■ لبخند شیرین
اولين نماز
پيامبر برفراز بلندترين کوه مکه، به تنهايي نشسته بود. شهر مکه، ساکت و بيصدا زير پاي پيامبر بود. در آسمان نيلي رنگ مکه نيز، تنها خورشيد ديده ميشد.
ناگهان صداي بال جبرئيل، نگاه پيامبر را که در گوشه اي از آسمان آبي غرق شده بود، به طرف خود کشيد. جبرئيل در نزديکي پيامبر بر زمين نشست و به پيامبر سلام کرد. او از جانب خدا، دستور خواندن نماز را آورده بود.
گوشه اي از بال جبرئيل در قسمتي از کوه ساييده شد، و از دل کوه، زمزمه آب شنيده شد. جبرئيل از آب چشمه اي که ميجوشيد، وضو گرفت. پيامبر هم که با دقت به حرکات جبرئيل خيره شده بود، برخاست، و با آب خنکي که از دل کوه ميجوشيد، وضو گرفت. بعد رو به «بيت المقدس» ايستاد. پيامبر پشت سر جبرئيل ايستاده بود. لحظاتي بعد، نسيم، صداي دلنشين پيامبر را که سکوت کوه را ميشکافت به آسمان ميبرد:
- الله اکبر!
آن لحظه، اولين نماز جماعت، به امامت جبرئيل، برفراز بلندترين کوه مکه، اقامه شد.[1] .
[1] يک کهکشان اشک ص 87 به نقل از الکامل فيالتاريخ ج 2 ص 846.
کاري بزرگ
علي شب را تا صبح نخوابيده بود. اولين بار بود که در زندگي آنقدر فکرش مشغول شده بود. او چهار سال بود که در خانه پسر عمويش زندگي ميکرد. کودک شش ساله اي بود که پسر عمويش او را به خانه اشان آورده بود، و پيش آنها زندگي ميکرد. او «محمد امين» را حتي از پدرش هم بيشتر دوست داشت و سعي کرده بود هميشه مثل او باشد. او سعي ميکرد مثل او راه برود. مثل او حرف بزند، و مثل او رفتار کند. و حالا «محمد امين» در کاري بزرگ او را آزاد گذاشته بود.
ديروز، وقتي که وارد خانه شده بود، پسر عمو و همسرش خديجه را ديده بود که بدون توجه به اطراف چيزهايي زيرلب ميگفتند و بعد به خاک ميافتند و دوباره بر ميخيزند و به خاک ميافتند.
علي با تعجب گوشه اي ايستاده بود و به حرکات آنها خيره شده بود. «محمد امين» پس از پايان آن حرکات، با مهرباني علي را صدا کرده و به او گفته بود که اين حرکات، نامش «نماز» است. «محمد امين» براي علي از خدا گفته بود و حرفهايش دل علي را لرزانده بود. علي هم احساس ميکرد که بايد با خدا حرف بزند و به احترامش به خاک بيفتد. اما پسر عمويش گفته بود که براي ايمان آوردن به خدا، اگر دوست دارد با پدرش مشورت کند!
علي شب تا صبح فکر کرده بود و حالا جواب خود را هم آماده کرده بود. او احساس ميکرد، فکرش آرام شده است. دلش با ياد خدايي که «محمد امين» به او معرفي کرده بود، آرامش يافته بود. او جواب سؤال پسرعمويش را آماده کرده بود. او ميخواست در جواب هر کس که از او سؤال ميکرد، بگويد:
«من خيلي فکر کردم و ديدم خدا» وقتي که ميخواست مرا خلق کند با پدرم مشورت نکرده بود. حالا که من ميخواهم او را بپرستم هيچ علتي ندارد که با پدرم مشورت کنم.[1] .
[1] تفسير سوره جن شهيد مطهري ص 24 - علي مجموعه آثار دکتر شريعتي ص 60 - 61.
همراه با پيامبر
ابوطالب از ديدن حرکات پيامبر و فرزندش علي، تعجب کرد. آنها در گوشه اي از دره اي، به زمين خيره شده و زير لب چيزهايي ميگفتند بعد به خاک ميافتادند و برميخاستند. تعجب ابوطالب هنگامي بيشتر شد که در مقابل آنها ايستاد. اما آنها بدون توجه به ابوطالب، مشغول حرکاتي بودند که او از آن حرکات سردر نميآورد.
ابوطالب کنار تخته سنگي نشست، و همانطور که با دقت به حرکات پيامبر و فرزندش خيره شده بود، در فکر بود.
پيامبر بعد از نماز، با صداي بلندي به ابوطالب سلام کرد، صداي علي نيز در صداي پيامبر پيچيده بود. ابوطالب کنجکاوانه از پيامبر پرسيد:
- محمد جان! اين چه آئيني است؟!
پيامبر که بسوي ابوطالب ميرفت، بااحترام به او گفت:
- اين آئين خدا و پيامبران و فرشتگان اوست. اين آئين پدرمان ابراهيم است. خدا مرا با اين آئين به سوي بندگان فرستاد.
علي که با مهرباني به سيماي زيباي پدر چشم دوخته بود گفت:
- اي پدر! من نيز به خدا و پيامبرش ايمان آوردم و با او نماز خواندم.
ابوطالب که لبخندي بر لبهايش نشسته بود، با خوشنودي چشم به فرزندش دوخت و گفت:
- پسرم، پيامبر خدا تو را جز به راستي و درستي و نيکي نميخواند. همواره همراه او باش![1] .
[1] يک کهکشان اشک به نقل از الکامل فيالتاريخ ج 2 ص 873
حادثه عجيب
«عفيف کندي» زير سايبان مغازه ايستاده بود و پارچه اي را ورانداز ميکرد. صاحب مغازه «عباس بن عبدالمطلب» بود که در بازار مکه، روبروي کعبه، فروشنده پوشاک و عطر بود. «عفيف» بالاخره پارچه را انتخاب کرد. او در حاليکه از گرماي هوا کلافه شده بود و عرق پيشانياش را پاک ميکرد، زير لب گفت:
ظهر جانگدازي است. انگار از آسمان آتش ميبارد.
