■ خاطراتی زیبا از نماز
خاطره اقامه اولین نماز
پير دانا (خاطره - 1)
هر روز گوسفندان همسايهها را جمع ميکردم و آنها را براي يافتن اندک علوفهاي به صحرا ميبردم. يادم ميآيد آن روزها غير از من چوپان ديگري هم گوسفندان خانِ ده بالا را به صحرا ميآورد. او مرد پير و دنياديدهاي بود. اوايل، زياد آبمان در يک جوي نميرفت و گاهي به خاطر حفظ حريم با هم دعوا ميکرديم. آخر گوسفندان او هميشه مزاحم گوسفندان من ميشدند؛ اما کمکم با هم دوست شديم.
يک روز متوجه شدم نماز ميخواند. خيلي دوست داشتم خواندن نماز را ياد بگيرم. به همين خاطر از او درخواست کردم که طريقه ي نماز خواندن را به من هم ياد دهد و او با خوشرويي تمام پذيرفت.
اولين نمازم را در ده سالگي، پشت سر دوست پير و دانايم خواندم. از آن وقت تا به حال هيچوقت نمازم را ترک نکردم؛ چرا که نماز آرامشبخش دل من است.
نور خيره کننده (خاطره - 2)
هر وقت صداي اذان را ميشنيدم، براي لحظاتي مسرور و خوشحال ميشدم. خيلي زيبا و دلنشين بود. ولي بعد دلم ميشکست و غمگين ميشدم. خيلي دوست داشتم ببينم مردم نماز را چهطور ادا ميکنند. چرا که چشمانم هيچوقت نور و روشنايي را تجربه نکرده بود.
من بهطور مادرزاد نابينا به دنيا آمدهام و هيچوقت دنيا را آنطور که ديگران ميبينند نديدهام.
مادرم که غصه خوردن مرا ميديد تصميم گرفت خواندن نماز را به من ياد دهد. اوايل برايم کار سختي بود، اما کمکم آسانتر و شيرينتر شد.
نُه ساله بودم که اولين نمازم را خواندم. شايد باورتان نشود. مني که جز سياهي چيز ديگري نميديدم، وقتي به نماز ميايستادم نوري خيرهکننده توجهم را جلب ميکرد. البته من تا آن وقت نور نديده بودم. يک نور بسيار زيبا که از منبعي دور ميآمد. شايد باورتان نشود اما اين يک حقيقت است و منِ نابينا حالا نور را ميشناسم.
اين اتفاق محبت خداوند بود که مرا به طرف خود کشاند و شايد هم به من خوشامد ميگفت.
نماز نان (خاطره - 3)
دوست داشتم مثل خاله زهرا نماز بخوانم؛ اما آن روزها کسي در خانه ي ما نماز نميخواند. علاقه و هيجان خاصي به خواندن نماز داشتم و کششي زيبا مرا به طرف نماز جذب ميکرد.
اوايل نميدانستم موقع نماز خواندن بايد مهر گذاشت. يک روز وقتي خالهام داشت نماز ميخواند، متوجه شدم روي جانمازش مهر زيبايي گذاشته است. مهر زيبايي که روي آن حرم امام حسين صلي الله عليه وآله وسلم نقش بسته بود. مدتي مبهوت مهر شده بودم. خاله زهرا هر وقت که سجده ميکرد پيشانياش را بر روي مهر ميگذاشت. با ديدن اين صحنه غمگين شدم؛ چون من در خانه مهر نداشتم. از خودم پرسيدم: «حالا چهطور بايد نماز بخوانم؟»
اين سؤال مدام در ذهنم رژه ميرفت و چيزي به ذهنم نميرسيد. روزي وقتي در کوچه پسکوچههاي محله بازي ميکردم؛ ناگهان فکري به ذهنم خطور کرد. دواندوان به خانه برگشتم. تکهاي نان را برداشتم و آن را طوري بريدم که از مهر جانماز خالهام هم زيباتر شد. آن را روي جانمازم گذاشتم و نمازم را خواندم.
به خدا قسم لذت آن نماز هيچوقت از جانم نرفته است و هرگز نتوانستهام شيريني آن را به زبان بياورم. وقتي نمازم به پايان رسيد، حال من بهترين، زيباترين، شادترين و لذتبخشترين حالتي بود که در تمام عمرم احساس کرده بودم. جالب اين که بعد از نماز بلافاصله نان را (مهر را) برداشتم و با لذت تمام خوردم.
