■ مسجد در آینه ی مثنوی
بسم الله الرحمن الرحیم
مسجد در آیینه مثنوی
کلید واژه:
چکیده :
زیباترین نمود بندگی در درگاه الهی، نماز است و مسجد جلوهگاه این رابطة عاشقانه و عارفانه است. مساجد، برخلاف بعضی از پرستشگاهها در ادیان مختلف، نه تنها دور از دسترس نیستند که عموماً در دل بازارها و مجموعههای پر رفتوآمد بنا میشوند و با درهای باز و گشاده و بهرهمندی از زیباترین نمودهای معماری و هنری هر دوره، پذیرای نمازگزاران هستند.مولانا اگرچه به مجموعة عرفان وابسته است و به نظر میرسد باید دلبستگی بیشتری به خانقاه، این مکان غیررسمی در برابر مسجد، نشان دهد؛ اما در سراسر مثنویِ خویش به اهمیّت جایگاه مسجد اشاره مینماید و در سطح تمثیلی، مسجد را دل پاک عارف و حتی همة عالم قلمداد میکند که هر پدیدهای در آن به پرستش خداوند متعال مشغول است. تأکید بر نماز جماعت و فضیلت آن، پیراستگی مسجد از آلودگیهای صوری و معنوی نیز از نکات دیگری است که در داستانهای مثنوی بدان پرداخته شده است.نگارندگان میکوشند تا با بررسی داستانهایی از مثنوی مولوی که در آنها مسجد نقش مهمّی دارد، دیدگاه و تصوّر مولانا را از این جایگاه معنوی و ارزشمند، روشن سازند.
مقدمه
نماز عالیترین نمود بندگی در پیشگاه خداوند متعال اسـت و مسجد، مکانی است که این جلوة عبودیت را جلایی دو چندان میبخشد. بر خلاف بـرخی نیایشگاهها در مذاهب دیگر کـه در دل کـوهها و مکانهای دور از دسترس بنا میشوند، مساجد بیشتر در شلوغترین و پر رفت و آمدترین محلهای جوامع اسلامی ساخته میشوند و با درهای گشاده و معماری چشمنواز، پذیرای نمازگزاران هستند. «واژة مسجد در قرآن به معنای پرستشگاه، مقام، معبد اسلامی، پرسـتش خاص، مسجدالحرام و مسجدالاقصی به کار رفته است. در قاموسهای عربی نیز به معنای مکان سجده، مواضع سجده و هر مکانی که در آن عمل پرستش انجام شود، مورد استفاده بوده است. معانی ضریح، کلیسا، نـیایشگاه و مـعبد، معادل مسجد در زبانهای سامی است و ریشة معنای عربی مسجد را که همان مزگت در فارسی است، از زبان آرامی دانستهاند. در نتیجه این واژه هرچه از سالهای صدر اسلام فاصله میگیرد، به صورت پررنگتری تنها یـک پرسـتشگاه اسلامی را به ذهن متبادر میکند»(آذرنوش و مکوندی، 1389: 5).
با رونق گرفتن عرفان و تصوف، مسجد نیز همچون دیگر عناصر دینی، معنایی متفاوت یافته است و «در اصطلاح صوفیان، مظهر تجلّی جمال حق و آسـتانة پیـر و مرشد و دل مؤمن و عارف کامل»(سجادی، 1370: 723) شده است.
این تلقّی و تصوّر خاص عرفا و متصوّفه از عناصر دینی، کمکم کار را به برپایی مکانهایی غیررسمی در برابر مسجد کشانده است که «خانقاه» و بعدها در گـونههای افـراطیترش «مـیخانه» و «میکده» از نمونههای آن است.
اگر قـولی کـه جـملگی برآنند را بپذیریم و مولانا را قلّة شعر عرفانی فارسی بدانیم، به نظر میرسد کاربرد واژة خانقاه در مثنوی معنوی باید بسیار بیشتر و پررنگتر از واژة مسجد بـاشد. امـا ایـن گونه نیست و مولانا دستکم پنج برابر بیشتر از خـانقاه، از مـسجد استفاده کرده و در حکایات و داستانهای تمثیلی خویش از آن بهره گرفته است. این حکایات و داستانها که در ادامه به بررسی آنها خواهیم پرداخـت، تـصوّر و تـلقّی مولانا را از مسجد برای ما واضحتر خواهد ساخت و ما را بیش از پیـش از دریای مثنوی سیراب خواهد کرد.