در همين حال به سوي کعبه برگشت. در مقابل خانه خدا، هواي زير آفتاب سوزان، مشغول حرکاتي بود که براي «عفيف» تعجب انگيز بود. در همين هنگام نوجواني نزديک شد و در سمت راست اوايستاد. «عفيف» چشمهايش را ريزتر کرد تا شايد آنها رابشناسد. در آن هنگام، زني نيز به آنها نزديک شد و در پشت سر آنها ايستاد.
«عفيف» باتعجب به «عباس ابن عبدالمطلب» گفت:
موضوع عجيب و غريبي ميبينم! يعني چه؟
«عباس» که به چهره حيران «عفيف» نگاه ميکرد، گفت:
- بله، امر بزرگي اتفاق افتاده است. آيا ميداني که اين جوان و آن نوجوان و آن زن کيستند؟
عفيف که همچنان به آنها چشم دوخته بود، گفت:
- نه، من نميدانم آنها چه کساني هستند و چه ميکنند.
عباس بن عبدالمطلب با لحن احترام آميزي گفت:
جواني را که ميبيني برادر زاده من محمد ابن عبدالله است. آن نوجوان هم علي است و آن زن هم، همسر محمد، خديجه است. محمد ميگويد: خداوند، خالق هستي، مرا به اين دين و روش فرمان داده است. سوگند به خدا در همه روي زمين، غير از اين سه نفر در اين دين که نامش اسلام است، کسي رانميشناسم![1] .
[1] قصه هاي نماز به نقل از تاريخ طبري ج 2 ص 56 - فروغ ابديت ج اول ص 243 داستانهاي و حکايتهاي نماز ص 71 - داستانهاي نماز ص 23 به نقل از سيد اعلام النبلاء ج 1 ص 333.
بال و پر در آتش
«ابوجهل» خشمگين بود. خون به صورتش دويده بود و دندانهايش را از شدت خشم به هم ميفشرد. دستهايش را مشت کرده و به نقطه اي خيره شده بود. در نقطه اي دورتر از او، «پيامبر» بدون توجه به اطرافش به زمين خيره شده و زير لب چيزهايي ميگفت: سپس خم ميشد و بعد با آرامش به خاک ميافتاد و پيشاني بر خاک ميساييد. خون،خون ابوجهل را ميخورد. آرامش عجيب پيامبر، او را ديوانه ميکرد.
او در ميان جميع به «لات» و «هبل» و به همه بتها سوگند خورده بود که يکروز هنگاميکه «محمد» به خاک افتاده بود، به او حمله کند و حالا محمد در مقابل خدايي که به جنگ خدايان آنها آمده بود، به سجده افتاده بود. ابوجهل ميترسيد. دلش مثل سير و سرکه ميجوشيد. اطرافيانش به ابوجهل چشم دوخته بودند. ابوجهل فکر ميکرد نکند، هنگام حمله به محمد خدايي که او ميگويد ناگاه ابوجهل را «دود» کند. نکند وقتي به او نزديک ميشود، براي هميشه در همانجا مثل مجسمه خشک شود. نکند...!؟
حتماً کساني که با نگاههاي نگراني به ابوجهل خيره شده بودند، اين ترس را در وجود او ميديدند. اما ابوجهل سوگند خورده بود و بايد به سوگندش عمل ميکرد. او به آينده فکر ميکرد. تاب و تحمل نگاههايي که بعدها به او بعنوان يک آدم ترسو نگاه ميکردند رانداشت. يکي از ميان آنهايي که به ابوجهل خيره شده بود، گفت:
- ببين! او به سجده افتاده است!
زمان درنگ نبود. ابوجهل به سرعت و با خشم به سوي محمد دويد. اما هنوز چند متري با او فاصله داشت که سر جايش ميخکوب شد.
مثل کسي که از خود دفاع کند با سرعت دستهايش فضا را شکافت و در همانحال به عقب بازگشت.
وقتي به طرف کساني که به او نگاه ميکردند ميآمد، همه ديدند که چهره ابوجهل مثل گچ سفيد شده بود، عرق سردي روي پيشانياش نشسته بود و با چشمهاي هراسان، چند بار به سوي محمد نگاه کرد.
ترس، ابوجهل را نيمه جان کرده بود و با صدايي که انگار از ته چاه ميآمد، گفت:
ميان خودم و او خندقي از آتش ديدم. در آن آتش بال و پرهايي به من نزديک شدند. وحشتناک بود! وحشتناک!
پيامبر نمازش تمام شده بود. لبخند ملايمي بر لبانش نشسته بود.
چند نفري که شاهد آن منظره بودند دور پيامبر حلقه زدند. پيامبر با آرامش خاصي گفت:
- قسم به کسي که جانم در دست اوست اگر به من نزديک شده بود، فرشتگان خدا بدن او را قطعه قطعه ميکردند![1] .
[1] تفسير نمونه ج 27 ص 165 به نقل از مجمع البيان ج 10 ص 515.
اولين خون
تنها دره هاي اطراف مکه شاهد «نمازهاي جماعت» ياران پيامبر بود. آنها مخفيانه، دور از چشم مشرکان به نماز ميايستادند و با خدا راز و نياز ميکردند.
يکي از روزها که ياران پيامبر، با آرامش مشغول خواندن نماز بودند، ناگهان عده اي از مشرکان به همراه «ابوسفيان» و «اخنس بن شريق» که از حرکات عجيب و غريبي که مسلمانان داشتند، اطلاع پيدا کرده بودند، به صف نماز مسلمانان حمله کردند.
