■ نام دیگر زمین
حرير روشن خطاب
جهان و -
چاهي ريشه در ارتعاش!
انسان و
ظلمتي منتشر!
در عرصه هاي سوداي آسمان
خورشيد
واسطه ي مأيوسي بود
چشم
به لبخند تاريکترين مشتري
دوخته.
و ماه
پرسه گردي پريشان
که جاي نور
نفرين نثار خاک مي کرد.
آه...
اگر حرير روشن «اقراء»
اندامي نمي يافت.
و نماز
نياز نمي گشت.
ملتقا
بر بال هاي اذان
به رمز آزادي
و در تموج وضو
به سر جاري گشتن -
سلام.
... وه!
آغاز اوج
تا بي نهايت
و هر قامت
استوار
به قله ي «قد قامت».
بسم الله الرحمن الرحيم
کريم کلامي
به شأن و شيوه ي خورشيد
وانک:
دهانت مشرق.
الحمدلله رب العالمين...
رداي روشن روح
روشن در آميزش با سيزده شعله.
سيزده نسيم.
سيزده موج.
... و لم يکن له کفوا احد
هان!
ملتقاي ايزد و انسان
ديدار با خدا
در بهت ناکجا...
فرفره
ديدار را
گمان داشتم
نه يقين.
به آرامي
سماع از آنجا شروع شد
از
قل هو الله احد
در قل هو الله -
در قل هو الله بود
که بر سيني گرد زمين،
من
فرفره اي شدم
فرفره اي با چهار پر
سه پر
دو پر
يک پر
و باز آه...
افتاده ميان سيني.
گمان،
در افتادن بود
که يقين شد.
دوباره
دلم،
برگي بود ميان برگ ها.
درختي،
ميان درختان.
و تو...
آن قطره:
- که از سجود -
رود.
کاش،
باز مي گشتي- کاش!
تا درختان،
ايستادن را
دوباره زندگي کنند.
و دوباره،
ايستاده بميرند.
آفتاب قلب فرشتگان
به تماشاي تو
بهت، بيدارم مي کند
حيرت، نوازشم.
ترک زاران دستت:
ريشه هاي رشد زمين
و سايه ي مهر بر پيشاني ات
آفتاب قلب فرشتگان است.
شگفتا!
کدام افق نامکشوفي
- کدام افق؟
که در عرصه هاي هزار رنگت،
بي آغاز طلوع مي کنم
و بي پايان
امتدادي بي رنگ مي يابم.
به تماشاي تو
بهت، بيدارم مي کند،
حيرت، نوازشم.
کنار يادت
نمازم
چقدر مهتابي بود
و بر پله هاي مهتاب
چقدر درويش!
چه بي تشويش
رهسپار خدا بودم!
کنار يادت
آه،
کجا
کجا بودم.
باغ بي فصل
در تو،
بهاري
براي بوئيدن
پائيزي
براي بوسيدن نيست!
بي نماز
باغي بي فصل است.
قطره ها و ذره ها
عاشقم!
در بي رنگي هاي عشق،
نگاهم
سجاده ي محراب رنگين کمانهاست،
و ابر و باد و خاک،
صف نشين نمازم.
و قطره ها و
ذره ها:
دانه هاي تسبيحم.
در بي رنگي هاي عشق
نگاهم
سجاده ي محراب رنگين کمانهاست.
زخم و مرهم
خورشيدي،
در خسوف
و ماهي،
در محاق است:
آدمي
که
دمي
از التهاب سجود
خوابش
زخمي نگشته
و بيداري اش
مرهم نيافته.
سراشيب
تمام شد
- تمام عمر:
- جاه جواني
- گاه نماز.
اينک:
هر لحظه
سراشيبي است
که مرا
از قله هاي بيداري
به خواب اعماق
مي غلتاند.
حسرتا...!
قطره
و ذره نيز
به نمازند.
تمامت تصوير خضوع
پاک باخته،
عريان
و گلگون در قمار عشق:
اين
تمام پاييز است،
- برگ برگ،
نقش زمين
سجده را،
از خزان بايد آموخت،
- از تمامت تصوير خضوع.
طعم نور
در زير بارش ستارگاني نشسته ام
که مدارشان را
گردش آرام تسبيحم
ترسيم و
تفسير مي کند.
ستاره هايي
که از دورترين افق هاي نياز،
- از حرف حرف نماز-
بر عرصه ي مرطوب مژگانم مي رقصند!
و پيراهن سفيد حسم را
در کلاف هاي جاري شوق
شستشو مي دهند.
ستاره هايي
که قامتم را براي ديدن خدا،
بلندتر مي کنند،
و آسمان هاي سبز عشق و آشتي را
تا سرانگشتان تشنه ام
پائين مي آورند.
ستاره هايي که از تربت مهر من
طلوع مي کنند
و طعم نور را
از چشم ها،
به دهانم مي ريزند.
در قعر شب،
زير بارش ستارگاني نشسته ام
که مدارشان را
گردش آرام تسبيحم
ترسيم و
تفسير مي کند.
- ستاره هايي
که مرگ را
چونان زندگي
زيبا مي کنند.
و با حرف حرف نماز
بر عرصه ي مرطوب مژگانم مي رقصند.
باوري ديگر
پشت ميله هاي موروث
- روي تنهايي زمين -
به پايان خود رسيده ام.
بي پاياني را،
باوري دگر باره
بايدم!
سجاده ام کجاست؟!
معشوق
اين معشوق من است!
فرشتگان،
بنگريد!
آميزه اي از رؤيا و
شما
آنسان که گفت حافظ:
«بالا بلند و عشوه گر و نقش باز.»
دهانش:
- عشق
دستانش:
- اکسير
دلش:
- فواره
ديدگانش:
- شوخ ترين نژاد پروانه هاي بهار.
