■ نماز و عبادت در آثار مولوی

«ذرّه ذرّه از وجودم عاشق خورشيد توست
هين که با خورشيد دارد ذرّه ها کار دراز
پيش روزن ذرّه ها بين خوش معلّق ميزنند
هر کرا خورشيد شد قبله چنين باشد نماز»[1] .
«ظهور سنايي و عطّار، که آن يک با قصائد غرّا، آميخته با حکمت و موعظه، و اين يک با مثنوي هاي عرفاني آموزنده، شعر عرفاني را با قوّت به پيش برده بودند، مقدّمهي پيدايي شاعري متفکّر در قرن هفتم هجري گشت که در سخن او شعر عرفاني فارسي به منتهاي کمال رسيد. وي جلال الدّين محمّد بلخي معروف به مولوي است. او اهل کشف و ذوق بود، و عالمي کامل که در همهي علوم و فنون زمان خود به مقام استادي رسيده بود. لذا در طرح مباحث عرفاني و ايراد تمثيلات و استنتاج از بحثهاي خود و بيان معاني دشوار حکمي و عرفاني به زبان ساده، داراي قدرت کم نظير است.»[2] .
---
«جامي در نفحات الانس ميگويد: مولانا در وصيّت اصحاب فرموده است: شما را سفارش ميکنم به ترس از خدا در نهان و عيان و اندک خوردن و اندک خفتن و اندک گفتن،... و روزه داشتن و نماز بر پاي داشتن. و اين خود گواهي است بر سلوک بيوقفهي مولانا که زندگاني را از آغاز تا به انجام در راه کسب معرفت و تهذيب نفس گذرانيد.»[3] .
«بنابراين آثار مولانا، ديوان شعر نيست، غوغاي يک درياي متلاطم طوفاني است. چنان که ديوان شمس، انعکاس يک روح غير آرام و پر از هيجان و لبريز از شور و جذبه است»[4] بنابراين در مواجهه با اين درياي حرکت و حيات و عشق، به فرمايش مولوي:
آب دريا را اگر نتوان کشيد
هم به قدر تشنگي بايد چشيد
عمل کرده، جلوه هايي از شيداييِ اين سالک مجذوب را در مييابيم.
«اين بيت که از تطهيرات مذهبي سخن ميگويد، به معاني ظاهري، مفهوم روحاني ميبخشد.
روي ناشسته نبيد روي حور
لاصلاة گفت الا بالطهور[5] [6] .
---
«نماز ميتواند براي همهي زندگي آدمي تمثيل قرار گيرد.
چراغ پنج حِسَتْ را به نور دل بفروزان
حواس پنج نماز است و دل چو سبع مثاني
(سبع مثاني يعني سورهي فاتحه، که بدون آن هيچ نمازي کامل نيست.)»[7] .
---
«در برابر عظمت و جمال مطلق پروردگار، و با قدرت معجز آساي او، نه تنها صفات پست به خوهاي برتر تبديل ميگردد، بلکه هر پليدي به طور کامل زير و زبر ميشود.
چو فتاد سايهي تو سوي مفسدان مجرم
همه جرم هاي ايشان چله و نماز گردد»[8]
---
«سوره ي فاتحه در حقيقت، ملکوت معنا را بر انسان ميگشايد، و آدمي وقتي که «اهدنا الصراط المستقيم» ميگويد، گويي خداوند دست او را ميگيرد و تا نعيم ميبرد.
اهدنا گفتي صراط مستقيم
دست تو بگرفت و بردت تا نعيم»[9] .
«شايد کسي تفاخر کند به اين که شب و روز مشغول نماز است، امّا وقتي بر طبق آرمان هاي عالي زندگي پرهيزگارانه نميزيد، اين نمازگزاردن چه سودي دارد؟ گويي که:
من شب و روز مرد نماز کارم
چون نيست اي برادر گفتار تو نمازي؟
که شايد اشاره است به حديث: «لاصلاة الا بحضور القلب» و اين که بيحضور کامل قلب، و انديشه به پروردگار، نماز مقبول نيست.»[10] .
عبادت پروردگار که با تضرّع و توجّه به مقام عظيم او آغاز ميگردد، با حمد و ثناي بيپايان، آدمي را به اوج يکتاپرستي ميرساند.
