■ نافله باغ
قبله ي عشق: امام خميني
بهار شد در ميخانه باز بايد کرد
به سوي قبله ي عاشق نماز بايد کرد
نسيم قدس به عشّاقِ باغ، مژده دهد
که دل زهر دو جهان بينياز بايد کرد
کنون که دست به دامان سرو مينرسد
به بيد عاشق مجنون، نياز بايد کرد
غميکه در دلم ازعشق گلعذاران است
دوا به جام مي، چاره ساز بايد کرد
کنون که دست به دامان بوستان نرسد
نظر به سرو قدي سرفراز بايد کرد
نهانخانه ي اسرار: امام خميني
بر در ميکده از روي نياز آمده ام
پيش اصحاب طريقت به نماز آمدهام
از نهانخانه ي اسرار ندارم خبري
به در پير مغان، صاحب راز آمده ام
از سر کوي تو راندند، مرا با خواري
با دلي سوخته، از باديه باز آمده ام
صوفي و خرقه خود، زاهد و سجاده ي خويش
من سوي دير مغان، نغمه نواز آمده ام
با دلي غمزده، از دير به مسجد رفتم
به اميدي هله با سوز و گداز آمده ام
تا کند پرتو رويت به دو عالم غوغا
برِ هر ذرّه به صد راز و نياز آمده ام
سرود فرشتگان: محمد حسين شهريار
اي داستان زلف توام شب دراز کن
وز نيمه شب دريچه ي صبحم فراز کن
تا آسمان خم شده با اشک اختران
ديدم بر آستان تو راز و نياز کن
از سوز دل به زمزمه، دمساز ميشويم
با بلبلان شب همه شب نغمه ساز کن
(زنگ شتر) نوازم و آهنگ کاروان
اي آرزوي حج و سفر در حجاز کن
صبح است،چشم و چشمک اين اختران ببند
اي غنچه هاي گل به رُخت چشم باز کن
وقت است دست و روي بشويم، نماز را
مريم نشسته بر لب جو دستنماز کن
آفاق و کوه و جنگل و دريا و هر چه هست
بينم به گرد کعبه ي کويَت نماز کن
هر جلوه اي به چشم حقيقت، جمال تست
ما عاجزان نظاره به چشم حجاز کن
سرو چمن نهاده بر اين در سر نياز
اي سرکشي به قامت چون سرو ناز کن
تا روزه ام به مرتع افلاک، ميچرم
آري رسن دراز بود ترک آز کن
آري من اهل رازم و دست طلب دراز
هر نيمه شب به درگه داناي راز کن
اي آه عاشقان و سرود فرشتگان
پرچم به بام عرش تو در اهتزاز کن
دستي گره به کار منِ ناتوان زده است
بفرست ناخني گره از کار باز کن
چون شهسوار طبع تو هم کيست، شهريار
با تيغ و توسن تتري ترکتاز کن
جلوه ي روح: محمد جواد محبت
دل را به بيکران نوافل رها کنيم
جان را به لطف بالِ عروج آشنا کنيم
اهل خدا شويم و براي خدا شويم
گاهِ دعا که دست به سوي خدا کنيم
وقتي زلال ذکر، صفابخش لحظه هاست
با اين جلال روح، به حرمت، صفا کنيم
بر خشم و بغض و رشگ، ببنديم راه را
در را، به روي همدلي و مهر، واکنيم
عشق از دروغ و خدعه بپرداخت خانه را
شايد به صدق، در دل او - باز، جا کنيم
دنيا و هر چه جلوه ي دنياست، قبله نيست
ما را مباد، آنکه بدو، اعتنا کنيم
غفلت اگر بر اول کار آستين کشيد
خيري براي آخر خود دست و پا کنيم
دل با ملال خاطر اگر گشت آشنا
با ابر لطف، آينه را باز، «ها» کنيم
قلب را فرصت حضور دهيم: محمد جواد محبت
ديده از خواب ناز باز کنيد
رو به درگاه کارساز کنيد
دستها را ز روي صدق و صفا
جانب آسمان دراز کنيد
رهزنان، در کمين ايمانند
در، ز بيگانگان فراز کنيد
پلي از سجده تا خلوص زنيد
راز را همره نياز کنيد
آه را بالِ سوز بگشاييد
روح را آشناي راز کنيد
قلب را فرصت حضور دهيد
اشک را وقف سوز و ساز کنيد
با همان قطره ها وضو گيريد
با همان شستشو، نماز کنيد
جنگل، نماز سبز جماعت: جواد محقق
وقتي نسيم اذان گفت
گلهاي نوشکفته ي نيلوفر
آن را به باغ رساندند
آنگه تمام درختان
با دستهاي ريشه
وضو را
از آب جوي گرفتند
تا با امام خويش
بهاران
قامت به نور ببندند
آري هنوز تاک
در سجده اي به قامت رويش
سر بر سرير خاک نهاده است
در آرزوي ساغري از مستي
ديروز
با قيام درختان
جنگل، نماز سبز جماعت را
بر جا نماز سبزه بجاي آورد
امروز
بعد از سلامِ سپيدار
زآنسوي زمزمه ي بي سکوت جوي
بيدي بلند شد
خم گشته پشت و پريشان موي
دست دعا به ساحت ابر آورد
اما دعا چه بود که برگشت؟
اين را به غير بيد نفهميد!
