مجموعه داستان نماز ابرار

■ مجموعه داستان نماز ابرار

مجموعه داستان نماز ابرار

از عرش عشق

قال علي اميرالمؤمنين عليه السلام: «افضل الناس من عشق العبادة و عانقها و احبها بقلبه و باشرها بجسده و تفرغ لها، فهو لا يبالي علي ما اصبح من الدنيا علي يسر ام علي عسر.»[1] .

- امام علي عليه السلام فرمود: «بهترين مردم کسي است که به عبادت عشق ورزد و آن را تنگ در آغوش گيرد، با دل و جان دوستش دارد و با جسم و جسد به آن اقدام کند، خود را دربست وقف عبادت سازد. چنين کسي را هيچ باکي از دنيا نيست. گردش گردون چه سهل و آسان گردد و چه سخت و سنگين، براي او فرقي ندارد.»

 

[1] مستدرک الوسائل، ج 1، ص 120، چاپ جديد.

 

عشق به نماز

سيد مرتضي، معروف به «علم الهدي» که شريف مرتضي هم خوانده مي شود از مردان نامي و بسيار پرآوازه در تاريخ تشيع است.

سيد، احساس مي کند ديگر روزهاي آخر عمر خود را سپري مي کند و بايد کم کم به ديدار معشوق خود بشتابد، همان معشوقي که هرچه دارد از اوست و هر روز و شب بارها و بارها با او راز و نياز مي کند، و به عشق او دلش مي تپد، براي گفتگو با معشوق در اوقات پنجگانه نماز خود را آماده کرده و لحظه شماري مي کند تا هنگام راز و نياز با محبوب فرارسد و شيريني ذکر و عبادت را بار ديگر بچشد و عشق و علاقه خود را نسبت به او ابراز کند.

اين انديشه او را واداشت تا وصيتي بر وصاياي خويش بيفزايد، ولي افزودن اين وصيت، خيلي هم ساده نبود زيرا با وصيت هاي معمولي و مربوط به مال و منال و فرزندان و کتابها و... فرق داشت. وصيتي بود تکان دهنده و تعجب آور، به ويژه آن که از قلم انساني بسيار والا و بزرگ و فقيه و عارف صادر مي شد.

او در وصيت خويش چنين اظهار داشت:

«تمام نمازهاي مرا که در طول عمر خوانده ام به نيابت از من دوباره بخوانيد».

وقتي که اين سفارش و وصيت شگفت آور، آن هم از شريف مرتضي، علم الهدي، شنيده شد، همه ي نزديکان و دوستان سيد، تعجب کردند، يکي از نزديکان با شگفتي پرسيد:

چرا!؟ شما که اهميت زيادي به نماز مي داديد علاقه مند و عاشق نماز بوديد و هميشه پيش از فرارسيدن وقت نماز وضو گرفته و بر روي سجاده مي نشستيد تا وقت نماز فرارسد، حال چه شد که اين گونه وصيت مي کنيد؟!

سيد مرتضي در پاسخ فرمود: «آري من علاقه مند به نماز بلکه عاشق نماز و راز و نياز با خالق خود بودم و از اين راز و نياز هم لذت فراوان و فوق العاده مي بردم، از اين رو هميشه قبل از فرارسيدن وقت نماز لحظه شماري مي کردم تا وقت نماز برسد و اين تکليف الهي را هر چه زودتر انجام دهم و به دليل همين علاقه زياد و لذت از نماز است که وصيت مي کنم که تمام نمازهاي مرا دوباره بخوانيد زيرا تصور من اين است که شايد نمازهاي من صد در صد خالص براي خدا انجام نگرفته بلکه لذت روحي و معنوي خودم نيز در آنها تأثير داشته است.

پس نمازهايم را به نيابت از من قضا کنيد چون اگر يک درصد از نمازهايم هم براي خاطر غير خدا انجام گرفته باشد، شايسته ي درگاه الهي نيست و مي ترسم به همين جهت اعمال و راز و نيازهاي من مورد پذيرش خداي متعال قرار نگيرد».[1] .

 

مردان خدا پرده ي پندار دريدند

يعني همه جا غير خدا يار نديدند

 

[1] سيد مرتضي، پرچمدار علم و سياست، محمود شريفي، ص 64 - 63.

 

با خدا شفاهي صحبت مي کنم

نماز آيت الله خوانساري، حديث شگفتي دارد. نماز او رهايي روح بود از کالبد جسم، و چه زيبا بود...!، او حضور خدا را با همه وجود خود احساس مي کرد. نشاط حضور، در نمازش نمود چشمگيري داشت. در آيينه ي خلوت او حقيقت چهره مي گشود و در نمازش که جرعه اي از چشمه ي حضور بود، دست از جان شسته تا بلنداي نماز پرواز مي کرد و اشکهاي اجابت، گونه هايش را خيس مي ساخت.

روزي از او درباره حالتهاي ويژه اش در نماز، مي پرسند و او در جواب مي گويد: «من در نماز که مي ايستم مثل اين است که با خدا شفاهي صحبت مي کنم و انگار رخ به رخ هستم.»[1] .

[1] سيد محمد تقي خوانساري بر چشمه ساران حضور، حسن ايدرم، ص 59.

نماز، نماز، وقت نماز

آن سال آقا قصد زيارت خانه ي خدا و انجام حج عمره کرده بود. از شيراز به طرف تهران حرکت کرديم ولي از تهران بليط هواپيما به مقصد جده به طور يکسره فراهم نشد، مجبور شديم از تهران به بيروت برويم تا از آنجا براي عزيمت به جده بليط تهيه کنيم.

پس از ورود به بيروت، چند ساعتي براي رفتن به جده منتظر مانديم. نزديکي هاي غروب هواپيما براي جده آماده شد ولي از چهره ي آقا معلوم بود که از چيزي احساس رنجش مي کند. آري، وقت نماز مغرب نزديک شده بود اما فرصتي براي اداء آن در اول وقت نبود و آقا سعي مي کرد، کاري کند که پس از اذان و خواندن نماز حرکت کنيم ولي ميسر نشد.

داخل هواپيما نشسته بوديم ولي آقا آرام نداشت، در ميان جمع و خود جاي ديگر بود، معلوم بود که در دل آشوب دارد. او در مناجات با خداي يگانه وقفه اي يافته و سخت دلگير و گرفته بود. چند مرتبه قصد کرد پياده شود ولي مأمورين گفتند مسافران سوار شده اند و هواپيما آماده حرکت است. هواپيما همچنان تأخير مي کرد تا اينکه حساب کرديم و ديديم اگر حرکت کنيم ممکن است نماز قضا شود. آقا ديگر تحمل نکرد، بلند شد و گفت مي رويم پائين، بگذار هرچه مي خواهد، بشود، هواپيما حرکت کرد يا نکرد، ما مي خواهيم نماز بخوانيم.

«دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را»

نماز اول وقت را از ما گرفتند، طراوت و زيبايي پرستش را از ما گرفتند و حال مي خواهند عذر تقصيرمان را که مي خواهيم به درگاه دوست بريم از ما بگيرند، نماز براي کساني مقدس و ارزشمند است که گوهر شناسند، قيام در برابر معبود براي انسانهايي قيمتي و گرانسنگ است که خداشناس باشند. اما وقتي خواستيم پياده شويم گفتند در هواپيما بسته است و اجازه ي خروج به کسي داده نمي شود.

آقا بسيار ناراحت شدند و آثار افسردگي و بغض در چهره شان نمايان شد، لحظه اي را با سکوت و با حالت حيرت و حسرت ايستادند، گويي نه سکوت که ارتباطي با مبدأ هستي و يک تصميم و گشودن پنجره اي براي پرواز بود.

موقع حرکت هواپيما رسيد، به محض روشن شدن هواپيما، از داخل موتور هواپيما آتشي زبانه کشيد و خدمه هواپيما هراسان و مضطرب شدند، خلبان بلافاصله هواپيما را خاموش کرد، در باز شد و از مسافران خواسته شد که به سرعت از هواپيما خارج شوند، گفتند هواپيما دچار نقصي شده و حداقل چهار - پنج ساعت تأخير خواهد داشت. در ميان آن همه، فقط آقا بود که از ته دل خوشحال و خشنود بود و مرتب مي گفت: نماز، نماز، وقت نماز.

پائين رفتيم و در سالن فرودگاه نماز مغرب و عشاء را خوانديم. پس از خواندن نماز اعلام شد که هواپيما آماده شده است. مسافران سوار شوند! از آنجا به جده حرکت کرديم و آقا عمره را به جا آورد و به سلامتي برگشتيم ولي راز آن قصه ي شگفت انگيز گويي نماز سيد بود و بس.[1] .

 

در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

 

مدعي خواست که آيد به تماشاگه راز

دست غيب آمد و بر سينه ي نامحرم زد

 

«حافظ»

 

[1] شهيد دستغيب، لاله ي محراب، محمد جواد نورمحمدي، ص 121 - 119.

 

کار پاکان را قياس

يکي از سالها، در شب 21 رمضان، شب قدر و احياء، در مسجد شيخ انصاري، در نجف اشرف مجلس بسيار باشکوهي ترتيب داده بودند و علماء و فضلاء و بازاريان و اقشار مردم در مسجد گرد آمده بودند شب از نيمه گذشته بود که ايشان (آيت الله مدني) بالاي منبر رفت. با مواعظ حکيمانه و سخنان با حال و سوزش دلها را براي دعا و تضرع آماده ساخت. طبق مرسوم چراغها را خاموش کردند.

پس از آن که هر کس در دايره ي خود، خلوتي را با حضرت دوست برگزيد و در سايه ي تاريکي شب مجلس حال و هوايي ديگر يافت، ايشان سخني گفت که مجلس را منقلب ساخت و دلها را تکان داد. فرمود:

«رفقا! شماها امشب آمده ايد از گناهانتان در پيشگاه خداوند تبارک و تعالي توبه کنيد، ولي من خدا را شاهد مي گيرم که آمده ام از اعمال و عبادتهايم توبه کنم زيرا فکر مي کردم اين اعمالي که انجام داده ام عبادت خداوند بوده است، اما حالا مي فهمم که آنها توهين به ذات مقدس حق تعالي بود. امشب مي خواهم از آن عبادتها هم توبه کنم.»[1] .

 

کار پاکان را قياس از خود مگير

گرچه باشد در نوشتن شير شير

 

«حسنات الابرار سيئات المقربين»

 

عابدان از گناه توبه کنند

عارفان از عبادت، استغفار

 

[1] شهيد مدني، جلوه ي اخلاص، سعيد عباس زاده، ص 37 به نقل از خاطرات داماد ايشان آقاي بروجردي.

سبوح قدوس

عصر روز دوشنبه است سيد حسين از درس فلسفه بازمي گردد که ازدحام دانشجويان در برابر يکي از حجره هاي مدرسه ي صدر اصفهان توجهش را جلب مي کند. ولي چون هميشه يکسره به اطاقش مي رود. آقا نورالدين با شگفتي مي پرسد: درس ميرزا ابوالمعالي کلباسي نرفتي؟

- نه استاد مريض بود، نيامد. راستي مدرسه چه خبر است، همه جلو حجره ميرعماد جمع شده اند؟

- مثل اينکه ديشب نيمه هاي شب ميرعماد مي آيد بيرون، مي بيند ملامحمد کاشاني در مدرس سر به سجده گذاشته، سبوح قدوس مي گويد و همه موجودات، در، ديوار، درختان، همه با او همصدا شده سبوح قدوس مي گفتند. من صبح پيش ملامحمد بودم هم حجره اي ميرعماد داستان او را براي استاد تعريف کرد. استاد خنديد و گفت: همصدايي موجودات چيز عجيبي نيست، عجيب و مهم اين است که هم حجره ي تو چگونه اين صدا را شنيده است. راستي چند روز، موقع وضو آقا سيد محمد باقر درچه اي مواظبت نيست. وسواست رفع شد ان شاءالله؟

- بله، الحمدلله رفع شد. من بروم پيش ميرعماد، داستان را از خودش بشنوم، زود برمي گردم.[1] .

 

از يک خروش يا رب شب زنده دارها

حاجت روا شدند هزاران هزارها

 

يک آه سرد سوخته جاني سحر زند

در خرمن وجود جهاني شرارها

 

آري دعاي نيمه شب دلشکستگان

باشد کليد قفل مهمات کارها

 

«وحدت کرمانشاهي»

[1] آيت الله بروجردي، زعيم بزرگ، عباس عبيري، ص 38.

هر روز در سجده، هر لحظه در معراج

«استادي داشتيم که مرد عارف و کامل بود. مانند او در تهذيب و معرفت نديده بودم.

روزي از او پرسيدم که در اصلاح نفس و جلب معارف، چه عملي را تجربه کرده است؟

 گفت: من عملي را مؤثرتر از اين نديدم که در هر شبانه روز با مداومت و پيوستگي و در يک سجده ي طولاني، اين آيه خوانده شود:

لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين[1] .

و به هنگام گفتن ذکر، خود را در زندان و به زنجيرهاي اخلاق رذيله بسته بيند. آنگاه اقرار کند بارالها اين کار را تو بر من نکردي و تو بر من ستم روا نداشتي بلکه اين من بودم که بر خود ستم کردم و خود را به اينجا انداختم.»[2] .

[1] هيچ معبودي غير از تو نيست، پاک و منزه تويي، اين منم که از ستم کنندگان به خويشتنم، سوره ي انبياء، آيه 87.

[2] ميرزا جواد آقاملکي، مردي از ملکوت، احمد لقماني، ص 11 به نقل از حضرت ميرزا جواد آقا ملکي تبريزي.

ديدار با دلداران

حاج ميرزا جوادآقا، روزي پس از پايان درس، عازم حجره ي يکي از طلبه هاي مدرسه ي دارالشفاء شد. به حجره ي آن طلبه وارد شد و پس از به جاي آوردن مراسم احترام و اندکي جلوس برخاست و حجره را ترک گفت.

در بين راه علت اين ديدار، آن هم توسط ايشان و رفتن به حجره ي يکي از طلبه ها را پرسيدند، در پاسخ فرمود: شب گذشته هنگام سحر، فيوضاتي بر من افاضه شد که فهميدم از ناحيه ي خودم نيست و چون توجه کردم ديدم اين آقاي طلبه به تهجد (نماز شب) برخاسته و در نماز شبش به من دعا مي کند و اين فيوضات، اثر دعاي اوست. اين بود که به خاطر سپاسگزاري از عنايتش به ديدارش رفتم.

 

 

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت

در حيرتم که باده فروش از کجا شنيد

 

«حافظ»[1] .

[1] پيشين، ص 10.

شب زنده داري

ميرزا جوادآقا ملکي تبريزي، هر شب براي شب زنده داري و عبادت برمي خاست. قبل از نماز شب و پيش از ديدار با حضرت دوست، مقدمات ملاقات را تدارک مي ديد تا حال و هوايي عارفانه و سوز و اشتياقي عاشقانه پيدا مي کرد. آنگاه با دلي باراني و چشمي گريان به پيشواز نماز شب مي رفت.

هر شب عادتش چنين بود. ساعتي در رختخواب با گريه و آه سپري مي ساخت، از خوف خدا و براي عشق به حق مشغول گريه و ناله بود، گاهي به سجده مي رفت و زماني لب به دعا مي گشود. آنگاه در صحن منزل رو به طرف آسمان مي کرد و آيه هاي ويژه اي را با تفکر و حال، تلاوت مي فرمود:

«ان في خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار و...»، «ربنا ما خلقت هذا باطلا...».

- براستي که در آفرينش آسمان ها و زمين و رفت و آمد شب و روز و... براي آنها که خردمندند نشانه هاي بسياري است، پروردگارا! تو اين جهان را به عبث و باطل نيافريده اي تو پاک و منزهي، ما را از عذاب آتش در امان دار!.[1] .

 

اثر اين آيات الهي چنان بود که او را، از خود بي خود کرده، سر بر ديوار مي گذاشت و گريه مي کرد. زماني که براي گرفتن وضو آماده مي شد، در کنار حوض مي نشست و ساعتي ديگر گريه مي کرد و پس از وضو ساختن چون به مصلايش مي رسيد و مشغول تهجد مي شد، حالش منقلب گشته، اشک بسياري مي ريخت، به طوري که از گريه هاي طولاني در نمازها و بخصوص قنوتها، عالمي ديگر و پروازي فراتر مي يافت و در هر حال اشک شوقش با آتش اشتياق در هم آميخته وي را چون ابر باراني به گريه وامي داشت.

او بسيار گريه مي کرد تا آنجا که بعضي ايشان را جزء «بکائين» - بسيار گريه کنندگان - در عصر خويش، به شمار آورده اند.[2] .

 

صبح خيزي و سلامت طلبي چون حافظ

هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

 

[1] بقره آيه ي 164 و آل عمران آيه ي 191.

[2] پيشين، ص 12 به نقل از مرحوم حجةالاسلام سيد محمد يزدي يکي از شاگردان آيت الله ميرزا جواد ملکي تبريزي البته با تصرف مختصر در عبارت.

نجواي دوستانه

يک روز صبح زود به طرف حرم کريمه ي اهل بيت حضرت معصومه (س) در حرکت بودم، چون به پشت در صحن رسيدم، ديدم هنوز درهاي حرم را باز نکرده اند. آنگاه جناب حاج ميرزا جوادآقا تبريزي را ديدم که پشت در ايستاده و منتظر است که درهاي حرم را باز کنند. چون نگاهش به من افتاد مرا صدا زد و فرمود: بگو ببينم، شبها کي از خواب بلند مي شوي؟ گفتم: من بيدار نمي شوم، اگر هم گاهي بيدار شوم نيم ساعت يا يک ربع مانده به اذان صبح است.

فرمود: نه، در تابستان يک ساعت و در زمستان دو تا سه ساعت زودتر بايد بلند شوي و مشغول تهجد گردي. حال اگر بلند شدي چه مي کني؟

گفتم: دعا و قرآن مي خوانم.

فرمود: چه دعايي؟

گفتم: دعاهاي خمسة عشر.

من دقت کردم ديدم چون طبيبي دلسوز که در پي مداواي مريض بدحال خود است، سؤال هايي از شبهاي من، راز و نيازهاي من مي کند تا ريشه يابي کرده، علت توقف روحي و رکود معنوي مرا بفهمد. از همين رو باز درباره ي نوع دعايي که مي خوانم پرسيد:

- کدام يک از مناجات خمسة عشر را مي خواني؟

- گفتم: علاقه ام به «مناجات محبين» (نجواي دوستان) زياد است. اما پدر و مادرم از اينکه خيلي زود بيدار شوم مانع مي شوند. آنها از سر دلسوزي معتقدند اگر زياد بيدار بماني ضعيف و لاغر مي شوي.

فرمود: هر طور صلاح مي داني آنها را راضي کن. به پدر و مادرت بگو الان عده اي هستند که در مجلس انس حق اند، چگونه شما راضي مي شويد من از اين توفيق و آن مجلس باز بمانم؟![1] .

[1] پيشين، ص 14، به نقل از مرحوم حاج ميرزا عبدالله شالچي که از شاگردان عارف تبريزي به شمار مي رود.

نماز جعفر طيار

آن روزها حوزه ي علميه ي نجف، بزرگترين حوزه ي تشيع بود، همچون ديرينه ي درخشانش، آسمانش آبي و روزهايش روشن و آفتابي بود، گنبد نور و گلدسته هاي هميشه سبز مولا عليه السلام جذابيتي بهتر و ملاحتي

 دل انگيزتر داشت.

گوشه گوشه ي شهر پر از ستارگان فضيلت و تقوا بود. آنان که طالب حق و جوياي علم و معرفت بودند پناه به شهر مولا عليه السلام آورده، از کنار و گوشه ي کشورهاي گوناگون و از شهرها و روستاهاي دور افتاده به آنجا روي آورده بودند.

شهر با وجود طلبه هاي جوان و با نشاط، حال و هوايي ديگر داشت، پيش از سپيده ي صبح تا پاسي از شب گذشته کوچه پس کوچه هاي شهر، پر از دانشور و دانشجو بود، جنب و جوش جوانمردان و جواناني که کتاب در دست گذرهاي منتهي به حرم مطهر را پيش رو داشتند حديث حيات را حکايت و تداوم رشد و زندگاني را روايت مي کرد.

خيلي از خوبان را رسم هر روزه چنين بود که روز را با زيارت مولا عليه السلام و درس و بحثها را پس از طواف مرقد اميرالمؤمنين عليه السلام آغاز کنند و دسته اي ديگر از دانشوران را عادت اين بود که هنگام عصر - پيش يا پس از نماز مغرب و عشاء، مراد دل را در حرم مطهر دنبال کنند.

