■ جاده ي سجاده
با سلام خوش فصل
محمدجواد محبت
سه «اقاقي» يا
چار «اقاقي»
شايد
با کمي فاصله از هم نزديک «پل چوبي» ست[1] .
«پل چوبي» نزديک «قنات»[2] .
و قنات
اندکي بالاتر از «چشمه ي ليژان» قديم[3] .
اول صبح بهار
ماه اول
- يا نيمه ي دوم
انگار...
بي خيال
آرام آرام
قدم برمي داري
ناگهان مي بيني
در هاله اي از عطر شناور هستي
با سلام خوش فصل
روزت امروز
معطر شده است
مثل اينست که از دست نسيم
صبح را
عطر اقاقيها را
هديه مي گيري
مي نوشي
مي نوشي
مي نوشي...
و دلت ياد خدا مي افتد
روز از آغاز
مطهر شده است.
اي دل!! اي... همسفر تنهائي
وقت کاريست که از دست تو برمي آيد
تا، کسي نيست
بيا
سجده ي شکري بکنيم.
[1] نام سه جاي قديمي در کرمانشاه که تقريباً در مسير همند.
[2] نام سه جاي قديمي در کرمانشاه که تقريباً در مسير همند.
[3] نام سه جاي قديمي در کرمانشاه که تقريباً در مسير همند.
شب و باران و نماز
روانشاد احمد زارعي
باز امشب هوس گريه ي پنهان دارم
ميل شبگردي در کوچه ي باران دارم
کسي از دور به آواز مرا مي خواند
از فراز شب بي راز مرا مي خواند
راهي ميکده ي گمشده ي رندانم
من که چون راز دل مي زدگان عريانم
ابر پوشانده در مخفي آن ميخانه
پشت در باغ و بهار است و مي و افسانه...
خرد خرد، همان به که مسخر باشد
عقل کوچکتر از آن است که رهبر باشد
تا که شيرين کندم کام و برد تشويشم
آن مي تلخ تر از صبر بنه در پيشم...
باز امشب هوس گريه ي پنهان دارم
ميل شبگردي در کوچه ي باران دارم
حال من حال نماز است و دو دستم خالي
راه من راه دراز است و دو دستم خالي
شب و باران و نماز است و صفا پيدا نيست
که خدايان همه هستند و خدا اينجا نيست
پيش از اين راه صفا اين همه دشوار نبود
بين ميخانه و ما اين همه ديوار نبود
باز امشب هوس گريه ي پنهان دارم
ميل شبگردي در کوچه ي باران دارم
مردم آن به که مرا مست و غزلخوان بينند
اشک در چشم من است و همه باران بينند
ديده ي مي زده ي ماست که روشن شده است
جان چنان کرده رسوبي که همه تن شده است
بگذاريد نسيمي بوزد بر جانم
تا که از جامه ي خاکي بکند عريانم
دستها در ملکوت و بدنم بر خاک است
ظاهر آلوده ام اما دل و جانم پاک است
شب و باران و نماز است و هماواز قنوت
باقي مثنوي ام را بسرايم به سکوت
سجاده و اشک
سيد اکبر ميرجعفري
با من بيا تا سر عهد با اين دل ساده و اشک
تا قلب آئينه ها تا ميعاد سجاده و اشک
آنسوي اين چشمه هاي خشکيده در واحه ي وهم
چشمان سبز نيازت امشب غزل زاده و اشک
گويي فقط از زمين در زير بار تغافل
از چشم اين آسمانها اين دل نيفتاده و اشک
تا باغهاي تجلي يک سجده راهست و افسوس
عمريست ما آشناييم با غربت جاده و اشک
بگذار تا آسمان هست از ما خدايا بماند
از ما که چيزي نداريم جز اين دل ساده و اشک
بوي باور
اسحق راهب
مثل يک لبخند ساده، ساده ام
عشق مي داند که من آزاده ام
بوي گندم خيزد از دستان من
آري آري روستايي زاده ام
کاروان کوچيده تا مرز حضور
تازه من در فکر کوچ افتاده ام
شعر هجرت را بخوان در گوش من
پاي رفتن دارم و آماده ام
زندگي را مي کشم دنبال خود
آشنا بر زخمهاي جاده ام
دانه هاي پاک اشکم شاهدند
بوي باور مي دهد سجاده ام
چلچراغ دعا
سيد فضل الله طباطبايي ندوشن (اميد)
بيا تو را به خدا، بي ريا نماز کنيم
نگاه پنجره را رو به قبله باز کنيم
ز چلچراغ دعا روشني به دست آريم
کمي نياز به درگاه بي نياز کنيم
به کوچه باغ عبادت قدم زنان بايد
براي چيدن گل دست دل دراز کنيم
گلي ز عرش بچينيم و صد سبد صلوات
نثار تربت پيغمبر حجاز کنيم
نشيب ها و فراز است تا به خلوت انس
بيا (اميد) توکل به چاره ساز کنيم
آواز خدا
علي شاهرخ فلسفي
باز متن شعرم آواز خداست
باز فصل مثنوي بي انتهاست
باز بايد در ثنايي اينچنين
حمد لله خواند و رب العالمين
باز در مهماني گل واژه ها
ياسها، بابونه ها، آلاله ها
باز در جشن اقاقيهاي عشق
رقص دلچسب قناريهاي عشق
مي زنم دل را به درياي بلا
(پله پله تا ملاقات خدا)
مي توان از نور حق بي تاب شد
نور اگر نتوان، توان مهتاب شد
مي توان در حمد رب العالمين
مست شد از جام جانسوز يقين
مي توان در حمد حق شعري سرود
