■ دقيقه هاي زلال / مجموعه شعر
غزل
طوفان بريز ساحل آرامش مرا
طوفان بريز ساحل آرامش مرا
اي ناگهان به هم زده آسايش مرا!
چرخي بزن درون خود اي گردباد موج!
در هم بريز صخره ي آرامش مرا
من ايستادهام که تو با موج نام خويش
شکلي دهي دو مرتبه آرايش مرا
ديريست محو روشني خويش کردهاي
چون آفتاب، پنجره تابش مرا
اي آسمانِ اين همه باران! به نام صبح
لبريز نور و پنجره کن بارش مرا
قلبي گره زدم به ضريحت که عاقبت
دست تو واکند گره خواهش مرا
حسرتنشين چشم توأم، اي شهود سرخ!
گم کن درون آينه پيدايش مرا
دقيقههاي زلال
دوباره ميشنوم غربت گلوي تو را
دوباره بر در و ديوار سينه بوي تو را
نسيم شرق محرم، وزيدنيتر باد!
که تربت نفسم کرده خاک کوي تو را
دقيقههاي زلاليست در تنفس تو
که سينه سينه دلم دارد آرزوي تو را
کدام قبله؟ عليرغم تو، زماني که
طواف کعبه دويدهست سمت و سوي تو را
حراي ناي تو عطر محمدي دارد
حراي ناي نبي نيز، هاي و هوي تو را
بريز در عطشِ دست خاليِ دل من
دلي که کاسه به دست است آبروي تو را
دوباره بر در و ديوار سينه ميبينم
که قابها همه دارند عکس روي تو را
... و حالا ظهر است، ظهر روز عاشورا. خورشيد رفتهرفته به لحظههاي ناب نماز نزديکتر ميشود. هنوز صداي تير و همهمه ي شمشير در دشت به گوش ميرسد که در اين ميان، بوثمامه ي همداني صائدي، از بزرگمردان باقي مانده در لشکر امام حسين (ع)، به شوق اقتدا کردن در آخرين نماز پيش ميآيد.
ابوثمامهها به نماز ميايستند و در سماعي سرخ، دور تا دور اين صف، سعيد بن عبدالله حنفيها و زهيربن قينها ميچرخند و به راستي در شکوهمندي اين لحظه چه ميتوان گفت. لحظهاي که فرشتگان مات و مبهوت در آنها مينگرند.
عبور
شوري اندازه ي از خويش گذر کردنها
در تو جاريست، عليرغم حذر کردنها
چيست در خواهش چشمان تو، اي بغض زلال!
ظهر را پشت سرِ عشق، به سر کردنها!
سينه و تير، دل و نيزه و پيشاني و سنگ
چيست در دست و دل و سينه سپر کردنها
عقل انديشترين حوصلهها ميماند
در تو و کار تو، اي شوق خطر کردنها!
هفتمين خوان من و توست هم اينک، يعني
بابتِ دوست ز خود صرف نظر کردنها
اين وضو چيست که شرط است تماميت آن
دست در کاسهاي از خون جگر کردنها [1] .
هرم سجاده ي سوزِ تو و اين نيت سرخ:
دشت را سوختن و زير و زبر کردنها
آخرين سجده و بيواسطگي با ملکوت
آخرين سجده و در دوست نظر کردنها
در اين بهت شگفت
به مکه ي کربلا و کعبه ي امام حسين (ع)
هفت دور است که هم دوش پريشانيها
ميدوم دور تو تا بيسر و سامانيها
اي نفسهاي تو پيراهن تنهايي من
بستهام پيش تو احرام به عريانيها
باديه باديه، اي وادي ايمن! تا تو
جَرَيانيست از انبوهي حيرانيها
در نَمِ زمزم نامِ تو فرو ميشويند
شعله ي سر زده را، از تب پيشانيها
آه، اي نيت ناگاه! در اين بهت شگفت
تو و هفتاد و دو دل آينهگردانيها
دف به دستِ نفسِ «هَلْ مِنِ...» تو ميچرخند
دور نامِ تو در اين طايفه، طوفانيها
عيد قربان تو، اي جرأت ابراهيمي!