اينک نسيم، باز
اذان گوي باغهاست
امّا دريغ باد
ما با بهار آمده قامت نبسته ايم!
در محضر نور: صادق رحماني
ستاره با دلم در اوج پرواز
کسي از دور ميخواند مرا باز
براي خلوتي در محضر نور
بيا سجاده ي دل را بينداز
بيا بشکن شبي آوازه ات را
سکوت بيش از اندازه ات را
بگو هر صبح با سجاده ي عشق
دو رکعت حرفهاي تازه ات را
نمازي پرتلاطم مثل دريا
هميشه در ترنم مثل دريا
اگر جاري شود رود توسل
شود دلهاي مردم مثل دريا
بزن گامي به عمق جاده ي عشق
به آبادي صاف و ساده ي عشق
در اين خلوت بيا با هم بخوانيم
نماز اشک بر سجاده عشق
سحر شد، دوست دارم آسمان را
ترنم هاي سبز عارفان را
ميان مسجد دلها پراکند
مؤذن عطر گلهاي اذان را
شدم لبريز خلوت در نمازم
طراوت در طراوت در نمازم
در اين گستردگي، گم ميشوم باز
ميان پنج نوبت در نمازم
غروب: قيصر امين پور
تمامي جنگل
بر جنازه ي خورشيد
نماز مي خواند
ولي ز خيل درختان
به رغم باور باد
در اين نماز جماعت
يکي به سجده نخواهد نهاد
سر بر خاک!
من به نرمي نماز ميخوانم: جعفر ابراهيمي (شاهد)
همه جا را سکوت پر کرده
من به نرمي نماز ميخوانم
نور مهتاب روي سجاده است
لحظه اي سر به مهر ميمانم
با صدايم که رنگ مهتاب است
آسمان را ز دور ميشنوم
دوست دارم ز روي سجاده
با صدايم به آسمان بروم
شاپرکهاي شاد چشمانم
مينشينند روي مهر نماز
بوي مهتاب را که ميشنوند
ميکنند عاشقانه راز و نياز
بوي مهتاب مثل بوي نسيم
از لب پشتبام ميگذرد
ماه، آرام و نرم ميآيد
از لب من، تمام ميگذرد
مينشينند روي احساسم
شاپرکهاي شاد چشمانم
همه جا را سکوت پر کرده
من به نرمي نماز ميخوانم
او فقط به خواب رفته است: افشين علاء
من به ديدن تو آمدم
پس چرا نمي شوي بلند؟
دستهاي مهربان تو
پس چرا تکان نمي خورند؟
اين جنازه ي تو نيست، نيست
من کفن سرم نمي شود!
يعني اي پدر، تو رفته اي؟
من که باورم نمي شود!
لااقل بگو، گو، بگو
يک کلام تازه زير لب
آه، شب شده، بلند شو
دير مي شود نماز شب!
باز هم تو حرف مي زني
باز هم تو مي شوي بلند
يا من اشتباه کرده ام
يا به من دروغ گفته اند
اين سروصدا براي چيست؟
هيس! بچه ها، يواش تر!
او فقط به خواب رفته است
خواب خوش بيني اي پدر!...
سجاده و محراب: رحمت حقيپور
از جهان
چيزي نميخواهم
سجاده اي و
محرابي
به خلوت.
ستاره هايي
که وقت نيايش
آسمانم را
بيفروزند
و پنجره اي
که هر صبحگاه
سفره ي آفتاب را
گشاده ببينم
از کوچه هايي بگذرم
که عطر تن کودکان
داشته باشد
و بوي ياس هاي سپيد
از خيابانهايي...
