■ جلوه های از نماز در جبهه 2
طيف نور
علي طالبي
قبل از مرحله ي سوم عمليات کربلاي پنج، بنده به عنوان مسؤول تسليحات گردان کميل بن زياد بودم.
روزي جلوي چادر تدارکات نشسته بودم. يکي از رزمندگان گردان در فاصله ي چند متري مشغول نماز بود. چنان حال خوشي داشت که طيفي از نور در صورت او مشاهده کردم.
نماز مجوز از امام زمان
شهيد علي اصغر توليت
دو تن از رزمندگان شهيد به نام هاي عبدالحسين پيشگر و حسين علي اکبري بودند که اين دو با هم وارد آموزش شدند. دو نفرِ آن ها از يک محل و به قول معروف بچه محل بودند.
شهيد اکبري خيلي شوخ طبع بود. اين شهيد آن قدر شوخ طبع بود که فکر مي کردي به زور نماز مي خواند، اما خودم يک شب شاهد بودم که آن چنان زار مي زد و گريه مي کرد که گويي عزيزترين دوستانش را از دست داده است.
شهيد پيشگو هم که داراي روحيات معنوي خوبي بود از شهيد اکبري مسن تر بود، ولي هر دو، عشق عجيبي به انقلاب و دفاع مقدس داشتند.
ما به همراه آن دو رزمنده حدود 80 نفر بوديم که در پادگاني در تهران استقرار داشتيم و نوبتي، هر از چند گاهي به جبهه مي رفتيم. تازه از جبهه برگشته بودند که مشخص شد عمليات آزادسازي خرمشهر قرار است انجام شود. با اصرار فراوان از من خواستند که دوباره بروند جبهه. ولي من قبول نکردم و مجوز حضور در جبهه را به آن ها ندادم و گفتم: «حتماً بايد همين جا بمانيد که به شما نياز داريم.»
آن ها که ديده بودند نمي توانند از من اجازه بگيرند بعد از ظهر رفته بودند جمکران. آن جا از آقا امام زمان (عج الله تعالي فرجه) خواسته بودند که آن ها را به منطقه راه دهد. نمازي خوانده و اشکي ريخته بودند و همان شب مجوز را از آقا امام زمان گرفته بودند. فردا من کمي کار داشتم و دير رفتم سر آموزش. آن ها از غيبت من نهايت استفاده را کرده و از يکي ديگر از برادران اجازه گرفته بودند. من که ديرتر آمدم پادگان متوجه غيبت آن ها شدم و وقتي از علت غيبت آن ها پرسيدم گفتند: «رفته اند جبهه.»
آري! رفتند و ديگر برنگشتند. در عمليات آزادسازي خرمشهر به شهادت رسيدند و ثابت کردند که با عشق به خوبي ها و تضرع به درگاه دوست مي توان وارد حريم يار شد و در کنار صالحان و شهداء قرار گرفت.
کار ما مثل نماز است
سيد مرتضي ميريان
در يک عمليات در موقعيتي که خواستيم از خاکريز خود جدا شويم و به سمت دشمن يورش ببريم، فرمانده ي ما که بعداً شهيد شد گفت: «هر کس وضو ندارد همين جا با اين خاک ها تيمم کند؛ چون کار ما مثل نماز است و با وضو بودن مهم است.»
اين مطلب که در سال 1359 براي من اتفاق افتاد تا آخر جنگ درسي بود فراموش ناشدني و هميشه اطرافيانم را به دائم الوضو بودن ترغيب مي کردم.
عشق به عبادت
جهاندار مالاميري
آن چه من مي خواهم بگويم شايد خاطره نباشد و در واقع وصف حال و شور و علاقه ي رزمندگان جهت آماده شدن براي نمازهاي جماعت در صحنه هاي نبرد است.
از پادگان دوکوهه در خاطر دارم که نسبتِ بين دستشويي ها و تعداد رزمندگان واقعاً نامتناسب بود. در هر يک از اوقات نماز ديده مي شد که دلاوران عرصه هاي نبرد با چه حالي، دقايقي و و حتي ساعتي قبل از اذان خود را براي نماز آماده مي کردند.
همان طور که ذکر شد تعداد دستشويي ها کم بود و مي بايستي در صف هاي طولاني انتظار مي کشيدي، تا بتواني وضو بگيري و آماده ي نماز شوي.
اگر نبود عشق به نماز و اگر رزمنده ها به اهميت و ثواب نماز جماعت پي نبرده بودند، هيچ گاه اين صف هاي طويل تشکيل نمي شد. همين انتظار زياد، خود مي توانست مانعي باشد جهت عدم حضور در نماز اول وقت. اما از آن جايي که حلاوت نماز و سخن گفتن با خالق در جان تک تک رزمنده ها جاي گرفته بود، هر روز شاهد نمازهاي بسيار با شکوه و چهره هاي نوراني و لطف و صفاي بسيجيان و علاقه ي آن ها به راز و نياز و در عين حال شکوه و هيبت اين عاشقان بوديم.
خواست و قضاي الهي
حجت الاسلام والمسلمين ابوالقاسم نيکخو
چند وقتي بود که در منطقه ي مريوان بودم. يکي از مقرهاي نيروهاي ما مدرسه اي بود که در آن جا استقرار داشتيم. من در آن ايام امام جماعت آن مقر بودم.
يک روز تازه براي ما نيرو آمده بود. آن ها با تعاريفي که شنيده بودند فکر مي کردند به محض ورود بايد درگير شوند و وارد جنگ بشوند. ولي در هنگام ورود آن ها وضعيت عادي بود و هيچ مشکلي وجود نداشت.