کربلا، کرب و بلا غيرت قربانيها
خيره در وسعت سجاده ي اشراقي تو
خيره در بارشي از نور، گلافشانيها
هفت دور است از آغاز ازل تا اکنون
هفت دور است شروعِ من و پايانيها
بغضي که به تنهايي ناي تو لک انداخت
بغضي که به تنهايي ناي تو لک انداخت
روي در و ديوار دل من ترک انداخت
در ناي تو حزنيست که تا آه کشيدي
اندازه ي غم در نفسم نيلبک انداخت
تو کيستي، آن راز، همان نام بلندي
که زمزمهات ولوله بين فلک انداخت
تو کيستي، آن جرأت مولاييِ محراب
آن قبله که سجده، به تو تيغ محک انداخت؟
اي صورت يکپارچه هو! بين تو و او
تصوير تو هر آينهاي را به شک انداخت
تقدير، به يمنِ تو فقط قرعه به نامِ
هفتاد و دو سجاده ي در سوز، تک انداخت
در هقهق تو بغض زلاليست که خورشيد
تا نام تو را بُرد، شفق شد، شتک انداخت
تنهاي توأم، تربت شش گوشه! که تقدير
با حسرت و غم سهم مرا مشترک انداخت
تجلي
زمزمِ ترنّمِ تو تا پر از نَمِ صلات است
زمزمه به زمزمه دشت، در زلالي از فرات است
دستهايت امتدادِ وسعتِ پرِ ملائک
چشمهاي روشنِ تو جلوهگاه نور ذات است
اي خلاصه ي وجودت، در قيام و در قعودت
روح صافيِ تو طوري، از تجلّي صفات است
در ميان موج و گرداب، در ميان اين تب و تاب
نام تو براي روحم مثل کشتي نجات است [1] .
از تو باز مينويسم، با دل و دو چشم خيسم
از تو گفتن و سرودن، طعم شاخه ي نبات است
تا تو گرم سوز و سازي، ايستاده در نمازي
چشم و دست و سينه ي من، سمت تو در التفات است
[1] انّ الحسين مصباح الهدي و سفينة النجاة.
وحي تازه
اي رو به تو دو دستِ دعايي که در من است!
اَمَّن يُجيب خوانِ تو نايي که در من است
بفرست جبرئيل اشارات خويش را
در وحي تازهاي به حرايي که در من است
از بس وزيده از ملکوت تو در تنم
بوي تو را گرفته فضايي که در من است
در من نفس بکش که به يُمن تو مدتيست
خوش رنگ و بوست آب و هوايي که در من است
از هقهقم چه ميشنوي غير حق، بگو
هم لحن حق حق است صدايي که در من است
اي کوچههاي رو به تجلي! هنوز هم
سمت شماست هر رد پايي که در من است
بينِ دو چلّه ميگذرد لحظههاي من
چلّه به چلّه، صبح و عشايي که در من است
از خود گريز ميزنم- از اين حضيض محض-
امشب به ارتفاع خدايي که در من است
نيستاني
نيت تو تا هنوز، پيشنماز من است
تا نفحات تو در، راز و نياز من است
چيست در آواز تو، زمزمه ي راز تو
ناي تو موسيقيِ نغمه ي ساز من است
زمزمههاي تو در بغض نيستانيام
حال و هواي تو در سوز و گداز من است
غربت شش گوشهات، کنج مناجات من
تربت تنهاييات، مُهر نماز من است
زاويههايِ وجود، در کف دستِ تو بود
اي که نفسهاي تو، گلشن راز من است
کرب وبلاي تو چيست؟ قبله ي تنهاييام
کرب وبلا بعد از اين، چيست؟ حجاز من است
تشنه ي تو مَشکْ مشک، آب وضوي من اشک
نيت تو تا هنوز، پيشنماز من است
ديري ست اي ناي شفاف، درسينه تاب و تب توست
ديريست اي ناي شفاف! در سينه تاب و تب توست
چشم تمام دقايق، در روشناي شب توست
يک سينه وحي است در تو، کرب و بلا مدين تو
انديشههاي رسالت، طعم زلال لب توست
سرخ است رنگ حقايق، در دفتري از شقايق
در سطر سطر صدايت، تا عشق، سر مطلب توست
اي لحظه ي ناب تجريد! در اين همه شک و ترديد
سرچشمههاي يقين است، رنگي که در مذهب توست
در شفع و وتر تو دائم، جاريست بادي ملايم
«اني احبالصلوة» است، عطري که روي لب توست
امشب که کوچههاي تجلي به نام توست
امشب که کوچههاي تجلي به نام توست
حس ميکنم که کوچه پر از ازدحام توست
در لحظههاي کشف و شهودي که ميوزد
سير کدام منظره سهم مقام توست
اين فرصت شکفته به اندازه ي بهار
نشأت گرفته از وزشِ فيض عام توست
هرگز تهي نميشود از نشئگيّ محض