احساس غرور (خاطره - 4)
هر روز کنار دار قالي رو به قبله ميايستادم و مادرم همان طور که قالي ميبافت، تمام آيات و ذکرهاي نماز را يکي پس از ديگري ميخواند و من هم تکرار ميکردم. کمکم نماز را ياد گرفتم؛ اما در خواندن حمد و سوره مشکل داشتم. شايد هم شجاعتش را نداشتم.
يک روز مادرم گفت: «دخترم، امروز خودت تنهايي نماز بخوان.من هم مواظب هستم. هر وقت نوبت به خواندن حمد و سوره رسيد با صداي بلند ميگويم و تو بعد از من بخوان.» با خوشحالي جانمازم را پهن کردم و به نماز ايستادم. در رکعت اول با همراهي مادرم حمد و سوره را خواندم؛ اما در رکعت دوم بعد از حمد هر چه منتظر ماندم مادرم چيزي نگفت. هر چه سرفه ميکردم و آيه آخر سوره حمد را با صداي بلند ميخواندم کسي جوابم را نميداد. آخر با گريه داد زدم: «پس چرا نميگين؟» مادرم که تمام حواسش به قالي بود، يکدفعه به خودش آمد و با دستپاچگي شروع به خواندن سوره کرد و من هم نمازم را ادامه دادم. نمازم که تمام شد مادرم با مهرباني گفت:«قبول باشه.»
و خدا ميداند که در آن لحظات چهقدر احساس غرور ميکردم.
مثل فرشتهها (خاطره 5)
هر روز چادر نماز مادرم را سرم ميکردم و ساعتها جلوي آينه رژه ميرفتم. چهقدر دوست داشتم يک چادر سپيد و گلدار مثل چادر نماز مادرم داشته باشم؛ ولي رويم نميشد به مادرم بگويم که چادر نماز ميخواهم؛ زيرا وضع ماليمان زياد خوب نبود.
روزي مادرم مرا صدا کرد و از من خواست که چشمانم را ببندم. چشمانم را بستم و بيصبرانه منتظر ماندم. مادرم يک چيز سبک را انداخت روي سرم و گفت: «حالا چشمانت را باز کن.»
چشمانم را که باز کردم ديدم مثل فرشتهها شدهام. يک چادر سپيد و زيبا، اندازه ي خودم. دور تا دور اتاق ميدويدم و بلند ميخنديدم. مادرم انگار بيشتر از من خوشحال شده بود.
همان روز ظهر بود که من و مادرم با هم به مسجد رفتيم و من براي اولين بار نماز خواندم. البته قبلاً چند باري نماز خوانده بودم، اما اين بار فرق ميکرد. اين بار من با چادر نماز خودم نماز خواندم؛ مثل يک فرشته در سرزمين رؤياها...
نماز شکر نماز اخلاص (خاطره - 6)
پدربزرگم روحاني بود. او هر روز در مسجد محلّه بچّههاي 6 تا 15 ساله را جمع ميکرد و به آنها نماز و قرآن تعليم ميداد. همه بچههاي محله در آن جلسات درس شرکت ميکردند. من هم که در آن روزها يک پسر بچّه شش ساله بودم در جلسه شرکت ميکردم و نحوه ي خواندن نماز را ياد ميگرفتم.
به ياد دارم آموزشهاي پدربزرگ چهار ماه طول کشيد. يک روز وقتي بزرگترها نماز ظهر را به جماعت اقامه کردند، پدربزرگ محراب را ترک نکرد و گفت: «بچههاي کلاس وضو بگيرند و بيايند، ميخواهيم براي قدرداني از خداوند بزرگ همه با هم دو رکعت نماز شکر به جا بياوريم.» همه ي ما زود وضو گرفتيم و پشت سر پدربزرگ به نماز ايستاديم.
شيريني آن نماز هنوز هم با من است. بعضي اوقات وقتي به نماز ميايستم، شيريني آن نماز به يادم ميآيد. خدا ميداند که آن نمازِ با اخلاص چهقدر لذّتبخش بود.
بر بلنداي تل خاک (خاطره - 7)
من اولين فرزند خانواده هستم. بعد از ساليان دراز، نذر و نيازهاي فراوان پدر و مادرم اجابت شد و خدا مرا به آنها داد. والدينم براي اداي دين خود تصميم گرفتند که مرا به حوزه بفرستند تا علم دين بياموزم. براي همين از بچگي تحت تعليم و تربيت پدر و يکي از علماي بزرگ شهرمان قرار گرفتم و به ياد دارم که حدود شش يا هفت ساله بودم که اولين نمازم را خواندم. عجب نمازي!
