■ سید آزادگان
نماز در اسارت
مرحوم ابوترابی می گوید: مسئله نماز و عشق به آن، در نهاد انسان ها نهفته است. خوب به یاد دارم اولین مرتبه ای که نماز در اسارت برای ما جلوه خاصی پیدا کرد. بعد از هفت ـ هشت روز سرگردانی که ما را از این طرف به آن طرف می کشاندند، سرانجام به وزارت دفاع منتقل شدیم. اولین اسیری که به اتاق ما فرستاده شد، سروان خلبان اسماعیل بیگی بود. ایشان وقتی به محیط سراسر رعب و وحشت زندان با دست شکسته هل داده شد، دیدم با همان دست شکسته به نماز ایستاد و با شوق عجیبی به راز و نیاز با پروردگارش پرداخت. در طول ده سال در آن شرایط سخت شکنجه، به لطف خداوند خبر کنار گذاشتن نماز درباره ده نفر به ما نرسید. ممکن است در مورد چهار ـ پنج نفر گزارش داده باشند که آنها نیز پس از چند ماه دوباره شروع کردند، اما از نماز خواندن بیش از هزار نفر از کسانی که اصلاً پیشانی شان به مهر نخورده بود، خبر داشتم.
توصیه به نماز
در اردوگاه تکریت ۵، در خاطرم هست حاج آقا ابوترابی را داخل گونی انداختند و با کابل ایشان را زدند. ایشان فقط فریاد میزد و یا زهرا (س) میگفت؛ طوری شد که ما شرع کردیم نردههای آسایشگاه را تکان دادن و داد میزدیم: یا حسین یاحسین…
بعثیها که دیدند اوضاع خطرناک است در گونی را باز کردند و حاج آقا از شدت ضعف چهار دست و پا به طرف آسایشگاه آمدند که نامردها در آن مسیر ۶۰متری هم با کابل به پشت ایشان میزدند.
بچهها گفتند حاج آقا اجازه بده الله اکبر بگوییم و از شما حمایت کنیم. اما ایشان گفت آنها با من کار داشتند نه شما. هیچکس هیچی نگوید. بچهها گریه میکردند. وقتی لباسشان را در آوردند خطهای شلنگ روی بدن و صورت و حتی سرشان بود. آن شب گذشت. صبح فردا در برنامه آزاد باش، یکدفعه دیدم حاجآقا میدوند. برای همه سوأل شده بود که چه اتفاقی افتاده؟
در اردوگاه ۵، سربازی بهنام کریم که مسئول سربازان اردوگاه بود – همان فردی که دیشب حاج آقا را با چند نفر دیگر زد – لباسهایش را در تشت ریختهبود تا بشوید. حاج آقا تشت را از سرباز گرفت! کریم گفت ول کن حاجی! حاج آقا گفت: نه، نه، شما فرماندهای، الآن در جمع ایرانیها برای شما بدِ! ما الآن سرباز و اسیر شماییم. لباسها را شست. سرباز متعجب ماندهبود که هنوز اثرات شکنجه دیروز در بدن حاجی مانده و حتی لبهایش باد کردهبود.
همه ما متعجب بودیم که چرا حاجی این کار را کرد. ماند تا بعد از آتشبس، یک روز آمد پشت پنجره و گفت سید علی اکبر ابوترابی. حاجی دم پنجره رفت. گفت آمدم از تو حلالیت بطلبم! حاجی گفت چرا؟ گفت: خدا شاهد است مادرم گفته تو کاری کردی که من نمیدانم چیست ولی برای تو احساس خطر میکنم. حاج آقا گفت: ایشان مادر است و امرش مطاع٫ شما باید ببینی چه کردی؟ گفت من هیچکار نکردهام. ولی از زمانی که شما را زدم و شما لباسهای مرا شستی، در حرکات تو ماندهام! تحقیق کردم دیدم خمینی هم مثل تو است و تو هم میگویی شاگرد خمینی هستی، از این ساعت به بعد هرچه تو بگویی من قبول میکنم! حاج آقا هم شروع کرد نصیحت کردن که به پدر و مادرت نیکی کن و نمازت را بخوان و توصیههای دیگر، از آن به بعد آن سرباز بعثی اسیر حاج آقا ابوترابی شد.