که نشنوم
چيزي بجز
آواز ميوه فروشان
و کوبش آرام
چراغهاي بادي
در غروب طبق ها
اي دوستان من
دشمنان من
نانتان گرم
آبتان گوارا
از جهان شما
هيچ نميخواهم
سجاده اي و محرابي
به خلوت...
التهاب سجود: عبدالعظيم صاعدي
خورشيدي - در خسوف
و ماهي
در محاق است.
آدمي
که
دمي
از التهاب سجود
خوابش
زخمي نگشته
و بيدارياش
مرهم نيافته.
باغ بي فصل: عبدالعظيم صاعدي
در تو
بهاري
براي بوئيدن
پائيزي
براي بوسيدن نيست
بي نماز
باغي بي فصل است.
باغ عبادت: مهري ماهوتي
چادر کهنه شب را بر خاک
تيغه ي نازک خورشيد دريد
با سر انگشت نوازشگر باد
لاله ي شب زده از خواب پريد
قُمريان بر لب هر پنجره اي
نغمه ي گرم اذان سر دادند
آب خوردند ز سر چشمه ي نور
خواب را خندهزنان پردادند
لاله خم شد سر سجاده صبح
شبنم اشک به چشمش آويخت
باغ از زمزمه ي او پر شد
اشک باران شد و بر گلها ريخت
جويباري ز دعا جاري شد
شست از روي چمن گرد و غبار
باغ در قايقي از نور نشست
رفت تا خانه ي سر سبز بهار
سوره هاي کوچک: مهري ماهوتي
شب از پس کوچه هاي شهر رفته
سحر عطر اذان پاشيده هر سو
به روي جانمازي از سپيده
نماز صبح ميخواند پرستو
نم آب وضو بر گونه هايش
نشسته مثل مرواريد، شبنم
دو چشمش آسماني خيس و ابري است
که ميبارد از آن باران، نم نم
گل قرآن به روي دست دارد
گلي با برگهاي سبز و زيبا
پرستو زير لب ميخواند آرام
دوباره سوره هاي کوچکش را
زير نور ماه: مهري ماهوتي
آفتابِ خسته تن پر ميکشد
چون کبوتر از لب ايوان ما
نغمه ي گرم مؤذن باز هم
مينشيند بر دل پس کوچه ها
تک درخت بيد، روي فرش خاک
زير نور ماه ميخواند نماز
برگ برگ او به روي شاخه ها
ميکند در گوش شب راز و نياز
چادري از شِکوه بر سر ميکشم
باز ميبارد دو چشمم بي صدا
ميشود سجّاده خوشبوي من
غرق نور و غرق گلهاي دعا
نافله باغ: علياکبر رشاد
باغ دل آرا، مسجد گلهاست
رواق مسجد، گنبد ميناست
اذان سرايد، کبک خوش آوا
اقامه گويد، قناري آن جا
مُهر نماز است، برگ درختان
سبحه ي ذکر است، خوشه ي خندان
زمزمه ي جو، تبسّم گل
نواي قمري، سرود بلبل
يکسره ذکر است، راز و نياز است
شور و قنوت و حال نماز است
باغ دلارا، مسجد گلهاست
نماز گلها، لطيف و زيباست
بنفشه در کف، سبو گرفته است
به آب شبنم، وضو گرفته است
سرو خرامان، مست قنوت است
کاج، نگاهش بر ملکوت است
بيد معلّق که، در رکوع است
خميده قامت، غرق خضوع است
تاک، هميشه مست سجود است
توت، سرش را، به خاک سوده است
نارون پير، نافله خواند
غنچه دلگير، اشک فشاند
لرزه ي بيد، از خوف خدايي است
ناله ي ني، از غمِ جدايي است
دو چشم واکن! جهان مصّلاست
کوير و کوه و کران مصّلاست
تمام جنگل، درخت طور است
هميشه، هر جا، پر از حضور است
شعله هاي انتباه: سيد احمد زرهاني
نيمه شب برخاستم از خواب نوشين ديرگاه
خسته و آسيمه سر کردم در آيينه نگاه
چهره ام را تيره ديدم، خاطرم آزرده شد
با خودم گفتم چه باشد راز اين روي سياه؟!