من و پدرم با الاغ پيرمان به بوستان مزرعه ي خربزه ارباب ميرفتيم و به کار زراعت مشغول ميشديم. يک روز که براي برداشت محصول به مزرعه رفته بوديم، نزديکيهاي ظهر، پدر نگاهي به آفتاب انداخت و با صداي بلند و رسا گفت: «پسرم وقت نماز است، اذان بگو.»
براي لحظهاي خجالت کشيدم، پدرم چند باري مرا در حين تمرين اذان ديده بود، براي همين دوست داشت آن روز من اذان بگويم. نگاهي به اطراف انداختم. تل خاک کوچکي در آن نزديکيها بود. دواندوان به طرف آن رفتم و بر بلنداي تل ايستادم و اذان گفتم و بعد براي اولين بار پشت سر بزرگترها به نماز ايستادم. نميدانيد چه احساس خوشايندي به من دست داده بود. انگار که دلم از جا کنده شد و به جاي بسيار وسيعي وصل شد؛ به جايي نوراني و سراسر معنويت.
بوسه ي پدرانه (خاطره - 8)
من تنها فرزند خانوادهام و تنها چشم و چراغ پدر و مادرم. پدر براي سپاس از خداوند مرا در سنين کودکي به يک روحاني سپرد تا تمام نکات دينداري را به من آموزش دهد. حدود دو تا سه سال نزد ايشان تعليم ميگرفتم. اوّلين چيزي که حاجآقا به من آموخت نماز بود. چهقدر با اشتياق درسهايم را فرا ميگرفتم. بعد از سه ماه بالاخره نحوه صحيح خواندن نمازها (هم يوميه و هم نافلهها) را ياد گرفتم.
يک روز پدر وقتي از سرِ زمين زراعي برگشت رو کرد به من و گفت: «امروز حاج آقا را ديدم گفت از فردا صبح بايد نمازت را شروع کني.» بعد با لبخند ادامه داد: «فردا صبح براي نماز بيدارت ميکنم تا با هم نمازمان را ادا کنيم.» گويي تمام دنيا را به من داده باشند، از خوشحالي نميدانستم چه کار کنم. نميدانم آن روز را چگونه گذراندم. شب اصلاً خوابم نميبرد. شور و اشتياق وصفناپذيري تمام وجودم را گرفته بود. نزديکيهاي صبح بود که گرماي خوابي شيرين چشمانم را گرفت. ناگهان احساس کردم کسي صدايم ميکند. چشمانم را که باز کردم صداي مرد همسايه به گوش ميرسيد، او داشت اذان ميگفت. صداي اذانش چه قدر زيبا و دلنشين بود. بلند شدم؛ وضو گرفتم؛ جانمازم را پهن کردم و به نماز ايستادم.
آيات قرآن و ذکرها به ترتيب يکي پس از ديگري بر زبانم جاري ميشد. انگار در اين دنيا نبودم. با خدا حرف ميزدم. عجب احساسي داشتم، سبک مثل پرنده به پرواز درآمده بودم. به راستي که زبان آدمي از بيان اين نوع احساسات قاصر است. نمازم که تمام شد براي سپاس از خدا دستان کوچکم را به طرف آسمان بلند کردم. در اين حين پدرم از خواب برخاست و با صداي بلند من و مادرم را صدا کرد. چراغ نفتي را روشن کرد و ناگهان براي مدتي مات و مبهوت به تماشاي من ايستاد. گل از گلش شکفت. نزديکتر آمد و در کنار من دو زانو نشست و بعد بوسههاي او گونههاي مرا نواخت. حالا ديگر خوشحالي من کامل شده بود.
پسر مثل پدر (خاطره - 9)
پدرم هميشه براي صيد ماهي به دريا ميرفت. او مرد سالخوردهاي بود که کمرش هميشه درد ميکرد. براي همين مجبور بودم به همراه پدرم به دريا بروم. پدر عادتهاي عجيبي داشت. وقتي تورهاي سفيد را پهن ميکرديم و براي کمي استراحت به ساحل برميگشتيم، او نماز ميخواند؛ آن هم با صداي بلند، آن قدر که من به راحتي همه کلمات و ذکرهايش را ميشنيدم.
من هم بدون اين که پدر متوجه شود پشت سر او به نمازميايستادم و هر چه پدر ميگفت تکرار ميکردم و در ذهنم ثبت ميکردم. تا اين که يک روز پدرم به شدت مريض شد و چون هيچ درآمدي غير از صيادي نداشتيم من تنهايي به دريا زدم. با اين که 12سال بيشتر نداشتم ولي تمام فوت و فن صيادي را ميدانستم. براي همين پدر بدون اين که ترديدي داشته باشد مرا به دنبال روزي فرستاد.
