■ خاطراتی از نماز 2
زير سقف خانه
فاطمه غلامي عرب
موتور ايژ،زوزه مي کشيد و جاده ي خاکي کوير را پشت سرمي گذاشت. تند برگشتم و نگاهي به عقب انداختم. گرد و خاک از زير لاستيک هاي ايژ بيرون مي زد و به هوا تنوره مي کشيد. موتور خيز مي گرفت؛ زمين سوخته، پهن مي شد، مي گريخت، و گرد و خاک و دود پشت سرش مي ماند و پَرپَر مي زد.
خودم را بيشتر به برادرم چسباندم. او، بي خيال و آرام، فرمان موتور را چسبيده بود و مي راند. عينک دودي بزرگ و کهنه اش که با کش کهنه تري به دور سرش محکم شده و از خاک، رنگش پيدا نبود روي دماغش نشسته بود. چشم هايش هم پيدا نبود. اما نيمرخش - که شبيه پدرم بود - و سبيل هاي پرپشت و موهاي فِر خرمايي اش بِهِم قوت قلب مي داد و ترس را از دلم مي رماند.
صبح زود که آمديم شهر، موتور را برديم خانه يکي از همولايتي ها - که حالا شهري شده بود - و بعد با برادرم سبزعلي رفتيم تو شهر، و کلي براي خودمان گشت زديم (به قول ننه يللّي تللّي.) بعد هم هر چه که پدر، مادرمان يا همولايتي ها سفارش داده بودند خريديم و بعدازظهري به جاده زديم.
سبزعلي بدجوري موتور مي راند. پدرم بهش مي گويد: «کله شق! سر که نمي بري.» اما کو گوشِ شنوا!؟ من البته به خاطر اين «کله شقي» تا جايي که مي توانم ترکش، سوار نمي شوم. پارسال - همين وقت ها بود - آخرهاي تابستان با هم موتورسواري مي کرديم، که فرمان از دستش در رفت و چپ کرديم. اثر زخمي که روي زانويم پيدا شد، هنوز هم هست. شايد هم براي هميشه رَدّش بماند؛ مثل نقش يک نردبان در هم شکسته...
خورشيد پشت کوه ها مي لغزيد، و سايه ما و موتور را بر زمين مي کوفت و مي کشيد؛ بلند و بدقواره. نگاهم در سايه پره هاي چرخ جلو ايژ، چنگ شده بود که سبزعلي از سرعت موتور کم کرد. رسيده بوديم. ده با خانه هاي کاهگلي شکم داده بود و بي قواره، بر گرده تپه خوابيده بود. دو منبع بزرگ آب که از پشت ده قد کشيده بودند، مثل دو تا سگ نگهبان ما را مي پاييدند.
ايژ، تو کوچه اي با يک سربالايي تند و ناجور پيچيد، چند کوچه پس کوچه خاک آلود را دور زد، و جلو در حياط مان بي نفس شد. خسته و کوفته پياده شديم. سبزعلي با صورت خاک گرفته اش بهم خنديد. مژه هايش از لايه خاک به بي رنگي مي زد. با هم رفتيم کنار جوي آب زلال و مشتي آب به صورت مان زديم. گرد و غبار لباس هاي مان را هم تکانديم.
سبزعلي روي گره هاي ريشه بيد مجنون که از خاک بيرون زده بود، نشست تا نفسي تازه کند. من هم زير چتر پُرسايه درخت دراز کشيدم. خنکاي نسيم کوير، مثل لايه اي نمناک، دور صورتم مي پيچيد و مي گذشت. شاخه هاي خميده ي بيدمجنون با نفس باد مي رقصيدند. سبزعلي منتظر بود تا گلچهره را آن دور و برها ببيند. اما من کاري نداشتم. و همين جوري براي خودم - شايد هم به تقليد از برادرم - آن جا دراز کشيده بودم. اما يک چيز خيلي عجيب به نظرم آمد. چرا مرجانِ خودمان به پيشواز ما نيامد؟ او با شنيدن صداي موتور، هميشه بيرون مي پريد، و مي آمد کنار جو؛ بالا - پايين مي پريد و تا موتور مي ايستاد، به دسته اش آويزان مي شد که بوق بزند...
بلند شديم. اسباب - اثاثيه ها را با خورجين از روي موتور برداشتيم و به گوشه حياط کشانديم. مرغ و خروس ها بال بال زنان و هراسان از جلو پاهاي مان گريختند. سبزعلي برگشت؛ موتور را به حياط کشاند و زير رواقِ تنور، روي جک خواباند. صداي بگو - مگويي از شکاف در اتاق نشيمن بيرون مي زد، انگار باز اوقات بابا تلخ شده بود.
توي خانه ي ما بيشتر وقت ها، دعوا و مرافعه بود. سبزعلي اين جور مواقع ظاهرا خودش را کنار مي کشيد و به قول خودش زيرسبيلي رد مي کرد. ولي من هميشه ي خدا، از دعوا و سر و صدا وحشت دارم. سبزعلي لباس هايش را يک بار ديگر - و انگار از روي مصلحت - تکاند و تو اتاق رفت. ترس به دلم افتاده بود. انگار قلبم آمده بود توي گلويم، و راه نفس کشيدنم را بند آورده بود. آن همه خستگي و حالا؟... به دستشويي پناه بردم. گفتم شايد با آمدن سبزعلي، بابا الم شنگه را بخواباند. چند دقيقه گذشت؟ نمي دانم. اما هر چه که بود، انگار وقت نمي گذشت. مانده بود تا مرا عذاب بدهد.
بيرون که آمدم، آسمان رنگ ديگري شده بود و هوا گرگ و ميش بود. بي هوا چشمم به مرجان افتاد که به ديوار چسبيده بود و از گريه، شانه هاي کوچکش مي لرزيد. مرجان به گمانم هفت سالش مي شد و تقريبا پنج سالي از من کوچک تر بود. اما مادرم مي گفت: «تو حق او را خورده اي و خواهرت کوچک مانده!...»
خودم را به خونسردي زدم و گفتم: «براي چي گريه مي کني مرجان؟»
اما با همه ي زوري که زدم، دست و پايم مي لرزيد، قلبم مثل آسيا کهنه ي بادي تاپ تاپ مي کرد. مرجان زار زد: «ننه! ننه... داره گريه مي کنه... بابا... دعوا... دعواش کرد...»
