■ شاخههاي نور: مجموعه شعر
غزل
گلستان نماز
علي بلاش آبادي
سجده شکر تو در کرب و بلا ديدن داشت
لالههايي که تو دادي همگي چيدن داشت
غنچه عشق، شکوفاتر از اين ممکن نيست
لاله افتاد ولي گُل سر روييدن داشت
شيعيان در صفِ اخلاص نمازي خواندند
و بدانيم که اين چشمه خروشيدن داشت
اين نمازيست که در هر دو جهان بيهمتاست
وين از آن روست که گلها همه بوييدن داشت
وحشت رؤيايي
ليلا تقوي
لختي تأمل مرد، بيآواييام را
يا اين غزل - بانوترين شيداييام را
ميخوانم امشب با تبي آتش گرفته
نذر دل ليلايي هرجاييام را
شب آمد و لب نوشي و ترسي دوباره
تکرار کردي وحشت رؤياييام را
گلنيزههاي دشت هم جان ميگرفتند
وقتي که ديدند آن سر سوداييام را
اي چشمهايت هلهله باران فردا
پايان نميبينم شب يلداييام را
آمدم...
ليلا تقوي
آمدم تا نينواي چشم تو
گم شدم در ناکجاي چشم تو
خواستم تا محرم کويت شوم
يا نشينم در سراي چشم تو
نذر کردم کربلاييتر شوم
يا ببندم دل به پاي چشم تو
کاش ميشد فرصت رفتن دهي
تا کنم جان را فداي چشم تو
بلوغ سبزهها
سيده فرشته حسنزاده
بعد از قنوتم قلبم از تو يادها داشت
آن دم که هر دل با خودش فريادها داشت
راز و نيازم با خدا تسکين درد است
وقتي که قلب از خستگي بيدادها داشت
آن حرفها پژواک سرخ عاشقي بود
چون کوه دردم حرفي از فرهادها داشت
هر رکعتي تکرار خلوت در سپيده
روح اميد و عاطفه، همزادها داشت
غمهاي من بعد از نمازم کوچ کردند
چون شاديام بوي شميم بادها داشت
هنگامه لبخند هر سجاده سبز
باغ بلوغ سبزهها، شمشادها داشت
آري همان روز
سيده فرشته حسنزاده
آهنگي از تکبير جان را زير و رو کرد
امواج پاک عشق، دل را شست و شو کرد
در رکعتي از جست و جوي باغ عرفان
يک قطره با درياي عرفان گفت و گو کرد
در هر رکوعي پاي پروازيست اينجا
شايد همان چيزي که قلبم آرزو کرد
در سجدهگاهت اشکها باريدني شد
دست دلم را اشکهايم باز رو کرد
آن روز قلبم بوي ياس تازه ميداد
آري همان روزي که از عشقت وضو کرد
همراه شقايق
سيده فرشته حسنزاده
چشمم گذر عبور باران شده بود
دل هم يکي از عشق تباران شده بود
گفتند دعا نشانه پيوند است
هنگام قنوتِ بيقراران شده بود
من گمشده بودم از نواي احساس
درگاه پر از اميدواران شده بود
يک شعر که همراه شقايق خواندم
جان منظرهاي ز سبزهزاران شده بود
بيا برگرديم
اسدالله خندان املشي
باز هم وقت اذان است، بيا برگرديم
آسمان دلنگران است، بيا برگرديم
گرچه از پاکترين خاطرهها دور شديم
وقت برگشتنمان است بيا برگرديم
هرچه رفتيم نديديم به جز تاريکي
جاده بيخط و نشان است، بيا برگرديم
سالها گمشده و در پي راهي بوديم
آه اين راه همان است، بيا برگرديم
پشت کرديم به هر چيز که ديديم اما
حيفِ آن سفره و نان است بيا برگرديم
شاخههاي نور
علي دينيپور
با ما بيا تا بگذريم از مرز ترديد
تا سرزمين شاخههاي نور و ناهيد
دل را بزن دريا و باور کن خودت را
تا آن طرفها دور از اين سيلاب ترديد
آن جانماز آکنده از حس حضور است
بي پرده ميگويم خدا را ميتوان ديد
دست نسيم صبحگاهان را بگيريد
با ما نماز عشق را قامت ببنديد
بيگانه نيستم
محمدعلي رضاپور
وقتي ستارهها شبِ شعري به پا کنند
خوب است اگر که عشقِ مرا هم، صدا کنند
وقتي که برق چشم به هم هديه ميدهند
با چشمکي دو چشم مرا بانوا کنند
وقتي به تختهاي صفا، تکيه ميزنند
دعوت ز ما به جمع خوش باصفا کنند
در پشت ماه، صف صف زيباي باصفاست
گويا ستارگان به دلش اقتدا کنند
احساس ميکنم که غريبم در اين زمين
شايد به آسمان، دل ما، آشنا کنند
بيگانه نيستم به شما اي ستارگان!
