■ خاطراتی از نماز 3
زنجير
خديجه روان بُد
با خودش کلنجار مي رفت که با صداي طبل و زنجير پريد. از پشت پرده يواشکي نگاهي به بيرون کرد. کوچه خيلي شلوغ بود، رضا را توي جمع ديد. عرق سردي روي پيشاني اش نشست. زود پرده را کشيد. نزديک ساعت پنج بود که داريوش شروع کرد به گاز دادن موتور. بچه ها همه دور آبشار جمع بودند. پارک، امروز خلوت تر از هميشه به نظر مي رسيد.
داريوش نگاهي به او کرد و گفت: «بچه ها مي دونين حالا وقت چيه؟»
همه داد زدند: «سياه عشقي! سياه عشقي!»
به اصرار بچه ها شروع کرد به خواندن. همه دست مي زدند. و هياهويي به پا شده بود که يک دفعه نگهبان پارک از راه رسيد. با عصبانيت نگاهي به جمع کرد و گفت: «باز اين بي سر و پاها پيداشون شده. اصلا هيچي سرتون نمي شه.»
داريوش با قهقهه گفت: «بچه ها بياين بريم، انگار پارک ارثِ باباشه.»
برعکس چند ساعت پيش کوچه خلوت بود. زير پايش چيزي احساس کرد. زمين را که نگاه کرد، زنجير سينه زني زير پايش افتاده بود. خم شد و زنجير را توي دستش گرفت و مدتي با آن ور رفت. بعد هم زنجير را کنار ديوار گذاشت.
نزديک در خانه پسر کوچکي داد زد: «آقا! آقا! زنجيرت اين جا افتاده.» بعد بدون اين که معطل کند، آن را طرف او گرفت. بي اختيار دستش را دراز کرد. زنجير را گرفت و آن را زير لباسش مخفي کرد.
ساعت از نُه شب گذشته بود. خانه خالي به نظر مي رسيد. زنجير را روي ميز گذاشته و دائم چشمش به آن بود. شروع کرد به خواندن. لحظاتي بعد صدايش با صداي يا حسين يا حسيني که از کوچه مي آمد، درآميخت. ديگر طاقت نياورد. زنجير را برداشت و بيرون زد. چند بار تا ته کوچه رفت و برگشت. دم در مسجد پُر بود از بچه هاي بزرگ و کوچک.
سرش را پايين انداخت. پيرمردي گوشه اي ايستاده بود و به هر کسي که مي گذشت شير تعارف مي کرد. رفت جلو و سلام کرد. پيرمرد فوري يک استکان شير داد دستش و گفت: «پسر جون بگو يا حسين.»
شير را تا نصف خورد و گفت: «آقا ببخشيد. اين زنجير را پيدا کردم.»
پيرمرد با دست به داخل مسجد اشاره کرد و گفت: «حاجي اون جاست! بده به ايشان.»
نگاهي به داخل مسجد کرد. خيلي شلوغ بود. خودش را به حاجي رساند. سلام کرد. حاجي زيرلب جواب سلامش را داد و گفت: «بسم الله، کاري داشتي؟»
زنجير را جلو گرفت و گفت: «ببخشيد پيدايش کردم.»
حاجي زنجير را از او گرفت و رضا را صدا زد. رضا که آمد زنجير را به او داد تا در مسجد بگذارد و مالِ هر کسي هست به او بدهد. خيالش که راحت شد، از حاجي دور شد.
صداي حاجي را مي شنيد که به رضا مي گفت: «نمي دوني چرا اين محمدحسين نيامده، امشب که شب دهمه پيداش نيست. همه معطل اند که نوحه خوون بياد.»
با شنيدن اين حرف برگشت و نگاهش با نگاه رضا تلاقي کرد. رضا، چيزي نگفت.
دوباره عرق سردي تمام بدنش را پوشاند. در ميان جمعيت چشمش به نگهبان پارک افتاد که با تعجب او را نگاه مي کرد. حس مي کرد جمعيتي که در مسجد جمع شده اند، به او نگاه مي کنند. از ميان هياهوي جمعيت، صداهاي مبهمي در گوشش مي پيچيد که او را به خواندن دعوت مي کردند. سرش را پايين انداخت و چند قدم به جلو برداشت.
به در مسجد رسيد. بين او و جدا شدن از جمعي که نگاه شان رويش سنگيني مي کرد يک قدم فاصله بود. همين که مي خواست آخرين قدم را بردارد، دستي به شانه اش خورد. رضا بود. کاغذ را به طرفش گرفته بود. تنها يک جمله را شنيد. «سيامک! امشب صدات رو براي امام حسين(ع) بلند کن!»
برگشت. انگار هيچ کس او را نمي ديد. راهي از ميان جمعيت که در مسجد جمع شده بودند، براي او باز شد. رضا دستش را گرفت. وقتي نزديک حاجي رسيدند، گفت: «حاجي! صداي سيامک تو محله تکه، امشب سرش خلوته، مي خواد يه حالي به هيئت بده.» و دست سيامک را با مهرباني فشرد.
حاجي زنجير را که به شاخه درخت توت آويزان بود، برداشت و به طرف سيامک گرفت. لبخندي زد و گفت: «بيا جوون! انگار اين زنجير قسمت تو بود.»
خدا با من حرف مي زند
فاطمه لطفي
هر کاري مي کنم خوابم نمي برد. حتي وقتي خودم را به خواب مي زنم باز صدايي در من بيدار مي ماند. پشت پنجره مي روم. ديدن چيزي در تاريکي حياط غيرممکن است. آباژور را روشن مي کنم و توي اتاق قدم مي زنم. انگار چيزي در من زير و رو شده است. مي افتم روي تخت و همان طور مي مانم و مي دانم که مادر نيز آن پايين بيدار است و دارد دق مي کند. او بيشتر از من مي فهمد که پدر نيست. وقتي بيخ گوشش ديگر نفس ها حتي آن خرخرهاي بلند پدر را، نمي شنود. چيزي که از صبح شروع شده و حالا به اوج خود رسيده است.
مثل هميشه بود و بعد کسي پشت در آمد. با پدر حرف زد. پدر رنگ پريده برگشت پيش ما. سند و کاغذهايي از مادر خواست و شروع کرد در خانه چرخيدن. حواسش نبود. سردر گم بود، سر من هم فرياد کشيد. گواهينامه اش را با کارت بيمه اش اشتباه گرفته بود. بعد سوار ماشين پليس شد و رفت. عصر همه ما مي دانستيم که برگشتنش محال است و من فکر مي کردم شايد حواس پرتي هاي ديروزش نامربوط نبوده است. قتل، و کشتن يک آدم، چيز وحشتناکي است و حتي اگر پدر آدم آن را انجام داده باشد باز قابل بخشش نيست.
تلخي گزنده اي در گلويم مي نشيند. دست هايم را به شيشه مي چسبانم. چيزي به ذهنم نمي رسد. کاش خوابيده بودم. انگار در کوره داغي ايستاده ام. عرق مي کنم. سرم گيج مي رود. سکوت، هواي اتاق را سنگين و خفه کرده بود. پنجره را باز مي کنم. خنکي باد مثل سوزني توي چشم هايم مي رود.
دوباره توي اتاق راه مي افتم. دوست دارم همه اش شعري را زمزمه کنم ولي توي خودم حرف مي زنم انگار...
- سختي ها آدم رو مي سازن،مشکل هميشه مشکله ولي محکم مي شي.
نمي دانم چند بار دو سر اتاق را به هم دوخته ام. بغض در گلويم ورم کرده است. «اگه کسي رو دوست داشته باشي آزارش مي دي؟» صدا مغزم را با تکرارش مي خراشد: «نه... دِ بگو ديگه!»
و حالا همه ما مي ترسيم. خانه پر از ناامني و وحشت شده است. «آخه تو که مي دوني حقيقت چيه... خسته نشدي از اين همه آزار دادن؟!»
دست ها را جلو سينه چليپاوار نگه مي دارم. گريه ام گرفته است. خسته مي شوم. کمرم درد مي گيرد. شقيقه هايم را مي فشارم و به حياط خيره مي شوم. چراغ ها خاموش است. به خود نهيب مي زنم: «هر کسي به توانش!» دلم مورمور مي شود، نفس بلندي مي کشم. اشکم سرازير مي شود. ستاره ها تار مي شوند. دست هايم را پيش مي آورم. هر کاري مي کنم دلم راضي نمي شود يعني اين حرف ها نمي تواند تسکينم بدهد.