دستي که متصل به کرامات جام توست
برخيز در ادامه ي سجاده ي شهود
محراب، امتداد قعود و قيام توست
پشت سرِ تو نيت هفتاد و دو نماز
امشب در امتداد حضور مدام توست
اي جرات طوفاني يکپارچه برخيز
کو گوشهاي از سوز تو که حنجره، بسته ست
ني، بند به آهيست- به آهي که شکسته ست-
اي سرخترين زمزمه، در غائله ي رنگ
اين شام، دل و چشم به آشوب تو بسته ست
هر قدر که در شب بوَزي از نفس خويش
اي کيفيت کيف شهودانه! خجسته ست
اي همهمه ي اين همه! سوز از نفس کيست
هوهوزنِ اين دسته که؟ اين دسته چه دسته ست؟
برخيز به قد قامت خوني که پس از آن
نه اهل نماز است نه حق، هر که نشسته است
اي جرأت طوفاني يکپارچه، برخيز
آشوب قدمهاي تو کو؟ کوچه که خسته ست
اقتدا
به قد قامت قيامِ موعود (عج)
خَم از آن گونه که از خالي زين افتاده است
نفس کيست که بر روي زمين افتاده است
بين چشم من و تو جاي تماشا خاليست
چند وقتيست که در آينه چين افتاده است
اي يَدِ واحده! برخيز عَلم بر شانه
به هواداري دستي که چنين افتاده است
باز سجاده بينداز که قد قامت تو
اقتدايي ست که در پشت همين افتاده است
آه اي خاتم انگشتر غيرت! بدرخش
تا نگويند از انگشت، نگين افتاده است
گود، چنديست که از گردش مستانه تهيست
گود، بيهويت گوشهنشين افتاده است
جامها جمعه به جمعه ست تهي ميچرخند
تا ببيني به چه روزي که زمين افتاده است
آه، فانوسترين بر سر سقف ظلمات
با نفسهاي تو تا دشت، وضو ميگيرد
رنگ يکپارچه اشراقيِ هو ميگيرد
اي سبکبارترين! در خنکاي تو نسيم
بال در گستره ي ساحت او ميگيرد
نام تو داغ زلاليست که با بردن آن
سينه ميسوزد و از بغض، گلو ميگيرد
آه، فانوسترين بر سر سقف ظلمات [1]
کلبه ي روح من از چشم تو سو ميگيرد
نام تو شعشعه ي طور، که با بردن آن
در لبم شعله ي اسرار مگو ميگيرد
ميوزد تازگيِ عطر فضاي ملکوت
با نفسهاي تو تا دشت، وضو ميگيرد
[1] ان الحسين مصباح الهدي و سفينة النجاة.
نفس گرم تو آشوب و شرر ميريزد
به نماز امام حسين (ع) در ظهر عاشورا
نفسِ گرم تو آشوب و شرر ميريزد
ظهر طوفان زده بر دشت، اگر ميريزد
چيست در جذبه ي آواي تو، اي ناي زلال!
از نفسهاي تو داوود، مگر ميريزد؟
در نيِ ناي تو حزنيست که با هر مويه
مو به مو بر تن احساس، اثر ميريزد
آه، معراجِ فرادستتر از هر پرواز!
جبرئيل است اگر، پيش تو پر ميريزد
دست در سرخيِ آن آب وضويي داري
که ز هر چکه ي آن خون جگر ميريزد[1] .
سرِ سجادهاي از جنس سکوتي، هر چند
همهمه از در و ديوار به سر ميريزد
تر و تازهست تمامِ لحظات از اين پس
در نمازي که از اين لحظه ي تر ميريزد
[1] نماز در خم آن ابروان محرابي
کسي کند که به خون جگر طهارت کرد حافظ.
کو آن که به تو از منِ خود پل زده باشد
کو آن که به تو از منِ خود پل زده باشد؟
در خويش گريزي به تحول زده باشد؟
سجادهنشيني که در آفاق تجلي
يک عمر به خورشيد فقط زل زده باشد
از آينه ي بينش شفاف به دور است
چشمي که به خود رنگ تغافل زده باشد
يک گام عقبگرد در اين قافله کافيست
تا پا به سراشيب تنزل زده باشد
کو آتش انديشه که بر باغچه ي درک
از روي عطش چتر تأمل زده باشد
شادا که در اوقات مناجات و اجابت
در حضرت تو دست توسل زده باشد
از جنس خليل (ع) است در انبوهي آتش
آن کس که به تو از منِ خود پل زده باشد
چيست در باغ تماشايي قد قامت تو
تا بلنداي تو در راز و نياز است هنوز
نفسِ دشت، پر از سوز و گداز است هنوز
چيست در باغ تماشايي قد قامت تو
که در و پنجرهها سمت تو باز است هنوز
پشت تو، نيّت هفتاد و دو سجاده ي سرخ
در سجود است و رکوع است و نماز است هنوز
اي تماشاي تو در گسترهاي از ملکوت!
