■ ابعاد عرفانی نماز
«اللهم صل علي محمدٍ و آل محمدٍ، اللهم وفقنالما تُحبّ و ترضي، اللهم اجعل عواقب امورنا خيراً، اللهم لاتکلنا الي انفسنا طرفة عَينٍ ابداً»
بحث در زمينه ي بُعد عرفاني نماز بود. در جلسه پيش راجع به اخلاص صحبت کرديم و گفتيم که اگر اخلاص در نماز نباشد، بنابه نظر همه علماء، ارزش ندارد، باطل است و در اصطلاح فقهي از آن به ريا تعبير مي شود.
موضوع بحث اين جلسه، بُعد عرفاني نماز، به معني واقعي کلمه است و آن عبارت است از: رابطه ي مستقيم ميان انسان و خدا (نماز) . خداوند متعال دستور داده است که بنده اش روزي پنج بار به طور مستقيم با او ملاقات کند.
چون ما نماز را زياد تکرار ميکنيم برايمان عادي و آسان شده است. ولي به عنوان مثال اگر مراجع تقليد ما را دعوت کنند که فردا به حضورشان برسيم. آيا افتخار نيست. يا اگر مقام معظم رهبري بخواهند که به حضورشان برسيم و در اتاق مخصوص با ايشان گفت و گو کنيم، آيا اين عزت و احترام نيست که ايشان ارج نهاده و وقتشان را در اختيار ما گذاشته اند؟!
اما در اينجا، مساله از اينها بالاتر است، زيرا آفريننده جهان به ما نامه نوشته و توسط پيغمبرش (ص) ما را رسماً دعوت کرده است که: روزي پنج مرتبه آرايش کن، بيا مستقيم و بدون واسطه با خودم صحبت کن، وقتم در اختيار توست! (حقيقتاً آدم خجالت مي کشد) . شيطان هم تمام نيروهايش را بسيج کرده تا اين حالت را از ما بگيرد، بُعد عرفاني را از نماز بگيرد، بعد هم کاري ندارد که «ولاالضالين» از مخرجش ادا شود يا نه. خيلي برايش مهم نيست، شيطان کاري ميکند که انسان در محضر خداوند (جل جلاله) نباشد. خود را در محضر او احساس نکند. بعد هم کاري ندارد که «عين» از مخرج تلفظ مي شود يا خير، رکوع طولاني مي شود يا خير و... اينها براي او مهم نيست. نماز، وقتي نماز است که ما در محضر او باشيم. مطلب، از اين هم بالاتر است. نه تنها بايد در محضر او «ليلي» باشيم، بلکه بايد در محضرش «مجنون» باشيم. بگوييم: من تو را دوست دارم، تو چرا مرا دوست نداري؟! من بيش از همه تو را دوست دارم. نماز، قرار ملاقاتي است مابين مجنون و ليلي! اين است عرفان به معني واقعي کلمه. اين جوانهايي که نامزد هستند، نوعاً هفته اي يک روز به ملاقات نامزد (ليلي) خويش مي روند. يک هفته قلبش مي تپد به خاطر آن لحظه اي که مي خواهد با نامزدش معاشقه کند، او را ببيند و خواستهاي او را بشنود.
نماز قرار ملاقاتي است مابين مجنونها و ليلي (زيباترين زيباها) و او از ما خواسته است: «خذوا زينتکم عند کل مسجد» شست و شو کنيد، بهترين لباسهايتان را بپوشيد، عطر بزنيد، سرمه بکشيد، حنا بگذاريد. خود را آرايش کنيد، زيرا به ديدار معشوق مي آييد. بنابر اين ساده نياييد او هم خود را آرايش کرده است. اين، ارزش نماز است. اين نمازي است که «معراج المؤمن» است.