روي تخت يله مي شوم، گريه با هق هق نفسم را مي برد. اين از هر چيزي بدتر است. صداي جيغ صفيه خانم با گريه بچه ها قاطي مي شود. باز با دمپايي دنبال يکي از بچه هايش توي حياط اين سو و آن سو مي دود. فحش مي دهد. بچه را کتک مي زند. مويه هم مي کند بعد مي نشيند روي پله هاي زيرزمين و زار مي زند. فين مي کند گوشه دامنش و خودش را مي زند. عادتش است، اين جوري دلش خنک مي شود.
توي تخت وارفته ام. دست هايم صليب شده اند. چيزي مثل تورم تهي در بدنم بالا و پايين مي روم. به مادرم فکر مي کنم که آن پايين گريه هايش را توي بالش خفه مي کند.
زندگي حالا از هميشه براي ما سخت تر شده است، چون پدرم در زندان بين مرگ و زندگي دست و پا مي زند و من اين جا نمي توانم کاري بکنم. هر چند کارهاي زيادي مي شود کرد. نمي توانم دعا کنم، يا نذر کنم. يک چيزي سست است. مثل مويه هاي صفيه خانم که با فحش توي حياط کِش مي آيد. نمي دانم چرا نمي توانم چيزي بخواهم. آخر حق نبود اين بلا سرمان بيايد!
در خانه صفيه خانم، با صداي خشکي بسته مي شود و پاهايي روي کاشي هاي حياط، بي نظم و کشان کشان راه مي رود. محرم آقاست. محرم آقا خمار و نسنجيده حرف مي زند، فحش هم مي دهد و صفيه خانم جيغ هاي کوتاهي مي کشد و انگار به سر و صورتش مي زند؛ باز. چه قدر آزارم مي دهد اين ها. برايم تازگي دارد. فقط شنيده بودم که محرم آقا خمار مي آيد به خانه. کاش بتوانم به صفيه خانم دلداري بدهم. رو به آسمان روي تخت افتاده ام. سقف، نگاهم را پس مي زند. دست ها را مي برم زير سرم.
- با گناه خرد مي شوي.
بعد بي خيال مي شوم. صداي خفه توي گلويم مرتعش مي شود. نبايد حرف بزنم! به پهلو برمي گردم. کاش خوابيده بودم. از نيمه شب گذشته است. بدبختي از سر و کول خانه بالا مي آيد. مثل اين که از خانه صفيه خانم تو خانه ما سرک مي کشد و فکر مي کنم مادرم از همين وحشت مي کند. او بلد نيست مثل صفيه خانم برود چرخکاري و اطوکشي. بدبختي اين جاست. بدبختي ها همه مثل هم نيست، فرق مي کند.
اشک روي صورتم شوره زده است و من هيچ دلم نمي خواهد احساس بدبختي بکنم. اگر بروم و شهادت بدهم باز چيزي، يعني براي پدرم کاري کرده ام والا... يک نيرويي، بالا و رهاتر به سوي خوشبختي پيدا مي شود. از درون خالي مي شوم. نمي توانم تکان بخورم. حسي توي تنم ليز مي خورد و با هر پلک زدن عميق مي شود.
صداي اذان صبح در فضا مي پيچيد. نمي خواهم بلند شوم. من همه حرف هايم را زده ام و فکر مي کنم حرف زدن با کسي که جواب نمي دهد و اين طور گرفتارمان کرده است، بي فايده باشد. خودم را به خواب مي زنم. صبح مي شود و من مي خواهم چشم که باز کردم همه چيز تمام شده باشد، بيدار شوم و ببينم که کابوس تمام شده است. قلبم به تندي مي زند. نفس بلندي مي کشم و پهلو به پهلو مي شوم. هنوز با خودم گلاويزم. چشم هايم را باز مي کنم. «نمي خوام، مي فهمي مگه زوره!»
صداي کوبيده شدن در به هم بلند مي شود. صفيه خانم از خانه بيرون زده است، باز خسته شده و جانش به لب رسيده است. شايد براي هميشه برود. شايد باز هم به خاطر بچه هايش برگردد. آخر بدبختي که تمام نمي شود يعني او که نمي تواند بچه ها را به امان خدا ول کند، دلش نمي آيد که...
دلم مي خواهد خفه شوم. نمي فهمم اين چه جور دوست داشتني است؟ يعني با آزار دادن دارم پا به پا مي کنم تا تمام صبح را بخوابم و يک دفعه همه چيز درست بشود؟
نسيم خنکي توي اتاق مي وزد و سردم مي شود. بغضم ترکيده. بلند مي شوم و مي نشينم. چراغ را که روشن مي کنم و مي روم براي وضو گرفتن، مادر را مي بينم که به نماز ايستاده است. سبک مي شوم. بايد با يکي حرف مي زدم. با يکي که حرف هايم را بفهمد.
خاطرات يک سرباز
سيد ابراهيم فخري خانکهداني
هوا هنوز تاريک بود و رو به سردي مي رفت. باران آهسته مي باريد و باعث شده بود قطره هاي باران آسفالت سياه خيابان را جان تازه اي ببخشند. جز صداي چک چک ناودان ها و شرشر جوي آب و گاهي هم اگزوز ماشين ها صداي ديگري به گوش نمي رسيد. هواي شيراز آن قدر طراوت آميز بود که انسان را در اين پاييز برگ ريزان، مست و مبهوت مي کرد و خوني تازه در رگ ها به جريان مي افتاد. صداي چند کلاغ که روي شاخه هاي سروِناز کنار حياط نشسته بودند به گوش مي رسيد.
دامنه کوه ها انباشته از سبزي بود و غباري نه چندان غليظ از مه صبحگاهي آسمان شهر را در خود فرو برده بود.
صبح شيرين در کلام او بسيار تلخ بود و گونه هاي سرخش نشان از ناراحتي داشت. به هيچ چيز فکر نمي کرد جز جدايي. وقت رفتن بود و جدا شدن. روزي بود که بايد مي رفت و براي چند صباحي طعم تلخ جدايي از خانه و خانواده را مي چشيد. لباسش را پوشيد. بند کفش هايش را بست و به طرف در حياط روانه شد. مادر قرآني کوچک را در سيني سرخ رنگي گذاشت و بالاي سرش گرفت تا نورچشمي اش را در پناه خدا روانه کند. با صدايي که حاکي از دلشوره بود چند جمله اي به زبان آورد.
- برو مادر دست خدا به همراهت. ديگر نصيحتت نمي کنم. من تو را به دست خدا و امام زمان (عج) سپردم.
- مادر اين قدر لوسم نکن. برو داخل. هوا سرده سرما مي خوري. تا چشم به هم بذاري باز هم پسر نازنازي ات رو کنار خودت مي بيني.
اشک مادر سرازير شد و ابراهيم آرزو مي کرد که کاش هيچ وقت اشک مادر زحمت کش خود را نمي ديد. پدر صبح زود از خانه بيرون رفته بود و ابراهيم نتوانست از او خداحافظي کند. با خداحافظي از مادر در حياط را بست و به طرف خيابان اصلي به راه افتاد.
خورشيد تابش نور طلايي اش را به زمين آغاز نکرده بود. سوز سردي که بيشتر باعث لذت مي شد تا اذيت، صورتش را مورمور مي کرد. خيابان اصلي خلوت بود و گه گاه چند اتومبيل از آن عبور مي کرد. هر ماشيني هم که رد مي شد يا جاي خالي نداشت يا سرعتش به اندازه هواپيما بود. ساک لباس روي شانه اش سنگيني مي کرد و آزارش مي داد. مجبور بود آهسته و نرمک نرمک از کنار خيابان گام بردارد تا ماشيني برسد و او را سوار کند. به راه افتاد. صداي گنجشک ها که با جيرجير خود مي خواستند روزي تازه را آغاز کنند همه ي فضا را پر کرده بود. آرامشي که شهر تا چند لحظه پيش داشت با صداي اگزوز ماشين ها به هم ريخت و کم کم کوچه ها و خيابان ها از مردمي که با شور و هيجان روزي ديگر را آغاز کرده بودند پر مي شد. صداي بچه هايي که سرود ايران را مي خواندند و به طرف مدرسه هاي خود راهي شده بودند، او را به ياد روزهاي کودکي خود انداخت. آه که چه قدر مدرسه را دوست داشت، اما به خاطر مشکلات زندگي نتوانسته بود در دانشگاه قبول شود و مجبور بود به سربازي برود. هواي خنک، بوي باران، بوي درخت هاي نارنج، همه باعث شادي انسان مي شد اما او غمگين به راه خود ادامه مي داد تا اين که از راه رفتن خسته شد. بالاخره يک تاکسي رسيد. او هم بي معطلي سوار شد.