در سپاس بي کرانش لب گشود
حمد تفسير تمام سوره هاست
معني الفاظ پررمز خداست
حمد يعني قل هو الله احد
حمد يعني از بلد تا في کبد
حمد رب اشرح لي گفتن هاي ماست
حمد زينت بخش قرآن خداست
حمد يعني عشق آن محبوب پاک
ناله هاي عاشقان سينه چاک
حمد يعني آيه قالوا بلي
حمد يعني استجب هاي خدا
معني انا اليه راجعون
از درون حمد مي آيد برون
حمد استشهاد حقانيت است
حمد استخلاص بعد از نيت است
لم يلد يک وصف و آن عرفان تو
حمد مي خوانيم در فرمان تو
پي سپاران طريق آنکه هست
حمد مي نوشند از جام الست
زآنکه ما هم تشنگاني بي کسيم
در طريق حمد حق همچون خسيم
بر مدار حمد مي شايد که زيست
چيست غير از حمد خالق چيست، چيست؟
من نمي دانم سزاوار تو چيست
مثنويم در خور حمد تو نيست
تو بزرگي، بي نيازي، بي نياز
تو حميدي اي کريم سرفراز
نماز (1)
همايون عليدوستي
شولاي نور بر تن ما مي کند نماز
ما را غريق مهر خدا مي کند نماز
با بانگ پرصلابت قد قامت الصلوة
ما را به کوي عشق صدا مي کند نماز
دلهاي خو گرفته به مرداب شرک را
سرچشمه ي خلوص و رضا مي کند نماز
هر صبحدم به روي خداباوران خاک
درهاي رحمت است که وامي کند نماز
کن تکيه بر نماز که در شط حادثات
ايمن تو را ز موج بلا مي کند نماز
بنگر به پير عشق که بر تخت احتضار
وقت سفر چگونه ادا مي کند نماز
آکنده از طنين عبور فرشته هاست
آنجا که بال نافله وامي کند نماز
از بندهاي وسوسه، طاووس روح را
در آسمان نور رها مي کند نماز
مردان راه را ز جفا و وفاي دوست
پيمانه نوش خوف و رجا مي کند نماز
با زانوي ادب چو نشيني گه سلام
بر تو سلام عشق و صفا مي کند نماز
مقبول حق چو گشت نمازت، براي تو
صد قصر در بهشت بنا مي کند نماز
بي نماز
عبدالعظيم صاعدي
صدا
محال است
در خلاء
ريشه ببندد - شکوفه ببيند
عبث،
در انتظار ثمر
«بي نماز»
مي کوشد
تپشگاه کهکشانها
عبدالعظيم صاعدي
انگشتانم
خيس از وضو
کبريت خورشيدند
دل،
در کار نماز؛
سينه
تپشگاه کهکشانهاست
خورشيد خفته
عبدالعظيم صاعدي
فرشتگان
نيز نقاشي مي دانند
بر بوم پيشاني شب زنده داران
خورشيد خفته بر رقص موجها
کار آنهاست
تا او...
پروانه اميري - دانش آموز
وقتي دلت براي خدا تنگ مي شود
احساس مي کني چشمت مناره اي است که تکبير گفته است
در نيمه هاي شب
بر دستهاي تو
امن يجيب عشق، تفسير مي شود
من در کتاب خويش
محبوب آشناي تو را نام برده ام
جاده ي سجاده
الهام ياوري - دانش آموز
اشک بر ساحل چشم
دست چون چشمه ي نور
دل پر از شور و خروش
زير لب شعر شعور
دل، نماز خود را
تا که قامت بسته
قطره اي با دريا
مي شود پيوسته
جاده ي سجاده
مي رود سوي تلاش
هر سکوتي ننگ است
آي، دل دريا باش!
تا که خورشيدي هست
کرم شب تاب کجاست؟
چادرم را بدهيد
مقصد اين بار خداست
قد قامت الصلوة
عبدالحميد رحمانيان جهرمي
هر صبحگاه با دم فيض مناره ها
رو سوي نور پنجره اي باز مي شود
فصلي که امتداد حضور فرشته هاست
با جوش جوش حنجره آغاز مي شود
بايد روانه شد به تکاپوي عشق ناب
در روشناي زمزم جانها وضو گرفت
با بالهاي خسته و دلهاي خيس عشق
از چشمه سار فيض خدا آبرو گرفت
در آفتاب جاري قد قامت الصلوة
دلها به حجم عاطفه پيوند مي خورند
تا رشته ي محبتشان نگسلد ز هم
آري به آب و آينه سوگند مي خورند
گلدسته هاي سبز دعا در تمام روز
سرشار از طراوت فصلي مکدر است
وقت نماز راز حضور فرشتگان
در جاري تلاوت الله اکبر است
درهاي آسمان دعا باز مي شوند
آنگه که سر به شانه پرواز مي نهيم
مائيم و باز کوچه بن بست پيش رو
وقتي که دل به نغمه ي ناساز مي دهيم
اي پرده وار، سوي اجابت بلند گير
دستي که از ضريح تو کوتاه مانده است
سنگيني که بال و پر را شکسته است
بار مسافري است که از راه مانده است
نماز (2)
پوپک پرورش
از جاده هاي دور مي آيي تو اي دوست
با کوله بار نور مي آيي تو اي دوست
سوغات راه آئينه مي آري برايم
خورشيد را در باغ مي کاري برايم
دستان پر ياس مرا دريافتي تو
تنهاي من، احساس من را يافتي تو
خورجين دوش بادها بوي تو دارد
فصل شکفتن باغ رو سوي تو دارد
در شهر چشمان تو من تنهاترينم
در انتهاي جاده شب آخرينم
اينجا تمام ياسها رنگ تو دارند
گلدسته هاي نور آهنگ تو دارند
