■ نماز و عبادت در آثار سنايي
«ابوالمجد مجدود بن آدم سنايي غزنوي» شاعر، حکيم و عارف بزرگ قرن پنجم و اوايل قرن ششم، در سال 467 در غزنه متولد شد، و در همين شهر به سال 529 درگذشت، و به خاک سپرده شد. مزارش در اين شهر (که در شرق افغانستان کنوني قرار دارد) از ديرباز زيارتگاه مردم و اهل ذوق و عرفان بوده است. سنايي، علاوه بر ديوان قصايد و غزليات و رباعيات و مقطعات که شامل حدود چهارده هزار بيت است، چند اثر منظوم ديگر دارد که عبارتند از «حديقةالحقيقة» و «سَيْرُ العباد الي المعاد» که اين يک منظومهاي است رمزي و عرفاني که در آن نوعي سفر به عالم روحانيّات، به نظمي استوار و سخته، بيان شده و يکي از مشهورترين منظومههاي عرفاني زبان فارسي است. حديقه ي سنايي سرآغاز نوعي از شعر است، و قصايد او نيز سرآغاز نوعي ديگر و غزلهايش نيز، و کمتر شاعري را ميتوان سراغ گرفت که چُنو در چندين زمينه ي شعري، «سرآغاز» و «دوران ساز» باشد.»[1] .
«سنايي نماينده برجسته نوعي از قصيده در زبان فارسي است که آن را بايد قصيده نقد جامعه با زباني دليرانه، و نماينده برجسته شعر اجتماعي و زهد و عرفان و اخلاق دانست. او نخستين ضربهها را بر خويش مينوازد و آن گاه بر يکيک عناصر جامعهاي که در آن زندگي ميکند. چيزي که در طول تاريخ شعر فارسي، همواره موجب بزرگداشت خاطره ي سنايي و شعر اوست، آن ترکيبي است که وي از «عرفان» و «زبان منسجم» خويش به وجود آورده است.»[2] .
«و گاه اين معاني را چنان ذوب کرده است که تا زبان فارسي وجود دارد، هيچ کس اين گونه انديشهها را با لفظي خوش تر از لفظ او نخواهد شنيد.»[3] .
به دليل چند ساحتي بودن زبان شعري سنائي، يافتن اشارات صريح به نماز، هم آسان و هم دشوار است. در قصايد مطوّلي که از او نقل خواهد شد به فراواني و شيوايي با مقوله نماز برخورد ميکنيم. اما از آنجا که شعر او آغشته به مفاهيم ظريف و معاني لطيف عرفاني است، گاه بايد چنين خيالپردازيهايي را به فراست دريافت. مانند اين برش از قصيده مناجاتگونه او:
«گاه طلب از شوقت بفکنده همه دل ها
وقت سحر از بامت، برداشته الحان ها
چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بيباکي
چون ذکر تو شد حاضر چه بيم ز نسيان ها»
و يا اين ابيات از قصيدهاي ديگر:
«خدمتي کز تو در وجود آيد
هم ثناگوي و هم گنه پندار
در طريقت همين دو بايد ورد
اول الحمد و اخر استغفار»[4] .
که يادآور آيه شريفه «في صلاتهم دائمون» است.
«از آن جا که سنايي شاعري است نگرانِ پيرامون خويش، و سخت در ستيزه با ناروايي هاي اجتماعي، و نيز در تمامي ميدان هاي معرفت عصر خويش سرآمد است؛ گاه اشارات او به نماز، رنگ و بويي از اعتراض به جور و ستم و بيخبري مردمان زمانه، به خود ميگيرد، که از ويژگيهاي بيان اوست.
هر چه نز راه دين خوري و بري
در شمارت کشند روز حساب
بره و مرغ را بدان ره کش
که به انسان رسند در مقدار
جز بدين ظلم باشد ار بکشد
بينمازي، مسبحّي را، زار»[5] .
و يا اين اعتراض اجتماعي توفنده:
«دين سلاح از بهر دفع دشمنان آتشي است
تو چرا پوشي به هر بادي زره چون آبگير[6] .
از براي ذکر باقي بر صحيفهي روز و شب
چون نکو خط نيستي زنهار تا نَبوي دبير
چونت عَمر و زيد[7] باشد کارساز نيک و بد
در نبي پس کيست نعم المولي و نعم النصير[8] .