گر ميبريد چشم مرا تا به آسمان
غنچه خون
احمد رفيعي وردنجاني
آن روز حتي خار صحرا غنچه ميکرد
بر نوک ني لبخند سرها غنچه ميکرد
آن روز يک کودک ز اندوه غريبي
لبهاي خود را بهر بابا غنچه ميکرد
آن روز يک خرمن ز گلهاي غريبي
بر حنجر ششماهه آن جا غنچه ميکرد
آن روز يک زن ديد در دشتي پر از خون
خون از رگِ فرزند زهرا(س) غنچه ميکرد
آن روز اگر با خون حق امضا نميشد
عشق و اميدي باز آيا غنچه ميکرد؟
هواي غروب
احمد رفيعي وردنجاني
دلم براي تو تنها شراره ميگيرد
شبم، نيايش رنگ ستاره ميگيرد
تو رفتي و چه خبر داري از دل سردم
بيا که غصه دلم را اجاره ميگيرد
ببار ورنه دوباره تمام صحرا را
هجوم لشکري از سنگ خاره ميگيرد
بيا ببين که تقاص دو روز بودن را
زمانه از منِ تنها دوباره ميگيرد
غروب، پنجرههاي شکسته قلبم
به التماس، هواي نظاره ميگيرد
طلوع سبز
فاطمه صفرپور
دلم خوش است که روزي، از آن طرف تو بيايي
کدام سو بنشينم، که باز رو بنمايي
نبودهاي و نديدي، غروبهاي غريبي
دويدن و نرسيدن، به دشتهاي رهايي
تو زيرکي پر لبخند و آشنا به ترانه
ولي غريب منم من، و زخمههاي جدايي
دوباره پرسش گيجي، درون ذهن دويده
تو وامدار کدامين طلوع سبز خدايي؟
وداع
افسر فاضلي پيرجل
آن شب فتنهخيز، يادت هست؟
سحر شبگريز يادت هست؟
بوي خون در مشام جان دادي
فرق و شمشير تيز يادت هست؟
آخرين سجدهاي که مولا داشت
غم سجاده نيز، يادت هست؟
روز تلخ وداع را ديدي؟
هجر يار عزيز، يادت هست؟
مرد بيپايان
افسر فاضلي پيرجل
در هوا رقصيد شمشيري که ايماني نداشت
ضربتي بر فرق مولا زد که درماني نداشت
صبح روز بعد گرم کاسههاي شير بود
شير حق در پيکر سردش دگر جاني نداشت
تا قيامت راز سرخ عاشقي جا مانده است
در مناجات علي، مردي که پاياني نداشت
رودي از خون
افسر فاضلي پيرجل
خورشيد ميسوزاند و تب، بيداد ميکرد
ني، نالهها بر نيزه جلاد ميکرد
صحرا پر از نعش کبوتر بود و زينب
تأثير بر بيرحمي صيّاد ميکرد
لبتشنهاي، نعش نماز نيمه جان را
با دستهاي زخمياش امداد ميکرد
يک سو کسي بي دست و سر در سجده ميماند
يک سو نگاهي عشق را فرياد ميکرد
بغضي ترک زد هرچه ني در نينوا بود
ني، عقده را بر نيزهها آزاد ميکرد
در قحطي آب و محبّت، رودي از خون
باغ شهادت را چه زود آباد ميکرد
رد خون
افسر فاضلي پيرجل
سحر آمد که رساند خبري خونآلود
خبري سرخ ز گيسوي تري خونآلود
جسم او را به سر دست ز مسجد بردند
ماند از آن کشته عاشق اثري خونآلود
اين طرف، نخل ولايت به زمين افتادهست
آن طرف خفته در آتش، تبري خونآلود
من از آن پنجره باز، خدا را ديدم
به تماشاي علي در سحري خونآلود
مرد نجيب نخلستان
افسر فاضلي پيرجل
قسم به راز سکوت عجيب نخلستان
قسم به رهگذر بيشکيب نخلستان
قسم به فرق شکفته به چهره خونين
قسم به ناله امّن يجيب نخلستان
که کوفه تا ابد از اين گناه، شرمندهست
گناه کشتن مرد نجيب نخلستان
مهتاب کوفه در خون
افسر فاضلي پيرجل
بس آشفتهست امشب خواب کوفه
که در خون ميتپد مهتاب کوفه
چه پيش آمد چه پيش آمد خدايا
براي عابد بيتاب کوفه؟
نماز عرشيان را هم شکستهست
غرور زخمي محراب کوفه
نخستين سجده سرخ شهادت
تجلّي ميکند در قاب کوفه
در خون
سيدضياء قاسمي
بيابانت کفن شد تا بماني شعلهور در خون
گلستاني شوي در لامکاني شعلهور در خون
زمين و آسمان در خويش ميپيچند از آن روز