آن ها خواستند از اين موقعيت استفاده ي مناسب کرده باشند. بنابراين شروع کردند به تميز کردن اسلحه ها. موقع نماز مغرب و عشا شد و يکي از برادران اذان گفت. اين نيروها که مي خواستند خود را براي نماز آماده کنند اسلحه هاي خود را به همان حالت نيمه باز رها کردند و به صف جماعت پيوستند.
نماز در يک مکان بزرگ برگزار مي شد. مشغول نماز شديم که از حياط يکي از خانه هاي روبه رو يک آرپي جي شليک شد. با خواست خدا گلوله ي آرپي جي به ما اصابت نکرد. نور اين انفجار همه جا را روشن کرد و بچه ها هم بلافاصله خيز رفتند.
به علت اين که اسلحه ها نيمه باز بود، ما اسلحه دم دست نداشتيم. به همين دليل نماز دوم خوانده نشد و ابتدا بالاي پشت بام تأمين گذاشتيم و اسلحه ها هم جمع شد. نماز دوم به حالت «نيمه آماده باش» برگزار شد و اسلحه ها در کنارمان قرار داشت.
خواست و قضاي الهي
حجت الاسلام والمسلمين ابوالقاسم نيکخو
چند وقتي بود که در منطقه ي مريوان بودم. يکي از مقرهاي نيروهاي ما مدرسه اي بود که در آن جا استقرار داشتيم. من در آن ايام امام جماعت آن مقر بودم.
يک روز تازه براي ما نيرو آمده بود. آن ها با تعاريفي که شنيده بودند فکر مي کردند به محض ورود بايد درگير شوند و وارد جنگ بشوند. ولي در هنگام ورود آن ها وضعيت عادي بود و هيچ مشکلي وجود نداشت.
آن ها خواستند از اين موقعيت استفاده ي مناسب کرده باشند. بنابراين شروع کردند به تميز کردن اسلحه ها. موقع نماز مغرب و عشا شد و يکي از برادران اذان گفت. اين نيروها که مي خواستند خود را براي نماز آماده کنند اسلحه هاي خود را به همان حالت نيمه باز رها کردند و به صف جماعت پيوستند.
نماز در يک مکان بزرگ برگزار مي شد. مشغول نماز شديم که از حياط يکي از خانه هاي روبه رو يک آرپي جي شليک شد. با خواست خدا گلوله ي آرپي جي به ما اصابت نکرد. نور اين انفجار همه جا را روشن کرد و بچه ها هم بلافاصله خيز رفتند.
به علت اين که اسلحه ها نيمه باز بود، ما اسلحه دم دست نداشتيم. به همين دليل نماز دوم خوانده نشد و ابتدا بالاي پشت بام تأمين گذاشتيم و اسلحه ها هم جمع شد. نماز دوم به حالت «نيمه آماده باش» برگزار شد و اسلحه ها در کنارمان قرار داشت.
نماز در زير آوار
محمد حياتي
ما در يک سنگر چهار نفره بوديم. موقعيت سنگر ما طوري بود که زير يک تپه را کنده بوديم و آن جا را به عنوان سنگر انتخاب کرده بوديم. جنس خاک تپه ها آهکي بود و هر وقت که باران مي آمد از سقف سنگر آب مي چکيد و داخل سنگر مي ريخت. ما به کمک يک مقدار پلاستيک جوي آبي درست کرده بوديم و آب را به بيرون هدايت مي کرديم.
يکي از همسنگرهاي ما فردي بود مخلص و بسيار مقيّد به نماز. هر روز صبح او زودتر از همه بيدار مي شد و ما را هم براي نماز بيدار مي کرد و ما هيچ گاه نتوانستيم که او را براي نماز بيدار کنيم و او هميشه جلوتر از ما بود.
بعد از نماز به سجده مي رفت و با گريه هايش ما را منقلب مي کرد.
يک روز در حالت خواب و بيداري بودم و رفيق ما هم در حال نماز بود. به ناگاه صدايي آمد و من فکر کردم گلوله ي دشمن است و به همين دليل خيلي سريع از سنگر رفتم بيرون. ولي بعد از خروج ديدم تپه در حال ريزش است و بعد از چند لحظه با صداي بلند کُل سنگر فرو ريخت. چند لحظه اي صبر کردم ولي دوستم بيرون نيامد. رفتم در داخل سنگر خراب شده ولي با نهايت تعجب ديدم که او هم چنان در حال نماز خواندن است و مقدار زيادي خاک و آوار به روي او ريخته است.
او آن چنان گرم صحبت با خدا بود که حاضر نشده بود نمازش را قطع کند. او را از زير آوار آوردم بيرون؛ ولي از تعجب مات و مبهوت شده بودم.
نماز در کمپرسي
حسين يوسفي
سال 61 قبل از عمليات والفجر مقدماتي سوار بر کمپرسي هاي تدارکات شديم تا به منطقه عمليات برويم. چون تعدادمان زياد بود و کمپرسي کم، در نتيجه فقط مي شد در کمپرسي ايستاد. ماشين ها حرکت کردند؛ و در حالي که افراد با تجهيزات کامل از قبيل کوله پشتي، اسلحه، کلاه آهني، گلوله هاي اضافي و قمقمه و... ايستاده بودند.
هر کس ذکري مي گفت و بعضي شوخي مي کردند که تو فردا شهيد مي شوي و از همديگر طلب شفاعت مي کردند. مدتي گذشت و اعلام شد وقت نماز صبح است و چون امکان توقف نبود گفتند همان طور نماز بخوانيد.
