■ باغ بي فصل
آخرين گفتِ تو(مجيد زمانياصل )
وقتي که به نماز
پلکها بر هم ميگذاري
ودستها فراز ميکني
انگشتانت از کاکل ماه در ميگذرند
و دور دست ترين ستاره از خاک
با افتخار
بوسه بر زانوي توميزند
از اين به بعد هر پروانه اي
- در هر کجاي جهان -
بال که باز ميآفريند
درخوابهايش شمعي است
کهبه يادتو،به جهان ميسوزد
از اين به بعد
در هر کجاي خاک
هر ابري که ببارد
به ياد آخرين گفت تو ميبارد...
آموزگار من «حميد سبزواري»
نماز...
با قيام و قعودش
با تکبير و درودش
با رکوعش، با سجودش
به من ميآموزد
فرياد، نه سکوت
طلب، نه رکود
حرکت، نه سکون
آئينه اي از نماز(محمدرضا سنگري )
آئينه اي از نماز رو به رو نهاده ام
چقدر خودم هستم!
از پشت شيشه شفاف سينه
روشني قلب را ميبينم
و مويرگهارا
که محبّت را بين سلولها تقسيم ميکنند
آئينه اي از نماز رو به رو نهاده ام
چشمهايم چقدر روشن اند
و پيشانيم آن قدر فراخ
که همه درختان تفکّر را
ميتوان در آن کاشت
لبهايم چقدر متبرّکند
عبور نفَسهايم را ميبينم
آمده از جاده هاي دعا
برگونه هايم
رد پاي مسافر پيداست
که از آسمان آفتابي چشمها آمده است
امشب دوباره نماز ميخوانم
آئينه ها در من تکثير ميشوند
ميدانم نيمه شب کسي ميآيد
هنگامه ي قنوت
در دستهايم، استجابت خواهد کاشت
ميدانم در هق هق سجده
دستي لرزش شانه هايم را
خواهد نواخت
امشب دوباره نماز خواهم خواند.
التهاب سجود (عبدالعظيم صاعدي )
خورشيدي - در کسوف
و ماهي
در محاق است.
آدمي
که
دمي
از التهاب سجود
خوابش
زخمي نگشته
و بيدارياش
مرهم نيافته.
امشب دوباره(بهرام محمديان )
امشب دوباره
به زير سقف آسمان
دروازه هاي نور / با مفتاح يک دعا
گشوده ميشوند.
از دور دورها
از اوج آسمان
بر تار قلب من
دستان پر عطوفت او
زخمه ميزنند
تاريک بود شب
اما چراغ روشن محراب قلب او
سجاده ي نيايش و مهر سجود او
خورشيد نيمروز بود بر فراز شب
صوت حزين دل
بال فرشتگان
آميخته بهم
سکوت محراب ميشکست
سجاده پهن بود و ديده اشکريز
اما ترّنم لبش
سبز است و مشک بيز
امواج صفا
زهرا آگه حميدآبادي
به صميميت امواج صفا
به محبت، به وفا
به زلالي خدا در چشمان
که نماز
پايه فرداهاست
و بدانيم که فردا سخت است
و به ايمان دل صاف شما
و به فرداي دل انگيز شما
که خدا فرمان داد
بپرستيم او را
و بخوانيم دعاي خود را
و در آن شکر کنيم
نعمات او را
و بدانيم
خدا بي همتاست
و در آن شکي نيست
و به چشمان دل پاک شما
که نماز
راه پيوند خدا
با دل ماست
باغ اميد
اکبر بهداروند
عاشقانه به دل باغ اميد
از سرچشمه عشق
من وضو ميگيرم
- و نمازي به زلالي سحر ميخوانم
- از سر شوق
«حي علي الفلاح!»
اي ساجدانِ خاشعِ محرابِ سرب و خون
اينجا درين ديار
با شوق ياد او
بايد نماز خواند
در مشهدي ز خون،
«حي علي الفلاح!»
باغ بي فصل(عبدالعظيم صاعدي )
در تو
بهاري
براي بوئيدن
پائيزي
براي بوسيدن نيست
بي نماز
باغي بي فصل است.
باغچه دل(مژگان سالاروند )
سه بار در روز
اي صميميت و عشق
آب پاش وجود را بردار و
با من بيا
تا باغچه دل را از عشق خدا سيراب کنيم
بوي تو(مژگان دستوري )
از پهنه سجاده ام
با ياد تو پر ميکشم
درجستجويت، مهربان
هر گوشه را سر ميکشم
من لابه لاي سبزه ها
حتي ميان ابرها
بسيار ميگردم ولي
آخر نمييابم تو را
من تا به دريا ميروم
در دشت دل من ميدوم
در آرزوي ديدنت
من ناله را سر ميدهم
سجاده ام تر ميشود
من باز هم ميخوانمت
آرام ميگويم ولي
من عاقبت مييابمت
من باز هم پر ميکشم
تا شهر پاکي، روشني
آنجا که بين واژه ها
کمرنگ گشته دشمني
من باز بالا ميروم
بالاتر از اين ابرها
با بانگ زيباي اذان
حس ميکنم بوي ترا
بينماز(عبدالعظيم صاعدي)
صدا
محال است
در خلاء
ريشه ببندد - شکوفه ببيند
عبث،
در انتظار ثمر
«بينماز»
ميکوشد
پنجره اي رو به خدا (سکينه نيلا )
چادري دوخته ام
به سپيدي پر و بال سحر
تار و پودش از نور
با نخ پرتو خورشيد
هزاران گل را
روي آن کاشته ام
مهر من خاک قدمهاي نسيم
قبله گاهم خورشيد
جا نمازي که به روي دل سبزم باز است
دستهايم روشن
لوحي از راز قنوت
که در آن حک شده مفهوم نياز
چشم من پنجره اي رو به خدا
آسمان آينه اي بود که تصوير رکوع
روي آن قوس و قزح ساخته بود
صبح با بانگ اذان
چادرم بوي ملائک مي داد
پنجره ي زمزمه(رضا اسماعيلي )
بوي گل ميشکفد
در هواي دل باراني من
و سحر پنجره ي زمزمه را
روبروي دل من
ميکند باز، به مهر
دست گلبوي نسيم
چشم احساس مرا
ميگشايد به بهار
و دلم زمزمه گر
- با پرستوي سحر -
ميپرد از قفس زرد خزان
ميرود تا ملکوت گل ياس
مينشيند به نماز
ميکند راز و نياز
و به آهنگ دعا
بي صدا مي شکند
تا او...