هاتفيگفتا:«سيه رويي نميداني ز چيست؟»
گفتمش: «آري»، بغريد:«اين بود مزد گناه
رفت از دستت چهل گوهر به آساني کنون
بيم آن باشد گهرهاي دگر سازي تباه
بس نبودت اين همه بيهوده در دل پروري
حب جان و مال و حب نام وننگ وحب جاه؟
ملک جانت را گرفته لشگري از حرص و آز
بايد از دشمن بگيري باز پس اين پايگاه!
از چهرو افتاده اي بر جاي خود بي ذکر و فکر
کي شوي پيروز در جنگ اي امير بي سپاه؟!
کن مهيا لشگري از علم و ايمان و عمل
تا بر اقليم وجود خود بگردي پادشاه
گر به هنگام توانايي نسازي چاره اي
ناتواني چون رسد سودي ندارد اشک و آه
از سيه رويي هراساني اگر، تا زنده اي
نيک باش و بد براي اين و آن هرگز مخواه
چون ميان بندي براي خدمت درماندگان
شبدرخشان ميشود روي تو چون سيماي ماه»
-
ناگهان خاموش گرديد آن صداي پر طنين
مرغ جانم شد اسير شعله هاي انتباه
لحظه اي انديشه کردم يادم آمد، کار من
بوده است از ابتدا يا نابجا يا اشتباه
دلشکسته زير لب گفتم: «چه بايد من کنم»؟
هاتف از نو گفت: «بايد خود برون آري زچاه»!
يوسفا تا کي فرو افتاده اي در چاه نفس؟
روي بالاگير و کن بر آسمان يک دم نگاه
شب براي ديدن روي دلارام است و بس
سر منه بر روي بالين، سنگ آسا تا پگاه!
فهم کن معناي «ان من شيء»[1] را اي بيخبر
کمتري آيا زسنگ و خاک و خاشاک وگياه؟!
با نمازي و مناجاتي و اشک و ناله اي
روي خود را کن سپيد از تابش نور اله
خدمت خلق و نماز شب نشان مؤمن است
زين دو ميگردد منور صورت مردان راه»
شرمساري ميزند آتش به جان خسته ام
چون به خاطر آيدم اين گفتگوها گاه گاه
[1] اشاره است به قسمتي از آيه ي 44 سوره ي اسراء:
وان من شيء الا يسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسجيم.
در آفاق سجود: سيده وحيده حسيني - بوشهر
باز ميخواهم که پرگيرم زعشق
بازميخواهم که جان گيرم ز شور
لحظه هاي زرد را پس ميزنم
ميروم تا باغ سر سبز حضور
مينشينم روبروي عاطفه
با تمام خود نگاهش ميکنم
ميهمان بر سفره اي از ژاله ها
با نسيم صبحگاهش ميکنم
ميروم تا در شبستان سجود
با شکوه نام او نجوا کنم
در وراي لحظه هاي گم شدن
خويش را در ياد او پيدا کنم
بادي از مشرق به مغرب ميوزد
چشمه هاي عشق جاري ميشود
نور ميرويد در آفاق سجود
لحظه هاي من بهاري ميشود
ميرسد فصل شکوفاي نماز
در دلم دريا تقلا ميکند
عاقبت در معبد وارستگي
عشق هم معشوق پيدا ميکند
نيايش: عبدالرحيم سعيديراد
در خلسه اي شبانه ام
و ماه را مينگرم
در سماعي سرخ
و ستارگان را
در خضوعي ژرف
پيشاني داغ خود را
بر سجاده نمناک ابر
فرود آورده اند
و دسته دسته باز ميآيند
فرشتگان مست از معراج
آه...تنها آدميانند
با قلبهاي تيره
و پنجره هاي خاموش
نماز: عبدالرحيم سعيدي راد
باز هنگام نماز آمده است
موقع راز و نياز آمده است
گوش کن يار، تو را ميخواند
بهترين کار، تو را ميخواند
اي که صبح است و به خواب سحري
در خيالات خوشي غوطه وري
يا که ظهر است ولي در کاري
وقت معراج تو در بازاري
بشتابيد اگر در راهيد
بار بنديد اگر همراهيد
باز هنگام نماز آمده است
موقع راز و نياز آمده است
گوش کن ميشنوي بانگ اذان
انعکاس خوش آهنگ اذان
غافل از باغ خود، اي دوست بس است
داس بردار که وقت هرس است