کساني که وضو نداشتند با خاک روي بدنه کاميون ها تيمم کردند و در همان حالت ايستاده و در حال حرکت بدون رکوع و سجود، نماز خوانديم تا به عمليات خللي وارد نشود.
نماز با شکوه
برادر دو شهيد علي باباديّابي
روزي تعدادي از شهدا را به شهر ما، سمنان آورده بودند. برادر شهيد من علي ديّابي در تشييع جنازه اين شهدا شرکت کرده بود. در بين راه به من گفت: «من دلم مي خواهد روزي شهيد شوم و نماز جنازه مرا هم با همين شکوه برپا کنند و مرا تشييع کنند.»
همين طور هم شد و او با وجود فرزند سه روزه ي خود- که هرگز او را نديد- به جبهه رفت و به مقام شهادت نائل شد.
نماز او با شکوه برگزار شد و سپس او را تشييع کرديم. روحش شاد.
فرصت الهي
عزت ا... شاکري
قبل از عمليات والفجر در اهواز مستقر بوديم. نماز جماعت تمام شده بود ولي عده ي زيادي از برادران هنوز مشغول عبادت و تعقيبات بودند. فرمانده ما فردي بود به نام اخوي عرب. و در همان زمان مرحوم آيت الله طاهري امام جمعه ي فقيد شهر شاهرود هم پيش ما بودند.
وقتي که به اخوي عرب خبر داده بودند که عمليات خط شکني به عهده ي نيروهاي شماست، او اين خبر را به آيت الله طاهري داده بود و ناگهان ديديم ايشان وارد نمازخانه شد و با گريه بسيار عجيبي گفت: «بچه ها خوشا به حالتان. بچه ها مژده بدهيد.»
و خلاصه نمي توانست خودش را کنترل کند. اخوي عرب هم حضور داشت. بعد از مدتي که همه کنجکاو و کنجکاوتر شده بودند خبر فوق را به ما دادند. نمازخانه با کمک موتور برق روشن مي شد. اخوي عرب برق ها را خاموش کرد و گفت هر کس مي خواهد مي تواند برود، چون در اين رفتن برگشتن نيست. ولي بچه ها همه اخوي عرب را بلند کردند و بسيار خوشحال شدند.
در آن شب ما حادثه اي شبيه کربلا را در نمازخانه ي خود داشتيم و چون بلافاصله بعد از عبادتِ بچه ها هم بود، همگي شاد و مسرور بودند از اين که خداوند به آن ها توفيق داده است؛ توفيق کاري که احتمال شهادت در آن بسيار است.
پيشاني زخمي
محمد حسين پور
دوستي داشتم به نام سيدمهدي ميرکريمي. طلبه ي با صفايي بود از استان خراسان، از حوزه علميه ي مشهد. رزمنده اي بسيجي، پرشور و بسيار فعال بود که جز عشق جبهه و جهاد و شهادت چيزي در سر نداشت. او مسؤول تبليغات گردان الحديد بود که در عمليات خيبر مفقودالاثر شد. روزي به نزد او رفتم. از آن جايي که خيلي اهل عبادت به ويژه نماز بود اثر مهر روي پيشاني او مانده بود. نمي دانم من سؤال کردم يا خودش. در دنباله ي بحث و صحبت، شروع به توضيح درباره ي لکه ي پيشاني اش کرد. او توضيح داد که پيشاني هم براي من مشکل درست کرده است (به خاطر زخم و لکه شدن). گفت: «تصميم گرفتم بروم نزد پزشک و مسئله را با او در ميان بگذارم. رفتم پيش دکتر و گفتم آقاي دکتر مي شود دارويي به ما بدهي که اين زخم روي پيشاني ما و لکه ي آن خوب شود. دکتر به من و زخم نگاهي کرد و گفت: «برو، برو آقاجان. لطف کن کم تر پيشاني ات را به مهرها بکوب. سرت را مي کوبي به مهرها. مهرها را مي شکني و بعد پيش دکتر مي آيي که پيشاني ام زخم شده.» (اين مطلب را با خنده برايم تعريف مي کرد.)
نماز با صفا
حسن رحيمي
کربلاي پنج بود. بنده به عنوان راننده در منطقه حضور داشتم. خبر دادند همه ي نيروها آماده باش هستند؛ ولي در آن مقر به من گفتند که کلاه آهني کم است و شما برويد از خرمشهر کلاه بياوريد. نيروها تجهيز شدند و عده اي سوار ماشين من شدند. در راه به مقري تاکتيکي که از استحکام خوبي برخوردار بود رسيديم. دوباره نيروها را سوار کردم و چون نمي شد چراغ ها را روشن کرد با چراغ خاموش حرکت کرديم. در راه، ماشين با يک تانک خودي برخورد کرد و آسيب ديد. دوباره آمديم مقر تاکتيکي و يکي از نيروها را که راه را بلد بود همراه برديم، چون از ستون عقب مانده بوديم و من راه را بلد نبودم. رسيديم به محلي که بچه ها آن جا توقف کرده بودند و آن جا بود که بلدچي گفت من ديگر راه را بلد نيستم.
خلاصه با زحمت خود را رسانديم به جزيره ي بُوارين. نيروها را پياده کردم و راهنما هم رفت. به من گفتند تو برگرد عقب.
