■ لطافت هنر دینی
بسم الله الرحمن الرحیم
آية الله سيد مرتضى نجومى ـ كرمانشاه
فرشته عشق نداند كه چيست اى ساقى***بخواه جـام و شـرابى بـه خاك آدم ريز
خداوندا! سپاس و ستايش تو را سزاست كه پروردگار عالميان و نهايت آرزوى عارفان و محبوب دل هاى صادقانى; آفريننده هـمه زيبايى ها و تصويرگر همه جلوه هاى جمالى، مبدأ و مقصد هنرى، مفيض معنى و خالق صورتىّ; تـويى اوّل و تويى آخر. تويى ظـاهر و تـويى باطن. تو سميع و بصير و شهيد و شاهد، زيبا و زيباآفرين، خالق انسان و معلّم قلم و بيانى.
بارالها. درون جان آدمى را چه بهشت برينى نهاده اى كه صفا و ذوق و لطافت او به هر زبان و بيانى كه گفته اند و شنيده ايم و خوانده ايم، باز هـم يك از هزارش گفته نيامده است. فطرتى فريفته به زيبايى و جمال با گرايش به بى كرانى و بى مرزى رادر درون جان آدمى نهاده اى و اين بهشت برين به بى كرانى و بى مرزى حبّ كمال و جمال بى كران و بى مرز و گسترده تا بى نهايت اسـت و بـهشت برين عالم آخرت بى نهايت است تا جواب گوى ابديّت و بى نهايتى ضمير انسانى بوده باشد.
شگفتا كه هر كس حالى و سوز و سازى و راز و نيازى دارد، اين بهشت برين را در اندرون دل خود مى بيند و مى يابد! و اين عطيّه، عطيّه اى الهى و اين موهبت، مـوهبتى خـدايى است كه تنها به انسان ها عنايت شده است; «وَلَوْلا اَنْتَ لَمْ اَدْرِما اَنْتَ».
فرشته عشق نداند كه چيست اى ساقى***بخواه جام و شرابى به خاك آدم ريز
شعر حافظ را خوانده ايد كه:
«در نمازم خم ابروى تو بـا ياد آمـد***حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد»
شگفتا كى و كجا ما شيفته و شيداى خم ابروى او بوده ايم تا در ياد آن يار مهربان حالتى رود كه محراب به فرياد آيد؟!
آدمى به كدام عالم لطيف وابسته و از كدام عالم لطيف آمده اسـت كه بـه كوچـك ترين نسيم باد سحرگاهى به ياد آنـ عـالم قـدس و جنّة النعيم مى افتد. حالتى كه در سماع غزل هاى ناب دست مى دهد كه به قول حافظ: «حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد» يا باز هم به قـول حـافظ:
«گـر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشق***شعر حافظ بـبرد وقـت سَماع از هوشم»
از آن سماع كه «علىّ بن محمّد بيستون» در مقدّمه جمع ديوان سعدى بدان اشاره اى مى كند آدمى به كجا مى رود و اين چه آشفتگى اسـت كه انـسانى بـا نسيمى اين چنين آشفته و پريشان در پرواز مى آيد; آن هم پرواز به گستردگى فـطرت بى كران و چه خوش تعبيرى از «شهيد» به «پرنده تر ز مرغان هوايى»!
مرغان هوايى را هوا و هوس و اميد و آرزوى بازگشت به آشيان سـابق هـست و اينـان را همه عشق و شيفتگى و شيدايى به پروازى بالاتر بى هيچ آرزوى برگشت بدين جهان خـاكى و تـعلّقات:
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود***ز هر چه رنگ تعلّق پذيرد آزادست
منشأ جان آدمى از بهشت بى كران فـيوضات حـضرت حـقّ و سرچشمه اين ضمير بهشتى، آن جنّة الكمال و روضة الجمال است. بى كرانى اين مينوى ضمير آدمى از بـى كرانى آن جـمال و كمـال مطلق و ره آورد اين مينوى ضمير انسانى، هنر است كه روزنه اى به آن باغ و راهى به آن درياسـت.