به خودم نهيب زدم که: «تو مثلا براي خودت مردي شده اي! هر جور هست بايد دلداري اش بدهي!... پس جون بکن ديگه!...» اما دهنم خشک شده بود و زبانم مثل تکه چوبي بي مصرف توي دهانم از حرکت ايستاده بود. آب دهانم را به زور پايين دادم و گفتم: «چيزي نيست خواهرکم!... دفعه اول که نيست.... بابا يه خورده اوقاتش تلخ شده... همين!...»
اما مرجان آرام نمي گرفت و مثل وقتي که باد توي شاخه هاي بيد مجنون جلو حياط مان مي افتاد، شانه هاي کوچک او هم مي لرزيد. جلو رفتم و اشک صورتش را با دست هايم پاک کردم. کمي آرام گرفت. و با چشم هايي که ترس توي شان خانه کرده بود، نگاهم کرد و گفت: «بابا... عمو جعفر و فحش مي ده... ميگه گلچهره...»
طفلکي مرجان حالا ديگر به سکسکه افتاده بود. دستي هم به موهايش کشيدم. دلم را به دريا زدم و پا به اتاق گذاشتم. آن قدر خودم را گم کرده بودم که سلامم را خوردم. سبزعلي پشت به ديوار داده و چمباتمه نشسته بود. سبيل هايش را با غيظ مي جويد و به ننه زل زده بود. ننه، چادر نمازش را کيپ گرفته بود و توي آن مي لرزيد. مچاله شده بود، کوچک شده بود. اي خدا! چه قدر ننه کوچک شده بود؟! انگار براي اولين بار ننه را مي ديدم. به کوچکي مرجان شده بود. هميشه فکر مي کردم ننه از همه ي زن هاي دنيا بزرگ تر است. ولي هر وقت بابا دعوا راه مي اندازد، کوچک مي شود. چادرش را سرش مي کند و با بابا غريبه مي شود. اما هيچ وقت به اين کوچکي و اين غمزدگي نديده بودمش. مثل پرنده خيسي شده بود که يک بار از باران، چنان خيس شده بود، که آمده بود توي ايوان خانه مان و نمي توانست بپرد. ناچار يک گوشه کِز کرده بود که من گرفتمش. تکان هم نمي توانست بخورد...
بابا هر بار به بهانه اي سر ننه ام هوار مي شد. انگار دنبال فرصت مي گشت تا از چيزي ايراد بگيرد. او حتي خيلي از وقت ها با سبزعلي هم مثل يک بچه رفتار مي کرد. برادرم غُر مي زد: «انگار نه انگار که ناسلامتي ما هم براي خودمان مردي شده ايم؟!»
البته بابا هميشه ي خدا هم اين جوري نبود. هر وقت خوش خلق و سرحال بود، و روزگار به مراد دلش مي چرخيد به قدري عوض مي شد که نمي توانستم باور کنم او اصلا بتواند سر کسي هوار بکشد و با فريادهاي بلندش، خانه را روي سرش بگذارد. گاهي انگار افسون مي شد. ننه ام مي گفت: «از ما بهتران نمي گذارند که خُلق خوشي داشته باشد.» بعد انگار که با خودش واگويه کند، با صدايي که انگار از آن دور - دورها مي آمد، مي گفت: «شايد هم دعايي اش کرده باشند... آخه اول زندگي مان اين جوري نبود که زندگي را به خودش و من تلخ کند. نمي دانم... گاهي مي گم، طلسمات باشه.»
وقتي که صداي بابا بلند مي شد، ديگر تمام آبادي هم جلودارش نبودند. زمين و آسمان را به باد ناسزا مي گرفت. هميشه ي خدا هم کاسه - کوزه ي همه چيز را سر ننه ام مي شکست. وقتي هم که ابرهاي کدورت از خانه دور مي شدند، و ننه مي آمد تا - خودماني و مهربان - بابا را سرزنش کند؛ او باز از کوره درمي رفت و قشقرقي راه مي انداخت، آن سرش ناپيدا. اما بار دوم چندان پايدار نبود و توفان فرياد بابا زود فروکش مي کرد. حالا هم مدتي بود که سر موضوع گلچهره، دستاويزي پيدا کرده بود، تا هر روز آشوب به پا کند.
مشدي جعفر پدر گلچهره آدمي ني قلياني و ترياکي بود. اما هر چه بود، دستش را پيش اين و آن دراز نمي کرد. روزي خودش و زن و بچه هايش را از زير سنگ هم شده درمي آورد. وضع زندگي شان تعريفي نداشت. اما سبزعلي ما و گلچهره آن ها که قرار نبود با پدر مادرهاي شان زندگي کنند. از آن گذشته برادرم، دختر مشهدي جعفر را به عقد خودش درآورده بود و آن ها با هم زن و شوهر بودند. اما اين حرف ها تو کتِ بابا نمي رفت. و حالا هم که کار از کار گذشته بود، باز به سبزعلي سرکوفت مي زد که چرا يک آدم درست و حسابي را نگرفته و يا داد و هوار راه مي انداخت که چرا پدرش جهاز گلچهره را کامل نمي کند، و دختر بي جهاز به اشکنه بي پياز مي ماند... و هزار جور حرف سرد و نيش دار ديگر. سبزعلي هم نمي دانم به خاطر ترس يا احترام، جلو روي بابا حرفي نمي زد. اما پشت سرش مي گفت: «همه پدر دارن، ما هم پدر داريم، تموم موهاش سفيد شده، اما به اندازه ي... لااله الاالله... هميشه خدا خودش مي گه: يک حرف سرد، صد مهر گرم رو از بين مي بره... اما خودشو نَشسته، پاک مي دونه. انگار اين حرفارو فقط براي مردم بلغور مي کنه...»