.تعریف مسجد
مولانا در دفتر دوم مثنوی، به «قصة منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان» مـیپردازد. داسـتان ایـن مسجد که در آیة شریفة «والذینَ اتّخذوا مسجداً ضراراً»(برائت/107) بدان اشـاره شـده، از این قرار است که «رسول خدا(ص) به قصد تبوک عزیمت کرد. ساعتی از روز را در ذیاوان، محلی بین تـبوک و مـدینه، گـذراند. هنگامی که آن حضرت آمادة رفتن شد، عدهای که بانی مسجد ضرار بـودند سـررسیدند و بـه پیامبر گفتند ما برای این که بیماران و حاجتمندان راه دوری در پیش نداشته باشند و برای شبهای بـارانی و زمـستان، نـمازگزاران با مشکلی روبهرو نشوند در این نزدیکی مسجدی ساختهایم و آمدهایم از شما دعوت کنیم تا در آنـجا نـماز بگزاری. پیامبر(ص) فرمود من اکنون عازم سفرم. هنگام بازگشت ان شاءالله نزد شـما مـیآیم. ولی در بـازگشت آیة مربوط به اصحاب مسجد ضرار نازل شد و پیامبر پرده از توطئة آنان برداشت»(فروزانفر،1376: 228)
قـصد ایـشان جز سیه رویی نبـــود خیر دین کی جُست ترسا و جهود؟
مسجدی بر جسر دوزخ سـاختــند بـا خــــدا نــــرد دغاها باختــــند
قصدشان تفریق اصحاب رســـول فضل حق را کی شناسد هر فضول؟
(مثنوی، 2/ 2859)
چون پدیـد آمـد که آن مسجد نبود خانـة حـــــیلت بد و دام جهود،
پس نبی فرمود کآن را برکنــــید مـطرحة خـاشاک و خـاکستر کنـید
(همان، 2/ 3016)
بدین ترتیب به دستور پیامبر گرامی اسلام چنین مسجدی که پایهاش بر دروغ و نـفاق بـود، ویـران گردید تا یاران بدانند که هر بنایی ولو واجد ویژگیهای ظاهری مسجد بـاشد، شـایستة نام مسجد نیست و « این مسجد که منافقان آن را به قصد ضرار و تفرقه ساختهاند، همان مجرد ساختنش نـشان مـیدهد که ابلیسرویان، همواره ممکن است انسان را در ظاهر به خیر و منفعت دعوت نـمایند امـا در باطن جز شر و ضرر برای وی نـمیخواهند»(زریـنکوب،1386: 139). مـولانا سپس برداشت خویش را از این واقعة تاریخی بـیان مـیکند و مسجد را تمثیلی از وجود هر انسانی میگیرد که شایستگی نام خانة خدا و تجلّی زیـباییهای الهـی را دارد به شرط آن که وجود خـویش را از هـرگونه دروغ و دغل پاکـ سـازد و نـشان میدهد« که در هر نفسی البته فـتنة ضـرار هست و آنها که در این باره بر دیگران طعنه میزنند، از فتنهای که خـود بـدان دچارند، خبر ندارند»(زرینکوب،1376: 97)
بر مـحک زن کار خود ای مردِ کـار تـا نسازی مسجدِ اهل ضـــــــرار
(مـثنوی، 2/ 3025)
و در ادامـه مسجد را با دل عارفان و اولیای الهی برابر مینهد:
ابلهان تعظیم مسجـــد میکنـــند در خرابــــی اهـل دل جـد میکننـد
آن مجازست این حقیقت ایـ خـران نـیست مسجـــد جز درون ســروران
مـســــجدی کان انـدرون اولیاست سـجدهگاه جـمله است آنجـا خداست
(همان، 2/ 3109)
همچنان که از دل عارفان بوی خوش عشق و انس به مشام مـیرسد و روحـهای جستجوگر را به خود میخواند؛ شایسته اسـت کـه از مسجد نـیز بـانگ اذان از گـلوی مؤذنی خوشآواز برآید تـا اعلامِ هنگام نماز، با اشتیاق نمازگزاران زیبایی دو چندان یابد. اگر این گونه نباشد، چه بـسا آوای زشـت مؤذن، مانع از کشش و اشتیاق نمازگزاران و مـشتاقان حـقیقت شـود. ایـن نـکته را مولانا در داستان «مـؤذن زشـتآواز» این گونه بیان میکند:
یک مؤذن داشت بــــس آواز بـد |
در میـان کافرســـــتان بانـگ زد |
|
چند گفتندش مگــــو بـانگ نـماز |
کـه شـود جنـــگ و عداوتها دراز |
|
او ستیزه کــــرد و پس بیاحتراز |
گـفت در کـافرســــتان بـانـگ نـماز |
|
خـلق خـایـف شد ز فتنــة عامهای |
خود بیامد کافــــری با جامــهای |
|
شمع و حلوا با چنان جامه لطیـف |
هدیه آورد و بیامــد چـــون الیف |
|
پرسپرسان کین مؤذن، گو کجاست |
که صلا و بانگ او راحـــــت فزاست... |
|
دختری دارم لطیف و بس سنــی |
آرزویـی بــود او را مؤمــــــنی... |
|
هیــچ چـاره میندانــستم در آن |
تا فرو خواند این مـــؤذن آن اذان |
|
گفت دختر چیست این مکروه بانگ |
که به گوشم آمد این دو چار دانگ... |
|
خـواهرش گـفتش که این بانگ اذان |
هســت اعلام و شعار مؤمـــنان... |
|
چون یقین گشتش رخ او زرد شد |
از مسلمانی دل او ســـــرد شـد... |
|
راحتــــم این بــــــود از آواز او |
هدیه آوردم به شکر، آن مـرد کو؟ |
(همان، 5/ 3367)
این تمثیل به خوبی« نشان میدهد کـه سـلوک اهل حق تا مقبول نباشد مایة هدایت خلق نخواهد شد و اندیشة نیکی همه جا به نتیجة مطلوب نمیرسد»( زرینکوب،1376: 339). به نظر میرسد ایـن مـقبولیت نیز تنها در سایة پرورش دل و جـان در بـاغ عرفان میسّر است نه در عرصه و چارچوب خشک مذهب، مذهبی که گاهی فقط به اجرای ظاهری و صوری آیین و مناسک دینی میاندیشد و از روح آن غفلت میورزد. در این تـمثیل« مـولانا کنایتاً عرصة عرفان و صـوفیسم را بـر عرصة ایمانهای مذهبی و دینی که خالی از حرکت و روح مستی باشد، ترجیح مینهد»( محمدی،1387: 413)
3.مسجد، بهترین مکان برای برآورده شدن حاجات
اولین داستان مثنوی، «حکایت عاشق شدن پادشاه بر کنیزک» اسـت. «شـاهی با داشتن دو قدرت دین و حکومت، از سر اتفاق بر سر گذر، کنیزی زیبا میبیند و به او دل میبندد. او را میخرد و به قصر میبرد. پس از برخورداری از میوة وجود او، از قضا کنیزک بیمار میشود. شاه که عاشق کـنیزک شـده، حاذقترین پزشـکان را برای درمان او فرا میخواند. اما قضا چیز دیگر میخواهد»(همان: 58). تمام تلاشهای پزشکان بی ثمر میماند و:
شـه چو عجز آن حکیمان را بــدید پا برهنه جانب مســـــجد دوید
رفت در مـسـجد سـوی مـحراب شد سجدهگاه از اشک شه پر آب شد
( مثنوی، 1/ 55)
شاهی با چنان قدرت، وقتی از تلاشهای دیگران برای بهبود کنیزک نـاامید مـیشود به خدا رو میآورد و نیاز خویش را با گریه و زاری از درگاه الهی طلب میکند. خداوند نـیز در حـالت خـواب و بیداری وعدة برآورده شدن حاجتش را به او الهام میکند و این مژده، نتیجة تضرع و خاکساری در محراب مـسجدی است که برای مولانا همان دل پاک عارف است. عارفی که فردا همچون «آفتابی در مـیان سایهای» سر برمیآورد و شـاه را از ایـن نگرانی میرهاند و کنیزک را و زرگر سمرقندی را نیز به گونهای دیگر. مولانا مخاطب را نیز دعوت میکند تا برای رفع نیازهایش بر هر در گاهی سر خم نکند.