مهربان داور ما منتظر است
مونس و ياور ما منتظر است
بنشينيم لب حوض دعا
بسپاريم دمي دل به خدا
آب، پيغامبر تطهير است
خوش ترين زمزمه ها تکبير است
بهترين کار نماز است بيا
لحظه ي راز و نياز است بيا
شستن از صفحه ي دل رنگ گناه
و برون آمدن از ظلمت چاه
و نشستن به کنار دل خويش
وا نمودن به دعا مشکل خويش
گفتگو کردن با يار خوش است
ديدن جلوه ي دلدار خوش است
باز در صحن مساجد غوغاست
دل به معبود سپردن زيباست
باز هنگام نماز آمده است
موقع راز و نياز آمده است
گوش کن يار، تو را ميخواند
بهترين کار، تو را ميخواند
نماز آخر امام: مجيد زماني اصل
وقتي که به نماز
پلکها بر هم ميگذاري
و
دستها فراز ميکني
انگشتانت از کاکل ماه در ميگذرند
و دور دست ترين ستاره از خاک
با افتخار
بوسه بر زانوي توميزند
از اين به بعد هر پروانه اي
- در هر کجاي جهان -
بال که باز ميآفريند
درخوابهايش شمعي است
که به ياد تو، به جان ميسوزد
از اين به بعد
در هر کجاي خاک
هر ابري که ببارد
به ياد آفرين گفت تو ميبارد...
در قرابت خورشيد: سليمان هرمزي
تو ميروي
تا صدايت را
از گلدسته هاي مناجات
در گوش دلهاي پريشان، فرياد کني
والماس قصيده هات
در صيافت نور و نماز
سينه ميلاد شکوفه را
تزئين مشرفي گردد
و چراغ و چکاوک
برشانه هاي تو
آواز نور و نغمه بسازد
تو مي روي
تا چشمه زلال باور را
در پشت سبزهاي شناور
لاجرعه بنوشي
و ستاره - ستاره شوي
بر پيکر عبور عبادت
تا بيکرانه آبي
تو مي روي
تا قرابت خورشيد
بر ارتفاع روشن قلبت
پلک باز مرا بشکند
و پيکر پاک تو در جوار حرارت
قطره
قطره
آب شود
تو مي روي
تا در قرابت خورشيد
ذوب شوي
و در عشق بميري
بدانگونه
که بر هلال موج هاي پرشتاب
دريا را
سلام روشني گفتي.
خوب من: سليمان هرمزي
مثل محرابي، مقدس مأمني
چون نماز صبحگاهان مني
در شب غربت که تاريک است و گنگ
نقره بيز ماهتاب روشني
در گناه جنگل سرو بلند
لاله اندامي، شقايق دامني
گل به دامان تو پهلو مي زند
تو همان کوهي که گل پيراهني
روح و تن را، خود دو معنا مي کنند
تو به يکجا معني روح و تني
با کمان آرش و دستان عشق
تير را تا دورها مي افکني
سخت گام و سخت راي و سخت پوي
از تبارستان سرخ آهني
در همين هيبت بمان اي خوب من
هان! مبادا خم شوي يا بشکني!
ميثاق همدلان: پروانه اميري - دانش آموز
بايد عبور کرد از اين جاده ي طويل
با کفش پاره پاره و احساس زرد هم
بايد حضور يافت به سجاده ي نگاه
در مجلس تضرع و در جشن درد هم
در چشمهاي ما همه ي قطره ها يکي است
آن قطره رود گشته و از خويش طرد هم
آدم بهانه ايست که شد رانده از بهشت
از روضه دور گشته و از خويش طرد هم
سيلي زياد خورده و گم کرده است باز
اين کوچه ي غريب، تماشاي سرد هم
در کلبه اي که «ياد» نهادند نام آن
جمع انيس عشق نماندست و فرد هم
ميثاق همدلان: -«همه جا آشنايي»- است
شبهاي حمله بود و روز نبرد هم
تا آشنا شديم به اسرار عاشقي
بالاتر از نگاه، غبار است و گرد هم
در رکعتي عجيب رکوعي که زاده شد
نقاشي «سلام» پوشيده ست و «برد[1] » هم
يک ذره بيشتر شد و يک شاپرک پريد
آغوش آفتاب، و پروا نکرد هم
با آشنا گذشت غروب و نشسته است
اينجا هنوز، سايه ي ويرانه گرد هم...