من ديدم نمازم در حال قضا شدن است. به همين دليل تيمّم کردم و در داخل ماشين در حال رانندگي نماز مغرب را خواندم. خمپاره در دو طرف ماشين به زمين مي خورد و گاهي سرم مي خورد به فرمان. جاده ناهموار و پُر دست انداز بود. در حال دنده عوض کردن مي گفتم اهدنا الصراط المستقيم؛ در حال فرمان پيچاندن مي گفتم صراط الذين انعمت عليهم و...
نزديک کربلا بودم و حال و هواي معنوي آن را حس مي کردم. از طرفي جاده، جاده ي شهدا و ياران با وفاي خميني بود. اين ها دست به دست هم داد تا نماز مغربم را که عاشقانه ترين نماز عمرم بود بخوانم.
بعد از چند لحظه رسيدم به منطقه اي امن تر و آن جا نماز عشا را خواندم.
دو بار نماز صبح
نعمت الله عباسي
اين خاطره مربوط مي شود به خرداد ماه سال 1360. در آن ايام به همراه دو نفر ديگر از برادران به عنوان مسؤولان دسته هاي يک گروهان در خدمت جنگ و انقلاب بوديم. محل استقرار ما شهرک دارخوين بود. در واقع اين محل مقري بود جهت استراحت و تجهيز نيروها.
به طور کلي در بين نيروها هميشه افراد شوخ طبع وجود داشتند که اتفاقاً يکي از اين فرمانده ي دسته ها هم داراي همين ويژگي و روحيه بسيار خوب بود. اسم کوچکش را به خاطر ندارم؛ اما فاميل او پرهازي بود که بعدها شهيد شد. در بسياري مواقع ديده مي شد که اين شهيد بزرگوار با ديگر رزمنده ها يک جا جمعند و مشغول صحبت هستند. اغلب صحبت هايشان با خنده نيز همراه بود.
يک روز صبح تازه صداي اذان به گوش مي رسيد که من از خواب بيدار شدم. ابتدا رفتم سراغ بچه هاي رزمنده دسته ي شهيد پرهازي تا آن ها را براي نماز بيدار کنم. تعدادي را صدا کردم و عده اي هم خودشان بيدار شده بودند و يا اين که با اين سر و صدا از خواب بيدار شدند. از قيافه هايشان معلوم بود که سؤالي دارند و در واقع همه متعجب بودند. بلافاصله بعد از چند لحظه خودشان به حرف آمدند که ما يک بار نماز صبح خوانده ايم، که البته خودشان فهميدند چه خبر است.
بله شهيد بزرگوار پرهازي حول و حوش ساعت 2 بامداد بچه ها را براي نماز صبح بيدار کرده بود و چون همگي خسته بودند، متوجه ساعت هم نشده بودند. دو رکعت نماز صبح خوانده و خوابيده بودند. ولي چاره اي نبود. همگي بلافاصله بيدار شدند و وضو گرفتند و مشغول نماز صبح واقعي شدند.
معجزه الهي
علي کوهساري
در سال 1367 هنگام عقب نشيني نيروها و جمع آوري تسليحات از مناطق جنگي، گاهي جنگنده هاي عراقي از خط مرزي عبور مي کردند و در بعضي مناطق بمباران هايي انجام مي دادند.
يک روز در سنگري بوديم که داخل آن مقدار زيادي مهمات بود. ناگهان اعلام شد جنگنده هاي عراقي هجوم آورده اند و ما از سنگر خارج شديم.
صدايي به گوش مي رسيد که فرياد مي زد حاجي را از سنگر بياوريد بيرون. اما در همين لحظه بود که جنگنده ي عراقي موشک هاي خود را پرتاب کرد و سنگر مورد اصابت قرار گرفت. ما سريع موضع گرفتيم که مورد اصابت ترکش ها قرار نگيريم. بعد از چند لحظه که وضعيت عادي شد به محل برگشتيم. يکي از نيروها گفت برويد داخل سنگر نيمه ويران و حاجي را بيرون بياوريد. من به همراه يکي از دوستان سينه خيز رفتيم داخل سنگر و با منظره ي عجيبي روبه رو شديم که جز معجزه ي الهي نبود.
حاجي در سنگري که مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود مشغول خواندن قرآن و مناجات بود.
نماز آيات
مصطفي صابريان
يک شب از طرف پاسگاه شهيد چمرانِ مسجد المهدي سمنان گشت زني مي کرديم. ماه آن شب در حال خسوف قرار گرفت. از وقتي که ماه شروع به گرفتن کرد شهيد بزرگوار علي اصغر قاسم پور اسلحه اش را به من داد و گفت من مي خواهم نماز آيات را همين حالا بخوانم. شهيد بزرگوار علي اصغر مطلبي هم همراه ما بود.
من و شهيد مطلبي نگهباني مي داديم و شهيد قاسم پور با گفتن اين جمله که معلوم نيست که من تا ده دقيقه ي ديگر زنده باشم يا نه، شروع به خواندن نماز آيات کرد.
توسل به اهل بيت
محمدرحيم جوانمرد
به همراه ده نفر از رزمندگان مأموريت داشتيم از رودخانه اي عبور کنيم و به دشمن برسيم. خود را با طناب به هم بستيم و بر پيشاني هايمان نيز پيشاني بند يا فاطمة الزهرا (س) را محکم کرديم. هر چه سعي مي کرديم پيشرفت کنيم نمي شد و موج هاي عظيم ما را به جاي اولمان بازمي گرداند. به پيشنهاد يکي از دوستان زيارت عاشورا را با صداي بلند خوانديم.