پروانه اميري
وقتي دلت براي خدا تنگ ميشود
احساس ميکني چشمت
مناره اي است
که تکبير گفته است
در نيمه هاي شب
بر دستهاي تو
«اَمَّنْ يُجيب» عشق، تفسير ميشود
من در کتاب خويش
محبوب آشناي تو را نام برده ام
تنها مرد(عبدالعظيم صاعدي )
مردي،
مردي را ميشناسم
که رفيق خداست
مرد،
در برابر مورچه حتّي
کلاه از سر برميدارد
و به تمام گلها و علفها
صميمانه سلام و بوسه نثار ميکند
دستهاي او
- درست مثل مغزش -
سبز سبز است
و زبانش
- سرخ نه -
آبيِ آبي است
اين مرد
- حتّي براي آب خوردن -
اوّل استخاره ميکند
و بعد
با گوشه ي چشمي،
از چشمه ها
کوير را ميآکند
مردي را ميشناسم
که نمازش
- حتّي نافله هاي او را -
خدا ميخواند!
و تمام کارهايش را
به جاي او
رفيقش - يعني خدا انجام ميدهد
و مرد معتقد است
که:
«اين منتهاي رفاقت است!»
مردي را ميشناسم
که رفيقش خدا
نه شرقي
و نه غربي است
او امّا
با خداي خود شرقي شرقي
- يعني: رفيق رفيق - است
مردي است که
صبح
از چشمهاي او طلوع ميکند
و شب،
در لبخندش پر پر ميشود
براي مرد
تمام فصلها يکي است
با سنگها و ستاره ها حرف ميزند!
و نسيم و نور را
نوازش ميکند
زبان خاک را ميفهمد
و با مهجورترين نسل گياهان گرمسير،
صحبت ميکند
در باور داشتش
- ولو يک ذرّه -
بيم از دست دادن چيزي نيست
چرا که مرد
دستي از خود نميشناسد
مرد
زيارتگاه کعبه است،
و ديو و فرشته را
پل ميداند
نه خار و گل
و با دانستن تمام زبانهاي روي زمين
جز يک ضمير نميشناسد
- او
مردي را ميشناسم که جوهر عرفان است
مسلمان است
مردي که
مرد است
و فرد!
مردي که رفيق خداست
- اما
تنهاي تنهاست
چه خسته نماز ميخوانند!
اکرم گوديني
بيا با اشک تسبيحي بسازيم!
و بر سجاده پر وسعت نياز
جانماز اخلاص را پهن کنيم
و سجده هاي پاکمان را
به مسجد خلوت نيمه شب ببريم
بيا در مزرعه پرستش، آنقدر دعا بکاريم،
تا از نگاهمان خوشه هاي استجابت برويد
به خدا! دکور سجاده، ايمان نميآورد
در ميان هياهوي غريب
افسوس...
که مُهر معرفتي نيست
افسوس که غربت اخلاص
سجودمان را به دار پوچي ميزند
وقامت نمازدر زرق و برق سجاده ميشکند
اينجا که بلندگوهاي پر صلابت مناره
نواي لرزان اذان گوي پير را
شکسته است
اينجا که چلچراغهاي تازه مساجد
صفاي فانوس را به تمسخر گرفته است
اينجا که مُهر در دکوراسيون سجاده
گم ميشود
آه...
چه خسته نماز ميخوانند!
«کلاغان» خوش منظر...
حرم سبز شهود(افروز عسگري )
اهل عشق آبادم
منزلت را اوجي
آسمان قدر تو را ميدانست
به من جاهل رنجور سپرد
بار سنگين امانت را دوش
اهل عشق آبادم
تو به شب پيدايي
بي جهت نيست که افسونگرِ دل
- گل محبوبه باغ -
با نسيمي هر شب
پرده برميگيرد از رخش زيباتر
جلوه گر ميسازد خرمني از اختر
بر سر و صورت آن اخترکان
نور عشق تو نمايان گشته است
نفسش عطر ترا ميپاشد
- در رگ خواب تنم
- به شبستان دلم.
