■ مثل فرشته
اشکهاي شفاف
هوروش نوابي
با بلنداي قامتي چون سرو
غرق در گفتگو و راز و نياز
مادرم را هميشه ميديدم
ايستاده کنار ما به نماز
او هماره ز عشق و مهرخدا
قصّه هايي لطيف و زيبا داشت
توي باغ بلور احساسم
سخنش عطر خوب گل ها داشت
چادر سبز رنگ گلدارش
باغ بازي و شادي ما بود
روي گلهاي سرخ چادر او
طرح و نقش بهشت پيدا بود
او خدا را به ما نشان ميداد
بر درازاي کهکشان سپيد
روي امواج پر تلاطم آب
بر رگ برگهاي نازک بيد
چون طنين نواي شاد اذان
در سکوت فضا روان ميشد
از سرود خوش خدا سرمست
با تمام وجود جان ميشد
بارها ديدم آن لبان قشنگ
با خدا، در نماز ميخندند
وان رخ و گونه، مثل صبح بهار
وقت راز و نياز ميخندند
گاهي از باده خدا مدهوش
عاشق و بيقرار و دلداده
ميچکيد اشکهاي شفّافش
روي متن سپيد سجّاده
گر چه مادر جدا ز خويش، ولي
در دلش آرزو فراوان بود
بنشسته کنار جاده ي نور
بهر رفتن بسي شتابان بود
رفت و امروز در شيار دلم
جاي پاي تقّدسش پيداست
در فضاي سپيد خاطر من
آنچه از او به جاي مانده، خداست
اولين نمازي که خواندم
قاسم رفيعا
گفت؛«قاسم برخيز»
مادرم صبحي زود
داشت حاضر ميشد
آسمان آبي بود
چادرش مثل قبل
روشن و پر گل بود
يک صدايي پيچيد
چهچهه بلبل بود
آب سرد چشمه
خواب ما را دزديد
صورتم را شستم
مادرم ميخنديد
تا ابد آن لبخند
خاطرم خواهد بود
آن زمانها در شهر
بينمازي بد بود!
مثل اين که امروز
بينمازي بد نيست
نه... بدش ميدانند
گرچه تا آن حد نيست
الغرض، ميگفتم؛
يک وضو يادم داد
مادرم محبوب است
چون که او يادم داد
عطر سبزي خوشبو
جا نماز و تسبيح
يک دعا، يک لبخند
چشم باز و تسبيح
چه نمازي خوانديم
من به تقليد از او
در فضا ميپيچيد
عطر سبز خوشبو
اولين خواندن بود
يک نماز آرام
يک کبوتر از شوق
مينشيند بر بام
پر از تصوير خورشيد
ناصر کشاورز
درختي برگهايش
کِسل بود و پر از خاک
که باران آمد و او
خودش را شست و شد پاک
تمام شاخه ها شد
تميز و سبز و شاداب
به روي برگهايش
هزاران قطره ي آب
هزار آيينه ي صاف
پر از تصوير خورشيد
در آن آيينه ها او
خدا را داشت ميديد
دلم لرزيد و رفتم
نشستم پاي جويي
نشستم تا بگيرم
از آب آن وضويي
دلم ميخواست من هم
شوم آيينه باران
ببينم در نمازم
خدا را چون درختان
پيش از اينها...
قيصر امين پور
پيش از اينها فکر ميکردم خدا
خانه اي دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصّه ها
خشتي از الماس و خشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه، برق کوچکي از تاج او
هر ستاره، پولکي از تاج او
اطلس پيراهن او آسمان
نقشِ روي دامن او کهکشان
رعد و برقِ شب، صداي خنده اش
سيل و طوفان نعره توفنده اش
دکمه ي پيراهن او آفتاب
برق تيغ و خنجر او ماهتاب
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه ميپرسيدم از خود، از خدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود ميگفتند اين کار خداست
گفتگو از آن گناه است و خطاست
آب اگر خوردي، عذابش آتش است
هر چه ميپرسي، جوابش آتش است
تا ببندي چشم، کورت ميکند
تا شدي نزديک، دورت ميکند
کج گشودي دست، سنگت ميکند
کج نهادي پاي، لنگت ميکند
تا خطا کردي، عذابت ميکند
ناگهان در آتش، آبت ميکند...