سجدهگه را تر کن از اشک روان کای خدا تـو وارهانم زین گمان
(همان، 4/ 386)
البته گاهی از رونق چنین مساجدی کاسته میشود و دیگر نه طنینِ هایوهوی عارفان گنبدش را به لرزه درمیآورد و نه اشک و آه مؤمنان محرابش را معطر میسازد. مولانا این بیرونقی و ویرانی مسجد را نـشانة غـلبة ظالمان میداند و در داستان «پرسیدن موسی(ع) از حق تعالی سرّ غلبة ظالمان»، بدان میپردازد. موسی(ع) از حق تعالی میپرسد که چرا گاهی ظالمان بر جامعة خداپرستان غلبه میکنند. سوای این پرسش و پاسخ، مـوسی یـکی از نشانههای غلبة آنها را ویرانی و تباهی مساجد قلمداد میکند :
که چه مقصودست نقشی ساختن واندرو تخم فــــــساد انــداختن
آتش ظلم و فســــــاد افروختن مسـجد و سجده کنان را سوختن
( همان، 2/ 1818)
آیا انزوای عـارفان و مـردان حق را نیز که در اثر غلبة فریبکاران و دغلبازان رخ میدهد، میتوان از این دست دانست؟ اصولاً مولانا در پس هر حکایت و داستانی، هرچند واقعی و تاریخی، در کمین فرصتی است تا اندیشههای خود را بازگو کند. او خود بـارها اشـاره کـرده که داستان، بهانهای است بـرای بـیان نـکاتی که همچون وحی از غیب میرسد و او رسالت آشکار کردنش را به عهده گرفته است. البته شاید« مولوی در میان شاعران عارف تنها کسی بـاشد کـه داسـتان را نه تنها برای تبیین معانی عرفانی به کـار مـیگیرد، بلکه نفس داستانپردازی و جذاب کردن آن نیز برای او اهمّیت دارد»(پورنامداریان،1388: 360). از این دست داستانها که ذکرش جنبة تمثیلی مییابد، داسـتان مـسجدالاقصی اسـت که در دفتر چهارم با «ماجرای مسجدالاقصی و داوود» آغاز میشود و با «سـاختن مسجدالاقصی توسط سلیمان و جریان رستن خرّوب در آن»پایان میپذیرد:
داستان از این قرار است که «خداوند متعال به داوود پیـغمبر فـرمود بـرای من خانهای بساز. اما داوود قبل از آن برای خودش خانه ساخت. خداوند مـتعال وقـتی علّتش را پرسید، داوود پاسخ داد خدایا تو در حکمی که مقدر کردهای فرمودی که من ملکی را برای خودم اخـتصاص دهـم. آنـگاه به ساختن خانة خدا پرداخت. اما همین که دیوار آن را بالا آورد دو سـومش فـرو ریـخت. داوود (ع) از این ماجرا نگران شد و به خدا شکایت کرد. وحی آمد که ای داوود دیگر صلاح نـیست کـه بـرای من خانه بسازی. عرض کرد خدایا علتش چیست؟ وحی آمد برای این که تو مـسبب ریـخته شدن خونهایی شدهای. داوود گفت خدایا آن خونها در راه تو و به عشق تو ریخته شده اسـت. وحـی آمـد آری ولی آنها بندگان من بودند و من به آنان بیش از هر کس دیگری مهربان بودم. داوود از ایـن واقـعه بسیار دلتنگ شد. خطاب آمد ای داوود محزون مباش. به زودی فرزندت سلیمان خانة مـرا خـواهد سـاخت. حضرت سلیمان پس از رحلت پدر بنای خانة خدا را به عهده گرفت»( فروزانفر،1376: 350).
و روایت مولانا:
گفت جرمم چـیست ای دانـــای راز که مرا گویی که مسجـد را مساز
گفت بی جرمی تو خونها کـردهای خـون مـظلومان به گردن بــردهای
که ز آواز تو خلـــــــقی بی شمار جان بدادند و شـدند آن را شکار
خون بســـی رفـته اسـت بـر آواز تو بر صـــدای خوب جانپـرداز تو
(مثنوی، 4/ 391)
اگرچه دکتر زرینکوب معتقد اسـت کـه «ذکر مسجدالاقصی در بین سایر قصهها، قصة سلیمان و بلقیس را به خاطر مولانا میآورد که هرچند به مـناسبت اشـارت به هدیه و نثار در این موضع تداعی شده است، لیکن بیشک آنچه آن را در ضـمن نـقل داستان بنای مسجد به خاطر وی آورده است، نـام سـلیمان اسـت و احوال وی»( زرینکوب، 1386: 56)، اما میتوان به این نـکته هـم اشاره کرد که حتی داوود (ع) که خلقی از صدای خوشش جان سپردهاند، شایستگی ساختن خـانة خـدا را ندارد. شاید این ترک اولی تـوسط داوود ایـن لیاقت را از او سـلب کـرده اسـت. این نکته نیز جایگاه مسجد را در ایـن داسـتان برجستهتر میسازد.