ميرميرت بر زبان بينند، پس در وقت ورد
يا مخوان فوضّت امري[9] يا مگو کس را امير
بامداد اياک نعبد گفتهاي در فرض حقّ
چاشتگه خود را مکن در خدمت دوني حقير»[10] .
و اعتراض ديگر به فرونهادن ظاهر و باطن دين، در زمانه خود:
«صوفيان را ز پي راندن کام
قبلهشان شاهد و شمع و شکم است
زاهدان را ز براي زه و زه
قل هو الله احد دام و دم است»[11] .
قصيدهاي ديگر از سنايي در دست است که محصول دوره اقامت کوتاه شاعر در نيشابور است، و سنايي در آن از اصطلاحات فلسفي و تعبيرات حکما بيشتر استفاده کرده است، تا در ديداري که با حکيم عمر خيام داشته، آن را بر او قرائت کند؛ و طبعاً در اين لحن حکيمانه، سنايي که عارفي اصولگرا بوده، از آداب ديني نيز در ردّ فلسفه نفس گرايانه سود برده است.
«خاک و باد و آب و آتش را به ارکان باز ده
چند خواهي خويش را موقوف دوران داشتن
تا کي اندر پرده غفلت ز راه رنگ و بوي
اين رباط باستاني را به بستان داشتن
بگذر از نفس بهيمي[12] تا نباشد تنت را
طَمْعِ نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن
بگذر از نفس طبيعي[13] تا نبايد جانت را
صورت تخييل هر بي دين به برهان داشتن
تا کي از کاهل نمازي اي حکيم رخنه جوي
همچو دونان اعتقاد اهل يونان داشتن»[14] .
تأمل در ديوان اشعار و ديگر آثار سنايي، مناسبت هاي ديگري از ارتباط ذهني شاعر با کيفيت و حالات نماز را برملا ميسازد:
«پادشاهي از يکي گفتن به دست آيد تو را
کز دو گفتن نيست در انگشت جم انگشتري
گر چه در الله اکبر گفتني تا با خودي
بنده ي کبري نه بندهي پادشاه اکبري»[15] .
و يا اين بيت:
«خورشيد هر کسي چو شب آيد فرو رود
خورشيد ما برآيد هر شب نماز شام»[16] .
اما سنايي آن اندازه شعر و قصيده ممتاز در زمينه ي نماز و تأثير پذيرفتن از جنبههاي عبادي و روحاني آن دارد که بيش از اين جست و جوي مثال هايي که او به مناسبت هاي خاص سروده است، لزومي پيدا نميکند. چند قصيده بلند از او نقل ميشود، که هر يک گوياي عبادت او به «ربّ عظيم» و ارادت به سرسلسله ي موحّدان نمازگزار «علي بن ابي طالب عليهالسلام» ميباشد، و پر از لطايف حِکمي و قرآني.
«در احد مير حيدر کرّار
يافت زخمي قوي در آن پيکار
ماند پيکان تير در پايش
اقتضا کرد آن زمان رايش
که برون آرد از قدم پيکان
که همان بود مَروِ را درمان
زود مرد جرايحي چو بديد
گفت بايد به تيغ باز بريد
تا که پيکان مگر پديد آيد
بسته زخم را کليد آيد
هيچ طاقت نداشت با دَمِ گاز
گفت بگذار تا به وقت نماز
چون شد اندر نماز حجامش
ببريد آن لطيف اندامش
جمله پيکان ازو برون آورد
و او شده بيخبر ز ناله و درد
چون برون آمد از نماز علي
آن مراو را خداي خوانده ولي
گفت کمتر شد آن اَلَم. چونست؟
وز چه جاي نماز پر خونست؟
گفت با او جمال عصر، حسين
آن بر اولاد مصطفي شده زَين
گفت چون در نماز رفتي تو
بر ايزد فراز رفتي تو
کرد پيکان برون ز تو حجام
باز ناداده از نماز سلام
گفت حيدر به خالق الاکبر
که مرا زين اَلَم نبود خبر
اي شده در نماز بس معروف
به عبادت بر کسان موصوف
اين چنين کن نماز و شرح بدان
ورنه بيخير و خيره ريش ملان
چون تو با صدق در نماز آيي
با همه کام خويش بازآيي
ور تو بي صدق صد سلام کني
نيستي پخته کار خام کني
يک سلامت دو صد سلام ارزد
سجده صدق صد قيام ارزد»[17] .