با همين قصه، دلم مشغول بود
خوابهايم پر ز ديو و غول بود
هر چه ميکردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن يک درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
مثل تکليف رياضي سخت بود...
تا که يک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يک سفر
در ميان راه در يک روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم: «پدر اينجا کجاست؟!»
گفت: «اينجا خانه خوب خداست»
گفت: «اينجا ميشود يک لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند
با وضويي دست و رويي تازه کرد
با دل خود گفتگويي تازه کرد
ميتوان با اين خدا پرواز کرد
سفره ي دل را برايش باز کرد
ميشود درباره ي گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صدهزاران راز گفت
ميتوان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد
ميتوان مثل علف ها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد
ميتوان درباره ي هر چيز گفت
ميتوان شعري خيالانگيز گفت...»
جانماز مادرم
حميد هنرجو
گر چه با نيلوفران قد ميکشيم
ما هنوز آن غنچه هاي کوچکيم
صبح تا شب، توي اين پس کوچه ها
باز دلگرم از صداي سوتکيم
---
روزگاري، روزگاري داشتيم
زير چتر سايه هاي مخملي
در همان شبهاي تابستان گرم
خانه هاي نقلي خشت و گلي
---
عصرهاي شاد و دلچسب محل
بچه هاي ساده ي پايين شهر
قورباغه، بازي هر روز ما
جيغ دختر بچه ها، اطراف نهر
---
با ستاره گرم صحبت ميشديم
از نگاهش نور ميچيديم باز
خوابمان ميبرد و بعد از ساعتي
مثل هر شب، خواب ميديديم باز
---
غرق خوشحالي و شادي ميشديم
با عبور فرضي هر رهگذر
گوشمان انگار عادت کرده بود
با صداي گامهاي رفتگر
---
يک فرشته، ياد آن شبها بخير
روي بال باد، انشا مينوشت
کوچه ها پر بود از عطر خدا
خانه ها پر بود از بوي بهشت
رنگ آدم برفي «محمود» بود
توري پيراهنش مثل عروس
مثل مريمهاي متن باغچه
مهربان و ديدني، ناز و ملوس
---
اشکهاي ناودان را پاک کرد
لحظه اي با دستمال کوچکش
رفت و گم شد لابلاي ابرها
ناگهان با آن دو بال کوچکش
---
صبح زود از خواب خوش برخاستم
با صداي دلنواز مادرم
چند دانه پولک سرخ و سفيد
بود توي جانماز مادرم
جشن عبادت
مهري ماهوتي
با چادر سفيدش
پروانه ميزند پر
خوشحال مينشيند
بر جانماز مادر
مادر خزيده امروز
چادر نماز او را
چادر نماز او هست
زيبا، مثل گلها
باشمع و دسته اي گل
بابا خريده قرآن
بوي گلاب دارد
جلد طلايي آن
تا آسمان آبي
پروانه ميپرد شاد
جشن عبادت است
به به! مبارکش باد
خانه ي ابراهيم
«نادر پناه زاده»
پدرم بيدار است
او اذان ميخواند
با صداي خوبش
چه روان ميخواند
تا اذان ميخواند
صبح بيدارم من