«يا غياث المستغيثين اهدنا
لا افتخار بالعلوم و الغني
لا تزغ قلباً هديت بالکرم
و اصرف السوء الذي خط القلم
گر تو طعنه ميزني بر بندگان
مر تو را آن ميرسد اي کامران
ور تو ماه و شمس را گويي جفا
ور تو قدّ سرو را گويي دو تا
ور تو عرش و چرخ را خواني حقير
ور تو کان و بحر را گويي فقير
آن به نسبت با کمال تو رواست
ملک اکمال فناها مرتو راست
که تو پاکي از خطا و ز نيستي
نيستان را موجِدْ و مغنيستي»[11] .
---
«تنها تو را ميپرستيم، و تنها از تو ياري ميجوييم» اين ورد عاشقانهي انسان موحّد است که حضور حضرت حقّ را در هر نشانه اي در مييابد.
«ايّاک نعبد است زمستان دعاي باغ
در نو بهار گويد ايّاک نستعين
ايّاک نعبد آن که به در يوزه آمدم
بگشا در طرب مگذارم دگر حزين
ايّاک نستعين که ز پرّي ميوه ها
اشکسته ميشوم نگهم دار اي معين»[12] .
---
«نماز در اشعار مولانا، با همهي معاني آن ساري و جاري است.»[13] .
نمونه اي ديگر از اين حضور:
«همچنان ايّاک نعبد در حنين
از بلا از غير تو لانستعين
هست اين ايّاک نعبد حصر را
در لغت آن از پي نفي ريا
هست ايّاک نستعين هم بهر حصر
حصر کرده استعانت را و قصر
که عبادت مر تو را آريم و بس
طَمْع ياري هم ز تو داريم و بس»[14] .
«از آن جا که اصل حيات انسان، حرکت بيوقفه به سوي تعالي است، آن مراحل که انسان را به سوي حقّ بر ميکشد، اصل و اساس اين حرکت است و اگر آدمي حتّي از يک خشت در بنياد کار ايمان غفلت ورزد، ديري نميپايد که همهي ساختمان ويران خواهد شد. بنابراين نخستين گام، پيوستگي محض به فرايض ديني است.
اين نماز و روزه و حجّ و جهاد
هم گواهي دادن است از اعتقاد
اين زکات و هديه و ترک حسد
هم گواهي دادن است از سرّ خود»[15] .
«آيين ظاهري مذهبي شرط لازم براي تقرّب باطني است. اين معنا، همان گونه که در جملهي جنبه هاي زندگي صدق ميکند، در نماز نيز مصداق دارد. وقتي که آدمي در حضور حکمران دنياوي از قواعد مقرّر پيروي ميکند، در آن زمان که به حضور ربّ العالمين گام مينهد، بايد بسيار بيش از آن، با همه حواس و اعضايش به شايستگي رفتار کند.
گفت واسجد و اقترب يزدان ما
قرب جان شد سجدهي ابدان ما»[16] .
---
«وقتي که انسان عاشق از جرعه هاي اعطاييِ معشوق ازلي و ابدي، در صبحگاهان سيراب ميشود، چگونه ميتواند نماز شام را به درستي به جاي آورد؟
ز صبح روي او دارم صبوحي
نماز شام را هرگز نپايم»[17] .
---
«در تعبيري ديگر، عاشق از شوق حضور در پيشگاه معشوق، چنان مست ميشود که ديگر نميتواند ساعات را بهر نماز بشمارد.
هر که حيران تو باشد دارد او
روزه در روزه، نماز اندر نماز»[18] .
---
«عاشقان در نماز گزاردن نه زمان ميشناسند، نه مکان. نماز عاشقان دائمي است.
زيرا همان گونه که از مضمون کلام قرآني بر ميآيد، نماز ژرف ترين و محرمانهترين گفت و گوي عاشق و معشوق است.
پنج وقت آمد نماز و رهنمون
عاشقان را فيصلاةٍ دائمون[19] »[20] .
و در همان تعبير عاشقانه:
«صد گونه نماز است و رکوع است و سجود
آن را که جمالِ دوست باشد محراب»[21] .
«در اين وادي بي منتها که عاشق براي وصال معشوق قدم در آن نهاده، عشق، امامي است که به شکرانه او هزاران مسجد در اين وادي پر ميشود.[22] .
---
«منظور از اين عالم، صرفاً پرستش است و هر چيزي که زمين بر خود حمل ميکند همه چون انسان موحّد تسبيح گويانند، و در نماز.