پشت پلکِ تو زمين، چشم به راز است هنوز
بس که از هرم نفسهاي تو در نايم ريخت
بستر سينه پر از سوز و گداز است هنوز
داغ
در تفِ دشت، اگر رونق باغيست هنوز
از نفسهاي سليس تو سراغي ست هنوز
جرأت باديه با باد نخواهد لرزيد
تا به نامت سرِ هر کوچه چراغيست هنوز
يک به يک آمد و با اهل طريقت طي کرد
گامهاي تو اگر شرط بلاغيست هنوز
سايه ي آبي دستان قنوتت کافيست
زير سوز و تب اگر جاي فراغي است هنوز
سرخي سجده ي خورشيد به هنگام غروب
شرح حاليست که داغيست که داغيست هنوز
انتخاب
اي وايِ پيش پاي تو هم سر نداشتن
وز خويش، با وجود تو، سر بر نداشتن
اي وايِ در ميان صداهاي گم شده
بغض تو را شنيدن و باور نداشتن
جاي تعجب است که در هم نريخته ست
اين سقف، با وجود کبوتر نداشتن
ديگر بايستد به چه، باغي که تا به حال
عادت نداشته به صنوبر نداشتن
حتي به گرد پاي تو ديگر نميرسد
اين جرأتِ نشسته از اين پر نداشتن
در حيرتم از اين همه سجاده ي تهي
اين دستهاي پر برکت در نداشتن!
در حيرتم که اين همه سجاده و، ولي
دست وضو در آن نفسِ تر نداشتن
بياقتدا به نيت سرخ تو و نماز؟
پيشاني و به مُهر سرت، سر نداشتن؟
در خون خويش، خيمه زدي تا بايستي
با هيچ تکيهگاه تناور نداشتن
ترجيح دادي از همه ي انتخابها
در لحظه سر که هيچ، که پيکر نداشتن
... سر در ارادتي که نيايد به سمت تو؟
از اين به بعد، اين من و اين سر نداشتن!
تنهايي هميشه
اي زخمه ي گلوي تو ني، ني لبک بزن
فالي براي کاش که «کنت معک» بزن
قلب من و اراده ي تو، عشق يا جز آن
با هر عيار خواست دل تو، محک بزن
قرآن بخوان که عادت گوشم صداي توست
قرآن بخوان و حرف غمِ مشترک بزن
بر روي نيزه در لحظاتِ نماز خويش
طرحي دوباره با رگِ تحتالحنک بزن
در دشتهاي همهمه با سوز ناي خويش
سازي براي غربت اهل فدک بزن
تنهاييِ هميشه! شب و چاه سهم توست
کمتر از اين به بعد، صداي کمک بزن!
بعد از سقيفه، کوفه ي بيعت شکستن است
يعني شبيه تشنهترين لب ترک بزن
اي زخم تشنه، بگذر از اين مرهمي که نيست
از خير آن گذشته و لب بر نمک بزن
دستچين
اي حدودِ بالهايت آسمان هفتمين!
روز معراجِ تو افتاد آفتاب از پشت زين
سوخت آب از تشنگي از تشنگي دارد به دل
تا قيامت حسرت يک لب، لبان آتشين
عقل، گيج و ماتِ «بايد ماند» يعني که همان
عشق، در هيهات «بايد رفت»، يعني که همين
عشق و عقل آميخته، رفتي بماني در ابد
عشق و عقل آميخته وقت نماز آخرين
نيزه از وقتي که نامت ورد لبهايش شده
ايستاده تا نيفتد نام تو روي زمين
سالهاي سال هم حتي اگر که بگذرد
مثل تو هرگز نخواهد کرد دوران دستچين
زمزمه
سينه به سينه ميوزد، در نفسم صداي تو
غربت عاشقانهاي، از نفحات ناي تو
تلبيه تلبيه هنوز، ميوزد از دَمِ تو سوز
شکوه به شکوه ني به ني، از لب نينواي تو
چلّهنشينم از ازل، چشم به چشم در غزل
معتکفِ تغزّلِ روشنِ چشمهاي تو
لحظه به لحظه تا ابد، دست به دست ميشود
بين دقايق قنوت، نفحه ي ربنّاي تو
پشت سرِ تو ميدود- اي رَدِ آسمان بلد!-
کوچه به کوچه چشم من در پي ردّ پاي تو
اي دَمِ جاري از الست! زمزم آسمان به دست!