صداي غرغر راننده که از شغل خود مي ناليد فضاي تاکسي را پر کرده بود. چون دستش به جايي بند نبود به زمين و زمان ناسزا مي گفت.
براي اين که از غرغر راننده زودتر خلاص شود چند صد متر مانده به حوزه نظام وظيفه، پياده شد و به راه افتاد، تا براي لحظاتي در سکوت، به روزهايي که نمي داند چه بر سرش خواهد آمد. فکر کند. دلشوره داشت. با اين که هوا سرد بود اما هيجان، بدنش را گرم کرده بود و واکنشي در مقابل سرما از خود نشان نمي داد.
به پيچ خيابان که رسيد جمعيت زيادي از جوانان را ديد که جلو حوزه ي نظام وظيفه جمع شده اند و سر و صدايي از سؤال ها و جواب ها به گوش مي رسيد. با ديدن جمعيت بر سرعت قدم هايش افزود و در يک چشم به هم زدن مقابل حوزه رسيد. بعضي ها موهاي سر خود را تراشيده بودند و بعضي ديگر هنوز هم با موهاي بلند به چشم مي خوردند. آه که در همين چند ساعت که از خانه جدا شده بود چه قدر دلش هواي خانه را کرده بود. دوست داشت همين الآن کنار سماور نشسته بود تا مادر برايش چاي داغ بريزد و او با نان و پنير نوش جان کند.
با صداي گروهبان که جمعيت را به داخل محوطه حوزه راهنمايي مي کرد به خود آمد. ساک نسبتا سنگينش را از روي زمين برداشت و همراه جمعيت به راه افتاد. هواي آسمان تيره و تيره تر مي شد و گوياي آن بود که به زودي باران شديدي شروع به باريدن مي کند. همه، در محوطه قرارگاه ايستاده بودند و همهمه اي فضا را پر کرده بود. باران شروع به باريدن کرد و هر لحظه دانه هاي شفافش بيشتر و بيشتر مي شد و سر و صداي جمعيت نيز همراه قطره هاي باران شدت مي گرفت. صدا که از بلندگوي حوزه بلند شد، همه براي لحظه اي نه چندان پايدار، سکوت کردند.
- از جمعيت حاضر خواهش مي کنيم سکوت را رعايت کنند تا هر چه سريع تر به کارشان رسيدگي شود.
همين که بلندگو خاموش شد باز صداي بلند جمعيت حاضر که حاکي از نارضايتي بود محوطه را در بر گرفت. براي حدود ربع ساعت مجبور شد مثل بقيه در زير باران بايستد و تازه وقتي اُورکت سورمه اي رنگش خيس آب شد، از بلندگو شنيد که: «ديپلمه هاي عزيز در سالن چهار مستقر شوند.» جمعيت براي اين که از دست قطره هاي ريز و درشت باران فرار کنند شروع به دويدن کردند. به طرف سالن هجوم آوردند و هر دو در آن با فشار تنه ي افراد باز شد. هر کس دنبال يک صندلي مي گشت تا روي آن بنشيند و پاهاي خسته اش را کمي آرامش دهد. صداي شرشر ناودان ها بلندتر شده و قسمتي از محوطه قرارگاه را آب گرفته بود که مانع از عبور افراد مي شد.
ابراهيم جزو آخرين افرادي بود که وارد سالن شدند و مجبور بود تاوان اين کار را با ايستادن پس بدهد. موش آب کشيده شده بود. اورکت خود را درآورد و روي شوفاژ کنار سالن گذاشت تا خشک شود. مرد تقريبا مسنّي که درجه سرهنگي بر دوش داشت خود را به بالاي سکو و پشت تريبون رساند. شروع به صحبت کرد. درباره ي خدمت در دوران سربازي و پاسداري از آب و خاک حرف هايي زد و به سربازان جديد خوشامد گفت.
پنج دقيقه بعد سرگردي که دفترچه هاي ديپلمه ها را تحويل گرفته بود، پشت تريبون آمد و با صدايي رسا شروع به خواندن اسامي کرد. بعد از خواندن چند اسم، نام و فاميل ابراهيم را به زبان آورد. باورش نمي شد. فکر هر ارگاني را کرده بود جز نيروي دريايي! خوشبختانه پادگان آموزشي اين نيرو در شيراز قرار داشت و زياد از خانه و خانواده اش دور نبود.
ساعت حدود ده صبح بود که سربازان را سوار اتوبوسي کردند تا روانه پادگان آموزشي نيروي دريايي شوند. نرده هاي پادگان حدود چهار متر ارتفاع داشت و روي آن را با سيم خاردار پوشانده بودند تا مانع فرار و يا ورود افراد شود. چند دژبان که مي خواستند عقده ي دل خالي کنند شروع به داد و فرياد کردند؛ بچه هايي را که به اين پادگان اعزام شده بودند را به خط کردند و به قول خودشان مي خواستند به جمعيت حاضر نظمي بدهند. جلو در پادگان مملو از جمعيت شده بود، بعضي به شادي مي پرداختند و براي بعضي هم ورود به پادگان مثل اين بود که مي خواهند پا به جهنم بگذارند! با اين همه در بيشتر چهره ها اندوه نمايان بود تا شادي.
دژبان نظم، کليه افراد را به خط کرد و تقسيم تا ساعت پنج عصر طول کشيد. براي اين که کمي هم حال و هواي آموزش به جو حاکم داده شود، چند تير گازي شليک شد و آن هايي که تا به حال حتي اسلحه نديده بودند چه برسد به اين که صداي تيرش را بشنوند، نزديک بود از وحشت قالب تهي کنند! بدون اين که حتي تکه اي نان براي ناهار در کار باشد همه را به خط کردند و بعد از کُدگذاري، بچه ها را که حالا، به «ناويان آموزشي» تغيير نام داده بودند، از جاده اي آسفالته که از تپه اي بالا مي رفت، به طرف داخل پادگان حرکت دادند. دور تا دور محوطه پوشيده شده بود از سيم خاردار و علائم هشداردهنده.
درختان انگور و گلابي که در اين فصل همه فارغ از بار ميوه به خواب پاييزي فرورفته بودند قسمتي از اطراف پادگان را تزيين کرده بودند. تنها در گوشه اي چند گلابي رنگ و رو رفته خودنمايي مي کردند و مي شد حدس زد که از مدت ها قبل بر روي درخت باقي مانده اند. صداي اعتراض از همه طرف به گوش مي رسيد و همه از شکم گرسنه شکايت داشتند. صداي همهمه افرادي که چند روز قبل وارد پادگان شده بودند به گوش مي رسيد. آن هايي که ناراحت بودند و بغض گلوي شان را گرفته بود مانند مادرمرده ها اشک مي ريختند و يا بعضي هم شجاعت به خرج مي دادند و هر چه از دهان شان بيرون مي آمد به طرف مقابل مي گفتند.
چيزي به غروب نمانده بود. صداي قرآن قبل از اذان، از مسجد شنيده مي شد و سربازان وضو مي گرفتند و به داخل مسجد مي رفتند. صداي اذان قلب حضار را شکسته بود و هر کس سر در دامان خود فرو برده و اشک مي ريخت و مي خواست با اين کار دلش را آرام کند. ابراهيم وضو گرفت و وارد مسجد شد و با حالتي غمناک زير لب زمزمه مي کرد: «خدايا شکرت!»
همه حتي ابراهيم، به خود سخت گرفته بودند. خنده، کيميا شده بود و از همه فرار مي کرد. فقط بازار گريه گرم بود و غرغر بعضي ها که جز اين کار، چيز ديگري بلد نبودند. ابراهيم مهر را از جامهري برداشت و سعي کرد خود را به صف هاي جلو برساند. غوغا بود. بالاخره نماز برپا شد. نماز مغرب و عشا که تمام شد، چون تولد امام زمان (عج) بود گروه موزيک سربازان پادگان شروع به نواختن کردند. جشن تقريبا باشکوهي براي ورود ناويان تدارک ديده بودند. صداي طبل هاي بزرگ و کوچک که با همخواني آهنگي زيبا را به وجود آورده بودند، دل هر بيننده اي را مي شکست. همه گريه مي کردند. غرور ديگر معنايي نداشت و خنده مفهومش را از دست داده بود. لحظاتي بس زيبا بود که هر کس عقده ي دلش را خالي مي کرد.