که برپا کردهاي آتشفشاني شعلهور در خون
تو نوحي، ميبري هر روز هفتاد و دو دريا را
به سمت عاشقي با بادباني شعلهور در خون
دو بال سرخ افتادند از ماه و علم خم شد
کنار رود جا ماند آسماني شعلهور در خون
صدايت بوي باران داشت تا خواند آيه گل را
سرت بالاي ني چون کهکشاني شعلهور در خون
و قبله در نگاه تيغ جاري شد که با خلقت
نماز آخرينت را بخواني شعلهور در خون
خودت را ريختي اي مرد در حلقوم آهنها
غزل خواندي در آتش با زباني شعلهور در خون
اتاق، پنجره، وحشت
سميه کاظمي
اتاق، پنجره، وحشت، سکوت، دفترها
و ميورزيد شب وهمِ حرکت درها
قلم به دست گرفتم، صداي پا آمد
و مرگ پنجه درافکند سمت باورها
تمام حنجرهام، داد شد، غزل سر داد
کسي نيامد و دستم نوشت از پرها
پرنده گشتم و رفتم به اوج تنهايي
به اوج يخزدهاي خالي از کبوترها
چهقدر روي تن آسمان قفس باريد
چهقدر پرشده بود از هجوم پيکرها
هزار پيکر بي سر در اوج جان دادند
کسي نبود بگريد به خاطر سرها
نگاه کردم از آنجا زمين غمگين را
دوباره قحطي باران، تب صنوبرها
و کوچه کوچه جنينهاي سرخ و شيطاني
تبر به دست... زمين، قتلگاه مادرها
حراج عفت و بازار داغ هر روزي
فريبهاي پسرها، نگاه دخترها
تمام خاطرههاي لطيف جان دادند
در اين هواي پريشان، بهار خنجرها
کجاست کشتي ناجي؟ حصار ميبارد
فنا شدند در اين سيل، مادهها، نرها
مچاله ميشوم و انتهاي شعرم نيز
نشستهام به اميد شما برادرها
صداي قافيهها ناگهان تکانم داد
چهقدر زود رسيدند سمت آخرها
سکوت ميکنم و با سه نقطه ميخواهم
سفر کنيد شما تا به آن فراترها
صداي پا که دوباره مرا به هم ميريخت
کمک کنيد رفيقان من به باورها
راهي رو به ايمان
سميه کاظمي
بنبست در بنبست، آيا يک خيابان نيست؟
بيهوده ميگرديم راهي رو به ايمان نيست
دارد زمين از تشنگي جان ميسپارد، آه
در چشمهاي آسمان يک قطره باران نيست؟
اين قوم از نوح و خداي نوح برگشتند
آيا سزاي مردم اين قوم طوفان نيست؟
وقتي تمام مادران تن فروش اينجا
ابليس ميزايند، اين تقصير شيطان نيست
تقويمهاي منجمد تکرار يک فصلند
چيزي به جز يخبستگي در اين زمستان نيست
آنقدر دوريم از زمان خود که حتي نيست
در ما فُسيلي از وجود پاک انسان، نيست
دنياي وحشت
سميه کاظمي
و شب ميسرايد، تب و ابر هذيان و لالاي وحشت
خيابان پر از هلهله، مرگ، رگبار پاهاي وحشت
تصادف، دوتا ابر و فرياد پروازهايي که مردند
سپس جيغ يک صاعقه، دود، آوار، دنياي وحشت
هوس، سيب ممنوعه زندگي، دفن ما در جهنم
خدايي که از يادمان رفت، شيطان و حوّاي وحشت
دبستان «علامه انزوا»، ميم، رِ، گاف، پرشد
تن دفتر کاهي لحظهها از الفباي وحشت
پسرهاي آرايش و دختران قمار و خماري
جنونهاي يک روزه، نه! لحظهاي، عشق ليلاي وحشت
تني خيس، ترس از شب و مرگ، دستان لرزان و خودکار
و اين کلمههاي کج و کوله پايان و امضاي وحشت
جانماز قلبها را غرق ايمان کرد و رفت
سميه کاظمي
آسماني خسته را مهتابباران کرد و رفت
جاده دلواپسيها را چراغان کرد و رفت
با غزلهاي سپيدش، با ندايي سبز سبز
چشمهاي کافر شب را مسلمان کرد و رفت
او که زخم کهنه غم سينهاش را ميشکافت
اشکها را در نگاه خويش پنهان کرد و رفت
خشکسالي بود و از هر ابر آتش ميچکيد
لحظهها را مملو از احساس باران کرد و رفت
يک سبد خورشيد را به چشمهامان هديه داد