چشمه ي روشن بلي ست، در جَرَيان ناي تو
در دَوَران هنوز هم، دور تو دور ميزنم
جذبه به جذبه هو به هو با دَفِ هايهاي تو
در وزشي از اشتياق،- هَلْ منِ... سرخ اتفاق!-
گوش ارادتِ من و نغمه ي آشناي تو
بغض و گلو و چشم تر، در نفسم دريغ اگر
بهتر از اين نداشتم زمزمهاي براي تو
گمان کنم ملکوتي نهفته در نفست
در اين ميان چه اذاني ست باز ميخواني
که ايستاده در اين جا نماز ميخواني
هنوز هم سرِ پايي در اين سرازيري
چه سربلند چه سان سرفراز ميخواني
ميان آتش و قدقامت الصلوة زدن؟!
تو با وجود بسوز و بساز ميخواني
گمان کنم ملکوتي نهفته در نفست
که نکته نکته از آفاق راز ميخواني
گلو بريده سرِ نيزه نيز قرآن را
چه با حرارت و سوز و گداز ميخواني
کدام معرکه بيياد و نام حضرت حق
که باز وقت نماز است و باز ميخواني
مثنوی
در گلوي لحظهها صداي کيست اين
در گلوي لحظهها صداي کيست اين؟
غربت هميشگيِّ ناي کيست اين؟
اشتياق در دلم به سوز ميوزد
چيست اين صدا که تا هنوز ميوزد
چيست اين صدا که تا هنوز در من است؟
پنج چله هر شبانه روز در من است
پنج چله اعتکاف ميکنم در آن
دور آسمان طواف ميکنم در آن
اين صدا که طعم سرخ سيب ميدهد
بوي يک نجابتِ غريب ميدهد
تا از اين صداي مست جام ميزنم
رو به بينهايت است، گام ميزنم
اي نشاني اشارهها تو را بلد!
فطرتم غريزگي ست تا تو ميدود
دف به دف هنوز هم به احترام تو
چرخ ميزند زمين به دور نام تو
بغض مشرقّيِ تو حراي رازهاست
سينه ي تو سرزميني از نمازهاست
اي دلي به سرخيِ انار بر لبت!
سوخت لحظههاي اشتياق در تبت
يک به يک تمام جادهها به سمت تو
در نماز ايستادهها به سمت تو
چشمهاي تو شروع آفتابهاست
بازتاب روشنِ تمام آبهاست
در هجوم بادهاست ايستادهاي
قدّ يک درخت، راست ايستادهاي
اشتياق در دلم به سوز ميوزد
چيست اين صدا که تا هنوز ميوزد؟
به نقل تاريخ:
سپاه امام حسين (ع) را پيش از رسيدن به کربلا، در ميانه راه، سپاه حر بن يزيد رياحي متوقف کرد.
وقت اذان که رسيد امام حسين (ع) حر را مخاطب قرار داد که تو با لشکريانت به نماز بايست و من با مريدانم. و آنچه حر در پاسخ به امام (ع) گفت اين ارادت بود: شما پيشاپيش لشکريان به نماز بايست. ما هم به شما اقتدا ميکنيم.
عطش
سينهها را به تاب برگردان
ابرها را به آب برگردان
بسترِ رودها عطشناک است
داغ يک چشمه بر دل خاک است
داغ يک چکه آب در اين دشت
حسرت آفتاب در اين دشت
حسرتِ احتمالِ يک چشمه
لحظههاي زلال يک چشمه
بسترِ عقدهها گلآلود است
جَرَيان عقيده مسدود است
نبض انگيزه از تپش مانده
نَفَس جرأت از وزش مانده
رگههاي حيات خشکيده ست
چشمههاي قنات خشکيده ست
لحظهها لحظههاي تلواسه
نَفَس چشمهها پر از ماسه
جرأتي از زمين نميجوشد
چشمهاي از يقين نميجوشد
لب انديشهها ترک خورده است
بس که ديريست، بادِ شک خورده است
بين طوفان گم است آبادي
تشنگي ميوزد در اين وادي
در شکِ انتخاب اين يا آن
چشمها ماندهاند سرگردان
يک نفر اهل درد اين جا نيست
يک نفر مردِ مرد اينجا نيست
چهرهها در نقاب پنهانند
مردها پشت قاب پنهانند
گوشها از سکوت سرشار است
گامها نيز، پشت ديوار است
سجدهها از تشهد افتاده است
رسم مردي هم از مد افتاده است
يک نفر اهل راز اينجا نيست
در نماز است و باز اينجا نيست
در نماز است و فکر کاشانه
آه، اي نيت شهودانه!