«کان نمازي که عادتي باشد
خاک باشد که باد برپا شَد
اندرين ره نماز روحاني
آن به آيد که خشک جنباني
جان گدازد نماز بار خداي
خشک جنبان بود هميشه گداي
بود از روي اهل و نااهلي
چون بجويد طريق بوجهلي
گَرت بايد که مرد باشي مرد
خشک بگذار و گرد دريا گرد
گرت نبود ز بحر درّ خوشاب
هم تو داني که در نماني از آب
جنگ در راه حقّ زن اي سرهنگ
گرت نبود مراد نبود ننگ
مرد کز آب و خاک دارد عار
به هوا برنشيند آتشوار
کُلَه آسمان منه بر سر
تا بيابي ز جبرئيل افسر
تاج گردد تو را کلاه ملک
بازگونه شود کلاه فلک
تا بداني حقّ از هوا و هوس
کين همه هيچ نيست زي تو و بس
عدمت چون وجود يکسانست
هرچه تو خواستي همه آنست»[18] .
«بنده تا از حدث برون نايد
پرده ي عزّ نماز نگشايد
چون کليد نماز پاکي توست
قفل آن دان که عيبناکي توست
پاي کي بر نهي به بام فلک
باده کي در کشي ز جام ملک
تات چون خر در اين سراي خراب
شکم از نان پُرست و پشت ز آب
تا به زير چهار و پنج و ششي[19]
باده جز از خُم هوس نچشي
کي تو را حق به لطف برگيرد
يا نمازت به طوع بپذيرد
چون دُوُم کرد امر يزدانت[20]
چار تکبير بر سه ارکانت
فوطه با فان عالم ازلت
بر تو خوانند نکته و غزلت
روي سلطان شرع کي بيني
کون در آب و آسمان بيني
لقمه و خرقه هر دو بايد پاک
ورنه گردي ميان خاک هلاک»[21] .
«چونت نبود طعام و کسوت پاک
چه نمازت بود چه مشقي خاک
به رعونت سوي نماز مپاي
شرم دار و بترس تو ز خداي
سگ به دُم جاي خود برو بدباز
تو نروبي به آه جاي نماز
از پي جاه و خدمت يزدان
دار پاکيزه جامه و هم جان
قبله ي جان ستانه ي صمدست
اُحُد سينه کعبه ي اَحَدست
در اُحُد حمزهوار جان درباز
تا بيابي مزه ز بانگ نماز
هر چه جز حق بسوز و غارت کن
هر چه جز دين از آن طهارت کن
با نيازت به لطف برگيرند
بينيازت نماز نپذيرند
بينياز ار غم نماز خوري
از جگر قليه ي پياز خوري
هر که در بارگاه لطف شتافت
دادني داد و جستني دريافت
ورنه ابليس در درون نماز
گوش گيرد برونت آرد باز
تو لئيم آمدي نماز کريم
تو حديث آمدي نماز قديم
هفده رکعت نماز از دل و جان
مُلک هژده هزار عالم دان
پس مگو کاين حساب باريکست
زانکه هفده به هژده نزديکست
هر که او هفده رُکعه بگذارد
مُلک هژده هزار او دارد
حسد و خشم و بخل و شهوت و آز
به خداي ار گذاردت به نماز
تا حسد را ز دل برون ننهي
از عمل هاي زشت او نرهي
چون نبيند ز دين غنيمت تو
نکند هم نماز قيمت تو
قيمت تو عنان چو برتابد
والله ار جبرئيل دريابد
طالب اوّل ز غسل درگيرد
کز جُنُب حق نماز نپذيرد
تا تو را غلّ و غش درون باشد
غسل ناکرده اي تو چون باشد
غسل ناکرده از صفات ذميم
نپذيرد نماز رب عظيم
گرچه پاکست هر چه بابت توست
همه در جنب حق جنابت توست»[22] .