بعد از پايان جشن، ابراهيم نمازخانه را ترک کرد. پانصد متر فاصله تا آسايشگاه را بايد پياده مي پيمود. جلو مسجد حوض بزرگي با آبشارهاي زيبا ساخته بودند که وسط آن يک لنگر با زنجير خودنمايي مي کرد. آسمان صاف صاف بود و در آن هواي تاريک و سرد پاييزي، ستاره ها دست از چشمک زدن برنمي داشتند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و چند لامپ روشن، راه آسايشگاه را نشان مي داد. اصلا دلش نمي خواست به آسايشگاه برود. گرسنگي را با تمام وجود احساس مي کرد. وقتي به آسايشگاه رسيد متوجه شد که غذا تمام شده است. شام لوبيا گرم بود که بچه ها از گرسنگي چيزي را باقي نگذاشته بودند. همه ي تخت هاي دو طبقه آسايشگاه پر شده بود. چند تخت مانده بود که زهوار در رفته بودند و او مجبور بود که براي رفع خستگي روي يکي از آن ها دراز بکشد.ساک خود را به گوشه اي انداخت و روي تختخواب خشک و خالي دراز کشيد، اما مگر از سر و صداي تخت هاي ديگر مي شد خوابيد؟ هر چه توان داشت گذاشت تا تمرکز بگيرد و براي چند ساعتي به خواب خوش فرو رود. امشب سخت ترين شبي بود که در زندگي مي گذراند. خواب هاي وحشتناک، فکر و خيال و... همه و همه دست در دست هم داده بودند تا او را آزار دهند، اما به هر سختي که بود شب را به صبح رسانيد و اميد داشت که شايد فردا بهتر از امروز باشد.
هنوز موقع اذان صبح نشده بود که با سر و صدا همه را از آسايشگاه بيرون ريختند و جلو آسايشگاه به صف کردند. سرباز حين خدمت که فرماندهي گروهان را به عهده داشت با صداي بلند بر سر بچه ها داد و بيداد مي کرد و همه را به رعايت نظم وادار مي کرد. ناويان آموزشي بايد به نمازخانه مي رفتند. هر کس آهسته فحشي نثار فرمانده گروهان مي کرد. همه با صف به طرف نمازخانه راهي شدند، در نمازخانه بسته بود و هواي سرد امان همه را بريده بود. ابراهيم اورکت خود را در آسايشگاه جا گذاشته بود و مثل مار زخمي به خود مي پيچيد. جمعيت زيادي جلو نمازخانه دور هم جمع شده بودند تا شايد هواي سرد به بدن شان رخنه نکند، اما فايده نداشت، نه در نمازخانه باز مي شد و نه سرما گورش را گم مي کرد.
ابراهيم به ياد حرف هاي پدرش افتاد که هرچه اصرار کرده بود خدمت را برايش بخرد، زير بار نرفته بود. البته زياد هم از خريدن خدمت بدش نمي آمد، اما پدرش شرط گذاشته بود که: «اگر مي خواهي خدمتت را بخرم بايد بگذاري دختر عمويت را برايت نامزد کنم.» و همين حرف پدر باعث لجبازي اش شده بود. چه طوري مي توانست دختر ديگري را که سال ها چشم انتظار خود گذاشته بود براي نيامدن به خدمت و خريد آن نااميد کند؟ غيرت و جوانمردي اش اين اجازه را نمي داد و چون پدرش از ماجرا بو برده بود، مي خواست با اين کار ميانه ي ابراهيم و کسي که سال ها به پاي او نشسته بود را به هم بزند. براي همين در جواب اعتراض هاي ابراهيم تنها دليل پدر اين بود که اخلاق خانواده دختر و طبقه ي خانوادگي اش با ما جور درنمي آيد. پس بايد مي سوخت و مي ساخت.
با سر و صدايي که از بچه ها بلند شد، مسئول نمازخانه، مجبور به بازکردن در آن شد. همه به اميد اين که در نمازخانه هوا گرم تر است به داخل هجوم آوردند. هواي نمازخانه آن قدر سرد بود که خواب را از چشم همه پراند. تنها حسني که داشت اين بود که براي چند لحظه مي شد روي قالي هاي کف آن دراز کشيد که اين کار هم زياد فايده اي نداشت.
بعد از نماز صبح در ميدان صبحگاه براي ورزش صبحگاهي و صرف صبحانه حاضر شدند. پشت ديوار صبحگاه، بعضي ها سيگار مي کشيدند تا به قول خودشان حوصله شان سر نرود و بعضي ديگر نيز نرمش صبحگاهي انجام مي دادند. چند نفر هم که معلوم بود با خودشان قهر هستند به ديوار تکيه داده بودند و مات و مبهوت به اين طرف و آن طرف نگاه مي کردند تا شايد چهره اي آشنا بيابند و از غريبي نجات پيدا کنند.
صداي غرغر فرماندهان دسته از همه صداها دلخراش تر بود و هر کس آرزو مي کرد براي يک بار هم شده بعد از سربازي با فرمانده ي دسته ي خود ملاقات و تسويه حساب کند. همه ناويان با ضرب چهار - که با پاي خود اين صدا را درمي آوردند - مجبور بودند بدوند و هر کس که مي ايستاد با لگد يا تنبيه ديگري مواجه مي شد. در همين روز اول مي خواستند به همه حالي کنند که غرور اين جا مفهومي ندارد و هر کس پا به سربازي گذاشت در وهله اول بايد غرورش شکسته شود.
بعد از اين که حال بچه ها را جا آوردند نوبت صبحانه بود. همه را براي صبحانه به خط کردند. صبحانه هر نفر يک عدد نان و تکه اي پنير بود. هر ناوي مجبور بود صبحانه را ايستاده بخورد. بعضي ها که خيلي وسواس داشتند حتي به صبحانه نگاه هم نکردند چه برسد به آن که بخواهند بخورند. اما ابراهيم خيلي گرسنه بود، با ولع تمام نان خشک و پنير را مي خورد و در آن لحظه نان و پنير بهترين غذاي عالم بود.
بعد از صبحانه احساس کرد سردرد شديدي به سراغش آمده. هر لحظه مي خواست از دست همه و اين پادگان لعنتي فرار کند. فکر امانش را بريده بود. تا موقع اذان ظهر استراحت داده شد. سختي، قدرت تصميم گرفتن را از او گرفته بود. آرام آرام خود را به ميله ي ديوارهاي پادگان رساند تا شايد راهي براي فرار پيدا کند. اما ديوارها آن قدر بلند بودند که راهي براي فرار نداشت. دژبان گشت از دور با صداي سوت به او فهماند که کناره ي فَنَس (4) را ترک کند. در همين لحظه دو نفر از بچه هايي که قصد فرار داشتند به دست دژبان گشت افتادند و راهي بازداشتگاه شدند.
گريه کنان به سوي محوطه جلو نمازخانه به راه افتاد. دلش خيلي شکسته بود. پشت سر هم خود را لعنت مي کرد، پادگان برايش مانند زندان شده بود، آرزو مي کرد براي پنج دقيقه هم که شده از پادگان بيرون برود. صداي ماشين هاي بيرون پادگان قلبش را جريحه دار مي کرد. با لباس خاکي بدون آرم که به تن داشت و پوتين هايي که پا کرده بود، قيافه اي متفاوت به خود گرفته بود و دلش نيز مانند لباس هاي خاکي گرفته بود. احساس کردم تمام سنگيني دنيا با پوشيدن اين لباس ها بر جان او افتاده است.