هـنر است كه به قدر توان خود سخنگو و نمايان گر مقدار ذوق ها و لطف هاى درونى است و هنر اسـت كهـ با اتّصال به درياى بى كران جمال و كمال، هر چه مى بيند، زيبا مى بيند و هر چـه مـى شنود زيبـا مى شنود و باز هم در حزن و غم و اندوه، از واماندگى خود و دورى از ساحت مقدّس حضرت معبود است.
آدمـى وابـسته به عالمى بى كران از جمال و كمال و صفا و انس و محبّت است و بريده از آن جا و در غم آنـ جاست و بـا سـينه اى «شرحه شرحه از فراق، باز گويد شرح درد اشتياق» و هنر است كه بازگوى آن روزگار وصل و آن بى كرانى عشق اسـت:
هـر كسى كو دور ماند از اصل خويش***باز جويد روزگار وصل خويش
هنرمند در پويش هنرى خـود غـرق در آن عـالم صفا و انس و كمال و جمال است. با معاشران و در جمع است، ولى دل در جاى ديگر: و خرقه جايى دگر و بـاده و دفـتر جـايى!
مقام اصلى ما گوشه خراباتست***خداش اجر دهد آن كه اين عمارت كرد
خوشا آدمـى و هـنر! به راستى اگر هنر را از انسان بگيرند، همه شيدايى ها و عشق ها و راز و نيازها و سوز و سازها را از او گرفته اند و او چون هيمه اى بـى جان و جـان دارى بى هيچ قيمت و ارزش مى ماند:
«سينه خالى ز مهر گل رخان***كهنه انبانى است پر از استخوان»
بـنازم كلام كليمـ كاشانى را:
«زسينه اين دل بى معرفت را مى كنم بيرون***چـرا بـيهوده گـيرم در بغل ميناى خالى را»
صفاى هنر در خميره و فـطرت آدمـى نهاده شده و از جمال بى انتهاى حضرت حق مدد مى گيرد و اين صفا و كشش و فطرت چـون آفـتاب در ضمير او مشهود و چون اقيانوس در درون او مـوج مـى زند و گه گـاه كه اين مـوج هاى اقـيانوس پيما به كرانه هاى ساحل وجودى او مى خورد بـجلوه هاى هـنرى جلوه گر مى گردد و آدميان برقى تابناك را از هنرمند و هنر او به جلوه هاى گوناگون هنر مـى بينند و پيام هـنر و هنرمند را تا اندازه اى مى بينند و مى شنوند و هـنرمند شادمان از آن كه تابشى از خورشيد درون خـود را بـه جلوه پيام درآورده و خرسند از اداى اين پيام، بى نياز از مريد و عـاشق و سـالوس و رياست.
اُصولا لطافت هنر، به ويژه هنر اسلامى; رهنمون آدمى است به سوى دنـيايى از ذوق و عرفان و شهودى عارفانه از حقيقت تـوحيد و جـمال مـطلق حضرت حق مـتعال و تـا اقيانوس درون هنرمندى به شـيرينى اسـلام و طعم الهى شيرين نباشد، بازدهى او اسلامى نباشد.
هنر اسلامى كه از روح اسلامى برخيزد، بريدن از گـرايش ها و دل بـستگى ها و رنگ هاى جوراجور و كَثَرات گوناگون و رسيدن بـه وحـدت آرامش و حـقيقت ها و پيوسـتن بـه منبع الألطاف است. و عـجبا كه چون نور مطلع الأنوار صفا و ذوق الهى بر دل هاى آدميان اشراقى زند، تابش آن در سـراپاى هـنرمند هويدا شود: از دست نوشته هاى او، از نقش و نگارگرى او، از بـنا و مـعمارى او; اينـ پالايشـ نـفس هنرمند متاعى نـيست كهـ بر سر هر بازار بفروشند، بلكه گوهرى است كه به صد خونِ دل از كان وجود به دست مى آيد و المـاسى اسـت كه در طـول هزاران سال سوختگى و ساختگى برمى آيد. هنر اگـر هـم دسـت مـايه اى از كاربـردهاى وسـايل مادّى باشد، امّا خود پنجره اى باز به سوى دنياهاى بى كران و ابديّتى نامحدود و جاودانه است و معناى جاودانگى هنر نيز همين است.