آن روز، روز عجيبي بود. اولش کمي ترس و دلهره داشتم؛ اما دل به دريا زدم و به تدريج در آرامش دريا آرام يافتم.
تورها را به زحمت پهن کردم و براي استراحت به ساحل برگشتم. روي يک تخته سنگ رو به دريا نشستم و به فکر فرو رفتم. ناگهان به ياد نماز پدرم افتادم. بلافاصله وضو گرفتم و به نماز ايستادم. وقت، وقت نماز يوميّه نبود. دو رکعت نماز مستحب به جا آوردم. آن لحظه يکي از زيباترين لحظات عمرم بود. آن روز خداوند روزي فراواني به ما عطا کرد. خدايا تو را براي نمازي که به جا آوردم و ماهيهاي فراواني که به من عطا کردي بيکران سپاس ميگويم.
نماز خانوادگي (خاطره - 10)
هر گاه پدر، دستانش را بالا ميبرد و محکم و رسا ميگفت: «اللهاکبر» من همچنان به او نگاه ميکردم. نگاهم که به دست و پاي خودم ميافتاد، اشک از چشمانم جاري ميشد. چهقدر دوست داشتم مثل پدر و داداش محمود وضو بگيرم و نماز بخوانم ولي روي ويلچر بودم و نه دستانم خوب حرکت ميکرد و نه پاهايم.
گاهي که پدر غم را در چهرهام ميديد، ميگفت: «تو که 11 سال بيشتر نداري و نماز هم هنوز بر تو واجب نشده؛ چرا غصه ميخوري؟»
من نيز در جواب ميگفتم:«اما اگر اين طور است پس چرا داداش محمود هشت سال دارد و نماز ميخواند!»
اينها را که ميگفتم پدرم غمگين ميشد و سرش را پايين ميانداخت.
يک روز پدر وقتي به خانه آمد با صداي بلند مرا صدا زد. گفت: «بيا لب حوض.» و من هم با ويلچر تا لب حوض رفتم. پدر آستينهايش را بالا زد و وضو گرفت و بعد گفت: «از اين به بعد تا آخر عمر در وضو گرفتن کمکت ميکنم. بعد از آن هم خدا بزرگ است. حالا آستينهايت را بالا بزن.» و خودش در حالي که دکمههاي آستين مرا باز ميکرد از من پرسيد: «نماز که بلدي؟»
در حالي که از شوق لبخند از لبانم دور نميشد. گفتم «بله». وضو گرفتيم و با هم داخل خانه شديم. پدر جانمازش را پهن کرد و يک ميز هم جلوي ويلچر من گذاشت و مُهر زيبايي را هم روي آن قرار داد و گفت: «من نماز ميخوانم. تو هم به من اقتدا کن.»
مادر و برادرم که شاهد ماجرا بودند به ما ملحق شدند و همه با هم نماز جماعت خوانديم. اشک بود که همين طور از چشمانم جاري ميشد. تمام سلولهاي بدنم يکصدا زمزمه ميکردند: خدايا تو را سپاسگزارم که لذت نماز خواندن را از من نگرفتي.
شيطنت خواهر کوچولو (خاطره - 11)
اولين نمازم را در شش سالگي خواندم. نماز عصر بود. دو ماهي ميشد که بهطور شبانهروز زحمت کشيده بودم و طرز خواندن صحيح نماز را ياد گرفته بودم.
آن روز دلهره عجيبي داشتم. ميترسيدم که مبادا وسط نماز ذکري يا آيهاي از يادم برود. تا نيّت کردم احساس خوبي به من دست داد. چهقدر شيرين و زيبا بود. يک جور خاصّي بودم. آيات همين طور يکي پس از ديگري بر زبانم جاري ميشد و رکوع و سجود و...
پس از نماز آرام روي سجاده نشسته بودم که ناگهان صداي شکستن اشيايي به گوشم رسيد و به همراه آن دردي در پشتم احساس کردم، صداي گريهام به هوا برخاست. پدرم که بيرون نشسته بود و گاهگاهي به داخل سرک ميکشيد و مواظب من بود به طرفم دويد و مرا از روي جانماز بلند کرد و تکّههاي شکسته نعلبکي را از پشتم جمع کرد.
خواهر کوچولوي شيطانم تمام نعلبکيها را روي کمرم شکسته بود تا بخندد؛ولي شيطنت او مرا تا دو روز از خواندن نماز محروم کرد.
تسبيح نقرهاي (خاطره - 12)
هفت سال بيشتر نداشتم و حدود يک سالي ميشد که در کلاسهاي قرآن شرکت ميکردم و به راحتي ميتوانستم قرآن را از رو بخوانم.