آنان که پس از ظهرها توفيق حضور در حرم قدس مولا را داشتند هر از گاهي شاهد ماجراهاي شگفتي بودند. از آن ميان ماجرايي بود که هر روز، وقت عصر تکرار مي شد و اين تکرار نه تنها از لطف آن نمي کاست بلکه شيفتگي زيارتگران بويژه دانشجويان را صد چندان مي ساخت.

ماجرا از اين قرار بود؛ فيلسوف بزرگ نجف و حکيم نامدار شيعه، اصولي پرآوازه ي حوزه، هر روز پس از ظهر در کنار ضريح منور مولا عليه السلام چندين ساعت را پيوسته در قيام بود و چنان که ايستاده بود با شور و شوق زياد «زيارت عاشورا» را آن هم با صد سلام و صد لعن، مي خواند.

شگفت آورتر اينکه مدرس پير حوزه و متفکر ژرف انديش شيعي، نماز زيارت را نيز هميشه «نماز جعفر طيار» مي خواند و از ميان همه نمازهاي مستحبي نماز جعفر طيار را برگزيده بود تا ديدار با حضرت يار را هر چه مي تواند استمرار بخشد و برپا سازد. آن که هر عصر را تا غروب با نماز جعفر طيار و در حرم مقدس حيدر کرار سپري مي ساخت کسي جز آيت الله العظمي شيخ محمد حسين غروي اصفهاني نبود.

وي که به غلط «کمپاني» شهرت يافت، عالمي رباني و عارفي کامل بود و چنان که خود تخلص مي کرد متخلص به «مفتقر» و متخلق به اخلاق عارفان واصل بود.

آيت الله غروي قدس سره بسي بسيار از شبها که پس از نماز مغرب و عشاء تا سحر در سجده بود....[1] .

[1] آيت الله غروي اصفهاني، غدير انديشه، عنوان کتابي که توسط نويسنده در حال نگارش و رو به اتمام است و دو روايت فوق را در نشستي که با برخي از شاگردان زنده ي او در حوزه ي قم و طهران داشتيم، شنيديم تفصيل مطلب را در آنجا و در سلسله ابرار مي توان پي گرفت.

ديوانه وار

عصر روز نيمه شعبان 1388، سالروز ميلاد مهدي عليه السلام در قم شرفياب محضر آيةالله حاج آقا حسين فاطمي شدم. تا آن روز او را نديده بودم. پيرمردي بود در حدود صد سال. پس از انجام آداب ورود، از آميرزا جوادآقا صحبت به ميان آوردم، به عنوان تشويق اينجانب به من فرمود: «آقا کسي که در اين اوضاع از من در اين گوشه خبر بگيرد و دنبال احوال و آداب آقا ميرزا جوادآقاي ملکي - رحمةالله عليه - باشد، معلوم است که در او چيزي است.»

بنده برايش شعر تازه اي که سروده بودم، خواندم:

 

بلبلان را آرزويي جز گل و گلزار نيست

عاشقان را لذتي جز لذت ديدار يار نيست

 

تحسين فرمود. از ايشان دستورالعملي از مرحوم آقاي ملکي خواستم، فرمود:

«او خودش دستورالعمل بود؛ شب که مي شد در صحن خانه ديوانه وار قدم مي زد و مترنم بود که:

 

گر بشکافند سراپاي من

جز تو نيابند در اعضاي من

 

آخرين حرفش هم اين بود که گفت: الله اکبر و جان تسليم کرد...

تمثالي از مرحوم حاج ميرزا جواد آقا ملکي، قاب گرفته و بر ديوار اتاق مرحوم آقاي فاطمي زده بودند که ايشان را در حال قنوت نماز نشان مي داد، مرحوم آقاي فاطمي درباره ي اين عکس فرمود: «آن جناب اجازه نمي فرمود که از او عکس بگيرند و بعضي از دوستان و ارادتمندانش اين نقشه را طرح کردند که در حال نماز از او عکس بگيرند، تا نتواند مانع شود. و در حالي که از عکس گرفتن بي خبر بود، در حال قنوت چنين کردند.»[1] .

[1] ميرزا جوادآقا ملکي تبريزي، مردي از ملکوت، ص 20، به نقل از استاد آيت الله حسن زاده آملي دام ظله.

پرده دار آسمان

علامه شيخ جعفر کاشف الغطاء چون به قزوين رسيد در خانه ي برادر ارجمندش، حاج محمد صالح، اقامت گزيد. سراي حاج محمد صالح، بوستاني سرسبز داشت. شبانگاه هر کس در گوشه اي آرميد و من نيز در کنجي سر بر بالين آرامش نهادم. چون پاسي از شب گذشت شيخ مرا آواز داد که برخيز و نماز شب گزار!

گفتم: آري، برخواهم خاست.

با اين پاسخ، شيخ از کنارم گذشت و من ديگر بار به خوابي سنگين فرورفتم. اندکي بعد ناگهان حالتم دگرگون شد و آوايي بسيار اندوهناک مرا بيدار ساخت. در پس آوا، روان شدم تا دريابم چه کسي اين چنين سوگمندانه مي گريد. در گوشه اي از باغ شيخ را يافتم که مي گريست و با ناله هاي پياپي پروردگار را مي خواند.

آواي آن شب شيخ چنان در وجودم مؤثر افتاد که از آن پس تاکنون که 25 سال گذشته، هر شامگاه هيبت آن صداي ملکوتي مرا فرامي گيرد و به نيايش شبانه با آفريدگار وامي دارد.[1] .

 [1] سيد عبدالله شبر (مفسر نور)، عباس عبيري، ص 30، به نقل از دانشمند شهيد شيعي، حاج محمد تقي برغاني قزويني.

 

 

حديث وحدت و حيات

نمازهاي:

- جماعت

- جمعه

- و باران و...

 

شرف، شيعي و سني

هر سال با فرارسيدن موسم سالانه حج، مکه و مدينه؛ دو شهر بزرگ اسلامي، شاهد مردمي ترين و صميمي ترين گردهم آيي کمال جويان است. آن دو شهر بزرگ، در ماه ذي حجه هر سال، پذيراي فوج فوج فرشتگان است که از عالم ملکوت، پر به سوي خانه خدا مي گشايند تا در حج حاجيان و در سعي و صفاي سيل خروشان مسلمانان سهيم باشند.

اما آن سال (1340 ق) موسم حج، از باشکوه ترين مراسم حج بود که تاريخ به ياد دارد. حضور انديشمند بزرگ شيعي حضرت سيد شرف الدين عاملي در اين کنگره ي جهاني مسلمانان، جلوه و صفاي ديگري به آن داده بود.

به تقاضاي ملک حسين، نماز جماعت در مسجدالحرام، به امامت شرف الدين برپا شد. و اين اولين نماز جماعت بود که به پيشنمازي يک دانشمند شيعه در مسجدالحرام برگزار مي شد.

همه مسلمانان - شيعه و سني - پشت سر او نماز خواندند. و اين خود يکي از افتخارهاي بسيار شرف الدين است و هم از آرزوهاي ديرين او بود که شيعه و سني در يک صف و در قبله ي مسلمين جهان، بدون تقيه و واهمه از يکديگر، برادرانه نماز جماعت را به طريق اهل بيت (ع) بخوانند.

به خاطر اين نماز جماعت، حج شرف الدين تا سالها بعد نيز، زبانزد خاص وعام در ميان شيعيان و سنيان عالم بود.[1] .

 

ديباچه ي خرم بهار است نماز

راهي به سوي حريم يار است نماز

 

در معرکه ي نبرد با استکبار

فرياد بلند روزگار است نماز

 

«مشفق کاشاني»

[1] شرف الدين عاملي، چاووش وحدت، مصطفي قليزاده، ص 144.

آرزوي آگاهان

آهنگ وحدت آفريني و آرزوي اتحاد و اخوت ميان مسلمانان، هميشه آرمان عالمان بيدار و مصلحان آگاه بوده و هست. حکايت آيةالله خوانساري هم در اين خصوص همان حديث آرزومندي و از الطاف خداوندي است.

آن سال، سفر آيةالله خوانساري به سوي خانه خدا و ديار حضرت دوست، به تنهايي نبود بلکه گروه انبوهي از شيعيان گرد او را گرفته بودند تا از راهنمايي هاي ايشان بهره مند و از انفاس قدسي او کامياب گردند...

بسياري از شيعيان و پيروان اهل بيت عليه السلام که در آن سال، موسم حج را در عربستان سپري مي کردند حضرت آيةالله خوانساري را مي شناختند. آنان با اصرار تمام از او مي خواستند که براي شيعيان نماز جماعت برپا کند اما آيةالله خوانساري نه تنها به اين درخواست آنها جواب مثبت نداد بلکه با اقدام حکيمانه ي خويش که حاکي از روح پاک و نيت خدايي او بود درسي بزرگ و کارساز و خداپسندي را به آن ها گوشزد کرد.

آيةالله خوانساري پس از اين درخواست عوامانه و تفرقه اندازي که مطرح شد، از همان روز، تا زماني که در آنجا بود، خود با پاي پياده مي رفت و در نماز اهل سنت شرکت مي کرد و پشت سر برادران سني مذهب به پيشنماز آنها اقتدا مي کرد.[1] .

 

آنچه دامن مي زند بر هر خلاف

اختلاف است، اختلاف است، اختلاف

 

آنچه بر ما منت عزت نهاد

اتحاد است، اتحاد است، اتحاد

 

[1] سيد محمد تقي خوانساري بر چشمه ساران حضور، حسن ايدرم، ص 85، نقل به معني و با تصرف و توضيح.

برنامه ي زندگي

... شب هنگام، او را ديدم در حالي که بار هيزمي را بر پشت الاغي نهاده بود به خانه مي برد، و صبحگاهان نماز را در مسجد مي خواند و بقيه ي اوقات روز را سرگرم تحقيق و تدريس و کارهاي علمي بود. من چون او را بدينگونه يافتم جذب و شيفته او شدم و بي اختيار، قدم به قدم با او همراه شده، از فضايل و کمالات و دانش سرشارش بهره مي گرفتم.

قيافه ي جذاب، سيماي نوراني و ملکوتي و اخلاق نيکو و پسنديده ي او آنچنان مرا به خود جذب نموده بود که دوست داشتم هميشه و همه جا در خدمت آن جناب باشم و هرگز از او جدا نگردم.

شبها پس از آنکه نماز خود را با جماعت مي خواند، براي سرکشي و نگهباني از باغ انگوري که در آن حوالي داشت به آنجا مي رفت. باز فردا صبح برنامه او به همين ترتيب آغاز مي گشت و مانند درياي ژرف و بي پاياني بود که علوم مختلف در آن موج مي زد، او موضوعاتي را مطرح مي ساخت و در بحث هاي علمي، مباحثي را مي گشود که پيشينيان وي، همچنين، عالماني که پس از وي مي آمدند، از طرح و گفتگو درباره ي آن ناتوان بودند.[1] .

 

از حالها سراسر داني چه حال خوشتر؟

وقت سحر ز بستر از شوق پا کشيدن

 

در گوشه اي به زاري، با دوست راز گفتن

وز او نويد رحمت، با گوش جان شنيدن

 

گاهي پي سجودش، رخ بر زمين نهادن

گاهي پي رکوعش همچون فلک خميدن

 

«صغير اصفهاني»

[1] شهيد ثاني، مشعل شريعت، علي صادقي، ص 41، به نقل از ابن عودي، شاگرد ممتاز شهيد ثاني.

در مسجد سيد عزيزالله

چند روز آغازين ورود به تهران به ديد و بازديد گذشت. مردم و روحانيون شهر گروه گروه به ديدار فقيهان اصفهان مي شتافتند و با آنان عهد و دوستي مي بستند. آنگاه دانشوران پايتخت از آقا نجفي خواستند تا در مسجد سيد عزيزالله اقامه ي جماعت کرده، دانشجويان مرکز کشور را از درياي دانش خويش بهره مند سازد.

بدين ترتيب حضور آقا نورالله و برادران ارجمندش وسيله اي براي بيداري ساکنان پايتخت شد. تاريخ خاطره ي سخنراني آقا نجفي را چنين به ياد مي آورد:

روز شنبه پانزدهم رمضان 1307 ق به هنگام ظهر در مسجد سيد عزيزالله واقع در بازار بودم. آقا نجفي در ميان انبوه جمعيت مشغول نماز بود. پس از نماز موعظه کرد و در پرده از شاه بد گفت. آنگاه بي آنکه شاه را دعا کند از منبر پايين آمد و رفت. شاه که اوضاع پيش آمده را به مصلحت خويش نمي ديد، چاره اي جز آشتي با فقيهان روشن بين اصفهان نيافت. بنابراين، رفت و آمد فرستادگان از دو سو آغاز شد و سرانجام جلسه ي آشتي شکل گرفت. در اين نشست، شاه ضمن اظهار ناخشنودي خود گفت:

قديم رسم چنان بود که دانشمندان ديني فرمان صادر کرده، اجراي آن را به دولت واگذار مي کردند. اين بار آيةالله خود حکم داد و بي آنکه دولت آگاه شود اجرا کرد. توقع آن است که از اين پس اجراي حکم را از دولت بخواهند...

هنگامي که گفتار ناصرالدين شاه پايان يافت آقا نجفي از گوشه ي دستار خويش کاغذي بيرون آورد و گفت: اينان مرتدند، حکم قتل آنها را صادر کرده ام، تا دولت چه اقدام کند!

شاه که هرگز انتظار چنين سخني نداشت در خاموشي فرورفت...[1] .

[1] حاج آقا نورالله اصفهاني، ستاره اصفهان، عباس عبيري، ص 25.

امام جمعه مکه شيعه مي شود

امام جمعه مکه عالمي بزرگ بود. از نظر زهد و تقوا به درجه و مقام عالي رسيده بود، وقتي براي اقامه جمعه رفت و آمد مي کرد با هيچ کس سخن نمي گفت و جاي ديگر هم نمي رفت. او را از علماي نامدار حجاز ناميده اند.

روزي سيد بحرالعلوم به مسجد رفته به آن دانشور نامي اقتدا کرد و با او نماز گزارد، پس از نماز همراه آن عالم به خانه ي وي رفت. وقتي وارد منزل او شد کتابخانه اي ديد که از کتابهاي ارزشمند پر بود.

بحرالعلوم از امام جمعه پرسيد: در کتابخانه شما چه کتابهايي وجود دارد؟

او در جواب گفت: هر چه انسان ميل کند و چشم، شوق ديدار آن را داشته باشد و لذت ببرد، اينجا موجود است و مقصودش اين بود که همه نوع کتاب موجود است! بحرالعلوم در مقام نقض سخن او برآمد و چند تا از کتابهاي اهل سنت را نام برد، او گفت: آن کتابها نيستند، بعد بحرالعلوم گفت که: ابوحنيفه (پيشواي يکي از مذاهب اهل سنت، متوفاي 150 ق) کتابي در علم رجال دارد، آيا آن در کتابخانه ي شما هست؟

امام جمعه گفت: آن را ندارم ولي به نظر رسيده و ديده ام، سيد فرمود: در آن کتاب در وصف امام صادق عليه السلام مطالب بسياري آورده، و ابوحنيفه گفته:

من پيش او درس خوانده ام و روزي هفتاد مسأله از او ياد مي گرفتم. سيد بحرالعلوم خود را شگفت زده نشان داده و با تقيه گفت:

اين جعفر بن محمد صادق [عليه السلام] مگر چقدر علم داشته که شخصي چون ابوحنيفه که آدم بسيار باسوادي بود اينقدر او را توصيف کرده است؟!

امام جمعه با سکوت به سخنان سيد بحرالعلوم گوش مي داد. سيد از جاي خود بلند شد تا به منزل خود برود، او هم همراه با بحرالعلوم به راه افتاد تا به خانه ي بحرالعلوم رسيد.

سيد از امام جمعه خواست به منزل ايشان وارد شود و مقداري استراحت کرده سپس برود، امام جمعه گفت: نه، غرضم از آمدن شناخت منزل شما بود.

پس از آنکه يک سال از اين ديدار گذشت امام جمعه شخصي را به پيش بحرالعلوم فرستاد، سيد وقتي به منزل امام جمعه رفت او را در حال احتضار و در آستانه ي مرگ ديد، بر بالين او نشست، امام جمعه، اتاق را خالي از اغيار ساخت تا با هم صحبت کنند، امام جمعه چنين گفت: از آن روز که امام صادق عليه السلام را توصيف نمودي من شيعه شده ام ولي از باب تقيه و از سر ترس عقيده ام را پنهان مي کردم، کسي هم نمي داند، اکنون که به پايان عمر خود رسيده ام تو را وصي خود قرار دادم که مرا با مذهب شيعه غسل دهي و کفن کني و نماز را به جاي آوري.

اينها را گفت و جان به جان آفرين تسليم کرد. سيد هم در اولين فرصت به وصيت امام جمعه عمل کرد و با همراهي وارثان او، مراسم کفن و دفن و نماز را عملي ساخت.

پس از دو سال و اندي که سيد در مکه حضور داشت داستان شيعه شدن امام جمعه به دست سيد بحرالعلوم، شهرت يافته کم کم زبانزد همگان شد.

خبر رسيد که اين داستان به گوش گروهي نادان نيز رسيده و آنها از سر تعصب و ناداني تصميم دارند سيد بحرالعلوم را در صحن مسجد بکشند. از اين رو سيد بحرالعلوم شبانگاه با چند ساربان به جانب عراق حرکت کرد.[1] .

[1] سيد بحرالعلوم، درياي بي ساحل، نورالدين علي لو، ص 41.

از فيضيه تا مسجد امام

از صحنه هاي به ياد ماندني در تاريخ حوزه، يکي هم برپايي نماز جمعه، توسط آيةالله سيد محمد تقي خوانساري است پس از آنکه، اين عبادت عزت بخش و وحدت آفرين، ساليان سال به دست فراموشي سپرده شده بود، در سال 1320 ش، به امامت آيةالله خوانساري و در مدرسه ي فيضيه برگزار شد.

حضور گسترده ي مردم، بويژه تني چند از پيشنمازان معتبر شهر قم و سرشناسان حوزه ي علميه هفته به هفته به هيبت و شکوه آن مي افزود تا آنجا که ديگر مدرسه فيضيه را ياراي پذيرايي از سيل خروشان مردم نماند. امواج سيل آسايي که هر جمعه از جريان نمازگزاران فضيلت جو به سوي فيضيه جاري مي شد بسيار بيشتر از آن بود که در محدوده ي فيضيه بگنجد.

به همين سبب، مکان نماز جمعه از فيضيه به مسجد امام حسن عسگري عليه السلام انتقال يافت. اين تغيير مکان نه تنها از شمار نمازگزاران و کمال جويان نکاست بلکه رونق و نشاط نورافزاي نماز را صد چندان ساخت و همچنان به جمعيت نمازگزاران افزود حتي تعداد قابل توجهي از علاقمندان را از شهرهاي مجاور، تهران و اراک مجذوب خود ساخت و مردم بدون توجه به محدوديتي که در وسايل نقليه آن روز بود به هر زحمتي که بود خود را به اين نماز جمعه مي رساندند...[1] .

 

[1] سيد محمد تقي خوانساري بر چشمه ساران حضور، حسن ايدرم، ص 62.

 

در دانشگاه الأزهر

وقتي امام موسي صدر در سال 1338 شمسي وارد کشور لبنان شد به شهر «صور» آمد و نخستين فعاليت خود را با اقامه ي نماز جماعت در مسجد جامع آن شهر آغاز کرد. او از اين راه در مدت کوتاهي به موفقيتهاي بزرگي دست يافت.

با تشکيل «مجلس اعلاي شيعيان لبنان»، حتي وقتي که رياست آن را به عهده داشت، همچنان به امامت جمعه و جماعت اهتمام بيشتري از خود نشان داد. وي با خطبه هاي روشنگرانه ي خود در نماز جمعه هاي صور، صيدا و بعلبک مردم لبنان را به بيداري و قيام و اقدام دعوت کرد و انديشه هاي ناب خود را از طريق اين سنگر نفوذناپذير به مردم ستمديده ي آن مرز و بوم انتقال داد.

هنگامي که به کشورهاي ديگر اسلامي، از جمله کشورهاي آفريقايي نيز سفر مي کرد براي ارتباط نزديک و ديدار با مردم در مراسم نماز جمعه هاي آنان شرکت مي جست و با ايراد سخنراني با آنان به درددل مي نشست.