[1] اشاره به آتش که براي ابراهيم عليه السلام «برد» و «سلام» شد.
سرچشمه ي اميد: پروانه اميري - دانش آموز
با آنکه ابر
پلک صبوري گشوده است
بر آيه هاي آبي انديشه ساز عشق
آنجا
که در کرانه لبخندهاي سرخ
سر فصل هر قنوت، خدا را نوشته اند
سرچشمه ي اميد اسيران، نيايش است
دفتر قنوت: پروانه اميري - دانش آموز
در کوچکي براي تو لبخند ميزدم
وقتي که گيسوان مرا باد شانه زد
پيراهنم پرازنسيم خلوصي دوباره شد
در چشمهاي من
اينساقه هاي گندم، عزادارميشوند
با يادخاطرات به آتش سپرده ام
در تارو پود قصه ي احساس حل شدي
آخرتو را زخاک کوچه ي بازي شناختم
وقتي عروسکم
پايش شکسته بود!
سجّاده دوختيم
با اولين نگاه تقاضا که بعدها
نامش قنوت بود
در دفتر قنوت من اسمت، «خدا» نبود
دستم ز دستهاي نگاهت جدا نبود
احساس ميشدي که تو را دوست داشتم
اما خداي من
احساس بندگي به جواني که ميرسد
تلواسه ميخورد!
پاي عروسکم امروز باز هم
گويا شکسته است
سجّاده ام کجاست
آن دفتر قنوت مرا هم بياوريد!...
آواز توحيد: داوود دولتآبادي - دانش آموز
چون ندايت مرا رسد بر گوش
با تمام وجود - برخيزم
پاي درگاه کبريائي تو
خويشتن را به خاک ميريزم
ميشوم ابتداي يک «آغاز»
تا که توحيد را کنم آواز
من کويرم، ولي ز بارشِ تو
اي سحاب اميد، ميرويم
در شب سرد و تيره ي عصيان
تابش دل گداز ميجويم
تا که آتش زند «سراي کُنِشت»
نيست سازد درون من، «من زشت»
در من از جوشش تو ميگردد
انقلابي مدام و روحاني
با تو هر لحظه بيش ميفهمم
معني آرمان انساني
آري، اي شعر جاودانيِ دوست
در تو پيغام آسماني اوست
آه، اي صبح روشن توحيد
بي تو در عمق جان من، شام است
لحظه هاي شکسته ام، بي تو
کوه آتشفشانِ آرام است
بي تو، فرياد مانده در کامم
کفر تاريخ، لعن ايامم
شعر من، شعر خفته در خواب است
که در آن يک صداي يا رب نيست
دل من، بي تو، آسمان سياه
که در آن يک شعاع کوکب نيست
بي تو من لحظه هاي گريانم
آبشار سقوط انسانم
بي تو، ايمهر، خشک و پژمرده
گر چه هر روز ميشوم خم و راست
بيتو، اي رود پر خروش اميد
دره هايم رسوب هر فحشاست
عمر ما بانک کور عادتهاست
کو نماز علي؟ کجاست؟ کجاست؟
سجاده ي نماز عاشقانه ي ما: مهدي رستگار
الله، الله
اين نغمه هاي پر شکوه خدايي
در نيمه شب
در خلوت شبانه معصوم
معراج لحظه هاي پر از بيم
معناي رفتن از خاک
تا افلاک
من از نماز چه ميخواهم
من در نماز چه ميگويم
شرمم باد!
مولا علي، نماز ميخواند
و از خدا... فقط خدا را ميخواست
آه!
آن نماز عاشقانه کجا
و اين نماز تاجرانه ي من؟
هيهات!
چه فاصله بسيار است
من، کاه را
با کوه همسان گرفته ام؟
وقتي صداي گرم مؤذن، گلدانه ميزند!
«حي علي الفلاح»
کسي چه ميداند
من رستگاري خود را
در هاي و هوي کوچه و بازار
گم کرده ام؟
دنبال آب و نان ميگشتم
دنبال بانک
با سود بيشتر
و يک کليد طلائي!
«اشهد ان محمداً رسول الله»
اين گوشهاي من
گويي که بسته اند
از هاي و هوي کر کننده ي تبليغات
دنبال يک سعادت موهوم
وقتي که مسئله پول است
«حّي علي الفلاح»
مفهوم ديگري مييابد
من، مرد کارگري را ديدم
که با دستهاي پينه بسته ي خود
نان و پياز و سبزي ميخورد
اصلاً نميدانست
سود سهام چه مفهومي دارد
بعد از ناهار نماز خواند و گفت:
صد يا هزارمرتبه شکر...الحمد الحمد
و، با نماز خود مقايسه کردم!