قاليچه احساس زير پاي ايوان
اشک شقايق، آسمان سبز گلدان
يک سايه و در دست قرآن دستهايش
سجاده و درياي ايمان زير پايش
گلهاي چادر وقت ديدار تو آن شب
بوي ملائک داشتند و رنگي از شب
در قبله ي رويت نماز من مثل بود
ديدار تو حي علي خير العمل بود
نماز (3)
شريف رضا مجد - دانش آموز
از ارتفاع نمازم تو را صدا کردم
تمام وسعت شب را خدا خدا کردم
نگاه خسته ي خود را به آسمان بردم
و اشک خويش نثار ستاره ها کردم
تو را به گرمي اين لحظه هاي اشراقي
مرا ببخش خدايا اگر خطا کردم
به شط جاري چشمان من نگاهي کن
ببين که عشق چه کردست و من چها کردم
در آستانه ي رفتن، در انتهاي نماز
تمام پنجره ها را به نور واکردم
چشم مرطوب نيايش
اکرم گوديني
ما گوش بر آهنگ گرم تيشه داريم
هر صبح بر مهر جنون سر مي گذاريم
انديشه مان در بيستون عشق جا ماند
زين رو به جز ديوانگي حاصل نداريم
شبهاي يلدا در زمستان دل خود
همکاسه ي پاييز و همکيش بهاريم
برخيز تا با چشم مرطوب نيايش
آيينه را در خاک دلهامان بکاريم
ديريست ابرو بغض و ما هم آشيانيم
اي کاش امشب تا سحر با هم بباريم
دل من پنجره اي است
سيد احمد زرهابي
گاه گاهي دم اين پنجره ي رنگارنگ
مي نشينم و به آن سوي افق مي نگرم
اندکي دورتر از گستره ي تيره ي خاک
آسماني پيداست
آسماني روشن
آسماني که ستونهاي بلندي دارد
جنس آنها همه از عاطفه است
زير آن گنبد با رفعت سبز
ده خوش منظره اي است
مردمانش همه مانند همند
رنگشان رنگ خداست
صبح با همهمه برمي خيزند
نور بر چهره ي هم مي ريزند
مردم اين ده خوب
همه گل مي کارند
گل پاکي و صفا
گل تسبيح خدا
نهري از زمزم ذکر
در دهستان جاري است
جوي احساس به هر مزرعه راهي دارد
آب، خود مزرعه را مي جويد
از دل سنگ چمن مي رويد
مردم اين ده خوب
مسجدي ساخته اند
روي آن گنبدي از معرفت افراشته اند
دسته هاي گل آزادي و نور
جاي گلدسته در آن کاشته اند
وقتي از مزرعه برمي گردند
همه با نغمه ي قد قامت عشق
زير آن گنبد پر هيمنه صف مي بندند
مردم اين ده خوب
از محبت همگي سرشارند
چشم اميد به آزادي فردا دارند
دستشان وقت قنوت
عرش را مي کاود
قلبشان گاه سجود
دوست را مي يابد
دل من پنجره اي است
گاه گاهي دم اين پنجره ي رنگارنگ
مي نشينم و به آن سوي افق مي نگرم
مردم دهکده را مي بينم
با خودم مي گويم
مي توانستم کاش
جانب مردم آزاده ي آن ده بروم
نيايش صبحگاهي
علي شاهين - دانشجو
پر زده مرغ سياهي ز سر خانه ما
مي زند طبل اذان بانگ ز ميخانه ما
مي روم تا که خورم باده از آن ميخانه
تا چو حافظ بخورد قرعه به افسانه ما
شکر حق را که کنون ساقي فرزانه او
بکند از قدحش پر سر پيمانه ما
ما به مستي سخن از عقل و درايت نزنيم
خوش عناني زده او بر سر ديوانه ما
مي زنم نعره و فرياد از اين درد فراق
سوخت از شعله شمعش پر پروانه ما
من عاجز بکنم سجده بر آن تربت پاک
تا که شايد بنهد پاي به کاشانه ما
دوستان حبل المتین گیسوی اوست
بسم الله الرحمن الرحيم
علي محمد حاجي گيتي زاده - دانشجو
اول هر کار نام او بود
نام آن دلدار آن دلجو بود
نام تو زينتگر هر نامه است
حسن مطلع بهر هر برنامه است
نامت آرامشگر دلها بود
روشني افزاي منزلها بود
ناخداي کشتي دل نام توست
رهنما، فانوس ساحل نام توست
سرد باد آن دل که جز داغ تو داشت
يا در اقليمش به جز ياد تو کاشت
بشکند دستي که خون خامه را
ريخت بي آوردن نام خدا
الحمد لله رب العالمين
حمد مخلوقات در عرش و زمين
منحصر باشد به رب العالمين
اي ثنا گويت تمام ذره ها
در دل دريا و عمق دره ها
دوخته آن لب که نامي جز تو را
بر زبان راند به هنگام ثنا
مرده بادا شعله ي آن کلبه اي
کاندر آن نبود نواي ندبه اي
مرغ و ماهي در زمين و آسمان
جمله در حمد تواند اي مهربان
حمد حق را همچو آن «پير فقيد»
از زبان شاخه ها بايد شنيد
بهر تسبيح تو لب وا مي شود
غنچه گفتن شکوفا مي شود
طبع، شاعر مي شود در نيمه شب
آبشار شعر مي ريزد ز لب
طفلک گفتار برخيزد ز جا
بلکه ره يابد بدان بي انتها
ليک آنجايي که کوهي کاه نيست
طفل نو پاي سخن را راه نيست
الرحمن الرحيم
اين ز نسرين اي ز نرگس تازه تر
در صفا از چشمه پرآوازه تر
گل اگر در جود و احسان سمبل است