در نمازند درختان و به تسبيح طيور
در رکوع است بنفشه که دو تا ميآيد»[23] .
---
«در اين مجال پرستش، عاشق بايد طلب بخشش از خداوندگار خود بنمايد، که يقيناً آثار نيکويي به بار خواهد آورد. چرا که حق تعالي خود امر فرموده: و قال ربکم ادعوني استجب لکم (غافر / 60) يعني: خداي شما فرمود مرا بخوانيد تا دعاي شما [را] مستجاب کنم. و چه فرصتي مغتنمتر از وقت حضور، براي اين دعا.
جمله گناه مجرمان چون برگ دي ريزان کند
در گوش بدگويان خود عذر گنه تلقين کند
گويد: بگويا ذا الوفا اغفرلذنب قدهفا
ون بنده آيد در دعا او در نهان آمين کند
آمين او آن است کو اندر دعا ذوقش دهد
او را برون و اندرون شيرين و خوش چون تين کند»[24] .
---
«چون نماز شام هر کس بنهد چراغ و خواني
منم و خيال ياري، غم و نوحه و فغاني
چو وضو زاشک سازم بود آتشين نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذاني
عجبا نمازِ مستان، تو بگو درست هست آن؟
که نداند او زماني، نشناسد او مکاني
عجبا دو رکعت است اين، عجبا چهارم است اين
عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زباني
درِ حق چگونه کوبم که نه دست ماند و ني دل
دل و دست چون تو بردي بدهاي خدا اماني
به خدا خبر ندارم چو نماز ميگزارم
که تمام شد رکوعي که امام شد فلاني»[25] .
---
گذشته از مثنوي هاي بلند مولوي، به ويژه دفتر سوم، حتي ابياتي هم که با تورقي کوتاه در ديوان او فراهم ميشوند، گواه روح جاري نيايش و نماز در اشعار او هستند.
«از براي چاره اين خوفها
آمد اندر هر نمازي اهدنا
کاين نمازم را مياميز اي خدا
با نماز ضالّين، اهل ريا»[26] .
---
«از عشق تو در سجود افتد
سوداي تو در نماز گويد
اي دل چو درين جويي بيآب چه ميجويي
تا چند صلاگويي؟ هنگام نماز آمد»[27] .
---
«در طرّههاش نسخه ايّاک نعبد است
در چشمهاش غمزهي ايّاک نستعين»[28] .
---
«زيرا گل سعادت بي روي تو نرويد
اياک نعبد اي جان بي نستعين نباشد»[29] .
«چو لب الحمد بر خواند دَهَش نقل و مي بي حدّ
چو برخواند و لاالضاليّن تو او را در دلايل کش»[30] .
---
«آن يکي پرسيد از مفتي به راز
گر کسي گريد به نوحه در نماز
آن نماز او عجب باطل شود
يا نمازش جايز و کامل بود
گفت آب ديده نامش بهرچيست
بنگري تا او چه ديده که گريست
آب ديده تا چه ديدست از نهان
تا چنين از چشمهي خود شد روان
گر زشوق حقّ کند گريه دراز
يا ندامت از گناهي در نماز
يا زخوف حق بود گريه، خوشست
زان که آن آب تو دفع آتشست
بيشکي گيرد نماز او کمال
قرب يابد در ره حقّ لامحال
آن جهان گرديده است آن پرنياز
رونقي يابد ز نوحه در نماز
ور ز رنج تن بود وز درد سوک
ريسمان بشکست و هم بگسست دوک
ور فغان از ماتم فرزند کرد
که دل و جانش زماتم کرد درد
مي نيرزد آن نماز او دو جو
زان که با اغيار دارد دل گرو
پس نمازش بيشکي باطل شود
گريه او نيز بيحاصل شود
زان که ترک تن بود اصل نماز
ترک خويش و ترک فرزندان نياز
از خليل آموز قربان کن ولد
تن بنه بر آتش نمرود رد
حاصل آن که تا بداني اي کيا
کز بکا فرقست بيحد تا بکا»[31] .
