■ نماز در اشعار و ادبیات معاصر فارسی
نماز در اشعار و ادبيات معاصرِ فارسي
مهدي اخوان ثالث در شعري گويد:
همان بِهْ، که سويش نيازي بَريم
نيايش گرانه، نمازي بَريم
نماز و نيايش، زلالت کند
صفا بخشد و، بيملالت کند
برون از خود آي و، خداجوي باش
سپاسش گزار و، ثناگوي باش
از آن جا که او، نور تابنده است
وز آن جا که، جوينده يابنده است
خداخوي، آخر، خدابين شود
اگر راه جُستن، به آيين رَوَد
به بينندگان، آفريننده را
توان ديد، بگشا دو بيننده را[1]
مَنَش ديدهام، بارها در نماز!
ز چشمم ستردهست، اشک نياز
نپوشانده از ديدهام، چشم و چهر
کشيدهست بر گيسويم، دستِ مِهر
نمازش چه هشيار خوانم، چه مست
درين بيگمانم، که او هست، هست
خوش آن کس که چشم خدابين گشود
به درگاه او، جبهه بيشبهه، سود
(تو را اي کهن بوم و بر... / 282)
شيخ بهايي در مثنوي نان و پنير تمثيل در فصل «في العلم الوحده» در شعري حکايت گونه در خصوص ترک نماز گويد:
بينمازي، با يکي از اهل راز
خواست گويد، علّت ترک نماز
گفت: هر وقتي که کردم قصد آن
آفتي آمد، به مالم ناگهان
و آن دگر گفتش: که من کردم نماز
مدّتي بسيار و، شبهاي دراز
تا برون آيم ز فقر و احتياج
گيرد آن دکّان و بازارم، رواج
حاصلي از وي توقّع داشتم
چون نشد، يکبارگي بگذاشتم
اين بُوِد احوال جُهّال، اي عزيز!
اين بودشان، پايهي قدر و تميز
واجبي را در خيال، اين گمرهان
کردهاند، از جهل خود، ممکنْ گمان
داده نسبت، بخل يا غفلت به وي
در مقابل، خويش را دانسته شيء
غير ممکن، کي ز ممکن فرق کرد
آن که در درياي تشبيه است غرق؟
تا نشد اوصاف امکانيش، فهم
کي تواند ديد کوته، دستِ وِهْم؟
ساحت عزّت، چه سان داند بَري
از خلاء و سطح و بُعد جوهري؟
تا ندانسته است اعراض عدد
بر چه معني، خواهدش گفتي احد؟
(کليّات / 201)
اشتري اصفهاني هم عبادت در مسجد را، توصيه ميکند:
رَوَد مرد خدا، با پاکي پندار، در مسجد
که دارد حال ديگر، طاعت دادار، در مسجد
نهد از دوش جان خويش، تا بار ملامت را
رود اهل گنه، با ذکر استغفار، در مسجد
رُخِ اهل نياز، آن جا به خاک آيد، که ميباشد
اميدِ نااميد و، داروي بيمار، در مسجد
وجودش، بر وجود پاک ربّالکعبه پيوندد
رَوَد، هر کس که همچون حيدر کرّار، در مسجد
علي(ع) آن بندهي پاک خدا، آن پاکي مطلق
که نبود سجده را، بي مِهر او مقدار، در مسجد
در نياريخت از شمشير قهر و کين و ناپاکي
به ناحق، خون پاک سرور ابرار، در مسجد
به گوش آيد ز گلبانگ اذان، آهنگ ماتمزا
چو مولي، شد شهيد کينهي اشرار، در مسجد
روا باشد که دائم، شيعيان باشند اشکافشان
از اين غم «اشتري» افسرده و افکار، در مسجد
(ديوان / 180 و 181)
حضرت امام خميني (ره) در شعري خود را از نماز و روزهي ريايي فارغ
ميداند:
ساقي! به روي من، در ميخانه باز کُن
از درس و، بحث و، زهد و، ريا، بينياز کُن
تاري ز زلف خم خم خود، در رهم بنه
فارغ ز علم و، مسجد و، درس و، نماز کُن
داوود وار، نغمهزنان ساغري بيار!