ظهر با گرفتن وضو خود را به داخل نمازخانه رساند تا شايد با نيايش به درگاه خداوند کمي آرامش پيدا کند. دعاي جيبي معراج را از جيب خود بيرون آورد و شروع کرد به خواندن. با صداي بلند مي خواند. خجالت کشيدن از ديگران برايش مفهومي نداشت و اشک از چشمانش جاري بود. تازه ارزش آزادي را دريافته بود و غبطه مي خورد که چرا از ساعاتي که در کنار خانه و خانواده بوده بهره کافي را نبرده است. صداي اذان ظهر که بلند شد دعاي او نيز به پايان رسيد. حال عجيبي داشت. انگار با خواندن دعا کمي آرامش روحي پيدا کرده بود. همه ي چهره ها غريب بود اما مي دانست و باور داشت که چند روز ديگر همين چهره هاي غريب براي او آشنا مي شوند و شايد هم روابط عاطفي بين همين چهره هاي غريب برقرار شود. چون امام جماعتي در کار نبود نماز را فرادا مي خواند. او که هميشه نمازش بيشتر از پنج دقيقه طول نمي کشيد حالا نماز خواندنش از نيم ساعت هم تجاوز کرده بود. وقتي نماز را تمام کرد متوجه شد که نمازخانه خلوت شده و براي اين که به ناهار برسد مجبور شد فاصله بين نمازخانه و آسايشگاه را يک نفس بدود. پوتين برايش کوچک بود و پاهايش را اذيت مي کرد.
به آسايشگاه که رسيد سريع يقلاوي (5) را از کيسه انفرادي که با يک قفل آويز کوچک بسته شده بود بيرون کشيد و داخل صف غذا رفت. هر ناوي براي يک کفگير پلو بايد يک بار به دور آسايشگاه مي دويد و باز در صف مي ايستاد تا يک کفگير پلو و يک ملاقه ماست بگيرد. غذاي حاضر مادر و التماس هاي او براي زود سر سفره حاضر شدن کجا و سر پا ايستادن و دويدن دور آسايشگاه براي کفگيري پلو کجا؟ اما بايد مي ايستاد و سختي ها را تحمل مي کرد. بايد پشتکار خود را نشان مي داد تا خانواده و مخصوصا پدرش بفهمد که او ديگر ابراهيم پنج يا ده ساله نيست که بخواهند در زندگي اش دخالت کنند.
روزهاي متوالي پشت سر هم مي گذشت و هر روز سختي دوره ي آموزشي بيشتر از ديروز بود. هر چه آموزش سربازان تکميل تر مي شد، شدت عمل هم بالا مي رفت و تاب و توان همه را گرفته بود.
ماه رمضان بعد از گذشت چندين روز از راه رسيد. ناويان همه انتظار داشتند با رسيدن اين ماه کمي از سختي آموزش کاسته شود اما اين طور نشد و آموزش به همان روال گذشته ادامه داشت. بعد از گذشت پانزده روز بالاخره ابراهيم توانست با خانه تماس بگيرد و محل خدمت خود را به خانواده اش اطلاع دهد.
بعدازظهر جمعه بود و بلندگوي ميدان صبحگاه، کساني را که ملاقات داشتند صدا مي کرد. ابراهيم روي يکي از ديواره ها نشسته بود و گوش به زنگ بود تا شايد ملاقاتي داشته باشد. بچه ها با کيسه هاي پر از ميوه و شيريني برمي گشتند. در حالي که چهره اي بشاش داشتند، داغ دل او را تازه مي کردند. هوا کم کم تاريک مي شد. با نااميدي بلند شد تا به طرف نمازخانه برود. ناگهان بلندگو اسم او را صدا زد، باورش نمي شد. با سرعت به طرف دژباني رفت. جمعيت زيادي از خانواده ناويان پشت ميله ها منتظر عزيزان خود بودند و بقيه هم در جايگاه ملاقات بودند. ابراهيم آن طرف را نگاه مي کرد تا کسي را که به ملاقاتش آمده بود ببيند. ناگهان چشمانش به جايي ميخکوب شد که تنها جايگاه اميدش بود. چهره مهربان مادر و چشمان زيبايش آرامش خاصي به او مي داد. به طرف مادر رفت و او را در آغوش گرفت. پدر نيز آمده بود و بر گونه هاي پسر بزرگش بوسه مي زد. مادر اشک مي ريخت و نگاهش را از صورت فرزندش برنمي داشت.
ابراهيم بغض کرده بود و سعي مي کرد جلو اشک هايش را بگيرد تا مادر بيشتر از اين نگران نشود، فقط گوش مي داد و سرش را تکان مي داد و هيچ نمي گفت. مي دانست اگر کلمه اي بر زبان بياورد پدر و مادر از گفته هايش متوجه مي شوند که چه غم بزرگي در دلش خانه کرده. سعي مي کرد طوري به آن ها بفهماند که از سربازي راضي است. اما مي دانست که هر کسي را گول بزند پدر و مادرش را نمي تواند گول بزند. بعد از مدتي پدر و مادر از او خداحافظي کردند، اما به وضوح دلشوره را در چهره شان مي ديد و در دل آرزو مي کرد که هيچ وقت آن ها را غمگين نبيند. خدا مي دانست که چه قدر دلش مي خواست همراه آن ها برود، اما چاره اي نداشت و براي رفتن به خانه لااقل بايد دوران آموزشي را به پايان مي رساند.
چند روزي بود که به عنوان ارشد دسته انتخاب شده بود و بچه هاي دسته او که هفتاد و پنج نفر را تشکيل مي دادند، احترام خاصي به او مي گذاشتند و اين احترام با مرخصي رفتن فرمانده دسته و سپردن همه ي مسئوليت ها به دست او دو برابر شد. چون بيشتر بچه ها همشهري او بودند، دچار مشکل زيادي نمي شد و سعي مي کرد با آن ها از سر سازش وارد شود تا لجبازي.
نوبت به مرخصي ميان دوره رسيده بود و قرار بود به هر کدام از ناويان پنج روز مرخصي داده شود. هوا رو به تاريکي مي رفت که با مُهر دفترچه ي مرخصي و تفتيش کيسه ي انفرادي اش توسط دژبان نظم همراه چند نفر از بچه ها از پادگان بيرون آمد. در دژباني خيلي شلوغ بود و هر ماشيني که مي آمد پر از سرباز مي شد و مي رفت. ابراهيم با خداحافظي از سربازان هم دوره اش شروع به راه رفتن در کنار خيابان کرد. کيسه ي انفرادي روي دوشش سنگيني مي کرد و در دل آرزو مي کرد که لااقل دوچرخه اي بود و با آن مي رفت. در خيابان چراغي براي روشنايي وجود نداشت و فقط با نور ماشين هايي که عبور مي کردند، روشن مي شد. پاهايش خسته شده بود. کيسه ي انفرادي را روي آسفالت گذاشت و روي آن نشست تا کمي هواي تازه بيرون پادگان را حس کند. خيلي خوشحال بود. در پوست خود نمي گنجيد. انگار به آرزوي قلبي اش رسيده بود. آزاد بود، آزادِ آزاد. براي رسيدن به خانه لحظه شماري مي کرد. در افکار خود غرق بود که ماشيني جلو پايش ترمز کرد. وانت باري زهواردررفته که معلوم بود از کار روزانه به خانه اش برمي گشت. راننده داد زد: «آشخور کجا مي ري؟»
- تا دروازه قرآن.
- بيا بالا ببينم.
با سوار شدن ابراهيم راننده پايش را روي پدال گاز گذاشت و حرکت کرد. نوار موسيقي با صداي بنان، حال خاصي به داخل ماشين داده بود: «شيداي زمانه، رسواي جهانم / در عالم هستي، بي نام و نشانم...»
زنگ خانه را به صدا درآورد. مادر صداي پسرش را شنيد که مي گفت: «در را باز کنيد بابا کولم ترکيد!»
مادر با پاهاي برهنه به سوي در حياط دويد. پسرش را در آغوش گرفت و به اندازه يک ماهي که از او جدا بود، بر گونه هايش بوسه زد. ابراهيم از اين همه محبت مادر شرم کرد و هميشه آرزو مي کرد که بتواند خوبي هاي پدر و مادرش را روزي جواب دهد. صداي شلوغ کاري هاي برادران و خواهرش از داخل خانه شنيده مي شد. آن ها هم با ديدن ابراهيم به طرفش آمدند و به او خوشامد گفتند.
روزهاي خوش مرخصي با يک چشم بر هم گذاشتن گذشت و باز موقع آن بود که به زندان غم يعني همان پادگان آموزشي برگردد. مادر هرچه از او سؤال مي کرد که در پادگان چه حال و روزي دارد او همه را برعکس مي گفت و طوري وانمود مي کرد که در يک اردوي تفريحي به سر مي برد، نمي خواست مادرش را دلواپس ببيند. وقتي عازم پادگان شد مادر تمام يخچال را در کيسه ي انفرادي او جا داد. با تعجب به کيسه ي انفرادي خود دستي زد و از مادر پرسيد: «اين ها چيه؟»
- هيچي مادر! کمي خوراکي برات گذاشتم. هر چي خواستي بخور بقيه اش را هم بده به هم خدمتي هات.