با همه اين بدبختي ها هيچ وقت نديده بودم که سبزعلي با تندي با بابا حرف بزند. سر و صدا و دعوا که جاي خود دارد. آن روز هم شايد بيشتر به خاطر وضعيت مادر، دستِ پايين گرفت و با هزار فَنْد بابا را از خر شيطان پياده کرد. از آن گذشته، دستش زير سنگ بابا بود. بابا براي برپايي عروسي اش قول داده بود سنگ تمام بگذارد. سبزعلي با تحمل اين اوقات تلخي ها، دل پدرم را نرم مي کرد. به هر حال باز هم اين سبزعلي بود که آن روز، آب به آتش بابا ريخت و آرامش کرد. اما نمي دانم، ننه چه گفت که بابا باز شيپورش را باد کرد و خانه را روي سرش گذاشت. سبزعلي هم طاقتش طاق شد و از خانه بيرون زد. صورتش گر گرفته بود و ماهيچه هاي صورت و گردنش راست ايستاده بود، با خودم گفتم:«همين حالاست که بِپَّره روي بابا و گلوشو بچسبه!» اما سبزعلي بي حرف بيرون رفت؛شکسته و سايه وار و من هم به دنبالش.
بيرون، هوا بوي پشگل مي داد. شب نزديک مي شد. سبزعلي الاغ را از طويله بيرون آورد، و شروع کرد به بار کردن و بستن بار و بنه اش. الاغ آرام ايستاده بود و فقط با حرکت دست هاي سبزعلي که تسمه ي پالان را روي گرده اش سفت مي کرد، و خورجين را هي اين ور و آن ور مي کرد تا ميزان بشود، تکاني مي خورد و پلکي مي زد. چشم هاي سياهش از ميان حدقه هاي گشاد، به تاريکي کم جان تنگ غروب زل زده بود. و آرواره هايش بفهمي نفهمي مي جنبيد. سگ گله، موس موس مي کرد و با چشم هاي سرخش، به دست هاي سبزعلي نگاه مي کرد، و تندتند دم تکان مي داد. سبزعلي هم نواله بزرگي را که از آرد جو درست کرده بود، پيش پاي او انداخت. سگ، چندک زد. گلوله بزرگ خميري را ميان پنجه هايش گرفت و شروع کرد به خوردن. چشم هاي خون گرفته اش، مرغ و خروس ها را هم مي پاييد، که مبادا پا از گليم خودشان درازتر کنند. ننه باز يادش رفته بود مرغ و خروس ها را توي اتاقک گِلي شان، جا کند. با دودلي به سبزعلي گفتم: «منم باهات بيام بيابون؟...»
- بچه شدي؟
- بذار امشب با گوسفندا باشم... به خدا هر چي بگي گوش مي دم... ها؟... بيام؟
سبزعلي دل به من نمي داد. سرش به کار خودش بود.
- شامم نمي خورم، خوبه؟...
- برو بچه... اين قدر سربه سرم نذار... يه وقت ديدي کار دستت دادم ها...
ترسيدم. خيلي به هم ريخته بود. کمي عقب آمدم. نمي دانستم چه بايد بگويم، و از چه دري داخل شوم تا سبزعلي راضي بشود. چيزي به خاطرم رسيد. گفتم: «راستي سبزعلي... تو که تا حالا وايسادي، من اينارو جمع و جور مي کنم؛ تو برو نمازتو بخوون... اين جا که بهتره نماز بخووني...»
سبزعلي يک دم، دست از کار کشيد. و خيره نگاهم کرد. جوري که مجبور شدم يک قدم ديگر، پس بنشينم.
- براي چي پيله کردي پسر؟ آخه من که يه نمازم رو امسال مي خونم، نماز ديگه م رو سال ديگه،... لااله الاالله... دست از سر کچلم وردار... بذار نماز باشه براي همون آدماي... خُدا هم آدمايي مثل باباي مارو مي خواد؛ نماز خووندن به ما نمياد... برازنده کسي مثل باباست که همه خلق عالم از زبونش به تنگ اومدن. هيچ کارش به کار آدميزاد نمي مونه، اما نماز سر وقتش ترک نميشه. هر وقت مي بينمش داره دولا راست مي شه... بس که نماز خونده، زانوهاي شلوارش پاره شده و کف اتاق گود افتاده...
حرف که مي زد انگار آتش از دهنش بيرون مي ريخت. مي خواستم بگويم: «هر کس نماز مي خواند براي خودش مي خواند. از دل هر کسي هم فقط خدا خبر داره. اين حرف ها را خودت به من زدي. همان روزي که بابا گير داده بود که «کاهِلْ نمازي.» و حتي حرفي بدتر از اين که اگر درست يادم مانده باشد، بابا گفت:«به سگ نان بده، به آدمِ بي نماز نده...». اما دل و جرئتش را نداشتم. از آن گذشته، سبزعلي، چنان تند مي رفت و آن قدر دور شده بود که نه من مي توانستم خوب ببينمش، و نه او صدايم را مي شنيد. صداي همهمه و زنگوله ميش ها و بزها توي جلگه پيچيده بود، و گرد و خاک گم و ناپيدايي که بويش بيشتر به دماغ مي خورد، قاتي تاريکي هوا شده بود و همه چيز به زحمت به چشم مي آمد.
دمي بعد، هيچ نشاني از سبزعلي و گله نبود. حتي از سگ پُرخورمان که غذايش را کُند مي خورد و هميشه از گله عقب بود. چاره اي نبود، بايد برمي گشتم توي اتاق. در نيم باز بود و از همان جا ديدم که بابا چراغ گردسوز را گيراند. لحن صدايش کمي آرام تر شده بود. ننه را به حساب خودش نصيحت مي کرد. توي دلداري دادن هايش، باز هم با درشتي حرف مي زد و ننه را کوچک مي کرد.
ننه سکوت کرده بود. انگار حرف زدن از يادش رفته بود؛ جوري که انگار اصلا زبان نداشته. حتي به نظرم آمد که نکند دندان هايش قفل شده باشد. گوشه اي نشستم؛ بي صدا. حتي ترسيدم سلام کنم. نمي خواستم بابا متوجه حضورم بشود. نگاهم از دهان بابا، به صورت ننه مي رفت و برمي گشت. اشک، پاي چشم هاي ننه خشکيده بود. هيچ تکاني نمي خورد. اگر گريه مي کرد حتي بي صدا؛ دست کم شانه هايش مي لرزيد. دستم را به بازويش زدم. آرام. طوري که بهانه اي دست بابا نداده باشم. ننه چوب خشک شده بود؛ نه يک تکه استخوان. ترس بَرَم داشت. داد زدم: «ننه!...ننه جان!...»