بنگريد!
اين رنگين کمان است،
بي رنگي هايش را
مي شمرد.
گلها:
- زخم ارغواني روحش
موج ها:
- نبض سبز يقينش
کلامش،
سنگ را مهربان مي کند
خار را،
عطر.
بنگريد!
پيشاني به خاک دارد و
پهلو به آسمان.
تا ابديت
زار،
در تيغ زار،
در انکار چرا؟
تا... ابديت
از عبوديت
فاصله يي ست
به کوتاهي تصميم.
بيا!
چراغ نماز را برگير!
هميشه ي جاري
هر دهان،
بايد
بهشت باشد!
و هر دل،
مصون
از پير بالي.
بايد،
کنار رقص اذان
- کنار اين هميشه ي جاري
جاري شد.
عبور
نامم. عظيم!
- سرنوشتم،
نيز.
که نماز را
حرف به حرف
شعري کردم؛
خستگي هاي زمين را
سايبان؛
- و کليدي
براي عبور از هفت آسمان.
ريشه هاي سقاي خورشيد
- معلق،
بر فرق زمين-
ريشه هاي سقاي خورشيد
از تشنگي
خواهد خشکيد.
و زمين،
گندم هايش تمام
بر ساقه هاي گرسنگي
جوانه خواهد زد.
عشق
سجاده ي ما نيست.
آينه ي نياز
مي بيني؟!
نور ايمان
افسانه نيست!
چهره ات را
از بعد هر نماز،
در آينه ي نياز
نگاه کن!
مي بيني؟
نور ايمان
افسانه نيست!
تنها مرد
مردي،
مردي را مي شناسم
که رفيق خداست
مرد،
در برابر مورچه حتي
کلاه از سر برمي دارد؛
و به تمام گل ها و علف ها
صميمانه سلام و بوسه نثار مي کند.
دست هاي او
درست مثل مغزش -
سبز سبز است؛
و زبانش
- سرخ نه -
آبي آبي است.
اين مرد،
- حتي براي آب خوردن -
اول استخاره مي کند؛
و بعد
با گوشه ي چشمي،
از چشمه ها
کوير را مي آکند.
مردي را مي شناسم
که نمازش
- حتي نافله هاي او را -
خدا مي خواند!
و تمام کارهايش را
به جاي او
رفيقش - يعني خدا - انجام مي دهد.
و مرد معتقد است
که:
«اين منتهاي رفاقت است!».
مردي را مي شناسم
که رفيقش خدا
نه شرقي
و نه غربي است.
او اما
با خداي خود شرقي شرقي
- يعني، رفيق رفيق - است.
مردي است که
صبح،
از چشم هاي او طلوع مي کند؛
و شب،
در لبخندش پرپر مي شود.
براي مرد،
تمام فصل ها يکي ست؛
با سنگ ها و ستاره ها حرف مي زند!
و نسيم و نور را
نوازش مي کند.
زبان خاک را مي فهمد،
و با مهجورترين نسل گياهان گرمسير،
صحبت مي کند.
در باور داشتش
- ولو يک ذره -
بيم از دست دادن چيزي نيست؛
چرا که مرد
دستي از خود نمي شناسد.
مرد:
زيارتگاه کعبه است،
و ديو و فرشته را
پل مي داند
نه خار و گل.
و با دانستن تمام زبان هاي روي زمين
جز يک ضمير نمي شناسد
- او-
مردي را مي شناسم که جوهر عرفان است؛
مسلمان است.
مردي که
مرد است
و فرد!
مردي که رفيق خداست؛
- اما
تنهاي تنهاست.
دو خورشيد
خون رقيق اذان
بر فرش آفتابي ظهر
و ديوارهاي صاف فضا
شتک مي زند،
در آسمان سجاده
من التقاي دو خورشيد را
منتظرم!
رسيده وقت نماز.
چکيده ي آسمان
اي بادها
بوزيد.
سايه ها!
بشکنيد.
و بموييد درختان!
اين لاشه ي انسان است
- چکيده ي آسمان!!-
اينک:
بي سجده
بي يقين
پوسيده و عفن
بر پوزه ي زمين.
جاه جلوه
از قلب،
به نيم دانگ
و از حنجره،
به نيمه اي از نيم
گر، به نماز سپرده اي
جاه جلوه ي دوست
به دانگ تمام
فرخنده،
خجسته ات باد!
سماع
حالي،
- حالي که در تکرار نامت -
پهنه ي زمين
سماعم را
کوچکترين صحنه است،
از نردبان شب
چه راحت است
راه آسمان ها.
آماجگاه شهاب ها
در وزش سرد و سربي لحظه ها
درخت
آماجگاه شهاب هاست!
و مردي
- سوگوار بهار-
وسعت عرياني فصل را
در نماز وحشت
خالي مي شود.
کلام
با گيسوان بلند و بافته
- بانوي من،
خانم!-
وقتي که پاک و مجلل
کلام الله را
در سجاده،
به تلاوت مي نشيني
من خدا را
از کدام کلامش دريابم
از تو؟
يا قرآن!؟
زائر ترديد
سپيدي هاي کلام نماز را
انسان
جاري بر منطق آب ها
نديد
ابليس را خريد
و عمر سياهي ها را
به خيره خنديد
آه... چوني؟
چون زاير ترديد؟!
اعماق و اوج ها
فصل ها
با کفش هاي تو مي آيند.
آسمان
وصله هايش را
از کار جامه ي تو
برمي گيرد.
و اعماق و اوج ها
سماع را
چشم در راه تواند.
با سجده
چگونه دوستي؟!
حباب
روي موسيقي فواره ها
نگاهم
سجاده گسترده است؛
و مهرم
حبابي ست
که بر رقص آب
مي زايد و
مي ميرد.