شام را در خانه خود خورد و بعد از پوشيدن لباس خاکي سربازي همراه ماشين پدر تا پادگان رفت. وقتي وارد پادگان شد و ماشين پدر را ديد که به سوي خانه روانه است، بغضش ترکيد و شروع کرد به گريه کردن. خودش هم باورش نمي شد اين قدر نازک دل باشد. باران گوي سبقت را از اشک هاي او گرفته بود. آسمان تيره ي تيره بود و رعد و برق شديد آرامش را از شب سرد و تاريک مي ستاند. وارد آسايشگاه که شد يکي از ناويان صدا زد: «بچه ها ارشد اومد!»
آن هايي که برايش نقشه جشن پتو کشيده بودند، با کشيدن يک پتو روي سر ابراهيم نقشه خود را عملي ساختند. با اين عمل بچه ها، غم دوري از خانه تا حدي فراموش شد. آن شب بچه ها به قول خودشان جشن ميان دوره گرفتند. پتوهاي خود را وسط آسايشگاه پهن کردند و هر کس هر چيزي که آورده بود وسط گذاشت و بچه ها دور آن جمع شدند و يکي از قشنگ ترين شب هاي آموزشي را به وجود آوردند. هر کس به قدري ميوه و شيريني خورده بود که اگر همه ي روزهاي ماه رمضان را بدون سحري و افطار روزه مي گرفت، باز هم گرسنه نمي ماند. ابراهيم که از زياد خوردن، شکم درد گرفته بود، بدن سنگينش را روي تخت انداخت تا کمي آرامش پيدا کند.
بچه هاي آسايشگاه هر يک به کاري مشغول بودند: يکي براي دلش مي خواند، يکي دفتر خاطرات مي نوشت، يکي خاطرات چند روز مرخصي را براي ديگران تعريف مي کرد. اما او روي تخت دراز کشيده بود و چشمانش را روي هم گذاشته بود تا وانمود کند که خواب است و به گذشته ها فکر مي کرد و به آينده اي که خبر نداشت چه گونه مي آيد و چه طور مي گذرد؟ مجبور بود صبح قبل از اذان و ساعتي زودتر بيدار شود تا بچه ها را براي خوردن سحري و خواندن نماز بيدار کند. سعي کرد بخوابد تا صبح زود بيدار شود. مسئوليت ارشدي کمي آزارش مي داد، همه چيز را طبق مقررات بايد رعايت مي کرد و نمي توانست مانند بچه هاي ديگر آزاد باشد. هميشه بايد مواظب بچه ها بود تا شايد درگيري يا عمل خلافي انجام ندهند. چند مرتبه سعي کرده بود از ارشديت دسته استعفا بدهد، اما فرمانده گردان قبول نکرده بود.
سخت ترين ساعات، تمرين رژه با بچه ها بود و چون فرمانده گروهان آن ها به مرخصي رفته بود مجبور بود، نظام جمع را نيز خودش با بچه ها تمرين کند. مسئوليتي که داشت فقط باعث شده بود احترام بيشتري به او بگذارند و هيچ فايده ي ديگري نداشت؛ فقط سختي بود و دردسر.
روز اردو فرا رسيده بود. بچه ها همه با تجهيزات انفرادي از قبيل اسلحه، کوله پشتي، قمقمه، کلاه خود و... آماده رفتن به اردوي آموزشي بودند. ابراهيم همه ي بچه هاي گروهان خود را از زير قرآن رد کرد. قرآن
را روي طاقچه ي آسايشگاه گذاشت و با قفل کردن در آسايشگاه، خود آخرين نفري بود که به راه افتاد. گروهان او جزو آخرين نفرهايي بودند که از کوه بالا مي رفتند و او مجبور بود همه ي بچه ها را زير نظر داشته باشد تا مشکلي براي آن ها به وجود نيايد.
چهار کيلومتر راهپيمايي در کوه امان همه را بريده بود. هوا سرد بود و هنوز خبري از آفتاب نبود. بعد از پشت سر گذاشتن کوهپايه به دشتي رسيدند که بيشتر آن زمين هاي کشاورزي بود که همه پر از بوته هاي ذرت خوراکي بود. سوز سرما گونه هاي همه ي بچه ها را سرخ کرده بود. هر نيم ساعت يک بار بچه ها اجازه نشستن و استراحت کردن داشتند. بعد از دو ساعت راهپيمايي به درّه اي رسيدند که به اردوگاه منتهي مي شد. دست اندرکاران آموزش سربازان از شب قبل در تنگه ها با تيربار گريتوف و آر.پي.جي حاضر شده بودند تا ناويان آموزشي را غافلگير کنند.
با صداي اولين تير گردان آموزشي روي زمين دراز کشيدند و عمليات آموزشي شروع شد. صداي مهيب انفجار موشک آر.پي.جي دل خراش تر از همه بود. تيربارها هم جايي قرار گرفته بود که از ته دره ديده نمي شدند فقط گاهي سر آر.پي.جي زن را مي شد ديد که چفيه اي بر گوش خود بسته بود تا از صداي بلند شليک در امان باشد. بچه هاي آموزشي هم هر کدام بيست عدد فشنگ گازي داشتند که به صورت نمايشي به سوي تيربارچي و آرپي.جي.زن شليک مي کردند. هر کس نمي دانست فکر مي کرد واقعا صحنه جنگ است.
وقتي سربازان کاملا خسته و گرسنه شدند، عمليات هم به پايان رسيد. ظهر بود. تا آن روز هيچ غذايي مانند ناهار اردو به بچه ها نچسبيد. هر کسي يقلاوي خود را در بغل گرفته بود و روي تخته سنگي نشسته و با ولع تمام ناهار مي خورد. اردوي يک روزه که مصادف شده بود با عيد سعيد فطر کم کم رو به اتمام بود. با تاريک شدن هوا، بچه هاي آموزشي در دو صف طويل کنار يکديگر به طرف پادگان حرکت کردند. همان راهي را که صبح آمده بودند بايد برمي گشتند. بعضي ها که انرژي خود را از دست داده بودند و نزديک بود غش کنند همراه کاميون به پادگان انتقال داده شدند. فردا، آخرين روزي بود که در پادگان آموزشي به سر مي بردند. هر کس براي گذراندن خدمت سربازي بايد به جايي از ايران مي رفت که شايد نزديک به خانه اش بود و يا فرسنگ ها دور از آن. بچه هاي هم دسته اميدوار بودند که با ارشد خود ابراهيم، در يک جا خدمت کنند.
در گوشه و کنار آسايشگاه بچه ها مشغول جمع کردن اسباب و وسايل خود بودند تا صبح دچار مشکل نشوند. ابراهيم به اين فکر کرد که عاقبت به کجا اعزام مي شود؟ اين فکر تا صبح راحتش نگذاشت.
بعد از خواندن نماز صبح و خوردن صبحانه همه ي بچه ها در ميدان صبحگاه جمع شده بودند و هر سرباز با کيسه ي انفرادي حاضر بود. باران نم نم شروع به باريدن کرد و هر لحظه دانه هاي مرواريدي آن بزرگ تر و بزرگ تر مي شد. نام هايي که از بلندگوي اردوگاه شنيده مي شد مربوط به منطقه يکم دريايي بود که بايد در استان هرمزگان خدمت مي کردند. ابراهيم هر چه گوش کرد خبري از اسم او نبود. نوبت به منطقه دوم دريايي نيروي سپاه رسيد. بعد از خواندن چندين اسم بلندگو صدا زد: «سرباز وظيفه سيدابراهيم فخري.»
باورش نمي شد که بايد براي خدمت به بوشهر برود. نيروهايي که براي خدمت در استان بوشهر انتخاب شده بودند، در گوشه اي از ميدان صبحگاه، زير تگرگ شديد جمع شده بودند تا تکليف شان مشخص شود. نماينده ي بوشهر پس از مدتي به سراغ شان آمد و قرار شد، بعد از يک هفته مرخصي خود را به پادگان منطقه دوم «ندسا» در بوشهر معرفي کنند. پس از دادن نشاني پادگان همه آن ها را به خدا سپرد. با خداحافظي از دوستاني که در دوره ي خدمت يافته بود و با چشمان گريان آن ها را تنها گذاشت و به طرف در پادگان راهي شد. سر تا پا خيس شده و باران تمام سر و صورتش را شسته بود. پوتينش پر از آب شده بود و بدنش يخ مي زد.