آنها هلهلهکنان براي بر هم زدن نماز به ميان «صف نماز» هجوم بردند. همين که نماز مسلمانان تمام شد، مشرکان شروع به فحش و ناسزاگويي کردند. يکي از بت پرستان، رداي يکي از ياران پيامبر را گرفته بود و سعي ميکرد او را به زمين بيندازد. در اين هنگام «سعد» که از رفتار مشرکان مکه خونش بجوش آمده بود، بطرف زمين خم شد و آرواره شتري را که زمين افتاده بود، برداشت.
مشرکان، همچنان گستاخانه مسلمانان را مسخره ميکردند. «سعد» نزديک رفت و آرواره شتر را به سر يکي از بت پرستان که بيش از ديگران، هلهله ميکرد، کوبيد.
بت پرستان با ناباوري ديدند که سر آن مرد، شکافت و جوي باريکي از خون بر صورت وپيراهنش روان شد. بت پرستان که از اين حرکت ترسيده بودند، خود را عقب کشيدند. اين ضربه، اولين ضربهاي بود که بر پيکر بت پرستي فرود ميآمد و خون او را بر چهره اش جاري ميکرد.[1] .
[1] يک کهکشان اشک به نقل از الکامل في التاريخ ج 2 ص 875.
صداي هولناک
هيچ صدايي بجز صداي پيامبر به گوش نميرسيد، نمازگزاراني که چشم به سيماي نوراني پيامبر دوخته بودند، مبهوت سخناني بودند که پيامبر از فرشته بزرگ خدا، جبرئيل ميگفت:
روزي جبرئيل براي رساندن وحي به نزدم آمد. هنوز آنچه را که بايد برايم بخواند، تمام نکرده بود که ناگهان آوازي سخت و صدايي هولناک شنيده شد. چهره جبرئيل عوض شد. از او پرسيدم: «اين چه صداي بود؟!» و او گفت: «اي محمد! خداي بزرگ در جهنم چاهي قرار داده است که سنگ سياهي را در آن انداختند. اکنون پس از سيزده هزار سال آن سنگ به زمين آن چاه رسيد. از او پرسيدم: آن چاه جايگاه چه کساني است؟ و جبرئيل گفت: جايگاه بينمازها و شراب خوارها!»[1] .
[1] اسرارالصلوة امام خميني ص / 3.
اذان جبرئيل
پيامبر سر بر دامان علي نهاده بود که جبرئيل نازل شد. صداي نرم و ملکوتي جبرئيل، گوشهاي پيامبر را نوازش داد. او «اذان» و «اقامه» نماز را بر پيامبر خواند. پيامبر سربرداشت و به چهره علي خيره شد. علي با مهرباني لبخند ميزد. پيامبر پرسيد:
- تو هم صداي اذان جبرئيل راشنيدي؟
علي با احترام جواب داد:
- بله يا رسول الله!
پيامبر هم لبخند زنان گفت:
- آن را به خاطر سپردي؟
علي که حافظ قرآن بود و با دقت، اذان را از جبرئيل شنيده بود و آن را به خاطر سپرده بود، جواب داد:
- بله يا رسول الله!
پيامبر سرش را تکان داد و گفت:
- بلال را صدا کن و اذان و اقامه را به او تعليم بده!
مدتي بعد، اولين اذان اسلام، با صداي بلند و دلنشين بلال حبشي، فضاي مدينه را لبريز از ياد خدا کرد.[1] .
[1] تفسير نمونه جلد 4 ص 439 به نقل از وسائل ج 4 ص 612.
روح نا آرام
صفهاي نماز جماعت بسته شده بود و همه آماده شنيدن اذان بودند. مردي با چهره نگران در حالي که سرش را پايين انداخته بود، در کنار پيامبر که جلو صفها نشسته بود، به زمين نشست. خجالت ميکشيد به چهره پيامبر نگاه کند. پيامبر با مهرباني نگاهي به او کرد و آماده شنيدن حرفهاي او شد.
مرد به آهستگي و با صداي لرزان گفت: «اي رسول خدا، من گناهي کرده ام. من گناهي کرده ام که...»
پيامبر ديگر به حرفهاي آن مرد گوش نداد و نگاهش را از او برداشت و برخاست تا نماز را شروع کند. مرد فکر کرد که بي موقع مزاحم پيامبر شده است. به خاطر همين با شرمندگي بلند شد و به صفهاي نمازگزاران پيوست تا بعد از نماز به حضور پيامبر برسد.
پيامبر مثل هميشه اقامه نماز را با آرامش خاصي گفت و نماز را شروع کرد. همين که نماز تمام شد، مرد به سرعت و قبل از اينکه کسي به حضور پيامبر برسد، پيش پيامبر رفت و دو زانو کنار پيامبر نشست. پيامبر به چهره آن مرد نگاهي کرد و مرد همان طوري که سرش پايين بود، گفت: «يارسول الله، عرض کردم که گناهي کردم... من...»
پيامبر بامهرباني پرسيد: «مگر اکنون با ما نماز نخواندي؟»
مرد جواب داد: «بله يا رسول الله.»
پيامبر پرسيد: «مگر به خوبي وضونگرفتي؟»
مرد جواب داد: «بله يا رسول الله.»
پيامبر به آرامي گفت: «پس نمازي که خواندي کفاره[1] گناه تو بود.»
مرد ناگهان احساس کرد که با آن سخن پيامبر روح بيقرارش آرام گرفت. نماز گناه او را شسته بود.[2] .
[1] کفاره: هر چند که با آن گناه را پاک گردانند، آنچه گناهان را پاک کند (فرهنگ معين، ج 3، ص 3000).
[2] تفسير نمونه ج 9 ص 268 به نقل از تفسير مجمع البيان.