اهل عشق آبادم
تو به صبحي ماني
و به فجري صادق
بيجهت نيست که آهنگ اذان
ساحر باغ سحر
ميکند بيتابم
اهل عشق آبادم
دل من بسته ي عشق
تن من خسته ي درد
هر نمازي، معراج
ليلة القدري، سرشار نياز
در نمازم،
رخ مستور ترا ميبينم
و رکوعم،
طپش ساده تسبيح تو است
و قنوتم شايد،
مخمل سرمه اي اعجازست
فقر تنپوش من است
سر به سجّاده تو ميسايم
چشم را باز کنيم
حرم سبز شهود است نماز
قدمي برداريم
نفسي تازه کنيم
تا ابد رمز ورود است : سلام[1] .
تا ابد اذن دخول است: سلام
[1] السلام علينا و علي عبادالله الصالحين....
خورشيد خفته(عبدالعظيم صاعدي )
فرشتگان
نيز نقاشي ميدانند
بر بوم پيشاني شب زنده داران
خورشيد خفته بر رقص موجها
کار آنهاست
در قرابت خورشيد
سليمان هرمزي
تو ميروي
تا صدايت را
از گلدسته هاي مناجات
در گوش دلهاي پريشان، فرياد کني
و الماس قصيده هات
در ضيافت نور و نماز
سينه ميلاد شکوفه را
تزئين مشرّفي گردد
و چراغ و چکاوک
برشانه هاي تو
آواز نور و نغمه بسازد
تو ميروي
تا چشمه زلالِ باور را
در پشت سبزهاي شناور
لاجرعه بنوشي
و ستاره - ستاره شوي
بر پيکر عبور عبادت
تا بيکرانه آبي
تو ميروي
تا قرابت خورشيد
بر ارتفاع روشن قلبت
پلک باز مرا بشکند
و پيکر پاک تو در جوار حرارت
قطره
قطره
آب شود
تو ميروي
تا در قرابت خورشيد
ذوب شوي
و در عشق بميري
بدانگونه
که بر هلال موج هاي پرشتاب
دريا را
سلام روشني گفتي.
دفتر قنوت(پروانه اميري)
در کوچکي براي تو لبخند ميزدم
وقتي که گيسوان مرا باد شانه زد
پيراهنم پر ازنسيم خلوصي دوباره شد
در چشمهاي من
اينساقه هايگندم،عزادارميشوند
با يادخاطرات به آتشسپرده ام
در تارو پود قصه احساس حل شدي
آخرتو را زخاک کوچه بازي شناختم
وقتي عروسکم
پايش شکسته بود!
سجّاده دوختيم
با اولين نگاه تقاضا که بعدها
نامش قنوت بود
در دفتر قنوت من اسمت،«خدا» نبود
دستم ز دستهاي نگاهت جدا نبود
احساس ميشدي که تو را دوست داشتم
اما خداي من
احساسبندگي به جواني که ميرسد
تلواسه ميخورد!
پاي عروسکم امروز باز هم
گويا شکسته است
سجّاده ام کجاست
آن دفتر قنوت مرا هم بياوريد!...
رخ دل ستان(حجت الاسلام بهجتي «شفق» )
اي مهربان خداي
گم گشته ام تو بودي و کردم چو ديده باز
ديدم به آسمان و زمين و به بام و در
تابنده نور توست
هر جا ظهور توست
ديدم به هيچ نقطه، تهي نيست جاي تو
خوش ميدرخشد از همه سو جلوه هاي تو
اي مهربان خداي
تو راز جان و مايه هستي مني
تو هستي مني
در عمق فکر و پرده جانم تويي تويي
آرام دل فروغ روانم تويي، تويي
هر جا نگاه ميدود آنجا نشان توست
روشنگر وجود رخ دلستان توست
رمز خوشبختي(جواد محقق )
شب، از ترس سپيديهاي صبح از آسمان ميرفت
که از گلدسته هاي مسجد همسايه
آواي اذان برخاست
پدر، بيدار شد از خواب
عبا بر دوش خويش افکند
- و در حالي که زير لب دعا ميخواند -
به سوي حوضخانه رفت.
چو دستش آب را لرزاند
و ماهيهاي خواب آلوده قرمز
ز پاشويه،
به قعر حوض کوچيدند،
صدايش را شنيدم که:
دعايي تازه را ميخواند
دعا ميخواند و با شادي وضو ميساخت
که بر درگاه لطف خالق خود
سر به خاک بندگي سايد
اذان با آخرين پرواز خود
در کوچه هاي ساکت پايان شب ميگشت
کسي از پشت ديوار حياط ما گذر ميکرد
پدر، در راه مسجد بود.
به سيل غبطه، خاشاکي شدم در کوچه هاي ذهن
به خود گفتم:
چرا او - با تمام رنجهايش -
اين همه آزاد و خوشبخت است
و من - با اين همه دعوي -
چنين ناشاد؟!
زمزمه عشق(شيرين نوذري )
صبح با بانگ اذان
شتسشو ميدهم اين جان پر از تاريکي
به وضوي تسليم
صبح با بانگ اذان
از قفس مرغ دلم
تا سراپرده نور
تا هواي خنک استغنا[1] .
نرم و آرام و سبکبال و رها
ميگشايد پر و بال
و به هم ميريزد
سحر و افسون شکر خواب سحر
صبح با بانگ اذان
بانگ بر ميدارد
گل شيپوري باز
آي، اي مردم خوابيده بپا
وقت رازست و نياز
وقت پر شور نماز
صبح با بانگ اذان
ميرود سردي خواب غفلت
همه روزنه ها
رو به سوي خورشيد
پلکها را به تماشاي طلوع ملکوت!