يک وقت به دعوت «جمال عبدالناصر» رئيس جمهور فقيد مصر، سفر چهل و هشت ساعته اي به آن کشور نمود. او در نماز جمعه ي پايتخت مصر حاضر شد. در اين حال امامت نماز جمعه ي مسجد الأزهر به عهده ي وي گذاشته شد. امام موسي صدر در آن روز با ايراد خطبه هاي آتشين همه ي نمازگزاران را در حيرت و انديشه فروبرد. در آن حال با استقبال و اصرار مردم و به پيشنهاد جمال عبدالناصر اين سفر 48 ساعته به يک سفر ده روزه تبديل گرديد.

در اين مدت او از فرصت استفاده کرد و نقش بزرگي را در بيداري مردم مصر نسبت به مسايل منطقه و جهان ايفا نمود.

امام موسي صدر اين شخصيت بزرگ اسلامي، جزو اولين شخصيت هايي است که به نماز جمعه هاي بي روح و کم خاصيت کشورهاي اسلامي، جنبه ي عبادي، سياسي داد و آن را به معناي واقعي اقامه کرد.[1] .

يادش گرامي و راهش پر رهرو.

[1] امام موسي صدر، اميد محرومان، عبدالرحيم اباذري، ص 99 به بعد.

حديث محراب

از حوادث مهم روزگار فيصل، حمله سه کشور فرانسه، انگليس و اسرائيل به مصر بود، مردم عراق با شنيدن اين خبر به خيابانها ريختند و با شعارهاي نابود باد استعمار به حمايت از مصر پرداختند. نيروهاي دولتي به تظاهر کنندگان حمله کرده، گروهي را مجروح و عده اي را زنداني کردند.

آيةالله سيد محسن حکيم که از اين حادثه به شدت اندوهگين شده بود به شاه عراق چنين نوشت:

«حضرت پادشاه - بغداد

خونريزي و وحشي گري که در نجف اشرف رخ داد، بسيار عمل پست و نادرستي بوده است. بسيار متأسفيم که دولت اقدام به چنين کاري کرده است مردم نيز از اين کردار دولت متنفر و منزجرند.»

نجف - محسن طباطبايي حکيم

و چون دريافت که دولت نسبت به آزادي زندانيان اقدام نمي کند، به عنوان اعتراض در نماز جماعت حاضر نشد. در پي اين حرکت مرجعيت شيعه، استادان حوزه و ائمه ي جماعات نمازهاي مساجد را تعطيل کردند.

بدين ترتيب موجي از اعتراض و اعتصاب، بيشتر شهرها را دربر گرفت. فيصل که زمان را به سود خود نمي ديد، رؤساي مجالس ملي و سنا را با اين نامه به نجف فرستاد:

«حضرت علامه حجةالاسلام آقاي سيد محسن طباطبايي حکيم، سلام، رحمت و درود خدا بر شما باد. اما بعد خبر تلگراف شما به ما رسيد ما از جريان تأسف آور نجف اشرف که شهر مقدسي است متأسفيم و امر کرديم اقدامات قانوني به عمل آيد.

والسلام عليکم - فيصل

بغداد - سوم کانون اول 1956

29 ربيع الثاني 1376

حکيم پس از ملاقات با فرستادگان شاه و دريافت قول آزادي زندانيان، سرانجام به اعتصاب يک هفته اي پايان داد و اندکي بعد زندانيان آزاد شدند.[1] .

[1] سيد محسن حکيم، مرزبان حوزه ي نور، عباس عبيري، ص 49.

ميرزاي قمي در سنگر جمعه

علاوه بر حل مشکلات و جواب استفتائات مردم، در مسجد جامع شهر - مسجد جمعه - نماز جمعه و جماعت اقامه مي کرد و در هر جمعه در حالي که پاکيزه ترين لباسهايش را مي پوشيد، و خود را خوشبو و معطر مي ساخت، با آرامش و وقار به سوي مسجد گام برمي داشت و در نماز جمعه که بزرگترين اجتماع عبادي، سياسي هفته است، با صداي بلند براي مردم خطبه مي خواند، و با سخنان فصيح و بليغ و بسيار شيواي

خودش آنان را ارشاد و موعظه مي کرد، و آگاهانه مسايل مهمي را که با دين و دنياي مردم مسلمان در ارتباط بود مطرح مي فرمود.

خطيب جمعه ي قم در خطبه ي اول پس از حمد و ثناي الهي، و درود بر پيامبر (ص) و آلش، نمازگزاران را به تقواي الهي و اطاعت از خدا توصيه مي فرمود، و از معصيت و نافرماني خداوند برحذر مي داشت. و در خطبه ي دوم، اخبار و حوادث مهمي را که از نقاط مختلف به او مي رسيد و در سود و زيان و سرنوشت امت اسلامي مؤثر بود، به اطلاعشان مي رساند، و آنها را در زمينه ي معارف اسلامي و رويدادهاي مهم اجتماعي و سياسي آگاهي مي بخشيد و همبستگي و انسجام هر چه بيشتر را به آنان يادآوري مي کرد و براي حل مشکلات عمومي آنها را دعوت به همکاري مي نمود و بدين ترتيب روح ديني و نشاط معنوي را در آنان تجديد مي فرمود.[1] .

 

کليد راز بزرگي است هر کلام نماز

چه باشکوه و عظيم است ازدحام نماز

 

نسيم بارش نور است در کوير وجود

سحر به مسجد آدينه ها، سلام نماز

 

«مرداني»

[1] ميرزاي قمي، احياگر علم اصول، محمد حسين عرفاني، ص 56.

 

از برکت نماز جماعت

در بين راه مسجد تا منزل آيةالله بيدآبادي ميخانه اي بود که به مديريت شخصي ارمني مذهب اداره مي شد و مشروبات الکلي دربار ناصرالدين شاه را تأمين مي کرد.

آيةالله بيدآبادي از باب نهي از منکر و از سر دلسوزي، هر از گاهي مدير ميخانه را، از اين کار شرم آور نهي مي کرد. اما صاحب ميخانه که به قدرت شاه دلخوش بود هيچ اعتنايي به سخن هاي پدرانه آيةالله نکرد و با جسارت به عمل ننگين خود ادامه داد.

بالاخره آيةالله بيدآبادي تصميم ديگري گرفت. يک روز پس از اتمام نماز با اهالي مسجد - در حالي که دو فرزند آقا هم در ميان آن ها ديده مي شدند - به طرف ميخانه مذکور به راه افتادند. دقايقي بعد، مردم به در مغازه شراب سازي رسيدند و همگي وارد مغازه شدند. در اولين فرصت، خود آيةالله بيدآبادي خمره ي بزرگ شراب را که بيش از همه چشم آزار بود به چاهي که در آنجا بود سرازير ساخت.

مردم همه به پيروي از پيشنمازشان همه ظرفهاي شراب را در چاه خالي کردند، اما چون آقا دستور داده بود که از شکستن ظرفها خودداري کنند تمام ظرفها سالم ماند.

شاه در کاخ خود مشغول خوشگذراني بود که ناگهان دربان مخصوص، پس از اجازه گرفتن وارد شد و در حالي که رنگ از صورتش پريده بود گفت:

«قربان! خبر آورده اند که عده اي به مغازه آقاي «کنت» حمله کرده و تمام شرابها را در چاه خالي کرده اند»!

شاه از شنيدن اين خبر به شدت برآشفته شد. از جاي خود برخاست و با صدايي خشن و مهيب پرسيد: «چه کسي مرتکب چنين عملي شده؟ فورا او را بياوريد!»

- قربان! شيخ ميرزا محمد جواد بيدآبادي به همراه عده اي از اهالي مسجدش!

شاه که از شدت ناراحتي رنگ صورتش برافروخته شده بود، فوري براي ايشان پيغام اعتراض فرستاد. اما آيةالله در جواب شاه اعلام کرد که اين عمل را به عنوان يک وظيفه ي شرعي انجام داده است و خطاب به ناصرالدين شاه پيغام داد:

«گمان مي کردم که تو ناصرالدين (حامي دين) هستي ولي حالا فهميدم که تو کاسرالدين (شکننده ي دين) هستي»!

شاه که اين موضوع برايش بسيار گران آمده بود، دستور پيگرد آيةالله بيدآبادي را صادر کرد و چون ايشان مطلع شد که شاه هنوز متنبه نشده و چنين دستوري داده است با اينکه در تهران به حال تبعيد به سر مي برد، تصميم گرفت هر طور شده به اصفهان برگردد.

پسر بزرگ شاه و حاکم آن روز اصفهان که «ظل السلطان» خوانده مي شد تا اين خبر را شنيد، انديشناک شد. حاکم اصفهان مطمئن بود که با ورود آيةالله بيدآبادي به اصفهان، خواب راحت از چشم ستمگران بويژه از چشم خود او ربوده خواهد شد. براي همين با اصرار به شاه اعلام کرد که رفتن آيةالله بيدآبادي از تهران به اصفهان به صلاح تاج و تخت نيست!

از اين رو سراج الملک، مأمور شد تا آيةالله بيدآبادي را به هر وسيله ي ممکن از بازگشت به اصفهان منصرف سازد. سراج الملک نزد آيةالله بيدآبادي آمده، از ايشان خواهش کرد که در تهران بماند و قول داد که هر چه آيةالله بفرمايد همان را اجرا کنند!

آيةالله بيدآبادي فرمود: «اگر اين محل فساد - ميخانه - خريداري و به مسجد تبديل شود من از مراجعت به اصفهان صرف نظر مي کنم.»

سراج الملک هم بي درنگ آن محل را خريد و تبديل به مسجد کرد و اين گونه بود که شرابخانه اي به برکت نماز جماعت، مسجد شد و اولين نماز جماعت هم توسط آيةالله بيدآبادي در آنجا اقامه گرديد. و مسجد هم به «مسجد سراج الملک» نامگذاري شد و هنوز هم اين بيت بر سر در آن نقش بسته است:

 

حسن توفيق بين که مسجد کرد

سطح ميخانه را سراج الملک[1] .

 

[1] شاه آبادي بزرگ، «آسمان عرفان»، محمد علي محمدي، ص 25 - 22.

خاطره ي سبز آسمان

مشاهده ي بي آبي زمين و بي ابري پيوسته ي آسمان، سيد امين را در اندوه فرو برد.او که همه چيز را از خداوند مي دانست مردم را به تلاش در جهت عنايات ويژه ي پروردگار فراخواند، به روزه در روزهاي چهارشنبه، پنج شنبه و جمعه دعوت کرد.

روز سوم فرمان داد پابرهنه، در حالي که دامن لباسهايشان را فروچيده اند با خضوع و توبه به سوي صحرا حرکت کنند.

در جايگاهي از دشت تشنه و خشک که از جاي جاي آن غم و غصه مي باريد مردم روستاهاي مجاور نيز گرد آمده بودند. گستره ي چشمگيري از صحراي قحطي زده را مردمان مسلمان پر کردند در آن دشت دردآلود که پاييز بي پايانش را به رخ مي کشيد، سيد امين دعا و نيايشي فروتنانه در برابر حق آغاز کرد و در پي آن با خواندن نماز باران مردم را به بازگشت به سوي خداوند فراخوانده همراه آنان تا پايان روز به دعا، نيايش و گريه پرداخت.

همزمان با اذان مغرب همه افطار کرده نماز مغرب و عشاء به جاي آوردند و به سوي خانه هايشان روان شدند، ولي هنوز به خانه نرسيده، ابرهاي تيره آسمان صاف را فراگرفت و باران سراسر شب زمينهاي تشنه ي جبل عامل را سيراب ساخت.

البته اين تنها نماز باران سيد نبود چند سال پس از آن نيز ديگر بار آسمان از بارش دريغ ورزيد و مردم در نگراني فرورفتند، فقيه «شقراء» بار ديگر نماز باران گزارد و در پي آن درهاي رحمت پروردگار گشوده گشت و زمين از بارشي شيرين سيراب شد.[1] .

[1] سيد محسن امين، ستاره ي لبنان، عباس عبيري، ص 99.

از چشمه ساران حضور

در شهريور 1320، بيگانگان (متفقين) سلطه سياه خود را در ايران گستردند. آنها با استفاده از درهم پاشيدگي حکومت مرکزي وقت، نبض امور را در بسياري از مناطق حساس و عمده به دست گرفتند. در اين موقع موجي از قحطي و کمبود در کشور به راه افتاد و نرخ کالاهاي عمومي به شدت افزايش يافت و اين در حالي بود که غالب و يا همه ي مردم در فقر و فلاکت به سر مي بردند.

در اين اوضاع وانفسا عده اي از تاجران سودجو هم با احتکار کالاهاي مورد نياز مردم به اين بازار آشفته دامن زدند. قسمتي از سپاه متفقين که شامل چندين هزار افسر و سرباز آمريکايي و انگليسي و روسي بود در شهر قم استقرار يافته و شهر را اشغال کردند.

منطقه خاکفرج، که چند درخت بزرگ، ساختمان و چاه آبي در آن قرار داشت و به علت وجود مزار امامزاده اي، هم زيارتگاه و هم تفرجگاه اهالي قم به حساب مي آمد، يکي از قرارگاه هاي نظامي متفقين شد. پس از گذشت اندک زماني، کنترل تقريبي شهر نيز در اختيار بيگانگان قرار گرفت.

 زمين هاي گسترده و مستعد شهر که به علت نبودن شرايط مساعد در آن، فاقد يک آبرساني منظم بود و به صورت ديم کشت مي شد، اگر باراني بهاري دست نوازش بر آنها نمي کشيد و با مهرباني، طراوت دل انگيز خود را به آنها هديه نمي کرد، نمي توانستند بذري را به بار نشانده و در دامن خود خوشه گندمي بپرورند.

حال با گذشت دو ماه (بهار 1323) هنوز تشنگي کام آنها را مي فرسود و سيمايي سوخته و پژمرده به آنها مي داد.

بهار با بي باري و ناباوري مي رفت که از چهره کشاورزان رخت بربندد، بيشتر ساکنان شهر مقدس قم جز کشاورزي به کار ديگري اشتغال نداشتند آنان که به اميد سخاوت ابرها، زمين ها را با رنجي فراوان آماده کرده و بذرها را در دل خاک افشانده بودند، حال مي ديدند آن بذرها که فرزندان رنجشان بودند، در خلوت دشت نمي توانند بشکفند، و کوير بر آنان حکم مرگ خواهد داشت و با لب تشنه به کام خويش خواهد کشيد. چشمان منتظران هر روز به جستجوي ابرهاي تيره اي بود که تيرگي شان اکنون نور بود و سايه ي سياهشان مي توانست سرمه ي چشم صحرا شود و به زيبايي زمين و زمان را بيآرايد. اما آنها ابري در آن گستره ي پهناور آبي نمي يافتند. گاه در حسرت رحمتي از بالا، چشم در آسمان داشتند و گاه با يادآوري اعمال ناشايست خويش، سر در جيب انديشه و پشيماني فرو برده، ناخودآگاه ورد «العفو، العفو» را ترنم مي کردند.

آنان که هماره سر بر آستان اهل بيت ساييده بودند تا با آنان همخو گردند سپاه يأس از دل خويش رانده و چاره را از دين جستند؛ ديني که به راستي، بهروزي و فلاح انسان در زندگي اين جهاني و حيات آن جهاني، تنها در گرو پيروي از آن است.

چنين بود که عمق بينش ديني، بلنداي اميد را نمايان ساخته و وسعت صبر،و باور را پهنا داد، پهنايي بس شگرف و حيرت زا.

مسلمان، ديگر آن انسان ظاهربيني نيست که اجزاء عالم را گسيخته و اول و آخر اين کهنه کتاب را افتاده بداند. او مي داند و مي بيند که تار و پود عالم با هم پيوستگي و هم سويي دارد و بندگي معبودي يکتا و فرامرتبه، پرواز مقدسي است که آنان هر بام و شام به پيشوازش مي روند و خدا را خواندن و دعا که جلوه ي از آن نماز است فرهنگي است که از توحيد محمدي (ص) و از عدل علوي رنگ گرفته است.

اين بود که مردم قم - همانان که از ديرباز افتخار پيروي از آل عدالت: را پاس داشته اند - عزمشان بر خواندن نماز باران جزم شد.

آيةالله اراکي بازگو مي کند: «مدتي بود که مرتب توده هاي ابر جمع مي شدند و آسمان را پر مي کردند، آسمان مي غريد و رعد و برق مي کرد، اما حتي يک قطره باران نمي باريد مردم چشم انتظار يک بارش بودند، اما قسمت اين چنين شده، نه يک دفعه، نه دو دفعه، بلکه چندين بار همينطور شده بود و بالاخره مردم مأيوس شدند و جمعيتي آمدند درب منزل اين سه آقا؛ آقاي خوانساري؛ آقاي حجت و آقاي صدر، آقايان، حجت و صدر به مردم مي گويند، برويد حقوق واجب را ادا کنيد تا آسمان و زمين هم فتح برکات کنند. در اثر منع کردن حقوق خدايي از مالتان باران سد شده و باب برکات از زمين و آسمان بسته شده، برويد و اينها را ادا کنيد.

مردم آمدند پيش آقاي خوانساري و گفتند آقا شما بيائيد و نماز استسقاء را برپا کنيد، ايشان جواب نمي دهند و موکول به بعد مي کنند، مردم هم بدون اطلاع ايشان به در و ديوار اطلاعيه کردند که آقاي خوانساري روز جمعه، جهت نماز استسقاء تشريف مي برند صبح آمدند و به ايشان خبر دادند که آقا در و ديوار شهر پر شده از اين اطلاعيه ها، آقا فرمودند: چه کسي چنين کاري کرده، من اطلاع نداشتم براي استسقاء رفتن شرايطي هست و همينطور نمي شود...»

گويا تقدير چنين بود که کسي به احياي نماز باران اهتمام ورزد که نماز جمعه ي تکيده از قرون با قامت او، استواري يافت و سر برافراشت، هم او که هر جمعه مردم را با خطبه هايش از فرش تا عرش مي برد و جانشان را تازه مي کرد. او سزاوارترين افراد براي اقامه ي نماز باران و طلب رحمت از خدا بود.

خيلي ها، از جمله دوستان نزديک، به حضرتش مي گفتند: «اگر اين نماز بي اثر باشد و باراني نبارد شما چه مي کنيد؟ ديگر آبرويي براي شما نمي ماند!! و موقعيت ارزشمندتان هم پيش مردم دچار تزلزل مي شود. آيةالله خوانساري خيلي پيش از اين واقعه از جهان هر چه رنگ و بوي غير داشت زدوده بود، اکنون نيز جز به خدا و «خواست او» نمي انديشيد. به آنان پاسخ داد که «من به دستوري که از شارع مقدس اسلام رسيده، عمل نموده و وظيفه ي خود را انجام مي دهم و بيمي از گفته اين و آن ندارم؛ آنچه صلاح باشد، واقع مي شود.»

زمان کم کم به لحظه ي موعود نزديک مي شد که توطئه اي در شهر شکل مي گيرد. بهايي ها که ساخته و پرداخته ي پير استعمار، انگليس بودند با حضور نيروهاي آن کشور در ايران فعاليت هاي گسترده اي براي توسعه تشکيلات خود، آغاز کرده بودند.

البته در شهر مذهبي قم با نقش سازنده اي که عالمان دين در جهت گيري مردم در برابر انحرافات ايفا مي کردند، نمي توانستند به نقشه هاي خود جامه ي عمل بپوشانند. از اين رو مترصد فرصتهايي بودند تا به طريقي انتقام خود را از علماء و همچنين مردم قم بگيرند تا آتش خشمي که از آنان در خود داشتند، فرو نشانند. از اين رو پس از اطلاع از برگزاري قريب الوقوع نماز باران در خاکفرج در جلساتي که در شهر داشتند تصميم مي گيرند تا زمينه ي اين انتقام را فراهم آورند.

بهايي ها با استفاده از اعتماد و روابط صميمانه اي که با فرماندهان نيروهاي متفقين مستقر در شهر به خصوص ژنرال هاي انگليسي داشتند، به آنها گزارش مي کنند که در شهر خبرهايي هست و مردم مي خواهند روز جمعه سر به شورش بردارند بعد با هجومي برق آسا پادگان خاکفرج را تصرف کرده و شما را از شهر بيرون کنند. فرماندهان که خود نگران زمينه هاي منفي حضورشان در ايران بودند، به نوعي متقاعد شده و گزارش مزبور را باور کردند بعد با تشکيل جلسه اي تصميمات لازم را در اين باره مي گيرند که از جمله آنها آماده باش نيروها در روز جمعه بود.