مانند کلاغ
پيامبر در مسجد مدينه، رو به قبله نشسته بود و زير لب ذکر ميگفت. در همين هنگام، عربي به سرعت به سوي در مسجد آمد. کفشهايش را زير بغلش زد و وارد مسجد شد. بدون توجه به اطرافش، رو به قبله ايستاد و دستهايش را بالا برد و تکبير گفت. او به سرعت، مانند بچه اي هولزده، حمد و سوره را خواند و قبل از اينکه ذکر رکوع را به طور کامل بگويد برخاست و پيش از اينکه بدنش به آرامش دست پيدا کند، به سوي زمين خيز رفت. پيامبر از ديدن مرد عرب، متأثر شد. با ناراحتي، چنان که همه افرادي که توجهشان به مرد عرب جلب شده بود، بشنوند، فرمود:
- مانند کلاغي که به زمين نوک، ميزند، خم و راست شده و نماز ميخواند. مطمئن باشيد اگر اودر چنين وضعي و با چنين نماز خواندني از دنيا برود، به دين من از دنيا نرفته است.[1] .
[1] قصه هاي نماز ص 24 به نقل از محجة البيضاء ج 1 ص 341.
پرنده کوچک
«ابوطلعه» غمناک بود. هر کس که او را ميديد به راحتي متوجه ميشد که او از چيزي رنج ميبرد. او براي ديدار پيامبر ميرفت. سرش را پايين انداخته و در فکر فرو رفته بود. تصميمي که گرفته بود، تصميم ساده اي نبود. اما او احساس ميکرد که با اين تصميم، دوباره به «آرامش روحي» خواهد رسيد. پيش خود فکر ميکرد:
«من چقدر ضعيف هستم که يک پرنده کوچک مرا از ياد خدا و صحبت کردن با او غافل کرد! من خيلي ضعيف هستم!»
او ساعتي قبل در باغش وقتي مشغول نماز بود، با ديدن پرنده کوچکي که با صداي ظريفي لابلاي شاخه هاي درختي جست و خيز ميکرد، حواسش پرت شد. او کاملاً فراموش کرد که رو به قبله ايستاده و مشغول خواندن نماز است. حتي فراموش کرد که چند رکعت نماز خوانده است.
بعد از نماز، ناگهان غبار غمي قلب او را فرا گرفت. کم کم چهره اش نيز پر از غم شد.
او تصميم گرفت که براي تنبيه کردن خودش، پيشنهادي به پيامبر بدهد.
«ابوطلعه» در همين افکار بود که به پيامبر رسيد. پيامبر با خوشرويي و مهرباني هميشگي خود، «ابوطلعه» را پذيرفت.
«ابوطلعه» داستان پرنده اي که او را از نماز غافل کرده بود، براي پيامبر تعريف کرد و در آخر گفت:
«يا رسول الله! حالا به خدمت شما رسيده ام که باغ خود را صدقه بدهم تا در هر راهي که صلاح ميدانيد مصرف نماييد.»[1] .
[1] داستانها و حکايتهاي نماز ج 1 ص 111 به نقل ازصلوةالخاشعين ص 95.
برگهاي خشک
«سلمان فارسي» و دوستش زير سايه درختي نشسته بودند. ناگاه سلمان که به يکي از شاخه هاي آن درخت خشکيده خيره شده بود، ازجاي خود برخاست.
دوستش «ابوعثمان» به دقت به اين حرکت سلمان چشم دوخت. سلمان شاخه درخت را گرفت و تکان داد. برگهاي زرد و خشک درخت، دانه دانه از شاخه جدا شدند و بر زمين ريختند. «سلمان»، آنقدر شاخه درخت را تکان داد که ديگر هيچ برگ خشکي روي شاخه باقي نماند.
«ابوعثمان» همانطور که به سلمان نگاه ميکرد کمي فکر کرد تا منظور «سلمان» را از اين کار بفهمد. «سلمان» کسي نبود که کاري را بدون دليل انجام دهد.
سلمان که سکوت «ابوعثمان» را ديد از او پرسيد:
سؤال نميکني که چرا اين کار را کردم؟
ابوعثمان گفت: چرا در اين فکر بودم که منظورت از اين کار چيست؟ سلمان جواب داد:
روزي درخدمت پيامبر، زير درختي نشسته بوديم. پيامبر همين کار را کرد و از من پرسيد: سلمان نميپرسي چرا چنين کردم؟ من گفتم:
چرا يا رسول الله بفرماييد علت اين کار چه بود.
پيامبر فرمود:
هنگامي که مسلمان خوب وضو بگيرد و بعد از آن، نمازهاي پنجگانه را به جاي آورد، گناهان او فرو ميريزد، همانگونه که برگهاي اين شاخه درخت فرو ريخت. سپس اين آيه را تلاوت فرمود:
نماز را در دو طرف روز و اوايل شب بپادار! هماناکارهاي نيک کارهاي زشت را بر طرف ميکند و اين يادآوري براي کساني است که اهل تذکرند.[1] .
[1] تفسير نمونه ج9 ص 269 به نقل از مجمع البيان ذيل آيه ي 114 سوره هود.
سجده طولاني
در يکي از روزها در مسجد مدينه، هنگام نماز جماعت، حسن که کودکي خردسال بود، منتظر ماند تا اينکه پيامبر به سجده رفت. او هم از فرصت استفاده کرد و روي دوش پيامبر سوار شد. پيامبر، چند بار ذکر سجده را تکرار کرد و سجده اش از هميشه خيلي طولانيتر شد. همين که نماز تمام شد، بعضي از نمازگزاران که از حال پيامبر نگران شده بودند، پيش او رفتند و علت طولاني شدن سجده آن روز را پرسيدند. پيامبر هم با مهرباني به آنها جواب داد.
- هنگام سجده، پسرم حسن برگردنم سوار شده بود و من نخواستم او را ناراحت کنم. آنقدر سجده را طول دادم تاخودش پايين بيايد.[1] .