پس از داوود ، فرزندش دست به کار ساختن مسجدالاقصی میشود:
چــــون سـلیـــمان کـرد آغــاز بنا پاک چون کعبه، همــــایون چـون منا
در بنااش دیـده مـــــیشد کـرّ و فر نی فســــــرده چون بـناهــــای دگــر
در بنا هر سنگ کـز کُه میشکست فاش سِیروا بِی همیگفت از نخـــست
چون سـلیمان در شـدی هــر بامداد مسجـد اندر بـــهر ارشـــــاد عـبـــــاد
پند دادی گه بـه گـفت و لحن و ساز گه بـه فـعل، اعنـــی رکـــوعی یا نمـاز
پند فـــعلی خـــلق را جــذابتر که رســـد در جانهـا با گـوش و کــر
(هـمان، 4/ 467)
مولانا در اینجا اشاره میکند که پایـداری و مـاندگاری هر کـاری بـه اخـلاص کنندة آن کار بستگی دارد. چـه بسا کارهای عظیمی که حرص و شهوت مایة انجامشان بوده است و خیلی زود فراموش شدهاند و از بین رفـتهاند. امـا
آن بنـــای انبیا بـی حرص بــود |
زآن چـنان پیـوســـته رونـقها فـزود |
|
ای بـســـا مسجد برآورده کــــرام |
لیـک نبــود مســـجد اقصاش نـام |
|
کعـبه را که هر دمی عزّی فــزود |
آن ز اخلاصــــات ابراهیــــم بود |
|
فضل آن مسجد ز خـاک و سـنگ نـیست |
لیک در بنّاش حرص و جنگ نیست |
|
مسجد اقـصی بـســــازید ای کـرام |
کـه سـلیـمان بـاز آمد والســــلام... |
|
چون سلیـمان شو که تا دیوان تو |
سنــگ بُرّند از پـــی ایــــوان تو |
|
چون سلیمان باش بی وسواس و ریـو |
تا تو را فــــرمان بـرد جنــّـی و دیو |
|
خاتم تـو این دل است و هوش دار |
تا نگـردد دیـو را خــــاتم شکــار |
(همان، 4/ 1136)
میبینیم که مولانا مسجدالاقصی را همان «ضمیر منیر دوست» میداند و خواننده را هشدار میدهد که مبادا بر چنین عزیز نگینی، گاهگاه دستِ اهـرمن بـاشد. به هر حال سلیمان هر روز به مسجد میآمد و نوگیاهی رسته در آنجا میدید که نفع و زیانش را با سلیمان در میان مینهاد، تا آن که روزی اندر گوشهای گیاهی همچون خوشهای دید:
گفت نـامت چـیست بر گو بیدهان |
گفت خرّوب است ای شاه جهــان |
|
گفـت اندر تو چه خاصــــیّت بود |
گفت من رستم مکان ویران شـود |
|
من که خـرّوبم خـــــــراب منـزلم |
هادم بنیــــــــاد این آب و گـِلـم |
|
پس سـلیمان آن زمان دانست زود |
که اجل آمد سفر خواهـــد نمـود |
|
گفت تا من هستم این مسجد یقین |
در خـــلل نایــــد ز آفات زمیـن |
|
تا که مــن باشم وجــــود مـن بود |
مسجد اقصی مـخلخل کـی شــــود |
|
پس که هـدم مسجد ما بیگمـان |
نبــــود الا بعــــد مرگ مـا بدان |
|
مسجدست آن دل که جسمش ساجـدست |
یار بد خرّوب هرجا مسجـــد است |
|
یار بد چـــون رُست در تو مهر او |
هین از او بـگریز و کـم کن گفتوگـو |
|
بر کن از بیخـش که گر سر برزند |
مر تو را و مســـــجدت را برکنـد |
(همان، 4/ 1373)
زیبایی کار مولانا در این است که هنوز داستان به پایان نرسیده، تأویل و تفسیر خویش را از آن بازگو مـیکند و آن گونه کـه میبینیم « مسجد را رمزی از دل انسان میخواند که اندیشة بد و آنچه یار بد آن را تلقین میکند، در حکم خرّوب آن اسـت»(زرینکوب، 1386: 56) و از مخاطب میخواهد که هرچه زودتر مسجدِ وجودش را از چنین آفتی پاک کـند تـا لایـق نیایش و ستایش خداوند متعال گردد.