ميگشايند سبک
و گل راز و نياز
بر لبان همه ذرّات جهان
ميشکفد
[1] برگرفته از سهراب سپهري.
ساقه هاي سبز قنوت(علياکبر رشاد )
وقتي «اذان» نواخته ميشود
شيطان از«معرکه» ميگريزد
و من، زير گنبد فلک
روي «سجاده ي» سپيده
با تمام قامت، «قامت» ميبندم
و همه ي آفرينش
با من به نماز ميايستد
- نماز من قيامتي است!-.
با «تکبيرةالاحرام»
همه چيز - حتي خويشتن خويش - را
پشت سر خود مياندازم
و «فاتحة الکتاب»
- جهان بينيام را ميگويم -
کتاب تکوين مرا فتح ميکند
ساقه هاي سبز قنوت
از حضيض ملک، تا ملکوت
امتداد مييابند
- پلي ميان من و خدا -
و دانه هاي بلوري تسبيح
از چشمانم ميچکد
وقتي «رکوع» ميکنم
هستي با من خم ميشود
سر از «سجده» که بر ميدارم
از خاک ميبالم
باز به خاک برميگردم
و بار ديگر ميبالم، محشور ميشوم
و آنگاه:
توحيد را به «شهود» مينشينم
و به همه ي هستي «سلام» ميکنم
سجاده، محراب، خلوت(رحمت حقي پور )
از جهان
چيزي نميخواهم
جُز سجّاده اي و محرابي
به خلوت
ستاره هايي
که وقت نيايش
آسمانم را
بيفروزند
و پنجره اي
که هر صبحگاه
سفره ي آفتاب را
گشاده ببينم
از کوچه هايي بگذرم
که عطر تن کودکان
داشته باشد
و بوي ياس هاي سپيد
از خيابانهايي...
که نشنوم
چيزي
بجز آواز ميوه فروشان
و کوبش آرام چراغهاي بادي
در غروب طبق ها
اي دوستان من
دشمنان من
نانتان گرم
آبتان گوارا
از جهان شما
هيچ نميخواهم
جُز سجّاده اي و محرابي
به خلوت...
سجاده اي از گُل(فاطمه ايمانينژاد)
من نماز را در چهارچوب قفس زندگيم قاب ميگيرم
دوست دارم آسمان را مانند چادر نماز سر کنم
و در کوچه پس کوچه هاي قلبم
بدنبال اذان روم
دوست دارم سجّاده ام را از گل بسازم
دوست دارم قبله ام را عطرآگين کنم
و با مرواريدهاي اشکم
نقشي از نماز کشم
و آنرا به ديواره قلبم آويزان کنم
سجاده نماز عاشقانه ما(مهدي رستگار)
الله، الله
اين نغمه هاي پر شکوه خدايي
در نيمه شب
در خلوت شبانه معصوم
معراج لحظه هاي پر از بيم
معناي رفتن از خاک
تا افلاک
من از نماز چه ميخواهم
من در نماز چه ميگويم
شرمم باد!
مولا علي، نماز ميخوانْد
و از خدا... فقط خدا را ميخواست
آه!
آن نماز عاشقانه کجا
و اين نماز تاجرانه من؟
هيهات!
چه فاصله بسيار است
من، کاه را
با کوه همسان گرفته ام؟
وقتي صداي گرم مؤذن، گلدانه ميزند!
«حّي علي الفلاح»
کسي چه ميداند
من رستگاريخود را
در هاي و هوي کوچه و بازار
گم کرده ام؟
دنبال آب و نان ميگشتم
دنبال بانک
با سود بيشتر
و يک کليد طلائي!
«اشهد ان محمّداً رسول الله»
اين گوشهاي من
گويي که بسته اند
از هاي و هوي کر کننده تبليغات
دنبال يک سعادت موهوم
وقتي که مسئله پول است
«حّي علي الفلاح»
مفهوم ديگري مييابد
من، مرد کارگري را ديدم
که با دستهاي پينه بسته ي خود
نان و پياز و سبزي ميخورد
اصلاً نميدانست
سود سهام چه مفهومي دارد
بعد از ناهار نماز خواند و گفت:
صد يا هزارمرتبه شکر...الحمد،الحمد
و، با نماز خود مقايسه کردم!
«الله اکبر»
چه فاصله اي بود!
اي واي من
من رو به قبله
در پيشگاه حضرت حق
حتي صداي ضربه ساعت را، هم
آرام، آرام ميشمارم
بايد که کر شوم
بايد که کور باشم
بايد صداي استغاثه خود را، هم
نشنوم
من با خدا سخن ميگويم
امّا...هزارامّا...
خود در نمازم و دل جاي ديگري ست.
پروردگار من!
اينگونه شرمساري را
بر من چگونه ميبخشايي؟!
در هاي و هوي کر کننده تبليغات
در عصر بيداري ماهواره
در آن فضاي مکدّر
بايد صداي من
«الله اکبر»، «الحمد»، «الحمد»
از لابلاي موج هاي فضائي
و از فراز صدها ماهواره
بگذرد
اما... اينان حقيرتر از آنند
و هيچگاه
فرياد «مالک يومالدين»
سدّي براي خويش نميبيند
موج نماز
درياي پر تلاطم و طوفانيست
حتي اگر به زمزمه باشد
حتي اگر اقامه به نجوا
با احترام ميگويم:
اي کودکان دانشمند
اي نوابغ کودک!
