■ شب فراموش نشدنی
کودکیام همچون مه کمرنگی افق ذهنم را احاطه کرده و مرور آن برایم دشـوار است. خاطرات دوران کودکی چنان غریب و بعید به نظرم میآیند که گاه اندیشه میکنم که هرگز وجود نداشتهاند و من از خوابی کودکانه برخاستهام و آنها تنها رؤیایی شیرین و فراموشنشدنی بودهاند. اما دردی را که به خاطر آوردن خاطراتی از آن دوران در وجـودم و در قـلبم احساس میکنم، مرا به این باور میرساند. من بودهام که آن گذشتهء نه چندان دور را تجربه کردهام. آنها نیمی از حس بودن و زیستن من هستند و نمیتوانم هیچگاه انکارشان کنم:اگرچه گاه به یاد آوردن آن روزها قلبم را به سـختی مـیفشارد و گلویم را با بغض گرهخوردهای به درد میآورد. گریههای از دل برآمده، به بغض خشمآلودی بدل میشوند و مرا میآزارند. به او میاندیشم، به او که مظهر پاکی و صداقت بود، به او که طعم شیرین محبت را در اعماق وجودم به ودیعت گذارد. بـه او مـیاندیشم، به کلام سرشار از عطوفتش که انعکاس طنین صدایش رگهای قلبم را به ارتعاش وامیدارد. آیا براستی زود نبود که من از نعمت چنین وجودی محروم شوم؟
5 سال بیشتر نداشتم. آن شب را هرگز فراموش نمیکنم، شبی که بـا بـازیهای کـودکانهام او را به وجد آورده و صدای خندههای شـادمانهاش فـضای گـرم و صمیمانهء خانه را پر ساخته بود. آن شب احساس میکردم بوسههایش طعم دیگری دارد و کلامش تأثیر بیشتری در وجودم میگذارد، نمیدانم چرا؟نه، شاید آن شب نمیدانستم، ولی امروز میدانم. آری مـن بـیآنکه بـدانم لحظههای فراق را تجربه میکردم و او رسالت خود را به انـتها میرساند.
پدرم، سرشار از خلوص به نماز ایستاد و من که کودک بازیگوشی بیشتر نبودم از سر و کول او بالا میرفتم. معنای نماز او را نمیفهمیدم. فقط حس میکردم که ایـن کـار او را از مـن غافل میکند و من این را نمیخواستم. آنقدر شیطنت کردم تا نماز اولش تـمام شد. دستی بر سرم کشید و گفت: «چادرت را به سر کن، و کنارم بایست و هر آنچه را میگویم تکرار کن». بیآنکه بدانم بـرای چـه، هرچه گـفت عمل کردم و پدر با آرامش همیشگی نمازش را آغاز کرد. تکرار کلمات سخت بـود. معنای آنـها را نمیدانستم. اما هرچه میگفت من نیز بر زبان میراندم. نگاهش میکردم و همانند او قامت کوچکم را به رکوع میبردم و سـپس بـه سـجود. گاه دلم میخواست آنقدر به او نزدیک شوم که گرمای تنش را احساس کنم و دستهای مـهربانش را بـه دسـت بگیرم، اما او با آوای تکبیر مرا از این کار منع میکرد. به یادم هست که نماز عـشاء را بـا او خـواندم هرچه گفت تکرار کردم. وقتی نماز تمام شد چادر را از سر انداخته، به آغوشش خزیدم. ولی او همچنان زیـر لب دعـا میخواند و من خوشحال از اینکه گرمای تنش را در خود ذخیره میکردم خود را بیشتر به سـینهاش مـیفشردم. بالاخره نـمازش تمام شد. چهرهء مهربان و صمیمیاش رابه صورتم دوخت و گفت: دخترم تو دیگر بزرگ شدهای، تو امـشب بـا پدر اولین نماز را به جای آوردی، خدا از تو قبول خواهد کرد، برای من هم دعا کـن. او پیـشانیام را بـوسید و من آنقدر کودک بودم که نفهمیدم این اولین نماز و آخرین بوسهء تشویقآمیز او بود.
ظهر فردا پدرم بـر بـال فرشتگان خدا به دیدار معبود شتافت و با شهدای اسلام در جوار حق مـنزل گـزید و مـن طعم شیرین اولین نمازی را که خواندم، هر روز در سه نوبت در کام خود احساس میکنم و بر خود مـیبالم کـه پدرم اولین مقتدای من در ادای فریضهء نماز بود.