شمه اي از بخشش تو در گل است
جامه سبزه به دشت ار دوخته است
ابر بهمن، از تو جود آموخته است
فيض و بخشش از تو آموزد نسيم
اي به برگ و بار، رحمن و رحيم
هر که را از خوان جودت بهره اي است
مرد و زن، شاه و گدا، بي بهره کيست
مالک يوم الدين
قطره کز دريا برآيد بي گمان
بازگردد سوي دريا ز آسمان
ماه و خورشيد و زمين و آسمان
جملگي باشند سوي تو روان
ليک انساني که حق را نائب است
دائماً در بازگشتش شائب است
محشري از مافرا سازد خدا
هر کسي را آن دهد کو را سزا
موعد ديدار «يوم الدين» بود
من چه دانم کان به چه آيين بود؟
کوه، جاري، آب، سوزان مي شود
ديده،خيره، عقل، حيران مي شود
از غلامان مي برند اربابها
پاره گردد رشته ي اسبابها
آن زمان که مادر از فرزند خويش
روي گرداند، بگيرد راه خويش
آن زمان کانسان پريشان مي شود
از برادر هم گريزان مي شود
واي از بي توشگي، بي حاصلي
آه از بي باوري، دل غافلي
گفته اي هر فعل را پاسخ دهي
نيک و بد را در ترازو مي نهي
واي بر اعمال بي مقدار ما
آه از فرجام سوء کار ما
اياک نعبد و اياک نستعين
اي يگانه ياور و معبود من
اي مراد اي کعبه اي مسجود من
اي پناه بي پناه افتادگان
تکيه گاه قوت از کف دادگان
مسکن درويش مسکين کوي اوست
دوستان، حبل المتين گيسوي اوست
ياري از او خواه او ياريگر است
دست او از دست هر کس برتر است
بنده او باش تا ياري شوي
از سوي دلدار دلداري شوي
بنده شو آنگه کمک خواه از معين
ابتدا «نعبد» و ز آن پس «نستعين»
بنده گر بر خواجه حاجت ناورد
رو به درگاه که مي بايد برد
چشم ميخواران به جام دست توست
هر که در ميخانه آيد مست توست
اهدنا الصراط المستقيم
گر تو از درگاه خود دورم کني
از مي و ميخانه مهجورم کني
صبح تا شب حلقه بر در مي زنم
سر به سنگ و خاک بر سر مي زنم
ساقي از ميخانه بيرونم مکن
در فراق خويش مجنونم مکن
من نمي گويم مرا هوشيار کن
يا که راه وصل را هموار کن
مستمان کن، راه گو دشوار باش
خواه صاف و خواه ناهموار باش
مست بودن شرط ره پيمودن است
سد راه عشق، عاقل بودن است
کاروان عمر اندر حرکت است
راه بنما رهبرا، کم فرصت است
دستگيري کن ز ما کوريم ما
با توايم و از تو مهجوريم ما
ايزدا پروردگارا، اي قديم
رهنمونم شو به «راه مستقيم»
صراط الذين انعمت عليهم
راه پاکان سينه چاکان مهتران
راه ياران، سربداران، سروران
راه مشتاقان و عاشق پيشگان
لاله اشکان و شقايق ريشگان
راه آناني که نعمت يافتند
خدمتت کردند و عزت يافتند
غير المغضوب عليهم و لا الضالين
يا رب از بي مايگان و سفلگان
زر خداوندان و زيور قبلگان
يا رب از آن شب پرستان پليد
دشمنان صبح و خورشيد و اميد
يا رب از گمگشتگان، بي همتان
سنگ مغزان و منور فکرتان
يا رب از هر عيب ما را دور کن
روح ما با اولياء محشور کن
ذکر بعضي از تلميحات
1- داغ اشاره به معني و ريشه «بسم الله» و «وسم» دارد در کشف الاسرار از امام رضا نقل شده است:
«اذ قال العبد» بسم الله فمعناء و سمت نفسي بسمه ربي «کشف الاسرار تصحيح اترابي» صفحه 30
2- معروف است که علامه طباطبايي تسبيح گويي اشجار را شنيده است.
3- رحمن بخشش خداوند به عوام و رحيم مهرباني خدا به خواص (مؤمنين و اولياء الله) است در شعر به جاي عام و خاص، برگ و بار (ميوه) آمده است.
4- اشاره به آيه 161 سوره بقره: اذ تبراء الذين اتبعوا من الذين اتبعوا و رأوالعذاب و تقطعت بهم الاسباب
5- اشاره به آيات 34 تا 36 سوره عبس «يوم يفر المرء من اخيه و امه و ابيه و صاحبته و بنيه.
6- اشاره به حديث: قصم ظهري اثنان: عالم متهتک و جاهل متنسک... که معادل آنها «روشنفکر» و سنگ مغز آمده است.
نيايش شکوفه ها
فريدون قلاوند (تنها)
مي رود به سمت پنجره
دستهاي ساده ي نياز
مثل پيچکي درون باغ
باز وقت خواندن نماز
سبز مي شود به روي لب
غنچه هاي پاک و بي ريا
باز مي شوند غنچه ها
در نيايش شکوفه ها
باغ سبز و ساده ي نماز
مثل يک بهار مي شود
مثل آينه فضاي دل
رنگ چشمه سار مي شود
مي رسد زمان يک طلوع
در ميان حجم سبز جان
پيچ مي خورد درون باغ
بانگ پرطراوت اذان
سحر
محمد عزيزي
گاهگاهي يک نسيم
مي وزد از دوردست
عطر خوشبوي سحر
کوچه را پر کرده است.