جانماز قلبها را غرق ايمان کرد و رفت
ترنم
سميه کاظمي
اي ابرها دوبار ترنّم بياوريد
يک مزرعه جوانه گندم بياوريد
وقتي که درد ميچکد از چشمهايتان
ايمان به وعدههاي تبسم بياوريد
در باغهاي زرد زمين، جنگ و دشمنيست
برگي ز باغ سبز تفاهم بياوريد
من نااميد گشتهام از مردمان شهر
چيزي به غير چهره مردم بياوريد
سرد است کوچه بعد شماها که رفتهايد
از باغهاي خاطره هيزم بياوريد
اي ابرهاي آبي و آرام يکدلي
امشب دوباره رو به تلاطم بياوريد
تصوير خورشيد
سميه کاظمي
با تو باغ آسمانم پر شد از تکثير خورشيد
هرکجا رو ميکنم جاري شده تصوير خورشيد
باز ديشب خواب ديدم آسمان قهر است با شب
خوب ميدانم تويي، تنها تويي تعبير خورشيد
در عبور لحظهها ماندهست يادت در دل من
مثل گرماي عميقي در نگاه پير خورشيد
من پر از احساس پروازم، در اين ظلمت سراها
بستهاي پاي مرا انگار با زنجير خورشيد
تا صداي ربنّايم ميوزد در سنگر صبح
ميشود شبهاي سرد من نشان تير خورشيد
هجرت
سميه کاظمي
بايد از شهر شما نامردمان هجرت کنم
کولهبار خويش را بايد پر از حسرت کنم
تا شکفتن تا سحر بايد مسافر گشت و رفت
ميروم تا طي کنم شب را اگر جرأت کنم
باغ زيباييست آنجا، باغي از بوي خدا
بايد از آنجا بچينم گل اگر فرصت کنم
گر قدم در راه پر پيچ و خم او مينهم
دست ما را، پنجه را، بايد پر از قدرت کنم
خستهام ديگر از اين تکرار پوچ لحظهها
کاش ميشد مرگ را در خانهام دعوت کنم
چشمهاتان مسلخ عشق است و زندان اميد
آه بايد تا به کي عادت به اين محنت کنم
جانمازم جادهاي سمت سپيدي ميشود
ميروم تا باغ صبح امشب اگر جرأت کنم
هجرت
سميه کاظمي
بايد از شهر شما نامردمان هجرت کنم
کولهبار خويش را بايد پر از حسرت کنم
تا شکفتن تا سحر بايد مسافر گشت و رفت
ميروم تا طي کنم شب را اگر جرأت کنم
باغ زيباييست آنجا، باغي از بوي خدا
بايد از آنجا بچينم گل اگر فرصت کنم
گر قدم در راه پر پيچ و خم او مينهم
دست ما را، پنجه را، بايد پر از قدرت کنم
خستهام ديگر از اين تکرار پوچ لحظهها
کاش ميشد مرگ را در خانهام دعوت کنم
چشمهاتان مسلخ عشق است و زندان اميد
آه بايد تا به کي عادت به اين محنت کنم
جانمازم جادهاي سمت سپيدي ميشود
ميروم تا باغ صبح امشب اگر جرأت کنم
اسارت
سميه کاظمي
ديوارها به اوج رسيدند و مردمان
از ياد بردهاند خدا را در آسمان
خورشيد خسته شد، و زمين گيج چرخش است
اما هنوز گندم و ابليس و امتحان
هر روز وهم کودک دلتنگ و اين سؤال
بابا کجاست؟ رفته به دنبال خرده نان
بوي لجن گرفته سکوت و صدايمان
تا عمق خود کپکزده، اي مردم جهان
ما در خيال و حسرت يک بوسه گم شديم
کو دستهاي مادر دلسوز و مهربان؟
گفتند روي پلّه آخر نشسته عشق
پاها نميرسند به بالاي نردبان
ما را رها کنيد که بيچاره ميشويد
اي واژههاي تازه مُد گشته و جوان
اين روزها که اول عمر شماست، آه
درگير مرگ پنجرههايند شاعران
ساعت دوازده، شب و روز و سحر يکيست
در خود مچاله کرد تمام مرا زمان
يادش به خير خاطرههايي که سالهاست
افتادهاند گوشه انبار، ناتوان
کمکم زمان به سنت و آداب حمله کرد
آن گاه تير علم کمين کرد در کمان
ناگاه او رها شد و چيزي نديد چشم
جز تکههاي آينه و چند استخوان
بارانِ دار، پنجرهها جيغ ميکشند
و مردمان خسته شهري دوان دوان
هريک بدون چتر به سمتي فرارياند
فرياد ميزنند خدايا بده امان!