چه لطيف گفته اند كه هنر در بينش اسـلامى (شرافت بخشيدن به ماده و چون كيمياگرى در صناعت است.) كيمياگرى رمز تبديل اشياى مادّىِ درجات پست و پايين به طلاى ناب و سمبل تعالى و ارزش بخشيدن به ماده جهت تعالى و تشرّف به ساحت روح است.
اگـر هـنرى به حق و حقيقت و كرامت و فضيلت پيوست و آيينه تمام نماى فضايل و مكارم ارزش هاى والاى انسانى و خدايى گشت، اين خود اداى حق هنر و عين تعهّد و امانت و ارتباط با جمال مطلق و كمال مطلق است. اين هـنر مـايه نجات از منجلاب نفس و نفسانيات و خواهش هاى شيطانى و عادات زشت حيوانى است. اين هنر و هنرمند به قدر همّت خود جلوِ هبوط و نزول بيش تر هنر را گرفته اسـت و هـيهات تا نفس هنرمند، كامل و طـالب نـباشد، بتواند چنين هنرى را ابراز دارد! آدمى زاد محكوم خلقيات خويشتن است و حركات و سكنات بيرونش تراوشات خلقيات و ساخته هاى درونى اش است و تاكسى، خود، اسلامى نباشد، نتواند هنرى اسـلامى عـرضه دارد، مگر با هزار مـشقّت و كُلْفـت. و خوشا بر هنرمندى كه در درون خود چشمه جوشانى از خودكفايى معنويت و خودجوشى فضايل به حكم تقواى درونى به دست آورد و به حكم پيوند درونى با فضايل و مكارم و تقواى الهى، فكرش، ذكرش، هنرش، تراوشات ذوق و احساس و عـاطفه و عـقل و انديشه اش همه و همه اسلامى شود.
«روژه گارودى» باب اوّل كتاب خود، «هنر اسلام» را «اسلام دين زيبايى» نام نهاده است. هيچ دينى مثل اسلام در دعوت به زيبايى و زيباسازى و تجميل و تكميل آن اهتمام نورزيده اسـت. عـنايت خداوندى، فـطرت و خميره آدمى را بر دوستى، زيبايى و جمال نهاده است و به مقتضاى آيه كريمه «فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ الله الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها» دعوت به متابعت دايمى از اين فطرت نموده اسـت; بـه هـمين جهت است كه دنياى اسلام، دنياى لطافت، هنر و زيبايى است و زيبايى و زيباسازى را در تمام شؤون عالم اسلامى از شـرق و غـرب مى بينيم. هنرمند، شيفته هنر است و مقهور و فريفته كمال مطلق، عاشق و دلباخته شهود و حـتماً حـضورى را در نـفس بلندپرواز خود در مى يابد كه زيبا و جميل مى آفريند. رسول و آورنده زيبايى هاست و در اين رسالت از كمال قدرت و جمال خـداوندى خبر مى دهد. اگر هنرمندى به معنويت و قداست اسلامى و ايمان و توحيد آراسته گشت، ضـميرش چون آفتاب، درخشان و چـون بـهشت برين، باصفاست. چنين هنرى است كه آرامش بخش و آرمان ساز است. ما رسالت هنر اسلامى را در پهنه عالم اسلامى چنين مى بينيم.
به يادگارهاى مانده از دوران هاى اسلامى بنگريد كه اين آفرينش هنرى تا چه پايه بوده و آيا رفع نيازى بـوده است يا هنرى شگفت و عجيب؟!