بعد از چند ساعت تلاش که در ظاهر خيلي هم پيشرفتي نکرده بوديم. نوري به چشمانمان خورد و نااميد از اين که نتوانسته ايم به آن طرف برويم، ولي وقتي به ساحل رسيديم ساحل دشمن بود و ما به برکت آن زيارت عاشورا و توسلمان به ائمه توانستيم از رودخانه عبور کنيم.
نماز بسيجي
حجت الاسلام والمسلمين عبدالله عربي
در منطقه سردشت هر از چند گاهي به عنوان امام جماعت، نماز مي خواندم. در چند مورد شهيد حسين صفا، با توجه به وضعيت جنگي منطقه به من مي گفت نماز بسيجي بخوان. من هم با اين جمله او مي فهميدم که وقت آن است که نماز را به سريع ترين حالت ممکن بخوانم.
البته نه اين که بسيجي ها نمازشان را سريع مي خواندند، نه بلکه منظور اين است که در بعضي از جاها لازم بود که بسيجي ها در ضمن داشتن سرعت کارها را با کيفيت انجام دهند، اين جا هم بايد در ضمن داشتن سرعت، نماز باصفايي مي خوانديم.
جا ماندن از قافله ي شهدا
سيد محمد حسيني
سال 1365 ما در منطقه حاج عمران، حوالي پيرانشهر بوديم. روزي به همراه چند نفر از رزمندگان رفتيم به شهر نقده و در اين مرخصي کوتاه کمي با هم شوخي هاي زباني نه چندان مناسب کرديم. کمي که گذشت برگشتيم پادگان. در بين رفقاي ما، برادراني بودند که خيلي اهل دل بودند و با عبادات خالصانه خود بعضاً در شرف شهادت قرار گرفته بودند. آنان مقدمه ي شهادت را که ترک گناه و انجام واجبات است، به خوبي مراعات مي کردند. خود را در حضور يار مي ديدند و کوچک ترين کاري برخلاف خواسته ي خداوند انجام نمي دادند. نمازهاي عارفانه را قامت مي بستند و نماز آن ها باعث مي شد از کوچک ترين گناه هم بيمه شوند.
خلاصه، شبِ آن روز که ما رفته بوديم مرخصي، من در خواب ديدم که قطاري به طَرف ما مي آيد. وقتي که از دوستان سؤال کردم قطار چيست؟ گفتند آمده تا شهدا را ببرد. با توجه به وضعيت خاص منطقه و اين که اصلاً منطقه ي ما طوري بود که جايي براي حمله ي دشمن نداشت من تعجب کردم که چه طور اين رزمندگان شهيد شده اند. آن قدر قطار، شهيد در خود جا داد که حتي در سالن هاي آن هم ديگر جايي نبود. من هم سوار شدم ولي مأمور قطار آمد و با عصبانيت مرا پياده کرد و قطار راه افتاد. دنبال قطار دويدم و سوار شدم.
به اولين شهيدي که در راهروي قطار بود رسيدم. خود را بر روي او انداختم و گفتم: «چرا مرا نمي بريد؟» او جواب داد: «مگر رفتار و گفتار ديروزت در نقده يادت رفته که چه گفتي و چه کردي؟» و دقيقاً از حرف هاي شوخي روز قبل ما مطلع بود.
شهيد پيشاني مرا بوسيد و گفت: «ببخشيد ولي پياده شو برو.»
فردا شب همان صحنه ي خواب ديشب به وجود آمد. نيروهاي دشمن با عمليات هلي برد به منطقه و مقر ما در مهران حمله کردند و تعداد زيادي از دوستان شهيد شدند.
اگر نمازهاي ما هم طوري بود که نمي گذاشت مرتکب گناهي بشويم، ما هم سوار قطار شهدا مي شديم و نزد پروردگار خود مي رفتيم.
مکان غصبي
ناصر گرزين
بعد از عمليات بدر در هورالعظيم، خط پدافندي داشتيم. مسؤول محور برادر شهيد قاسم علي صادقي بود. يک روز به همراه ايشان براي سرکشي به آبراهه ها و کمين ها به منطقه رفتيم تا خط را بررسي کنيم. تا ظهر کارمان طول کشيد و در نزديکي پاسگاه ترابه در يکي از مقرهاي پشتيباني روي آکاسيف هاي (شناورهاي روي آب) آن جا با هم نماز ظهر خوانديم.
پس از نماز يکي از برادران به شوخي گفته بود چون در خاک عراق هستيم، اين مکاني که در آن نماز مي خوانيم غصبي است و نمي شود نماز خواند و نمازهايمان اشکال دارد.
شهيد صادقي که اين حرف را شنيد، به شدت ناراحت شد و موضوع را خيلي جدّي تلقي کرد. ايشان اظهار داشت يعني اين همه نمازهايي که اين جا خوانده ايم اشکال دارد و باطل است. يعني شما مي گوييد اين نمازها را قضا کنم و دوباره بخوانم.
ايشان خواستند بفرمايند که اين وسوسه ها را به دل راه ندهيد. وقتي در حال مبارزه با کفر و يک مهاجم به کشور اسلامي هستيد و مي خواهيد او را بيرون کنيد، نماز در خاک او هيچ اشکالي ندارد.
خواب شيرين در سجده
سيد اسماعيل موسوي
روزي مشغول صحبت با يکي از دوستانم بودم. بحث کشيده شد به نماز. به رفيقم گفتم: «راستي تو چرا نمي آيي تا شب ها برويم نماز شب بخوانيم.» با کمي مکث و درنگ پاسخ داد: «حقيقتش اين است که من نماز شب بلد نيستم.»