انسان روزي پنج مرتبه در محضر «اللَّه» در آغوش مهر او حاضر مي شود، در اين صورت ديگر امکان ندارد که اين انسان راهش را کج برود. ديگر زور شيطان به او نمي رسد. شيطان مي خواهد ما را از دسته «عباداللَّه» خارج کند، ما را از دسته دوستان خدا بيرون کند و بعد سوارمان شود. خداي نماز، اين ليلاي دوستان، ما را دعوت مي کند و مي فرمايد: من آماده ام، درها باز است، تشريف بياوريد. اين را که عرض کردم، يک واقعيت است. آيا خداوند ما را در قرآن رسماً دعوت نفرموده است؟ آيا نفرموده: مواظب باشيد محبت عيال و اولاد و مال و تجارتي که کسادي دارد، در دلتان جاي محبت مرا نگيرد؟! اگر اين طور بود نياييد، اينها را نمي خواهم. دلي بياوريد سرشار از عشق من. اينها را که عرض کردم مضمون اين آيه است:
«قل ان کان آبائکم و ابنائکم و اخوانکم و ازواجکم و عشيرتکم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون کسادها و مساکن ترضونها احب اليکم من اللَّه و رسوله و جهادٍ في سبيله فتر بصوا حتي ياتي اللَّه بامره واللَّه لايهدي القوم الفاسقين»
(توبه، آيه24)
دلي مي خواهد که سرشار از محبت او باشد. چقدر محبت؟! آيا به اندازه ي محبت عيال و پدر و مادر و مال و... نه خيلي بالاتر از محبت اينها. يک چنين دلي مي خواهد. حالا چه کنيم که به اينجا برسيم؟ در مورد اين قضيه مشکلي وجود ندارد. شيعه و سني هم ندارد. همه قبول دارند. مهم اين است که چرا اين حالت در ما نيست؟! اگر باشد، ما هم مثل اميرالمؤمنين حضرت علي (ع) شيدا مي شويم. او وقتي که به نماز مي ايستاد، همه چيز از يادش مي رفت. دو جوان (زن و شوهر) وقتي به هم مي رسند، ديگر هيچ نمي فهمند که دور و برشان چه مي گذرد، يا مردم چه مي کنند، محو در هم مي شوند. ائمه ما عليهم السلام، وقت نماز چنين بودند. پيغمبر ما صلي اللَّه عليه و آله و سلم، موقع نماز چنين بودند و از ما نيز اين را مي خواهند. بعد عرفاني نماز يک چنين حالتي است. روزي 5 بار (غير از مستحبات) از ما مي خواهند که: بياييد چنين حالتي داشته باشيد. اينها را که من مي گويم با تعصب مذهبي پاسخ ندهيد، فرض کنيد لامذهب هستيد و به هيچ ديني معتقد نيستيد، به عنوان يک روان شناس مي خواهيم.
قدري در اين زمينه روانکاوي ميکنيم. درباره اين مساله نه اختلاف فکري وجود دارد و نه شيعه و سني مطرح است. هيچ انديشمندي نماز را مطالعه نمي کند، الا اينکه اين بُعد برجسته ي نماز را درک مي کند که مقصود از نماز بعد عرفاني آن است و همان نماز است که «قربان کل تقي» است و انسان را به خدا نزديک مي کند. ما بايد هر روز احساس کنيم که 5 قدم به خدا نزديکتر شده ايم. هر روز مهربانتر و مأنوس تر از روز قبل شده ايم. علتش چيست که ما اين حالت را در خود حس نمي کنيم؟! معراج يعني نردبان، من فکر مي کنم که اين بحث با تکرار کهنه نمي شود. رابطه ي انسان با خداوند دوازده ريشه ي فطري دارد. چيزي مثل مسايل رياضي نيست که اگر به مدرسه نرويم آن را ياد نگيريم. دوازده ريشه در نهاد همه ما وجود دارد. اين نياز از درون مي جوشد، يک نياز دروني است و احتياج به هدايت دارد. من اين ريشه ها و پايه هاي فطري را عرض مي کنم و شما هم به عنوان يک آزمايشگاه ببينيد که آيا ريشه ها در وجود شما هست يا خير؟! خداوند متعال 12 سکوي پرواز براي حرکت به سوي خودش در روان ما قرار داده است، ولي بازهم ما پرواز نمي کنيم!! آيا اين عجيب نيست؟!!