روزي در کلاس نشسته بودم که حاجآقا (معلّم قرآن) رو به من کرد و گفت: «شما که به اين خوبي قرآن ميخواني، دوست نداري با خداوند راز و نياز کني؟!» با اشتياق جواب مثبت دادم و از آن به بعد هر روز يک ساعت بيشتر پيش حاجآقا ميماندم و طريقه خواندن نماز را ياد ميگرفتم. تقريباً دو هفته بعد خواندن نماز را ياد گرفتم و اوّلين نمازم را در مسجد محلّهمان با حاج آقا خواندم.
بعد از نماز، حاجآقا بوسهاي بر پيشانيام زد و يک تسبيح زيبا و نقرهاي رنگ به من هديه داد. سالها از آن روز به ياد ماندني ميگذرد و من آن تسبيح را به رسم يادگار با خودم دارم.
دستهاي سنگين (خاطره - 13)
اوايل انقلاب بود و کشور ما هم تازه رنگ و بوي اسلامي به خود گرفته بود. با اين حال کسي در منزل ما نماز نميخواند. آن روزها پنج يا شش سال بيشتر نداشتم. وقتي صداي اذان از مسجد محلهمان به گوش ميرسيد دوان دوان به پشتبام خانهمان ميرفتم و روي يک چهار پايه قديمي ميايستادم و در حالي که دستهايم را روي گوشم ميگذاشتم، با صداي بلند فرياد ميزدم:«اللهاکبر... اللهاکبر... لااله الاالله...»
همين چند کلمه را بيشتر بلد نبودم و همين طور کلمات را تا تمام شدن اذان تکرار ميکردم.
يک روز وقتي اذان تمام شد و خواستم از چهارپايه پايين بيايم، دستي روي شانههايم سنگيني کرد. به سرعت برگشتم. پيرمرد همسايه بود. از طريق پشتبام خانهشان به پشتبام ما آمده بود. او را دوست داشتم، چون هر وقت مرا ميديد، لبخندي زيبا تحويلم ميداد.
مثل هميشه لبخندي زد و گفت: «خيلي دوست داري اذان بگويي؟»
بعد کمي مکث کرد و گفت: «دوست داري اذان را به تو ياد دهم.» با خوشحالي قبول کردم. او همان جا روي چهارپايه نشست و شروع به اذان گفتن کرد و من با دقت گوش کردم و...
هر روز قرارمان روي پشتبام خانه ي ما بود. او ميآمد، هم خواندن نماز را به من ياد ميداد و هم گفتن اذان را.
چند ماه بعد روزي از پدر و مادرم اجازه گرفت تا مرا با خود به مسجد ببرد. در مسجد مرا پشت تريبون برد و چون نزديک اذان بود، به من گفت:«پنج دقيقه صبر کن و بعد اذان بگو.» ابتدا کمي صبر کردم و بعد شروع کردم. مردمي که در مسجد نشسته بودند مرا با تعجّب نگاه ميکردند، آخر من هنوز به مدرسه نميرفتم. بعد از اذان کنار پيرمرد همسايه به نماز ايستادم. من بزرگ شده بودم.
شيريني نماز اوّلم را هنوز هم احساس ميکنم. بعد از هر نمازي که ميخوانم به شوق شيريني نماز اوّل ميانديشم. نماز خواندن به موقع و مدام من باعث شد که پدر و مادرم نيز کمکم به نماز روي آورند و اهل نماز شوند.
کسي تکانم داد (خاطره - 14)
شب از نيمه گذشته بود. دلشوره ي عجيبي داشتم. هيجانزده بودم و خواب به چشمانم راه نمييافت.
از رختخواب برخاستم و کنار پنجره رفتم و کنار گلدان گل سرخ نشستم و چشمانم را به آسمان دوختم و با خود گفتم: «فردا...»
فردا نُه ساله ميشدم و صبح قرار بود که اولين نماز واجبم را بخوانم. فردا براي من روز بزرگي بود. روزي که تغيير بزرگي در زندگي من و نوع اعمالم رخ ميداد. همينطور فکر ميکردم و با خودم حرف ميزدم. شب انگار تمام شدني نبود. ستارهها در دوردستها سوسو ميزدند و چشمان من انگار با خواب ميانهاي نداشت. تصميم گرفتم تمام ستارهها را بشمارم. در حالي که به ديوار کنار پنجره تکيه زده بودم، شروع کردم: يک، دو، سه، چهار... نميدانم تا چند شمردم که خوابم برد. در خوابي ناز بودم که احساس کردم کسي تکانم ميدهد. چشمم را که باز کردم کسي اطرافم نبود. اما نه... صداي اذان ميآمد. با خوشحالي دويدم به طرف حياط و وضو گرفتم و بعد رو به قبله، روي
جانماز ايستادم و نيّت کردم. تا اين جا ميدانم که نيّت کردم و بعد احساسي عجيب مانند يک منبع بسيار بزرگ و قوي مرا به خود جذب ميکرد. انگار در آسمانها سير ميکردم و انگار مرا فراخوانده باشند. عجيب سبک شده بودم. دلم سر تا سر محبت شده بود و قلبم در سينه به شدّت ميتپيد. آن هم فقط براي خدا.
