■ مناجاتنامه
الهی! پرنده نیّتم را در آسمان اخلاص پرواز ده و آشیانهاش را آن سو تر از سوره المنتهی بنا کن! که هر نفسم به یاد تو بالا بیاید و عشق تو در ریههای روشن من فرو ریزد، که لحظات خالی از خیال تو باطلند.
الهی!
نمازم را چنان کن که اشتیاق غیر تو در آن پرسه نزند و زلزله زیارت تو بندبند رکعتش را بلرزاند!
محبوبا!
خون عاشورا را در مرگ زمانم جاری کن! و خاک کربلا را بر ذره ذره مکانم بیفشان که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا
معبودا!
مرا اخلاص عطا کن تا در جرگه عشاق و عباد تو قرار گیرم، چرا که مزدوران مدحت فراوانند!
مقصودا!
نماز میخوانم تا پاس سفره کرامت تو را داشته باشم، که ترک نماز، نمک به حرامی است!
خداوندا!
مرا مبتلا کن به رکوع امام اولین، خشوع امام سومین و سجود امام ساجدین.
پروردگارا!
دستای خالی قنوتم را پر کن از میوههای اجابت و عنایت خویش
الهی!
با جام ولایت آن قدر از می مشتاقیت بنوشانم که از شدت مستی دنیا را ببینم!
آفریدگارا!
بالهای قنوتم! این دو پیچک پریشانی را تا ملکوت ملاحت خویش رشد بده!
صبورا!
نفسم مرا به گناه تشویق میکند و شیطان مرا به وسوسه... من آن دو را به تو تشویق میکنم!
معشوق!
پای در بندم و دل در کمند تو دارم، آزادم مکن که اسیر میشوم، رهایم مکن که میافتم!
معبودا!
محبت معصومین چنان در من ریشه کرده است که اگر از من دل بکنند، ریشه کن میشوم!
محبوبا!
به ما درکی عمیق ده تا فاصله بین تفاوت و تضاد را بفهمیم!
خداوندا!
به آموزگاران مذهبی بیاموز که از خطا تا خیانت چند شیطان راه است و ه آنها جاذبه حسینی ببخش!
و الهی!
چنان که عشقت به نماز بخواند و نمازم به عشق تو منتهی شود؛ در این کشاکش عقلم را در تحیر و بهت به جنون خویش مبتلا کن!
آمین!
«سید محمد علی زاده»
بگذار تا تو را بخوانم!
چه زیباست لحظههایی که با یک سبد دعا به سراغت میایم و چه زیباتر وقتی که تو گلهای احساسم را با یک اجابت معطر میکنی. کاش میشد کتاب مهربانیهایت را تفسیر کرد...
خالصانه میخواهمت با دوستت دارم ای دوست داشتنیترین...
خدایا! من از تمام کلمات دنیا فقط دو کلمه را میخواهم: «دوستت دارم» و دلم میخواهد شکوفهها و کوهستانها گرد من جمع شوند و هزاران بار آن را با من تکرار کنند. دوست دارم شب و شبم آن قدر ادامه پیدا کنند تا قلب کوچکم آفتابی شود...
خدایا! دروازههای آسمان را به من نشان بده و بگذار دستهایم در منظومه شمسی جریان پیدا کند. فانوس مهربانیات را بر سر راه من برافروز تا در بیشههای مهآلود گناه گم نشوم...
وقتی طرح یک آسمان گریه در نگاهم جاری است، یاد تو میافتم و اگر اندوه پاییز در لابههای برگهای درختان، واژههایم نشسته باشد از دوری توست. میخواهم با یاد تو همان سینه سرخ عاشق همیشگی باشم که با نیایش درختان به سمت تو بیایم. سالهاست که دنبال شوی تازه برای تو هستم تا حقیرانه بتوانم گوشهای از خوبیهای تو را شاعرانه تفسیر کنم، اما افسوس که نمیتوانم...
خدایا! پای سجاده نیازم یک مشت التماس پاشیدم، ستاررههای تسبیح سینه و راه گلویم را گره زدند، پیاله پیاله التماس نثارت کردم، دریا دریا نیاز به کرانهات فرستادم. قطره قطره «العفو» به سجادهام آویختهام که با من باشی با معبودم و بنده تو باشم. امشب تشنه «الرحمن الرحیم» وجود نازنین توام. بیا در عظمت «سبحان الله» غرقم کن.
خدایا! در این غروب که تمام ابرهای سیاه فقط و فقط گوشه دل مرا برای باریدن انتخاب کردهاند به تو پناه میبرم! به تو که سرچشمه تمام خوبیهایی. در این شب تنها و سرد، پروردگارا پنجرهای نیست که دریچه قلبش را بگشاید و به دردم گوش فرا دهد. کسی نیست در این دریای مواج و پرتلاطم زندگی، دست نیازم را از درون قایق شکستهام فرا گیرد و مرا به ساحل خوشبختی برساند، اگر تو بناشی.