الله اکبر،
- الله اکبر.
استحاله
شب،
در بستر حرير و ستاره
به آغوشم مي کشد.
اشک،
بر گرمگاه گونه
رشته ي تسبيح
مي گسلد.
و قلب،
آواز بال هاي جبرئيل را
قفس اشتياق مي گردد.
در کجاي نمازم؟!
شبستان
بادها
- هزار رنگ -
درختان را
کاشي کاري کرده اند.
شبستان پاييز،
محرابش،
چه حالي دارد!
پچ پچ اعماق
گم شده ام!
در جنگلي،
که راه در چشم هاي تو
گم کرده است؛
در آسماني،
که دست هاي توست.
گم شده ام!
در الفت عريان برگ و باد
در پچ پچ اعماق آب و خاک
در گلداني
پشت پنجره ي عشق
ميان روزن پاييز
گم شده ام!
در پرسه ي آرام ماه با شب،
- روي دانه هاي تسبيح و اشک.
وه...
بر لبان لحظه،
ملکوت چه لبخندي پيداست.
مقروض
در ظلمت آن شبان
- که ماه،
مقروض زمين است -
سجده باوران،
مهتابي ديگر را
از افق هاي پيشاني
برمي تابند.
زمين،
به يقين
مقروض آنهاست.
بر گليم ابرها
خورشيد،
- بر سجاده اي زعفراني -
نمازش را
سلام مي گويد؛
و بر گليم ابرها
ماه
در اقتداست.
کو مهر من!؟
کجاست؟!
و هنوز انسان...
جاده ها
آبله زار گام هاست.
گام ها
جراحت جوش دام ها!
دام هاي پير،
دام هاي جوان،
دام هاي پيدا،
دام هاي نهان،
و هنوز انسان
بيگانه،
بيگانه با سجاده
دور از حرير اين رهوارتر
جاده.
بي پژواک
شفاف تر از باطن آب
شيرين تر از شفاعت آفتاب
تمامت نماز
- چه دلپذير -
تر و خشکم مي کند!
آه...
طنين ابليس،
بي پژواک شده است!
آنک:
گاه گريز سياهي ها
از جاده هاي جان.
گاه سپيدي هاي تسبيح من
زير دانه هاي باران.
تمامت نماز
چه دلپذير
شفاف تر از باطن آب
شيرين تر از شفاعت آفتاب
تر و خشکم مي کند.
شيداتر از قطره هاي باران
ستاره هاي من آمده اند.
- مسافران معصوم سجاده اي کهنه؛
آمده اند
تا در وحدت ديوارهاي اتاق،
حضور خدا را
- فراسوي ديدن -
دوباره برقصند!
آمده اند
تا دست هاي مرا
کهکشان کنند
و سنگم کنند
در طلسم اشک و تماشا.
از پشت آواز جيرجيرک ها
و پنجره هاي باز سکوت
ستاره هاي من آمده اند.
آمده اند
تا «شب» قلبي را
بي هيچ تپش، زنده بنگرد،
و نعشي را
ذاکر و تسبيح گوي!
ستاره هاي من
شيداتر از قطره هاي باران آمده اند.
آمده اند
تا تپه هاي روح -
بذرافشاني شود،
- و تنم،
خيس از رشحات نور!
ستاره هاي من آمده اند
آمده اند
تا هستي را
هسته اي کنند
در عرصه ي کفم!
نام ديگر زمين
در برش چاقوهاي جراحي
راهي به سوي روح،
نيست.
سجده اي،
از دل بايد.
ماشه ها را وقتي
بي وقفه به سوي هم مي چکانيم،
خاک ماه
يا مريخ
چه تفاوتي دارد
زير پامان، با خاک زمين!؟
عطر ناب خدا را
از هيچ خاکي
نخواهيم بوييد.
براي کودکان
دستمال هائي لايه ور
از گلبرگ
و نخ هاي عطري
بايد دوخت
مردار،
نام ديگر زمين خواهد شد.
چشم به راه
بليغ ترين پنجره ها را گشوده ام
- مشرف،
بر جاده هاي سليس نماز.
خدا را،
به شايسته تر گونه که بايد
چشم به راهم.
سايه هاي عقوبت
ادراک منور ذره،
پله هاي صعود تا ملکوت را
مفروش مي کند.
و قانون انعکاس صدا،
کوه هاي ملاطفت را
اشارت دارد.
در آفتاب برهان محض
پلک بر سجده
بازتر بگشا!
سايه هاي عقوبت
عقيم نيست.
موسيقي گيج باد
از هرم سلامم
خطوط درهم پيشاني باغ
رنگين کماني ست
منبسط.
باغ
- هماغوش شعور خاکستري آسمان -
به موسيقي گيج باد
گوش سپرده است؛
و برگ ها
- با سنگيني قطره هاي باران بر دوش -
همچنان
به زير
مي چکند.
پرنده،
آخرين اذان ها را
بر گلدسته هاي ويران باغ
مويه مي کند،
و من
- بر جانمازي ترمه به وسعت هر کرت -
فصل را
به نماز مي ايستم.
ميراث خوار اقيانوس ها
در حريق بهار
و تولد خاکستر
به ميهماني دستان من بيا!
آتش
خواهد افسرد
و خشکسالي
دشت هاي جانت را
شخم نخواهد زد.
دستم
ميراث خوار اقيانوسهاست.
قنوت را خوب مي شناسد.
صلاي صبح
صبحي،
تا دورها برابر چشمم!
صبحي
نزديک نشسته
در دلم!
نماز
از قلمرو راز
صلايم مي زند.