ياسها با روي باز
گرم لبخند و سلام
غرق صحبت با خداست.
ياکريمي روي بام
مادرم پهلوي حوض
باز مي گيرد وضو
مي نشيند توي حوض
عکس دست و روي او
مثل گل وا مي شود
جانماز مادرم
خانه زيبا مي شود
با نماز مادرم
صداي ياکريم
محمد عزيزي (نسيم)
سحر شده
دوباره ياکريم
نشسته روي سيم
ميان خانه مادرم
نشسته در نماز
سحر شده
دوباره مي وزد نسيم
کنار خانه باز
به گوش مي رسد
صداي ياکريم
صداي ياکريم
نمازي ديگر
ب - آزادي
روح من! اي روح آتشبار من!
مانده ام حيران من اندر کار من!
عمرم از کف رفت و در انديشه ام
اهل دينم يا که دنيا پيشه ام؟
شور گفتن بي حد و اندازه شد
آرزوي جاودانم تازه شد
«آرزوي رستن از ترديدها
پر شدن، لبريز گشتن از خدا
شک مرا فرسود، ايمانم کجاست؟
مايه ي آرامش جانم کجاست؟
آه، صبح و ظهر و شب در هر نماز
بازمي آيد صداي پاي راز
آفتابي از دلم سر مي زند
مرغ دل در بيکران پر مي زند
راکدم، يکباره جاري مي شوم
مثل باران بهاري مي شوم
از شرابي پاک لب تر مي کنم
عشق را يک لحظه باور مي کنم
از مکان خود فراتر مي روم
تا کنار حوض کوثر مي روم
قاضيي در من قضاوت مي کند
شک من را او سياست مي کند
مي زند، بر دار مي آويزدش
سوخته، با باد مي آميزدش
سوخت او، خاکسترش بر باد رفت
نام او هم يکسره از ياد رفت
آه هر دم شعله ي ترديدها
مي وزد بر خرمن هستي ما
هر نفس زخمي به روحم مي زنند
آه! اين عفريتها رويين تنند
واي مغز استخوانم سوخته
بس کنم ديگر، زبانم سوخته
باز هم بانگ اذان برخاسته
جوششي از عمق جان برخاسته
باز دل در سوز و سازي ديگر است
باز هم وقت نمازي ديگر است...
مسافر
وحيد دانا
باري اين چنين که مانده ايم
بي وضوي آسمان و خاک
هيچ کس
سر به سوي آفتاب
خم نمي کند
من به فکر دستهاي بي تفاوت توام
کز شب اين تفاوت سياه
دل نمي کند
تو قبول مي کني
ما هميشه ايم؟
امتداد روزهاي آفتابي هميم
«هفت پشت» ما به نور مي رسد؟
باز تکيه مي دهي به شب
اي ستاره ي بلند
هر چه مي کنم به تو نمي رسم
بالهاي من
به دست سرنوشت بسته است
شعر نيمه کاره ي مرا ببخش
من مسافرم
نماز من شکسته است.
تکلم با خدا
هوشنگ احمدي
نگاهي آشنا دارد دل من
به کويش اقتدا دارد دل من
سحرگه ظهر و شب مداوم
تکلم با خدا دارد دل من
گل سجاده اش چون مي شود باز
نمايي باصفا دارد دل من
طرازش گنبدي زيباتر از عشق
مدور تا سما دارد دل من
به هنگام نماز الله اکبر
اذان تا کبريا دارد دل من
همانند گل سرخ شقايق
لطافت با حيا دارد دل من
به سر شوق وصال روي معشوق
به لب قالوا بلي دارد دل من
ملائک از قنوتش در سجودند
چه زيبا ربنا دارد دل من
رضايش در رضاي حضرت دوست
عجب شوق رضا دارد دل من
بلال دل بخوان الله اکبر
که تا غوغا بپا دارد دل من
عبوديت
همت علي اکرادي «پندار»
از خودم تنهاتر
در سراشيبي حيرت
آخرين لحظه خود را مي جستم
در نيايش
به تو انديشيدم
در مداري که گره خورده به منظومه حس،
بيمناک،
از خودم رنجيدم
گذر ساده ي هر زلزله را،
پاي ديوار صراحت ديدم
گاهگاهي خسته،
در ميان سبدي سربسته
از نفس مي افتادم
فکر من فاصله اي داشت به اندازه ي يک ترديد
تا رسيدن به عبوديت پنداري نيک
دوست دارم
محمدعلي کشاورز
دوست دارم خوب باشم
صاف و ساده مثل آب
مثل خورشيدي که دارد
نور گرم آفتاب
دوست دارم چشمهايم
چشمه اي زيبا شود
دوست دارم رود باشم
تا دلم دريا شود
دوست دارم پاک باشم
بهتر از گلهاي ناز
صورتم شبنم بگيرد
صبحها وقت نماز
دوست دارم دوست باشم
با خداي مهربان
دستهايم را بگيرم
رو به سوي آسمان
نماز (4)
محمدکريم جوهري
فروغ ديده ي بينا نماز است
صفابخش دل و جانها نماز است
به اخلاصش چو مي افروزي امروز
چراغ روشن فردا نماز است
به تکبير و به حمد و قل هو الله
بنايي جاودان برپا نماز است
رکوع و سجده بر حق کن که هر دم
تو را سرمايه ي عقبا نماز است
بود معراج مؤمن گر بخواني
اساس جمله ايمانها نماز است
شور جان
محمدکريم جوهري
مؤمنان را رهگشا باشد نماز
رکن دين مصطفا (ص) باشد نماز
روشني بخش دل و چشمان ما