سکوي اول: حس خداجوئي
انسان نمي تواند دنبال خدا حرکت نکند. در غير اينصورت مثل اين است که بگوييم: انسان مي تواند هميشه گرسنه بماند! هيچ انساني نمي تواند خداجو نباشد. اين حس، پايه اش کجاست؟ يک سئوال: آيا اگر شخصي به شما لطفي کند، به عنوان مثال ليوان آبي به هنگام تشنگي به شما بدهد، يا به شما محبت کند، آيا محبت و نيکي او را پاسخ مي دهيد يا خير؟ مسلماً تشکر مي کنيد و سپاسگزار او خواهيد بود. خداوند تمام انسانها، و حتي حيوانات را، بالفطره، سپاسگزار آفريده است.
سعدي (ره) مي گويد: جواني را ديدم که مي دويد اندر پي اش گوسفند. گفتم:
اين ريسمان است و بند
که مي آيد اندر پي اش گوسفند
او بند را باز کرد، ديدم باز هم مي دود بگفتا:
نه اين ريسمان است و بند
که احسان کمندي است در گردنش.
محبتي که از من ديده او را دنبال من مي کشاند. انسان وقتي به مرغي دانه مي دهد، او ابراز محبت مي کند. اگر به يک سگ لقمه اي غذابدهي، تا آخر عمر از جان و مالت پاسداري مي کند. آيا در ميان شما کسي هست که بگويد اگر کسي به من محبت کند، به او فحش مي دهم؟! ولي شيطان مي خواهد که يک چنين آدم ناسپاسي بسازد. هر انساني سپاسگزار است. در مهد تمدن امروز يا در جنگل ها و غارها (انسانهاي اوليه) هر روز صبح که انسانها از خواب بيدار مي شوند، هواي لطيف، نور خورشيد، جنگل سرسبز، ميوه هاي رنگارنگ، غذاهاي خوشمزه و... را مي بينند. آيا اين سؤال از ذهنشان نمي گذرد که: اينها از کجا آمده اند؟! آيا من آنها را درست کرده ام؟! نه! پس، صاحب اين هستي کيست؟! اين سؤال در فطرت همه ي انسانها وجود دارد. انسان نمي داند که واقعاً او کيست، کجاست و اصلاً هست يا نيست؟! اما اين را هم نمي تواند بگويد که: من شعور نداشتم و اين سؤال در من پيدا نشد! به همين صاحب هستي، صاحب جنگل و...، در فارسي «خدا» و در عربي «رب» مي گويند. من وقتي به «المعجم» مراجعه کردم، ديدم که معني «رب» ، پروردگار نيست، بلکه معني «صاحب» است. رب البيت يعني صاحبخانه. «رب» هستي و اين هواي لطيف و... کيست؟!
هر انساني به نوعي تلاش مي کند که پاسخ اين سئوال را دريابد. حس خداجويي، معلم نمي خواهد، بلکه اولين باري که انسان سر سفره ي هستي مي نشيند و محو در آن مي شود، مي گويد: اينها مال کيست؟ آيا مي شود گفت: مال هيچ کس؟!! آثار باستاني در طول تاريخ اين نکته را تأييد مي کند که بشر هميشه دنبال خدا بوده است. در تلاش بوده است. اين عطش به قدري شديد بوده است که شيطان ملعون با نيروهاي خودش از همين حس خداجويي سوءاستفاده کرده و مي کند و از همين راه، بشر را از خدا دور کرده است. شيطان، کاهن ها، جادوگرها و... در اولين برخورد با انسان، اين حس را در او مي کشند. به او مي گويند: دنبال چه مي گردي؟ چه مي خواهي؟! جواب مي دهد: دنبال صاحب هستي هستم، مي گويند: من او را مي شناسم. دست او را مي گيرد و مي گويد: برو بالاي تپه؛ در آنجا صاحب هستي را خواهي ديد، با طلوع اولين اشعه هاي خورشيد، مي گويد: صاحب هستي، همين است. خورشيد پرستي اولين مذهب ضدتوحيدي است و رفيع ترين مذهب شرک.