مهلت
لحظه
تا کجاي تماشا
امانم خواهد داد؟
فاصله ام
تا آخرين دام
چند گام است؟
تا طلوع آخرين هراس
تا آموختن اولين واژه ي دريا
- از چشمان تو-
شکفتن چند نفس را فرصت دارم؟
تا ديروز عشق
و فرداي فنا
تا ملتقاي يگانگي جسم و خاک
چند سجده و سلام
مهلت هست؟
آه...
در عنفوان بوسيدن دست هاي خدا
شکستن چند قفس را
آزادم؟
لحظه
تا کجاي تماشا امانم خواهد داد؟
وقت آسماني شدن
درخت
کعبه ي پرندگان شده است.
و موج ها
بال خود را به ابرها سپرده اند.
نسيم
ميلاد گلها را مست مي رقصد؛
و آبشار
صبوري کوه را
به حافظه ي دريا مي ريزد.
انگشتم مي گويد:
- ذره اي غبار
به آبي هاي سفال آسمان نيست.
وقت نماز
وقت آسماني شدن است!
مويه
کنارم نيستي
و هيچ ليوان چايي
دم کشيده نيست.
و کفشي نيست
که براي پايم
تنگ نباشد.
لباس هاي من
هيچ گاه ژنده نبوده اند؛
چرا آينه ها دروغ مي گويند؟
و خيابان ها
مگر مي شود تن از شهر بکشند؟
- و در قفاشان
کوچه ها و
چراغ ها!؟
پرندگان
تمام پرندگان
محال است درخت را به فراموشي بسپارند.
و درخت ها
يکباره
به دارهايي پوسيده بدل شوند.
اين گردبادها
با ساز که
جاي فواره ها
به سماع خاسته اند
و شهر
خاک و خشتش
چرا از قهر است؟!
کنارم نيستي؛
صداي مؤذن ها
در خلاء جاري ست؛
و من،
قضاي نمازم را
مويه مي کنم!
رکوع پلک ها
روز،
در ذهن زمين
تبخير مي شود.
دهان غروب
از توتک برشته ي خورشيد،
مي سوزد.
و نسيم
شانه ي خود را
به نرمي
در گيسوان گندم زار
طلايي مي کند!
چشم هاي مرا
با خدا
هيچ فاصله نيست.
و رکوع پلک هايم
تماشايي ست!
ظلمت مرتعش
براي چه ايستاده ام؟
براي چه ايستاده ايم؟
اينجا،
روي اين پل،
پلي مويين،
- پل عمر!
نگاه کن!
زير پا- و در دو سو
جز ظلمتي مرتعش،
جز ظلمتي خزنده
نيست،
- بي هيچ شيار و شکاف،
از شعله اي!
روي اين پل
بي چراغ نماز
براي چه ايستاده ايم؟
براي چه ايستاده ام؟
شب شماري
خورشيد،
کبود پوش بي کسي زمين است؛
و ماه،
در محاق
از ماتم خورشيد.
آه... انسان!
مرگت را
شب شماري کن؛
- هنگام
که بي قنوت
روزت مرده است.
شهد شهود
آني
- آني را،
با سجده همخانه شو!
زمين،
قنادي هزار دري ست
سرشار از شيرين هاي
شهود.
و ابرهاي آسمان
کيسه هايي لبريز از آب نباتهاي
يقين.
آني،
با سجده
همخانه شو!
سلام
خدا را دارم
که سلام تمام گلها
به تمام لحظه هاي من است!
تا تمام خوشبختي
جز سلام به «او»
کم ندارم.
اقتدا به خورشيد
سجاده ام زمين
و ماه:
مهر من است!
به خورشيد
اقتدا کرده ام
به نقطه ي نامت.
خمخانه
بر تاک دلها
نماز
خوشه يي ست خشکيده؛
خاک
ديگر خمخانه نيست؛
خمپاره
چگونه از آن نرويد؟
چگونه؟!
بايد... بايد
گلها،
ديري ست به نامت خو کرده اند.
بايد،
بايد معطر باشند
نامت را،
آب وضو کرده ام؛
بايد،
بايد مطهر باشم!
براي تو گريه مي کنم
مسافر روزها و
هنوزهاست.
پايش: پر کوير
قلبش در عرق.
با صخره اي
- پيچيده در سيم هاي خاردار-
بر پشت.
گمگشته ي سنگلاخي
- در محاصره ي وحشي بن بست ها.
سنگلاخي
گلهايش: تيغ
خورشيدش، سوخته.
در «چرا نمي رسيم»هاي خونچکانت
براي تو گريه مي کنم
براي تو، آي...!
بي محراب!
جاي درخت، جاي پنجره
پلکي ندارد -
دروغ؛
دار،
به جاي درخت،
ديوار،
جاي پنجره.
... و کابوس
مهي ست
که گزمه وار
زمين را
دور مي زند.
آي... دريغ
نماز،
نياز نيست.
جان شيفته
سجده،
تا کجاي افراشتگي
پرتابت کرده!؟
که عرش...
«جان شيفته ي» دوستي
با توست.
کجايي مگر؟!
ايستادن روي بال ها
در حاره هاي بدعت
قبله ها و
محراب ها
يخي ست.
براي نماز،
روي بالهايت
بايست.
آيه هاي سليس سکوت
در کوچه هاي شبخيزي
تمام خانه ها
خانه ي خداست.
ستاره ها
خورشيدهاي مواج مکاشفه،
و بهارهاي تجرد را
مي تابند.
در کوچه هاي شبخيزي،
عابر،
به بن بست نمي رسد!
و صبح
سکه ي اساطيري اش را
در پيچ هاي شعف
پيدا مي کند.
در کوچه هاي شبخيزي،
تمام قفل ها متبسمند،
و عاطفه ي چموش زمان
آرامش نسيم را
هم زانو مي نشيند.
در کوچه هاي شبخيزي
لحظه ها:
رسولانند
و کتابشان:
آيه هاي سليس سکوت.