ما در هجوم آن همه تبليغ
کوه صبوري هستيم
که هيچ موجي
سدّي
برابر
تکبيرمان نخواهد بود
بگذار دنيا
از ماهواره ها و صداها پرگردد
سجاده ي نماز عاشقانهما
از بوي عطر خدا لبريز است
و اين سرود... هم
تا قيام قيامت جاري ست
«حيّ علي الصّلاة»
«حيّ علي الفلاح»
سجاده و محراب(رحمت حقيپور)
از جهان
چيزي نميخواهم
سجّاده اي و
محرابي
به خلوت.
ستاره هايي
که وقت نيايش
آسمانم را
بيفروزند
و پنجره اي
که هر صبحگاه
سفره ي آفتاب را
گشاده ببينم
از کوچه هايي بگذرم
که عطر تن کودکان
داشته باشد
و بوي ياس هاي سپيد
از خيابانهايي...
که نشنوم
چيزي بجز
آواز ميوه فروشان
و کوبش آرام
چراغهاي بادي
در غروب طبق ها
اي دوستان من
دشمنان من
نانتان گرم
آبتان گوارا
از جهان شما
هيچ نميخواهم
سجّاده اي و محرابي
به خلوت...
سجدهي شکر(شيرزاد بهزادي)
مادرم چادر شب را
امّا بي ستاره به سر کشيد
و بر سجّاده ي بوريايي خويش
به راز و نياز ايستاد
و من
با اشک چشمانش
وضو ساختم
با مهري از تاولهاي دست پينه بسته ي پدر
در محراب خستگيش
سجده ي شکر بجاي آوردم
سجده کوتاه(غلامرضا عيدان )
او هر روز مرا ميبوسد
گاهي نيز با من قهر ميکند و در همان حال به خواب ميرود
من حتي يادم ميرود که با او آشتي کنم
اما دل کوچک او هميشه دريايي است
او روح بزرگي است در جسمي کوچک
او آن قدرفقيراست که هيچ کس به جز مادرش قربان صدقه اش نميرود
ما چقدر به کودکي او بدهکاريم، چقدر از کودکي او شرمنده ايم
فروغ من، دخترک پنج ساله اي است به مهرباني خورشيد
فروغ من، آينه اي است
او زيبايي را در اين ميداند که ديگران را از خود نرنجاند
او با خواهر کوچکترش از ما مهربان تر است
حتي از او کتک هم ميخورد...
فروغ من گاهي دلش ميخواهد ماهي باشد
گاهي گل، گاهي پرنده
اما بيشتر از همه ميخواهد خوب باشد
نماز او يک سجده کوتاه است
ما هيچگاه راز اين سجده راندانسته ايم
او با خدا رابطه اي دارد که ما نميدانيم
فروغ من با تمام کودکياش يک مهاجر جنگي است
و به نام خود يک پرونده مهاجرت دارد
او هميشه بهانه زيبايي است براي دلتنگي
او آن قدر کوچک است
که حتي گاهي در گرفتاريهاي ما گم ميشود
سرچشمه اميد(پروانه اميري )
با آنکه ابر
پلک صبوري گشوده است
بر آيه هاي آبي انديشه ساز عشق
آنجا
که در کرانه لبخندهاي سرخ
سر فصل هر قنوت، خدا را نوشته اند
سرچشمه اميد اسيران، نيايش است
شکفتني ديگر(مرتضي مشتاقي )
صبح فروردين بود
به تماشاي بهاران رفتم
تا رسيدم به لب ساحل رود
زنده رود از شادي
مست در بستر خود ميغلتيد
نغمه دلکش مرغان چمن
بود آميخته با عطر نسيم
وه چه صبحي، چه فرح افزا بود!
سرو، مغرور و خرام
بيد، آشفته و مست
کاج، دست افشان بود
همه از باد بهاران سر مست
نور زرينه خورشيد پگاه
از پس شاخه سرسبز چنار
بر سر و روي عروسان چمن
ذرّه هايي ز طلا ميپاشيد
من در آن صبح طرب خيز بهار
مات و مبهوت بر اين زيبايي
به تماشا چو گذر ميکردم
ناگهان از پس انبوه درخت
يار ديرينه و همدرسم را
ديدمش جانب من ميآمد
در نگاهش به وضوح
بود بس بارقه عشق و اميد
چهره اش شاد، به لب خنده نور
بود تنديس خوش فروردين
با خود اين گفتم من
نيست آن دوست که ميدانستم
به شگفت آمدم از اين تغيير
اگر اينست همان يار قديم
آن که ميبود ز خود بيگانه
آن که ميسوخت ز حسرت شب و روز
آن که هر لحظه هراسان ميبود
هر دم از دلهره فرداها
از سر ترس به خود ميپيچيد
آن که در دخمه بيايماني
بود محبوس چو يک زنده به گور
دل او، چون شب يلدا تاريک
آن پريشاني حال
آن همه يأس و هراس
آن همه بدخلقي
زندگي همچون مرگ
عاري از روح نشاط
حال از چيست دگرگوني او
اين همه لطف و صفا
اين همه عشق و اميد
اين تبسم که به لب دارد او
اين شکوفايي نور
نيست جز معجزه اي پند آموز
با شگفتي نگهش ميکردم
مات و مبهوت که اين قصه ز چيست؟
نکند من به خطا ميبينم
يا که در خواب و خيالي هستم
او چو پي برد به حيراني من
رو به من کرد و به آرامي گفت
شرح اين قصه دراز است اي دوست
گر شکيبا باشي
باز گويم به تو اين مطلب را
قصه زندگي تلخ مرا
خوب دانم که تو ميدانستي
فکر و روحم همه بود
عاري از آرامش
نابساماني ها، نابهنجاري ها
جسم و جانم فرسود
دوستانم همگي
اهل نيرنگ و ريا
با جوانمردي و عشق
همگي بيگانه
مذهب و مسلکشان
دوري از ارزش ها
واژه هاي دلشان
همگي آلوده
خواب و رؤيايم بود
همه همچون کابوس
آرزوهاي دلم
همگي نقش بر آب
زندگي همچو شبي بيپايان
نه اميدي بر روز
نه نويدي از نور
خاطراتم همه دردآگين بود
من در آن وهله که بدبختي ها
ميفشردند گلويم شب و روز
عاقبت چاره نديدم جز مرگ
آمدم در سحري پرسه زنان
تا رسيدم به لب ساحل رود
خواستم تا تن بي مصرف را
دست امواج سپارم چون کاه
سايه مرگ چو ديدم در آب
شد ميان من و مرگ
يک جدالي بر پا
اندر اين مهلکه بودم کز دور
ناگهان از سر گلدسته نور
نغمه اي روح افزا گشت بلند
که بزرگ است خداوند جهان!