روز موعود فرا مي رسد و اين در حالي بود که برخي از مردم سه روز بود که روزه دار بودند. خيل عظيم جمعيت که سجاده هاي نماز به دست داشتند، با پاي برهنه از گوشه و کنار شهر راهي مي شوند تا به صحراي خاکفرج که در نيم کيلومتري شهر قرار داشت برسند. آيةالله خوانساري هم با حالتي خاص و آرامشي مخصوص و در حالي که پاها را برهنه کرده و تحت الحنک خود را انداخته بود با عده اي از همراهان به سمت نقطه ي تعيين شده حرکت مي کند روحانيون همراه آيةالله، عمامه هايشان را برداشته و پابرهنه مي شوند. جنب تنها پل شهر که پشت مسجد امام حسن عسکري (ع) واقع بود جمعيتي بالغ بر بيست هزار نفر، همچون سيلي در بستر رودخانه روانه ي مصلي مي شوند.

 صداي تکبير و لا اله الا الله پيوسته از جمعيت برمي خاست و هوا آغشته از عطر دل انگيز ياد خدا بود. کودکان از مادرانشان جدا گشته، محشري برپاست؛ فرياد ضجه و ناله مردم از هر سو بلند بود.

انسان با ياد خدا، مي رفت توسن عقل وانهد تا با بال حال و شهپر عرفان تا فراسوي آفاق اميد پر کشد و پرواز کند. مردم بعد از مدتي به نزديکي هاي پادگان مي رسند. فرماندهان از آنجا که پيش از اين به نيروهاي خود آماده باش داده بودند، با نزديک شدن مردم خطر را جدي تر احساس کرده و دستور مي دهند که نيروهاي مستقر در پادگان در آرايش دفاعي کامل باشند. از اين رو تيربارها و توپ هاي موجود در پادگان مسير حرکت مردم را نشانه رفته و سربازان هم با تجهيزات لازم در سنگرهاي مناسبي قرار مي گيرند تا اگر جمعيت خواست حرکت مشکوکي بکند بتوانند به راحتي درصدد مقابله با آنان برآيند.

مردم همچنان آرام و باوقار در حالي که سيماي عارفانه اي به خود گرفته اند و لب هايشان مترنم به اسم خداست از کنار پادگان رد مي شوند و کمي دورتر اجتماع مي کنند تا آماده ي خواندن نماز باران گردند. عبور آرام مردم با ذهنيتي که از طرف بهايي ها براي فرماندهان ساخته شده بود، راست نمي آيد. بنابراين دستور مي دهند که تحقيقي پيرامون اين حرکت انجام شود. گروه تحقيق هم به همراهي مترجمي به ميان جمعيت رفته و از آنان انگيزه حرکتشان را در آن حوالي جويا مي گردند. برخي از مردم انگيزه حرکت را براي آنها تشريح کرده و مي گويند: «ما مي رويم تا نماز بخوانيم و از خداي متعال درخواست باران کنيم، چون زمان زيادي است که باران نيامده، و مزارع ما در معرض نابودي است.» هرچند اين جواب براي آن مفتشان که در فرهنگ ماديگري و واپس گراي غرب غوطه ور بودند، جوابي غريب به نظر مي رسيد و شايد در دل به اين کار اينان ريشخند هم مي کردند، با اين حال آنها کار تفتيش را پايان يافته تلقي کرده و به پاگان باز مي گردند...

مؤذنها از ميان جمعيت برمي خيزند، صداي الصلاة، الصلاة آنها در فضا طنين افکن مي شود. آيةالله خوانساري نماز باران را آغاز مي کنند.

آن روز نماز خوانده شد اما اثري از استجابت ديده نشد. آيةالله خوانساري فرداي آن روز، پس از پايان درس و بحث رو به شاگردان خويش کرده و از آنان مي خواهد که در اين سفر روحاني، همپاي او گردند. سپس آيةالله خوانساري در حالي که برخي از نزديکان او را در ميان خود داشتند با شاگردانش و عده ي ديگري که به اين جمع پيوسته اند، به باغهاي که پشت قبرستان نو قرار داشت رفت و نماز باران را بار ديگر در آنجا خواند.

غروب کم کم از راه رسيد و آسمان بدون تکه اي ابر سياه، همچنان تماشاگر سرخ گونگي خورشيد بود. بنابر گزارش متخصصان هواشناسي غربي که در پادگان خاکفرج قم به سر مي بردند، به هيچ وجه احتمال ريزش باران نمي رفت. در اين گير و دار، برخي از دين ناباوران، مردم شهر را که در نماز باران حضوري باشکوه به هم رسانده بودند، به تمسخر گرفتند گاه به افرادي که از ميان رود خشکيده عبور مي کردند، فرياد مي زدند: «آهاي مواظب باشيد سيل شما را نبرد» و گاه هم افرادي را دست انداخته و به آنها مي گفتند: «به خانه هايتان برويد و چتر برداريد الان است که باران بيايد و لباسهايتان خيس شود.» بعد هم شروع مي کردند به قهقهه خنديدن!

يکي از شاهدان عيني مي گويد: آن روز گذشت و شب شد و ما مطابق معمول به نماز جماعت آيةالله خوانساري در مدرسه فيضيه رفتيم. مرحوم حاج شيخ محمد تقي اشراقي به منبر رفت و هنوز اوايل سخنراني ايشان بود که باران شروع شد و سبب به هم خوردن مجلس روضه گرديد و آن شب باران مفصلي باريد...

باران چنان گسترده و بي امان فرومي ريخت که تا آن وقت چنين بارشي را کسي سراغ نداشت. قطرات درشت باران چهار ساعت ادامه پيدا کرد. از اين رو سيلي در بستر رودخانه جاري شد و گياهان پژمرده نشاط تازه يافتند. همه جا را عطر نم باران پر ساخته و خيل شادي، سرور و خوشحالي را در خانه ها برپا کرد. قريحه شاعران هم گل کرد تا غزلهاي چندي را به دفتر ادبيات اسلامي اضافه ساخت، از باب نمونه به شعر زير قناعت مي شود:

 

آيةالله تا دعايي خواند

به ثناي خدا لبي جنباند

 

بحر الطاف حق به موج آمد

ابر رحمت بلند اوج آمد

 

جانفزا باد، شد بجنبيدن

ابر شد مستعد باريدن

 

شعله ي برقها به کوه بتافت

نعره ي رعد، ابرها بشکافت

 

باد شد ابر را به انگيزش

آب شد از سحاب در ريزش

 

همچو غربال آسمان مي ريخت

گوهر خاک را به گل آميخت

 

بودي آن دانه هاي رحمت پاک

چون گهرهاي اشک عاشق، پاک

 

دشت و صحرا دوباره گشت بهشت

آب را برگرفت چاک بهشت

 

نرگس مست تاج بر سر زد

سنبل تر به فرق افسر زد

 

آب در نهرها فراوان شد

شادمان قلب مرد دهقان شد

شد مبرهن حقيقت اسلام

کافران رفته در شگفت تمام...

 

بي سيم پادگان خاکفرج بکار مي افتد و خبر اين حادثه ي شگفت به جهان مخابره مي شود و به زودي با تأييد خبر از طرف مقامهاي رسمي لندن و آمريکا خبر حادثه از طريق راديوها انعکاس جهاني پيدا مي کند. مردم جهان که بر اثر لطمه هاي شديد جنگ جهاني در درياي يأس و نوميدي غوطه ور بودند با شنيدن اين خبر، در دل به دعا و قدرت آن در تغيير سرنوشت ايمان مي آورند و بارقه ي اميد در دلهايشان روشن گشته و دستهاي دعايشان بلند مي شود. آنها به عظمت معنوي اسلام سر فرود مي آورند. حتي برخي از ژنرال هايي که در پادگان بودند و پيش از اين غرور و تکبرشان مانع از مرور روح دعا و نيايش در دلشان مي شد نزد آيةالله خوانساري آمده و از او مي خواهند تا براي پايان يافتن اين جنگ ويرانگر دعا کند.[1] .

 

[1] سيد محمد تقي خوانساري، بر چشمه ساران حضور، حسن ايدرم، ص 80 - 65، با تصرف و تلخيص زياد.

 

نینوای نجات و نور

اعجاز نماز

زماني که شهيد ثاني در ضمن مسافرت به مصر، روزهاي چندي در «رمله» بود خود به تنهايي براي زيارت قبور پيامبراني که در مسجدي به نام «جامع ابيض» قرار داشت، اقدام مي کرد. روزي از روزها آمد به در مسجد و ديد که در مسجد قفل است و هيچ کس در مسجد نيست، پس دست خود را به قفل مسجد گذاشته آن را کشيد، قفل باز شد و داخل مسجد گرديد تا مشغول نماز و دعا شد، به قدري غرق در عالم روحاني و معنوي گشت و در ارتباط با پروردگار جهان هستي قرار گرفت که فراموش کرد در حال سفر است و بايد هرچه زودتر خود را به کاروان برساند.

پس از مدتي که از اين سير روحاني و ملکوتي بيرون آمد و به خود و پيرامون خود توجه پيدا کرد، تازه فهميد که توقف او در مسجد و اشتغال به نماز و دعا و زيارت چقدر طول کشيده، اين بود که به سرعت خود را به قرارگاه کاروان رسانيد. ولي ديگر اثري از کاروان نبود، همه رفته بودند و او مانده بود که چه کند، نه جاي درنگ بود و نه اميد رسيدن به کاروان!

با اين حال او اميد را از دست نداده شتابان به دنبال قافله به راه افتاد، اما پس از مدتي راهپيمايي و تلاش و تکاپو، خستگي بر او غلبه کرد و پاهاي او از رفتن باز ماند.

در همين هنگام، ناگهان مردي که سوار بر استري بود از گرد راه رسيد و به او گفت: بيا سوار شو! پس از آنکه سوار شد، او به سرعت برق رفت، و لحظاتي بعد، شهيد ثاني با کمال شگفتي خود را در ميان کاروان و جمع ياران ديد! از استر که پياده شد، ديگر آن مرد هادي و راهنما را نديد و هر چه آن اطراف چشم انداخت و جستجو کرد هيچ خبر و اثري از او نبود!

شاگرد نامدار شهيد ثاني، معروف به ابن عودي که حکايتگر اين داستان است در ادامه مي افزايد: اين کرامتي آشکار و عنايتي روشن از جانب پروردگار است که کسي نمي تواند آن را انکار کند، مگر آن که پرده هاي جهل و هواي نفس، چشم عقل او را گرفته باشد و معتقد به ياري رساندن خداوند به بندگان صالح خود، در چنين مواقعي نباشد.[1] .

[1] شهيد ثاني، مشعل شريعت، علي صادقي، ص 73.

سر سکوت و سلام

زين العابدين سلماسي نقل مي کند: سيد بحرالعلوم شبي از شبها به هنگام ميقات مغرب، در پشت مرقد مطهر حضرت عسکريين عليهماالسلام به نماز ايستاد و ما جمعي از اصحاب و ياران در پشت سرش، نماز را به ايشان اقتدا کرديم نماز را تا تشهد آخر رسانيد و «السلام علينا» را هم گفت و هنوز «السلام عليکم» را نگفته بود که ساکت شد و هيچ سخني نگفت، ما گمان کرديم که آن جناب را سهو، يا فراموشي عارض شده است. پس از گذشت مدتي بالاخره گفت: السلام عليکم... ما همه تعجب کرديم، و از عظمت او کسي جرأت نداشت راز سکوت او را در نماز بپرسد. من (آخوند سلماسي) با رفيق ديگري که داشتيم گفتيم: امشب در وقت غذا ما شام نمي خوريم - ناگفته نماند يکي از خصوصيات بحرالعلوم اين بود که اگر کسي سر سفره ي او مي نشست و غذا نمي خورد خيلي ناراحت مي شد و اصرار مي کرد که غذا بخورد - و چون او راضي نمي شود که کسي در مجلس حاضر باشد و غذا نخورد به ناچار سر قضيه را فاش مي کند.

وقتي شام آوردند ما نخورديم، فرمود: بخوريد، ما عرض کرديم تا سر سکوت در نماز را نفرماييد ما نمي خوريم سرانجام پس از اصرار فرمود: بخوريد بيان مي کنم، پس از غذا فرمود: که چون سلام اول را گفتم ديدم امام عصر ارواحنا له الفداء به زيارت جد و پدرش به اندرون حرم آمد، پس زبانم لکنت گرفت و از هيبت امام (ع) قدرت تکلم را از دست دادم همچنان در نماز ماندم و قدرت برخاستن نداشتم و نمي توانستم نماز را قطع کنم، در مقام احترام امام (عج) آن قدر زبان من لکنت گرفت، تا امام از زيارت جد و پدرش فارغ شد و مراجعت فرمود، آن وقت به حال خويش آمدم و زبان جريان پيدا کرد و سلام سوم نماز را دادم.[1] .

 

قيامت قامتت، قامت قيامت

قيامت مي کند اين قد و قامت

 

مؤذن گر ببيند قامتت را

به «قد قامت» بماند تا قيامت

 

[1] سيد بحرالعلوم، درياي بي ساحل، نورالدين علي لو، ص 97.

 

سجده ي شکر

روزي شاه عباس، همراه با اردوي مخصوص خود به برخي نواحي اطراف شهر مي رفت. دو عالم بزرگوار، ميرداماد و شيخ بهايي نيز همراه اردو بودند. شاه به اين دو دانشور آزاده توجه خاص داشت و به عنوان مشاوران عالي رتبه سياسي - مذهبي در سفرها به همراه مي برد.

ميرداماد قدري تنومند و قوي هيکل بود ولي شيخ بهايي لاغر و سبک وزن، شاه عباس خواست روابط قلبي اين دو را بيازمايد. در آغاز نزد ميرداماد آمد. ميرداماد عقب اردو قرار داشت. علائم خستگي و رنج و زحمت در چهره اش پيدا بود. شاه رو به ميرداماد کرده گفت: سيد بزرگوار! ملاحظه بفرمائيد. اين شيخ (شيخ بهايي) چگونه با اسب بازي مي کند و با وقار و آرامش راه نمي رود. از حضرتعالي ياد نمي گيرد که چگونه با متانت و ادب و احترام حرکت مي کنيد. ميرداماد، درنگي کرده و سپس در پاسخ گفت: خير، مسأله اين نيست. اسب شيخ بهاءالدين از شور و شوق اينکه شخصي مثل اين عالم بزرگوار بر روي آن سوار شده، چنين به تکاپو افتاده است. شاه که انتظار اين گونه جواب را نداشت، اندک اندک، حرکت را تند کرد تا در کنار شيخ بهايي قرار گرفت سر صحبت را باز کرد و گفت:

جناب شيخ توجه داريد، اين هيکل بزرگ ميرداماد، چه بلايي به سر حيوان بيچاره آورده، عالم بايد همانند حضرتعالي اهل رياضت و کم خرج و سبک وزن باشد، شيخ بهايي در پاسخ گفت، نه، موضوع چيز ديگري است که لازم است شاه بدان توجه داشته باشد. خستگي اسب سيد بزرگوار (ميرداماد) به خاطر اين است که کسي بر آن سوار شده که کوههاي استوار هم از حمل علم و ايمان و انديشه ي گران وي ناتوان اند.

شاه عباس وقتي اين احترام متقابل و روابط صميمانه را بين دو عالم معروف زمان خويش ديد از اسب پياده شده و سجده ي شکر به جاي آورد و جبين بر خاک سود و خدا را بر نعمت بزرگ وحدت عالمان و انديشمندان امت سپاسگزاري کرد.[1] .

 [1] شيخ بهايي، زاهد سياستمدار، محمود مهدي پور، ص 53.

نماز نيمه شبي...

در پي حرکت آيةالله حاج آقا حسين قمي به شهر ري - که از سر اعتراض نسبت به جسارتهاي ضد مذهبي رضاخان اقدام شد - محل اقامت ايشان که در جوار حرم حضرت عبدالعظيم (ع) بود، محاصره شد. آيةالله در يکي از شبها به قصد زيارت حرم به مأموري که نگهبان در باغ بود، فرمود:

«در را باز کن تا به زيارت مشرف شوم»، مأمور از باز کردن در خودداري کرده، به درخواستهاي مکرر ايشان اعتنايي نمي کند.

آيةالله قمي خطاب به نگهبان فرمود: «ما خود در را باز مي کنيم و مي رويم و احتياجي به تو نداريم»، سپس دو رکعت نماز به جا آورد و پس از آن دعايي خواند، در اين هنگام در باغ خود به خود باز شد و آقا از باغ خارج گرديده پس از ورود به حرم مطهر و انجام زيارت به باغ بازگشت.[1] .

 

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نماز نيمه شبي دفع صد بلا بکند

 

«حافظ»

[1] حاج آقا حسين قمي، قامت قيام، محمد باقر پوراميني، ص 112.

 

نور تربيت

حسن که کودکي زرنگ و باهوش بود از اينکه قرآن را فراگرفته، بسيار خوشحال به نظر مي رسيد و از انس با قرآن و تلاوت آن لذت مي برد. بعضي از دوستان حسن که همراهش به مکتب خانه مي رفتند و مانند او موفق نشده بودند قرآن را ياد بگيرند ناراحت بودند و به موقعيت ممتاز حسن و استعداد سرشارش غبطه مي خوردند. اما فرزند شيخ سديدالدين با برخورد متين و فروتني در برابر هم سن و سالان خود - که حاکي از اصلاح و تربيت او بود - به آنان دلداري مي داد و با زبان کودکانه نصيحت مي نمود که شما نيز با تلاش و پشتکار به زودي خواندن قرآن را بهتر از من، ياد خواهيد گرفت.

حسن، با دوستانش هر روز صبح تا ظهر (به جز روزهاي جمعه) به مکتبخانه مي رفت و بعدازظهرها ساعتي را با رفقايش بازي مي کرد. آنها در فصل گرما، بعضي از روزها به طرف رودخانه ي فرات مي رفتند و در ساحل رودخانه شنا مي کردند. او در ميان بازيها و ورزشها به «شنا» علاقه ي زيادي داشت.

عصرها پيش از غروب آفتاب به خانه برمي گشت و با اينکه خردسال بود و هنوز نماز بر او واجب نبود هنگامي که پدرش شيخ سديدالدين نماز مي خواند، وضو مي گرفت و پشت سر پدر به نماز مي ايستاد. به خاطر علاقه ي زيادي که به قرآن داشت و تازه تلاوت آن را آموخته بود هميشه پس از نماز عشاء کتاب خدا را قرائت مي کرد و شبها که مي خواست بخوابد به پدر مي گفت که مرا هم هنگام اذان صبح براي خواندن نماز و قرائت قرآن بيدار کن!

پدرش شيخ سديدالدين او را اندکي پس از اذان صبح بيدار مي کرد و او پس از خواندن نماز به تلاوت قرآن کريم مشغول مي شد.[1] .

 [1] علامه حلي، رايت ولايت، محمد حسن اماني، ص 22. لازم به ذکر است که اسم کامل علامه حلي حسن بن يوسف (سديدالدين) بن مطهر است. و سديدالدين لقب پدرش يوسف بن مطهر است.

رازهاي جمعه شب

... براي نماز شب برخاسته بودم، دست دراز کردم و دسته ي آبريز (ابريق، آفتابه) را گرفتم تا آب بر کف ريزم، ولي کسي دهانه ي آفتابه را گرفت و با برگرداندن آن، مانع وضو گرفتنم شد. با خود گفتم شايد آب نجس است و خداوند مي خواهد مرا از استعمال آب ناپاک در وضو بازدارد کسي را که آب آورده بود آواز داده، گفتم: آبريز را از کجا پر کردي؟

پاسخ داد: از چشمه.

گفتم: شايد اين نجس باشد، آن را برگردان، پاک کرده، از آب چشمه پر کن!

او رفت آب آفتابه را ريخت و در حالي که من صداي آفتابه را مي شنيدم، آن را پاک کرده، دوباره از چشمه ي جاري پر ساخت و آورد. من دسته ي ظرف را گرفتم تا آب بر دست ريخته وضو سازم ولي گويا باز کسي دهانه ي آبريز را برگردانده، مرا از وضو بازداشت!!

برگشتم و به خواندن برخي از دعاها پرداختم و پس از مدتي به سوي آفتابه رفتم ولي باز گويا کسي مانع وضو گرفتنم شد. دريافتم که اين حادثه براي بازداشتنم از نماز شب رخ داده است.

در خاطرم گذشت که شايد پروردگار اراده کرده است فردا آزموني و حکمتي بر من جاري سازد و نخواسته براي سلامتي و رهايي از بلا دعا کرده باشم.

نشستم و بي آنکه چيزي جز اين انديشه در خاطرم باشد در همان حال نشسته به خواب رفتم. ناگاه در خواب، مردي را ديدم که مي گويد: عبدالمحسن براي رسالت آمده بود، شايسته بود بيشتر احترامش مي کردي.

