■ کمکم کن!
کمکم از سرخی آسمان کاسته میشد و ابرهای خاکستری و تیره، پهنای آسمان را پر میکردند. درهایی که تاکنون باز بود، آرامآرام داشت بسته میشد و ناگهان چیزی سیاه و درهم پیچیده، به سرعت به زمین میآمد و محکم بر سر کسی خورد!
کمی بعد صدایی بلند شد؛ انگار دو نفر با هم دعوا میکردند. یکی از آنها فریاد زد: خدا ضایعت کنه که ضایعم کردی!
نفر دوم ساکت بود و بیتوجه به ناراحتی و عصبانیت او، راهش را کشید و رفت؛ انگار اصلاً صدای او را نشنیده بود. اولی هم در حالیکه رفتن دومی را با حسرت و خشم نگاه میکرد، نگاهی به آسمان کرد و فرشتگان را دید که مثل دیواری نفوذناپذیر، مقابل او صف کشیده بودند.
او به حال بقیه غبطه میخورد؛ چقدر سفید بودند و نورانی؛ از دیدن آنها سیر نمیشد. یادش آمد که لحظاتی قبل خوشحال و شاد داشت همراه آنها به آسمان میرفت. چقدر دلش میخواست به آن سوی ابرها پرواز کند و با فرشتهها همنشین شود!
یادش آمد که چقدر خجالت کشید وقتی به او و چند تای دیگر اجازه ندادند، وارد شوند... دلش گرفت... هر چه خواهش کرد که دربانها اجازه بدهند او هم با دیگران وارد آسمان شود، آنها نپذیرفتند. البته سعی کردند به او دلداری بدهند؛ به او گفته بودند که اصلا تقصیر او نیست.
با خودش گفت: ای خدا. آخر تا کی! یعنی این کار این قدر سخت است!؟
حالا دیگر کار از کار گذشته بود و غصه خوردن هم دردی را دوا نمیکرد.اما او باید کاری میکرد. برای او که تا دم در آسمان رفته بود و صدای شادی و خوشحال اهالی آنجا را شنیده بود، دیگر زمین خستهکننده بود. اما چه کار میتوانست بکند؟ صاحبش که گوشش بدهکار این حرفها نبود و انــــــگار پنبه در گوشش فرو کرده بودند. اما او هم نمیتوانست دست روی دست بگـــــــذارد. ناگـــــــهان فکری به سرش زد؛ آری، باید وارد خـــوابش میشد. شــــــاید آنجا میتوانست حرفش را به او بزند و او را مجبور کند کمی بهتر رفتار کند...
***
صاحبش خوابید و او هم آرام آرام وارد رویای صاحبش شد. باید او را به جایی میبرد. جایی که ببیند واقعیت کارهایش را...
همهجا تاریک بود و باد، دیوانهوار به هر سو میدوید. صاحبش به سختی راه میرفت. او حتی درست نمیتوانست جلوی پایش را ببیند. صداهای وحشتناکی به گوش میرسید؛ انگار کسی را شکنجه میکردند و صدای جیغ بلند بود. از وحشت به خودش لــــرزید. هربار بیهدف به سمتی میدوید و کمک میخواست. ناگهان کمی جلوتر اجسامی نورانی دید. خوشحال شد و بــــــــدون معطلی به ســــوی آن رفـــت؛ اما هر چه به اجســــام نورانی نزدیک میشد، آنها از او فاصــــــله میگرفتند. او خســــته و ناامید ایستاد و با صدای بلــــند فریاد زد: «خواهـــش میکنم وایسید! منو تنها نذارید! من میترسم!»
اجسام نورانی کمی مکث کردند و بعد آهسته به او نزدیک شدند. چقدر زیبا بودند!
از تعجب میخواست فریاد بزند. خدایا! چه میدید؟! باورش نمیشد؛ بعضی از دوستانش را دید که هر کدام با یکی از آن اجسام نورانی همراه شده بودند.
از دوستانش میپرسد: «اینا کیهستن؟ چرا فقط هوای شما را دارن؟! چرا کسی به من توجهی نمیکنه؟» یکی از دوستانش با خنده میگوید: «معرفی میکنم؛ جناب «نماز اینجانب». نماز هرکس هوای صاحبشو داره. تو هم نماز خودت رو پیدا کن.»
این را گفتند و دور شدند؛ دور و دورتر. دوباره همهجا تاریک شد. او که از ترس نای راه رفتن نداشت، با تمام وجود نمازش را صدا کرد. طولی نکشید که احساس کرد کسی به طرفش میآید. لاغر تکیده و بینور که به زور هم راه میرفت. با دستپاچگی از او میپرسد: «تو دیگه کی هستی؟»
- من؟! من نماز تو هستم!
با تعجب میگوید: «پس چرا مثل نمازهای دوستانم نوری نداری؟ چرا این قدر بیحالی؟»
او که منتظر این حرف بود، بغضش میترکد و بریده بریده میگوید: تقصیر خودته!
- تقصیر من؟!
***
- آره؛ وقتی من رو جوری میخونی که انگار نه انگار داری با خدای خودت حرف میزنی، میخوای وضع من بهتر از این بشه! میدونی چند وقته که پشت درهای آسمون موندم و نمیذارن بالاتر برم؟! همهاش به خاطر تو...
این را میگوید و میزند زیر گریه. حالا صاحبش هم گریه میکند...
***
صبح شده بود و حالا دیگر تنها ستارگان نبودند که میدرخشیدند؛ نمازهای نورانی هم دسته دسته اوج میگرفتند. درهای آسمان بازِ باز بود. حالا او هم زیبا بود و سر حـــال؛ نور میداد مثل بقیه. البته هنوز کمی نگران بود. دم در. ایستاد و با خودش گفت: نکند این دفعه هم... اما دید دربان با لبخندی دستش را کشیده و او را به داخل دعوت میکند. از شوق، چشمانش خیس شده بود. از آن بالا به زمین نگاه کرد و صاحبش را دید که روی سجادهاش به سجده رفته است. دستش را روی لبهایش گرفت و بوسید و رو به زمین نگه داشت و با نسیم ملایم نفسش، بوسهاش را به سوی او هدیه فرستاد...