به او گفتم: «خوب اين که نمي تواند عاملي شود تا نماز شب نخواني. از امشب مي رويم با هم براي نماز. ان شاء الله امشب ياد مي گيري.»
ساعت دو- سه بود که صدايش کردم: «رفيق پاشو وقت نماز است.» با کلي علاقه بلند شد. سريع وضو گرفتيم و يک جاي خلوت گير آورديم. به او گفتم من هر کاري مي کنم تو هم با چند لحظه تأمل، ديرتر از من انجام بده. ذکرهاي نماز را هم بلندتر مي گويم، تو هم تکرار کني. گفت چشم آقا سيد و نماز را شروع کرديم.
اين رفيق ما با دقت درس را فرا گرفت و نماز با حالي خوانديم. بعد از نماز من رفتم سجده، ولي اين بار به آرامي ذکر مي گفتم. حالا اين که چند دقيقه طول کشيد نمي دانم؛ ولي خوابم برده بود. اين رفيق ما هر چي صبر کرده بود ديده بود نه! اين آقا سيد خيلي عاشق سجده است و ول کن نيست. ولي بعد از چند لحظه او متوجه شده بود که اين عارف دلباخته در خواب فرو رفته است!
بعد از مدتي صدايم زد و گفت: «پاشو، برو سر جايت بخواب.»
حمله ي حشرات
علي رضا مصطفوي
يک گروهان تلفيقي از رزمندگان را در کيلومتر 25 جاده ي منتهي به آبادان در يک منطقه ممنوع الورود آماده سازي و تجهيز مي کردند. اين افراد در يک رقابت تنگاتنگ انتخاب شده بودند. چون وضعيت منطقه و عمليات آتي کمي بحراني بود، از هر کدام از بچه ها يک قطعه عکس حجله هم گرفته بودند.
يکي از خصوصيات اين منطقه ي محروم پشه هاي بسيار درشت در تمام طول شبانه روز بود. بدن بعضي از رزمندگان نسبت به اين پشه ها حساسيت داشت. آن ها به شوخي مي گفتند پشه ها از روي پوتين همه نيش مي زنند. تعداد کمي پشه بند مهيا شده بود؛ ولي جوابگوي همه نبود و از طرفي نمي شد هميشه در پشه بند بود.
ما مجبور بوديم دائم يک چيزي دود کنيم تا پشه ها کمي دور شوند. اين کار را موقع نماز هم انجام مي داديم اما پشه ها باز هم حمله ور مي شدند.
چون عشق و علاقه ي وافر و اخلاص بسيار وجود داشت، برادراني بودند که همه ي مستحبات نماز را هم انجام مي دادند. ولي پشه ها نمي توانستند خيلي مانع کار آن ها شوند. گويي اين جانوران مأمور بودند که رزمندگان را اين طور مواقع و در هنگام عبادت امتحان کنند.
يکي از دوستان بود که هميشه با پوتين و دستکش و ماسکِ زنبورداران بود. اما موقع نماز نمي توانست از آن ها استفاده کند و بنابراين نمازش را بدون تجهيزات اقامه مي کرد.
اين پشه ها طوري خواب را از چشم بچه ها ربوده بودند که آن قدري که به خواب احساس نياز مي شد به خوراک نمي شد. ولي همين رزمندگان نماز شب مي خواندند و در زير پتو با آن گرماي زياد دعاي عهد و فرج مي خواندند. اين نوع عبادت ها نبود، جز با وجود اخلاص بسيار.
باور کنيد من نماز شب نمي خوانم
عليرضا بهرامي نسب
هر کس به نوعي نماز شب خواندن خود را کتمان مي کرد. شوخي ها و مزاح هاي جالبي بر سر اين موضوع انجام مي گرفت. مثلاً به پاي بعضي از بچه ها هنگامي که خواب بودند قوطي کنسرو و کمپوت مي بستند که به محض بلند شدن در نيمه هاي شب سر و صدا کند و همه را از خواب بيدار کند تا نماز شب بخوانند. يا چند بار دو سه نفر از بچه ها را با طناب به هم مي بستند تا وقتي که يکي از آن ها بلند مي شد ديگران را هم بيدار کند و بقيه متوجه مي شدند که چه کسي براي نماز شب زودتر بيدار مي شود. ولي همان فرد از همه بيشتر اين موضوع را کتمان مي کرد. با وجود اين همه پنهان کاري ها، نيمه هاي شب هيچ کس در چادر نبود و هر کس جاي خلوتي را گير آورده و مشغول عبادت شبانگاهي خودش بود.
نماز قبل از وقت
حجت الاسلام والمسلمين محمدمهدي ابوالقاسمي
يکي از بسيجيان براي بار اول بعد از آموزش به منطقه جبهه جنوب آمده بود. در اولين صبح حضور خود براي اقامه ي نماز صبح بيدار مي شود و وقتي به نمازخانه مي رود، مي بيند بسياري از رزمندگان در حال نماز خواندن هستند. او هم نمازش را مي خوانَد. ولي بعد از نماز مي بيند که عجب نماز صبح طولاني اي خوانده مي شود. بعد از تعجب بسيار، از يکي از رزمندگان موضوع را جويا مي شود که متوجه مي شود هنوز اذان نگفته اند و او زودتر از وقت نماز خوانده و ديگران هم مشغول خواندن نماز شب هستند.