ننه خاموش بود. چند بار پياپي تکانش دادم، آن قدر که صداهاي آرام و دردناکي از سينه اش بيرون آمد. بوي غش را حس کردم. هر که بابا دعوا و هوارْهوارش را کش مي داد، ننه از حال مي رفت و قلبش مي گرفت. چشم هاي به آب نشسته ام را به صورت بابا دوختم. بابا با غرولند آمد بالاي سرننه... بي معطلي بيرون زدم. و خودم را تو کوچه انداختم. نزديک ترين خانه به خانه ي ما خانه ي عموحسينا بود. در خانه شان باز بود. بدون آن که خبر بدهم، پريدم تو و خاله کشور را صدا زدم. زن عموحسينا محرم ترين همسايه ما بود و با اين ماجراها کاملا آشنايي داشت. او حالم را خوب مي فهميد و بار اولي نبود که با آن حال زار و پريشان، مي ديدَم. بغض چنان به گلويم چنگ انداخته بود که حرف زدن، از جان کندن، هم برايم سخت تر شده بود. خاله کشور همراهم آمد. به خانه که رسيديم اتاق نشيمن را نشانش دادم و خودم بيرون ايستادم. دلِ ديدن ننه را نداشتم. توي فکر رفته بودم، که خاله کشور صدايم زد: «کاهگل!... برو يه تيکه کاهگل بيار!...»
پاک يادم رفته بود. به دو رفتم و با تيشه، تکه اي از ديوار گِل اندود حياط کندم. ديوار، گله به گله، از رَد تيشه گود افتاده بود. طوري که هميشه با ديدن گودي ها، دلم ريش مي شد. جوري مي رفتم و مي آمدم که چشمم به آن جا نيفتد. کاهگل را با آب خيس کردم. بوي خوش کاهگل نم زده، توي صورتم زد. تو که رفتم، ديدم ننه، توي بغل خاله کشور يله شده. زن عموحسينا تکه کاهگل را از دستم قاپيد و جلو بيني ننه گرفت: «ننه سبزعلي!... ننه سبزعلي... بو کن!... بو کن!...»
ننه به حال خود نبود. دست ها و پاهايش مثل چوب هاي خشکي از چادر بيرون افتاده بود. خاله کشور هر چه مي گفت، تنها صداهاي گنگ و نامفهومي از ميان دندان هاي قفل شده ننه به گوش مي رسيد. خاله کشور با انگشت اشاره و شست خود، تکه کاهگل خيس را لمس کرد و به پرّه هاي بيني ننه کشيد. بعد کاهگل را دوباره زير بيني ننه به آرامي به حرکت درآورد. به اين ور و آن ور. و هم چنان ننه را صدا مي زد. آن قدر که خرناس هايي از دل ننه کنده شده و توي اتاق پيچيد، و پشت بندش هق هق بريده بريده و دردآوري. خاله کشور همان جور با ننه حرف مي زد. «گريه کن!... گريه کن ننه سبزعلي!... دلت رو خالي کن... خودت رو سبک کن!... گريه کن!...»
و ننه آرام آرام، با چشم هايي بسته، گريه اش گرفت. چشم هايش بسته بود. و از گوشه هاي آن اشک بر پهناي صورت استخواني اش مي ريخت. دمي بعد، دست ها و پاهايش، کمي نرم شدند و در آغوش خاله کشور کاملا به هوش آمد. آن وقت خجالت زده خودش را جمع وجور کرد و باز چادرش را به خودش پيچيد. اشک هاي صورتش را پاک کرد و بدون آن که با کسي حرف بزند، يا به کسي و جايي نگاه کند، به گلِ قالي زير پايش که خودش آن را بافته بود خيره شد. من، خاله کشور، و بابا با همه اين لحظه ها آشنايي داشتيم. اما من هر بار که اين صحنه ها را مي ديدم، از اين که دوباره ننه را هوشيار و سرِ پا ببينم نااميد مي شدم. حتي مي ترسيدم در يکي از اين روزها، که چنين اتفاقي مي افتد، شايد ننه را - زبانم لال - از دست بدهم.
بيشتر وقت ها همين جور بود. يعني هميشه. اما اين بار با بارهاي پيش فرق داشت. غش ننه، برطرف شد. ولي تب يقه اش را رها نکرد. آن قدر که توي جا افتاد، و بستري شد. هر کس چيزي مي گفت. زن ها مي گفتند: «ترسيده. بايد براش دعا بگيرن.» بابا هم روز بعد، موتور را بيرون کشيد و رفت سراغ ملا.
ملايعقوب توي ده کناري ما که دو - سه فرسنگي از ما، بر پادامن کوه، قرار گرفته بود، زندگي مي کرد. مي گفتند: «دعاهاي ملا، ردخور نداره؛ براي هر کي تا حالا دعا داده گره کارش باز شده. مي گن فقط مُرده رو نمي تونه زنده کنه، وگرنه هر کاري که فکر کني، از دستش ساخته س.»
شنيده بودم که حتي جن هم حاضر مي کند. اکبر پسر سکينه درازه، مي گفت با دو تا چشم هاي خودش ديده. وقتي هم بهش گفتم که مگر آقا معلم نگفت: «جن يعني چيزي که به چشم ديده نشود.» گفت:«چي مي گي پسر! با چشاي خودم ديدم. کور بشم اگه دروغ بگم. تازه ننه مَمَ همرام بود. ملا يه کاسه وسط اتاق گذاشت که توش آب بود، روش هم پارچه سياهي کشيد. يه وردايي خوند و فوت کرد؛ بعدشم باهاشون کلي حرف زد و خوش و بش کرد، حتي بهشون دستور داد. بعدِ جنّا يا شايدم بچه جنّا شروع کردن به ورجه وُورجه. جوري که صداي شلپ و شلوپشون قشنگ مي اومد.»
وقتي اکبر قيافه ناباورانه مرا ديد، باز قسم خورد. گفتم: «چاخان! يعني تو با همي جفت چشات جن هارو ديدي؟»
گفت: «صداشونو که شنيدم... به خدا يه جيغي مي کشيدند که بيا و ببين... هول ورت مي داشت. ننه م نزديک بود از ترس غش کنه...» ملا يعقوب که با سلام و صلوات به خانه مان آمد، چند تا دعا، با خطهاي عجيب و غريب نوشت. و دستور داد که يک کاغذ را بسوزانيم و زير بيني ننه بگيريم، يکي را هم با آب بخيسانيم، تا آبش را سر بکشد.