[1] قصه هاي نماز ص 67 به نقل از ناسخ التواريخ ج 1 ص 172.
دعاي نا اميدانه
مردي که در کنار پيامبر نشسته بود، با درماندگي دعا ميکرد. پيامبر با شنيدن دعاي آن مرد، ناراحت شد. او با نا اميدي و لحن مأيوسانه اي اينطور دعا ميکرد:
- خدايا مرا ببخش، در حاليکه فکر نميکنم مرا ببخشي!
همين که دعاي مرد تمام شد، پيامبر با مهرباني رو به او کرد و گفت:
- چرا اين قدر به خدا بدگمان و از رحمتش مأيوسي؟!
مرد با سرافکندگي نگاه به زمين دوخت و گفت:
- يا رسول الله! گناهان من قبل از اينکه مسلمان شوم و بعد از اينکه مسلمان شدم زياد است. نميدانم خدا چطور اين همه گناهان را ميبخشد!
پيامبر بالحن اميدوارانه و ملايمي گفت:
- بدان که گناهاني را که قبل از مسلمان شدن و ايمان آوردنت مرتکب شده اي، با مسلمان شدنت از بين رفته است. گناهاني را هم که بعد از اسلام آوردن انجام داده اي نمازهايت از بين ميبرد. ازهر نماز تا نماز ديگر، اگر گناهي از تو سر بزند، نماز بعدي کفاره گناهان قبلي است.[1] .
[1] ازکتاب بهترين پناهگاه ص 18 به نقل از نماز نياز عاشقان.
انسان بينماز
ياراني که همراه پيامبر بودند، وقتي ديدند که پيامبر برجاي خود ايستاد، همگي ايستادند و با دقت به سيماي نوراني پيامبر چشم دوختند. پيامبر نگاه بر زمين دوخته و در فکر فرو رفته بود. سکوت آن منطقه را صداي پارس کردن سگي به هم ريخته بود.
سگ، لحظه اي از پارس کردن غافل نبود. پس از مدتي ناگهان صداي سگ خاموش شد. پيامبر نگاهش را که از زمين برداشت و يارانش را ديد که دور او حلقه زده بودند. پيامبر به آنها گفت:
- آيا فهميديد که اين سگ چه ميگفت؟
بعضي از آنها جواب دادند:
- نخير يا رسول الله!
و باکنجکاوي چشم به چهره پيامبر دوختند.
پيامبر پس از مکث کوتاهي در حاليکه چهره يکايک يارانش را از زير نظر ميگذراند، گفت:
- اين حيوان ميگفت: اي پيامبر خدا، من هميشه خداي مهربان را شکر ميکنم که مرا در اين دنيا سگ آفريد. اگر انسان بينماز بودم، چه ميکردم؟![1] .
[1] بهترين پناهگاه صفحه 29 به نقل از عرفان اسلامي جلد 5 صفحه 98.
زودتر از هميشه
نماز ظهر به امامت پيامبر خدا در مسجد مدينه اقامه ميشد. نمازگزاراني که در صفهاي اول نماز نشسته بودند، ساعتي قبل از اذان به مسجد آمده بودند و تا شروع نماز جماعت، عده اي مشغول راز و نياز، و گروهي نيز تلاوت قرآن ميکردند. پيامبر نيز با آرامش مخصوصي، به تنهايي به نماز ايستاده بود و سوره اي بزرگ از قرآن را تلاوت ميکرد. کساني که غرق در راز و نياز پيامبر بودند، ميدانستند که پيامبر نمازهايي را که به تنهايي اقامه ميکند، بسيار طولاني است. اما در نمازهاي جماعت، نماز را خيلي معمولي ميخواند. پيامبر در نمازهاي جماعت به فکر ضعيف ترين و پيرترين افرادي بود که با او به نماز ايستاده بودند.
آنروز نيز پيامبر مشغول اقامه نماز ظهر بود. اما ناگهان همه ديدند که پيامبر به طرز بي سابقه اي، نمازش را به سرعت ادامه داد و زودتر از هميشه نماز پايان يافت.
يکي از کساني که در صف جلو نشسته بود، با نگراني برخاست. از اينکه پيامبر، نمازش را به آن سرعت خوانده بود، دلهره اي در جانش نشست. پيش خود فکر کرد که نکند اتفاق ناگواري افتاده باشد که پيامبر نماز را چنان با شتاب به پايان برد.
او در کنار پيامبر نشست و در حاليکه به سيماي پيامبر چشم دوخته بود، گفت:
- يا رسول الله، حادثه خاصي اتفاق افتاده بود که نماز را به اين سرعت تمام کرديد؟
پيامبر با آرامش به چشمهاي نگران او نگاهي کرد وگفت:
- مگر شما صداي گريه آن کودک را نشنيديد که چطور جيغ ميکشيد؟! جواب پيامبر، اميد را به دل بيتاب او باز گرداند و نگراني را از صورت او محو کرد.به ياد آورد که چند لحظه پيش، کودکي ازته دل فرياد ميزد و گريه ميکرد.[1] .
[1] قصه هاي نماز ص 84 به نقل از فروع کافي ج 6 ص 48.
صف اول
از آن روز که پيامبر در مسجد کوچک مدينه آن حرف را گفته بود، ديگر در صف اول نماز جماعت، مدتها قبل ازشروع نماز جاي سوزن انداختن هم نبود. بعضيها حتي ساعتي قبل از شروع نماز ميآمدند و صف اول را پر ميکردند. صداي پيامبر هنوز در گوشها زمزمه ميکرد که چند روز پيش در مسجد کوچک مدينه گفته بود:
- خداوند و فرشتگان به آنهايي که در صف اول نماز جماعت پيشگام هستند، درود ميفرستند.