اي درونِ تو داغ، داغ مذاب
در نفسهاي تو دقايق ناب
سطح جاده ي تو لاهوتي
آسمانيترينِ ناسوتي
چشمها خيره ي چنين رازي
فرصت ناب پوستاندازي
چشمها خيره در فروغ تو
يک نماز است تا بلوغ تو
يک نماز آنچه شرح مشتاقيست
تا شروعِ تو يک قدم باقيست
اي شروعِ تولدي از خود
ديدي آخر رها شدي از خود
هفت پشت عطش شکست از تو
يک نفر در تولد است از تو
يک نفر آيههاي باراني
در تفِ اين تب بياباني
جنس آن از حقيقت مطلق
يک نفر يک نفر تمامش حق
چشمهاي از شعور در جريان
به موازات نور در جريان
هر چه نايت ز نور پُرتر شد
آن که بين تو بود، حرتر شد
آن که بين تو بود جرأت يافت
يک تولد - نماز فرصت يافت
ناگهان در ادامه ي لولاک
متولد شد از تو روحي پاک
خويشتن را تو ابتدا کردي
تا به آيينه اقتدا کردي
در نماز تو نور جريان يافت
شور درک و شعور جريان يافت
در نماز تو آن نماز ناب
جَرَيان يافت چشمه ي مهتاب
آسمان را ورق زدي آن روز
دست در لطف حق زدي آن روز
از نمازت درنگِ شک گم شد
رنگ ترديد، رنگ شک گم شد
مسأله حل و فصل شد در تو
بازگشتي به اصل شد در تو
سطح سجاده ي تو لاهوتي
آسمانيترينِ ناسوتي
پشت پلک تو رازهاي شگفت
در وجودت نمازهاي شگفت
از خودت تا پري در آوري
بين سرها سري درآوري
چشمهايت که در شهود آمد
آيههاي يقين فرود آمد
گره از کار بستهات وا شد
دلِ در غم نشستهات وا شد
آه، اي لحظه ي مبارکباد!
عشق ديدي چه کار دستت داد
آسمان را ورق زدي آن روز
دست در لطف حق زدي آن روز
چشمهاي کو پر آب تر از تو
پرسشي پر جواب تر از تو
جرأتي صادقانهتر از اين
نيتي عاشقانهتر از اين
اشتياقي زلال، اين گونه
اتفاقي زلال، اين گونه
حسرت
به نماز شب عاشورا
اين شبِ نمناک را بو ميکنم
سينه سينه خاک را بو ميکنم
ناي من سرشارِ عطر ياسها
هفت بندم يک نيِ احساسها
در رگ من شور دارد ميدود
در سرم منصور دارد ميدود
آب و گِل آميزه با عطر کنون
در شعورم شکل ميگيرد جنون
از همين خاک است اجزاي تنم
بوي يوسف ميدهد پيراهنم
جاي دل در سينه چاکي در من است
هر چه ميگردم پلاکي در من است
هر چه ميگردم پلاکي از بهشت
سهم من کردهست امشب سرنوشت
در تبِ اين خاک، خيسم تا هنوز
حسرتم را مينويسم تا هنوز
ميچکد در من قلم از آستين
جاي هر دستي علم از آستين
جذبهاي لاهوتي امشب ميوزد
امشب آشوبي مرتب ميوزد
در دَمِ تکبيرة الاحرامها
امشب آغازي ست در انجامها
امشب آغازي ست از جنس الست
تا براي گم شدن در دور دست
خاک عطر ما سلف دارد هنوز
طعم مطبوع علف دارد هنوز
عطر خاک و عطر آب اين ديار
ميکند يادآوري از بوي يار
لحظهها امشب پر از تاب و تب است
بر زبانها وردِ «يارب يارب» است
چيست امشب چيست اين حال غريب
گريههايِ ذکرشان امّن يجيب
چيست اين غم لهجههاي سوزناک
از گريبانِ صداي چاکچاک
چيست اين آواي جاري از ازل
در صداي بال زنبور عسل [1] .
چيست آيا چيست اين سوز و گداز
لحظههايِ اين شبِ راز و نياز
چيست آيا چيست، لبهاي علي ست؟
امتداد بغض شبهاي علي ست؟
امتداد کوفه در محراب خون
عشقبازي بين پيچ و تاب خون
چيست در اين نقطه از شب، چيست اين
اتصال آسمان است و زمين
آه اي آواي جانسوزِ دعا!
قسمت ناب شب و روز دعا!
زمزم جوشنده ي راز و نياز!
اي گلوي زمزمه نوشِ نماز!
آه اي ميراثدار اشک و آه!