از در دژباني که بيرون آمد، خانواده اش را ديد که بيرون پادگان منتظر او هستند. پدر کيسه ي انفرادي را از دستش گرفت و در صندوق عقب ماشين گذاشت و مادر با حوله اي نرم سر و صورتش را پاک کرد و قربان صدقه اش رفت. باور نمي کرد که دوران آموزشي را به پايان رسانده است. سرماي شديد شب هاي پادگان باعث سرماخوردگي کليه هايش شده بود و گاهي درد کليه امانش را مي بريد. چند روزي را که مرخصي داشت تحت درمان قرار گرفت تا از عواقب مريضي اش جلوگيري کند و مي دانست که لحظه هاي مرخصي برايش ارزش زيادي دارد. اما هرچه بود به پايان رسيد و موقع رفتن بود. رفتن به روزهايي که شانزده ماه طول مي کشيد.
بعد از سوار شدن نگاهي به پدر و مادر و خواهرش کرد و با نگاه فهماند که نمي خواهد از آن ها جدا شود، اما چاره اي نبود. اتوبوس با به صدا درآوردن بوق خود فهماند که مي خواهد حرکت کند. اتوبوس به طرف بوشهر حرکت کرد؛ آن هم از راه هاي صعب العبور کوهستان که به وسيله ي جاده در زمان هايي نه چندان دور به بوشهر منتهي شده بود. کوهستان با دره هايي بسيار پست، حال و هواي خاصي به جاده داده بود و درختان بادام و چنار دورتادور جاده را تزيين مي کرد. اواسط زمستان بود و بالاي کوه ها از سپيدي برف پوشيده شده بود و گرماي داخل اتوبوس کمي به همراهان آرامش بخشيده بود. جاده يا سراشيبي بود يا سربالايي. هرچه به کناره ي درياي خليج فارس نزديک تر مي شدند سراشيبي بيشتر مي شد. کوهستان که پشت سر گذاشته شد، دشتي پر از
درختان خرما نمودار شد. همه جا از سبزي درختان نخل پوشيده شده بود. دشت درختان خرما را که پشت سر گذاشت، ماه روشنايي خود را بر روي دريا پاشيده و آبي دريا و نور شيري ماه در هم آميخته و رنگ زيبايي به خود گرفته بود.
چراغ هاي بوشهر، از دور نمايان بود. اتوبوس که به فلکه اول شهر رسيد ابراهيم و چند سرباز ديگر پياده شدند و با يک سواري خود را به پادگان رساندند. شب از نيمه گذشته بود. همه ي سربازان مجبور بودند شب را تا صبح در نمازخانه بگذرانند. چون آسمان در آن شب دچار پديده ي ماه گرفتگي شده بود. نماز آيات را به جا آورد. بعد گوشه اي از نمازخانه دراز کشيد و کيسه انفرادي را زير سر گذاشت، پتويي روي سرش کشيد و تا نماز صبح بدون هيچ دغدغه خاطري خوابيد.
نماز صبح را که خواند کنار دريا رفت تا کمي خلوت کند. آرزو مي کرد پدر و مادرش با خواسته ي او موافقت کنند تا بتواند با دختر دلخواهش ازدواج کند. اما مي دانست که اين امر غيرممکن است. دريا با موج هاي کوچکش که به سوي ساحل مي آمد و چند مرغ دريايي و آبي آسمان که در نهايت با آبي دريا يکرنگ و همسطح شده بود، خيلي زيبا به نظر مي رسيد.
با صداي بلندگو که از سربازان تازه وارد مي خواست جلو قرارگاه جمع شوند خود را سريع به محل مورد نظر رساند. با کُدبندي سربازان تازه وارد، او و حدود چهل سرباز ديگر را سوار اتوبوس کردند و اتوبوس حرکت کرد. ستوان يکي که پوست چهره اش تيره بود، آن ها را همراهي مي کرد. اتوبوس از شهر بوشهر خارج شد و بعد از طي حدود بيست و پنج کيلومتر به پادگاني در محدوده ي شهر برازجان رسيد. همه ي سربازان نيروي دريايي مي دانستند که اين پادگان، تبعيدگاه نيروي دريايي سپاه منطقه دوم است و او از اقبال بد مجبور بود در اين محل که دورتادور آن را بيابان احاطه کرده بود خدمت کند. باز هم بدشانسي به سراغش آمده بود و پشت سر هم به شانس خود لعنت مي فرستاد. بعد از تقسيم، چون رشته اش نقشه کشي بود به قسمت مهندسي پادگان منتقل شد تا در آن جا مشغول خدمت شود.
هوا به اندازه اي گرم بود که تمام بدنش خيس عرق شده بود و اگر کسي نمي دانست، مي گفت حتما لباس هايش خيس بوده. لباس سربازي خاکي رنگ خودش، آن قدر بدنش را گرم نگه مي داشت که احتياجي به آفتاب و بادهاي گرم بوشهر در فصل تابستان نبود. هواي شرجي هم که جاي خود داشت. با صداي فرمانده که صدا مي زد: «سيد در انبار يادت نره.» به خود آمد. دستگاه پلمپ را برداشت و روانه ي انبارهاي مهندسي شد.
حدود نُه ماه از خدمت سربازي اش مي گذشت و چون در منطقه محروم خدمت مي کرد، بايد همين قدر ديگر به خدمتش ادامه مي داد.
در طول خدمتي که کرده بود، بيشتر اوقات تنها بود. دائم فکرش اين بود که پدر و مادرش را در اين دنيا از خود راضي نگه دارد. مهمترين سرگرمي بيشتر سربازهاي پادگان سيگار کشيدن بود و چون او از اين کار صرف نظر مي کرد و با مرامش سازگاري نداشت مسخره اش مي کردند. او را بچه ننه صدا مي کردند اما برايش مهم نبود.
تنها ايرادي که در وجودش بود و عذابش مي داد زود عصباني شدنش بود که باعث مي شد کنترلش را از دست بدهد.
محوطه اي که مربوط به گروهان مهندسي - رزمي مي شد حدود هزار متر مربع بود و چند سنگر از زمان جنگ ايران و عراق و چند کانتينر در آن وجود داشت. اطراف سنگر هم ماشين آلات مهندسي از قبيل کمپرسي، لودر، تراکتور و غيره وجود داشت. آهن آلات و مصالح مورد نياز کار نيز هر يک در گوشه اي انبار شده بود. انبار را که پلمپ زد ساعت اداري پادگان به پايان رسيده و سرويس هاي عبور و مرور از در پادگان خارج مي شدند. صداي دلخراش تراکتور مهندسي نيز ديگر به گوش نمي رسيد. خيلي از دست سربازها عذاب مي کشيد. تنها آرزويش اين بود که فقط و فقط اعصابش در طول خدمت راحت باشد و بس. به کنار تانکر آب مهندسي که زير درخت سروي قرار داشت رفت. لباس خيس از عرق را از تنش بيرون آورد و سر و صورتش را با آبي که از آفتاب داغ تر بود شست. همه ي سربازها از دست گرما فرار کرده و به آسايشگاه هاي شان رفته بودند. او تنها کسي بود که در محوطه ي مهندسي به چشم مي خورد. زير تنها سايه اي که از درخت سرو به جا مانده بود و روي تکه سنگي نشست و به فکر فرو رفت.
- خدايا چه کنم که خيالم راحت شود.