---
«آن يکي ميرفت در مسجد درون
مردم از مسجد همي آمد برون
گشت پرسان که جماعت را چه بود
که زمسجد ميبرون آيند زود
آن يکي گفتش که پيغمبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز
تو کجا در ميروي اي مرد خام
چون که پيغمبر بدادست السلام
گفت آه و دود از آن آمد برون
آه او ميداد از دل، بوي خون
آن يکي از جمع گفت اين آه را
تو به من ده آن نماز من تو را
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او سِتُد آن آه را با صد نياز
با نياز و با تضرّع بازگشت
باز بود و در پي شهباز گشت
شب به خواب اندر به گفتش هاتفي
که خريدي آب حيوان و شفي
حرمت اين اختيار و اين دخول
شد نماز جملهي خلقان قبول»[32] .
---
«باز گردم زان که قصه شد دراز
وقت تنگ و قوم موقوف نماز
پيش درشد آن دقوقي[33] در نماز
قوم همچون اطلس آمد،او طراز
اقتدا کردند آن شاهان قطار
در پي آن مقتداي نامدار
چون که با تکبيرها مقرون شدند
همچون قربان از جهان بيرون شدند
معني تکبير اين است اي اميم
کاي خدا پيش تو ما قربان شديم
وقت ذبحالله اکبر ميکني
همچنان در ذبح نفس کشتني
گوي الله اکبر و اين شوم را
سر بِبر تا وا رهد جان از فنا
تن چو اسماعيل و جان همچو خليل
کرد جان تکبير بر جسم نبيل
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسمالله بسمل در نماز
چون قيامت پيش حق صف ها زده
در حساب و در مناجات آمده
ايستاده پيش يزدان اشک ريز
بر مثال راست خيزِ رستخيز
حق همي گويد چه آوردي مرا
اندرين مهلت که دادم مر تو را
عمر خود را در چه پايان بردهاي
قوت و قوت در چه فاني کردهاي
گوهر ديده کجا فرسودهاي
پنج حس را در کجا پالودهاي
گوش و چشم و هوش و گوهرهاي عرش
خرج کردي چه خريدي تو ز فرش
دست و پا دادَمْت چون بيل و کلند
من ببخشيدم ز خود آن کي شدند
همچنين پيغام هاي دردناک
صد هزاران آيد از يزدان پاک
در قيام اين گفتها دارد رجوع
و زخجالت شد دو تا اندر رکوع
قوت استادان از خجلت نماند
در رکوع از شرم تسبيحي بخواند»[34] .
---
«ايستادن را نمانده قوتي
در رکوع آيد ز شرم او ساعتي
باز فرمان ميرسد بردار سر
از رکوع و پاسخ حق برشمر
سر برآرد از رکوع آن شرمسار
باز اندر رو فتد آن خام کار
باز فرمان آيدش بردار سر
از سجود و واده از کرده خبر
سر برآرد او دگر ره شرمسار
اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گويد سر بر آر و بازگو
که بخواهم کرد از تو جست وجو
قوّت پا ايستادن نبودش
که خطاب هيبتي بر جان زدش
پس نشيند قعده زان بارگران
حضرتش گويد سخن گو با بيان
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود
دادمت سرمايه هين بنماي سود
چون نه سرمايه بود او را نه سود
شافعي خواهد که آرد عذر زود
رو به دست راست آرد در سلام
سوي جان انبياء و آن کرام
يعني اي شاهان شفاعت کاين لئيم
سخت در گل ماندش پا و گليم
انبياء گويند روز چاره رفت
چاره آن جا بود و دست افزار رفت
مرغ بي هنگامي اي بدبخت رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوي دست چپ
در تبار و خويش گويندش که خَب
هين جواب خويش گو با کردگار
ما که ايم اي خواجه دست از ما بدار
ني ازين سو ني از آن سو چاره شد
جان آن بيچاره دل صد پاره شد
از همه نوميد گردد آن دغا
پس برآرد هر دو دست اندر دعا
کز همه نوميد گشتم اي خدا
اوّل و آخر تويي و منتها
هر چه فرمايي تو منقاديم ما
با قضاي جرم هم شاديم ما
در نماز اين خوش اشارتها ببين
تا بداني کاين بخواهد شد يقين
هست امّيدي عنايت در رسد
گردد او ايمن ز حبل مِن مَسَد
بچه بيرون آر از بِيضه نماز
سر مزن چون مرغ بي تعظيم و ساز»[35] .
«بيار گنج و مکن حيله که نخواهي رست
بتفتف[36] و به مصلّا و ذکر و زهد و نماز
بدزدي و بنشيني به گوشهي مسجد
که من جنيد زمانم ابايزيد نياز؟!
