537841862
آدرس: قم، خیابان شهدا (صفائیه)، کوچۀ 22 (آمار)، ساختمان ستاد اقامۀ نماز، طبقۀ اول.
پیوند ها
x
پیشخوان
ورود به سیستم
لینک های دسترسی:
کتابخانه دیجیتالدانش پژوهانره‌توشه مبلغانقنوت نوجوانآموزش مجازی نمازشبکه مجازی نمازسامانه اعزاممقالات خارجیباشگاه ایده پردازیفراخوان های نماز