که بزرگ است خداوند جهان!
نيست در کنگره عرش و زمين
به جز الله خدايي ديگر
عطر گلبانگ اذان سحري
کرد يکباره فضا عطرآگين
جذبه دلکش آهنگ اذان
يکسره جان و دلم را لرزاند
کشمکش هاي درون
لحظه اي شد آرام
فکر شيطاني مرگ
از سرم کرد به دور
من آشفته چو يک پروانه
از سيه چال دلم
تا به گلدسته نور
يک نفس بال زدم
چون رسيدم به اقامتگه نور
مسجدي پاک و مصفّا ديدم
در و گلدسته چراغاني بود
ساحتش ساده و بيآلايش
راهرو، صحن و شبستان روشن
حوض فيروزه لبريز از آب
ديده را غرق طراوت ميکرد
من که عمري همه از کوري دل
دور بودم ز سراپرده نور
قهر بودم ز لجاجت با عشق
ننهادم قدمي در ره حق
نه نيايش، نه نماز
نه دعايي، نه نياز
دور بود از دل من مهر خدا
من در آن خانه پاک
شرمسار از دل آلوده خويش
چهره ام پر تشويش
در سرم وسوسه رفتن بود
خواستم دور شوم از مسجد
ناگهان از بر حوض
پيرمردي که مرا مينگريست
با سلامي به سوي خود خواندم
بود در چهره او
پرتوي از ايمان
با نگاهي پر مهر
با بياني آرام
گفت از چيست پريشان حالي
مگر از لطف خدا مأيوسي
آن خدايي که کريم است و رحيم
آن خدايي که غفور است و ودود
آن خدايي که همه عالم از اوست
زود بشتاب به صف هاي نماز
هر چه خواهي تو از او خواه، که او
طالب چون تو پريشان حالي است
سخنش بود لطيف
نگهش مهرآميز
التهابي به درونم افکند
ديده پر آب شد از شوق وصال
با صفا گشت دل غمگينم
با وضو سوي شبستان رفتم
جمع ديدم همه در پيش نگار
به قيامند و رکوعند و سجود
همه از وجد عبادت سرخوش
همه از نوش نيايش سر مست
تا شدم غرق در آن چشمه نور
در دل تيره و تار شب من
صبح صادق سر زد
زندگي روشن شد
بر سر شاخه پژمرده دل
شد شکوفا گل خوشرنگ اميد
زندگي گلشن شد
راز خوشبختي من
راز خوشبختي هر انسان است
زندگي بيمدد و لطف خدا
سخت و طاقت فرساست
قرن ما با همه جاذبه ها
قرن افسردگي انسان است
قرن تنهايي اوست
قرن آوارگي ارزشهاست
قرن هذيان گوئيست
عقل انسان، امروز
حبس در جعبه رايانه اوست
زندگي، زندگي ماشين است
مرغک روح بشر
سخت در دام فن و تکنيک است
راز خوشبختي و آرامش من
اين همه نور که در دل دارم
پرتوي هست ز انوار نماز
بر سر شاخه سر سبز نماز
گل ايمان و صفا
گل آرامش روح
گل خوشرنگ اميد
گل خوش بينيها
گل خوشبختي ها
همه يک جا رويد
اين گلستان خوش الوان حيات
نيست جز نفخه اعجاز نماز
آري آري اي دوست
اين چنين است که گفتم با تو
اين دگرگوني و تجديد حيات
پرتوي هست از آن فجر و اذان سحري
شرح حال من و آن نيمه شب
خوش ختامي است اگر وام ز حافظ گيرم
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب
آب حياتم دادند
چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر
که اين تازه براتم دادند»
صبح فروردين بود
با خداحافظي، آن يار عزيز
ميگذشت از بر من بس آرام
در نگاهش به وضوح
بود بس بارقه عشق و اميد
چهره اش بس شادان
به لبش، خنده نور
بود تنديس خوش فروردين
من در آن صبح طرب خيز بهار
مات و مبهوت از الطاف خدا
با شگفتي نگهش ميکردم
وه چه صبحي، چه فرح افزا بود
شکوه، هيجان، آرامش(محمد حسين برازجاني)
وضو گرفتم
و دلم پر از شکوه شد
نماز خواندم
و با خدا راز و نياز کردم
دلم پر از حرفهاي الهي شده بود
حرفهايي را که فقط خدا ميشنيد
من حرفهايم را زدم
و غرق شده بود دلم
از زيبايي
و شکوه
و هيجان
و بعد آرامش
طعم نور(عبدالعظيم صاعدي )
در زير بارش ستارگاني نشسته ام
که مدارشان را
گردش آرام تسبيحم
ترسيم و
تفسير ميکند
ستاره هايي
که از دورترين افقهاي نياز،
- از حرف حرف نماز
بر عرصه ي مرطوب مژگانم ميرقصند
و پيراهن سفيد حسّم را
در کلافهاي جاري شوق
شستشو ميدهند
ستاره هايي
که قامتم را براي ديدن خدا
بلندتر ميکنند
و آسمانهاي سبز عشق و آشتي را
تا سر انگشتان تشنه ام
پايين ميآورند.