داغ نوشِ بغض نخلستان و چاه
ميتوان حس کرد، اي ناي زلال!
در نفسهاي سليست شور و حال
ميتوان حس کرد هوهوي تو را
بر در و ديوار شب بوي تو را
بر در و ديوار شب تا نامت است
پشت تو هفتاد و دو قد قامت است
پشت تو هفتاد و دو سوز و گداز
هفت پشتِ اين اهالي در نماز
هفت پشت اين اهالي ميرسد
در فراسوي تمام نيک و بد
هفت پشتِ اين اهاليّ خشوع
در قيام است و سجود است و رکوع
هفت پشت اهل اين راز و نياز
در نماز است و نماز است و نماز
سهم شب امشب پر از تاب و تب است
هر چه شب باشد همين يک امشب است
هرچه در اشياست امشب رنگ توست
در نفسها نيز ضرباهنگ توست
در قيام و در قعودي تا هنوز
پشتِ تو هفتاد و دو سجاده سوز
پشتِ تو هفتاد و دو سجاده راز
آسمانيهايي از جنس نماز
سينهها امشب خدايي نا شده ست
هر چه در بود از تجلي، وا شده ست
جذبهاي لاهوتي امشب ميوزد
امشب آشوبي مرتب ميوزد
لحظهها امشب پر از تاب و تب است
بر زبانها ورد «يارب يارب» است
در دَمِ تکبيرةالاحرامها
امشب آغازي ست در انجامها
[1] لهم دويّ کدويّ النحل ما بَين راکع و ساجد و قائم و قاعد.
ارشاد القلوب.
در تشهدهاي من شهد سلام کيست باز
در گلوي لحظهها بغض صداي کيست اين
يک نيستان ناله و سوز است، ناي کيست اين
ناگهان در سينهها شور جنون کيست باز
در رگ انديشهها جريان خون کيست باز
سينه سينه ميوزد راز و نيازي تا هنوز
نيتِ سرخِ بلنداي نمازي تا هنوز
استخوان سوز است امشب شعله ي تب گوييا
پرده در پرده دلم ميسوزد امشب گوييا
در تبي اندازه ي قد قامت سجادهها
در خودم ميايستم پشت سرِ افتادهها
در دلم، هفتاد و دو سوز است، هفتاد و دو تب
ميوزد اين داغ روي لحظههايم روز و شب
در نفسهايم زلالِ عطر نام کيست باز
در تشهدهاي من شهد سلام کيست باز
دو بیتی
بلند قامت تو
تمام تو، پر از سوز و گداز است
سر سجاده ي راز و نياز است
به محض ظهر، با قد قامت عشق
بلندِ قامت تو در نماز است
تماشاي زلال
نفسهاي شب و عطر صدايت
پر است امشب زمين از روشنايت
تماشاي زلالت، بازتابي ست
که دارد آسمان در چشمهايت
سجده
علي رغم شب ابهام در باغ
و اين طوفان ناهنگام در باغ
کسي قد خم نکرد از اين درختان
مگر در سجده ي احرام در باغ
حس غريب
به محض تو، هياهو ميکند دل
ميان دشت، هوهو ميکند دل
به سينه ميوزد حس غريبي
زماني که تو را بو ميکند دل
اشک
پر است از تشنگي مشکي که دارم
به باران ميدود رشکي که دارم
به جاي آب، با قد قامت تو
وضو ميگيرم از اشکي که دارم
حيثيت خون
ارادت در ارادت در اراده
تو و سجادهاي يکدست و ساده
به سرخي نماز تو نکرده ست
کسي حيثيت خون را اعاده
بو
به محض عشق، در هر بارِ سينه
امان از کار دل، از کار سينه
تو را بو ميکنم در هر محرم
دوباره از در و ديوار سينه
رباعی
هنگام نماز آخر
عشق از نفس تو رنگ و بو ميگيرد
از سرخي رويت آبرو ميگيرد
هنگام نماز آخر اي نيت ناب!
با نام زلال تو وضو ميگيرد
ارادت
اي نيّت سينه، ناي نوراني تو
سجاده ي آفتاب، پيشاني تو
اندازه ي يک نماز در دست و دلم
هرچه که ارادت است ارزاني تو
نیمایی
در آستان نيايش
صداي روشن تو
شروع مشرقيِ آفتابهاي جهان
در اين سکوت شبانه،
هزار مرتبه صبح
پر از نسيم و طراوت
صداي روشن تو
آبشار سيالي
پر از زلالِ تر و تازگي ست
که در ادامه ي آن است
آبهاي جهان
تمام دشت
در آستان نيايش
پر است از دَم تو
در آن دقايق ناب
ترنم شفاف!