فردا تمام عاقبت شهر زخمي است
راه گريز نيست از آن جا برايشان
تقويم پاره پاره شد و باز و باز هم
گل کرد پشت پنجره پاييز ناگهان
ساعت! ببين چهقدر خيابان عوض شدهست
نفرين به تو که فاصله دادي به خوردمان
حالا که راه قافيهها تنگ ميشود
برگرد در هواي سفر بيش از اين نمان
ديگر به آسمان خدا سر نميزنيم
ديوارها اسير زمين ميکنندمان
سجادهها جان گرفتند
ايمان کرخي
از سجده، صبح پا که شديم آسمان گرفت
سجادههاي تاشده را بوي نان گرفت
جا ماندهايم و نعش کفن روي دوشمان
کلّ زمين عاطفه را بويمان گرفت
ما را هواي پرسه زدن بود روي شب
تا قلب ما هواي تو را در ميان گرفت
ديشب تمام، صحبت حوران صبح بود
تا نام آستان تو آمد، زبان گرفت
امروز مُهر نور و جبيني پر از نياز
سجادههاي تاشده امروز جان گرفت
سفر
ايمان کرخي
ديوار زندان تن را، مرطوب و مرطوبتر کرد
خيس و نفسگير، شب بود، احساس زرد خطر کرد
شب بود و جغدي که روي، ديوار زندان نشسته
شبهاي دلگير زندان، را مرد اين گونه سر کرد
ديوار نمناک زندان، تسليم احساس او شد
وقتي که آن مرد ناخن - هاي خودش را تبر کرد
ديوار زندان ترک خورد، آيين شب خُردتر شد
احساس خورشيدي او سجادهاش را سحر کرد
خورشيد: مُهر... ايستاده، سجاده مفروش جاده
مردي که قلب خودش را در آسمان غوطهور کرد
فردا سرود خودش را، در کوچهها جار ميزد
يعني که جغد بدآهنگ، از بام زندان سفر کرد
ائتلاف
ايمان کرخي
وقتي غبار صورت آيينه صاف شد
خورشيد دور آينه گرم طواف شد
شب بود و عاشقانهترين لحظههاي رود،
احساس شوم جغد سياهي غلاف شد
احساس سادهاي همه جا را گرفته بود
ماه از دوباره منتظر اعتکاف شد
ديشب دوباره حرمت آيينه زنده شد
بين پرنده و گل و روز ائتلاف شد
روي از چراغ کوچه بگردانيد
ايمان کرخي
روي از چراغ کوچه بگردانيد، من آمدم به سوي گل خورشيد
بايد که عشق و عقل به هم باشند، بايد که عقل و عاطفه را فهميد
من آمدم سلام ضريح صبح، بر نخلهاي عشق دخيل آويز
با کوله بار عاطفه برگشتم با واژههاي يکسره در تبعيد
با سينهاي ستبر و سري بالا، با قامتي کشيده و نورافشان
از انتظار وصلت ماه و آب، در امتداد چشمهنشين بيد
از اضطراب سرب مگو با من، من در حصار بوي گل آبادم
شهر کثيف و خيس تعفّن بود، آن جا که خون به ساحتِمان خنديد
امشب دگر به سمت خدا بايد، با نردبان هروله بالا رفت
با رکعتي نيايش عشقآميز، بايد عروج شرقي خود را ديد
من از تبار حادثه برگشتم، آن جا که عشق و عاطفه را کشتند
آن جا که ديوِ قصه به ما خنديد، آن جا که زان قصه فقط ناليد
حالا تمام شهر خبر دارند، از روشناي اين شب با احساس
ديگر منارهها همه ميدانند، بايد صداي صاعقه را نشنيد
اين دفعه فرقي ندارد...