نمازي به جماعت (خاطره - 15)
من چون در سنين پايين شروع به خواندن نماز کردم؛ خاطره ي اقامه ي اوّلين نمازم را به ياد ندارم. اما بگذاريد از اقامه ي اولين نماز جماعتم با شما حرف بزنم.
ده ساله بودم که به محله ي جديدي اسبابکشي کرديم. با اين که جدايي از دوستان و هممحلهايها برايم سخت بود اما ته دلم از يک چيز خوشحال بودم و آن اين بود که تقريباً يک خيابان بالاتر از منزل جديدمان مسجد بزرگي قرار داشت. در محله ي قبلي، مسجد کمي دور از منزل بود و من به غير از روزهاي جمعه که با پدرم به نماز جمعه ميرفتم، در هيچ نماز جماعتي شرکت نميکردم. روز اسبابکشي من و خواهرانم همگي سخت مشغول کار بوديم. ناگهان مادرم داد زد:«بچهها وقت نماز است.» ناگهان به يادم افتاد که با دوستان جديدم قرار گذاشتهايم براي نماز به مسجد برويم. اصلاً حواسم نبود، در حالي که چشمانم به ساعتم بود، با عجله از خانه بيرون زدم. با تمام وجود به طرف مسجد ميدويدم. بايد هر طور شده خودم را به نماز جماعت ميرساندم. اما انگار اين خيابان تمام شدني نبود. تمام توان و انرژيام را در پاهايم جمع کردم و سريعتر از قبل دويدم؛ اما يک لحظه نميدانم چه شد، تا خواستم به خود بيايم با سر توي جوي کنار خيابان افتادم. تمام لباسهايم کثيف شده بود. با ناراحتي به انتهاي خيابان نگاه کردم. گلدستههاي مسجد انگار به من چشمک ميزدند. بلند شدم دوباره دويدم؛ اما اين بار به طرف خانه.
به خانه که رسيدم خواستم فقط لباسهايم را عوض کنم؛ اما مادر مجبورم کرد که حمّام کنم. در عرض سه يا چهار دقيقه حمام کردم و دوباره تمام توانم را در پاهايم جمع کردم و به طرف مسجد دويدم. وقتي به کنار در اصلي مسجد رسيدم دوستانم را ديدم که با روحاني محل از مسجد بيرون ميآمدند.
با ديدن اين صحنه اشک از چشمانم جاري شد. دير رسيده بودم. وقتي حاجآقا حال و هواي مرا ديد، مرا به داخل مسجد برد. آن جا گوشه ي مسجد پيرمردي زيباروي نشسته بود. مرا پيش او برد و گفت:«سيد، اين جوان به نماز جماعت نرسيد. تو هم که به نماز جماعت نرسيدي، بيا با اين جوان نماز را به جماعت بخوان.»
سيّد امام شد و من هم به او اقتدا کردم و فقط خدا ميداند که چهقدر از خواندن آن نماز لذت بردم. نمازمان که تمام شد سيّد برگشت و با من دست داد و گفت:«قبول باشه.» با تعجب به او نگاه کردم و حرفي نزدم. نميدانستم چه بگويم. از رفتار سيد تعجب کردم. به پشت سرم نگاه کردم. ديدم نزديک به بيست نفر پشت سر من و سيّد به نماز ايستادهاند. از قرار معلوم اين افراد مسافر بودند و از شهر ميگذشتند و وقتي نزديک مسجد ميرسند توقف ميکنند تا نماز بخوانند و چون ميبينند نماز جماعت برپاست به سيّد اقتدا ميکنند.
از خوشحالي نميدانستم چهکار کنم. با همهشان دست دادم. 52 سال از آن روز ميگذرد و من تا به حال همه ي سعي و تلاشم اين بوده که نمازم را در مسجد و با جماعت اقامه کنم.