حوض را وقت وضو
دوست ميدارم من
شستن صورت را
دستها را با آب
پاکي و بيداري
بهتر است از اين خواب
در کنار بابا
صبح ميمانم من
هر چه او ميگويد
باز ميخوانم من
کربلايي مهرم
کوچک است و خوشبو
جانماز بازم
پر گل است و خوشرو
قبله، اين نزديکي است
خانه ي ابراهيم
تا نمازي خوانم
پهن کرده جاجيم
سجده در سجّاده
ميکند بابايم
مثل او من هم زود
ميشود خم پايم
آسمان ميداند
صبح، من بيدارم
مادرم ميگويد
دوستت ميدارم
دخترم پروانه
«احد دهبزرگي»
دخترم پروانه
صبح با زمزمه آبي رود
زير چتر گل سرخ
به سرچشمه شبنم، سرمست
گرد از چهره جان شست و گذشت
و نسيم خنک از برگ
تراويدن داشت
دخترم پروانه
صبح با بانگ خروس
از سرچشمه به همراه نسيم
با وضوي تسليم
نرم و آرامتر از نور نگاهم در آب
به هواي پرواز
گام در وسعت سجاده گذاشت
و قناري، غزل سبز رهايي سرکرد
---
دخترم پروانه
سر سجاده لبريز نياز
چون عروس خورشيد
سوره نور قرائت ميکرد
که صداقت دل او را با عشق
داد با رشته اشکي پيوند
خانه آنگاه
ز برخورد پر و بال ملائک پر شد
همه جا بوي محمد (ص) ميداد
و من آنجا بي خويش
شوق از چشم ترم جاري شد
دخترم پروانه
گاه پرواز چنان حور بهشت
چادر قوس و قزح داشت به سر
که به معراج سفر کرد
چو طاووس از خويش
و نگاه خورشيد
کرد با ابر تلاقي
آنگاه
عشق جاري شد و آئينه تلاطم برداشت
و گل شيپوري
خواب مرغان چمن را آشفت
دخترم پروانه
دست افشان، سرمست
بازگشت از سفر روحاني
خويش را ديد در آئينه مهر
باغ احساس شکوفا گرديد
و به خود گفت سلام
خواست تعقيب بخواند امّا
در دلش غنچه الهام شکفت
خويش را زمزمه کرد
---
«من مسلمانم
قبلهام يک گل سرخ
جانمازم چشمه، مُهرم نور
دشت سجاده ي من
همه ذرات نمازم متبلور شده است»
- از سهراب سپهري است
در حال قيام
محمدرضا سهرابينژاد
از سر صدق و خضوع
ميکند صبح طلوع
چشمه ها در فوران
سنگها در هيجان
بيد مجنون در فکر
جويباران در ذکر
مرغ پرسد: کو کو؟
باد گويد: هو هو
بلبل خوش آواز
گفته تکبير نماز
چشم نرگس، بيدار
اطلسي ها هشيار
شادمانه لب جو
شاپرک، کرده وضو
غرق شادي و، شعف
خاک سجاده، به کف
سيد سرو، امام
باغ، در حال قيام
دلم ميخواست...
فاطمه نقيزاده
دلم ميخواست من هم صبح هر روز
شوم بيدار چون مامان و بابا
بشويم دست خود را، صورتم را
وضو گيرم، وضو مانند آنها
---
دلم ميخواست من هم مثل مادر
شوم سرشار از لطف بهاري
بخوانم زير لب همراه با او
نماز عشق را با بردباري
---
بيندازم کنار جانمازش
براي ساعتي سجاده ام را
شوم آماده راز و نيازش
کنم خوشبو لباس ساده ام را
---
چو ميخواند دعا باباي خوبم
برم بالا دو دست کوچکم را
بگويم هر چه را بابا بگويد
نمازم را بخوانم، بَه چه زيبا!