به خُرد و ريز خانه ها، به ديگ و كماج دان ها، به كاسه بشقاب ها، به قالى و قاليچه ها، به گليم و جاجيم و نمدها، به خورجين و غاشيه ها، به پرده ها و سفره ها، به مخدّه ها و بالش ها، به قلم كارها و ترمه ها، بـه سـجّاده و جانمازها، به وسايل تزيينى زندگى، به كتاب ها و مصاحف و سرلوحه ها و جلدها و مرقّعات و قطعات خطّى و قلم دان ها و تذهيب ها و نقّاشى ها. از منزل ها و خانه ها گامى بيرون نهيد به مساجد، تكايا، بازارها و چهارسوها، به ميدان هاى نبرد و شـمشيرها و زينـ ها. به اطراف عالم و موزه ها برويد. مجموع قاشق هاى چوبى دوغ خورى مجموعه «چستربيتى» در لندن را كه از خانه فقيران و مستمندان ده نشين هاى عالم اسلام بدان جا برده شده است، ببينيد. به أبنيه متبرّكه و آثار تـاريخى و بـقاع و مساجد و مدارس و رباطات و خانقاه ها با لطف و عنايت و ظرافت بنگريد. در اسپانيا و غرناطه، اشبيليه، طليطله، فاس مراكش، قيروان ليبى، قاهره، تركيه، شام، هند، عراق و ايران، به ويژه به رسالت هنر خط در تزيين اين آثـار كتـيبه ها كه بـه راستى هيچ انسان با ذوقـى از ديدن آنـ ها سـير نمى شود و به تعبير «پرفسور پوپ» خوش نويسان گزيده را بايد هنرمندان الهى ناميد و يا به تعبير «تيتوس بوركهارت» اصيل ترين هنرهاى تصويرى در اسلام برحسب مراتب تـقدّم و تـأخّر، هـنر خوش نويسى است. كتيبه هايى كه به خطوط اساتيد درجـه اوّل نـوشته شده و به انواع و اقسام تزيينات هنرى و گچ كارى و گچ برى مزيّن شده است، مثل كتيبه هاى بعضى مساجد تركيه به خطوط مـصطفى راقـم كه مـيكل آنژِ عالم خطّش مى گويند، يا اسماعيل زهدى، عزّت افندى، شفيق، محمود جـلال الدّين، عبدالله زهدى، عمر الوصفى، سيّدمحمّد شوقى، حاج احمد كامل، نظيف افندى، عزيز افندى، حاج سيّدحسن رضا، اسماعيل حـقّى، حـامدالآمدى و مـثل مسجد كوفه و مسجد بنيّه و شهدا در بغداد به خط هاشم محمّد بـغدادى و حـرم حسينى به خطّ محمّد صبرى هلالى و صحن شريف علوى به خطّ ميرزا عبدالعلى يزدى و مسجد النّبى بـه خـطّ اسـتاد بزرگ عبدالله زُهدى و مساجد قاهره به ويژه به خطّ محمّد مونس و محمّد تـبريزى و ابـنيه اصـفهان و مشهد و شيراز و ساير جاها به خطوط عليرضا عبّاسى و محمد رضاى امامى و ميرزا غلامرضا اصـفهانى و مـيرزا ابـراهيم معروف به ميرزا عموى تهرانى و فرهنگ و يزدانى شيرازى و عمادالكتاب و غير اينان.