غافل ز درد جاه و نشيب و فراز کُن
بر چين حجاب از رُخ زيبا و زلف يار
بيگانهام ز کعبه و مُلک حجاز کُن
لبريز کن از آن مي صافي، سبوي من
دل از صفا، به سوي بُت ترکتاز کُن
بيچاره گشتهام از غم هجر روي دوست
دعوت مرا به جام مي چاره ساز کُن
(بادهي عشق / 55)
حبيباللّه چايچيان[2] نيز در شعري با عنوان نماز ميگويد:
باز، وقت نماز ميآيد
باز هنگام راز ميآيد
بانگ (حَيَّ علي الصّلوة) بلال
گوييا از حجاز ميآيد
سائلان و نيازمندان را
وقت عرض نياز ميآيد
بار عام است و، باب رحمت، باز
فرصتي کارساز ميآيد
مؤمنان را نماز، معراج است
وقت پرواز، باز ميآيد
بندگان، تا به قرب حق برسند
لطف او، پيشواز ميآيد
تا قبول نماز، روز جزا
صاحبش سرفراز ميآيد
چون مجسّم شود جمال نماز
شاهدي دلنواز ميآيد
ياد آن آخرين نماز حسين(ع)
با غمي جان گداز ميآيد
با نسيمي که آيد از حرمش
عطر مُهر نماز ميآيد
چون «حسان»! موقع نماز رسد
ياد من، اين فراز ميآيد:
عجِّلوا بالصلوة، قبلَ الفوت
عجِّلوا، بهر توبه، قبل الموت
(جادهي سجّاده / 51)
همايون عليدوستي نيز در شعري گويد:
شولاي نور،بر تن ما ميکند نماز
ما را، غريق مهر خدا ميکند نماز
با بانگ پر صلابت قد قامت الصّلوة
ما را به کوي عشق، صدا ميکند نماز
دلهاي خو گرفته به مرداب شرک را
سرچشمهي خلوص و رضا ميکند نماز
هر صبحدم، به روي خدا باوران خاک
درهاي رحمت است که وا، ميکند نماز
کُن تکيه بر نماز، که در شطّ حادثات
ايمن، تو را، از موج بلا ميکند نماز
بنگر به پير عشق، که بر تخت احتضار
وقت سفر، چگونه ادا ميکند نماز
آکنده از طنين عبور فرشتههاست
آن جا که بال نافله، وا ميکند نماز
از بندهاي وسوسه، طاووس روح را
در آسمان نور، رها ميکند نماز
مردان راه را، ز جفا و وفاي دوست
پيمانه نوش خوف و رجا، ميکند نماز
با زانوي ادب چو نشيني، گَهِ سلام
بر تو، سلام عشق و صفا ميکند نماز
مقبول حق چو گشت نمازت، براي تو
صد قصر، در بهشت بنا ميکند نماز
(جادهي سجّاده / 16)
مصطفي رحماندوست در شعر گلبانگ اذان گويد:
شب رفت و،سپيده آمد و، روز رسيد
گلبانگ اذان، به آسمانها پيچيد
از شادي جابهجايي شب با روز
خورشيد، دوباره روي گُل را بوسيد
برخيز که راه صبح را، باز کنيم
تا شهر قشنگ نور، پرواز کنيم
تا خون ننشسته بر بلنداي شفق
برخيز که تا نماز، آغاز کنيم
(در قلمرو راز / 57)
و در همين باره عبدالعظيم صاعدي نيز چنين ميسرايد:
درخت
کعبهي پرندگان شده است
و موجها
بال خود را به ابرها سپردهاند
نسيم
ميلاد گُلها را مست ميرقصد؛
و آبشار
صبوري کوه را
به حافظهي دريا ميريزد.
انگشتم ميگويد:
ذرّهاي غبار
به آبيهاي سفال آسمان نيست
وقت نماز
وقت آسماني شدن است!
(نام ديگر زمين / 67)
محمدجواد محبّت، با شنيدن بانگ نماز، همه را به نماز دعوت ميکند:
ظهر است، اذان و بانگ تکبير
دعوت ز خداي توست، بپذير!
اکنون که رسيد وقت ديدار
هر کار دگر، ز دست بگذار
با اهل خلوص، همنوا شو
حاضر به عبادت خدا شو
تا ظهر، تلاش و کار دنيا
اينک دو قدم، براي فردا
اي دوست! مگر تو را يقين نيست؟
دنيا، همه چيز اهل دين نيست
بشتاب! در بهشت باز است
رهتوشهي آخرت «نماز» است
(بوي بال فرشته / 63 و 64)
[1] گويا اين بيت به اين صورت در جواب اين شعر فردوسي است که ميگويد:
«به بينندگان، آفريننده را
نبيني مرنجان دو بيننده را».
[2] «حسان».