«الله اکبر»
چه فاصله اي بود!
اي واي من
من رو به قبله
در پيشگاه حضرت حق
حتي صداي ضربه ساعت را، هم
آرام، آرام ميشمارم
بايد که کر شوم
بايد که کور باشم
بايد صداي استغاثه ي خود را، هم
نشنوم
من با خدا سخن ميگويم
امّا...هزار اما...
خود در نمازم و دل جاي ديگري ست.
پروردگار من!
اينگونه شرمساري را
بر من چگونه ميبخشايي؟!
در هاي و هوي کر کننده ي تبليغات
در عصر بيداري ماهواره
در آن فضاي مکدر
بايد صداي من
الله اکبر، الحمد، الحمد
از لابلاي موج هاي فضائي
و از فراز صدها ماهواره
بگذرد
اما... اينان حقيرتر از آنند
و هيچگاه
فرياد «مالک يومالدين»
سدي براي خويش نميبيند
موج نماز
درياي پر تلاطم و طوفانيست
حتي اگر به زمزمه باشد
حتي اگر اقامه به نجوا
با احترام ميگويم:
اي کودکان دانشمند
اي نوابغ کودک!
ما در هجوم آن همه تبليغ
کوه صبوري هستيم
که هيچ موجي
سدّي
برابر
تکبيرمان نخواهد بود
بگذار دنيا
از ماهواره ها و صداها پرگردد
سجاده ي نماز عاشقانه ي ما
از بوي عطر خدا لبريز است
و اين سرود... هم
تا قيام قيامت جاري ست
«حي علي الصلاة»
«حيّ علي الفلاح»
نماز عاشقانه: رقيه متدين - دانش آموز راهنمائي
دلت را وارهان از شهوت و آز
نمازي عاشقانه ساز کن ساز
دل و جانت همه پاکيزه گردان
گل سجاده ات را باز گردان
دروني را که ظلمت کرده ويران
به آب رحمتش آباد گردان
نمازت را به آرامي و دقت
بخوان اي دوست، تو در اول وقت
پس از آن با نواي گرم قرآن
شود جان تو آرام و درخشان
تا خدا: ايمان طرفه - دانش آموز
از عمق سکوت تا صدا خواهم رفت
تا دورترين افق، رها خواهم رفت
امروز در انديشه ي زرين نماز
از قوس سجود تا «خدا» خواهم رفت
گلبانگ عشق: عبدالحسين ستوده - دانش آموز
از شبِ کفر سوي صبحِ نماز آمده ام
چون غريب از سفر دور و دراز آمده ام
تا شنيدم ز لبت زمزمه شيدايي
سوي محراب به گلبانگ نماز آمده ام
هم چو بلبل هوس ديدن گل را دارم
در ره عطر گل روح نواز آمده ام
شهرِ خاموش دلان مسکن من هست، ولي
با دلي روشن و با ديده باز آمده ام
جام دل پر شده از باده پنهان هوس
تا سوي يار پر از عشوه و ناز آمده ام
صد ملامت ز لب خار بيابان ديدم
تا به شوق رخ دلبر به حجاز آمده ام
بر لبم زمزمه عشق و تمنا در دل
بر سر راه تو با درد و نياز آمده ام
بهر يک نيم نگاه از صنمي گلگون لب
از رهي پر ز نشيب و ز فراز آمده ام
خويش را در ره پروانه فدا کن چو حسين
من که چون شمع پر از سوز و گداز آمده ام
سرود دلهاي عاشق: هاله چايچيان - دانش آموز
سلام اي يار ديرين اي نمازم
به هر مشکل، تو هستي چاره سازم
توئي آن چشمه سار عطرآگين
که ميشوئي گناه زشت و چرکين
نمازم، لحظه ي آزادي دل
تو اي آرام جان، اي شادي دل
فروغ چشم احمد، پايه ي دين
ز يمن توست بر سر، سايه ي دين
تو آرامي به دلهاي شکسته
تسلا بخش روح و جان خسته
مؤذن چون بشارت از تو دارد
به دل از نغمه اش، اميد بارد
همي خوانم تو را، تا عمر دارم
توئي آرام و نور قبر تارم
کسي کاندر نمازش کاهلي کرد
شفاعت کي ازو آل علي کرد