آن ديگري را هم با پارچه سبز رنگي محکم به بازويش ببنديم. هر چند، هميشه خدا، ننه دعايي به بازو داشت.
غروب که ملا رفت، تب ننه کمي پايين آمد، اما در عوض به هذيان افتاده بود. ناله مي کرد و حرف مي زد. چيزهاي بي سر و تهي از ميان لب هاي تناسه بسته اش، بي اختيار بيرون مي ريخت. گاهي بلندبلند مي خنديد. قهقهه هايي مي زد، که از او بعيد بود. بعد التماس مي کرد. پشت بندش داد و بيداد راه مي انداخت، دستور مي داد. بعد دوباره مي خنديد، به گريه مي افتاد و صداي هق هق خشکي، تکه تکه از سينه اش بيرون مي زد... خدا را شکر که خاله کشور، مرجان را با خودش برده بود وگرنه تا حالا حتما زهره ترک شده بود. هذيان هاي ننه، مثل کارد توي تنم مي نشت. طوري که درد توي تيره ي پشتم مي پيچيد، و سرماي گزنده اي به لرزه مي انداختم.
سبزعلي، سراسر روز را کنار بستر ننه نشسته بود، و تکان نمي خورد. من زار مي زدم. بابا توي خودش رفته بود. گاه به نماز مي ايستاد. مي آمد بالاي سر ننه. نگاهي مي انداخت و به پشت دستش مي کوبيد و توي خودش تا مي شد. از دست بابا عصباني بودم، اما کينه نداشتم. کلافه بودم. قيافه پشيمان بابا با آن چين هاي عميق صورت غمزده اش، بيشتر عذابم مي داد. حتي دلم براي بابا مي سوخت. سبزعلي هر که بابا به نماز مي ايستاد، زير لب غر مي زد و مي گفت: «همه آتش ها از گور خودش بلند مي شود. آن وقت رو به خدا مي ايستد، و نماز مي خواند... به جاي آن که دست به دامن خدا بشه، دست به دامن ملا ميشه... مي خواد دعا کنه، ميره دعا مي گيره... بيچاره اگه نمي خواي ننه بدبخت رو به دوا و دکتر محتاج کني، لااقل اين قدر خون به دلش نکن...»
و هم اين حرف ها را طوري مي زد که بابا نشنود. شايد هم بابا مي شنيد و به رو نمي آورد. چون سبزعلي چندان هم آرام حرف نمي زد.
توي گاوگم غروب، از لاي در ديدم که سبزعلي رفت و وضو گرفت. اما وقتي بابا را ديد که مي خواهد به نماز بايستد، انگار منصرف شد. آستين هايش را پايين زد، دکمه هاي سردستش را بست و از اتاق بيرون زد. باورم نمي شد که باز بخواهد با گوسفندها به بيابان بزند. تازه شب پيش هم نوبت او نبود.
خورشيد تازه نيش زده بود، و بالا مي آمد. تمام شب، خواب مثل پرنده رموگي شده بود که از چشم هايم فرار مي کرد. نيمه هاي شب انگار کمي خوابيدم، يا توي چرت بودم. اما همان چند لحظه چشم بر هم گذاشتن، جز کابوس چيزي برايم نداشت. جوري که از خواب بيزار شدم. آن وقت، خوابزده برخاستم تا آب بخورم.
اتاق پر از سکوت بود. مهتاب زلالي از پنجره روي لحاف ننه افتاده
بود. صورت ننه توي تاريکي کم جان، خوب ديده نمي شد. بابا کنارش، توي تاريکي نشسته بود. يا نشسته خوابيده بود. هنوز خواب آلود بودم، اما کمي که دقت کردم، ديدم دست لاغر ننه، توي دست زمخت و کبره بسته يباباست. دست هاي ننه و بابا، مثل دو شاخه پيچک که به هم رسيده باشند، توي مهتاب تاب مي خوردند؛ شناور بودند. نمي دانم. اما به چشم من همين جور آمد. ديگر خواب از سرم پريده بود. تا سپيده صبح چشم به سقف دوختم و تيرهاي چوبي را شمردم و شمردم، تا سبزعلي برگشت. و سنگين توي اتاق خزيد. پيش از اين که حرفي بزند گفتم: «ننه خوابه. بيدارش نکني.»
سبزعلي، بي صدا بيرون رفت.
بابا بعد از صبحانه با موتور دنبال دکتر رفت. تا مرکز بخش راه زيادي بود، اما بابا رفت و از خانه بهداشت آن جا دکتر آورد. دکتر ننه را معاينه کرد. آمپولي تزريق کرد. چند تا قرص داد و نسخه اي هم نوشت که بايستي از شهر تهيه مي کرديم. از خوش شانسي ما دکتر خودش آن روز به شهر مي رفت. زحمت گرفتن داروها هم به گردن او افتاد. بابا، بعدازظهري باز به مرکز بخش رفت و داروها را از دکتر گرفت. نمي دانم دکتر به بابا چي گفته بود. که خلق و خويش کاملا عوض شده بود.
در طول روز، از سبزعلي خبري نبود. حتي گلچهره که به ديدن ننه آمده بود، از او خبري نداشت. آفتاب دلچسبي آبادي را رنگ زده بود. گنجشک ها هياهو به راه انداخته بودند. و حال ننه دم به دم رو به بهبودي مي رفت. جوري که طرف هاي عصر برخاست. سرجايش نشست. آن وقت من و مرجان را صدا زد و هر دوي مان را بغل کرد و بوسيد؛ حتي روي گلچهره را. بابا نبود. مي خواستم اين خبر خوش را پيش از همه به سبزعلي برسانم. چند جا سر زدم، اما پيدايش نکردم. نااميد به خانه برگشتم. ننه چاي مي خورد و حرف مي زد. بابا هم کنارش نشسته بود و قليان مي کشيد. بابا با گلچهره هم جور ديگري حرف مي زد. وقتي گفتم که سبزعلي را پيدا نکرده ام، گلچهره از جا برخاست و مرا از اتاق بيرون کشيد. آن وقت آهسته گفت:«بدون سر و صدا راه بيفت بريم اگر اشتباه نکرده باشم، پيدايش مي کنيم.»