هان!
کوچي
به کوچه هاي شبخيزي
بايد.
تپشگاه عطرها
انگشتانم
- خيس از وضو-
کبريت خورشيدند.
دل،
در کار نماز؛
سينه
تپشگاه عطرهاست.
وسوسه
چه دوستاني با سجده صيد کرده اي؟
جاي انگشت خدا
و بوسه ي فرشتگان است
سايه ي مهر،
بر آفتاب پيشاني ات.
در دل من
وسوسه ي بوسيدن،
باز
و باز بوسيدنش
بي سببي نيست.
گلاب پاش
دهان ها،
ديگر گلابپاش نيست!
آه...
از واژه هاي نماز
تهي ست.
نسيم يا طوفان
دنيا:
شبستانم بود
دلها:
مهرم.
نانم داغ
جانم
پر چراغ بود
نسيم
يا طوفان
کاش نمي وزيدي.
افق هاي محال
مي توانيم
بيا عبور کنيم!
از لايه هاي ناممکن؛
از سطوح باکره
از افق هاي محال،
از خواب گل هاي آفتابگردان،
تا بيداري آفتاب گردان.
بيا عبور کنيم!
دست در دست هم
پا به پاي نماز.
نقاشي
فرشتگان نيز،
نقاشي مي دانند!
بر بوم پيشاني شب زنده داران،
خورشيد خفته بر رقص موج ها
کار آنهاست.
جاري شدن
در من جاري شو!
زلال،
- چون نماز!
و بر کوير پوستم
اقيانوس ها را
- قطره هاي شوق
قطره هاي شرم -
بنگر!
زلال
چون نماز
در من جاري شو!
محراب
مناره هاي رشيد باغ،
کاشي هاي رنگارنگ را
در لعاب فصل
فرو
مي ريزند.
و گنبد خاموش بوته ها،
عبور صدها ترک را
در ريشه مي لرزند.
بيا وضو کنيم!
باغ،
هميشه محراب است،
- خراب
يا
آباد...
تبلور انسان
دستي -
در دست هاي اهتزاز
- بازوان بليغ نيايش -
و پويشي
تا پيوستن به تبسم هستي،
و تبلور انسان.
راه هاي آبي ارتباط -
با ريشه هاي دريا و
خشکي
و اعماق درد و اشتياق.
سماعي
در ضيافت چشم هاي خدا
و آرامش
در سايه سار عرفاني سخاوتمند.
خوشا نماز!
خوشترا در طلوع اذان!!
نازک ترين نخ
چشمان ملکوت،
ديري ست
در انتظار رؤيت انسان
همچنان
پير مي شود.
بر پله هاي سجده،
بايد نسيم شد.
عمر
نازک ترين نخ
در آرواره ي قيچي زمان است.
کوشش
صدا،
محال است
در خلاء
ريشه ببندد؛
شکوفه ببيند!
عبث،
در انتظار ثمر
«بي نماز»
مي کوشد.
مسخ و مشت
مکث رنگين گلي را
سلام نداده اي،
و لبخند پنجره اي را
پاسخ.
چگونه خواهي رفت
تا قله هاي مه آلود آمرزش؟
چشمت:
طعم بلوغ شبنمي را
شفاف نگشته
و دستت:
ابراز انس نسيمي را،
پيچکي از خواهش
نگرديده.
آه...
چگونه اي در حضور صديق آيينه؟
نه!
مشت،
چاره ي مسخ نيست.
حي علي الفلاح
حي علي الصلوة
عکس
مهر،
خورشيد است؛
و در پيشاني اهل سجود
عکسش:
ماه!
آيينه
خودم را،
ديري ست نديده ام؛
و دلم
چقدر براي خدا
تنگ شده است.
آيينه ام باش،
اي... نماز!
قايق
بي پاي افزار
برهنه پا
بر سنگلاخ امواج
مي رانم
و نيکبختي -
ساحلي گمشده
نيست.
قايقم؛
از صلوة و
صلوات است؛
- چشمي
در چشم همه.
ذات انتظار
شب،
در ذرات خود
غوطه ور است.
و سکوت؛
در وسعت ذرات.
ماه،
حرفي براي گفتن ندارد،
تا خورشيد
استماع را
گامي پيش نهد.
خدايا!
تا اذان صبح
چند جاده ي ديگر بايد تاخت؟
شب،
در ذات خود
غوطه ور است
و دل:
در ذات انتظار.
صبحي بايد و... نمازي!
روز بي شب
در چادر سپيد بلندت
- بانوي من،
اي زن!-
وقتي که، در نماز شبانگاه
سوره ي فجر را مي آغازي
شب،
خورشيد را باور مي کند،
و خلق
روز مرا
- که اينک، روزي است بي شب!
کشتن مرگ
بر بام نوبناي خانه هاي خشونت
و کوچه هاي پر ازدحام تباهي
اذان مهر را
به گاه و به بيگاه
صادقانه صلا در
ده!
اينک:
نماز جاودانگي را
بر قلب سجاده ها
اقامه کن!
مرگ را
کشته اي!
سايبان چشم
عبور از خواهش تن
درک صادقانه ي تسبيح سنگ و آب
و لمس ابتداي خداست.
هنگام،
که شب، خمار مرا مي شکند
و من از «لول مستي»
سبوي پرستاره ي شب را
تو
به چندم خواب خويش
خميازه
شليک مي کني؟!
نگاه کن!
تابش تن شب،
دستي سايبان چشم نمي خواهد.
بلورها
پاي پنجه... نه
گامم
از زخم هاي گريز
گريز از «اضطراب»
اينک
سوهان موج ها
بادها
و ابرهاست
«آرامش» ژرف بلورها
کجايند؟
بايد
در نماز خالي شد.