قبيله «بنيعذره» هم که خانه هايشان دورتر ازمسجد بود، به تکاپو افتاده بودند. آنها ميخواستند هر چه زودتر خانه هاي خود را بفروشند و خانه هايي نزديک مسجد پيامبر خريداري کنند. اما کساني که خانه هايشان نزديک مسجد بود، ديگر ارزش آنها را فهميده بودند و حاضر نبودند خانه هايشان را بفروشند. قبيله بنيعذره از اينکه از اين ثواب بزرگ محروم ميشدند، دلشکسته بودند.
در اين هنگام آيه اي بر پيامبر نازل شد، آيه اي که دلهاي مردم قبيله بنيعذره و همه کساني را که خانه هايشان دورتر از مسجد بود، شاد ميکرد. بايد پيامبر به همه مردم ميگفت که مهمترين چيز «نيت» آنهاست. اگر آنها تصميم دارند که در صف اول نماز بايستند، پاداش اين نيت راخواهند داشت، حتي اگر درصف آخر قرار گيرند.[1] .
[1] تفسير نمونه ج11 ص 64 به نقل از مجمع البيان ذيل آيه 25 سوره فجر.
شکايت از پيشنماز
کسي که به ديدار پيامبر آمده بود، پيرمردي ضعيف و ناتوان بود. او يکي از نمازگزاران مسجدهاي شهر مدينه بود که براي شکايت از پيشنماز مسجد به نزد پيامبر آمده بود. پيامبر با مهرباني دست لرزان او را در دستهاي خود گرفت و با دقت آماده شنيدن حرفهاي او شد. پيرمرد که صدايش از ناراحتي ميلرزيد گفت:
- يا رسول الله من از معاذ بن جبل شکايت دارم.او سوره هاي بزرگ قرآن راميخواند، و من هنگام نماز جماعت، خيلي در رنج و ناراحتي قرار ميگيرم. من دوست دارم نماز را به جماعت بخوانم اما اقتدا کردن به او برايم بسيار مشکل است.
پيامبر که تا آن لحظه با چهره اي متبسّم به پيرمرد خيره شده بود، پس از شنيدن حرفهاي پيرمرد، سيماي مهربانش افسرده و نگران شد. رو به يارانش کرد و فرمود:
هر کدام از شما که پيشنماز مردم ميشويد بايد سوره هاي کوچک را بخوانيد!
در نماز جماعت همه نوع افراد وجود دارند. در ميان آنها کساني هستند که ضعيف و ناتوان و يا بيمارند.پيشنماز بايد همواره مراعات حال چنين افرادي را بکند.[1] .
[1] يک کهکشان اشک ص 94 - 93 به نقل از داستانهايي از زندگي پيامبر ما ص 109.
پاداش بزرگ
سکوت صبح را صداي دلنشين و رساي پيامبر شکسته بود. شنيدن صداي نماز پيامبر، براي کساني که به او اقتدا ميکردند، هميشه از لذّتبخشترين لحظه هاي هر روز آنها بود. پيامبر، با آهنگي ملکوتي، آيات قرآن را زير لب زمزمه ميکرد. حسرت ياران پيامبر از آن بود که نماز صبح به تندي پايان مييافت. پيامبر عادت داشت نمازهاي جماعت را به کوتاهي اقامه کند. همين که نماز صبح تمام شد، پيامبر روي به سوي يارانش کرد.
صف هاي نماز جماعت از هميشه خلوت تر بود. عده اي از مسلمانان در نماز جماعت صبح آن روز شرکت نکرده بودند. غبار غم، صورت خندان پيامبر را پوشاند.
پيامبر نام چند نفر از کساني را که در نماز حاضر نبودند، بر زبان آورد. بعد آهي کشيد و گفت:
- بدانيد که براي افراد منافق، نمازي سخت تر از نماز عشاء و نماز صبح نيست. اگر آنها پاداش فراواني را که در اقامه نماز جماعت عشاء و صبح است، ميدانستند، خود را به جماعت ميرساندند، حتي اگر نميتوانستند راه بروند، چهار دست و پا، مانند راه رفتن کودکان شيرخوار، خود را به جماعت ميرساندند.[1] .
[1] قصه هاي نماز صفحه 20 به نقل از فوائدالرضويه ص 680 و وسايلالشيعه ج 5 ص 375.
صداي آشنا
آفتاب سوزان ظهر، چنان برزمين ميتابيد که انگار خورشيد، بر بالاي بامهاي مدينه فرود آمده است. سرظهر، هنگامي که خورشيد به وسط آسمان ميرسيد و نور و گرمايش را با همه وجود بر زمين ميريخت، سکوت شهر مدينه، با صداي بلال ميشکست. اين صداي آشنا، که نسيم آن را تا دورترين نقطه هاي مدينه ميبرد، دل بعضي از مسلمانان را شاد ميکرد. اما عده اي نيز چهره درهم ميکشيدند. بعضي از آنها چند روز بود که گرماي طاقت فرساي ظهر را بهانهاي قرار داده بودند و در نماز جماعت حاضر نميشدند. يکي از آنها گفته بود:
- ما از خير ثواب نماز جماعت گذشتيم. اين همه کارهاي ثواب وجود دارد، حالا مگه همه ثوابهاي عالم شرکت در نماز جماعت ظهر است؟! چند روز بود که نماز جماعت مسجد مدينه، خلوت تر از هر روز شده بود. آن حرفها به گوش پيامبر هم رسيده بود، و همه ناراحتي را در چهره پيامبر ديده بودند. آن روز که پيامبر از اين حرفها آگاه شد، به يارانش فرمود:
- اگر به عمل زشت خود ادامه دهند، کيفر خواهند شد!
هنوز مدتي نگذشته بود که چهره پيامبر مثل ماه درخشيد و لبخند لبهاي مهربان او را از هم گشود. وقتي زير لب شروع به سخن کرد، همه ياران متوجّه شدند که آيه اي[1] بر پيامبر نازل شده است. آيه اي که اميد و نشاط را به پيامبر هديه کرده بود:
«در انجام همه نمازها مخصوصاً نماز ظهر کوشا باشيد و از روي خضوع و اطاعت براي خدا بپاخيزيد!»[2] .