ستاره هايي که از تربت مهر من
طلوع ميکنند
و طعم نور را
از چشمها،
به دهانم ميريزند
در قعر شب،
زير بارش ستارگاني نشسته ام
که مدارشان را
گردش آرام تسبيحم
ترسيم و
تفسير ميکند
- ستاره هايي که
مرگ را
چونان زندگي
زيبا ميکنند
و با حرف حرف نماز
بر عرصه ي مرطوب مژگانم ميرقصند
فتح کامل نيست(طاهره صفارزاده)
صداي ناب اذان ميآيد
صداي ناب اذان
شبيه دستهاي مؤمنِ مردي است
که حس دور شدن، گم شدن، جزيره شدن را
ز ريشه هاي سالم من بر ميچيند
و من به سوي نمازي عظيم ميآيم
وضويم از هواي خيابان است و
راه هاي تيره دود
و قبله هاي حوادث در امتداد زمان
به استجابت من هستند
و لاک ناخن من
براي گفتن تکبير
قشر فاصله نيست
و من دعاي معجزه ميخوانم
دعاي تغيير
براي خاک اسيري که مثل قلعه دين
فصول رابطه اش
به اصلهاي مشکل پيوسته است
و اوست که ميداند
که پشت خسته ي ابر
به لحظه هاي ترد شکستن نياز دارد
و دفع توطئه تخدير
به لحظه هاي بعدي باران
و لحظه هاي وحشي رود
و من که از قساوت نان ميدانم، ميدانم
که فتح کامل نيست
و هيچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته است
هجاي فاصله برگ را
ز کينه پنهان باد بشمارد
و حرص يافتن مرواريد
تمام سطح صدف را
به طرد عاطفه شن مجاز خواهد کرد
قافله نور(بهارک دبير )
سجاده چون پنجره اي است که مرا سوي عشق ميخواند
مهر قالبي است از خاک پاي دوست
نجوائي آشنا در انتهاي باغ زندگي خيمه زده و
کاروان سخن در گوش ساحل زمزمه ميکند
قصه تبسّم را در گوش مهر زمزمه ميکنم
صداي دريا و موج همچو آواز نماز ميماند
صدايي که غريبه هاي عشق را به سوي جاده زيباي دل ميبرد
گلهاي شکوفاي سجاده را پاگشا ميکند.
قبلهام يک گل سرخ(«سهراب سپهري» )
من مسلمانم
قبله ام يک گل سرخ
جانمازم چشمه، مهرم نور
دشت، سجّاده من
من وضو با تپش پنجره ها ميگيرم
در نمازم جريان دارد ماه، جريان دارد طيف
سنگ از پشت نمازم پيداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتي ميخوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را، پي تکبيرةالاحرام علف ميخوانم
پي قدقامت موج
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زير اقاقي هاست
کعبه ام مثل نسيم،ميرود باغ به باغ، ميرود شهر به شهر
«حجرالاسود» من روشني باغچه است.
قطره هاي محمدي(سکينه نيلا )
سحرگاهان، با شبنم وضو گرفته بود
و چمن
سر از سجده برنميداشت
نخلي که قنوت ميخواند
مرا به حيرت واميداشت
با قطره هاي محمدي
معطر شدم
تا به ديدار خدا روم
قيام درختان(جواد محقّق )
وقتي نسيم اذان گفت
گلهاي نوشکفته ي نيلوفر
آن را به باغ رساندند
آنگه تمام درختان
با دستهاي ريشه
وضو را
از آب جوي گرفتند
تا با امام خويش
بهاران
قامت به نور ببندند
آري هنوز تاک
در سجده اي به قامت رويش
سر بر سرير خاک نهاده است
در آرزوي ساغري از مستي
ديروز
با قيام درختان
جنگل، نماز سبز جماعت را
بر جا نماز سبزه بجاي آورد
امروز
بعد از سلامِ سپيدار
زآنسوي زمزمه ي بي سکوت جوي
بيدي بلند شد
خم گشته پشت و پريشان موي
دست دعا به ساحت ابر آورد
اما دعا چه بود که برگشت؟
اين را به غير بيد نفهميد!
اينک نسيم، باز
اذان گوي باغهاست
امّا دريغ باد
ما با بهار آمده قامت نبسته ايم!