نيروهاي شيطاني به انسان مي گويند: ببين هرجا خورشيد هست، زندگي و حيات هم هست و هرجا نيست زندگي نيز در آنجا نيست. انسان هم وقتي دقت مي کند، به اين موضوع پي مي برد، لذا برخي از انسانها باورشان شده بود که صاحب هستي، خورشيد است.
آيين ميترائيسم (خورشيدپرستي) چيست؟ آزاديهاي فردي، زندگي براساس هوي و هوس، زندگي براساس لذات نامحدود، مالکيت نامحدود و...؟ آيا اين طرز تفکر هنوز هم وجود دارد يا خير؟ اينها هيچ کدام اسلامي نيستند. از هرجا مي خواهي پول در بياور! هرچقدر را مي خواهي مالک شو! مالکيت به معني خدا بودن! يعني من خداي اين هستم. بعد هم: رقص و آواز و شراب و... اينها را به معبد ميترا برده، خلاصه آزاديهاي فردي است. شما باشيد، جذب نمي شويد؟! در آن شرايط دست انسان هنوز به انبياء نرسيده بود.
از سوي ديگر، انبياء مردم را به سوي خدايي که ديده نمي شود دعوت مي کردند، به سوي خدايي که مي گويد: «شراب نخور، قمار نکن و...» شما خودتان را به جاي جواني بگذاريد که هنوز ايمان نياورده است، جاذبه ي کداميک بيشتر است؟! طبيعي است که جاذبه ي آنها بيشتر است. فکر مي کنيد اين ماهواره ها با خود چه مي آورند؟ همان چيزهايي را که پنجهزار سال پيش، به نام معبد ميترا به مردم مي گفتند، اينها امروز به وسيله ويدئو و ماهواره به جوانها مي گويند و مطمئن هستند که جوانهاي ما را از انقلاب خواهند گرفت!
غرب به صورتِ دربست در اختيار ميترائيسم است و عقيده به آزاديهاي فردي از شروط قراردادهاي تجاري و بين المللي آنهاست! شرط مي کنند که بايد قبول کنيد که آزاديهاي فردي در جامعه ي شما باشد! اين به تجارت چه ربطي دارد؟!
آنها هدفشان اين است که جوانها را از ما بگيرند. اين راهپيمايي ها و تظاهراتها را از ما بگيرند، و مي دانند که از اين طريق امکان دارد و نيز مي دانند که هرقدر ميترائيسم را ترويج کنند، به همان مقدار، مردم نيز انبياء راکنار خواهند گذاشت.
ميترائيسم خطري است که الآن فرهنگ و انقلاب ما را تهديد مي کند. به ما مي گويند: شما چکار به فلسطيني ها داريد؟! بگذاريد خودشان با هم کنار بيايند. سکوت کنيد. طرف، عرب است، خودش هم راضي است. شما چرا دخالت مي کنيد؟! آقا اين دين ماست، مذهب ماست. مخصوص فلسطيني ها نيست. مخصوص کشمير يا بوسني و... نيست. اين مسايل از حد و مرز خودش گذشته است.
مهرجان (مهرگان) از سنت هاي کهن ميترائيسم است. بعد از ظهور اسلام وقتي که آزاديهاي فردي معبد ميترا محدود شد، آنها (نيروهاي کفر) گفتند: سالي دوبار آن مراسم اجرا شود! سالي دوبار جشن آزادي! آن زمان اقتصاد جهاني، کشاورزي بوده و تمدن حول محور کشاورزي مي چرخيده است. اول پاييز وقتي که کشاورزان محصولاتشان را جمع مي کردند تا 16 روز جشن آزادي مي گرفتند، و هرکس هر کاري که دلش مي خواست انجام مي داد. 16 روز هم در اول بهار اين جشن پا مي گرفت. يعني 16 روز آداب ميترائيسم را انجام مي دادند.