چشمه ي نور خدا باشد نماز
در فضاي قدسي محراب عشق
شور جان پارسا باشد نماز
مايه ي بيداري و رمز بقا
روحبخش جسمها باشد نماز
سجاده ي عشق
محمد کريم جوهري
رها کن اين تن خاکي رها کن
دلت را با حقيقت آشنا کن
وضوئي گير و بر سجاده ي عشق
خدا را با دلي روشن صدا کن
يار قل هو الله
بيا تا جلوه ي ايثار باشيم
به هر گلشن گل بي خار باشيم
چراغ دل برافروزيم و صادق
بيا با قل هو ا... يار باشيم
نماز مومن
به حمد حق چو بگشايد زبانش
جهاني راز دارد در نهانش
چو مؤمن در نماز آيد به اخلاص
گلستان مي شود باغ روانش
کليد معرفت
نماز اي دل کليد معرفتهاست
فروغ ديدگان اهل تقواست
به نام نامي الله اکبر
نماز آرام جانهاي مصفاست
اي خدا از بي چراغي خسته ام
حسين عبدي - دانشجو
اي خدا يک پنجره پرواز ده
بالهاي روشنم را باز ده
اي خدا در اين قفس پوسيده ام
مرده ام با هر نفس پوسيده ام
در هوايت از هوي خالي شدم
پر زدم عين سبکبالي شدم
اي خدا چشمم به اشکي تشنه است
در گلو بغضي به رنگ دشنه است
اي خدا هر کس سراغ از من گرفت
يک شقايق زار داغ از من گرفت
اي خدا از بي چراغي خسته ام
بي صفاي کوچه باغي خسته ام
چشمه اماره ام را کور کن
پس مرا با آينه محشور کن
اي خدا گر بيش يا کم زيستم
در هواي شرجي غم زيستم
چون غزل از عشق لبريز است دل
سرزميني مثنوي خيز است دل
اين غزلها حافظ آهنگ است و بس
مثنوي ها مولوي رنگ است و بس
اي خدا امشب قلندر مي شوم
آتش غم را سمندر مي شوم
اي دل من اي دو بيتي خوان من
اي تو باباطاهر عريان من
آتش غم در تنم افروختي
جامه شعله برايم دوختي
دره بودم کوه سان پيدا شدم
قطره بودم رفتم و دريا شدم[1] .
اي خدا نامت کليد کارهاست
نام تو مفتاح مشکلهاي ماست
اي خدا نام تو خورشيد شب است
زين سبب نام تو ما را بر لب است
نام تو از سنگ مي جوشاند آب
نام تو در شب برآرد آفتاب
نام تو آب حيات بندگان
مي دهد بر بنده عمر جاودان
ياد تو آرامش جان و دل است
دل بدون ياد تو مشتي گل است
نام تو با فطرتم آميخته
عش را در سينه ام انگيخته
ما به تو محتاج و تو مشتاق ما
درنگر معشوق ما عشاق را
اي که رحماني و بخشودن ز توست
نادمان را عفو بنمودن ز توست
اي رحيم اي کردگار مهربان
مهر تو صد جلوه دارد در جهان
گر گناهي سرزند از بنده اي
درگذر زيرا تو بخشاينده اي
بال پروازي که با آن مي رهيم
هست بسم الله الرحمن الرحيم
اي خدا تنها تو را بايد ستود[2] .
چون تو هستي صاحب هر ذي وجود
اي که تو پروردگار عالمي
اي که هستي بخش جن و آدمي
اي که نبض گل برايت مي تپد
قلب بلبل در هوايت مي تپد
اي که باران رحمت جاري توست
اي خدا اي صاحب هفت آسمان
خالق خورشيد و ماه و کهکشان
هفت دريا را تو گستردي خدا
هر چه مي بينم تو پروردي خدا
اي خدا تنها تو را بايد ستود
اي خدا اي صاحب بود و نبود[3] .
اي که بخشاينده اي و مهربان
درنگر بر بندگان ناتوان
عفو فرما گر خطا کرديم ما
اي که رحمان و رحيمي اي خدا
اي خدا اي صاحب روز جزا[4] .
در گذر از ما گنهکاران خدا
صاحب روز حسابي اي خدا
رحم کن بر بندگان بينوا
اي يگانه داور عادل خدا
اي خدا اي صاحب روز جزا
مي پرستيم از دل و از جان تو را
از تو مي جوئيم ياري اي خدا
بند آن آستان هستيم ما
تو عظيمي جملگي پستيم ما
ما تو را تنها پرستش مي کنيم
هر چه خواهيم از تو خواهش مي کنيم[5] .
پس به ما ياري رسان اي کردگار
بندگان را نيست جز تو هيچ يار
اي خدا ره بيش و رهزن بي شمار
اي خدا ما را به راه راست آر[6] .
راه تاريک است و گمراهيم ما
پس هدايت از تو مي خواهيم ما
اي خدا ما را که جوياي توايم
پس هدايت کن به راه مستقيم
راه آناني که نعمت داده اي
هم به آنان نور عزت داده اي
مردمي که بنده خوب تواند[7] .
نه ره آنان که مغضوب تواند
راه جمله انبياء و اولياء
بندگان صالح تو اي خدا
راه آناني که جوياي تواند
قطره هاي ناب درياي تواند
نه ره مغضوبها و گمرهان
که زيان بينند در هر دو جهان
[1] بسم الله الرحمن الرحيم.
[2] الحمدلله رب العالمين.