«سید مریم احمدی»
راز مگوی نماز
از چشمان من در مسیر جنون، نگاهی راه کشیده است که سویی از جادهای بینهایت را امتداد میدهد و از دستانم طرربی میباررد که عشق را در صحنه مببهم دیدار به تاراج میگذارد. من از تبار لالههای وحشیام و ناز بوهای بنفش آوردهام در کوله بارم سجادهای دارم که تا مرز مقدس سکوت و رهایی گسترانیده شده و آرزوهایی که از قد اسمان بزرگتر است. من از گوشهایم گوش وارههایی آویختهام که در ولوله بخواهایم، رنگ دلواپسیهای پاییزی را بزداید و در حنجرهام بغضی کاشتهام که در میان خواهشهای ناله اندود من بروید. من در گونههایم اشکهایی را به پرواز درآوردم که مساحت چین خورده آیینهها را صیقل بخشد و در شمار ثانیهها رنج بیکسیها را ببخشاند. من از کوچههای سبز باران، نماز چیدهام، من در سبد سرخ زندگی اشک و آه ریختهام و برای شکستن سکوت سنگین شب التهابی از جنس اقاقیهای عاشق آوردهام. من در روح زبانم سخنی را دمیدهام که ثانیه بر ثانیه تو را صدا میزند و در آغوش دستانم، قلمی را میفشارم که کلمه به کلمه تو را صدا میزند و در آغوش دستانم قلمی را میفشارم که کلمه به کلمه تو را مینویسد. از دریچههای قلبم نمای جوانه زده است که راز میگویی را لبخند میزند و از تمامی روزنههای تخم چشمهای جاریست که از وجود نامتناهی تو میجوشد. من در تبسم فانوس، طلوعی را نقاشی کردهام که آغاز با تو بودن را در آن تجربه کنم. من از شکاف ارغوانی احساس، تو را در گلوی خشکیده نماز، پیدا کردهام و فهمیدهام که تو تنها راز مگوی نمازی.
«طیبه پور جوادی»
میایم
اگر تو را بخواهی، اگر تو مرا بخوانی، صدای تو آن حسّ سبزی است که از بهار شکفتن لبریز است و مرا از این همه پاییز، از این همه زردی رها میکند. بدون دعوت تو آمدن، آمدن عاشقانه ای نیست وقتی تو را میخوانم، وقتی تو را مشتاققانه میخوانم، دلم از شوق رسیدن، شوق پیوند سرشار میشود. میخوانمت تا مرا بخوانی.
روزهای بارانی مرا به عطر گرم خورشید دعوت کن با مرا به میلاد دوباره آفتاب، به میلاد دوباره آفتاب، به میلاد دوباره نور ببر. اگر تو مرا بخوانی آوندهای تشنه و خشک قلب من، لذت زندگی را دوباره حس خواهد کرد. شاخه خشک دعا دوباره در دست های پاییزی من جوانه خواهد زد. من مثل دانههای منتظر پشت فرصت سبز ایستادهام. زمان، زمان آمدن است یا زمان رسیدن است. من کوله بارم را بستهام و افق دور را نشانه کردهام تا مگر آن افق نامکشوف را بیابم که مرا به تو میرسند. تو اگر بخواهی، اگر تو مرا بخوانی، میآیم میآیم، بخوانم با که وقت نماز رسیده است.
«طاهره حسین زاده»
این سکوت سبز
باران ترنّم میبارد و پروانههای عشق گرم پایکوبی در یک جشن تازهاند. کسی در حوالی خواستن و رسیدن دارد ثانیههای روشن را تجربه میکند، کسی که در حال ورق زدن خودش است. آسمان در برابر این همه وست و بلندی سردرگم مانده است. این سکوت سبز را برهم نزنید بگذارید فقط صدای نور، صدای انتشار روشنی در فضا بپیچد. بگذارید عطر خوش نیایش فضا را آکنده کند و طنین دلنشین ذکر، گوش فرشتگان را بنوازد. این دستهایی که رو به مشوق عرش امتداد پیدا کرده، مسیر بهار گمشدهای است که هر خزان خوردهای را به شکوفایی میرساند! چه آرامش لطیفی چه آوای عاشقانهای! چه همهمهای! چه سکوتی! هیچ کس نمیتواند نامی بر این حالت سبز بگذارد. باران ترنم میبارد. سکوت را برهم نزنید با کسی در حال خواندن نماز است.
«طاهره حسینزاده»
به قصد شفا!
تو همدم اشکهای جاری من هستی، اگر تو نبودی من نمیدانم در کدام لحظه باید برای تنگی دلم میسوختم. عمیقتر از زخم بیکسی چه میتواند باشد. هر زمان که دللم از دوری و درد به خود میپیچد لحظهای بر سجده گاه عبادت به انتظار مینشینم تا تو بازآیی و با ستارههای مهربانت همدم چکیده اشکهایم شویی...