آن وقت دو تايي راه افتاديم. چند لحظه بعد مرجان هم خودش را به ما رساند. از آبادي که بيرون زديم رو به کوه چشمه علي رفتيم. گلچهره گفت: «ما گاهي با هم به اين جا مي اومديم.»
راه باريک گرده کوه را که دور زديم، زير درخت انجير، کنار چشمه، چشم مان به سبزعلي افتاد. باد خوشي مي وزيد، و موهاي سبزعلي را که به نماز ايستاده بود، نوازش مي کرد.
.
شفاي جان
سودابه خلخالي
زنگ را فشار دادم. صداي مرد ميان سالي را شنيدم: «کيه؟»
گفتم: «ببخشيد منزل آقايونس اين جاست؟»
- بله شما؟
- جلال هستم پسر خسرو جلالي.
مرد سکوت کرد. گفتم: «آقايونس کار مهمي دارم بايد با شما صحبت کنم.» سکوتش طولاني شد.
گفتم: «آقايونس؟»
آرام گفت:«بيا تو.» و در باز شد. اولين بار بود که به خانه او مي رفتم هنوز هم به درستي نمي دانستم براي چه آمده ام. خواهش آقاجان بود. از حياط که گذشتم به استقبالم آمد. خانه ساکتي بود. انگار زندگي در آن جا جريان نداشت. مرا به اتاق پذيرايي راهنمايي کرد. روي مبل نشستم، او هم مقابلم نشست. خيلي جدي و خشک يک راست رفت سر اصل مطلب...
- خوب حرفت را بگو. چه کارم داشتي؟
نگاهي به او انداختم. همسن و سال آقاجان خودم بود. چشم هاي ميشي اش را به من دوخت و منتظر شد تا تعريف کنم.
- راستش را بخواهيد عمو يونس...
حرفم را قطع کرد و گفت: «کي گفته من عموي تو هستم؟ خسرو نه دوست من بود نه برادرم. از دشمن هم بدتر! تو نمي داني چه مي گويم. اگر مي دانستي پدرت با من چه کرده رويت نمي شد اين جا بيايي. حالا هم معلوم نيست چه بلايي مي خواهد سرم بياورد که تو را فرستاده.»
خودش را روي مبل رها کرد و در حالي که با سبيل هاي کلفتش ور مي رفت، گفت: «چرا خودش نيامده؟ رويش نمي شد، نه؟»
گفتم: «آقا يونس اصلا اين طور که شما فکر مي کنيد نيست. حال آقاجانم خيلي خراب است. سرطان دارد، دکترها جوابش کرده اند، معلوم نيست تا کي زنده بماند. شايد يک ماه... يک هفته... از وقتي حالش بد شده مرا فرستاده دنبال تمام کساني که به نوعي به آن ها بدي کرده...»
يونس پوزخندي زد و گفت: «يکي - دو تا هم که نيستند، حتما حسابي سرتان شلوغ است!»
با بي صبري گفتم: «آقاجانم مي خواهد از همه حلاليت بطلبد، چند روزي هم هست که دنبال شماست. در آن وضعيت مدام اسم شما را به زبان مي آورد. فکر مي کنم فقط شما بايد حلالش کنيد. البته نمي دانم که به شما چه کرده، آقاجان به من نگفت.» مکثي کردم و پرسيدم: «پول تان را بالا کشيده؟ شريک تان بوده يا طلبکاريد؟»
يونس خيلي جدي گفت: «هيچ کدام! کاش يکي از همين کارها را با من کرده بود. بگذار برايت بگويم که پدرت خسرو جلالي با من چه کرده.»
از جا بلند شد. دست هايش را از پشت به هم قفل کرده بود و راه مي رفت. همان طور قدم زنان شروع کرد: «من و پدرت در يک جشن عروسي با هم آشنا شديم. او پسري پولدار بود و من جواني ساده. عجب آدمي بود، خوشگذران! آمد و با من رفيق شد. کم کم به طرفش جذب شدم، هيچ کي دوست نداشت با او رابطه داشته باشم. من هم زن گرفتم و بچه دار شدم. يک شب مرا پيش دوستانش برد که از خودش بدتر بودند. خلاصه آن قدر وسوسه ام کرد که براي اولين بار در عمرم لب به مشروب زدم و اين مقدمه کارهاي بعدي بود.»
دستش را لاي موهاي نقره اي رنگش برد و چشمانش را بست. قطره اي اشک بر گونه اش نشست. آه بلندي کشيد و رو به من کرد.
- مرا که مي بيني تنها و بي کس در اين خانه زندگي مي کنم بعد از رفاقت با پدر خدا نشناست به اين روز افتاده ام.
لحظه اي ساکت شدم. بعد سيگاري را از جيبش درآورد. آن را روشن کرد و به فکر فرو رفت. چشمش را به گل هاي فرش دوخته بود. منتظر شدم تا ادامه بدهد. ديگر عادت کرده بودم که پشت سر پدرم اين طور صحبت کنند.
هاله اي از اندوه صورتش را پوشاند و گفت: «شراب نوشيدم، سيگاري شدم، حرام خوار و بي رحم شدم. زنم طلاق گرفت و رفت. حالا اين که در آن مدت چه بر من و زن و بچه ام گذشت، بماند که مثنوي هفتاد من کاغذ است ولي ديگر پدر و مادرم و بقيه مرا قبول نداشتند.»
با دست به در و ديوار و وسايل اتاق اشاره کرد و گفت: «من ماندم و اين زندگي. من دين و ايمانم را هم از دست داده بودم. چه قدر طول کشيد تا بتوانم دوباره خود را بسازم. چه قدر بدبختي کشيدم!»
آهي کشيد و سپس بلند شد و به من گفت: «حالا چه مي خواهي؟ بلند شو و برو. برو به خسرو بگو که من هر کاري مي کنم نمي توانم حلالش کنم. چه طور مي توانم کسي را که تمام زندگي ام را نابود کرده ببخشم؟ نه، هرگز...»
آقاجان درد مي کشيد. کنار تختش نشستم. ناله مي کرد، آه مي کشيد. دستش را در دستانم گرفتم. چه قدر داغ بود! بغضم ترکيد و در حالي که اشک هايم مثل سيل بر صورتم جاري مي شد، گفتم: «آقاجان!»
چشم هايش را باز کرد و گفت: «جلال! يونس... يونس مرا نبخشيد. نه؟» و بعد با خود گفت: «نه که نمي بخشد! چه طور حلالم کند؟...»