[3] الرحمن الرحيم.
[4] مالک يوم الدين.
[5] اياک نعبد و اياک نستعين.
[6] اهدنا الصراط المستقيم.
[7] صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضالين.
نماز عشق
منوچهر جراح زاده «قلندر»
بيا به قافيه گل سفر کنيم آغاز!
سرود عشق بخوانيم، در ديار نماز
بيا که با دل خود بيعتي دوباره کنيم
به سجده گاه خدا رجعتي دوباره کنيم
ز سفره خانه الله توشه برگيريم
دوباره روزي خود، خوشه خوشه برگيريم
درون خويش تکانيم تا خدا آباد
وجود خويش ز سرگشتگي کنيم آزاد
بيا زبان به صلوة و سلام بنشانيم
شعور شعر به شور کلام بنشانيم
بيا به شانه ي رنگين کمان بياويزيم
به عطر سوره، دل و جان خود بياميزيم
سبد سبد، غزل ناب عاشقانه بريم
طبق طبق گل زيباي عارفانه بريم
سرود وصل بخوانيم تا مدار حريم
حريم فاصله را تا خدا به لحظه بريم
بيا عبور نمائيم از صراط يقين
سفر کنيم به معراج از سکون زمين
بيا که شبنم باغ ستاره دانه کنيم
براي مستي خود، تشنگي بهانه کنيم
قدح قدح، ز زلال سپيده رود کنيم
به سجده گاه خدا، لحظه اي سجود کنيم
به آيه آيه بشوئيم، نخوت و زنگار
وضو کنيم به شبنم، اقامه بر دادار
دعاي فاضله را تا سحر ترانه کنيم
به باغ خرم و سبز دعا جوانه کنيم
بيا مرور نمائيم فصل بودن را
شعور و شعر و کلام خدا ستودن را
بيا ز خويشتن خويش در گذر باشيم
ز جذبه هاي گنه بار بر حذر باشيم
صفاي عشق به آئينه قنوت دهيم
درون خويش به رزاق لايموت دهيم
هجاي «هو» به الف لام وها حواله کنيم
وجود خويش براي خدا قباله کنيم
ز برگ لاله بپوشيم خرقه پرهيز
تشهدي هله خوانيم، مست و شورانگيز
بيا که فاصله ها را ز خويش برداريم
وجود خويش به معبود خويش بسپاريم
بيا که با دل خود لحظه اي فراز شويم
کلام وحي بخوانيم و در نماز شويم
به ريسمان خدا چنگ عارفانه زنيم
اذان اذان به مناجات شاکرانه زنيم
خداي را به هزاران کلام نام کنيم
اقامه را به سوي مسجد الحرام کنيم
به وقت خواندن الحمد، دل به راه دهيم
يگانه بودن الله را گواه دهيم
بيا ز خوابگه سنگهاي خارستان
حديث سنگ بخوانيم بر سر شيطان
بيا مرور نمائيم قصه حلاج
حديث سرخ عبادت ز مسجد و معراج
ز هاي و هوي تعلق رها، زمانه کنيم
به گاه سجده، نيايش به آن يگانه کنيم
بيا که با دل خود خلوتي دوباره کنيم
سفر کنيم ز خويش و به خود نظاره کنيم
کلام عشق به هفده رکوع ليل و نهار
به بند سبحه کشانيم تا شب ديدار
قصيده در فضيلت نماز بر اساس آيات و روايات
علي شريف
هر آنکه کار به نام خدا کند آغاز
به کاميابي و توفيق مي شود دمساز
رسد به بهره ي دلخواه خويش در پايان
کسي که کار به ياد خدا کند ز آغاز
اگر سعادت دنيا و آخرت جويي
به کار در ره خشنودي خدا پرداز
بدانچه فاني و واهي است دل نشايد بست
به جاه و مال مبال و به عز و ناز مناز
بسا بود که ببيني زوال حشمت و جاه
بسا بود که ببيني وبال عزت و ناز
فرود آر سر بندگي و طاعت را
به پيشگاه خداي کريم بنده نواز
چو طاعت تو، به درگاه او قبول افتد
ز بندگي سر آزادگي به چرخ افراز
هر آنکه بندگي حق شعار خود سازد
به طاعتش نکند جز خداي را انباز
بشوي جان و تن خويش را ز لوث گناه
به آب توبه و اخلاص و بندگي و نماز
نماز اصل عبادات و پايه ي دين است
نماز داردت از منکرات و فحشا باز
نماز مي دهدت حسن خلق و حسن عمل
که حسن خلق و عمل راست بهترين مفاز
نماز بر تو ببندد ره و ساوس ديو
نماز باب حقايق کند به روي تو باز
بهوش باش تو را ديو، در کمين دل است
چنانکه کرده کمين در ره کبوتر، باز
مشو اسير هواهاي نفس توسن خويش
مخور فريب فسونهاي ديو حليت ساز
نماز بر تو گشايد در سعادت و خير
نماز بر تو ببندد در خيانت و آز
نماز شيوه ي معمول انبياي خداست
نماز خلوت انس است و گاه راز و نياز
به صدق و پاکي و اخلاص مي کند مؤمن
به بال شوق به معراج قرب حق پرواز
بويژه از همه بهتر جماعت و جمعه
بود ميان عبادات افضل و ممتاز
نماز جمعه بود رمز وحدت مردم
ز کارمند و کشاورز و تاجر و سرباز
بسا به جمع شود نقش دشمنان افشا
بسا به جمع شود غدر خائنان ابراز
بسا فزوده شود بينش سياسي خلق