---
همين که مينشينم رو به قبله
پدر ميگيردم خندان در آغوش
به من ميگويد اي جان و دل من
نمازت را مکن هرگز فراموش
دوست دارم
محمدعلي کشاورز
دوست دارم، خوب باشم
صاف و ساده، مثل آب
مثل خورشيدي که دارد
نور گرم آفتاب
دوست دارم، چشمهايم
چشمه اي زيبا شود
دوست دارم، رود باشم
تا دلم دريا شود
دوست دارم، پاک باشم
بهتر از گلهاي ناز
صورتم شبنم بگيرد
صبحها وقت نماز
دوست دارم، دوست باشم
با خداي مهربان
دستهايم را بگيرم
رو به سوي آسمان
دو مکبر، دو عزيز
اکبر باغبان سيروس
دو پسر بچه خوب
دو پسر بچه شاد
دو پسر بچه ناز
دو پسر بچه مؤمن
دو پسر بچه شاداب و زرنگ،
هر دو از نسل حسين
نسلي از بيداران
بچّه، امّا بالغ
بالغ از عقل و کمال
اين نکو آئينان
نامهاشان نيکو
«مرتضايش» به کلاس اول
«مجتبايش» به کلاس سوم
نمره هاشان همه بيست
در سنين آغاز،
در سنيني که من و تو شايد،
بجز از شيطنت و شادي و شور،
نه به عهدي پابند
نه به مسجد دلبند،
اين دو معصوم
دو سيّد
دو «حسيني»
دو مؤدب،
دو مکبّر،
دو عزيز،
دست در دست پدر
- پدري وارسته -
هر شباهنگام در وقت نماز
با صفاي دلشان
با صدايي گيرا
با خلوصي شايا
چهره اي روح افزا
هر يکي در يک شب
روح بخش دل عشّاق خدا
- اهل نماز -
آفرين باد بر اين فرزندان
آفرين باد به نسل قرآن
حق نگهدار شما اي خوبان!
زير نور ماه
مهري ماهوتي
آفتابِ خسته تن پر ميکشد
چون کبوتر از لب ايوان ما
نغمه ي گرم مؤذن باز هم
مينشيند بر دل پس کوچه ها
---
تک درخت بيد، روي فرش خاک
زير نور ماه ميخواند نماز
برگ برگ او به روي شاخه ها
ميکند در گوش شب راز و نياز
---
چادري از شِکوه بر سر ميکشم
باز ميبارد دو چشمم بي صدا
ميشود سجّاده ي خوشبوي من
غرق نور و غرق گلهاي دعا
سبزتر از درخت
ناصر کشاورز
يک درخت سبز و زيباست
ميدهد بوي گلاب
هشت تا از شاخه هايش
در ميان آفتاب
---
شاخه هاي ديگر آن
در ميان سايه است
هست در هر جاي دنيا
با همه همسايه است
---
شاخه هايش قد کشيده
رفته سمت آسمان
پر گل است و سبز حتي
در زمستان و خزان
---
ميوه ي آن در بهشت است
ريشه آن در زمين
خوب فهميدي، نماز است
آفرين صد آفرين
---
سجده ي شکر
شيرزاد بهزادي
مادرم چادر شب را
- اما بي ستاره -
به سر کشيد
و بر سجّاده ي بوريايي خويش
به راز و نياز ايستاد
و من
با اشک چشمانش وضو ساختم
با مهري از تاولهاي پينه بسته ي پدر
در محراب خستگيش
سجده ي شکر بجا آوردم
سلام من
«بيوک ملکي»
سلام من
به غنچه اي که صبحدم
به خنده باز ميشود
سلام من
به آن پرنده ي سپيد شادمان
که در سپيده با نسيم
ترانه ساز ميشود
سلام من
به پيچکي که صبح دست سبز او
به سوي آسمان بيکران دراز ميشود
سلام من
به هر چه و به هر کسي که با سحر
تمام جسم و جان او
پر از نماز ميشود
سوره هاي کوچک
مهري ماهوتي
شب از پس کوچه هاي شهر رفته
سحر عطر اذان پاشيده هر سو
به روي جانمازي از سپيده
نماز صبح ميخواند پرستو
---
نم آب وضو بر گونه هايش
نشسته مثل مرواريد، شبنم
دوچشمش آسماني خيس و ابري است
که ميبارد از آن باران، نم نم
---
گل قرآن به روي دست دارد
گلي با برگهاي سبز و زيبا
پرستو زير لب ميخواند آرام
دوباره سوره هاي کوچکش را
شبنم سحر
زهرا شرافت
صبح سال ده رسيد
ميروم بسوي نور
در دلم شکفته شد
غنچه ي نشاط و شور
رو به قبله ميکنم
تا بخوانم اين دعا
ميکنم بسر کنون
چادري پر از صفا
باربم نما خدا!