هنگامي که سخن آن مرد به اينجا رسيد، بيدار شدم و به خاطرم گذشت که در احترام و گراميداشت، عبدالمحسن (ميهمان سيد بن طاووس) کوتاهي کردم. استغفار کنان به سوي خداوند بازگشته آمرزش طلبيدم. آنگاه سراغ آفتابه رفته، وضو ساختم و چون دو رکعت نماز به جاي آوردم فجر پديدار شد و من نافله ي شب را قضا کردم.[1] .

[1] سيد بن طاووس، سوره ي پرواز، عباس عبيري، ص 57 - 56؛ به نقل از خود سيد بن طاووس قدس سره.

ايثار و اعتکاف

قحطي و گراني، به اوج خود رسيده بود و مردم هرچه داشتند مصرف کرده بودند، بخصوص افراد تنگ دست و کم بضاعت از پيش فقيرتر و درمانده تر شده بودند، گرسنگي بيداد مي کرد و هر روز بر شمار گدايان شهر افزوده مي شد. هر کس به فکر خويش و خانواده ي خود بود...

در اين هنگامه ي سخت، در خانه ي مقدس اردبيلي اندک خوراکي بود که تنها کفاف خانواده اش را مي کرد اما آن عالم رباني وقتي وضع را چنين رقت بار و دردناک ديد در فرصت نخست به خانه رفت و تمام آذوقه را که در خانه داشت به ميدان شهر آورد و ميان فقرا و بينوايان تقسيم کرد.

همسرش از اين اقدام او سخت برآشفت و با عصبانيت و پرخاش گفت:

در چنين حال وانفسايي که قحطي همه جا را گرفته چگونه آنچه را که در اختيار داشتيم به بينوايان دادي، اکنون بايد فرزندان من دست گدايي به سوي ديگران دراز کنند؟!

اما مقدس اردبيلي که ديدي عميق و دلي بس بزرگ داشت، آرام و باوقار سر به زير انداخت و هيچ نگفت چرا که «بعضي وقتها سکوت گوياتر از هر فرياد است و نگفتن بهترين دليل دانستن.»

مقدس، از اينکه به داد بيچارگان رسيده و خلق خدا را خوشحال کرده بود، خشنود بود و از پرخاش و داد و فرياد همسرش خم به ابرو نياورد و ناراحت نشد، ساکت و آرام، بدون اينکه لب از لب تکان دهد از خانه خارج شده راه مسجد کوفه را در پيش گرفت، او تصميم گرفته بود چند روزي را در مسجد کوفه اعتکاف کند تا فارغ از هر ياد و بيگانه در خانه دوست و در حضرت دلدار نماز گذارد و راز و نياز کند.

دومين روزي که فقيه شيعه در مسجد معتکف بود، مرد عربي در حالي که گندم بسيار مرغوب و مقدار زيادي آرد را بر چهارپايي بار کرده بود به سوي خانه ي محقق و مقدس اردبيلي رفت و در زد، وقتي همسر مقدس بيرون آمد مرد عرب گفت:

مرد خانه در مسجد مشغول عبادت و راز و نياز است و چون در حال اعتکاف است نمي تواند از مسجد بيرون بيايد. اين گندم و آرد را براي شما فرستاد.

همسر اردبيلي در حالي که بسيار خوشحال بود گندم و آردها را به درون خانه برد. چند روزي گذشت تا اينکه اردبيلي اعتکاف را تمام کرد و به خانه برگشت، تا به خانه رسيد زنش گفت: گندمها و آردي که فرستاده بودي بسيار مرغوب و مطبوع است.

مقدس اردبيلي که از همه جا بي خبر بود به فکر فرورفت پس از اندکي انديشه، پي برد که اين فضل و رحمت، جز از طرف خدا نمي تواند باشد و خداي مهربان را به اين همه بنده نوازي سپاس گفت.[1] .

 

تو خود نيکي کن و در دجله انداز

که يزدان در بيابانت دهد باز

 

[1] مقدس اردبيلي، تنديس پارسايي، سيد سجاد موسوي، ص 67 - 65.

 

در پرتو اخلاص

سيد محمد معروف به صاحب مدارک و شيخ حسن، مشهور به صاحب معالم، هر دو از شاگردان مقدس اردبيلي و تربيت يافتگان در مکتب آن عالم وارسته هستند. اين دو بزرگوار همکار و رهيار و دوستدار همديگر بودند، نسبت به هم علاقمند و محبت و تواضع بسيار داشتند.

اگر يکي از آنها زودتر به مسجد براي نماز مي رسيد و نماز را شروع مي کرد آن ديگري مي آمد و پشت سر او نماز را با جماعت مي خواند، يا در کرسي درس، اگر يکي زودتر کلاس درس را آغاز مي کرد آن ديگري مي آمد و در مجلس درس او مثل ديگران شرکت مي کرد و يا هر زمان که مطلبي را مي نوشتند به همديگر عرضه مي نمودند تا اشکالات آن را رفع کنند.[1] .

 

چنين کنند بزرگان چو کرد بايد کار

 

[1] مدرک پيشين، ص 44.

سخن کز دل برون آيد نشيند لاجرم بر دل

راوي اين روايت اخلاص و حکايتگر اين داستان دل انگيز و تربيتي، بزرگ کتابشناس شيعي مرحوم محقق تهراني است که بيشتر با نام «شيخ آقا بزرگ تهراني» شناخته مي شود.

از خوشه هاي خاطرات، گلبرگ سبزي دارم که در گلزار دل هميشه شکفته و زيباست و در سراسر سال چون بهاران، سبز و خرم و پدرام است.

سايه سار سالهاي سرد گذشته، نتوانسته اند آن را به بوته ي فراموشي بسپارند. هيچ از يادم نمي رود، روزي دوست ديرين و عزيزم علامه ي کاشف الغطاء به استاد بزرگمان علامه ي نوري قدس الله نفسه گفت:

بعضي وقتها جوانه هاي جواني دشت دلم را مي پوشانند و از رطوبت شبنم آنها احساس سنگيني مي کنم، از اين رو در برخي از شب ها نماز شب و وصال يار و ملاقات با حضرت دوست، از دست مي رود.

استاد تا اين حرف را از زبان فرزانه شاگرد خويش شنيد، بسيار ناراحت شد، گويي مي ترسيد نتيجه ي زحمات طاقت فرسايي که سالهاي زياد در تربيت شاگرداني همچون کاشف الغطاء کشيده بود، مطلوب و دلخواه نباشد. اين بود که رو به شاگرد بزرگش کرده و با عتاب پدرانه اي فرمود:

چرا؟ چرا؟ برخيز! برخيز!

پس از گذشت سالها که علامه نوري وفات يافت و به ابديت پيوست، روزي با دوست ديرينم علامه ي کاشف الغطاء مجلس انسي داشتم و با هم نشسته گرم صحبت بوديم، از خاطرات تلخ و شيرين گذشته حرف مي زديم، او به من گفت:

صداي رساي استاد و پند پدرانه ي پير و مراد، حضرت علامه ي نوري، هر شب ساعتي به سپيده ي صبح مانده به گوشم مي رسد و مرا هر شب پيش از سحر بيدار مي کند و با صداي استاد به نماز شب برمي خيزم صدايي که صلا درمي دهد:

محمد حسين! فرزندم! چرا؟ چرا؟ چرا خوابيده اي؟ بيدار شو، برخيز، برخيز!

 

برخيز که عاشقان به شب راز کنند

دور و بر بام دوست پرواز کنند

 

هر در که بود باز به شب بربندند

الا در دوست را که شب باز کنند[1] .

 

[1] محدث نوري، روايت نور، محمد صحتي سردرودي (راقم اين سطور)، ص 134 - 136، ناگفته نماند که مفهوم همين داستان را دوست عزيزمان آقاي سماک اماني در کتابش «کاشف الغطاء، سوره ي خشم» هم آورده است.

دقت در نيت

من از همان روزها که به تحصيل مقدمات اشتغال داشته ام، نام محدث قمي را زياد و توأم با تجليل مي شنيدم. وقتي که براي تحصيل به مشهد مشرف شدم، ديدار ايشان را بسيار مغتنم مي شمردم. چند سالي که با اين دانشمند با ايمان معاشرت داشتم و از نزديک به مراتب علم و عمل، پارسايي و پرهيزکاري ايشان آشنا شدم روز به روز بر ارادتم مي افزود. در يکي از ماههاي رمضان با چند تن از دوستان، از ايشان خواهش کرديم که در مسجد گوهرشاد اقامه ي نماز جماعت را بر معتقدان و علاقمندان منت نهند. با اصرار و پافشاري، اين خواهش پذيرفته شد و چند روز نماز ظهر و عصر در يکي از شبستانهاي آنجا اقامه شد روز به روز بر جمعيت اين جماعت افزوده مي شد. هنوز به ده روز نرسيده بود که اشخاص زيادي اطلاع يافتند و جمعيت فوق العاده شد.

يک روز پس از پايان نماز ظهر، به من که نزديک ايشان بودم گفتند: امروز شما نماز عصر را بخوانيد، پس از آن رفتند و ديگر آن سال را براي نماز جماعت نيامدند. تا اينکه در فرصتي از ايشان دليل اين کار و علت ترک پيشنمازي پرسيده شده گفتند:

حقيقت اين است که آن روز، در رکوع رکعت چهارم متوجه شدم که صداي اقتدا کنندگان که پشت سرم پي درپي مي گويند: «يا الله، يا الله، ان الله مع الصابرين» از محلي بسيار دور به گوش مي رسيد. اين توجه مرا به زياد بودن جمعيت متوجه کرد و در من نشاط و شادي توليد کرد و خلاصه خوشم آمد که جمعيت اين اندازه زياد است. بنابراين من براي پيشنمازي لياقت ندارم!![1] .

[1] محدث قمي، حديث اخلاص، خليل عبدالله زاده، ص 52، بنا به نقل يکي از دانشمندان معاصر.

تن پوش بهشتي

باد سردي مي وزيد، زمستاني سرد و دشوار در پيش بود. در کوچه پس کوچه هاي کربلا، آقا محمد باقر و فرزندش محمد علي به سوي حرم مي رفتند. محمد علي گفت: اين بيست و هفت سالي که در کربلا زندگاني مي کنيم، هيچ زمستاني چون امسال سرد نبوده است.

- سي و دو سال است که اينجا هستيم. محمد علي! ولي خوب، هرگز مانند امسال سرد نبوده، هر چند من کمتر سرما را احساس مي کنم.

- چرا پدر؟

- اين پالتويي که مادرت برايم آماده کرده بسيار ضخيم و گرم است. نمي دانم چگونه از او سپاسگزاري کنم.

- آقا! آقا! عرضي دارم.

صداي مردي برهنه با چهره ي استخواني، قد کوتاه و لباسهاي ژنده، آقا را از رفتن باز مي دارد.

محمد علي مي پرسد: چه مي گويي مرد! نماز دير مي شود، مردم منتظرند.

- آقا ببخشيد، هوا سرد است من کلاهي ندارم اگر مي شود فکري برايم بکنيد.

آقا با چهره اي گشاده مي پرسد: چاقو داري؟

- آري، آري آقا. سپس دست در جيب پاره اش کرده، چاقو را به آقا مي دهد.

- محمد علي بيا کمک کن. بايد برايش کاري کنيم. چاقو را بگير و اين آستين را ببر، مثل اينکه تنها راه فوري براي نجات اين شخص از سرما همين است.

- آستين پالتوي تازه دوخته شده را؟ پدر! صبر کنيد برايش چاره اي ديگر بيابيم.

- ببر محمد علي! حالا که کسي پيدا شده بخشي از لباسمان را مي ستاند و در سراي ديگر خدايش با هزاران نعمت بهشتي بازپس مي دهد بايد استقبال کرد.

آنگاه محمد علي آستين را بريده به آقا مي دهد. آقا محمد باقر نيز آن را بر سر مرد ژنده پوش نهاده، مي گويد:

اين آستين گرم است، مي تواند سرت را از سرما حفظ کند.

پس از نماز به خانه بازمي گردد، همسرش با مشاهده ي پالتوي بي آستين ناراحت شده، مي پرسد:

آستين را چه کردي؟

- تهيدستي کلاه مي جست، به وي دادم.

- من مدتها رنج بردم تا آن را برايتان آماده کردم و شما به همين سادگي ناقص کرديد؟

- نگران نباش! تو نيز در پاداش اين کار شريک خواهي بود. فکر کن ما مي ميريم، اين پالتو هم مي پوسد و از بين مي رود، ولي آن آستين که در راه خدا داديم هر سال تازه تر مي شود و در سراي ديگر تن پوش بهشتي خواهد شد.[1] .

[1] وحيد بهباني، پاسدار حريم عقل، عباس عبيري، ص 97 - 95.

اذان صبح

از درس که برمي گشت، خستگي را بيرون خانه رها مي ساخت. با روي گشاده وارد منزل مي شد. پدري مهربان بود اما اين مهرباني مانع نمي شد که دست نوازشگر بر برگ برگ کاغذهايي که در طول روز نگاشته بود نکشد. پشت ميز کوچکش مي نشست و با خطي زيبا و عربي درسهاي استادش را يادداشت مي کرد. تا اين نوشته ها که در اصطلاح حوزه «تقريرات» گفته مي شود، براي نسل هاي آينده برجا بماند. در محفل گرم خانواده بر سر سفره ي ساده مي نشست و همراه همسرش که غذا را تقسيم مي کرد او نيز محبت و شادي را ميان اعضاء خانواده تقسيم مي کرد، سپس به مطالعه مي پرداخت و آنگاه با وضو و با ياد خدا و دعا و تلاوت قرآن به بستر مي رفت.

سحرگاهان از خواب برمي خاست به نماز و نيايش مي ايستاد و سر در سجده و پيشاني بر مهر به استقبال اذان صبح مي رفت...[1] .

 [1] شهيد سعيدي، فريادي در سکوت، مؤلفان، سيد محمد سعيدي (فرزند شهيد) و حسن ابراهيم زاده، ص 21.

در آسمان آیینه ها

حضور قلب

سيد رضي به نماز جماعتي که به امامت برادرش سيد مرتضي اقامه مي شد حاضر مي گشت و نمازش را با حضور قلب و با حال و هوايي عارفانه مي خواند.

روزي از روزها هنگامي که موج نمازگزاران سر از رکوع برمي داشت، چشم سيد رضي به برادرش که در محراب ايستاده بود افتاد و ناگهان او را در برکه اي از خون شناور ديد، نيت خود را عوض کرد و به تنهايي (بدون اقتدا به جماعت) نمازش را به پايان برد. وقتي سيد مرتضي، علت اين کار را از برادرش سيد رضي جويا شد، جواب داد:

ناگهان تو را در دريايي از خون شناور ديدم!

شريف مرتضي گفته برادرش را تصديق کرده و گفت: در آن حال، من ناخودآگاه درباره ي مسأله اي از مسايل «حيض» مي انديشيدم که پيش از آمدن به نماز از من پرسيده بودند.[1] .

[1] سيد رضي بر ساحل نهج البلاغه، محمد ابراهيم نژاد، ص 61.

آنچه مسيحا مي کرد

حکيم هيدجي از حکما و عرفاي بنام معاصر است. او دوران عمرش را به تدريس حکمت و عرفان گذرانيد. منکر مرگ اختياري بود و خلع بدن را براي مردم کاري محال و غير ممکن مي دانست و در بحث با شاگردانش هميشه آن را انکار نموده، رد مي کرد.

تا آنکه يک شب، پيرمردي دهاتي به حجره اش وارد شد و به حکيم هيدجي گفت:

چرا مرگ اختياري را قبول نداري؟

حکيم جواب داد: براي اينکه محال است.

پيرمرد تا اين جواب را شنيد، در مقابل او و پيش چشم حيرت زده اش، پاي خود را به سوي قبله کشيد و به پشت خوابيد و گفت:

«انا لله و انا اليه راجعون»!

چنان خفت که گويي هزار سال است که مرده است. حکيم هيدجي از اين وضع، مضطرب شد و با حالتي نگران، طلاب را خبر نمود تا تابوتي آورده و شبانه وي را به فضاي شبستان مدرسه ببرند. اما با کمال تعجب ديدند که پيرمرد از جا برخاست و نشست و گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم» سپس رو به حکيم هيدجي کرده و با لبخند معناداري گفت:

حالا باور کردي حکيم!

گفت: آري باور کردم ولي پدر مرا درآوردي؟

پيرمرد گفت: آقاجان تنها به درس خواندن نيست، عبادت نيمه شب و تعبد هم مي خواهد، از همان شب حکيم هيدجي، رأي و رويه ي خود را عوض کرد.[1] .

 

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد

ديگران هم بکنند آنچه مسيحا مي کرد

 

«حافظ»

 

[1] ميرزا ابوالحسن جلوه، حکيم فروتن، غلامرضا گلي زواره، ص 170.

 

باده ي گلگون

سه ماه رجب، شعبان و رمضان را به طور متوالي روزه مي گرفت و در قنوت نمازهاي نافله به طور مکرر اين شعر حافظ را مي خواند:

 

ما را ز جام باده ي گلگون خراب کن

ز آن پيشتر که عالم فاني شود خراب

 

«حافظ»

او در کتابش «اسرار الصلوة» مي نويسد:

«... خدا را شاهد مي گيرم که من از شب زنده داران کسي را مي شناسم که به هنگام سحر صداي فرشته اي که او را بيدار مي کند، مي شنود؛ فرشته با لفظ «آقا» به او خطاب مي کند و آن شخص با اين سخن بيدار مي شود و به نماز شب مي ايستد.»[1] .

[1] ميرزا جواد آقا ملکي تبريزي، مردي از ملکوت، احمد لقماني، ص 9 و 12.

بحث و تحقيق تا تنفس صبح

روزگاري بود که افتخار خدمت در آستان قدس حسيني نصيبم گشته و مشغول خدمت در حرم مطهر بودم. آن روز با فرا رسيدن غروب، هوا کم کم تاريک شد تا پاسي از شب گذشته در حرم بودم که اعلام شد به زودي دربهاي حرم بسته مي شود.

در حالي که فوج زائران با گفتن سلام وداع و توديع با ضريح مقدس، حرم را ترک مي کردند، منظره ي جالبي نظرم را جلب کرد.

آن شب من شاهد بودم که استاد کل وحيد بهبهاني، و شيخ يوسف بحراني در حال قدم زدن، با هم مشغول مذاکره و مباحثه ي علمي بودند، پس از آن که از رواق خارج شدند، در صحن به مذاکرات خود ادامه دادند، تا اينکه صحن خالي شد و خادمان مي خواستند درهاي صحن را نيز ببندند، آن دو بزرگوار از صحن خارج شده و در پشت در صحن به مباحثه ادامه دادند.

درها را که بستيم به منزل رفتم، پيش از طلوع فجر براي باز کردن درهاي صحن مراجعت کردم، با کمال تعجب مشاهده نمودم که ايشان هنوز مشغول مذاکره هستند بهت زده آنان را مي نگريستم که چه اندازه براي مسايل علمي ارزش و اهميت قائلند. در اين هنگام صداي اذان صبح بلند شد که آن دو به نماز ايستادند.[1] .

 

لذات دنيوي همه هيچ است نزد من

در خاطر از تغير آن هيچ ترس نيست

 

روز تنعم و شب عيش و طرب مرا

غير از شب مطالعه و روز درس نيست

 

«خواجه نصيرالدين طوسي»

[1] صاحب حدائق، باغبان فقه، مجتبي سپاهي، ص 54، به نقل از مسئول آستان قدس حسيني، بنابر نقل شيخ عباس قمي در فوائد الرضويه که ايشان هم از نويسنده ي تکمله روايت کرده اند.

سنت حسنه

او رفتن به مسجد کوفه و مسجد سهله را در شبهاي چهارشنبه، براي نيايش و تضرع و زاري به درگاه خداي متعال پايه گذاري کرد و با در اختيار گذاشتن امکانات براي رفت و برگشت و پذيرايي در آنجا، طلاب را به اين کار پسنديده ي الهي تشويق نمود، بدين ترتيب اين سنت حسنه و رسم نيک را بنيان نهاد.

ناگفته نماند که فضيلت مسجد کوفه و مسجد سهله بيشتر از آن شهرت دارد که نياز به بيان داشته باشد چنانکه خواندن نماز واجب در مسجد کوفه برابر با حج مقبول و يا مساوي با هزار نماز در جاي ديگر است در فضل مسجد سهله نقل شده است که:

«... هر کس با نيت صادق در آن مسجد نماز بخواند و دعا کند حاجتش برآورده مي شود.»[1] .

[1] صاحب جواهر، فقيه جاودانه، ابراهيم اسلامي، ص 68 - 70.

هميشه در معراج

زندگانيش همه اش پرواز بود، در مسجد، در مدرسه، در مشهد مولا علي عليه السلام، هميشه در معراج بود.