به سختي نفس مي کشيد. با التماس گفت: «جلال... به خدا وقت گريه نيست. الآن من بايد گريه کنم که بين مرگ و زندگي آويزانم. دوباره برو. بگو هر چه بخواهد به او مي دهم. هر کاري که بگويد انجام مي دهم. بگو، حلالم کند. فقط مرا ببخشد تا راحت جان بدهم.»
دوباره و صد باره سراغش رفتم. يونس قبول نمي کرد. مي گفت، مرغ يک پا دارد که دارد و آقاجان ديگر نمي دانست چه بايد بکند تا او راضي شود.
چند روز ديگر هم گذشت. يونس پيغام فرستاد.
- حلالت مي کنم امّا به يک شرط!
انگار دنيا را به آقاجان دادند. من نماينده شدم بروم و بپرسم که شرطش چيست؟
آقايونس روي مبل جابه جا شد و ابروهايش را بالا برد و گفت:
«مطمئني که هرچه باشد قبول مي کند؟»
مشتاقانه پاسخ دادم: «بله! خودش گفته...»
وسط حرفم پريد: «اما من پول نمي خواهم.»
تعجب کردم!
ادامه داد: «خوب گوش کن ببين چه مي گويم پسر جان. من فکرهايي کرده ام. چيزي از پدرت مي خواهم، اگر انجام داد حتما حلالش مي کنم، آن وقت مي تواند با خيال راحت غزل را بخواند. بگويم؟»
با تعجب گفتم: «بفرماييد.»
مثل کسي که مي خواهد اتمام حجت کند بلند گفت: «من بعد از قطع رابطه با پدرت تمام گذشته را جبران کردم. حالا نمي دانم تا چه حد توانسته ام. اما تنها چيزي که باقي مانده، اين است که وقتي براي اولين بار مشروب خوردم و در دام پدرت افتادم، چهل روز نماز نخواندم. در حالي که سابقه نداشت حتي نمازم قضا شود! همين چهل روز ترک نماز باعث بدبختي هاي بعدي ام شد. خسرو بايد قضاي نمازهاي آن چهل روز را بخواند.»
چند ثانيه سکوت بين ما حکمفرما شد، بلند شدم و با اعتراض گفتم:»آقايونس؟! شما مثل اين که نمي دانيد پدر من در چه وضعيتي به سر مي برد؟ او سرطان دارد. مي فهميد؟ دکترها گفته اند دو - سه هفته بيشتر زنده نخواهد ماند. شايد هم کمتر. حالا شما شرط گذاشته ايد که او نمازهاي تان را بخواند؟ بفرماييد ما را مسخره خودتان کرده ايد ديگر!»
او هم بلند شد و به طرف در رفت. در را باز کرد و به من اشاره کرد بيرون بروم. با عصبانيت گفتم: «خودم راه را بلدم!»
وقتي در حياط را مي بستم، بلند گفت: «راستي من هميشه نمازهايم را اول وقت مي خواندم حتما به خسرو بگو!»
برخلاف تصورم آقاجان شوکه نشد، ولي ناراحت شد. به زور نفس مي کشيد. چه برسد به نماز خواندن. گفتم: «آقاجان يونس ما را دست انداخته. شما که از همه حلاليت طلبيده ايد حالا اين يکي را ولش کنيد.»
آقاجان از جا بلند مي شد که کمکش کردم. گفتم: «کجا مي رويد؟»
جواب داد: «بايد از همين حالا شروع کنم. بيا نگاه کن ببين درست وضو مي گيرم يا نه؟» بعد گفت: «من در تمام عمرم چند بار بيشتر نماز نخوانده ام، يادم رفته.»
با آن حالش وضو گرفت. گفتم: «آقاجان! اين يونس هم عجب آدمي است ها. نگفت شما با اين وضعيت چه طور نماز بخوانيد؟»
- اگر مي دانستي من چه نقشي در زندگي او داشته ام، اين حرف را نمي زدي.
جانماز برايش آوردم و رفتم بيرون.
دو - سه روز اول کمکش کردم. همين که صداي اذان را مي شنيد به زحمت از بستر بلند مي شد. دستش را مي گرفتم و تا پايان نماز همراهي اش مي کردم. بعد از چند روز بدون کمک من توانست نماز بخواند. چه بسيار شب هايي که شتاب زده از خواب بلند مي شدم و به اتاقش مي رفتم ولي مي ديدم که زودتر از من بيدار شده و در حال نماز خواندن است. نماز را خوب ياد گرفته بود و با اشتياق مي خواند و اشتياقي که از خود نشان مي داد نگراني ما را کمتر مي کرد. آقاجان سرحال تر شده بود و خودش هم اين را مي فهميد. ما تعجب مي کرديم که چه طور روحيه اش نسبت به قبل تا اين حد بهتر شده.
يک ماه گذشت. به خاطر آن چه دکترها گفته بودند پدرم هر لحظه خود را به مرگ نزديک تر حس مي کرد و بزرگ ترين نگراني اش اين بود که نکند تا پايان چهل روز زنده نماند. دلم براي پدرم مي سوخت که صبح هاي زود بيدار مي شد و به جاي استراحت مشغول نماز مي شد.
بالاخره چهل روز به پايان رسيد. آقاجان احساس مي کرد بار سنگيني را از روي دوشش برداشته اند. همه نفس راحتي کشيديم و خيال مان راحت شد. يک شب بعد از نماز بيدار ماندم و تا نزديکي هاي صبح کارهاي عقب مانده ام را انجام دادم. ناگهان چشمم به وصيّت نامه آقاجان افتاد. برداشتم و خواندم. تعجب کردم. در آن دستکاري هايي کرده بود و نيمي از ثروتش را در راه خدا بخشيده بود. خصوصا براي ساختن مسجد و نمازخانه در روستاهاي دورافتاده سفارش کرده بود. وصيّت نامه را بردم که در اتاقش بگذارم، در را آرام باز کردم. از آن چه ديدم متحير ماندم. آقاجان در گوشه اي از اتاق به سجده افتاده بود! يک هفته از چهل روز گذشته بود. اشک در چشمانم حلقه زد. در را آرام بستم.