تا چو غنچه وا شوم
همچو شبنم سحر
پاک و با صفا شوم
چشم دانش مرا
بر جهان تو باز کن
ديده ام چو آفتاب
روشن از نماز کن!
صداي (يا کريم)
محمّد عزيزي (نسيم)
سحرشده
دوباره (يا کريم)
نشسته روي سيم
ميان خانه، مادرم
نشسته در نماز
---
سحر شده
دوباره ميوزد نسيم
کنار خانه باز
به گوش ميرسد
صداي يا کريم
صداي يا کريم
عطر خوشبوي سحر
محمد عزيزي(نسيم)
گاهگاهي يک نسيم
ميوزد از دوردست
عطر خوشبوي سحر
کوچه را پر کرده است.
ياسها با روي باز
گرم لبخند و سلام
غرق صحبت با خداست
يا کريمي روي بام
مادرم پهلوي حوض
بازميگيرد وضو
مينشيند توي حوض
عکس دست و روي او
مثل گل وا ميشود
جانماز مادرم
خانه زيبا ميشود
با نماز مادرم
قلب تو
هوروش نوابي
مادر مهربان من، هر روز
در کنارم نماز ميخواند
مادرم آيه هاي قرآن را
چه قشنگ و چه ناز ميخواند!
---
او هميشه به گوش من با مهر
قصّه ميگويد از جهان خدا
قصّه هايش چقدر شيرين است!
صد سخن دارد از زبان خدا
---
مادر مهربان و محبوبم
دلنشين تر ز گفتگوي تو نيست
قلب تو مثل شيشه شفّاف است
توي دنيا به خلق و خوي تو نيست
---
دل من باز ميشود چون گل
تا تويي صبح و روشنايي من
حرف هاي قشنگ تو، مادر!
ميشود باعث رهايي من
---
گل ايمان
محمدجواد محبت
کودکان! ما و هر که، در هر جاست
همگي بنده خدا هستيم
با خداوند و مهرباني او
روشن و ساده، آشنا هستيم
---
آن خداي بزرگ و بيهمتا
نعمت زندگي به ما داده
هر کس از هر چه بهره اي دارد
بيشک آنرا به او - خدا داده
---
نعمت بيشمار اين عالم
در دل و جان ما خوشايند است
آسمان و زمين و هر چه در اوست
آفريننده اش، خداوند است
---
ما خدا را براي اينهمه لطف
ميپرستيم و شکر ميگوئيم
هر چه او آفريده از خوبي
همه را در نماز ميجوئيم
---
صبح وقتي نماز ميخواني
مثل گل، تازه ميشود جانت
چون خداوند از تو خشنود است
ميدهد گل، درخت ايمانت
---
گل ايمان - گلي است نوراني
اثر آن ز چهره ها پيداست
هر کجا يادي از خدا باشد
پرتو نور پاک او - آنجاست
مثل فرشته
«احد ده بزرگي»
همسرم سجاده اي دارد که هست
يادگار مادر محبوب من
تازگي آن چادر و تسبيح و مهر
گشته سهم دختر محبوب من
مُهرِ عطرآگين او، شکل دل است
دل چه دل؟ چون غنچه هاي باصفاست
اين سويش آئينه کاري کرده اند
آن سويش تصوير قدس کربلاست
دختر من با نسيم صبحدم
ميشود بيدار چون گلهاي ناز
صورتش مثل فرشته ميشود
چون وضو ميگيرد او وقت نماز
رو به سوي قبله با دست نياز
غنچه ي سجاده را وا ميکند
بر محمد ميفرستد تا درود
بوي گل در خانه غوغا ميکند
بانگ تکبير و طنين حمد او
ميکند بيدار اهل خانه را
ميکند در خاطر من زنده باز