نماز صبح و نماز مغرب را با جماعت مي خواند. هر روز پس از طلوع فجر، به زيارت مولا عليه السلام مي رفت، آنگاه به مسجد هندي مي رفت و درس مي گفت. شبها پس از اقامه نماز جماعت در صحن علوي به خانه مي آمد. برخي از شاگردان ممتازش شبها نيز از درس و پندهاي اخلاقي استاد، سود مي بردند. با اين که بيش از شصت سال از عمرش گذشته بود و از پيري رنج مي برد، ولي نمازهاي مستحبي اش ترک نمي شد. در ماه مبارک رمضان براي طلبه ها سخنراني مي کرد و آنها را با اخلاق اسلامي و عقايد شيعي آشناتر مي ساخت.

از ابتداي جواني تا آخر عمرش که در نجف اشرف مي زيست، همواره به حرم مي رفت و در آنجا به زيارت و دعا مشغول مي شد. زيارت را (شايد به خاطر پيري) زياد طول نمي داد، يکي از دوستانش روزي به او گفت:

کمي بيشتر در حرم بمانيد، تا همه زايران متوجه آداب زيارت شما بشوند. آخوند دست به ريش خود گرفت و گفت:

در اين آخر عمر، با اين ريش سفيد به خداوند شرک بورزم و خودنمايي کنم؟!!

يکي از همسايگان آخوند مي گفت: ناله ي سوزناک و صداي گريه ي آخوند در نيمه هاي شب، قلب هر سنگدلي را مي لرزاند.[1] .

[1] آخوند خراساني، آفتاب نيمه شب، محمدرضا سماک اماني، ص 43 - 42.

با نواي دلنوازي

آيت الله شيخ محمد کوهستاني، مسئول و مدير حوزه ي بهشهر که چند سالي مي شد خانه اش را وقف دانشوران ساخته بود، آن شب هم مثل شبهاي گذشته، براي نماز شب بيدار شد. تازه مي خواست که خود را براي وضو گرفتن آماده کند که روشنايي چراغي در داخل حجره اي توجه اش را جلب کرد. نزديک و نزديک تر شد. صداي ضجه و ناله اي بسان زمزمه زنبوران عسل از حجره ي سيد عبدالکريم بلند بود. او در آن ظلمت شب سر بندگي و اطاعت بر آستان جلال حق گذاشته و با نواي دلنواز و دلنشين «العفو، العفو، العفو...» سکوت شب را مي شکست. مناجات شبانه، صفابخش دل و جانش شده بود. قامت استوارش در آستان شکوه حضرت حق شکسته بود و همچون مار گزيده اي آه و ناله مي کرد.[1] .

 

خواب بر عاشقان حرام بود

خواب آن کس کند که خام بود

[1] شهيد هاشمي نژاد، فرياد فضيلت، مرتضي بذرافشان، ص 28 - 27.

شب تا سحر عبادت

هنگام تأليف کتاب «رياض المسائل» زماني که بحث قبله را مي نگاشت با مشکلي مواجه شد، زيرا علم هيئت را به خوبي نمي دانست. يکي از شاگردانش را که در علم هيئت دستي داشت، دعوت کرد که به خانه ي او بيايد و بعضي از مباحث هيئت را که با بحث قبله ارتباط داشت به او بياموزد.

آن شخص بدون توجه به رعايت احترام و در نظر گرفتن شأن استاد، گفت، همان گونه که شاگردان کتاب به دست گرفته به خدمت استاد مي رسند، استاد نيز بايد کتاب به دست گرفته و براي ياد گرفتن هيئت به منزل ما بيايد!!!

استاد گفت: ما از اين کار دريغ نداريم اما وقتي از خانه خارج شوم با ازدحام و مراجعه بيش از حد مردم مواجه خواهم شد و از اين جهت کار مشکل مي شود.

در هر حال، استاد سيد علي طباطبايي از اين برخورد بسيار دلگير شد و شب را تا صبح در حرم امام حسين عليه السلام به عبادت و تضرع گذراند و از خدا خواست که به برکت وجود حضرت سيدالشهداء عليه السلام مطالب ضروري در علم هيئت را بر او افاضه فرمايد: و چنين نيز شد و ايشان بدون آن که علم هيئت را نزد کسي بياموزد، مباحث قبله را بدون برخورد با مشکل علمي نوشت.[1] .

 

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند

آيا بود که گوشه چشمي به ما کنند

دردم نهفته به ز طبيبان مدعي

باشد که از خزانه ي غيبش دوا کنند

 

بي معرفت مباش که در من يزيد عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

 

«حافظ»

 

[1] سيد محمد مجاهد، پيشاهنگ جهاد، سيد حميد ميرخندان، ص 34 - 33.

بر سجاده ي زهد

در وادي وارستگي، امير بود و در طول عمر از انديشه هاي دنياپرستانه مي گريخت، در دوران تحصيل و خودسازي ياد گرفته بود که به ساده ترين زندگي قناعت کند و در محضر حق لب به شکايت نگشايد.

مهر دنيا از دلش کنده شده بود و خدايش را براستي دوست داشت و نسبت به پروردگار خويش عشق مي ورزيد. هر روز پنج بار در برابرش مي ايستاد و نمازي با خلوص مي خواند و از سر مهر، سر به مهر مي گذاشت و در برابر معبود کرنش مي کرد.

آنگاه که به حج رفته بود خدايش را در ميقات، لبيک گفت در پيمودن مسير صفا و مروه، سعي نمود که مسير رسيدن به خدايش را طي کند و در طواف خانه ي خدا، مقصودش خدا بود و «کعبه و بتخانه بهانه» در عرفات با دعاي روح بخش عرفه ي سالار شهيدان «امام حسين عليه السلام» با خدايش راز و نياز کرد.

در ايام مبارک ماه رمضان از سحر تا بانگ نماز مغرب به حرمت دوست نخورد و نياشاميد و در ضيافت خداي خود شرکت جست، انديشه و عملش را از گناه باز داشت و اعضا و جوارحش را رام نمود.

اما در دل دلهره اي داشت و فکر مي کرد حق مولا را ادا نکرده است.

ناراحت بود و هميشه مي ترسيد که شرط بندگي و وظيفه ي طاعت را آن طور که بايد ادا نکرده باشد، ترس آن روز سراسر سهمگين و هراس، که پرمايگان هم خود را تهيدست مي بينند، بدنش را مي لرزاند، تصور روزي که بايد از اين دنيا منتقل شود، شبانگاهان بيدارش مي کرد و آنگاه مويه کنان سرمه ي اشک از چشم مي سود. غم بر دلش سايه افکنده بود و چهره اش را فکر قيامت زار و نزار مي کرد.

با آنکه حج خانه ي خدا را بجا آورده بود و نماز و روزه اش را با حال و هواي ويژه اي به جا آورده بود ولي باز وصيت کرد که «نماز و روزه ام را تمام قضا نمائيد و به نيابت از من حج خانه ي خدا بجا بياوريد.»[1] .

 

شابت قيام و، شيب رکوع و، فنا سجود

در هستي و عدم، نتوان جز نماز کرد

 

«بيدل دهلوي»

 

[1] محقق ثاني، مقتداي شيعه، محمد جواد پيچان، ص 94.

اقيانوس قنوت

متولد کاظمين بود. خود را هميشه مديون امام کاظم، حضرت موسي بن جعفر عليه السلام مي دانست گرچه به غلط «کمپاني» شهرت يافت ولي چنان که خود در شعرهايش تخلص مي کرد «مفتقر» بود. از باب «الفقر فخري» احتياج به حق و افتقار عارفانه را افتخار جاودانه مي دانست. بيشتر از آنچه و پيشتر از آن که در «علم اصول» آبشارهاي انديشه اش، فرات فکرها باشد، در عالم عرفان، عارفي سوخته دل و عاشقي عاشورايي بود.

درس عرفاني که به صورت محدود و محرمانه، در خانه ي خويش داير کرده بود، از ديدگاه ديده وران دايره اي بس دل انگيز و روح نواز داشت.

درس در شبانگاهان هنگامي که قيل و قال هاي طلبگي پايان مي يافت در حلقه ي اهل حالي چند از ياران، داير مي شد.

آن شب، شاگردها يکي پس از ديگري در اتاقي که مخصوص درس و بحث بود گردهم آمده و منتظر استاد بودند که ناگهان ناله هاي استاد، از اتاق اندروني شنيده شد. سوز و سازي که همراه با آتش آههاي عارفانه استاد در فضاي خانه پيچيده بود همه را در جاي خود ساکت و سنگين، ميخکوب کرد.

عارف نجف، در نينواي نماز بود و بي خبر از همه جا، جسم در ميان جمع و جان در جاي ديگر داشت آيت الله غروي از اين غربتکده که اسمش دنياست و از هر چه که غير از حضرت دوست، رهيده بود و چنان غرق در اقيانوس قنوت بود که شاگردان را نيز ناخواسته از عالم عادت رها ساخت. آنها در حالي که احساس مي کردند در و ديوار خانه و قفسه هاي کتابها هم با استادشان هم آواز و هم ناله اند گاهگاهي با شگفتي به روي همديگر نگاه مي کردند و بيشتر از بيش دوباره مجذوب مناجات استاد شده، سر به جيب تفکر فرو مي بردند...[1] .

 

صدا زدند که: برگ صبوح ساز کنيد

به ساز مرغ سحر، ترک خواب ناز کنيد

 

نگين خاتم جم در نماز مي بخشند

نظر به حلقه ي رندان پاکباز کنيد

 

«سيد محمد حسين شهريار تبريزي»

 

[1] آيت الله غروي اصفهاني، غدير انديشه، اين کتاب از سلسله کتابهاي ديدار با ابرار توسط نگارنده اين دفتر در دست چاپ است و اين حکايت، روايتي است از مرحوم ايرواني، از شاگردان آيت الله غروي ره.

 

کرامت حق

در شصت کيلومتري يزد، در روستاي «مهرجرد» مرد پاکدل و پرهيزکاري به نام «محمد جعفر» زندگي مي کرد، همگان وي را به پارسايي و بزرگي مي شناختند. او چون نياکان خود به کار کشاورزي اشتغال داشت و از همين راه به گذران زندگي مي پرداخت.

محمد جعفر پس از آنکه جواني برومند گشت، از همان روستا همسر انتخاب کرد و زندگي تازه اي را آغاز نمود و با اشتياق به انتظار فرزند نشست، اما اين انتظار جامه ي تحقق نپوشيد. سالها از ازدواج او گذشت، جواني او سپري گشت و دوران نشاطش به سر آمد، اما او همچنان بدون فرزند بود. در اين دوران پراندوه بود که زندگي در نظرش تاريک مي نمود. از يک طرف سپري شدن دوران جواني و از طرف ديگر اشتياق داشتن فرزند، آرامش را از وي سلب و زندگي شيرين و بي دغدغه اش را ناآرام ساخته بود.

او در چنين شرايط روحي، تصميم گرفت همسر ديگري اختيار کند، ابتدا جريان را با همسرش - که چون شمعي نيم سوخته، آفتاب زندگيش مي رفت به خاموشي گرايد - در ميان نهاد و رضايت او را به دست آورد و سپس با هدفي مقدس، از بيوه زني که خود فرزند يتيمي نيز داشت تقاضاي ازدواج کرد. اما در همان روز اتفاق عجيبي افتاد. در ابتداي ورود به خانه ي همسر جديد، چشم محمد جعفر به دخترک يتيم او افتاد که گوشه اي ايستاده اشک هاي گرده خورده اش بر گونه هاي معصومش مي غلتيد. او که تحمل ديدن گريه ي طفل يتيم را نداشت، بي درنگ از همانجا بازگشت. وقت نماز بود، به مسجد شتافت و دلشکسته و پريشان حال به درگاه احديت دست نياز برد و با حضرتش چنين به نجوا ايستاد:

«خدايا! من ديگر براي فرزند به خانه ي کسي نمي روم تا مبادا دل طفل يتيمي را آزرده سازم. خدايا زندگيم را به تو وامي گذارم، خود مي تواني به من فرزندي عنايت کني. خدايا! خداوندا! اگر مي خواهي به من از همين زن، فرزندي عطا کن و اگر خواسته ي تو در اين است که من فرزندي نداشته باشم باز راضي به رضاي تو هستم.»

آن روز با آن نماز و نيايش، در زندگي محمد جعفر روز فرخنده و مبارکي گرديد. در آن روز به يادماندني، خلوص و صفاي دل محمد جعفر با زبان دعاي او به هم آميخت و خواهش و تمنايش در پيشگاه خداوند مورد اجابت قرار گرفت. بطوري که سال بعد (1267 ق) خانه ي پر از صفاي او به نور جمال کودک منور گشت و اين خرق عادت، اهالي مهرجرد را که از فرزنددار شدن او مأيوس بودند به شگفتي واداشت.

پدر، که کودک را کرامتي از سوي حضرت حق مي دانست، پسرش را «عبدالکريم» نام نهاد و عبدالکريم نيز پس از سالها، خود وسيله ي گسترش فيض و کرامت الهي بر بندگان خدا گرديد.[1] .

[1] شيخ عبدالکريم حائري، نگهبان بيدار، سعيد عباس زاده، ص 18.

ميعاد ديدار

سيد در خانه ي خدا، در طواف، در مقام ابراهيم، در مشعر و مني و عرفات همه جا سعادت و رستگاري خود و ياران وفادارش را از خدا مي طلبد. زبان او هر لحظه دعايي را زمزمه مي کند. رهايي مردم از ستم قاجار و پيروزي حق بر باطل از جمله دعاهاي اوست. هر چند او دور از مردم لارستان است ولي همه جا ياد آنان را با خود دارد و با خداي کعبه از مردم پاک و مؤمن ديار خويش سخن مي گويد. او نماينده ي مردم لار در کنگره ي عظيم حج است. در حرم پيامبر خدا و ائمه بقيع هم از طرف آنان زيارت مي کند و نجواي شبانه ي هر يک از مردم لار را با امامان شيعه در ميان مي نهد.

آيةالله کرماني که در اين سفر همراه ايشان بود نقل مي کند: شبي از شبها با هم نشسته بوديم و صحبت مي کرديم. سيد فرمود: مسأله اي برايم مشکل شده است ولي آن را نگفت تا نيمه شب که مشغول نماز شد. پس از سلام نماز حضرت ولي عصر عليه السلام را ديدار نمود و به وصال نوراني آن حضرت توفيق يافت.

من لمعان انوار را که او را فرا گرفته بود مشاهده مي کردم و صدايي مي شنيدم که با وي سخن مي گفت ولي مکالمه را نمي فهميدم، گويي حواسم به کلي از من ربوده شده بود.

پس از ديدار با حضرت ولي عصر عليه السلام، به من فرمود که امام زمان عليه السلام روحي له الفدا مسأله را حل فرمود.[1] .

 

گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم

چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي

 [1] سيد عبدالحسين لاري، پيشواي تنگستان، سيد علي رضا سيد کباري، ص 65.

 

 

عروس عاشورائیان

مکاتبه با ملکوت

مردان دانش و دين، پارسايان شب زنده دار در هر کجا باشند چه در ميان مردم و چه در سياه چالهاي زندان هيچگاه از ياد خدا غافل نمي شوند.

روزگاري که شهيد در زندان به سر مي برد، در حقيقت به مکان خلوتي براي مناجات و راز و نياز به درگاه خداوند متعال دست يافته بود، و به پيروي از امام و مقتدايش، امام موسي کاظم عليه السلام پيوسته دست به دعا برداشته و از پروردگارش درخواست نجات و هدايت مي کرد.

شبي از شبهاي زندان، اين دعا را در کاغذي مي نويسد: «ربي ظلمت فانتصر» يعني: پروردگارا! بر من که ظلم شده، ياري و کمکم کن و نوشته را زير متکايش پنهان مي سازد، پس از آن که پاسي از شب گذشت، برمي خيزد و مي بيند در پايين همان کاغذ نوشته شده است: «ان کنت عبدي فاصطبر»؛ يعني: اگر تو بنده ي من هستي پس صبر و استقامت کن.[1] .

[1] شهيد اول، فقيه سربداران، محمد حسن اماني، ص 72.

هر روز در نماز، هر لحظه در جهاد

گاه گاهي که سيد حسين خامنه اي به علت بيماري يا مسافرت، نمي توانست در مسجد جامع تبريز، نماز جماعت را بپا دارد، دامادش شيخ محمد خياباني را به جاي خود، به مسجد مي فرستاد تا نماز جماعت مردمان مسلمان، تعطيل نگردد. در عين حال، شيخ در مسجد کريم خان محله ي خيابان نيز، نماز مغرب و عشاء را با جماعت مي خواند و امام جماعت و واعظ مسجد بود. بدين گونه، شيخ در خارج از حوزه ي علميه و جمع عالمان و مدرسان و مجتهدان، در ميان مردم عامي و مسلمان تبريز هم شهرت يافت و اعتماد و اطمينان قشرهاي مختلف مردم را به خود جلب کرد. به طوري که پس از درگذشت پدرزنش سيد حسين خامنه اي، هر روز نماز ظهر و عصر را در مسجد جامع و نماز مغرب و عشاء را در همان مسجد کريم خان با جماعت مي خواند و بيشتر از هزار نمازگزار پشت سرش صف مي کشيدند.

مردم غيور تبريز نماز را به امامت شيخ مي خواندند و در پاي منبر و خطابه هاي حکيمانه و آتشين او مي نشستند و مسائل شرعي و ديني را از او مي پرسيدند و در مشکلات خود با وي مشورت مي کردند، شيخ نيز با سرپنجه ي تدبير و علم و اخلاق و با حلم و حوصله، گره از کار آنان مي گشود و مشکلشان را آسان مي نمود...[1] .

 

خوشا آنان که الله يارشان بي

بهشت جاودان بازارشان بي

 

خوشا آنان که دائم در نمازند

به حمد و قل هو الله کارشان بي

 

«باباطاهر»

 [1] شيخ محمد خياباني، خروش حماسه ها، مصطفي قليزاده، ص 43.

سرود سبز دعا

با شهادت شيخ محمد خياباني، روزگار رزم و رشادتها به سر آمد و فصل فراق و هجران شروع شد. عبدالحسين که با سخنان شيخ شهيد و انديشه و افکار متعالي وي آشنايي داشت دل دردمندش بيش از پيش سوخت و خواست که مجلس عزايي در سوگ استاد برپا کند اما قزاقان تحت فرمان روس و مخبر السلطنه از برپايي مجلس عزا هم جلوگيري کردند.

اينک دانشجوي علوم اسلامي با دلي گرفته به مسجد جامع مي رفت. سکوتي مرگبار بر شهر سايه افکنده بود. خفاشان در تاريکخانه ها سنگر گرفته بودند و شهر غرق در غربت و غم بود. سرخي شفق آسمان تبريز را تسخير کرده بود، تو گويي خورشيد مي خواست خون خياباني را به رخ تاريخ بکشد. طلبه ي جوان همراه با يک دنيا درد و رنج به مسجد رسيد. کسي آنجا نبود. غم دلش را فشرد و بغض گلويش را گرفت، و زير لب زمزمه آغاز کرد:

 

«چه خالي ز جنبده شد خانه ي آل ختم رسولان

که آواي تدريس قرآن

در آن موج مي زند شبان، روزهاي فراوان

و اکنون چه پهناي ويران و خالي ز جنبده اي بود

محل نزول ملائک، به وحي الهي

هدايتگه مؤمنان و عبادتگه عابدان زمانه

چه ويرانه اي بود آن پهنه ي ريگزاران.»[1] .

نگاهي به محراب و سجاده ي شيخ افکند، سيماي پرجاذبه ي شيخ در نظرش مجسم شد که مي فرمود:

«مرگ شرافتمندانه بهتر از حيات بي شرفانه است.»

شيخ شهيد، راه حسين بن علي عليه السلام را در پيش گرفت و آنگونه شهيد شد که مولاي شهيدان شده بود. او نيز بيعت با يزيديان و تحريف دين و انقلاب را هرگز نمي پذيرفت.

در و ديوار مسجد با طاقها و کاشيهاي آبي اش که آيات الهي را در خود جاي داده بود، با شاگرد مکتب وحي سخنها داشت. از غربتي غريب سخن مي گفت. از پراکندگي مردم و بي حرمتي هايي که حکام ظالم بر دين و دينداران روا مي داشتند. غبار غم بر پنجره ها نشسته و محراب خالي از امام، ناله اي سوزناک سر کرده بود و اين عبدالحسين بود، تنها در زير گنبد نشسته و آن همه نجوا و ناله را گوش مي داد.