ايمان کرخي
اين دفعه فرقي ندارد، در زير باران بمانم
باراني خيس خود را، در پشت در ميتکانم
با دسته چتر مشکي، در ميزنم تق ت... تق تق
وامي شود در به رويم؟ يا بايد آن جا بمانم؟
من دارم از دور ميآيم تو نگاهت به من هست
من لنگم و تشنه هستم، اي ابر! اي آسمانم
حالا من اينجام بايد، بايد براي تو اي دوست
بنشينم و گل بگويم، برخيزم آتش بخوانم
شايد بخندي به رويم، بايد هوا صاف باشد
بايد بفهمم که آيا سرحال و شادم، جوانم؟
امروز از فرش تا عرش، ميرقصم و شاد و سرشار
ميفهمم اين خانه گرم است، حس ميکنم شادمانم
باران طناب خودش را، از گردن کوچه وا کرد
من رفتم آزاد باشم، ميخواهم آن جا بمانم
دعوت
ايمان کرخي
ما ساکنان کوچه شبهاي طاعتيم
آيينهوار در تب و تاب زيارتيم
چيزيست در رکاب زميني که ميرود
در حال استغاثه و ايجاد خلوتيم
پاکيزه ميشويم و دمي گريه ميکنيم
محتاج لطف خالق و محتاج مهلتيم
لختي براي خويش اگر سادهتر شويم
ما هم به ميهماني اين سفره دعوتيم
ما خاک بياراده درگاه دوستيم
ايمان کرخي
ما در رکاب ثانيهها شعلهور شديم
در گير و دار گنگ سياهي سحر شديم
سنگي اگر لجاجت ابليس زد به ما
با اتکا به ذکر تو آيينهتر شديم
باز آمديم رو به نهايت به بيکران
چندي اگر به روي زمين رهگذر شديم
ما خاک بياراده درگاه دوستيم
صدبار اگر ز جنت آدم به در شديم
بوي قرآن
ايمان کرخي
در کوچه بوي قرآن، ميپيچد از دوباره
لبخند ميزند باز در آسمان ستاره
حال و هواي مسجد، صفهاي آسماني
هفت آسمان پر است از صوت خوش مناره
آن سو فرشتههايند، انگار خيره بر ما
اين سو نشسته خورشيد، در حال استخاره
گلپونهها معطر، رودي به سمت دريا
در کوچه ماه و خورشيد، در فکر استشاره
آن شب محله ما در نور غوطهور بود
مادر نماز ميخواند، در هاله ستاره
بر روي خاک سجده قد قامتي پر از مهر
انگشت برفي کاج دارد به ما اشاره
مادربزرگ و تسبيح، هر دانهاي که ميرفت
امّيد شوم شيطان، ميگشت پاره پاره
تقدير
سپيده مختاري
به آن عزيز که مديون اقتدا شدهام
يکي دو خيمه بالاتر آشنا شدهام
از آن زمان که وفا ديدهام ز خلوت او
به دل سپردن او تازه باوفا شدهام
مرا چه باک ز ميدان جنگ و خونريزي
ز بند بند وجودم اگر جدا شدهام
ببين که آمدهام از کجا به اين سختي
ولي ز خانه غريبانه تا کجا شدهام
ببين نيامده عباس من ز جوي فرات
گر آمدهست چرا من کمر دوتا شدهام
تکبيرة الاحرام
سيد وحيد نوربخش
گوش کن! اين زمزمه راز و نياز ديگريست
ناي ني امشب پر از سوز و گدازِ ديگريست
آستين بالا بزن، از خون وضويي تازه کن
اين نمازِ آخرينِ تو نمازي ديگريست
ماه ذيالحجّهست از سمتِ محرم ميوزد
اين حجاز امسال، گويي که حجاز ديگريست
آتش و سجاده و تکبيرةالاحرامِ خون
عشق، اينجا حالتي از سوز و ساز ديگريست
از فرارِ نيزه آواي که ميآيد به گوش؟
لهجه اين بغض، گويي از طراز ديگريست
پشت اين پرده که رويِ چشم دل افتاده است
عشق داند، صحنههايِ دلنواز ديگريست
روي برگرداندن از کعبه به سمت کربلا؟
موسم حج است و خون؟ اين راز، راز ديگريست
در سجده پاياني
سيد وحيد نوربخش
اين کيست که در آتش، ميسوزد و ميسازد
در عين «بلا» دارد سجاده مياندازد
اين کيست که تنها «دوست»، وِرد کلمات اوست
با «دوست» در اتمام و با «دوست» ميآغازد
در راز و نياز خويش، در بين نماز خويش
آهيست که درگيرد، سوزيست که بگدازد
تا آب وضويِ او، از خون گلوي اوست
تقدير به اين شيوه، ميبالد و مينازد
با حضرت حق از آن عشقي که هر آن دم زد
در سجده پاياني، جانيست که ميبازد
تب تو
پونه نيکويي
کلام عشق درس مکتب توست
سلام عشق جاري بر لب توست
تمام کوچه از جنس کلامت
ببين از جنس يارب، يارب توست
نماز کربلايت مانده بر جاي
هنوز آن خاک خونين در تب توست
چهار پاره
کاشکي
سميه پهلواني
کاشکي همچون کبوتر ميشدم
ميپريدم از کران تا بيکران
کاش ميخواندم نماز عشق را
در کنار مرتضي در نهروان
کاش ميشد تا بخوانم آيهاي
همزمان با فاطمه از عمق جان
کاش ميشد در سپاه هاشمي
ميشنيدم صوت زيباي اذان
چشمه نور
طاهره حاجي خاني
سحر از ساقههاي سبز دعا
يک سبد اشتياق ميچينم
در حضور خدا دل خود را
بيقرار نماز ميبينم