قصه ي عشق و گل و پروانه را
ميزند پرپر قناري در قفس
با صداي دلنواز دخترم
دامنم پُر ميشود از اشک شوق
لحظه ي راز و نياز دخترم
دختر من ميدرخشد در نماز
همچنان خورشيد از پا تا سرش
چون سرش را ميگذارد روي مُهر
ميدهد بوي ملائک، چادرش
من به نرمي نماز ميخوانم
جعفر ابراهيمي (شاهد)
همه جا را سکوت پر کرده
من به نرمي نماز ميخوانم
نور مهتاب روي سجّاده است
لحظه اي سر به مهر ميمانم
---
با صدايم که رنگ مهتاب است
آسمان را ز دور ميشنوم
دوست دارم ز روي سجّاده
با صدايم به آسمان بروم
---
شاپرکهاي شاد چشمانم
مينشينند روي مهر نماز
---
بوي مهتاب را که ميشنوند
ميکنند عاشقانه راز و نياز
بوي مهتاب مثل بوي نسيم
از لب پشتبام ميگذرد
ماه، آرام و نرم ميآيد
از لب من، تمام ميگذرد
---
مينشينند روي احساسم
شاپرکهاي شاد چشمانم
همه جا را سکوت پر کرده
من به نرمي نماز ميخوانم
نداي توحيد
«بابک نيکطلب»
پيش از طلوع خورشيد
وقتي سپيده سر زد
وقتي پرنده ي شب
از بام خانه پر زد
---
برخواستم من از خواب
رفتم وضو گرفتم
دست دعا گشودم
ياري از او گرفتم
---
از پشت بام مسجد
آمد نداي توحيد
بار دگر به دلها
نور و نشاط بخشيد
---
من جانماز خود را
آهسته باز کردم
آنگاه با خدايم
راز و نياز کردم
نماز صبح
«احد ده بزرگي»
باز هم مرغ سحر
بر سر منبر گل
دمبدم ميخواند
شعر جان پرور گل
باز از مسجد شهر
صوت قرآن آيد
با نسيم سحري
عطر ايمان آيد
کودک خوش سخنم
شب فراري شده باز
ديده را باز بکن
شده هنگام نماز
باز خورشيد قشنگ
آمد از راه دراز
باز در دشت و دَمَن
چشم نرگس شده باز
خيز از بستر خواب!
کودک زيبا رو
وقت بيداري شد
خيز و تکبير بگو!
نماز مادر بزرگ
«صفورا نيري (شيرازي)»
مادر بزرگم
با موي سپيد
خيلي پير، امّا
گرم و پر اميد
بوي گل ميداد
يا بوي گلاب
بوي بنفشه
يا بوي عنّاب
وقتي که ميخواست
قصه بگويد
از پري، از ديو
از خوب و از بد
اول از همه
به ما بچه ها
سفارش ميکرد
هميشه اين را:
«آغاز هر کار
با نام خدا
آسان ميکند
هر مشکلي را»
موقع نماز
که دعا ميکرد
صحبتهاي خوب
با خدا ميکرد
ما مينشستيم
ساکت و سنگين
آخر دعا
ميگفتيم آمين
زندگي با او
خوب و روشن بود
مادر بزرگم
دنياي من بود!
نيايش شکوفه ها
فريدون قلاوند (تنها)
ميرود به سمت پنجره
دستهاي ساده نياز
مثل پيچکي درون باغ
باز وقت خواندن نماز
سبز ميشود به روي لب
غنچه هاي پاک و بي ريا
باز ميشوند غنچه ها
در نيايش شکوفه ها
باغ سبز و ساده نماز
مثل يک بهار ميشود
مثل آينه، فضاي دل
رنگ چشمه سار ميشود
ميرسد زمان يک طلوع
در ميان حجمِ سبزِ جان
پيچ ميخورد درون باغ
بانگ پرطراوت اذان