(مهرجان نوروزي و پاييزي) ريشه اش چه بود؟ انسانها دنبال خدا هستند، عطش خداجويي دارند آن نامردها از اين عطش سوءاستفاده کرده، آنها را به طرف معبد ميترا هدايت مي کردند. الآن فرهنگ غرب در اختيار ميترائيسم است. مي ديدند که عده اي دنبال چيزي مي گردند، به آنها مي گفتند: چه مي خواهيد؟ مي گفتند: صاحب هستي را. از اين رو دست آنها را مي گرفتند و به طرف دريا مي بردند و مي گفتند: دريا (آب) صاحب هستي است. چون هرجا آب هست، زندگي هم هست و هرجا آب نيست، از زندگي خبري نيست (خداي دريا) سپس مي گفتند بايد رضايت خداي درياها را فراهم کنيد. چه کار بايد کرد؟ زيباترين دخترها را بايد قرباني کرد! تا آمدن اسلام، اين کار در مصر مرسوم بود و الآن هم در آرژانتين انجام مي شود!
هنوز بشر درباره ي دين خود به طور عميق نينديشيده است. عده اي با همين نيازها انسان را جذب کرده، به سوي مظاهر طبيعت (ستاره ها، ماه و...) مي کشاندند. قرآن مجيد داستان حضرت ابراهيم عليه السلام را نقل مي کند. اکنون هم در جامعه ي ما افرادي هستند که طلوع و غروب کواکب را در سرنوشت خود مؤثر مي دانند. به عنوان مثال وقتي که مي خواهند عروسي کنند، مي پرسند: قمر در عقرب هست يا نيست؟! آيا روز خوب است؟! ساعت خوب است؟! در حالي که هيچکدام اينها اسلامي نيست و قبل از اسلام از عقايد ستاره پرستها بود. تقويم هم براي ستاره پرستي است. اين همه براي اين است که فکر مي کردند کواکب بر سرنوشت آنها تاثير دارند.
در جنگ نهروان، شخصي به حضرت علي عليه السلام گفت: آقا نرويد! من ستاره شناس هستم. من مي دانم که فلان ستاره الآن طلوع مي کند و شما شکست مي خوريد! حضرت فرمود: ما مي رويم و پيروز هم مي شويم. از ما بيش از چهار نفر کشته نمي شوند و از آنها نيز بيش از چهار نفر باقي نمي مانند و بدين ترتيب، حضرت اين گونه عقايد را باطل اعلام فرمود.
و اين انحراف (انحراف از حس خداجوئي) تاجائي پيش رفته بود که تا قبل از ظهور اسلام 360 بت ساخت دست بشر در مهد توحيد (خانه کعبه) وجود داشت.
اين بتها چه بودند؟! بتها را از سنگ، چوب، طلا، نقره و... مي ساختند و هر کدام را نماد يک خدا مي دانستند. بزرگترين و محترمترين خداي کعبه که بيرون کعبه قرار داشت، سنگي بود به نام هُبَل؛ هُبل خيلي عزيز بود. در جنگ احد وقتي ابوسفيان پيروز شد، گفت: «اُعْلُ هُبَل،اُعْلُ هُبَل» : زنده باد هبل که مسلمين هم بالاي کوه گفتند: «اللَّه اَعلي و اَجَل» حالا اين هبل چيست؟ اين هُبل به فارسي نامش بوگال و به عربي نامش جُعل است. آن، مجسمه اي بود در مصر که سمبل عشق و مقاومت بود. عربها وقتي به مصر رفتند، از آن خوششان آمد. کاهن ها برايشان توضيح دادند که: «اين بوگال زحمت زيادي مي کشد، از اين پهن ها با خودش مي برد و لانه درست مي کند. سپس جفت پيدا مي کند و همين جا مي ميرد و ديگر زندگي را نمي بيند و بچه هايش دومرتبه پيدا مي شوند و راهش را ادامه مي دند. اين، نماد عشق و مقاومت است.» آنها نيز نامش را هُبل نهادند. حالا اين پيغمبر (حضرت محمد (ص) ) مي خواهد هُبل را از آنها بگيرد، مگر مي شود؟! جاي «اللَّه» ، هبل مي پرستيدند. ما هنوز قدرت کينه شيطان را ارزيابي نکرده ايم. شيطان وقتي که مسلط مي شود، اصلاً رحم نمي کند. آيا مي دانيد که اکنون در هندوستان مردم چه چيزي مي پرستند؟! مجسمه اي است که پيکرش اسب و سرش انسان است! يک چيز تخيلي است. هزاران مسلماني را که کشتند و اين بلوايي که به پا کردند، به خاطر يکي از اين بتها بود! اکنون 400 مکتب شرک در هندوستان رسماً تبليغ ميشود و همگي بت مي پرستند. گاوپرستها از مقدس ترين چيزهايشان ادرار گاو است. وقتي گاو ادرارميکند، آن را به سر و صورتشان مي مالند! ببينيد اين شيطان انسان را تا کجا پايين مي آورد؟! اکنون در زمان ما عده ي آنها به بيش از هفتصد ميليون نفر مي رسد! که در بين آنها دکتر هم وجود دارد! آيا اينها انسان هستند؟! چه بايد گفت.