بناهاى اسلامى بـه ويژه مـساجد، مجموعه اى زيبا از هنرهاى زيباى گوناگونى است كه به قول تيتوس بوركهارت: «مسجد، خـود گـالرى هـنرهاى اسلامى است». دريافت حسن و زيبايى به دريافت مجموعه هاى نظم و ارتباط و وضع و حالت است. جـمال و كمـال محبوب مادّى را در مجموعه چشم و خط و خال و ابرو و مژگان و گونه و لب و دندان مى بينند و بـدين ارتـباط و اجـتماع نيكو مى پسندند و از دريافت چنين حسن و زيبايى و جمال و كمال به اصل آن ها كه برتر از عالم مـادّه اسـت، منتقل و به لطيفه اى نهانى كه عشق از او خيزد، واقف شوند:
لطيفه اى است نـهانى كه عـشق از آن خـيزد***كه نام آن نه لب لعل و خطّ زنگاريست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال***هزار نكته كه در اين كار و بـار دل دارى اسـت
قـلندران طريقت به نيم جو نخرند***قباى اطلس آن كس كه از هنر عاريست
سخن مادر جـلوه هاى هـنر اسلامى به پايان نمى رسد:
سخن عشق نه آنست كه آيد به زبان***ساقيا مى ده و كوتاه كن اين گفت و شنفت
بهتر آنـ كه بـاز هم به لطافت هنر بازگرديم و سازگارى خود را با آن بيان كنيم. هـنر و زيبـايى آن از درون انسان ها مى تراود و هنر اسلامى، آن هنرى كه بـه طـور طـبيعى و جوشش فطرى از اسلام و عبوديت و شيفتگى به وحـدت و كمـال و تعادل و توازن مى جوشد، در نهان خانه جان انسان ها آموزشى است كه جان آن ها آن را درمى يابد و در مقابل اين دريافـت و وجـدان، نيازى به زحمت و كلفت و اسـتدلال و نـظر و برهان نـيست و چـه بـسا مثل همه جا «پاى استدلاليان چوبين بـود» و اين تـا آن جاست كه هنرمند، زيبايى روحى خود يعنى زيبايى روح و قلب خود را حافظ و وابسته بـه روحـى متعالى و چشمه اى الهى بيند، هنر را امـانتى الهى داند. اگر زيبـا دوسـتى و زيباگرايى و دورى از زشتى ها و پليدى ها از فطرت الهـى انـسان برمى خيزد، پس هنر بايد نتيجه فطرت الهى باشد و بازدهى ها و بهره هاى اين فطرت كه عنايت و فضل اوسـت، هـمانا امانت الهى است كه بر انـسان عـرضه شـده است و آن را به حـكم عـقل اختيار و به حكم اخـتيار بـايد خير را بر شرّ و خوف را بر بد و صالح را بر فاسد ترجيح دهد و انتخاب و اختيار كنـد: «اِنـّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَ الْأرْضِ فـَاَبَيْنَ اَنـْ يَحْمِلْنَها فـَحَمَلَهَا اْلِأنـْسانُ اِنـَّهُ كانَ ظَلُومًا جَهُولا» عـمر گران مايه آدمى هم امانت و عاريتى است، چونان همه الطاف و عنايات الهى و هر لحظه آن سـرمايه اى گـران بهاست مر عالم آخرت را; سرمايه نه بـه آن مـعنى كه بـه بـى ارزشى و انـعزال و اعتزال و به كنـاره گيرى هايى بـى ارزش گذرد، بلكه به اهتمام به امور مسلمين و در هر قدم خدمتى باشد مر پيكره مجتمع اسلامى را تـا آن هـنگام كه وعـده ديدار و كوچ از سرزمين بى قراران به آرامگه اطمينان فرارسد، مـلائكة الرّحـمن شـاهد بـاشند چـه دفـترى بسته شد و چه كوشش ها كه به پايان رسيد.
در اين همه آيات كتاب مبين مى خوانيم كه«انسان! به خسران مبتلا مشو!» و خسران آن جاست كه سرمايه انسانى عمر شريف او با اين همه استعدادها و ذوقيات و فطريات عـاليه بهره ناگرفته از دست رود. فطرت آدمى هميشه او را دعوت به دنياىِ صفا و وفا، جمال و زيبايى، كمال و دانايى، توحيد و ابديت مى نمايد و آدمى از آن دارالانس و سراچه محبّت بدين دارالفراق و خانه محنت افتاده، جاى او در اين دامگه نـيست; دارالقـرار او حضور حضرت محبوب و شهود مشهد مشهود است: «فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها». فطرت به معناى تعهّد و وصل و امانت و وفاست و اين در خميره آدمى نهفته و بـه وديعـه است. اگر او به حقّ نپيوندد، به باطل و يا به خويشتن و بشرى مثل خويش پيوسته است، خودبين و خودگرا و اومانيست شده است.