قماش بازده آن گاه زهد خود ميکن
مکن بهانهي ضعف و فرو مکش آواز
خموش کن ز بهانه که حبّه اي نخرند
در اين مقام ز تزوير و حيلهي طنّاز
بگير دامن اقبال شمس تبريزي
که تا کمال تو يابد ز آستينش طراز»[37] .
---
«گرنه اي ديوانه رو مر خويش را ديوانه ساز
گر چه صد رَه مات گشتي مهرهي ديگر بباز
گر چه چون تاري ز زخمش زخمهي ديگر بزن
باز گرد اي مرغ، گر چه خسته اي از چنگِ باز
چند خانه گم کني و ياوه گردي گرد شهر
ور ز شهري نيز ياوه، با قلاورزي بساز
اسب چوبين بر تراشيدي که اين اسب منست
گرنه چوبينست اسبت خواجه يک منزل بتاز
دعوت حق نشنوي آن گه دعاها ميکني؟
شرم بادت اي برادر زين دعاي بي نماز
سربسر راضي نه اي که سربُري از تيغ حقّ
کِي دهد بو همچو عنبر چونک سيري و پياز
گر نيازت را پذيرد شمس تبريزي ز لطف
بعد از آن بر عرش نه تو چار بالش بهر ناز»[38] .
---
«چو چنگ عشق او بر ساخت سازي
به گوش جان عاشق گفت رازي
بزد در بيشهي جان عشقش آتش
بسوزانيد هر جا بد مجازي
نمازي گردد آن جاني که دارد
به پيش قبلهي حسنش نمازي
ز فرّجان عشقانگيز شاهي
نهد بر اطلس بختش طرازي
هر آن زاغي که چيد از خرمن او
يکي دانه، دمي واگشت بازي
چه ميترسي ز مردن رو تو بستان
ز عشقش عمر بيمرگي، درازي
چه عمري، عمر شيريني، لطيفي
لطيفي، مست عشقي، پاکبازي
و ليکن ناز او را زيبد اي جان
مکن زنهار با نازش تو نازي
خداوند شمس دين، زان جام پيشين
بريزا در دهان جان ريشين»[39] .
[1] کليّات شمس. بديعالزمان فروزانفر. جزوهي سوّم.
[2] شرح جامع مثنوي. کريم زماني دفتر اوّل. ص 14.
[3] همان منبع. ص 17.
[4] همان. صص 33 و 32.
[5] «گفت»: يعني پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ فرمود: «لاصَلاةَ لِمَنْ لاطَهُورَ لَهُ. کسي را که پاک نيست، نماز نيست.».
[6] شکوه شمس. آن ماري شيمل. ص 492.
[7] همان منبع. ص 478.
[8] همان. ص 493.
[9] همان. ص 478.
[10] همان. ص 494.
[11] همان. ص 492.
[12] همان. ص 493.
[13] همان. ص 494.
[14] همان. ص 494.
[15] همان. ص 404.
[16] همان. ص 494.
[17] همان. ص 495.
[18] همان.ص 495.
[19] ناظر است به مضمون آيه شريفه «الذين هم علي صلاتهم دائمون» (معارج، 23) يعني: آنان که دائم در نماز و طاعت الهي عمر ميگذرانند.
[20] همان. ص 495.
[21] همان. ص 495.
[22] همان. ص 496.
[23] همان. ص 503.
[24] همان. ص 497.
[25] همان. ص 495.
[26] همان. ص 496.
[27] گزيده اي از تأثير قرآن بر نظم فارسي. عبدالحميد حيرت سجادي. ص 396.
[28] همان. ص 388.
[29] همان. ص 388.
[30] همان. ص 389.
[31] همان. ص 397.
[32] همان. صص 397 و 396.
[33] عارف و مقتداي وقت.
[34] همان. ص 398.
[35] همان. ص 399 و 398.
[36] تَف به مجاز به معني تندي و حرارت و شدّت به کار ميرود. چنان که مثلاً مولوي در جايي ديگر ميفرمايد: کشکشانش آوريدند آن طرف او فغان برداشت بر تشنيع و تف.
[37] کليّات شمس، بديع الزمان فروزانفر، جزوهي سوم. ص 71.
[38] همان. ص 75.
[39] همان. جزوهي هفتم. ص 163.