ببينيد که شيطان از همين سکوي پرش (حس خداجويي) چه دامي درست کرده است! انبياء هم از همين حس استفاده مي کردند و مي گفتند: مي خواهيد «رب العالمين» را نشانتان بدهيم؟ پس بياييد روزي 5 مرتبه شما را به حضور «رب العالمين» ببريم. بايستيد و با او مناجات کنيد، صدايش بزنيد و جواب بگيريد، بگوييد: «الحمدللَّه» اي صاحب هستي، اي «رب العالمين» ، اي صاحب هواي لطيف. اي صاحب نور خورشيد و... آمده ايم و در حضورت ايستاده ايم تا سپاسگزاري کنيم: «الحمدللَّه رب العالمين» اما خوب نيامده ايم! انبياء دعوت کرده اند، ما هم آمده ايم، اما خيلي با او فاصله داريم. اگر در حضور او بوديم، دردي نداشتيم. مشکل ما اين است که موقع نماز در حضور او نيستيم.
سکوي دوم، حس زيباپسندي:
دومين سکوي پرش، زيباپسندي است. از نظر جامعه شناسي اين مطلب را مي توان به همه ي جامعه تعميم داد. آيا شما گل را دوست داريد؟ دوست داشتن گل به معلم نيازي ندارد. چرا گل را دوست داريم؟ چون گل زيباست. انسان هرچيز زيبا را دوست دارد. غريزه ي زيباپسندي در طبيعت انسان وجود دارد. کسي آن را ياد نمي دهد، بلکه از درون برمي خيزد. هر انساني (سياه و سفيد، آسيايي و اروپايي، افريقائي و...) از زيبايي خوشش مي آيد و سعي مي کند زيبايي را جزو زندگي خود قرار دهد. يک شاخه گل زيبا را بالاي طاقچه مي گذارد، يک فرش زيبا مي خرد، يک لباس زيبا و يک خانه زيبا تهيه مي کند و به طور کلي همه ي زيبايي ها را دور خودش جمع مي کند و دوست دارد مال خودش باشند. انسان چرا از زيبايي خوشش مي آيد و از آن سير نمي شود؟ خواست انسان از اين غريزه چيست؟ اين عطش براي چيست؟ انسان از زيبايي سير مي شود، اما از درک زيبايي سير نمي شود.
باز هم طاغوت اين زيبهاييها را بر سر راه انسان قرار داده است و او را به طرف زيبايي هاي طاغوتي مي کشاند. (مثل زيبايي پوست ) قلب انسان، جايگاهي است مخصوص خدا، خدا آنجا را براي خودش آفريده است. قلب انسان جايگاه خداست. جايش مشخص نيست و در فرهنگ اسلامي به نام «قلب» معروف است. «... اِلاّ مَن اَتَي اللَّهَ بِقَلبٍ سَليمٍ» (شعراء 89)
خداوند قلب تسليم شده مي خواهد.