[1] تفسير نمونه جلد 2 ص 146 ذيل آيه ي شريفه.
[2] سوره بقره آيه 238.
لبخند شيرين پيامبر
آنهايي که درمقابل پيامبر نشسته بودند، از ديدن چهره مهربان پيامبر، احساس آرامش ميکردند. آنها وقتي به صورت نوراني پيامبر خيره ميشدند، نشاط عجيبي را در وجود خود احساس ميکردند.
آن روز هم پيامبر در مقابل آنها نشسته بود و با آنها سخن ميگفت. ناگهان سرش را به سوي آسمان بلند کرد. آسمان نيلي رنگ، صاف بود. پيامبر که نگاهش غرق آسمان شده بود، لبخند ميزد. لبخندي زيبا که دندانهاي سفيدش را که مثل برف بود، از زير لبها نمايان کرد. بعد سري تکان داد و به زمين خيره شد.
يکي از اطرافيان پيامبر کنجکاوانه پرسيد:
- يا رسول الله، ديديم سرتان را به طرف آسمان بلند کرديد و تبسّم فرموديد. حکمتي داشت؟
پيامبر همچنان لبخندي زد و با مهرباني به کسي که سؤال کرده بود نگاهي کرد و گفت: «خنده من بخاطر متعجب شدن دو فرشتهاي بود که به زمين آمدند. آنها به سوي زمين آمدند و در جستجوي مؤمن نمازگزاري بودند که او را هميشه در محل نمازش ميديدند.اما هر چه جستجو کردند او را نيافتند و به سوي آسمان پرواز کردند. آن فرشتگان به خدا عرض کردند: پروردگارا بنده ات را در محلي که نماز ميخواند، نديديم تا اعمال نيک او را بنويسيم. او در بستر بيماري افتاده است!
خداوند به آنها فرمود:
«براي بنده ام تا وقتي که بيماراست مثل آنچه در حالا سلامتي است، هرکار خوبي را که در شبانه روز انجام ميدهد، بنويسيد. بر ماست که تا او در بيماري است، پاداش اعمال خوبي را که در هنگام سلامتي به آن موفق ميشود، ثبت کنيم.»[1] .
[1] قصه هاي نماز ص 77 - 76 به نقل از نورالثقلين ج 5 ص 68 - داستانها و حکايتهاي نماز ص 121 به نقل از داستانها و پندها ج 6 ص 130.
خانه هاي طلاي بهشت
آنهايي که غرق در سخنان دلنشين پيامبر شده بودند، انگار در بهشت بودند. بوي عطر دل انگيزي فضا را پر کرده بود و پيامبر با تبسمي برلب از لحظه هايي سخن ميگفت که قطره هاي اشک شوق را برگونههاي مردم نشانده بود. آنها با دلي سرشار از اميد، غرق در خاطرات پيامبر از «معراج» بودند، و پيامبر هم با مهرباني با آنان سخن ميگفت:
«در معراج، داخل بهشت شدم. در آنجا سرزميني را ديدم که فرشتگان خدا با خشت هايي ازطلا و نقره، بنايي را ميساختند و بعضي از لحظه ها دست از کار ميکشيدند. از آنها پرسيدم: چرا گاهي از کار دست ميکشيد؟ آنها در جوابم گفتند: هرگاه مؤمن ذکر تسبيحات اربعه را ميگويد، ما برايش بنايي را ميسازيم. هرگاه آنها ذکر نميگويند، ما هم از کار دست ميکشيم...»
پيامبر سخن ميگفت و آنهايي که از پشت پرده نازک اشک، پيامبر را در هاله اي از نور ميديدند زير لب ذکر تسبيحات اربعه را ميگفتند:
سبحان الله و الحمدلله و لااله الا الله والله اکبر[1] .
[1] بهترين پناهگاه ص 122 به نقل از ارشادالقلوب ديلمي ص 85.
بزرگترين خوشبختي
وقتي «ربيعة بن کعب» آن جمله را از پيامبر شنيد، يقين داشت که بزرگترين خوشبختي زندگيش فرارسيده است. آن لحظه، لحظه اي بود که اگر بدرستي استفاده ميشد، سعادت دنيا و آخرت نصيبش ميشد. او بايد قدر آن «لحظه بزرگ» را ميدانست. آن لحظه استثنايي، موقعي بود که پيامبر با مهرباني رو به ربيعه کرد و فرمود:
«اي ربيعه! تو هفت سال در خدمت من بودي. آيا چيزي ازمن نميخواهي؟»
ناگهان در آن لحظه هزاران فکر به ذهن ربيعه هجوم آورد. اما ربيعه انسان عاقلي بود. ميدانست که نبايد به سادگي آن لحظه را از دست بدهد. او مدتي در فکر فرو رفت و بعد، باخوشحالي گفت:
يا رسول الله! به من اجازه بدهيد تا فرصتي داشته باشم که دراين باره فکر کنم!
پيامبر از شنيدن جواب ربيعه لبخندي زد و چيزي نگفت و حالا آن «لحظه خوب» فرارسيده بود. ربيعه يک روز تمام فکر کرده بود و حالا بهترين درخواست را از پيامبر داشت. وقتي پيامبر خواسته ربيعه را پرسيد، او با صدايي که از شور و شوق ميلرزيد، گفت:
يارسول الله! از خدا بخواهيد تا مرا با تو وارد بهشت کند!