نماز است آنکه شد معراج مؤمن
به راه بندگي منهاج مؤمن
سرود نغمه ي دلهاي عاشق
خضوع و ناله ي جانهاي صادق
صفاي محفل شب زنده داران
مدال عشق و بازو بند ايمان
خداوندا بده توش و توانم
نمازم را هماره نيک خوانم
چو فضل تو مرا همراه باشد
درخشان (هاله) همچون ماه باشد
دري به خانه خورشيد: قربان وليئي
دري به خانه خورشيد باز کرد
شبانه آنکه نماز نياز کرد
دلم به شوق تو با لکه هاي ابر
سفر به خلوت آفاق راز کرد
چه عاشقانه دلم را نواختند
سحر که گريه به عشق تو ساز کرد
چراغ گريه طلب کن که آفتاب
شد، آن که گريه به سوز و گداز کرد
چه در حضور کمان رکوع بود؟
که (تيره آه) مرا کارساز کرد
دلي که داغ تو او را شکسته بود
همين شکسته شدن، سرفراز کرد
دلا نوازش پر شور عشق بود
طنين شعر تو را دلنواز کرد
پنجره ي زمزمه: رضا اسماعيلي
بوي گل ميشکفد
در هواي دل باراني من
و سحر پنجره زمزمه را
رو به روي دل من،
ميکند باز به مهر
دست گلبوي نسيم
چشم احساس مرا
ميگشايد به بهار
و دلم زمزمهگر
- با پرستوي سحر
ميپرد از قفس زرد خزان
ميرود تا ملکوت گل ياس
مينشيند به نماز
ميکند راز و نياز
و به آهنگ دعا
بي صدا ميشکند
اذان: رضا اسماعيلي
در خانه اي از غم
بنشسته بودم من
از ديدگانم اشک
ميريخت بر دامن
شادي نميزد سر
هرگز به شهر دل
بنشسته بودم من
افسرده در منزل
سنگيني غم بود
بر قلب من چون کوه
طفل دل من بود
بازيچه ي اندوه
تا اينکه از مسجد
صوت اذان آمد
بانگ دلاويزي
بر گوش جان آمد
آن لحظه، جان من
لبريز ايمان شد
آيينه ي قلبم
پاک و درخشان شد
جانم فروزان شد
از نغمه ي توحيد
در دشت دل روييد
گلبوته ي اميد
ياد خدا آري
آرام بخش ماست
در باغ اين هستي
زيباترين گلهاست
بهار: مجتبي نظام آبادي
بيا اقامه به پاکي نوبهار کنيم
نماز عشق به آهنگ آبشار کنيم
و با ترانه به مهماني بهار رويم
به کوچه باغ محبت هواي يار کنيم
سپيده را گهر افشان زندگي سازيم
حباب پنجره را عاري از غبار کنيم
به فصل رويش و اميد، سبز سبز شويم
به همنشيني با غنچه افتخار کنيم
چه دلکش است نواي غزلسراي سحر
دوباره گوش به بانگ خوش هزار کنيم
و نيز بر سر تقسيم شادمانيها
به يکديگر گل لبخند را نثار کنيم
به ميهماني گلهاي سرخ باغ رويم
مباد برگ گلي را جريحه دار کنيم
امشب دوباره: محمدرضا سنگري
آئينه اي از نماز رو به رو نهادم
چقدر خودم هستم!
از پشت شيشه شفاف سينه
روشني قلب را ميبينم
و مويرگهارا
که محبت را بين سلولها تقسيم ميکنند
آئينه اي از نماز رو به رو نهاده ام
چشمهايم چقدر روشن اند
و پيشانيم آن قدر فراخ
که همه ي درختان تفکر را
ميتوان در آن کاشت
لبهايم چقدر متبرکند
عبور نفَسهايم را ميبينم
آمده از جاده هاي دعا
برگونه هايم
رد پاي مسافر پيداست
که از آسمان آفتابي چشمها آمده است
امشب دوباره نماز ميخوانم
آئينه ها در من تکثير ميشوند
ميدانم نيمه شب کسي ميآيد
هنگامه قنوت
در دستهايم، استجابت خواهد کاشت
ميدانم در هق هق سجده
دستي لرزش شانه هايم را
خواهد نواخت
امشب دوباره نماز خواهم خواند.