«قَلْبُ المؤمنِ عَرْشُ الرَّحمن» خدا قلب را جايگاه خودش آفريده است، همان طور که کعبه را خانه ي خودش معرفي نموده است، و شيطان همانگونه که بتها را به آنجا برده بود، همان کار را درباره ي قلب ما نيز انجام داده است. در قلب ما خدايان ريز و درشت را چيده و ما در وسط اين بتها و صنمها هستيم. آيا خودمان را دوست داريم يا نه؟ آيا پول را دوست داريم؟ آيا پول را بيشتر دوست داريم يا خدا را؟! خداوند مي فرمايد: اگر پول را بيش از من دوست بداري، با من نيستي. «ان اللَّهَ لايَغفِرُاَن يُشرَکَ به» (نساء، 48)
هرکس به من شرک بورزد، او را نمي بخشم.
خانه مان را دوست داريم يا نه؟ من اين را درک کرده ام. در زندان که با مرگ (شهادت) فاصله اي نبود، مي خواستيم خودمان را آماده کنيم. سيدالشهدا خانه اي به ما داده بود. ديدم که که نمي توانم محبت آن خانه را از دلم بکنم. آن خانه برايم عزيز بود. وقتي آزاد شدم، فوراً آن خانه را فروختم و به قم آمدم، اگر مرده بودم، خانهپرست رفته بودم. استادمان مي گفت: در مدرسه دارالشفاء طلبه اي بسيار با تقوي و فاضل بود، او درس خارج مي خواند. زماني که اين طلبه بيمار شده بود به عيادتش رفتيم. او حصبه گرفته بود و در حال مرگ بود. دعاي عديله مي خوانديم و به او مي گفتيم که «اذا اتيک الملکان المقربان» ، نترس و بگو «اللَّه جلَّ جلاله» وقتي به «لااله الا اللَّه» مي رسيد چشمانش را مي بست و نميگفت. باز هم بيدارش مي کرديم چشمانش را باز مي کرد، اما به همين قسمت که مي رسيد دوباره چشمانش را مي بست و نمي گفت. بالاخره ما ديديم که وضع خيلي خراب است و بلند شديم و رفتيم. خوشبختانه او نمرد و خوب شد. يک روز در مدرسه فيضيه او را ديديم و به وي گفتيم: الحمدللَّه که خوب شدي، اما فلاني! تو چرا نمي گفتي «لااله الااللَّه» ؟ آيا بيدار بودي؟ گفت: بله بيدار بودم. مي شنيدي؟ - بله مي شنيدم و مي فهميدم. اما حاج شيخ به من روزي يک قران شهريه مي داد و من آن را پس انداز کرده با آن، يک جلد کفايه خريده بودم. روزي که در حال مرگ بودم، آن کتاب روبروي من بود. من آن را دوست داشتم. شما نمي ديديد، يک نفر يک منقل آتش روي کفايه گذاشته بود و مي گفت: اگر بگويي «لااله الااللَّه» ، آن را مي سوزانم! من هم نمي توانستم بگويم! نمي توانستم تحمل کنم.
بالاخره ما نمي توانيم از اين صنمها، که شيطان مقابل ما چيده، دست برداريم: «و غَرَّکُم باللهِ الغَروُر» (حديد 57) آنها ما را گول مي زند. داماد آيت الله العظمي خويي، (پدر زن آقاي گلپايگاني) خودش براي من تعريف مي کرد و مي گفت: از بازار زرگرها در نجف عبور مي کردم. يک قهوه چي مرا صدا زد: سيدنا! برگشتم و گفتم: چه کار داري؟ يک حمال را صدا کرد و يک سماور بزرگ (مال قهوه خانه) به او داد و گفت: با ايشان برو! من گفتم: اين که به درد ما نمي خورد! به ذهنم آمد که شايد مي خواهد آن را به عنوان وجوهات بدهد، رفتم و صبح پيش او برگشتم و گفتم: قضيه چيست؟! اگر مي خواستي وجوهات بدهي، پولش را مي دادي. گفت: نه، نمي دهم. اين مرا به جهنم مي برد! گفتم: يعني چه؟! گفت: من شاگرد قهوه چي بودم. آن وقتها در کتري، چايي درست مي کردند. من در حسرت يک سماور بودم. به مشهد سفر کردم و اين سماور را از آنجا خريدم. خيلي برايم عزيز بود و مشتري زيادي جذب کرده بود و رونق بخش قهوه خانه شده بود. روزي بيماري حصبه گرفتم و در حال مرگ بودم. دوستان و آشنايان دور من جمع شده بودند و براي من دعاي عديله مي خواندند. يک نفر آمده و سماور را با خود آورده بود. مي گفت: اگر بگويي، مي زنم! و من هر کاري ميکردم تا بتوانم عشق سماور را فراموش کنم، نمي شد! خدا رحم کرد و نمردم وگرنه به واسطه اين سماور راهي جهنم مي شدم.