ای خدا! با شعلههای آه چگونه میتوان لحظهها را سپری کرد و در حضور ای کاشها بارید؟ اشکهای من با پرهای دعا به آسمان اوج خواهد گرفت و به اجابت تو و کرامتت – که رحم کن و مرا مسافر راهت قرار بده. مرا به من بازگردان که رحمانیت گواراست..
یاحسین! مشتی از خاک مزارت را برقصد شفا گرفتهام تا شاید آتش روشن در قلبم را با صفای قلب مهربان تو درهم آمیزم و آن را شعلهور کنم. ای زمین کربلا! ای شاهد سجدههای حسین! تو چه مفتخری که پیشانی قامت عدالت بر تو بیاید و دستهای خونین و چشمان گریان خود را با سینهای اندوهبار از نادانی دشمنان با تو پیوند داد.
«مهناز روشان»
محرم اخلاص
در پوشش اخلاص، محرم شدهاند و در کنج خلوت دل معتکف. فصل اعتکافشان سرفصل زندگی است و دستان باز توسل انها دریای سخاوت و اجابت در پس زمینه دیدگان آنها نقش بسته بر شانههای توکل سجده میکنند و بر ضریح نرگس چشمان یار دخیل میبندند.
رو به عفت آینهها، پشت نیازها را با رازهایی که در گوش یار بخوا میکند به خاک میمالند و ببا جدا شدن از لایههای گ، در وسعت حضور حاضر میشوند و در بستر اخلاص خویش جوانه میزنند، قد میکشند، شکوفا میشوند و به بار مینشینند و حلات تعالی را به کام همگان میچشانند. در سرسرای دل نور عشق میپاشند و در خدای خویش غرق میشوند. دریای صبرشان بیکرانه است. به اسرار شقایقها واقفاند و در آموزش ذکر و دعا اسیر. مخلص عشقند، منکر تردیدند و مرید یقین. کارشان را با تمد و اخلاص آغاز میکنند. به شهادت سلام میدهند و همواره فصل زندگیشان از سخاوت و طراوت باران لبریز است. باز قامتهای سبز محرم شدهاند باز در کالبد احساس عشق دمیدهاند. باز سیمرغ از تخم کسالت سر بیرون آورده است تا بر شاخههای معرفت بنشیند... باز هم غفلت از مد افتاده است.
«محبوبه عباسی»
گل شهادت
ندیدمتش ولی شنیدهام و صف حماسه سبزش را شنیدهام که کلبه جانش پر بود از یاد خدا و باغچه قلبش سرخ بود از انبوه نیلوفران. از قلمرو قلبش شنیدهام که از شرق به دروازه شقایقها میرسید و هم مرز و همسایه شهادت بود. میگفتند باغ عشقش مصفای عطر دلانگیز نماز بود. از دلبستگیاش شنیدم که فقط قطعه پلاک رزم دور گردنش بود و مهر و سجادهای در جیبش. عاشق بود و یک سبد شقایق نذر بارگاه عاطفه برگردن داشت. آدی آنها با تمام هستی خود به قلب نیستی میزدند جهاد به بودنشان غبطه میخورد و ایمان از سکونت در قلبشان به خود میبالید. زمستان اندیشهشان سفیدپوش برف شوق در کوهساران قلبشان بود و بهار عشقشان زینت داده شده و گل شهادت. زمین از برکت وجودشان طبل جهاد میکوبید و هلهله تماشا سر داده بود. آری خانه اندیشه آنها پر بود از عکس پرواز و روی طاقچه قلبشان عکس شهید خودنمایی میکرد. آنها زورق سبز نگاهشان را از میان امواج سرکش دریا و سیلی باد پاروزنان تا انتهای شب امتداد میدادند بلکه اثری از شهادت بیابند و کشتی قلبشان را از گردابهای حایل دنیا تا جزیره امون جنون هدایت کنند. آنها با کوله باری از یاد خدا به کوهپیمایی عزم میرفتند تا قله شهادت را در بالاترین نقطه بندگی فتح کنند.
آری! آنها که در توفان طغیان، لباس رزم به تن کرده بامداد از نماز و رمز «سبحان ربی العظیم و بحمده» به جنگ دیوان رفتند و لاجرعه پیمانه شهادت را سرکشیدند، میدانستند که موذن سرنوشتشان باید فقط روی گلدستههای شهادت اذان عشق بخواند و ندای «حی علی الصلاه» سردهد. کشتی جانشان را به ساحل شهادت بردند و در بینهایت بندگی پهلو گرفتند تا دیگر دست هیچ توفانی دریای عشقشان را موّاج نسازد.
«اثر برگزیده مصطفی فریدونی»