هنر اگر به حـقّ و فـضيلت و شرافت نپيوندد، به انسان ها مـى پيوندد يا بـه خويشتن خويش. هنر براى مردم باشد يا براى هنر، به هر فانى و گذرا كه بپيوندد، به فناى او و به گذشتن او فانى و مرده است .و هنر باقى هنرى اسـت كه بـه ساحت مقدّس حق و ارزش والاى انـسانى بـپيوندد. چنين هنرى باقى و پابرجاست و چنين هنرى است كه محمل انسانى براى معراج به آسمان بلند كمالات و فضايل است.
هر راهى كه به غير حق متّصل گردد. عاقبتش جز حيوانيّت و خاموشى و فراموشى نـيست.
اتـّصال هنرمند به حقّ نه تنها انسان را از خودپرستى و نفس گرايى و مردم گرايى و هنر براى هنر و هنر براى مردم نجات مى دهد، بلكه او را به فطرت الهى انسان مرتبط مى سازد و از قيد و بند تعهّد بـه شـيطان و نفس اماره مـى رهاند و به فضاى نور و فضيلت و ذكر و تذكّر مى برد.
هنر ما هنرى آرمان بخش، زندگى ساز، معنويت آور و تعالى ده است ;نه هـنر خواب آور و چشم بندى كه پيامبرِ انحطاط و مرگ باشد. انسان بيدار و والا كه چراغ معنويت و اصـالت رسـالت آسـمانى در مغز و دل و جان و روانش تابان و درخشان شده است، هنر را وسيله اى براى هدف هاى والاى معنويت و رسالت الهى مى گيرد، نه هـنر را بـراى هنر تا با دل خوشى به اين مطلب، انسان را از زندگى و واقعيّات آن و اصالت هاى ارزنده حـيات مـحروم و رسـالت بزرگ آموزندگى راه عروج روح انسانى به سوى مبدأ اعلى را سدّ نمايد; و اصولا ارزش هنر بدين خـدمت هنر است كه بيننده و شنونده و خواننده را تا جهان هاى ناشناس دور، تا افق هاى ابديّت، تـا مرزهاى جمال بى حـدّ و مـرز خالق جميل ببرد; كه او خود جميل و اررش بخش و دوست دار هر جمال است.
هر آدمى شيفته و شيداى هنر است و قبول خاطر شيفتگان هنر با هنرِ هنرمند، براى هنرمند تعهّد و مسؤوليّت مى آورد; تعهّد و مسؤليت سـازندگى، ارشاد و پرورش آنان.
ما پيروان اسلام در جهان امروز و طلايه داران انقلاب دينى در عصر تشتّت و تفرّق تمدّن كنونى هستيم و معتقديم كه تنها راه براى بشر به سوى صلح و صلاح و عدل و فلاح در حكومت صالحان است و طبعاً هـنر هـم بايد به حكم فطرت سليم در اين راه و بر اين مقصد و مقصود باشد.
راه فطرت راه انبيا است و توجّه به ميثاق ازلى با حقّ: «فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها». و رسالت هنر كه رسالت هـمين فـطرت الهى است، نفى همه عبوديّت ها و شرك ها است اگر ظاهر آيه كريمه قرآنى «وَلا نُشْرِكَ بِاللهِ شَيْئاً»، بت پرستى باشد، امّا معناى گسترده قرآنى هميشه افق هاى بى كران را دربردارد و آن به معناى آن كه غـير خـداوند را مايل نباش و نپرست; حتّى نفس خويشتن را. و كمال لطافت و صفا و ذوق و وفاى هنر همانا كمال توحيد و ايمان و وابستگى قدس حضرت ربوبى است و:
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد***كه بستگان كمند تـو رسـتگارانند
گـرايش هنرى مراعات كند تا بـه مـقامى والا بـرسد.
پایان مقاله