دست بيعت در آستان نماز
ميدهم با خداي نيلوفر
ميگريزم ز سايه ترديد
ميرسم تا نهايت باور
روي سجادهاي به وسعت نور
اقتدا ميکنم به ياس سپيد
ميرسم از طنين بانگ اذان
به رهايي، به روشني، به اميد
مينشينم کنار چشمه نور
روح خود را در آب ميشويم
با دلي تشنه رکوع و سجود
راه ديدار دوست ميپويم
رکوع ياسمنها
سيده فرشته حسنزاده
اين نماز سبز و هستيبخش من
روح را در کالبد، آراسته
مثل اين اشعار بيپيرايهام
قلب را از خستگي پيراسته
اي نمازم حرفهاي ناب عشق
با شما اشک و جنون تفسير شد
با رکوع ياسمنهاي سفيد
خواب هر سجادهاي تعبير شد
دانههاي سرخ تسبيحم کجاست
تا گل توحيد را نجوا کنم
يا که من با رکعتي از عاشقي
بغضهاي کهنهام را واکنم
آسمان را در نمازم خواندهام
آبياش رنگي براي سادگي است
کبر با تکبير ما از ياد رفت
راز تکبيرم پر از افتادگي است
در تشهد شهدي از آرامش است
او گواه روح، عشق عاشقان
با سلام حق دلم سرشار شد
مثل باران و عبور از آسمان
عشق مادر رکعتي نور و کلام
راز پرواز و قنوتي در سحر
پرزدن تا انتهاي آسمان
چشمهاي خيس و يک احساستر
سجدههاي شعر
سيده فرشته حسنزاده
ما کبوترهاي عاشقپيشهايم
بالهامان پر ز احساس سپيد
صحبت ما ارتباط قلبهاست
پرزدن با رکعتي عشق و اميد
در مسير راه ما ترديد نيست
نيم شب لبريز درياي نياز
فصل فصل چشم ما، نجواي اشک
در همان ديوان سر سبز نماز
چشمهاي خيس ما بعد از نماز
عشق را با اشک باور ميکند
تا که ميفهمد نگاهش خسته است
سجدههاي شعر را تر ميکند
آسمان ما بدون ابر و صاف
گوييا او هم نمازي خوانده است
جانمازش بستر نرم نسيم
چشم او هم شعر و رازي خوانده است
اي نماز اي شمع پاک دوستي
قلبهامان با تو معنا يافتند
مثل آن پروانه در اوج نياز
دستهامان با تو پروا يافتند
با وضوي شمعدانيهاي سبز
رکعتي از مهر قامت بستهايم
دور از غوغاي سرد زندگي
از سکوت نااميدي رستهايم
دهاتي
سپيده مختاري
من آن دهاتيِ چادرنشين رهگذرِ
هواي پاک و دلانگيز سبز گيلانم
تمام محنت و افسردگيّ من اين است
شبان گلّهام و ني زدن نميدانم
هنوز بوي طفيلي ز من نرفته که عشق
چنان غمي به دلم لاعلاج افتاده
بيا به جاي من اي دل تو ني بزن که کنون
مرا به صحبت ني احتياج افتاده
بنال در دلم اي ني که نالههاي خوشت
به گوش همنفس ايلياتيام برسد
کسي نگفته که او شهري است پس تو بنال
که نالهات به حبيب دهاتيام برسد
بنال در دلم اي که با عزيز دلم
ز روزهاي خوش کودکي سخن دارم
زبان پارس کمي مشکل است و من با او
به لهجه خودمان - گيلکي - سخن دارم
شنيدهام که عزيزم هميشه با همه هست
به گويش همگان قصه باز ميگويد
به لر لريّ و به ترکان، به لهجه ترکي
به هر کسي به همان لهجه راز ميگويد
بنال در دلم اي ني که من ز ناي غمت
نماز را ز مکان بينياز ميخوانم
وگر تو دم نزني، من فقط به عادت خويش
شبانه در دل گيلان نماز ميخوانم
پرواز يک پرنده
سپيده مختاري
پرنده، آي پرنده که تازه آمدهاي
از آن هواي دلانگيز آسمانپرور
ببين هواي زمين مبتلام کرده به رنگ
پرنده از نفس پاک آسمان چه خبر؟
پرنده زود برو، فکر آشيانه نباش
که هر که مانده در اين آشيانه مغلوب است
تو را گذار اگر به ديارمان افتاد
اگر دو بال برايم بياوري خوب است
در اين هواي پر از قيل و قال مرگ و گريز
آهاي مرغ فراري، برو خداحافظ
براي زندگي من در آسمان خدا
اگر دو بال نداري، برو خداحافظ
نوبت
سپيده مختاري
اي دستهاي ساده نبايد در اين مصاف
بر دور برد تير و تفنگ اعتماد کرد
برد سجود عشق در اين جبهه ديدنيست
بايد به عشق دوست فقط اجتهاد کرد
انگار ميرسد به من الهام دوستي
هر جاي آسمان خدا صحبت من است
سجاده وصال بگستر که در نبرد
از بين اين صحابه فقط نوبت من است
اي اشک اي تکيدهترين شکل التماس
بي وقفه از نگين دو چشمان من مريز
دادم به باد هستي خود را تو ماندهاي
دارايي عظيم و فراوان من مريز
اي اشک اي ترنم آتش نشان درد
ديشب دلم ز فاصله حالش گرفته بود
انگار لخته لخته اين سينه کبود
قبل از ورود خيس تو آتش گرفته بود
مثنوی
مثنوي آه
سميه کاظمي
جادهها چشمانتظار عابري پوسيده شد
خنده رؤيا شد، محبت سنگ شد، شب ديده شد
آسمان انگار دلتنگ است، آيا ميرسد؟!