داستان دیگر که باز جنبة تمثیلی مییابد، داستان «مسجد عاشقکش یا مـیهمانکش» اسـت که در دفتر سوم ذکر شده است. هر کس در این مسجد شگفت که بـر کـنار شـهر ری بنا شده بود، شبی را سر میکرد میمرد. دکتر زرینکوب معتقد است که این داستان «بـی شک باید از روایات عامیانه مأخوذ باشد. اینکه در اطراف ری و حتی در نواحی دیگر هـم نام و نشان این مـسجد مـهمانکش باقی است، نشان میدهد که اصل قصه به روایات عامیانه ارتباط دارد و دستیابی به گنج و طلسم هم که مثل کیمیا و آب حیات از آرمانهای دیرینة عامه است، میبایست منشأ الهام و موجب رواج آن در حلقة قصاص و افـواه عام بوده باشد»(همان: 318). به هرحال مهمانی سر میرسد و از آنجا که «مسافران و غریبان شب را در مسجد میخوابیدند»(شمیسا،1387: 672)، قصد میکند تا شب را در آن مسجد بگذراند و به ملامت و نصیحت قوم توجه نمیکند و بـا ایـن کار خویش به استقبال مرگ میرود. نیمشب از آواز ترسناکی که پنج بار دل و جانش را لخت لخت میکند، خود را نمیبازد و با بانگ خویش طلسم از آن بر میگشاید و تا صبح از در و دیوار مسجد زر بر سرش مـیبارد و او تـا سحرگه زر به بیرون میکشد.
شمع بود آن مســجد و پروانه او خویشتن درباخت آن پروانه خــو
پر بسوخت او را ولیکن ساختش بس مبارک آمد آن انداخــــتش
(مثنوی، 3/ 4365)
« در این تمثیل، مسجد نماد و نمودی از دنیاست. مسجد مـیهمانکش عـقبه و گردنهای است برای کسی که طالب بازگشت است و تنها کسانی میتوانند از این مسیر بگذرند که پاکباز و از جان گذشته باشند. در این تمثیل همه چیز عامل بازدارنده است؛ اما نهیِ بـازدارندگان بـر مـیهمان گستاخ اثر نمیکند»(محمدی،1387: 242) و چـون روز بـر مـیآید، بهرهمند و سربلند از مسجد پا به بیرون مینهد و این آرزوی هر مؤمنی است که چنین بازگشتی به پیشگاه حق داشته باشد.
4.تأکید بـر نـماز جـماعت
مولانا در داستان «فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بـر فـوت نماز جماعت»، ضمن اشاره به اهمّیت نماز جماعت و ثواب کثیر آن، حسرت از دست دادنش را چه بسا بیشتر از ثواب خود نـماز جـماعت مـیداند. «پیداست که این حسرت بر فوت نماز و این که فـضیلت آن از فضیلت ادای نماز، بیشتر هم هست از جنس اقوال صوفیّه است که درد و حسرت مبتنی بر صدق و اخلاص را از مجرد اعمالِ خـالی از درد و اخـلاص بـیشتر مرضیّ حق و مورد قبول درگاه وی میشمارند»( زرینکوب،1376: 134)
آن یکی میرفت در مسـجد درون |
مـردم از مـســـجد همیآمـد برون |
|
گشت پرسان که جماعت را چه بود |
که ز مسجـــد میبرون آینـد زود |
|
آن یکی گفتــش کـه پیـغمبر نـماز |
با جماعت کـرد و فارغ شــد ز راز |
|
تو کجا در میروی ای مـــرد خام |
چون کـه پیـغمبر بـداده ست السلام |
|
گفت آه و دود از آن اه شـد برون |
آهِ او میداد از دل بـــــوی خـون |
|
آن یکی از جمع گـفــت ایـن آه را |
تـو به من ده وآن نـــــماز من ترا |
|
گفت دادم آه و پــــــذرفتم نماز |
او ســـــــتد آن آه را با صـد نیاز |
|
شب بـه خـواب اندر بگفتش هاتفی |
که خریدی آب حیــــوان و شفی |
|
حرمت این اختیار و این دخـــول |
شـد نـماز جــــــملة خــلقان قبول |
(مثنوی، 2/ 2771)
مولانا در داستان «بیدار کردن ابلیس معاویه را که خیز وقت نماز اسـت»، بـاز به اهمّیت نماز جماعت اشاره میکند و این بار به گونهای دیگر. داستان از ایـن قـرار اسـت که ابلیس معاویة خفته در بستر شاهانة خویش را بیدار میکند، به این بهانه که مبادا فـضیلت نـماز جماعت را از دست بدهد:
گفت هنگام نماز آخر رسید سوی مسجد زود میباید دویـد
(هـمان، 2/ 2611)
مـعاویه از این رفتار ابلیس شگفتزده میشود و به اصرار دلیل این کار را جویا. ابلیس نیز پس از حاشیه رفـتنهای مـتعدد سـرانجام میگوید به این سبب بیدارت کردم که :
تا رسـی اندر جمــاعت در نـماز از پی پیـغمبــــر دولت فـــــراز
گر نماز از وقت رفتـــی مر ترا این جهان تاریـک گشتی بی ضیا
از غبین و درد رفتی اشـــکها از دو چـشــــم تو مثال مشکها
ذوق دارد هر کـسی در طاعتی لاجرم نشکیبد از وی ساعتــــی
آن غبین و درد بودی صـد نـماز کو نماز و کو فــــــروغِ آن نیاز
(همان، 2/ 2766)
« سـرانجام ابـلیس اعـتراف میکند که این بیدار کردن او نه بـه خـاطر آن بوده است که تا وی را به درک ثواب رهبری کند، برای آن بوده است که اسـتغراق در خـواب، وی را از فوت نماز باز ندارد و آنـگاه آن فـضیلت و ثوابی کـه از حـسرت خـوردن بر فوت نماز حاصل آید از وی فـوت شـود »( زرینکوب،1376: 134).
5. مسجد، صحنة ماجرا
در برخی از داستانهای مثنوی، مسجد، تنها ظرف مکانی مـاجرایی اسـت که رخ میدهد و شاید بتوان گفت نـقش چندانی در ماجرا یا روشـن سـاختن تفکر و دیدگاه مولانا در باب مـسجد و اهـمّیت و جایگاه آن ندارد. مثل قصة آغاز خلافت عثمان که در مسجد رخ میدهد(دفتر چهارم، از بـیت491) و یـا داستان مهمانانی که در مسجد مـهمان پیـامبر(ص) مـیشوند و هر کدام از مـؤمنان یـکی از آنها را به منزل مـیبرد و پیـامبر نیز(دفتر پنجم، از بیت64). یا داستان آن حاکمی که با دور باش و کور باش و ضرب چـوب و چـماق، به مسجد جامع میرود برای دادگـستری و عـدالتپروری(دفتر شـشم، از بـیت2465). یـا داستانهایی که از طنز و مـطایبه نیز خالی نیست، مثل داستان چهار هندو که برای نماز وارد مسجدی میشوند و به نماز مـیایستند. بـا ورود مؤذن، یکی از آنها سخنی میگوید و هـندوی دیـگر، خـطاب بـه او مـیگوید که سخن گـفتی و نـمازت باطل شد. سومین هندو نیز به سخن در میآید و به دومی طعنه میزند که نماز تو نـیز بـاطل گـشت.
آن چهارم گفت حمــــدالله که من در نیفتادم بـه چـَه چــــون آن سـه تـن
پس نـماز هر چهاران شـــــــد تباه عیبگویان بیشتر گم کــــــرده راه
ای خنک جانی که عیب خوش دید هر که عیبی گفت آن بر خود خـرید
(مثنوی، 2/ 3027)
همین داستان در مقالات شـمس نیز آمده است :«هندویی در نماز سخن گفت. آن هندوی دیگر که هم در نماز بود، میگوید: هی خاموش، در نماز سخن نباید گفتن»(شمس تبریزی، 1385: 305).
و داستان دیگر که باز هم از مطایبه تـهی نـیست، داستان «امیر و غلام نمازبارهاش» است.«در زمان مصطفی(ص) کافری را غلامی بود مسلمان صاحب گوهر. سحری خداوندگارش فرمود که طاسها برگیر که به حمام رویم. در راه مصطفی(ص) در مسجد با صحابه نماز مـیکرد. غـلام گفت ای خواجه لله تعالی این طاس را لحظهای بگیر تا دوگانهای بگزارم بعد از آن به خدمت روم. چون در مسجد رفت نماز کرد، مصطفی(ص) بیرون آمد و صحابه هـم بـیرون آمدند. غلام تنها در مسجد مـاند. خـواجهاش تا به چاشتی منتظر و بانگ میزد که ای غلام بیرون آی.گفت مرا نمیهلند. چون کار از حد گذشت، خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند کـه کـیست که نمیهلد. جز کـفشی و سـایة کسی ندید و کس نمیجنبید» (مولوی، 1387: 113).