بسا شود گره از کارهاي مردم باز
خوشا کسان که به اصلاح خويش مي کوشند
مقام قرب خداوند مي کنند احراز
به خلق بهره رسانند با مساعي خويش
نمي کنند به اموال خلق دست دراز
ز پارسايي و پاکي صفاي دل يابند
به گوش جان شنوند از فرشتگان آواز
حقايق دو جهان است نزدشان مکشوف
چو عبد خاص خدا گشته اند و محرم راز
شوند داخل در جمع اولياء الله
به سوي جنت قرب خدا روند مجاز
ز روي صدق و صفا گفت اين چکامه شريف
براي اهل حقيقت در اين سراي مجاز
نماز (5)
حبيب الله چايچيان (حسان)
باز، وقت نماز مي آيد
باز هنگام راز مي آيد
بانگ (حي علي الصلوة) بلال
گوئيا از حجاز مي آيد
سائلان و نيازمندان را
وقت عرض نياز مي آيد
با رعام است و باب رحمت باز
فرصتي کارساز مي آيد
مؤمنان را نماز، معراج است
وقت پرواز، باز مي آيد
بندگان، تا به قرب حق برسند
لطف او پيشواز مي آيد
با قبول نماز، روز جزا
صاحبش سر فراز مي آيد
چون مجسم شود جمال نماز
شاهدي دلنواز مي آيد
ياد آن آخرين نماز حسين
با غمي جان گداز مي آيد
با نسيمي که آيد از حرمش
عطر مهر نماز مي آيد
چون (حسان) موقع نماز رسد
ياد من، اين فراز مي آيد
عجلوا بالصلوة قبل الفوت
عجلوا بهر توبه قبل الموت
هر آنچه خداوند آگاه گفت
براي نشان دادن راه گفت
براي رهائي ز هر مشکلي
کلام (ففروا الي الله) گفت
حرمت قرآن بجا مي ماند از پاس نماز
بين گوهرها درخشان است الماس نماز
آفرين بر همت آنان که برپا داشتند
در چنين دنياي ظلمت خيز اجلاس نماز
شب...
حبيب الله چايچيان (حسان)
باز، شب آمد، بدنها خسته شد
خستگان خفتند و، درها بسته شد
جز در رحمت که هرگز بسته نيست
عشق اگر باشد، کسي دلخسته نيست
شب گذشت از نيمه و، آيات رب
شد نمايان تر، به لوح تيره شب
اختران در آسمان چشمک زنان
با اشارت، بسته از گفتن زبان
هر يکي در جاي خود خوب و قشنگ
هر يکي بر دل زند چون «زهره» چنگ
گردش اين اختران و اين «زمين»
قدرت حق را نمايش بس همين
آسمان و، لوح زينت بخش آن
رمز ميليون سال نوري، نقش آن
شب همه زيبائي و خوش منظري است
روز، کي در آسمانش «مشتري» است
اين «عطارد» اين «اورانوس» اين «زحل»
آيتي روشن، ز نور لم يزل
در مدار عشق، «نپتون» رهسپار
مي رود «مريخ» هم بي اختيار
«ماه» همچون عاشق سرگشته اي
مات و حيران، در پي گم گشته اي
محو نور لا يزالي «کهکشان»
جذبه ي دلبر برد او را کشان
خط نوري، از «شهاب ثاقب» است
شب، خداوندا، چه ماه و جالب است
اين شب و، اين رازها و، اين سکوت
رمز تسبيح خداي لايموت
اي شب اي تشريف قرآن را سلام
اي ره معراج را اول مقام
اي شب اي آگاه از راز حرم
با همه شب زنده داران، هم قدم
شب، نماز مصطفي را ديده است
شب، مناجات «علي» بشنيده است
همت با گوش دل شب، آشنا
صوت «زهرا» و «حسين» و «مجتبي»
ديده ي شب، دور، از چشم همه
اشک «زينب» ديد و، دفن «فاطمه»
شب، شنيده نغمه ي «سجاد» را
و آن خروش و، ناله و فرياد را
شب، به سجده، گريه ي «باقر» بديد
ناله ها در خلوت «صادق» شنيد
شب، درون محبس هارون گريست
در مناجاتش چو «موسي» خون گريست
شب، تماشا کرده، در حال دعا
اشک شوق عشق، بر چشم «رضا»
ديده شب، در سجده گاه ذوالمنن
هم «تقي» و هم «نقي» و هم «حسن»
شب، کنون دارد جلاي ديگري
از نماز «حجت بن العسکري»
در دل شب، عاشقان پاکباز
با خداي خويش، در راز و نياز
با چنين رخشنده گوهرهاي شب
من کيم، تا نام رب، آرم به لب
اين منم، بيدار، از هول گناه
مي کنم، بر آسمان شب، نگاه
اين منم، از راه، دور افتاده اي
رايگان، عمر خود از کف داده اي
اين منم، در دست غفلتها اسير
اي خداي مهربان، دستم بگير
گرچه من پا تا به سر آلوده ام
رخ به درگاه تو آخر سوده ام
جانم از غم سوزد و دارم خروش
اي خداي رازدار پرده پوش
آمدم، با چشم گريان آمدم
گر گنه کارم، پشيمان آمدم
يا رئوف و، يا رحيم و، يا رفيع
چارده معصوم را آرم شفيع
ناگهان، آمد به گوش دل ندا
مژده اي از رحمت بي انتها:
«يا عبادي، الذين اسرفوا»
از نويد رحمتم، «لاتقنطوا»
با چنين رأفت که مي خواني مرا
کي خداوندا، بسوزاني مرا
کي شود، نوميد، از رحمت (حسان)
تا که دارد چون تو ربي مهربان