وقتي که پيش دکتر رفتم و حرف هايش را شنيدم، مي خواستم از خوشحالي پرواز کنم. باور کردني نبود که آقاجان خوب شده باشد. يک معجزه بود. دکتر هم همين نظر را داشت. شايد بهترين خبري بود که مي شد بشنوم و بدهم. يک جعبه شيريني خريدم و به خانه رفتم. مادرم گلدان ها را آب مي داد. خبر را که شنيد، شيلنگ آب را ول کرد و بعد از اين که سر و صورتم را بوسه باران کرد، به سرعت از پله ها بالا رفت. وارد اتاق آقاجان شدم، جانمازش را جمع کرد و آرام گفت: «جلال!... احساس مي کنم تازه آدم شده ام. احساس مي کنم که ديگر گذشته ام آن قدر تاريک نيست!»
لبخندي زدم و گفتم: «ان شاءالله آينده تان روشن تر از آن باشد.»
و خبر خوش را به او هم دادم. مادرم با ظرف اسپند وارد اتاق شد.
مادر...
فاطمه عابد معصوم آباد
بعد از ازدواجم با حميد ديگر کمتر به ديدن مادرم مي رفتم. يک روز که خيلي دلم برايش تنگ شده بود، از حميد اجازه گرفتم و به ديدن مادر رفتم. حالش خوب نبود. تکان نمي خورد. گوشه ي اتاق کوچکش دراز کشيده بود و زير لب دعا مي خواند. مرا که مي بيند مي خواهد بلند شود ولي توانش را ندارد. مي گويد: «حال و روز خوشي ندارم.»
به طرز رقت باري لاغر شده است. دلم برايش مي سوزد. دستش را در دستم مي گذارد. از او مي خواهم که دواهايش را بخورد. مي گويد: «شفا با خداست، اين دکترها که چيزي نمي دانند.»
از همان اول از دکترها بيزار بود. وقتي هم که من و حميد با هم ازدواج کرديم زياد تحويلم نمي گرفت. من مريض حميد بودم و او عاشق من شد. هر چه قدر مادرم اصرار کرد که او زن دارد، زير بار نرفتم و حميد همسرش را طلاق داد. مادر دلش به حال زن او مي سوخت و اجازه نمي داد حميد به خانه ي ما بيايد.
ده سال پيش وقتي که پدرم فوت کرد، ده سال داشتم و مادرم خيلي جوان بود. بيشتر اوقاتش را در مسجد مي گذراند و به دوره هايي که زنان مي گذاشتند مي رفت. گاهي مرا با خود به اين دوره ها مي برد ولي چون من گريه نمي کردم او ناراحت مي شد. من هم ياد گرفته بودم که کشاله ي رانم را با دست محکم بگيرم تا دردم بيايد و گريه کنم. مادر برايم لاک ناخن نمي خريد. چون معتقد بود که نجس است. حتي در دوره ي دبيرستان اجازه نمي داد بدون چادر به مدرسه بروم. با اين حال و اين همه حساسيتِ مادر، من مثل دختر رباب خانم، آفتاب مهتاب نديده نشدم.
مادر دستم را مي گيرد و مي گويد: «چند روز پيش رباب خانم مي گفت پل صراط خيلي خطر دارد. اگر از آن عبور کنيم به جهنم نمي رويم. من از جهنم مي ترسم.»
سرم را جلوتر مي برم و مي گويم: «اين ها که زياد سخت نيست.»
مادر از دنياي من خبر ندارد. هفته ي پيش حميد تمام مبل ها و فرش هاي خانه را عوض کرده بود. مادر نمي دانست که زندگي بدون امکانات جهنم است.او که اجازه نمي داد حتي يک ترانه گوش کنم حالا چرا از پل صراط مي ترسيد؟ دلم مي خواست مادر بيايد و با ما زندگي کند. هر چه قدر با او صحبت کردم که بايد با ما و زير يک سقف زندگي کند قبول نکرد. دستم را مي گيرد و به ناخن هايم نگاه مي کند و مي گويد: «مگر به تو نگفته بودم که اين ها عين نجاست است.»
او را در آغوش مي گيرم. دلم مي خواست که او مرا با لنگه دمپايي بزند. مثل وقت هايي که کوچک بودم با دمپايي دنبالم مي کرد که چرا در صندلي آقا مي نشينم يا موقع روضه يواشکي مي خندم.
غروب شده و صداي اذان در حياط مي پيچد. مادر سجاده را در ايوان پهن مي کند و نمازش را مي خواند. براي او هيچ چيز به اندازه خدا اهميت ندارد. هر چيزي که در آن حرفي از خدا نباشد، براي او بي ارزش است. دوباره مي گويد: «از پل صراط بگو.»
خجالت مي کشم بگويم چيزي نمي دانم. دوباره مي گويد: «ديروز صبح زمين تکان خورد فهميدي؟»
مي خندم و مي گويم: «مادرجان خانه ما ضد زلزله است. يعني هيچ وقت خراب نمي شود.»
خيلي جدي مي گويد: «براي قيامت هم خانه اي داري که خراب نشود؟»
مي گويم: «مادر جان! چه طور دلت مي آيد با من از اين حرف ها بزني. من هنوز بيست سال هم ندارم.»
مي خندد. و دوباره براي اين که حرفي بزنيم مي گويد: «از بهشت خدا چه مي داني؟»
چيزي نمي گويم. خودش مي گويد: «زن هايي که سر زا مي روند وارد بهشت مي شوند. کاش من هم سر زا رفته بودم.»
با گفتن اين حرف ساکت مي شود و ديگر حرفي نمي زند. دلهره مي گيرم. اگر من سر زا بروم چه کار کنم؟ دوباره ترس از مرگ به سراغم مي آيد.حال مادر بهتر نشده است. صداي بوق ماشين حميد را مي شنوم. مي خواهم مادر هم با ما بيايد ولي او قبول نمي کند. صورتش را مي بوسم و از او خداحافظي مي کنم. حميد پشت در منتظر من است. دست هايم را مي گيرد و مي گويد: «چرا رنگت پريده؟»
با نگراني از او مي پرسم: «بهشت چند طبقه دارد؟»
مي خندد و مي گويد: «هفت طبقه که مال از ما بهتران است و هيچ جور پارتي بازي هم نخواهد شد.»
ساکت کنار حميد مي نشينم و به فکر آن هفت طبقه اي هستم که هيچ کدام از طبقاتش به من و حميد تعلق ندارد.