چه ميکني؟! (خاطره - 16)
من بر خلاف ديگران اولين نمازم را نه در سنّ تکليف، بلکه سالها بعد از آن خواندم. در دوران جواني اصلاً نميدانستم نماز چيست و آن را چگونه ادا ميکنند تا اين که بعد از ازدواج متوجه شدم همسرم يک محدوده معيني از وقتش را صرف نماز و عبادت ميکند. وقتي براي اولين بار ديدم که همسرم نماز ميخواند، بعد از نماز با تعجب از او پرسيدم که چه کار ميکند. و او بيشتر از من تعجب کرد. وقتي او فهميد که من نماز نميخوانم اولش ناراحت شد. آخر من که تقصيري نداشتم. من از يک مادر انگليسي و پدر ايراني متولد شده بودم و مدتها در انگلستان زندگي کرده بودم. تازه بعد از ازدواجم بود که به ايران آمدم و هيچوقت نماز نخوانده بودم. بعد از آن همسرم مرا به نماز تشويق ميکرد و من هم روز به روز علاقهمند به نماز ميشدم تا اينکه کمکم خواندن صحيح نماز را ياد گرفتم.
براي اولين بار که نماز خواندم متوجه يک حالت روحاني و زيبا در درونم شدم. کشش و جاذبه ي زيبايي مرا به سوي خود جذب ميکرد. اکنون بسيار حسرت ميخورم که چرا در دوران نوجوانيام نماز نميخواندم؟!
هديه ي اول صبح (خاطره - 17)
هر وقت زن همسايه به خانه ما ميآمد از دختر يکي از همسايهها که اسمش زهرا بود تعريف ميکرد. زهرا هفت سال بيشتر نداشت ولي هم نماز ميخواند و هم قرآن.
وقتي از زهرا تعريف ميکردند از خودم خجالت ميکشيدم. آخر من هشت سال داشتم و نماز نميخواندم. (البته هنوز نماز برايم واجب نشده بود) تا اين که تصميم گرفتم من هم نماز بخوانم.
نماز خواندن را بلد بودم فقط بايد اراده ميکردم، يک اراده ي قوي.
يک روز صبح که از خواب بيدار شدم، بسته ي کادو شدهاي توجه مرا جلب کرد. هديهاي بود براي من. با خوشحالي بازش کردم و ديدم يک جانماز مخملي بسيار زيبا است با يک مهر و تسبيح و يک چادر نماز سپيد با گلهاي قرمز و سبز.
چهقدر خوب، آدمي وقتي اراده ميکند با خدا باشد، خداوند چه زود الطافش را متوجه بندهاش ميکند. از شوقِ هديههاي زيبايم، همان روزنمازم را شروع کردم و يادم نميآيد تا بهالآننمازمراترک کرده باشم.
پشت مبل (خاطره - 18)
ما در خانه ي پدربزرگم زندگي ميکرديم. پدربزرگ من مرد فوقالعاده ثروتمندي بود. شايد همين ثروت باعث شده بود که او از خداوند دور شود. در خانه ي او کسي حق نداشت نماز بخواند و يا حرفي از امور ديني بزند؛ چون عصباني ميشد اما بر عکس او، پدرم مرد متديّني بود. او يک مبارز بود و کمتر در خانه ميماند. حتي يک روز پدربزرگ براي هميشه او را از خانه بيرون کرد. برگرديم به خاطره ي اولين نماز من...
آن روز در خانه ي ما جشن بزرگي برپا بود، روز تولّد من بود، آن روز 13 ساله ميشدم. من بزرگ شده بودم و به تکليف رسيده بودم. از لحظهاي که بيدار شده بودم دلهره ي عجيبي داشتم؛ چون ميبايست براي اولين بار نماز بخوانم. از يک ماه قبل، پيش روحاني محل طريقه ي خواندن نماز را ياد گرفته بودم؛ ولي مشکل بزرگي داشتم. نميدانستم نمازم را کجا بخوانم. هر کجا که ميخواندم، پدربزرگم ميفهميد. به ناچار رفتم پشت مبلها، جانمازم را پهن کردم و نمازم را خواندم و عجيب اينجاست که هيچکس متوجه من نشد. دقيقاً به ياد دارم که نماز ظهر بود.
شيريني نماز اوّلم را هنوز هم احساس ميکنم. خدا ميداند ميل دروني به نماز و ترس از پدربزرگ، در دلم چه غوغايي برپا کرده بود.
بعد از نماز خيلي تند جانمازم را جمع و آن را در گوشهاي مخفي کردم و بعد به اتاق پذيرايي بازگشتم، ولي در مقابلم صحنهاي را ديدم که در جا خشکم زد. پدربزرگم روي همان مبلي که من پشت آن نماز خوانده بودم نشسته بود. با ترس نزديک و نزديکتر رفتم. عرقي سرد تمام بدنم را گرفته بود. آرام صدا زدم:«پدربزرگ»؛ ولي او عکسالعملي نشان نداد، فهميدم خواب است. نفس راحتي کشيدم و خدا را شکر کردم.
