■ نماز در دوران اسارت
بسم الله الرحمن الرحيم
مسئله نماز و عشق به آن در نهاد انسانها نهفته است. کودک از همان آغاز که زبان باز مي کند درباره محسوسات اطراف خويش سئوال مي کند: اين ماه چيه؟ خورشيد چيه؟ زمين کي پيدا شده؟ چه کسي آنها را آفريده است؟ و...
همين زمينه ي فطري باعث مي شود که شما با ايجاد زمينه هاي مناسب گرايش به اين عبادت را تقويت کنيد درست مثل ماشين که در سرازيري قرار گرفته و کافي است شما ترمزدستي را بکشيد و رها کنيد، ماشين حرکت خواهد کرد. دعوت کردن به اين فريضه نيز چنين است.
بايد در محيطهاي اداري، در مدرسه و مراکز و نهادهاي دولتي و غير دولتي، بزرگان و مسئولين عنايت و توجه خاص به اين مسئله داشته باشند و از زخم زبان زدن، به شوخي گرفتن وتمسخر در اين زمينه به شدت اجتناب ورزند. وقتي اين حرکت آغاز شود و موانع دروني و بيروني برداشته شود، حرکتي شتابناک آغاز خواهد شد و ثمرات و نتايج پر ارج آن بزودي آشکار مي شود.
خوب به ياد دارم اولين مرتبه اي که نماز در اسارت براي ما جلوه ي خاصي پيدا
[ صفحه 38]
کرد بعد از هفت، هشت روز سرگرداني - پس از اسارت - بود که ما را از اين طرف به آن طرف مي کشاندند تا سرانجام به وزارت دفاع منتقل شديم. اولين اسيري که به اتاق ما فرستاده شد سروان خلبان اسماعيل بيگي بود که بحمدالله با سربلندي به وطن برگشتند. ايشان وقتي به محيط سراسر رعب و وحشت زندان با دست شکسته هل داده شد و در بسته شد، ديدم با همان دسته شکسته که به گردنش بسته بود قبل از اينکه لباسش را بيرون آورد به نماز ايستاد و با طمأنينه و شوق عجيبي به راز و نياز با پروردگارش پرداخت.
براي ما خيلي پر اهميت بود. دشمن وقتي حالت و رفتار ايشان را ديد به سلول ديگري منتقلش کرد، البته ما را نيز بردند.
يک سال بعد، پس از شهادت شهيد رجائي و شهيد باهنر، دشمنان تصور کردند ديگر همه چيز تمام شده است؛ به سلول ما آمدند و اسم بيست و يک افسر خلبان را خواندند، بنده و يک پاسدار را نيز بيرون آوردند و گفتند: همه چيز تمام شد! رئيس جمهور و نخست وزير شما شهيد شدند! همين روزها مسعود رجوي برمي گردد؛ شما به اردوگاه مي رويد، استراحتي مي کنيد و بعد از رياست جمهوري مسعود بيرون مي رويد!
پس از فتح خرمشهر و حمله ايران به شرق بصره، ما را به دليل سخنرانيهايي که در ماه مبارک رمضان داشتيم به بغداد آوردند. افسراني را که در شرق بصره اسير شده بودند به همان سلولي آوردند که ما بوديم. نوجواني بود حدود دوازده - سيزده ساله، ريز قد و ظريف، سؤال کرديم، معلوم شد همراه پدرش به جبهه آمده تا خط مقدم را شربت بدهد. در آن حوالي و در هواي گرم به دليل پراکندگي نيروهاي خودي به اسارت نيروهاي دشمن درآمده بودند. او را براي تبليغات از پدرش جدا کرده و به بغداد آورده بودند. دو شبي با اين نوجوان بوديم. براي نماز صبح بيدار نشد. روز سوم گفت: حاجي من هميشه پدرم را براي نماز صبح بيدار مي کردم. واقعاً سيزده سالش تمام نشده بود، آن هم با جثه اي ضعيف. نماز به او روحيه اي فوق العاده بخشيده بود. بعد از پنج روز او را به بازجويي بردند. گفتند: چند سالت هست؟ گفت: 16 سال. گفتند: دلت براي پدر و مادرت تنگ نشده! چه کساني تو را به جبهه فرستادند؟ گفت: خودم آمدم. گفتند: دلت تنگ نشده؟
[ صفحه 39]
گفت: چرا اما خوب ديگه اسارته! اين روحيه محصول بندگي خدا بود و الا در عراق کسي جرأت نماز خواندن نداشت. بعضي وقتها ما را با سربازها در يک سلول مي انداختند. وقتي زندانيهايشان زياد مي شد آنها را پهلوي ما قرار مي دادند. مي ديديم نماز نمي خوانند. مي گفتيم: چرا نماز نمي خوانيد؟ مي گفتند: صلوة قلبي است! ما نماز قلبي مي خوانيم براي اينکه اينها اگر بفهمند ما نماز مي خوانيم پوست ما را مي کنند. يکي مي گفت: من يک مرتبه اذان گفتم که به اين بدبختي و مکافات مبتلا شدم. اگر من نماز بخوانم معلوم است چه مي شود.
در چنين شرايطي فرزندان شما، براداران شما به خاطر تعهد به نماز و تعهدات مکتبي و اخلاقي نماز خواندند. تبعيدشان کردند، سياهشان کردند، چشم بعضي را در آوردند. در اردوگاه ما 150 نفر را جدا کردند. ما را تبعيد کردند. تعدادي را آنقدر زدند که دو نفر چشمهايشان از حدقه بيرون آمد. تعدادي از بچه ها را نگه داشتند. همان شبي که اينها چشمانشان را از دست دادند. همان شبي که اينها خونين و زخمي بودند صبح دو مرتبه نماز صبح خودشان را دسته جمعي خواندند. (تکبير حضار)
به ايشان گفتيم خوب شما چرا دوبار نماز خوانديد، گفتند: خيال کردم طلوع فجر شده. داد و فرياد عراقيها سه بعد از نصف شب بلند شد. دو مرتبه صبح افتادند به جان اينها ولي کمترين سستي و ضعف در آن شرايط سخت ديده نشد. نکته اي که شايد قابل قبول نباشد اين است که در آن شرايط سخت و شکنجه، در طول ده سال. به لطف و فضل الهي، خبر کنار گذاشتن نماز درباره ي ده نفر به ما نرسيد. ممکن است که 4 و 5 نفر را گزارش داده باشند که آنها نيز پس از يکي دو سه ماه، دوباره شروع مي کردند. اما از نماز خواندن بيش از هزار نفر از کساني که اصلا پيشانيشان به مهر نخورده بود، خبر داشتم. اينها گوشه اي از عشق و شوق شورانگيز فرزندان شما به نماز بود.
خداوند همه ي ما را اهل نماز قرار دهد.
[ صفحه 43]