عبادت در کوه
ابوالفضل عباسي
يکي از رزمندگان شوخ طبع مي گفت رفتم جبهه. از آن جا که با حال و هواي جبهه آشنا نبودم خيلي چيزها برايم عجيب بود. روز اول دقايقي مانده به اذان مغرب رفتم داخل نمازخانه. ديدم از همان قبل از اذان، نمازخانه شلوغ است. نماز که خواندم ديدم اي بابا هنوز هم بعد از دقايقي که گذشته و نماز تمام شده عده زيادي مانده اند. بسياري از افراد حاضر هم در سجده بودند. من هم گفتم بروم سجده و به هر حال کارها و عباداتي را که انجام مي دهند، ياد بگيرم. متوجه شدم که يک نفر دارد مرا صدا مي زند. گفت: «اخوي همه رفته اند و کسي نمانده. پاشو پاشو.» بله من در سجده خوابم برده بود.
نماز ميت
مهندس سيد عبدالله مرتضوي
روحاني گردان برايم تعريف کرده که:
«روزي داشتيم در جبهه در يکي از جاده ها مي رفتيم. به دو جسد برخورد کرديم. رفتيم جلوتر و بعد از بررسي و دقت فهميديم که عراقي هستند؛ ولي خوب لباس نظامي به تن نداشتند و احتمالاً از آن دسته افرادي بودند که به زور سرنيزه به اجبار به جبهه فرستاده شده بودند.
ما، علت اصلي خودداري کردن آن ها براي جنگ با نيروهاي ايراني را حدس زده بوديم و آن هم شيعه بودن آن ها بود. به همين دليل به اطرافيانم گفتم آن ها را غسل دهيم و بعد به خاک بسپاريم.
همين کار را کرديم بعد از غسل و اقامه نماز بر جسدهاي آن ها، در همان مکان به خاک سپرديمشان.»
التماس به آقا امام زمان
جانباز محمدرضا يوسفيان
اين خاطره درباره ي شهيد محمدمهدي خرقاني پاسدار گمنامي است که مسؤوليت گروه فرهنگي اردوي هجرت در شهرستان کامياران کردستان را عهده داشت. او زحمات زيادي را متحمل مي شد تا دانش آموزان زيادي را از سراسر کشور، به منظور ايجاد وحدت بين تشيع و تسنن و خنثي کردن تبليغات دشمن در اين شهرستان جمع کند.
شب تولد امام زمان (عج الله)، در سال 1361، بعد از نماز مغرب و عشا، در حالي که تعدادي از دانش آموزان اردوي هجرت در شهرک نظامي و محل خوابگاه خود جشن با شکوهي برگزار کرده بودند، يکي از دانش آموزان متوجه غيبت اين شهيد گرامي مي شود. خيلي پرس و جو مي کند و جهت يافتن وي به سمت تعدادي از خانه هاي بدون سکنه مي رود. در تاريکي شب صداي گريه اي او را به خود جلب مي کند. به طرف صدا مي رود، گويا از پشت بام يکي از همين خانه ها مي آمده. مي گفت آهسته از راه پله خانه به پشت بام رفتم بدون آن که شهيد خرقاني متوجه من بشود.
او در حالي که در تاريکي شب بر روي زمين بام افتاده بود و سر به سجده ي عبادت داشت به شدت گريه مي کرد و مي گفت: «يا امام زمان کمکم کن، من آدم خوبي نيستم.» و با اين الفاظ خود را سرزنش مي کرد.
اين دانش آموز مي گفت من هم از صفاي شهيد گريه ام گرفت و نتوانستم خودم را کنترل کنم. او ناگهان متوجه من شد. خود را سريع جمع و جور کرد. ولي بعد به طرف من آمد و با حالت التماس گفت: «فلاني از اين صحنه اي که ديدي کوچک ترين حرفي به کسي نزن.»
اين خاطره را دانش آموز فوق در اردوي هجرت در مراسم شهادت اين شهيد والامقام در شهرستان شاهرود تعريف کرد و مي گفت من به شهيد قول داده بودم که در زمان حيات او از اين ماجرا به کسي چيزي نگويم، ولي در مراسم شهادت او اين خاطره را گفتم.
اين شهيد گران قدر در سال 62 در منطقه ي کامياران، در يک کمين، به فيض شهادت نائل آمد.
پنکه ي دستي
حجت الاسلام والمسلمين محمدمهدي ابوالقاسمي
جاده اي بود که در آن هور کشيده بودند و به آن جاده ي هورالعظيم يا جاده ي خندق مي گفتند. در اطراف آن جا سنگرهايي را بنا کرده بودند و عده اي از رزمندگان در آن جا نگهبان بودند. همچنين چادري به نام چادر نماز نيز برپا شده بود و در آن جا بنده براي برگزاري نماز، امام جماعت بودم.
به علت شرجي بودن و گرماي بيش از حد هوا و نبودن وسايل خنک کننده با مشکل مواجه بوديم. همچنين مشکل ديگر وجود حشرات موذي بود.
با يک طرح که در آن ايثار رزمندگان نمودِ کامل داشت. در هنگام نماز عدّه اي از رزمندگان مقواهاي بزرگي را برمي داشتند و نمازگزاران را باد مي زدند و حشرات را دور مي کردند.
امداد غيبي
داود خدابخشيان
چند روزي بود که زمزمه هايي مبني بر انجام عمليات به گوش مي رسيد. همه خداخدا مي کردند که آن ها هم جزوِ افراد شرکت کننده در اين عمليات باشند.
يک روز بعد از نماز مغرب و عشا بود که خبر دادند عمليات آغاز شده و نيروهاي انتخابي اعزام شده اند. ما چون نزديک منطقه ي عملياتي بوديم، متوجه شديم که آن غروب هنوز هوا به قدر کافي تاريک نيست که براي عمليات مناسب باشد.