بين مرگ و زندگي جنگ است، آيا ميرسد؟!
يکدلي از لحظههامان رخت خود را بست و رفت
عاطفه بر کاروان مردگان پيوست و رفت
مردمي دلتنگ هر شب نان حسرت ميجوند
لاي دندانهايشان، افسوس غيرت ميجوند
يک ستاره يک سحر در کوچه مهتاب نيست
مهرباني مُرد، آري اين دگر يک خواب نيست
شهر ما تسخير شد در دست آهن، دست دود
از تن ما زندگي پيراهن دل را زُدود
باز هم سجاده خالي، چون مسلماني نماند
در غم نان، حرص گندم، ديگر ايماني نماند
در هياهوي زميني غرق در درد و فريب
شهر متروکي پر از فرياد نامرد و فريب
خسته از دنياي شوم تيپ و مُد، مادربزرگ
مثل هر شب جانمازش پهن شد، مادربزرگ
سالها ميشد که دستانش به سوي عرش بود
با نگاه خيس خود در جست و جوي عرش بود
رباعی
طلب باران
سميه کاظمي
يک سيب گرفت از شما ايمان را
بوسيد شبي جهنمي انسان را
اي تبزدهها سجده به شيطان کرديد
و ميطلبيد از خدا باران را؟
اذان
ايمان کرخي
در کوچه حديث از هيجان ميگفتند
خوبان زِ سرانجام جهان ميگفتند
بهتر که شنيدم، پريان از بالا
بيوقفه براي ما اذان ميگفتند
کو؟
سپيده مختاري
آن باره و آن سلاح ميدانم کو؟
آن مشک تهي، کوير سوزانم کو؟
جز وحشي و جنگلي نميبينم هيچ
پس آن طرف و سپاه انسانم کو؟
دو بیتی
چرا خوشحالي...؟
عاطفه مجلسي
چرا خوشحالي از تاب و تب من؟
نميبيني مگر روز و شب من
سراب است آنچه ميبينم نه باران
نمي اي ابر! خشکيده لب من
سپید
نماز پدر
محمد احمدي
ميآيد باد
پدر نماز ميخواند
پرده سفيد
ناز ميکند کتف خسته پدر را
برگهاي زرد
مينشينند بر دوش پدر
و زرديشان را
فراموش ميکنند
کاش
برگ کوچک زردي بودم...
عاشوراست
محمد احمدي
عاشوراست
بوي اسپند و صلوات ميآيد
آن گاه که کودکيام کنار سجاده مادر
خوابش برده بود
دلم از گرما
ترک برداشت
نماز
ايرن دبيريان
از کلام خداست که ميآيي
به سفالهاي ترک خورده ميرسي
که به رنگ تيره خاموشيست
مبهوت گلهاي سرد، روشن ميکني
چراغي را که در عصيان باد
مدتهاست نميجنبد
سپيدهدم، در اين خلوت نور
بهار را آغاز ميکني
و وصله ميکني شکوفههاي دعا را
بر دامن عطشناک روح،
و گلها را در سبد يگانگي مستانه ميچيني
تا ديگر جاي گريستن براي برگها نباشد
پنجره
حديثه کريمي
آمدهام
و هراسان
به دنبال کيستم؟
سايهاي بر ديوار
ميزند باران و خيس ميشود پنجرهام
با دستهاي باز
با حنجرهاي از شب
فرياد ميزنم
من زندهام
من در نماز نگاه تو
زندهام...
لحظه قيام
معصومه نجفلو
در تشييع پاک نيلوفر
جاي دستان باد را ميتوان ديد
لحظهاي که
تو عاشقانه در حافظه گرم آرزو
جاي ميگيري
و در نهايت کمال در همه جا زيبايي
و صفت دادگستريات را سايه ميگستراني
بايد دستان را در شکوه شفقي رنگ آسمان
به حس سپيد ابرها فرو برد
و لحظهاي را انديشيد
لحظهاي که تو قيام خواهي کرد