از مسجد پاي به بيرون نهاد، بازار بسته بود، باد سرخي مي وزيد و عمامه ي خونين شيخ را در آغوش داشت. قزاقها همه جا را قرق کرده بودند، آوازها رنگ قفس داشت و آسمان رنگ خون گرفته بود. راه سرخ و دروازه سرخ، از همه جا بوي خون مي آمد. شاگرد مکتب عاشورا با کتابي در دست از محوطه بازار عبور کرد و قدم به خيابان گذاشت. مغازه ها بسته بود، به نشانه ي عزا و يا ترس از ظلم و ظلمتي که يک شبه همه جا را گرفته بود. مردم تک و توک در خيابان قدم مي زدند، پراکنده و سرگردان. کاروان بي راهبر مانده بود. اما مرداني هم بودند که در طوفان حادثه و در فوج فاجعه اي که به شهر حکم فرما بود، در پي تفنگ شيخ بودند تا صداي شليک آن را ديگر بار تجربه کنند. هر چند حراميان به قتل عام درختان فرمان مي راندند.

در خانه باز شد، سراغ پدر را گرفت. آقا ميرزا احمد در کتابخانه بود، محل مطالعه و تدريس، ميقات ملاقات و عبادت. پدر در حال دعا بود:

خداوندا! رحمت خويش را بر ياران محمد (ص) فرو فرست... آنان که براي پذيرفتن دعوت او پيش افتادند و چون دليلهاي پيامبري خويش را به آنان گفت، پذيرفتند. براي نشر دين او از زن و فرزند دست شستند و براي پايدار ساختن رسالت او حتي با پدران و فرزندان خويش جنگ کردند.»

پدر به خواندن صحيفه ي سجاديه ي مشغول بود. در کنار پدر آرام گرفت. آقا ميرزا احمد رو به فرزند فرزانه ي خويش کرد:

- سلام پدر

- سلام فرزندم

- همه جا تعطيل است. قزاقها همه جا را اشغال کرده اند، جاي جاي شهر پر از مأمور است.

- کاري بيش از اين از دستشان ساخته نيست. ما رسالتي بر عهده داريم، پس از اين نهضت خونين، بايد جامعه را روشن کرد. مردم را با اسلام و فرهنگ سياسي - اجتماعي آن بيش از پيش آشنا ساخت. بايد رهبر اسلامي را معرفي کرد و پيشواي قرآني را شناساند. قرآنيان چرا بي رهبر مانند؟!

- بلي

سخن دلنشين پدر را شنيد و در فکر فرورفت تا عصر در انديشه بود. پدر عازم نماز شد. وي هم با اندکي تأخير به مسجد آمد. پس از نماز، امام جماعت رو به جمع کرده، گفت:

 - برادران ايماني، من دوست دارم از امروز محور سخن را کلمات گهربار امام سجاد عليه السلام که در صحيفه فراهم شده قرار دهم. کتابي که به «زبور آل محمد (ص)» مشهور است. امام عليه السلام در اغلب دعاها به صورت مکرر، بر رسول اکرم (ص) و خاندان نبوت و رسالت درود مي فرستد.

فلسفه ي اين تکرار چيست؟

بي گمان امام کاري عبث نمي کند. امام در عصر خونين بني اميه، يادآور نظام صالح و حکومت حقه ي پيامبر (ص) و خاندان رسالت است...

از آن پس هر روز سرود سبز دعا، در فضاي مسجد مي پيچيد و سروهاي خونين بال را مرهم زخمهاي کهنه اي مي شد که تا آن زمان پزشکي به مداوايش برنيامده بود. سرودي که ياد فداکاران، مهاجران و شهيدان را در خاطره ها جاوداني مي ساخت.

امر به معروف و نهي از منکر، نگاهباني از دين، ياري حق و کوبيدن باطل، راهنمايي راه گم کردگان، رسيدگي به ناتوانان، يادکرد از بي پناهان، دوري از اسراف، ايجاد وحدت و تربيت فرزند نيک درسهاي مناجات بود.

... و در شبهاي تار مردي ديده مي شد با کوله باري از آرد و نان تا درماندگان و بي پناهان جامعه را فراموش نکرده باشد و کيسه اي از کشمش و خرما براي يتيمان...[2] .

[1] ترجمه ي چند بيت از قصيده ي تائيه دعبل خزاعي توسط عزيزالله حاجي مشهدي:

مدارس آيات خلت من تلاوة

و منزل وحي مقفر العرصات.

[2] علامه اميني، مصلح نستوه، علي رضا سيد کباري، ص 28 - 24.

با يار در ميان اغيار

روز سيزدهم رجب 1327، يعني روز تولد حضرت علي عليه السلام بود. من آن روز در شهرباني مشغول کار بودم، سه ساعت از ظهر گذشته بود که آقا را از بالاخانه ي شهرباني پايين آوردند و به من و چند نفر ديگر مأموريت دادند که او را به عمارت گلستان ببريم. ما به همراه آقا سوار درشکه شديم و به سوي گلستان حرکت کرديم، وقتي به آنجا رسيديم به داخل عمارت رفتيم. در داخل اين عمارت، عمارت ديگري به نام خورشيد قرار داشت، آقا را به آنجا منتقل کرديم. در عمارت خورشيد سه تالار بزرگ وجود داشت، به يکي از آنها وارد شديم. وسط تالار يک ميز قرار داشت. در يک طرف آن يک صندلي و در طرف ديگرش يک نيمکت بود. آقا را روي صندلي نشانديم و خودمان در گوشه اي ايستاديم، علاوه بر ما حدود بيست نفر تماشاچي ديگر هم آنجا بودند که همه از مشروطه خواهان بودند.

اعضاي دادگاه شش نفر بودند که مقابل آقا روي نيمکت نشستند. عضو اصلي دادگاه و در واقع دادستان «شيخ ابراهيم زنجاني» بود. او بيش از ديگران از آقا سئوال مي کرد و يک بار نيز گفت: شيخ! من از تو عالم ترم!

وقتي از مخارج تحصن در حضرت عبدالعظيم (ع) پرسيدند، شيخ فضل الله نوري، قرضهاي خود را يک يک شمرد و گفت ديگر پول نداشتيم وگرنه باز به تحصن ادامه مي داديم. در بين محاکمه آقا اجازه ي نماز خواندن خواست و آنها هم اجازه دادند. آقا عبايش را همان نزديکي روي کف تالار پهن کرد و نماز ظهرش را خواند، اما اجازه ندادند که نماز عصرش را هم بخواند. ما زير بازوانش را گرفتيم و دوباره روي صندلي نشانديم. آقا آن روزها حالش خوب نبود و پايش هم از همان وقت تير خوردن درد مي کرد.

دوباره محاکمه شروع شد و اين بار نيز پرسشها پيرامون تحصن بود. در بين محاکمه يپرم خان ارمني آهسته از در پايين وارد تالار شد و با فاصله پنج شش قدم پشت سر آقا براي او صندلي گذاشتند و نشست. آقا متوجه آمدن او نشد، ولي چند دقيقه اي که گذشت حادثه اي پيش آمد که وضع تالار تغيير کرد.

من در اين وقت از آقا قدرت و شجاعتي ديدم که در تمام عمر نديده بودم و آن هنگامي بود که آقا از افراد محاکمه کننده پرسيد: «يپرم» کدام يک از شما هستيد؟ همه به احترام يپرم از سر جايشان بلند شدند و يکي از آنها با احترام «يپرم» را که پشت سر آقا نشسته بودند نشان داد و گفت: يپرم خان ايشان هستند. آقا همانطور که روي صندلي نشسته بود و دو دستش را روي عصا تکيه داده بود به طرف چپ نصفه دوري زد و سرش را برگرداند و با حالت خشم و تندي گفت: يپرم تويي؟

يپرم گفت: بله و بلافاصله گفت: شيخ فضل الله تويي؟ آقا جواب داد بله منم!

يپرم گفت: تو بودي که مشروطه را حرام کردي؟ آقا جواب داد:

بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. مؤسسان اين مشروطه همه بي دين هستند و مردم را فريب دادند. پس از آن آقا رويش را برگرداند و به حالت اول خود درآمد. در اين موقع که اين کلمات با هيبت مخصوصي از دهان آقا بيرون مي آمد، نفس از در و ديوار بيرون نمي آمد و همه ساکت و سراپا گوش بودند، تماشاچيان وحشت کرده بودند، من مي لرزيدم و با خود مي گفتم اين چه کار خطرناکي است که آقا در اين موقع انجام مي دهد؟ يپرم رئيس شهرباني و فرمانده نيروهاي نظامي است. غافل از اينکه آقا بسيار بزرگتر از آن بود که من فکر مي کردم.

 

هر که ترسيد از حق و تقوا گزيد

زو بترسيد جن و انس و هر که ديد

 

پس از آن يپرم برخاست و از همان راهي که آمده بود برگشت و محاکمه هم تمام شد همه برخاستند يکي از آن شش نفر رو به تماشاچيان کرد و گفت: تا موقعي که صورت جلسه ي رسمي منتشر نشده، هيچ يک از شما حق ندارد يک کلمه از آنچه اينجا ديد يا شنيد، در خارج نقل کند. هر کس کلمه اي درباره اين جلسه در خارج نقل کند به همان مجازاتي مي رسد که اين شخص (اشاره به آيةالله شيخ فضل الله نوري) خواهد رسيد...

 

قلم اين جا رسيد و سر بشکست

اين زمان بگذار تا وقت دگر

 

شيخ فضل الله نوري نماز ظهر آن روز را در ميان اغيار بپا داشت و نماز عصر را ميثم وار بر سر دار اقامه کرد. باشد که با شهادتش، عاشورايي ديگر بيافريند و درفش دين را بر بلنداي شهادت، و در ستيغ خلوص، براي هميشه در اهتزاز درآورد.[1] .

 

گفت آن يار کزو گشت سر دار بلند

جرمش اين بود که اسرار هويدا مي کرد:

 

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد

ديگران هم بکنند آنچه مسيحا مي کرد

 

«حافظ شيرازي»

[1] شيخ فضل الله نوري، در ظلمت مشروطه، سيد مجيد حسن زاده، ص 117 - 114.

الله اکبر

چون از وضعيت مزاجي و کسالت وي اطلاع داشتم بدون هيچ معطلي و با عجله به خدمتشان رفتم. چون وارد اتاق او شدم صحنه اي ديدم که حيرتم را بسيار کرد. حاج ميرزا جواد آقا به حمام رفته، خضاب بسته، پاک و مطهر در بستر نشسته بود به طور ظاهر منتظر بود تا اذان ظهر را بگويند و نماز بخواند اما انتظار ايشان بيش از اين مقدار بود. چرا که در چهره ي وي لحظه نگاري براي «ديدار» و انتظار فرصت براي «لقا» به چشم مي خورد.

ميقات ملاقات کم کم داشت نزديک مي شد که در بستر شروع به اذان و اقامه کرد. با گفتن هر جمله اي، بهجت بيشتر و آرامش افزونتري به سراغش مي آمد. به دنبال آن، دعاي تکبيرات افتتاحيه را ترنم نمود، دو دست را براي گفتن تکبيرة الاحرام بالا مي برد که گويي درهاي آسمان براي ورود او گشوده شد. لبها حرکت نمود و دستها به لرزش افتاد و با آخرين کلام اولين ديدار حاصل شد؛ «الله اکبر».

ناگاه ديدم مرغ روحش از قفس تن به سوي عالم قدس پرواز کرد و همچون گذشته معراجي در نماز خود آغاز کرد. اما اين بار با معراجي فجرآفرين و شادي بخش پلکان ملکوت را بالا رفت و به بلنداي ابديت پر کشيد و با همان تکبير به تمناي دل رسيد و رفت و رفت و جاودانه شد.[1] .

 

در نمازم خم ابروي تو در ياد آمد

حالتي رفت که محراب به فرياد آمد

 

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

آن تحمل که تو ديدي همه بر باد آمد

 

«حافظ»

 [1] ميرزا جواد آقا ملکي تبريزي، مردي از ملکوت، احمد لقماني، ص 49، به نقل از مرحوم حاج آقا حسين فاطمي.

در مسلخ سجاده

شخصي به نام شيخ علي از آيةالله سيد ابوالحسن اصفهاني مبلغي پول درخواست کرد ولي ايشان کمتر از آن مقدار درخواستي به او داد، چون او را بيش از آن سزاوار کمک نديد. اين کار سيد باعث خشم شديد شيخ علي شد، کينه ي آيةالله را به دل گرفت و آتش غضب در وجودش شعله ور شد. در شب شانزدهم ماه صفر هنگامي که مردم در صحن مطهر مولا علي عليه السلام جنب «باب الفرج» مشغول برگزاري نماز جماعت به امامت آيةالله اصفهاني بودند، شيخ علي هم وارد صحن شد. وي که از مدتها پيش تدارک توطئه اي سخت شيطاني را کشيده بود با ناديده گرفتن حريم مقدس نماز و صحن شريف علوي، پا به آستان قدس مولا گذاشت. او مي خواست با کشتن سيد حسن، فرزند دانشور و مجتهد آية الله اصفهاني - که استعداد و توانايي جانشيني پدر را داشت - ضربه اي روحي به او بزند و آتش حقد و حسد خود را خاموش کند!

شيخ علي پست فطرت براي اين کار، از پيش خنجري آماده و آن را بسيار تيز و بران،و در زير لباسش پنهان کرده بود و به عنوان يکي از نمازگزاران در نماز جماعت شرکت نمود و منتظر فرصتي مناسب شد. در رکعت دوم نماز مغرب وقتي همگان به سجده رفته بودند، فرصت را مغتنم شمرد. خود را به سرعت از ميان صفهاي نمازگزاران به صفوف جلو - که سيد حسن در آن ايستاده بود - رسانيد. هنوز مردم در سجده بودند که ناله اي جانگداز آنان را متوجه سيد حسن کرد. و در پس آن ناله، فريادي بلند شد: آه، سيد حسن فرزند آقا را کشتند!...

سر سيد حسن بريده شده و پيکر بي جانش غرق در خون بر مصلايش فرو افتاده بود. شيخ علي پا به فرار گذاشت. در اثر اين حادثه ي دهشتناک صفوف نماز جماعت از هم پاشيد. آه و افغان از هر سو بلند شد. مردم حيران و سرگردان در پي قاتل به هر سو دويدند. همه مضطرب و وحشت زده بودند جز آيةالله اصفهاني او همچنان به نماز خويش ادامه مي داد. آنگاه که نمازش تمام شد، نگاهي به عقب انداخت... چه ديد؟

منظره اي بس هولناک! پيکر غرق در خون و بي سر فرزند دلبندش، دلش فرو ريخت و هيجان زده شد، نزديک بود در حصار حادثه و زير موج فاجعه قالب تهي کند... اما با ياد حق، ناگهان به خود آمد و شجاعت روحي پيدا کرد، و آرام گفت:

«لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم».

ديگر چيزي نگفت، سکون و آرامش عجيبي او را دربر گرفت. حتي از مصلايش نيز حرکت نکرد. به آرامي برخاست و پس از خواندن نماز عشاء به منزلش برگشت.

نمازگزاران پس از مدتي جستجو، سرانجام دست شيخ علي را در دست مأموران انتظامي ديدند. او پس از انجام جنايت، خود را تسليم مأموران انتظامي کرده بود. مردم دلسوخته خشمگين به سويش مي دويدند تا به سزاي عمل ناشايست و جنايتي که کرده بود، برسانند. ولي مأموران دولتي مانع از اين کار شدند و شيخ علي را به پاسگاه و سپس به عدليه تحويل دادند.

فردا صبح، تشييع جنازه ي باشکوهي از سيد حسن به عمل آمد و آية الله اصفهاني چون ديگران در پشت جنازه در حرکت بود. پس از پايان مراسم تشييع و کفن و نماز و... بدن سيد حسن مظلوم را در حجره اي از حجره هاي صحن علوي به خاک سپردند.

در آن چند ساعت، تا هنگامي که آية الله اصفهاني نماز ظهر را به جاي آورد و عازم منزل آخوند خراساني شد، کسي او را گريان و پريشان حال و مضطرب نديد، خيلي عادي و آرام به نظر مي رسيد. از همه اينها مهمتر اين بود که شخصي را به نمايندگي از طرف خود به عدليه فرستاد تا اسباب آزادي شيخ علي را فراهم آورد. آية الله اصفهاني از نماينده اش خواسته بود به دولت بگويد: قاتل هم مانند فرزند من است، و من راضي نمي شوم يکي از فرزندانم کشته شود و ديگري زنداني گردد...[1] .

[1] سيد ابوالحسن اصفهاني، شکوه مرجعيت، محمد اصغري نژاد، ص 44 - 41.

فرياد محراب

نزديک غروب بود. آسمان سيماي سرخ به خود گرفته بود و خورشيد مي رفت که در درياي خونين شفق غرق شود و تاريکي شب، آرام، آرام، چادر سنگين و سياهش را بر فراز شهر مي گسترد. مردم روز خوبي پشت سر مي گذاشتند و فراغت يافته از ديد و بازديد و تبريک و تهنيت گويي عيد قربان، به طرف خانه ها يا مساجد در حرکت بودند.

سيل جمعيت در مسجد شعبان موج مي زد. با فرا رسيدن وقت نماز، نواي دلنشين اذان دروازه هاي آسمان را به روي نمازگزاران گشود. آنگاه عالم عابد حضرت آيةالله قاضي در محراب عشق و عبادت قرار گرفت و در فضايي آکنده از اخلاص و ايمان، نماز پرشور و باحال جماعت را برپا کرد.

پس از اقامه نماز يکي از وعاظ بر فراز منبر نشست و ضمن تبريک عيد سعيد قربان، درباره ي ويژگي هاي اعياد بزرگ اسلامي و پاداشي که خداوند بر بندگان نمازگزار خود تدارک ديده است به سخنراني پرداخت و با اشاره به ماه محرم و عاشورا، سخنانش را پايان داد.

آيةالله قاضي بلند شد و در کنار محراب ايستاد با تک تک افراد دست داد و آنان را مورد مهر و محبت قرار داد. مردم با ايمان و نمازگزار با حالت شگفت و بهت آوري امام جمعه ي محبوب خود را مي نگريستند چنان که گويي اين آخرين ديدار است، نگاه هاي عميق و نگران آنان خبر از حادثه ي مبهم و مجهول مي داد که هنوز از زمان و چگونگي آن خبر نداشتند. سيل مشتاقان ناخواسته راه باريکي باز کردند و سيد بزرگوار به طرف در مسجد روانه شد...

آية الله قاضي با همراهان خود، سوار ماشين شد و پشت سر راننده قرار گرفت. ماشين در فضاي نيمه روشن خيابان به راه افتاد و پس از عبور از خيابان به کوچه ي مقصوديه پيچيد.

شتاب زمان بر سرعت ماشين غلبه کرده بود، هنوز چند صد متري به منزل ايشان مانده بود که غرش شليک گلوله ها پي درپي سکوت شب را در هم شکست و آنچه نبايد اتفاق افتاد.

حادثه به فاصله ي اندکي روي داد و به دنبال آن پيکر نيمه جان عالم رباني و مجاهد نستوه حضرت آيةالله حاج سيد محمد علي قاضي طباطبايي نقش بر زمين شد...

تن پاره پاره و بدن متلاشي شده او را به بيمارستان بردند تا تحت مداوا قرار گيرد ولي روح بي قرارش که يک عمر در کمين چنين فرصتي نشسته بود تا به پرواز درآيد و در آسمان هاي پر ستاره به جمع پر اشتياق فرشتگان بپيوندد، مانع از تأثير طبابت دکترها بود.

آرزوي ديرين آن عاشق شيداي شهادت برآورده شد. او که همواره در طول حيات، چه در وطن و چه در کنج غربت ها، سرود شهادت مي سرود، با چهره ي خونين به عالم ملکوت پرواز کرد و به ديدار نياکان پاکش نايل شد.

آن روز که «عيد قربان» بود و بيش از يک ماه به روز عاشوراي بزرگ نمانده بود و تبريزيان غيور از مدتها پيش در تدارک ماه محرم، ميعاد خون و قيام بودند، ناگهان عاشورا را در عيد قربان ديدند. از همان شب فراموش نشدني، شب شهادت حسيني مردي ديگر از حسينيان يعني سيد طباطبايي، صداي وا حسين! يا حسين! آسمان آذربايجان را عطرآگين کرد بار ديگر کربلا از تبريز درخشيد و سرتا سر ايران را درنورديد.[1] .

[1] قاضي طباطبايي، قله ي شجاعت و ايثار، محمد ابراهيم نژاد، ص 120 - 118؛ ناگفته نماند که در متن کتاب به جاي «عيد قربان»، «عيد فطر» نوشته شده که بي گمان سهو و اشتباه است و درست همان «عيد قربان 1399 ق» است. با مؤلف محترم نيز در اين خصوص صحبت شد که بايد در چاپ دوم اصلاح شود.