بر مدار تسبيحات
در گردش شبانه ي تسبيحم
راه شيري آسمان
آغاز مي شود
و من
در نت هاي رهائي هر دانه اش
بر دانه ي ديگر
ميزبان منظومه هائي مي شوم
تمام آشنا!
منظومه هائي
که عاشقانه مسافرند
بر مدار تسبيحات تو!
تسبيحات تو يا زهرا![1] .
[1] تسبيحات حضرت زهرا (س)، اذکاري است که رسول گرامي اسلام (ص) جهت سهل گشتن دشواري ها به دخت والامقام خود القاء فرمودند.
محفل رنگ ها
زندگاني را... خوشا!
بر پلي ايستاده ام
که از هر دو سوي
آغاز جاده ايست
تا... هماره رفتن.
خوشا زندگاني
با پوستين چروک مولانا
و باده ي صاف حافظ
و خوشترا وقتي
کلام فصيح آفتاب
حرف هاي بليغ باران
آيات پاک نسيم
شرح عميق خاک
و تفسير تهاجم طوفان
کتاب هاي منند
وقتي که رنگ ها محفل دارند
آبي، خاکستري، نارنجي، سپيد.
وقتي که مرگ
اين مهربان هميشه همدوش
مغرور نيست
و خورشيد را از آب گرفتن
- وضو-
کار ساده اي ست.
خوشا... زندگاني
هنگام که تو هستي - با سجده ات
هنگام که سجده
ساغر تو مي شود
و من
و جهان
و خدا
- مست
مسرور
و خرسند مي شويم.
سپهر
ورق کوچک سجاده ي من
نيست چون پهنه ي بي مرز سپهر؛
بل
پلاسي ست
که گاهم بر دوش!
ليک با هر سجده،
و به لب راندن سبحان الله
اختر آراي چنان مي شودم،
سجاده
که تو گوئي ست
سپهر!
سلام و سجده
انسان
چيست جز «دل»
و دل:
چيست
جز شيشه اي نازک.
سلام و سجده
تمام سنگ ها را
آب مي کند.
تهاجم نور
... و گشت
در آن سپيده ي سرد،
اتاق کوچک من
سپهر نامحدود!
حصير طاق،
پاره پاره از تهاجم نور،
و از جدار گلينش
ستاره مي روييد!
به روي پولک مهرم،
ميان قالي زبر و تکيده گلبته ها،
نشسته بود هنوز
شميم عطر سجود.
پيوند با همه
در من،
شکوه سر حقيقت
و راز حيات.
در من،
تجلي احمد، ظهور مسيح!
در من
سکوت همه دشت هاي دور؛
در من
طلوع همه اختران شب،
و پيوند با همه،
- هر چه هست.
با سجده اي
چه خوش آغاز مي شود!
ريشه هاي استغنا
از هوا آزادتر،
و چون زمان
بي کرانه ام
بند بند وجودم را
با ريشه هاي استغنا
پيوندي ست ديرينه.
ديرگاهي ست يافته ام،
اکسير سجده را.
خريد...
در بازار بي کيشي
- دوري از نماز-
حقارت را
بي هيچ واکنش
بر پوزخند پر از طعن دکه دار
آسان
آنسان خريديم
که کودکي،
آب نبات چوبي هر روزه را.
راز خرمي
ريگزارم...
نه دشتي دانه پرور!
ليکن
سينه ي سوزانم را
هر سجده
رودي ست
خنياگر؛
باراني ست
بي آرام.
آري
ريگزار را
اينست راز خرمي،
- سجده -
تاجي بر فرق مردگان
قلبها نازا
و دستها عقيم اند!
گفتي،
وجدان ها در مغاک هاي هراس
پوسيده؛
و لب هاي مرگ
عشق را
بوسيده.
نه ستاره اي در آسمان اميد،
نه خورشيدي در نگاه ها - از مهر!
همه جا ساکت، همه چيز منجمد.
آه... آه اگر مرغ پر کشيده ي ايمان
- اشتياق سجود-
باز نگردد به قلبها
زندگي،
تاجي خواهد بود
بر فرق مردگان!
جانانه
لايه هاي حجم حروف را
از خيزش و تلاطم خونم
قطره
قطره
لبريز مي کنم.
اعراب به اعراب
به صحبت جانانه
مي روم
به سوي صلوة.
دستانت کو
عشق
خاموش نشسته است.
شب؛
کف بر لب
رجز مي خواند.
و جهان
حرف به حرف
سياه مي شود.
دستانت کو؟
که تلاوت قنوتند.
چيست اين باران
سجاده ام
دريا اگر نيست
و هر سبحان الله:
خورشيد!
چيست اين باران
که از ارتفاع سخاوت
چنين انبوه
شوره زار روح را
با خون غليظ بهار -
مي آميزد.
و آنک عرش مرکبم
خجسته،
از ريشه هاي دريا و درخت
از فراسوي آواز کوير و پرنده
مي آيم
رکوع:
مرکبم -
تا عرش.
و آنک...
عرش:
مرکبم.
مي رانم
مي رانم
مي رانم
مجاب و سبکخيز
تا انتهاي سنگلاخ تو را دوست داشتن
تو را،
آه... اي من!
اي انسان.
هم نماز
بهاريه
بهاريه
ناگفته ها و ناشنوده هاي
عشق را
مي سرائي و
تابستان
هم نماز زمستان مي شود.
گناهکار منم
که بي عشق
فصل ها را
پرسه در پاييز
مي زنم.
سينه ي سجاده
پاي آبله
خورشيد را
کجا مي جوئي؟
کجا مي جوئي خورشيد را
مشرق
سينه ي سجاده ي توست.
ديده
اگر
بگشائي!