براي هر کس صنمي مناسب خودش وجود دارد. خداوند متعال زيباپسندي را به عنوان يک نعمت در وجود ما قرار داده و شيطان نيز از همين استفاده مي کند و دردل ما از اين زيبا صنم ها و کلوخ ها رديف مي کند. حالا من از شما مي پرسم: آيا سرنوشت ما دست خداست؟ دست خودمان است؟ يا دست اين صنم هاست؟! واي به حال من اگر وقتي يکي از اينها را بياورند و بگويم: نمي توانم!! روان شناسي مي گويد: سرنوشت انسان دست عشقش است. زيباپسندي يک سکوي پرواز است. اين سکو را گذاشته اند که مابه واسطه آن به سوي انبياء برويم.
«قَد کانَتْ لکم اسوةٌ حسنةٌ في ابراهيم» (ممتحنه / 4)
اگر مي خواهيد به جايي برسيد بايد پا در جاي پاي حضرت ابراهيم عليه السلام بگذاريد. در قرآن اين آيه دوبار تکرار شده است. ابراهيم عليه السلام چه کار کرد؟ قرآن نقل مي کند: اولين کاري که کرد اين بود که بتها را از بتکدهها بيرون کرد و شکست. آخرين و قوي ترين بت مانده بود، که آخرين امتحان حضرت ابراهيم عليه السلام بود. اگر گفتيد کدام صنم بود؟ بله، آن، پسرش اسماعيل عليه السلام بود. محبت اولاد بود. آن پيغمبر اولوالعزم در مني يک شب تا صبح در مسجد خودش گريه کرد! گفتند: اي ابراهيم (ع) ! خدا را مي پرستي يا اسماعيل را؟!! اين سئوال را از همه ي ما خواهند پرسيد. ابراهيم (ع) در دل مي گفت: آخر خدايا! من عمري تو را عبادت کرده ام، اين حرف به من نمي آيد. گفتند اگر راست مي گويي اسماعيل (ع) را قرباني کن، خوب چه کنم؟ اين حرف درست است، ولي آيا مي شود؟! تا صبح از خدا مدد خواست و گريه کرد. صبح زود به همراه اسماعيل (ع) با سر و پاي برهنه به عرفات رفتند. ابراهيم عليه السلام در دامنه «جبل الرحمة» اشک مي ريخت و از خداوند مدد مي خواست. او مي گفت: مي دانم، مي خواهم بکنم، ولي نمي شود. نمي توانم!! کمکم کن. ياري ام کن و بالاخره نزديک غروب (عرف الحق) و شب به مشعر و صبح به مني رفت. خدا مي داند که چه حالي بر او گذشت.
«فلمّا اسلَما و تلَّهُ للجبين» (صافات 103)
هر دو تسليم شدند، و اين ارزش دارد. اسلام اين است. ابراهيم عليه السلام پيشاني پسرش را به خاک ماليد و کارد را کشيد تا او را قرباني کند. خداوند فرمود: «وَ نادَيْناهُ اَنْ يا اِبراهيم قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤيا» (صافات / 104)
به ما مي گويند: اين کار را بکنيد. لازم هم نيست به کعبه و مني برويد، اسماعيل هاي دلتان را قرباني کنيد. آنها را بگيريد و در پيشگاه خداوند متعال «اسلما و تله للجبين» کنيد. اگر نکرديد، کنار دروازه، کارتان زار است. اين، رفتار خدا با پيامبرش حضرت ابراهيم عليه السلام است.
«والسلام عليکم و رحمة الله و برکاته