رزمندگان چون مادري که در حال جدا کردن فرزندش از او هستند شروع به گريه و مناجات و نماز کردند و مي گفتند اگر بچه ها در اين روشنايي وارد عمليات شوند همگي به شهادت مي رسند.
چند لحظه اي نگذشت. همه متعجب آسمان را نگاه کرديم. آسمان صاف در حال تبديل شدن به آسمان ابري بود. دو قطعه ابر بسيار انبوه و بزرگ در حال گسترش در منطقه بود. جهت حرکت شان هم به طرف منطقه ي عملياتي بود.
منطقه کاملاً تاريک شد و بچه ها خوشحال که طولي نمي کشد که منطقه ي جلوتر هم ابري خواهد شد. آن عمليات که عمليات والفجر مقدماتي بود با اين امداد غيبي و ثمره آن- که پيروزي بر لشکر کفر بود- باعث تقويت نيروها و خوشحالي آن ها و ملت قهرمان ايران شد.
حمام سيار
محمدحسين جلاليان
بنده در زمان جنگ در راه آهن تهران کار مي کردم. مدتي بود که قرار گذاشته بوديم برويم منطقه. روزي برادر سليماني مسؤول سپاه ابوذر به ما گفتند که در جبهه وقتي که رزمندگان احتياج به غسل کردن و اداي نماز دارند، به علت کمبود آب و سرويس هاي حمام عده اي خود را به طناب مي بندند و به رودخانه مي اندازند و رفقاي آن ها از بيرون آب سر طناب را نگه مي دارند تا بتوانند غسل کنند و حتماً هم مقيدند که با بدن پاک و حتي الامکان با غسل نماز بخوانند.
همچنين گفتند که تا حالا يکي دو نفر از رزمندگان هم غرق شده اند. چون اين گونه غسل کردن در رودخانه هايي مثل اروندرود کار بسيار خطرناکي بود.
طرح ايشان اين بود که شما با استفاده از کانتينرها، حمام سيار بسازيد. ما هم از رفتن به جبهه منصرف شديم و از آن روز بعد از ساعت اداري مشغول ساختن حمام هاي سيار بوديم. يک پمپ، يک موتورخانه و يک موتور برق را در گوشه اي از کانتينر کار مي گذاشتيم و بعد کانتينرها را به 6 قسمت مجزا تقسيم مي کرديم و در هر قسمت هم يک دوش بود.
در سه ماه متواليِ کار، موفق شديم يکصد کانتينر، معادل ششصد دوش را جهت استحمام و غسل نيروها آماده کنيم. البته در ادامه ي آن طرح، ما موفق شديم طرح حمام هاي ضد شيميايي را نيز راه اندازي کنيم.
خدا رحمت کند شهدايي را که به خاطر راز و نياز با خدا آن گونه خود را به زحمت مي انداختند.
شکوه از دوستان
ناصر گرزين
اواخر جنگ در خدمت يکي از تيپ هاي تکاور دريايي بودم. براي استقرار در يکي از گردان ها به جزيره ي لازک رفته بوديم. به دلايلي خاص بسيار ناراحت و نگران بودم و از نظر روحيه در وضع خوبي قرار نداشتم.
يک شب در خواب، شهيد طوسي جانشين لشکر 25 کربلا را ديدم. بلافاصله از او پرسيدم محمدحسن کجاست؟ من اسم او و برادر زنده يادش محمدحسين را اشتباه گرفته بودم. او در جواب گفت من خودم محمدحسن هستم. کمي که دقت کردم ديدم بسيار نگران و مشوش است. علت اين نگراني زياد را از او پرسيدم؛ چرا که اين شهيد بزرگوار در سخت ترين و بدترين شرايط خنده بر لب داشت و انساني بسيار صبور و مقاوم بود.
در جواب من با اندوه بسيار زيادي گفت: «چرا بَر و بچّه ها (منظورش بچه هاي لشکر و دوستان ما بود) نماز جماعت نمي خوانند و نمازهايشان را فرادا مي خوانند؟»
چراغ بد قلق
علي اکبر اشرفي
يک شب مشغول اقامه نماز مغرب و عشا بوديم. محل، تقريباً به طور کامل تاريک بود و به جز يک چراغ زنبوري چيز ديگري براي روشنايي نداشتيم.
در حين نماز صداي هواپيماهايي به گوش مي رسيد و از آن جايي که احتمال بسيار زياد مي رفت هواپيماهاي دشمن باشند و نماز هم در مکان باز و آزاد اقامه مي شد، امکان رؤيت نور آن چراغ بود، و چون در منطقه جنگي وجود کم ترين روشنايي باعث لو رفتن مکان نيروها مي شد بايد هر چه زودتر آن چراغ خاموش مي شد.
يکي از رزمنده ها نماز خود را شکست و خود را پرت کرد به طرف چراغ تا آن را خاموش کند ولي موفق نشد. وقتي خاموش کردن چراغ به طول کشيد يکي ديگر از رزمنده ها خيلي سريع به طرف چراغ خيز برداشت، ولي باز هم چراغ خاموش نشد. ظاهراً اين چراغ قلق و لِمِ خاصي داشت که نفر سوم هم مجبور شد نماز خود را رها کند.
آن شب سه نفر نماز خود را رها کردند و بالاخره نفر سوم موفق شد چراغ را خاموش کند تا محل نيروهاي خودي فاش نشود و با بمباران هواپيماها به کسي آسيب نرسد.