فرات، زمزمهنوش ِ زلال زمزم تو.
در استواري راز و نياز
رکعتان فيالعشق لايصحُ وضوءَهما الاّ بالدّم
در باد
در برگريز جرأت اين باغ بيدرخت
در سردسير قطبي شبهاي انجماد
جغرافياي راز!
چون آفتاب
در استواي راز و نياز ايستادهاي
نام شگفت تو
انگيزهاي زلال
سبزينه ي تولد يک اتفاق سرخ
آهنگ رويش است
در اين کوير رنگ
نام شگفت تو
قد قامتِ ارادت هفتاد و دو نماز
نام شگفت تو
جغرافياي راز
بشکوه
در ارتفاع راز و نياز ايستادهاي
اندازه ي درخت
در سردسير کشمکش بادهاي شک
پيش بلند تو
فوارههاي درک، سرازير و سر به زير
انديشهها کوير
پيش بلند تو
در آن نماز
تنها دو رکعت آه
تنها همين دو رکعت کوتاه
سهم نماز توست
مُهري ز جنس نور
سجادهاي به وسعت لاهوت
تسبيح اشک
بال و پر قنوت
تنها
شرط درست بودن آهت گلوي توست
تنها
شرط درست بودن آهت
وقتي
خونابه ي گلوي تو آبِ وضوي توست
در آن نياز
اراده ي شگفت
به نماز ظهر عاشوراي امام حسين (ع)
ايستادهاي
در ميان بهت تيغ و حيرت تبر
سخت
ايستادهاي به هيأت درخت
لحظهها، دقيقههاي شک
لحظههاي آستانه ي شکستن و ترک
ايستادن تو را نظاره ميکنند
دستهاي مات
ايستادن تو را اراده ي شگفت!
در هجوم بادهاي هرزه گرد
اشاره ميکند
جرأت تو را
بي که در هجوم بادهاي هرزه گرد، خم شود
بي که کم شود
ايستادهاي
در قد و قواره ي صريح مرگ
ايستادهاي برهنه در تگرگ
صخرههاي جرأت تو سر به اوج ميزنند
سايههاي پوچ
سايههاي خالي و دروغ
در برابرت که موج ميزنند
ناگهان به سنگ ميخورند
زير گامهاي تو
هر چه ميدوند لنگ ميخورند
آتش و عطش
تيرها و تيغها و دشنهها
گرچه از چهار سمت اتفاق ميوزد
در درونت التهاب و سوز
در تو تا هنوز
لحظههاي اشتياق ميوزد
پردهها کنار ميرود
با نماز تو
نور در اتاق ميوزد.
سپید
نماز پدر
محمد احمدي
مي آيد باد
پدر نماز مي خواند
پرده ي سفيد
ناز مي کند کتف خسته ي پدر را
برگ هاي زرد
مي نشينند بر دوش پدر
و زردي شان را
فراموش مي کنند
کاش
برگ کوچک زردي بودم.....
عاشوراست
محمد احمدي
عاشوراست
بوي اسپند و صلوات مي آيد
آن گاه که کودکي ام کنار سجاده ي مادر
خوابش برده بود
دلم از گرما
ترک برداشت
نماز
ايرن دبيريان
از کلام خداست که مي آيي
به سفال هاي ترک خورده مي رسي
که به رنگ تيره ي خاموشي ست
مبهوت گل هاي سرد، روشن مي کني
چراغي را که در عصيان باد
مدت هاست نمي جنبد
سپيده دم، در اين خلوت نور
بهار را آغاز مي کني
و وصله مي کني شکوفه هاي دعا را
بر دامن عطشناک روح،
و گل ها را در سبد يگانگي مستانه مي چيني
تا ديگر جاي گريستن براي برگ ها نباشد
پنجره
حديثه کريمي
آمده ام
و هراسان
به دنبال کيستم؟
سايه اي برديوار
مي زند باران وخيس مي شود پنجره ام
با دست هاي باز
با حنجره اي از شب
فرياد مي زنم
من زنده ام
من در نماز نگاه تو
زنده ام.....
لحظه ي قيام
معصومه نجف لو
در تشييع پاک نيلوفر
جاي دستان باد را مي توان ديد
لحظه اي که
تو عاشقانه در حافظه ي گرم آرزو
جاي مي گيري
و در نهايت کمال در همه جا زيبايي
و صفت دادگستري ات را سايه مي گستراني
بايد دستان را در شکوه شفقي رنگ آسمان
به حس سپيد ابرها فرو برد
و لحظه اي را انديشيد
لحظه اي که تو قيام خواهي کرد