کتيبه ي غيرت
روزها
محض خلق
محض خالق - در شب محض
مرواريد بافي هاي عرق
بر ترمه ي پيشاني ات
تماشائيست
اي دستهايت
کتيبه ي غيرت
به خط عشق
اي واژه هات
بال پرندگان زمين
اينک
در مشت و
بر پشت
آنقدر
سرود و ستاره داري
که نگذاري
انسان
قتلگاه عشق شود
و قهر ازل
و ابد
طولاني تر
بر ترمه ي پيشاني ات
مرواريد بافي هاي عرق
روزها
محض خلق
و محض خالق - در شب محض
تماشائيست.
با هفده ترجيع
مرگ،
عکسي در روزنامه
و يا
اسمي بر سنگي نيست
پله ي دوم زندگي است.
و ملکوت
سلام هاي مهرآميز ما
به زمين است
نه آنسوي ماوراها
...از تبار روياها
در هفده ترجيع
معناي مرگ
معناي زندگي را
همسرود خورشيد
همسرود ماه شويم.
شناخت
با قامت تمام آبشارها
چرا نگريم؟
رکوع
آيينه ي تو نيست!
و تو...
«خويش» را
آه... نشناخته اي
و «مرا»
که توام
و «ما» را
که خداست.
با قامت تمام آبشارها
چرا نگريم؟!
ضيافت
نيايش در طلوع
و طلوع در نيايش را
قلب
ميهمان است و
در تبلور تپش ها
خدا را
ميزبان.
چه... ضيافتي!
چه... ضيافتي!
فيض درد
رنگ هاي هزار رنگ سجده
سجاده ام را
ارديبهشت مي کنند
شب
ناگاه عطري مي شود -
و... جان
بهار گل هاي ازلي
و رنگ هاي ابدي مي گردد.
مرگ...
اينک گل هاي قالي ست
زير سجاده من!
آغشته به خواب و خاکستر
از عشق آمده بوديم
از
پاره اي از خدا
نانمان
حکمت ناب نبات
و معرفت اصيل خاک
بود.
و فلق
و شفق
دو بال جلوه ي جانمان
در امتداد عاطفه ها
ميان برکه ي دستان هم
وضو مي گرفتيم.
و مشق هاي خورشيد را
بر خطوط پيشاني هم
تصحيح مي کرديم.
موجودي مجهول
بينابين گياه و سنگ
نبوديم
آغشته
به خواب و خاکستر
انسان بوديم
صراحي فرشتگان
نه سفره ي ابليس
انسان بوديم
گرفتار عشق
نه گروگان نفت.
ستارگان به کشف رازهاي ما مي آمدند
و ما
به ضيافت لبخند آينه ها مي رفتيم
انسان بوديم
سفره ي فرشتگان
نه صراحي ابليس
انسان بوديم
گروگان عشق
نه گرفتار نفت.
آه... ببين!
ببين آسمان
در فواره هاي دود
چطور پينه بسته است
و زمين
رخت هاي پاييزي اش را
چگونه عزيز مي دارد
و قرن
اين باد هرز
اين باد هار
باد قسي
چه ميلي به ويراني دارد!
اين واژه هاي موميايي
و اين لحظه هاي کوژ
بي شک
از بشکه هاي نفت
نشت کرده اند.
از شکاف قرن.
قرن بي اذان!
در ليوان صبح
اشک
ذرات شبم را
شيشه
شيشه
به عطر برمي آميزد.
در ليوان صبح
جرعه
جرعه
چايم را
با خدا خواهم نوشيد.
دانه هاي تسبيحم
نام هاي شيشه اي اوست.
مساحت سجده
اضلاع زندگي را
با رنگارنگي تمام لذت هاش
در مساحت سجده اي
طي کرده ام.
آي! آي... مرگ!
اينک!
به هر شمايل
که شيوه ي توست
بيا
خوفيم از تو نيست!
از تماشا
برشکفته از خويش
خدا را
از تماشا
از نماز
باز آمده اي.
پوستت:
بوسه زار فرشتگان
دوستت:
خزان پير -
بهار جوان.
اشتهاي پاک آفتاب
لحظه ها را
از دهان تمام گلها
چرا نخندم
وقتي هنوز
دروغ گفتن برايم آسان نيست
و سجده را
عاشقانه دوست دارم
وقتي به بهاي فرسايشي روزانه
حافظ
ميان دست هايم ورق مي خورد
شيخ مقتول
به قله هاي رفيع اشراقم مي برد
و با ني نوازي هوشيارتر مرد بلخ
نسيم مست نيستان مي شوم.
در کرانه هاي ايمن مسلماني
وقتي ترا
- هر آنکه هستي -
بسان مسيح و موسي
و زرتشت و بودا
دوست دارم
از دهان تمام گل ها چرا نخندم
چرا نخندم
وقتي با تکرار هر واژه ي «نماز»
حنجره ام
گلخانه اي ديگر مي شود.
و من مي توانم
حجم فصيح فصول
زلال عطش عشق
و اشتهاي پاک آفتاب را
آرام آرام
در فرزندانم جاري سازم.
و همچنان
از پله هايي پنجگانه
رهسپار جاودانگي
شوم
....
از دهان تمام گلها
چرا نخندم؟!
طوفان مژگان ما
آفتاب و
آفتابي!
آفتابي و آفتاب
اين خداست
طوفان مژگان ما!
سايه هامان
به عبث
هيولاي ما نيست!
بينا و
بي نمازيم.
شهاب هاي شيدا
در اعماق جانم
که بي شهاب هاي شيداي نماز
سخت
تيره و سرد است.
مردي به صيد نور
فصل هاست
گرفته کمين
مردي
که گمشده در صيد خويش
- هيهات -
است.
مخمل نرم اشراق
پروانه هاي پويه و پرسشم
گلبو
از گردشي دير و دور
لحظه ي نماز را
بال بال مي زنند.