پيامبر پس از شنيدن خواسته ربيعه، با مهرباني پرسيد:
- ربيعه! چه کسي اين خواسته را به تو ياد داد؟
ربيعه همانطور که صدايش از هيجان ميلرزيد، گفت:
- اي رسول خدا کسي به من نگفت. اما من با خود فکر کردم اگر مال بخواهم که نابود شدني است. اگر عمر طولاني و فرزند بخواهم که سرانجام آنها مرگ است. پيامبر از شنيدن سخنان ربيعه، چند لحظه سکوت کرد و در فکر فرو رفت. بعد لبخند محبت آميزي برلبانش نشست و در حاليکه به چشمهاي کنجکاو ربيعه نگاه ميکرد، فرمود:
«من اين کار را ميکنم. اما تو هم با سجده هاي زياد خود، من را در بدست آوردن خواسته ات کمک کن!»[1] .
[1] آخرين پناهگاه ص 144 به نقل ازچهل حديث جلد1 صفحه 112.
قافله شام
خشکسالي و قحطي شهر مدينه را فرا گرفته بود. احتياجات اوليه مردم چنان گران و ناياب شده بود که مردم، روزگار را به سختي ميگذراندند. تنها هنگامي که قافله اي تجارتي به مدينه ميآمد، مردم از ته دل خوشحال ميشدند. صداي طبل شادي و هلهله مردم برميخاست. مردم سرآسيمه به قافله نزديک ميشدند و احتياجات خود را ارزانتر از هميشه ميخريدند.
ظهر جمعه بود. مردم مدينه که با شنيدن سخنان پيامبر، به آرامش و نشاط قلبي دست مييافتند، در مسجد مدينه جمع شده بودند. پيامبر مشغول خواندن خطبه هاي نماز جمعه بود و مردم به آرامي به سخنان پيامبر دل سپرده بودند. در اين هنگام، ناگهان صداي هلهله از بيرون برخاست و صداي طبل شادي شنيده شد.
لحظه اي نگذشته بود که خبر به نمازگزاران مسجد رسيد که کارواني بزرگ از شام به مدينه رسيده که با خود مواد غذايي آورده است.
اين خبر، صفهاي نماز جماعت را به هم ريخت. نمازگزاران مسجد که هفته هاي سختي را گذرانده بودند، بياختيار به پا خاستند و به سرعت به سوي قافله اي که از راه رسيده بود، حرکت کردند.
پيامبر همچنان برپاي ايستاده بود که آيه اي[1] نازل شد:
«هنگامي که تجارت يا سرگرمي را ببينند پراکنده ميشوند و به سوي آن ميروند و تو را ايستاده به حال خود رها ميکنند. بگو آنچه نزد خدا است، بهتر از سرگرمي و تجارت است. وخداوند بهترين روزي دهندگان است.»
پس از مدتي، مسجد از همهمه اي که ايجاد شده بود نجات يافت. سکوت سنگيني بر مسجد نشست. پيامبر به صفهاي نماز که بسيار خلوت شده بود، چشم دوخت. تنها تعدادي از نمازگزاران که بعضي از آنها از شرمندگي سر به زير انداخته بودند، از جاي خود تکان نخوردند، يکي از آنها با چهره اي اشک آلود به پيامبر خيره شده بود، و ازاينکه مردم چنين برخوردي کرده بودند، اندوهناک بود. پيامبر با آرامش خاصي گفت:
«سوگند به خدايي که جانم در اختيار اوست اگر شما چند نفر هم از مسجد ميرفتيد و کسي در مسجد نميماند، از آسمان بر سر آنها سنگ ميباريد!»[2] .
[1] تفسير نمونه جلد 24 ص 125 - 124 ذيل آيه ي شريفه سوره جمعه آيه 11.
[2] تفسير نمونه جلد 24 ص 125 - 124 ذيل آيه ي شريفه سوره جمعه آيه 11.
خادم مسجد
پيرزني نحيف و از کار افتاده بود. تنها دلخوشي او در دنيا اين بود که در مسجد که پيامبر نماز ميخواند، زمين مسجد را جارو ميکشد و هميشه نماز اول وقت را به امامت پيامبر ميخواند. پيامبر نيز هر روز که او را ميديد، با مهرباني از او احوالپرسي ميکرد و برايش دعا ميکرد. نمازگزاران مسجد نيز گوشه اي از مسجد را در اختيار او گذاشته بودند و خوراک روزانه او را هنگام نمازهاي جماعت برايش ميآوردند. شبي از شبها آن پيرزن نحيف و تنها، سر بر زمين گذاشت و بدون کوچکترين سروصدايي مرد.
همان شبانه، عده اي از همسايه ها او را تشييع کرده و به خاک سپردند. فردا هنگام نماز جماعت، پيامبر هر چه اطراف مسجد را نگاه کرد، آن پيرزن را نديد. به همين خاطر از مردم پرسيد:
- پيرزن را نميبينم.
يکي از نمازگزاران با خونسردي گفت:
- خدا بيامرزد! آن بنده خدا شب گذشته مرد و دفنش کردند!
پيامبر ازشنيدن خبر مرگ پيرزن ناراحت شد و از اينکه خبر مرگ او را نداده بودند، چهره درهم کشيد.
مردمي که در اطراف پيامبر جمع شده بودند، با سکوت اندوهباري سرشان را زير انداختند. هيچکس فکر نميکرد که مرگ آن پيرزن،و اطلاع ندادن به پيامبر، آنقدر ايشان را ناراحت کند.
پيامبر از مردم خواست که قبر پيرزن را به او نشان دهند، همان لحظه نيز به سوي قبر پيرزن به راه افتاد. جمعيت فراواني به دنبال پيامبر به راه افتادند. پيامبر وقتي به نزديک قبر پيرزن رسيد، زير لب براي او دعا کرد. نمازگزاران مسجد نيز که به همراه پيامبر آمده بودند بر مزار او ايستادند و به امامت پيامبر، براي آمرزش او نماز خواندند.[1] .
[1] قصه هاي نماز ص110 به نقل از داستانهاي زندگي پيامبر ما ص 121-122.