---
«اصل و فرع نماز غسل و وضوست
صحّت داء معضل از داروست
تا به جاروب لا نروبي راه
نرسي در سراي الا الله
چون تو را از تو دل برانگيزد
پس نماز از نياز برخيزد
ندهد سوي حق نماز جواز
چون طهارت نکرده اي به نياز
زاري و بيخودي طهارت توست
کشتن نفس تو کفارت توست
چون بکشتي تو نفس را در راه
روي بنمود زود فضل اله
با نياز آي تا بيابي بار
ورنه يابي سبک طلاق سه بار
کان نمازي که در حضور بود
از تري آب روي دور بود
تن چو در خاک رفت و جان به فلک
روح خود در نماز بين چو ملک»[23] .
---
«بارکي را بساز آلت و زين
از پي بارگاه علّيين
با دعا يار کن انابت حقّ
تا قبولت کند اجابت حقّ
گه گه آبي ز بهر فرض نماز
از حقيقت جدا قرين مجاز
بي دعا و تضرّع و زاري
يک دو رکعت بغفله بگذاري
ظن چنان آيدت که هست نماز
به خداي ار دهندت ايچ جواز
بيتو باشد به پاک برگيرد
کز تو آلوده گشت نپذيرد
نامه اي کز زبان درد رود
آن رسول از جهان مرد رود
چون ز نزد نياز باشد پيک
از تو يا ربّ بود ازو لبّيک
نه جوابي که حرفش آلايد
بل جوابي که جان بياسايد
کرده در ره دعاي ما بر جاي
صد هزاران عوان صوت سراي
راه از اين و از آن چه بايد جست
درد تو رهنماي مقصد توست
با رعونت شوي به نزد خداي
جامه ي کبرياکشان در پاي
همچو خواجه که در خرام شود
به بَر بنده و غلام شود»[24] .
«بار منّت نهي همي بر وي
که منم دوستدار غزّ علي
دوست داني نه بنده مر خود را
اين بود رسم مرد بخرد را؟
اين چنين طاعت اي پسر آن به
که نيازي برش برو مُسته
بي هدي آدمي کم از دده است
هر که او بي هديست بيهده است
توبه زين طاعت تو اي نادان
خويشتن را دگر تو بنده مخوان
گر تو را در زمانه بودي عون
کم نبودي به فعل از فرعون
که وي از غايت پريشاني
وز کمال غرور و ناداني
چون سر بندگي و عجز نداشت
پرده از روي کار خود برداشت
گفت من برتر از خدايانم
در جهان از بلند رايانم
همه را اين غرور و نخوت هست
لفظ فرعون به هر جبلّت هست
ليک از بيم سرنيارد گفت
دارد آن راز خويشتن بنهفت[25] »
[1] تازيانه هاي سلوک، محمّدرضا شفيعي کدکني. ص 9 به بعد.
[2] همان منبع. ص 42.
[3] همان. ص 144.
[4] همان. ص 147.
[5] همان. ص 151.
[6] تشبيه برکه در حال موجزدن: از کهنهترين تشبيهات شعر عربي و فارسي است. امواج برکه را به حلقههاي زره تشبيه کردن، يعني اين گروه به مانند آب برکه و آبگيرند که اگر زرهي و جوشني بر تن دارند از خودشان نيست بلکه نتيجه وزش باد است که آن امواج را ايجاد کرده است.
[7] اين و آن: به جاي فلان و بهمان به کار رود.
[8] بهترين يار و ياور: پارهاي از آيات قرآن (انفال / 40).
[9] واگذار کردم کارخويش را: ناظر است به اُفَوِّضُ اَمري اِلَي الله (مؤمن / 44).
[10] همان. ص 152.
[11] همان. ص 96.
[12] نفس حيواني: به اعتبار قدرت ادراک جزئيات و حرکت با اراده.
[13] نفس انساني: به اعتبار کارهاي اختياري برخاسته از انديشه و استنباط از طريق رأي.
[14] همان. ص 171.
[15] همان. ص 172.
[16] همان. ص 172.
[17] گزيده اي از تأثير قرآن برنظم پارسي. عبدالحميد حيرت سجّادي. ص 401.
[18] همان منبع. ص 402.
[19] مراد عناصر اربعه (خاک، باد، آب، آتش) و حواس پنجگانه آدمي و شش روزن حياتي بدن انسان و در مجموع جسم حيواني اوست. (ن).
[20] اشاره به قبض روح. (ن).
[21] همان. ص 399.
[22] همان. ص 400.
[23] همان. ص 401.
[24] همان. ص 399.
[25] همان. ص 399.