آبشار زلال اذان
در کلاف هاي ابريشمي
سموم شهر را
از جان ها مي شويد
و جان شهري من
مطهر
همنشين آرامش مي شود.
اينک
مخمل نرم اشراق
و ململ نازک حضور
رکعت
رکعت
آينه هاي باورم را
شفاف تر مي کنند
و من
با جان شهري ام
جاري در کشتزارها و
کويرها مي شوم
جاري در...
قايق چالاک
از جهات هفتگانه ي حيرت
تا فصل هاي حامي وحدت
پارو خواهم زد!
از رود لاابالي زمان
چه باک؟
بر قايقي چالاک
بر سجاده نشسته ام.
گلدان خورشيد
به نماز ايستاده
بودي
شمعي شده
پروانه باران هزار
هزار
ستاره،
و گلي -
که گلدانش:
خورشيد
نگاهم
غريق و
بي دريغ
خدا را
در تو نوازش مي کرد.
هجوم ملامت ها
خسته
از پريشانگردي روز
و شکسته
از هجوم ملامت دل
شباهنگام چراغ نامت را
بر سجاده مي افروزم
تا در ظهور صبح
عرش را
ره به سلامت سپرم
صداقت
باري...
آب و گل دل است.
نگاه خنثاي عروسک ها
پلنگ ديدگان دشمن،
و آهوي چشمان دوست،
همانسان خوشبختم مي کنند
که خنده ي خنثاي نگاه عروسک ها.
.....
.....
شادا
تنفس در باغ هاي سپيده و سجده،
شادترا
بوئيدن عطر ابديت
در شيشه هاي کوچک سلام و صلوات...
شادا
شکستن طلسم نان و
نوشيدن بهار
در «چاي ليوان»هاي سبز سبز!
شادترا
خريدن نقل عشق
از «دل دکه»هاي هماره باز خلق
و شناوري در آينه ي براق زندگي
و شفاف مرگ.
اين همه خوشبختي را
اينک
در برهه اي بيگانه با بخت
در روزگاري سياه روز
خدايا
چگونه مي توان تاب آورد.
چگونه؟
باري...
شادا تنفس در باغ هاي سپيده و سجده
و شادترا
بوئيدن عطر ابديت
از شيشه هاي کوچک سلام و صلوات...
گام اول
تو عطر اشک را بوييده اي؟ نه!
در افلاک دعا روييده اي؟ نه!
در اول گام نه توي نيايش،
خدا را روبرويت ديده اي؟ نه!
راه کوتاه
ببين دروازه هاي نور باز است!
حراج راز و ناز و سوز و ساز است.
اذان ريشه زده تا باغ گردون،
ره کوتاه تا «او» يک نماز است!
اصل ما
باغ بود و در سکوتش ظهر بود
بر دهان هر شکوفه مهر بود
آفتاب و عطر در هر سو رها
از وراي ابرها بر شاخه ها
روح در برگي جوان گر مي گرفت
چشم از موج هوا در مي گرفت
روي جعد گيسوان دور کوه
سايه روشن هاي برفي باشکوه
گل انيس بلبل مشتاق بود
هر نسيمي پله ي اشراق بود.
ما سکونت در تجلي داشتيم
نور با دست وضو مي کاشتيم
پس نماز ظهر را در سجده اي
دوره مي کرديم حول مژده اي
مژده مي آمد ز روح سبز فصل
هر نمودي باز مي زايد ز اصل
اصل ما چون نطفه دارد در عدم
مي شود زايا چو آن جا زد قدم
مرگ پايان من و ما نيست، نيست
رجعت بر اصل، عين زندگيست
هر بهاري «اصل» دارد در بهار
هر خزان را هم خزان باشد «تبار»
هر بهاري از بهاري شد پديد
در کف پاييز، سبزينه که ديد
اي بهار من بمان اي اصل من
اي پر از پل تا بهار وصل من
اي بهار من بمان تا گل کنم
چشمه هاي عشق را غلغل کنم
هر نفس يک عشق در من ساز کن
هر نفس از نو مرا آغاز کن
غزل تکوين
با شب و در شبم و شب را يار
خم خم مکيده اش را مي خوار
شب شده آينه ي آيينم
قصه گوي غزل تکوينم
شب شده شاهد اسرار دلم
برهم آميخته شب آب و گلم
شب شده پاسخ پرسش هايم
هم مدار همه گردش هايم
شب مگو - پير طريقت رهبر
کنه آن ذات گرامي را در
شب مگو - بطن حقايق را روز
لوح زرين خط اين نوآموز
شب مگو - مخزن عصاره ي نور
زين شبم آه مکن يا رب دور
ميوه ي توحيد
باغ را گرچه تو برگي و بري
ميوه ي آن فصل هاي ديگري
فصل هايي از طنين عشق پر
فصل هاي جوش آب از سنگ و در
فصل هاي بي خزان جست و جو
فصل هاي پر بهار آرزو
فصل هاي درک الله الصمد
فصل هاي لمس آن سر احد
فصل هاي خسته از قفل و کليد
کس دل باز ترا چون من نديد
من تمامي دلت را ديده ام
ميوه ي توحيد را بوئيده ام
عطر ناب قلب تو توحيد من
هر نفس پس چون نباشد عيد من
عيد من با تو نمازي در نياز
قهر و مهرت عيد من اي عيد راز
عيد من فاني شدن در پاي تو
عشق مي ريزد مرا در جاي تو
جاي من اکنون تويي دم مي زني
گر به شادي يا به ماتم مي زني
تو مرا از من چه خوش بردي گرو
جلوه از من مي کني تو نو به نو
من نه من، اينک تويي در جسم و جان
قاب عکس عشق باشم اين زمان