گفت آخر مسجد اندر کس نماند کیست وا میدارد آنجا کت نشانـد
گفت آن که بسته استت از بـرون بسته است او هم مرا در انــــدرون
آن که نگذارد تـو را کـایــی درون میبنگذارد مـــــرا کایـــم بــرون
(مثنوی، 3/3067)
البته « در این لطیفة پر معنی، مولانا نشان میدهد که شوق به هدایت و کمال از جذبة حق میرسد و غفلت و انکار بی دردان هم از همان جاست»( زرینکوب،1376: 368)
نتیجه
تعریفی کـه مـولانا از مسجد ارائه مـیدهد، آن را از یک مکان ظاهری و چارچوب مادی فراتر میبرد. در نظر مولانا مسجد، گاه دلِ پاک اولیای الهی و عارفان پاکباز است کـه خداوند را میتوان در آنجا جستجو نمود و گاه همة آفاق عالم، که هـر پدیـدهای در آن مـشغول ستایش و پرستش خداوند متعال است.
او مسجد را بهترین مکان برای برآورده شدن نیازها و حاجات میداند و بر نماز جـماعت و فـضیلت آن تأکید میورزد و حکایات و داستانهای متعددی برای خاطر نشان ساختن این موضوع بیان مـیکند. آنـگونه کـه بنا کردن مسجد در دیدگاه مولانا اساس خیر به حساب میآید،
بهر حق این خلق زرهـا میدهند صد اساس خیر و مسجد مینهند
(مثنوی،6/ 862)،
پاک کردن دل و جان از اندیشههای مخرّب و غیر الهـی و آفات دنیوی نیز، بـه بـرپایی مسجد درونی میانجامد. چنین مسجدی در این منظومة فکری، قادر است برای نمازگزارش و پاکی و درستی رفتارش گواهی دهد:
بر مُصَلِّی مسجد آمد هم گـواه کاو همیآمد به مــن از دور راه
(همان،6/ 4290)
ارزش و اهمّیت مسجد در دیـدگاه مولانای عارف، که خانقاه و خانقاهنشینان را بسی محترم میدارد، به خوبی از مثنوی معنویاش پیداست و حکایات و داستانهای متعدد او در اینباره، این نکته را به روشنی برای مخاطب مثنوی آشکار میکند.
کتابنامه
آذرنوش، آذرتاش و؛ مکوندی، مـحمود. 1389. «بـررسی زبانشناختی واژة قرآنی مسجد». دوفصلنامة تحقیقات علوم قرآنی و حدیث، شمارة13، صص5-17.
پورنامداریان، تقی. 1388. در سایة آفتاب. چاپ سوم. تهران: انتشارات سخن.
زرّینکوب، عبدالحسین. 1376. بحر در کوزه. چاپ هفتم. تهران: انتشارات علمی.
ــــــــ ، ــــــــ .1386. سرّ نـی. چـاپ یازدهم. تهران: انتشارات علمی.
سجادی، سید جعفر.1370. فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی. چاپ اول. تهران: کتابخانة طهوری.
شمس تبریزی. 1385. مقالات شمس تبریزی. تصحیح و تعلیق محمدعلی موحّد. چاپ سوم. تهران: انتشارات خـوارزمی.
شـمیسا، سیروس. 1387. فرهنگ اشارات. چاپ نخست از ویرایش دوم. تهران: انتشارات میترا.
فروزانفر، بديعالزمان. 1376. احاديث و قصص مثنوي. ترجمة كامل و تنظيم مجدد حسين داودي. چاپ اول. تهران: انتشارات اميركبير.
محمدی، علی. 1387. چکیده و تحلیل مثنوی. چـاپ اول. تـهران: انـتشارات علم.
مولوي، جلال الدين محمد. 1387. فـیه مـا فـیه. با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر. چاپ دوازدهم. تهران: انتشارات امیرکبیر.
ــــــــ ، ــــــــ.1375. مثنوي معنوي. تصحيح رينولد نيكلسن. چاپ اول. انتشارات توس.