کسوف دل(سلمان هراتي )
سجاده ام کجاست؟
ميخواهم از هميشه ي اين اضطراب برخيزم
اين دل گرفتگي مداوم شايد
تأثير سايه من است
که اينسان
گستاخ و سنگوار
بين خدا و دلم ايستاده ام
سجاده ام کجاست؟
گل تسبيح خدا
سيد احمد زرهاني
دل من پنجره اي است
گاه گاهي دم اين پنجره ي رنگارنگ
مينشينم و به آن سوي افق مينگرم
اندکي دورتر از گستره تيره خاک
آسماني پيداست
آسماني روشن
آسماني که ستونهاي بلندي دارد
جنس آنها همه از عاطفه است
زير آن گنبد با رفعت سبز
دِه خوش منظره اي است
مردمانش همه مانند همند
رنگشان رنگ خداست
صبح با همهمه برميخيزند
نور بر چهره هم ميريزند
مردم اين ده خوب
همه گل ميکارند
گل پاکي و صفا
گل تسبيح خدا
نهري از زمزم ذکر
در دهستان جاري است
جوي احساس به هر مزرعه راهي دارد
آب، خود مزرعه را ميجويد
از دل سنگ، چمن ميرويد
مردم اين ده خوب
مسجدي ساخته اند
روي آن گنبدي از معرفت افراشته اند
دسته هاي گل آزادي و نور
جاي گلدسته در آن کاشته اند
وقتي از مزرعه بر ميگردند
همه با نغمه «قدقامتِ» عشق
زير آن گنبد پر هيمنه صف ميبندند
مردم اين ده خوب
از محبّت همگي سرشارند
چشم اميد به آزادي فردا دارند
دستشان وقت قنوت
عرش را ميکاود
قلبشان گاه سجود
دوست را مييابد
دل من پنجره يي است
گاه گاهي دم اين پنجره رنگارنگ
مينشينم و به آن سوي افق مينگرم
مردم دهکده را ميبينم
با خودم ميگويم
ميتوانستم کاش
جانب مردم آزاده آن ده بروم
لحظه ي احساس(پروانه اميري )
آسمان دلگير است
پشت دلهاي پر از غصه مجالي است که نور
پلک را بگشايد
و من از سايه ي بنبست عبور آمده ام
ميروم در گذر لحظه ي احساس
دعايي بکنم
با نمازي که خود از عاطفه ي عشق پر است
و در همسايگي چشم خدا ميخندم
باز
دل را به خدا ميبندم
مسافر(وحيد دانا)
باري اين چنين که مانده ايم
بيوضوي آسمان وخاک
هيچ کس
سر به سوي آفتاب
خم نميکند
من به فکر دستهاي بيتفاوت تواَم
کز شب اين تفاوت سياه
دل نميکند
تو قبول ميکني
ما هميشه ايم؟
امتداد روزهاي آفتابي هميم؟
«هفت پشت» ما به نور ميرسد؟
باز تکيه ميدهي به شب
اي ستاره ي بلند
هر چه ميکنم به تو نميرسم
بالهاي من
به دست سرنوشت بسته است
شعر نيمه کاره مرا ببخش
من مسافرم
نماز من شکسته است.
نماز آخر(محمد حسين جعفريان )
با هلهله ها خواهيد آمد
اي اشکهاي ريخته
اي خنجر نوشان سپيده
و دستهاتان
از شاخسارهاي جوان خواهد روييد
نماز آخر
انفجار نقابهاست
نماز آخر
غربال دستهاست
غربال بغض هاي ناشکفته
نبض نيازها
تبخالهاي عشق
بر گرده ي بيابان
- لايعقل -
لب بر لبان رملهاي تشنه نهاده اند
آه اي باران اشک
ببار...!
امشب به صحرا بيکفن
امشب به صحرا بيکفن
جسم شهيدان است
شام غريبان است
نماز شام
خانم اديث کينگ «شاعر انگليسي»
ترجمه به شعر با کمي تغيير از آقاي محمود کيانوش
شب به نرمي پيش ميآيد
روز کم کم رنگ ميبازد
آسمان قيرگون بر خاک
سايه اي سنگين مياندازد
اي خداي نور و تاريکي
من نماز شام ميخوانم
هر چه بود و هست و خواهد بود
جملگي را از تو ميدانم
همچو شاخه دستهايم را
سوي بالا ميگشايم من
با صداي جان، تو را هر دم
شادمانه ميستايم من
نعمت تو چشمه اي دارد
همچو يک درياي بيپايان
ميگذارم روز و شب از دل
شکر نعمتهاي بي پايان
شکر و صد شکر پدر، مادر
دوستان مهربان خوب
خانه اي در کوچه اي آرام
با بسي همسايگان خوب
شکر بازيهاي خوبي که
جسم ما را شور ميبخشد
شکر آن آموزگاري که
روح ما را نور ميبخشد
چشمهايم را ببند اکنون
تا که صبح از خواب برخيزم
چشم بر خورشيد بگشايم
تازه و شاداب برخيزم
ياسهاي سپيد(شيوا همراز )
بهار با قلم موي سبز بر پيکر سجّاده ام نقاشي شده
و در چهار گوش سجّاده ام دامنش را پهن کرده
ياسهاي سپيد برگِرد مُهرم حلقه زده اند
و با نواي اذان ميرقصند
بارها پيشانيم لبان مهر را بوسه زده است
و دامان بهار را با غزلهاي نمناک خويش تر ميکنم
شبنم هاي شيشه اي شعرم درآغوش برگها رها شده اند
آري بارها پيشانيم لبان مهر را بوسه زده است.