آمين پدر (خاطره - 19)
هفت سال بيشتر نداشتم که پدرم به رحمت ايزدي پيوست. در طول مراسم، همه اين اخلاق پدرم را ميستودند که مرحوم هيچوقت نمازش را ترک نکرد، هميشه در صف اول نماز جماعت بود و نماز شبش ترک نميشد.
وقتي اين حرفها را شنيدم با خودم عهد کردم بزرگ که شدم هيچوقت نمازم را ترک نکنم. کمکم به اين فکر افتادم که نماز را ياد بگيرم. البته گاهگاهي پشت سر پدرم به نماز ميايستادم؛ اما نماز سکوت؛ مثل بچهها. حالا بايد خودم روي پاي خودم ميايستادم.
وقتي فکرم را با روحاني محلّ در ميان گذاشتم، از آن استقبال کرد. هر روز بعد از مدرسه پيش او ميرفتم تا هم قرآن ياد بگيرم و هم نمازم را کامل کنم.
اولين بار نصفههاي شب بود که نماز خواندم. بعد از نماز وقتي دعا ميکردم به نظرم ميرسيد پدرم هم آمين ميگويد.
از آن روزها چهل سال ميگذرد و من تا کنون هيچوقت نمازم ترک نشده و سعي ميکنم علاوه بر آن نماز شبم را نيز ادا کنم.
عزيزخانم، عزيز (خاطره - 20)
در مدرسه بچهها از نماز حرف ميزدند. دعا بلد بودم؛ اما هيچوقت نماز نخوانده بودم و نميدانستم چهطور بايد آن را بهجا بياورم. در خانه ي ما کسي اهل نماز نبود. پدرم و مادرم آن قدر گرفتار بودند که گاهي فراموش ميکردند به امور من رسيدگي کنند و گاه ميشد که من مدتها در خانه تنها ميماندم، تا اينکه عزيزخانم به خانه ي ما آمد. عزيزخانم پرستار بود و در اصل آمده بود که در نبود پدر و مادرم از من مواظبت کند.
روز جمعه بود که به خانه ي ما آمد. چهرهاش فوقالعاده مهربان بود. ظهر هنگام چادر سفيد و زيبايي سرش کرد و سجاده ي مخملي سرمهاي رنگي را پهن کرد که رويش يک مهر زيبا بود با عکس برجسته ي يک مسجد، نه، انگار يک بارگاه. واي! چه تسبيح زيبايي داشت، مثل طلا ميدرخشيد. وقتي به نماز ايستاد ياد بچههاي کلاس افتادم. مدتي مات به عزيزخانم نگاه کردم. وقتي نمازش تمام شد و ديد که چگونه با اشتياق نگاهش ميکنم، به رويم لبخند زد. با خوشحالي گفتم:«عزيزخانم به من هم نماز را ياد ميدهي؟» و او خوشحالتر از من سرش را به علامت مثبت تکان داد.
از آن روز به بعد عزيزخانم، کارش را شروع کرد. خوشحال بودم و پيش بچههاي مدرسه به خودم ميباليدم که من هم دارم نماز ياد ميگيرم. عزيزخانم جايگاه ويژهاي در قلبم پيدا کرد. با آمدنش زندگيام تغيير کرد و از اين رو به آن رو شد. روزها همينطور از پي هم ميگذشتند تا اينکه...
روزي از مدرسه به خانه آمدم؛ ولي خبري از عزيزخانم نبود. از مادرم پرسيدم که کجاست. با اخم از من خواست که ديگر هيچوقت سراغ او را نگيرم. اشک در چشمانم حلقه بسته بود. منتظر يک تلنگر بودم که با صداي بلند گريه کنم. نميدانستم چه کنم. من عزيزخانم را دوست داشتم و تازه، آموزش سلام نماز هم مانده بود. در يک شرايط نامساعد تصميم گرفتم نماز بخوانم. بلافاصله وضو گرفتم و به نماز ايستادم.
بعد از نماز عجيب احساس آرامش ميکردم. در آخر نماز نميدانستم چه بگويم، آرام به طرف راست و بعد به چپ نگاه کردم و گفتم: «سلام». فقط همين. بعد گريهام گرفت و از خداوند خواستم عزيزخانم را به من برگرداند.
يک هفته بعد وقتي از مدرسه برگشتم عزيزخانم در را به رويم باز کرد. آه چهقدر خوشحال شدم. او ميگفت فقط به خاطر تو برگشتهام.