در آستان حسيني

او که هر از گاهي، دلش هواي گلستان هميشه بهار کربلا مي کرد و به باغ گلهاي شهادت مي رفت و مشام جانش را از عطر گلزار حسيني، معطر مي ساخت، اين بار نيز در گير و دار مبارزه و جهاد با يزيديان زمان، به کربلا آمده بود. روز سيزدهم رجب 1399، روز ولادت فرزند کعبه، پدر امامت و عدالت، علي عليه السلام بود. او که از سلاله ي پاک آن امام بزرگ بود، آن روز به کربلا آمده بود تا با فرزند دلبند علي (ع)، سالار شهيدان امام حسين عليه السلام براي نثار خون خود در راه اسلام، پيمان ببندد، زيرا ديگر جز شهادت در راه خدا و انتخاب راه و روش امام حسين عليه السلام، راه ديگري در پيش رو نداشت.

آية الله صدر در حرم حسيني، ساعتها مشغول دعا و نماز و راز و نياز شد و اصلاح اوضاع نابسامان مسلمانان را از درگاه خداوند آرزو کرد.

شيخ حسين راضي، از خيل ارادتمندان و شاگردانش، هم در آن روز زيارتگر حريم حريت بود که در حرم امام حسين عليه السلام ناگهان چشمش به استاد آيةالله صدر افتاد. استاد را ديد که سرگرم راز و نياز و در حال دعا و نماز بود، پيش آمد و بي درنگ، بوسه بر دست استاد زد. منتظر ماند تا استاد از نماز فارغ شد، شيخ حسين راضي سلام کرد و با هم احوالپرسي کردند. آيةالله صدر از زحمات شيخ حسين در تحقيق و توضيح و چاپ جديد و کامل «المراجعات» تشکر و قدرداني کرد...

سپس از همديگر خداحافظي کردند، آيةالله صدر دوباره مشغول عبادت و دعا شد. اين آخرين زيارت مرقد مطهر امام حسين عليه السلام بود که آيةالله صدر به آن موفق شد و بعدازظهر جمعه، به نجف اشرف برگشت و ديگر هرگز کربلا را نديد تا خود براي هميشه کربلايي شد.[1] .

 

کرب و بلا، محشر غيرت و ايثارهاست

مکتب آزادگان، مسجد بيدارهاست

 

هر جهت اين چمن، جنت آلاله ها

هر طرف اين ديار، رزمگه يارهاست

 

[1] شهيد صدر، بر بلنداي انديشه و جهاد، مصطفي قليزاده، ص 106 - 104.

 

سجده ي وصال

آخرين شب دي ماه 1331 ش، شب عجيبي بود. هواي صاف و برفي آن شب همه را غافلگير کرده بود. همه خواب بودند. ستارگان آسمان بر خفتگان شب مي خنديدند و با خود زمزمه هايي داشتند و آسمان باختران غرق در ستاره بود.

آن شب ستاره ي خاوران سردار کابلي بيدار بود، لحظه شماري مي کرد، دعا مي خواند و گريه مي کرد. هنوز فلق فردا ندميده بود و صداي مؤذن از مناره هاي مساجد بلند نشده بود که ستاره ي خاوران بر سر سجاده نماز به سجده ابدي فرو رفت. سياهي شب شکافته شد. فلق سفيد صبح صادق به رنگ خود درآمد. صداي تکبير اذان سکوت شهر را شکست، مردم براي اداي نماز از منازل خود خارج مي شدند. گروه گروه به صف نمازگزاران مسجد جامع شهر مي پيوستند. اما هنوز قامت بسته نشده بود که مؤذن خبر داد:

بالاي بام خانه سردار کابلي پرچم سياه زده شده است. نکند اتفاقي در منزل او رخ داده باشد. از منزل او صداي گريه بلند است. بي اختيار اشک از چشم نمازگزاران جاري شد، همه گفتند: «انا لله و انا اليه راجعون». خدا او را بيامرزد و با دوستانش محشور گرداند، انسان بزرگي بود و مايه ي خير و برکت اين شهر بود.

بعد از نماز آواي روح افزاي قرآن، شهر را عطرآگين ساخت. چهره ي شهر عوض شد، پرچمها و بيرقهاي سياه به علامت همدردي و عزاداري با خانواده ي سردار بر پشت بام مساجد و منابر و منازل برافراشته شد. مردم دسته دسته به طرف خانه ي سردار هجوم آوردند. کوچه ي منتهي به منزل سردار مردم سياه پوش و عزادار موج مي زد. مردم بر سر و سينه ي خود مي زدند و مي گفتند: سردار ما رفت، غمخوار ما رفت...

روح بلند و ملکوتي سردار کابلي بر روي سجاده ي نماز به عالم بقا پرواز و چراغ عمرش غروب کرد و عالم اسلام را در سوگ و هجران هميشگي خود نشاند،

 

صاحب دلان که پيشتر از مرگ مرده اند

آب حيات از قدح مرگ خورده اند

 

اول کشيده رخت به سر منزل فنا

آنگه به دار ملک بقا راه برده اند[1] .

 

[1] سردار کابلي، ستاره ي خاور، سيد حسن احمدي نژاد، ص 119.

 

مبارزه براي نماز

زماني که او به زندان قصر برده شد، انقلابيون روحاني ديگر همچون آيةالله سيد محمود طالقاني و حجج اسلام شيخ محي الدين انواري و حجتي کرماني و کلانتر نيز در زندان به سر مي بردند.

وي که براي مبارزه زمان و مکان خاصي نمي شناخت، به محض ورود به زندان تصميم گرفت، آنجا را به محل مبارزه و ستاد مقاومت تبديل کند و با اجراي برنامه هاي مبارزاتي بخصوصي، جو يکنواخت و تکراري زندان را بشکند. و اکنون که دستش از بيرون کوتاه شده، مثل هميشه، فرياد مظلوميت خود و ديگر زندانيان را از پشت ميله هاي زندان به گوش جهانيان برساند و ادعاهاي واهي شاه را باطل سازد.

در آن هنگام سرهنگ زماني معدوم رئيس بخش زندانيان سياسي در زندان قصر بود وي به منظور فشار بيشتر بر روي زندانيان مذهبي که بطور روزافزوني افزايش پيدا مي کرد و مدتها بود که به زندان چهره ي معنوي و روحاني داده بودند، اعلام کرده بود که افراد مذهبي نبايستي زودتر از ساعت مقرر بيداري زندانيان، نماز صبح بخوانند.

با اينکه از ديرباز براي افراد مذهبي که نماز صبح را به جا مي آوردند، استثنايي قايل شده بودند و آن اين بود که آنها حق دارند پيش از طلوع آفتاب و پيش از بيدارباش رسمي بيدار شوند، سرهنگ زماني معدوم تصميم گرفت اين استثناء را بردارد تا ثابت کند که «کليه ي زندانيان ضد امنيتي! مارکسيست هستند.»!!

با اين همه او جانب احتياط را از دست نداد و اعلام کرد که فقط روحانيون و افراد بالاتر از چهل سال مذهبي که گواهي نامه ي معتبر محلي داير بر نماز خواندن دارند، مي توانند ده دقيقه پيش از طلوع آفتاب برخيزند و نماز خود را بخوانند!!

و اين سوژه ي خوبي شد براي آيةالله رباني تا علم مبارزه را هرچه برافراشته تر در اهتزاز دارد. بر همين اساس او طي مشورتي با برخي از آقايان موجود در زندان پيشنهاد مبارزه با اين تصميم گستاخانه را چنين داد که: از فردا مراسم نماز صبح در اول وقت شرعي، بطور دسته جمعي برپا شود و همه دوستان پذيرفتند.

زندانيان مذهبي که بواسطه ي گرمي هوا، در حياط زندان مي خوابيدند، آن شب در کنار هم و نزديک يکديگر خوابيدند تا بتوانند با هماهنگي بيشتر به اجراي برنامه ي پيش بيني شده بپردازند. در سحرگاهان آن روز در حالي که زندانيان از پيش يکديگر را بيدار کرده بودند، در رأس ساعت چهار صبح، درست اول اذان بطور دسته جمعي برخاستند و براي وضو گرفتن به سوي شيرهاي آب حرکت کردند.

مأموران زندان که انتظار چنين حرکتي را به هيچ وجه از سوي زندانيان نداشتند، حيران و سرگردان به اين سو و آن سو مي دويدند و با اخطارها و تهديدهاي پي درپي مي خواستند که آنها را از اين کار بازدارند اما مگر با نماز هم مي شود به ستيز پرداخت و مگر ممکن است که نمازگزاران را مرعوب و محکوم ساخت؟

آن شب، مأموران زندان با شگفتي و سرافکندگي ديدند که چگونه عده اي مظلوم و زنداني، تهديدهاي آنها را نديده گرفتند و با دلي آکنده از ايمان به خدا نماز را قامت بستند.

مأموران و مسئولان داخلي زندان، نيروهاي ضربتي زندان و ساير نگهباناني که در استراحت به سر مي بردند، جهت سرکوبي زندانيان بي پناه و بي دفاع به کمک فرا خوانده شدند و چيزي نگذشت که نمازگزاران از هر سو مورد هجوم وحشيانه ي نيروهاي پليس قرار گرفتند. همين قضيه در سحرگاه فردا نيز تکرار شد و عليرغم ضرب و شتم و شدت عملي که پليس به خرج داد، به هر طريقي که بود نماز صبح در اول وقت شرعي برگزار گرديد و همچنين در روزهاي بعد نيز اين قضيه تکرار شد، بطوري که حتي برخي از افرادي که اهل نماز نبودند، نيز به صف نمازگزاران پيوستند. حاصل اين مقاومت ها آن شد که از طرف مسئولان زندان اعلام شد: «نماز خواندن همانطور که قبلا اعلام شده بود بلامانع است».

مرحوم آيةالله رباني و ديگر زندانيان سرشناس روحاني که ديدند موقعيت مناسبي براي ضربه زدن به رژيم شاه بدست آمده، به عقب نشيني مسئولان زندان اعتنايي نکردند و فرداي آن روز نيز در آغاز اذان صبح با همان کيفيت قبل شروع به نماز خواندن کردند اينجا بود که نيروهاي امنيتي و اطلاعاتي، با سابقه اي که از مرحوم آيةالله رباني داشتند، دانستند که عامل اصلي اين مبارزه اوست و از همين جهت در وقت اداري آن روز، پليس همه ي روحاني ها را به نگهباني (پاسدارخانه) برد و پس از برهنه کردن، به شکنجه آنها پرداختند و او را به سلول انفرادي منتقل ساختند. اما اين قساوتها نيز سودي نبخشيد و موضوع نماز خواندن در اول وقت شرعي، همچنان ادامه پيدا کرد تا اينکه سرهنگ محرري رئيس کل زندان قصر، به منظور جلوگيري از رسوايي بيشتر به زندان آمد و صريحا دستور سرهنگ زماني را لغو کرد ديري نگذشت که خبر رفتار وحشيانه ي پليس در برابر انجام فرائض مذهبي و شکنجه شدن روحاني هاي زنداني به خاطر انجام فريضه ي نماز، خبر داغ همه ي خبرگزاري هاي جهان شد و افکار عمومي جهانيان دريافت که ادعاي شاه خائن مبني بر اين که مبارزان عليه رژيم، مارکسيست هستند چيزي جز يک دروغ شاخدار نيست و همه دانستند که اختناق و شکنجه حاکم بر زندان تا چه حدي است که حتي انجام فريضه ي ديني هم در وقت شرعي خود ممنوع است.[1] .

[1] رباني شيرازي، آيه ي استقامت، فرج الله الهي، ص 136 - 133.

آلاله ي آدينه

چهارشنبه هجدهم آذرماه آن گاه که آيةالله سيد عبدالحسين دستغيب در برابر معبود ايستاده و به دامان عشق او سر گذاشت، چون بر رکعت سوم نماز رسيد شک کرده تشهد خواند و سپس بلافاصله متوجه شد، برخاست و نماز را ادامه داده تمام کرد. چهره ي برافروخته اش حکايت از آشوب دروني او داشت.

صدا زد: جباري! جباري!

جباري گفت: بله آقا

آقا گفت: اينجا چه خبر است، مگر وقت نماز نيست؟!

پس از نماز، حاج محمد سودبخش و آقاي عبداللهي که از ياران باوفاي آقاي دستغيب بودند از منزل آقا خارج شدند. چهره ي عبداللهي نشان از ناراحتي عميقي داشت که بر جانش نشسته بود. در خود فرو رفته و با افکار خود دست به گريبان بود.

هيچ کس را به خود راه نمي داد. گويي يک بغض وامانده در سراسر وجودش حاکم بود. بالاخره صدايش در آمد و چند بار گفت: خدا به خير بگذراند، خدا به خير بگذراند!

... چرا آقا اشتباه کرد؟ چرا آقا شک کرد؟ آقا کسي نيست که در نمازش شک کند، آقا در حضور يک حقيقت پنهان نايستاده است تا حواسش پرت شود.

مثل ما نيست که در نمازش حساب همه ي کارهايش را بکند و با تکبيرة الاحرام نماز غوطه ور در افکار دنيا باورانه شود. نماز براي ما موقع حساب و کتابهاي دنيا پرستانه است و همه اش يک جلسه ي استراحت، ولي آقا چنين نيست. نماز گمشده ي آنان است، نماز نياز دوستانه ي عالمان ديني است، آنان چون صبح شود به سختي دل از محبوب خود مي کنند و در تمام روز اشتياق ديداري دوباره در نيمه شبي تازه، جانشان را مي سوزاند. و به اميد شب و در انتظار آن خلوت شبانگاه اند.

من مدتي طولاني با آقا بودم، آقا تا به حال چند بار در نماز شک کرده اند و هر بار اين ترديد خبر از يک مصيبت بزرگ بود، پيغام يک افسردگي، پيک يک هجران و سوگنامه ي درد و اين بار نمي دانم او در نواي «ني» غم کدامين فراق را مي سرايد و در غم کدام ياري به پيشواز مي رود...

آقا يک بار در سال 42 در نماز خود شک کرد و پس از دو روز خبر دستگيري حاج آقا روح الله خميني - امام امت - را دادند. باز مرتبه اي در نماز شک کرد و دو روز بعد، خبر ارتحال مرجع عالم اسلام آيت الله حکيم را آوردند و اين بار نمي دانم چه خبر خواهد بود و چه خواهد شد...

دست نگهداريد، شور دل، آرام کنيد که دو روز ديگر اين شک، تعبير خواهد شد، و تو نيز دست پر خواهي داشت، جباري نيز هديه اي دريافت خواهد کرد. اين شک، نهاد يک جمله است که گزاره ي آن در راه است، آري در راه مسجد، در راه محراب، در راه جمعه، در راه معراج، طولي نمي کشد که آن گزاره مي آيد و آن گاه خون مفسر همه چيز مي گردد.

جمعه 20 آذرماه آن گاه که آقا به سوي نماز جمعه مي رفت، انفجاري محل عبور را لرزاند و آقا، عبداللهي و جباري و جمعي ديگر از ياران و پاسداران با هم جام شهادت نوشيدند و به سوي دوست پرواز کردند.[1] .

 

ساقي به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

 

ما در پياله عکس رخ يار ديده ايم

اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما

 

هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما

 

«حافظ»

[1] شهيد دستغيب، لاله ي محراب، محمد جواد نورمحمدي، ص 168 - 166.

 

سجاده ي سرخ

روز جمعه، 20 شهريور 1360، روز ديگري در شهر تبريز بود. آيت الله مدني نيز در آن روز حال و هواي ديگري در ايراد خطبه ها داشت. مردم مسلمان، مشتاق ملاقات حق، از سراسر شهر به سوي مصلاي نماز جمعه سرازير شده بودند تا به نغمه هاي با سوز و گداز اين مرد بزرگ گوش جان بسپارند.

آن روز هيچ کس نمي دانست سيدي که هم اکنون در جلو ديدگانشان چون موجي ناآرام مي خروشد لحظاتي بعد به اقيانوس جاويد آخرت مي پيوندد و براي هميشه در دل درياي سعادت آرام مي گيرد.

هر لحظه که مي گذشت رخسار اين مسافر بهشتي افروخته تر مي شد، و نور شهادت بر پيشاني اش بيشتر مي درخشيد. و سکوت حاکم بر زمان آرامشي قبل از طوفان را براي مردم، و آرامشي ابدي را براي آن فريادگر رقم مي زد.

مدني همچنان مي گفت و مي ناليد، فريادش اوج مي گرفت و دوباره بر فرق دشمنان انقلاب فرود مي آمد. از تقوا مي گفت و به پارسايي مي خواند، از کربلا مي گفت و به عاشورا مي خواند...

زماني نگذشت که خطبه ها تمام شد و مدني قامت به نماز بست. خدايا! چه اتفاقي خواهد افتاد؟

براي هيچ کس معلوم نبود. اما هر لحظه که سپري مي شد نه تنها تاريخ تبريز بلکه تاريخ خونبار تشيع خود را براي ثبت حادثه اي بزرگ و ناگوار آماده مي کرد.

آيت الله مدني نماز جمعه را به پايان برد و به عادت هميشگي در ميان نماز جمعه و عصر به عبادت مشغول شد. در اين هنگام از صف سوم نماز، منافقي از نسل خوارج بلند شد و به سوي ايشان هجوم برد پس از لحظه اي کوتاه آيت الله مدني را که چون کبوتري آزاد در عالم ملکوت اوج گرفته بود، در چنگال کرکسي خون آشام قرار داد و سپس صداي انفجاري مهيب محراب عبادت را غرق در خون کرد... امام جمعه بر سجاده ي خونين غلتيد و محاسن سفيدش با خون سرخش خضاب شد و مرغ روحش که سالها در سر هواي پرواز داشت قفس تن را شکست و به ملکوت اعلا پر گشود. و بدين گونه دعايش بر کرسي اجابت نشست!

مي گويند آيت الله مدني چندي پيش از شهادت يعني بهار 1360، با دوستانش آيت الله دستغيب، آيت الله صدوقي و شهيد هاشمي نژاد در مشهد مقدس، وقتي ضريح امام رضا عليه السلام را غبارروبي مي کردند، هر کدام دو رکعت نماز حاجت خوانده و از خداوند شهادت در راه اسلام را طلب مي کنند و عاقبت نيز همگي به آن لطف تمام و حسن ختام مي رسند.

زبان رساي آذربايجان، استاد سيد محمد حسين شهريار که خود در فراق شهيد مدني و همراهان شهيدش، گلاب ديده از چشم جاري ساخت در رثاي شهيدان چنين سرود:

 

خلوتي با ملک العرشم بود

جستم احوال شهيدان در خواب

 

خود صداي مدني بود که گفت

شهريارا «و لهم حسن مأب»[1]

[1] شهيد مدني، جلوه ي اخلاص، سعيد عباس زاده، ص 112.

این مطلب را به اشتراک بگذارید :
اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در  فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران

نوع محتوا : مقاله
تعداد کلمات : 22577 کلمه
مولف : محمد صحتي سردرودي
1395/2/23 ساعت 08:53
کد : 1332
دسته : داستان‌های نماز
لینک مطلب
کلمات کلیدی
نماز
داستان های نماز
سیره علماء و نماز
خاطرات نماز
حکایات نماز
درباره ما
با توجه به نیازهای روزافزونِ ستاد و فعالان ترویج اقامۀ نماز، به محتوای به‌روز و کاربردی، مربّی مختصص و محصولات جذاب و اثرگذار، ضرورتِ وجود مرکز تخصصی در این حوزه نمایان بود؛ به همین دلیل، «مرکز تخصصی نماز» در سال 1389 در دلِ «ستاد اقامۀ نماز» شکل گرفت؛ به‌ویژه با پی‌گیری‌های قائم‌مقام وقتِ حجت الاسلام و المسلمین قرائتی ...
ارتباط با ما
مدیریت مرکز:02537841860
روابط عمومی:02537740732
آموزش:02537733090
تبلیغ و ارتباطات: 02537740930
پژوهش و مطالعات راهبردی: 02537841861
تولید محصولات: 02537841862
آدرس: قم، خیابان شهدا (صفائیه)، کوچۀ 22 (آمار)، ساختمان ستاد اقامۀ نماز، طبقۀ اول.
پیوند ها
x
پیشخوان
ورود به سیستم
لینک های دسترسی:
کتابخانه دیجیتالدانش پژوهانره‌توشه مبلغانقنوت نوجوانآموزش مجازی نمازشبکه مجازی نمازسامانه اعزاممقالات خارجیباشگاه ایده پردازیفراخوان های نماز