هميشه از چيزي رنج مي برد. چيزي که درونش را نابود مي کرد و مي سوزاند و علاج و درمانش هم نامعلوم بود. آفتاب با نور طلايي اش مي درخشيد. درخششي که چشم، آن را زيبا مي پنداشت و بدن از گرمايش مي رنجيد و ناله مي کرد. باد گرمي نيز از طرف جنوب وزيدن گرفته بود و وقتي با صورت خيس از آب او برخورد مي کرد، گرماي چندش آوري را احساس مي کرد. دستي به صورتش کشيد. خيسي صورتش ديگر تبخير شده و جاي آن را کمي شوره گرفته بود. دوست داشت هر چه زودتر به آسايشگاه برود و زير باد خنک کولر استراحت کند. اما از قيافه ي يک يک بچه ها خسته شده بود. گرماي طاقت فرساي بيرون آسايشگاه برايش صدها بار بهتر از قيافه بچه هايي بود که چشم ديدن او را نداشتند. البته جرئت نمي کردند با او در بيفتند. نه بچه هاي مهندسي نه قسمت هاي ديگر. چون مي دانستند با همه ي مرامي که دارد اگر جوش بياورد و آمپرش بالا برود، کسي جلودارش نيست. چند تا از بچه ها هم بودند که سيد را از جان و دل مي پرستيدند و بچه هاي ديگر به آن ها «نوچه سيد» مي گفتند. بيشتر اوقات سيد با همين چند نفر مي گشت و احترام خاصي براي آن ها قائل بود.
بيست بهار از زندگي اش را گذرانده بود. سال هاي عمرش عدد زيباي بيست که دوران نشاط است پر مي کرد. بندهاي پوتينش را باز کرد. جوراب هايش را درآورد و به طرف نمازخانه کوچک پادگان به راه افتاد. زمين هايي که تا چند ماه پيش پُر از طراوت و سبزي بود و کرم هاي پروانه در بين آن ها وول مي خورد حالا به دشتي از خار و خاشاک تبديل شده بود. حتي ذره اي سبزي در آن پيدا نبود، تا دل آدمي به آن خوش باشد. به غير از چند قمري، هيچ جانوري به چشم نمي آمد. درختان اکاليپتوس قسمتي از پادگان را پوشانده و تنها رنگ سبزي که در پادگان وجود داشت همين درختان بود و لباس هاي درجه داران و افسران کادر، که آن هم رنگ يشمي بود و چنگي به دل نمي زد.
حال آفتاب به بالاي سرش رسيده بود و از صداي بلندگوي نمازخانه مي شد فهميد که چيزي به اذان ظهر نمانده است. به نمازخانه نزديک شده بود. به وضوح صداي اذان را مي شنيد. وقتي صداي اذان را مي شنيد براي لحظاتي فکرش از خود و اطرافيان و اين دنياي پوچ آزاد مي شد و مي توانست براي مدتي در خيالي ديگر زندگي کند. جلو نمازخانه وضو گرفت. پاهايش را شست و وارد نمازخانه شد. صداي جرجر پنکه هاي سقفي که معلوم بود مدت زيادي است روغن کاري نشده اند، آرامش نمازخانه را به هم زده بود. تک و توکي از سربازان در کناره ي ديواره هاي نمازخانه تکيه داده بودند و عرق پيشاني خشک مي کردند. در گوشه اي از نمازخانه نشست و به اذان گوش سپرد. در فکرش روزهاي کودکي را به خاطر آورد. روزهايي که هر وقت صداي اذان از مسجد شنيده مي شد، اگر بازي هم مي کرد، دست از شور و نشاط بازي بچگانه مي کشيد و دوان دوان به طرف مسجد کوچک محله شان روانه مي شد تا کس ديگري زودتر ميکروفن را در دست نگيرد. گاهي وقت ها آن قدر نفس نفس مي زد و ضربان قلبش بر اثر دويدن شديد مي شد که صداي آن همزمان با اذان گفتنش از بلندگو شنيده مي شد. گاهي هم براي گفتن اذان با يکي - دو تا از بچه ها دعوايش مي شد و همين باعث شده بود که حاج علي، خادم مسجد محله اذان گفتن بچه ها را نوبت بندي کند. آن روزها به خود مي باليد که برعکس بچه هاي محل به جاي هفته اي يک دفعه هفته اي دو دفعه اذان مي گويد. يک روز به جاي اذان، اقامه گفته بود. آن روز از خجالت سرخ شده و به همين خاطر سه روز به مسجد نرفت.
تبسمي روي لبانش نقش بست و چهره اش کمي از اخم بيرون آمد. اذان به پايان رسيده بود و امام جماعتي هم در کار نبود تا نماز را به جماعت بخوانند. فرقي هم نمي کرد. امام جماعت هم که مي آمد آن قدر عجله داشت که نماز را به پايان برساند و از پادگان فرار مي کرد. البته نيامدن امام جماعت به پادگان در بعضي مواقع باعث خوشحالي سربازان بود، چون باعث مي شد زودتر ناهار بخورند. سيدابراهيم نيز نماز فرادا را بيشتر مي پسنديد و زياد علاقه اي به خواندن نماز جماعت در پادگان نداشت. هر کس سعي مي کرد زودتر نمازش را بخواند تا در صف ناهار جزو اولين نفرها باشد و زود شکم خالي اش را پر کند.
شروع به خواندن نماز کرد، عرق بدنش زير باد پنکه سقفي کم کمک فرو مي نشست و آرامش خاصي در بدنش به وجود آمده بود. نمازش را در آرامش خواند و به طرف آسايشگاه روانه شد. يقلاوي به دست در صف ايستاد. نوبت به او که رسيد، کفگيري پلو و کمي خورش بادمجان ناهار ظهر بود. سالن غذاخوري پادگان از همه جا بهتر بود. سالني با ميزهاي پنج نفره که چند کولر گازي درونش را مانند يخچال خنک کرده بود. با وارد شدن به سالن براي نيم ساعتي مي شد با آرامش روي صندلي نشست و غذا خورد. ناهار را که خورد به طرف آسايشگاه رفت. لباسش را عوض کرد و روي تخت دراز کشيد، تا خستگي کار صبح تا ظهر را با چند ساعت استراحت برطرف کند.آسايشگاه با حدود پنجاه تخت دو طبقه، طوري بود که نفس کشيدن را دشوار مي کرد، صداي دلخراش بعضي از سربازان که خوشي زير دلشان زده بود هم قوز بالاقوز بود. کمي اعصابش به هم ريخت. اما جلو خودش را گرفت.
صداي سربازي که بيشتر مواقع در عالم هپروت به سر مي برد و معتاد به کشيدن حشيش بود، کلافه اش کرده بود. خيلي سعي کرد جلو خودش را بگيرد، اما صداي او سوهان اعصابش شده بود و شکنجه اش مي داد. با اين که از نظر روحي، وضعيت رضايت آميزي نداشت اما آرامش به خرج داد و با آرامي گفت: «سرکار ساکت باش! مي خواهم کمي استراحت کنم.» و دوباره سرش را روي بالش گذاشت تا بخوابد. اين دفعه صدا بلندتر و به قهقهه تبديل شد. صورتش سرخ شده و چشمانش از حدقه بيرون زده بود اما باز هم خودش را کنترل کرد. وقتي سرباز کار خودش را تکرار کرد، سيد کنترلش را از دست داد و با صداي بلند فرياد زد: «سرکار! خفه شو! بي دين خفه شو! بي ايمان خفه شو!»
طرف مقابل که نامش امين بود شوکه شد. با صداي بلند سيد آسايشگاه در سکوتي هولناک فرو رفت. فقط صداي کولرهاي گازي به گوش مي رسيد. با خيالي راحت روي تخت دراز کشيد تا کمي استراحت کند و زير لب زمزمه مي کرد: «لعنت بر شيطان!» در سکوت آسايشگاه امين که کم آورده بود شروع به جواب دادن کرد: «هر حرامزاده اي که پيدا مي شه شروع به داد و بيداد مي کنه.» همين که کلمه ي حرامزاده به گوش سيد خورد با سرعتي که خودش هم باورش نمي شد از روي تخت جستي زد و به طرف کسي دويد که حالا فقط دوست داشت جانش را بگيرد.
هيچ کس جرئت نمي کرد از روي شوخي و دوستي به او توهين کند. چه برسد که از روي دشمني بخواهد به او فحش بدهد. محمود که تختش مجاور تخت ابراهيم بود، فهميد که موضوع از چه قرار است. با سرعت خودش را به سيد رساند و او را گرفت تا اتفاقي نيفتد. ابراهيم تنها به اين فکر مي کرد که طرف مقابلش را با چنگ و دندان تکه تکه کند و روح از بدنش جدا کند. آن چنان مشت هايش را گره کرده بود و چشمانش از حدقه بيرون زده بود که کسي جرئت نمي کرد جلو او را بگيرد جز محمود که اخلاق و رفتار سيد را خوب مي شناخت و اين را هم مي دانست که او پس از چند لحظه آرامش خود را باز مي يابد. سيد داد مي زد: «خدايا! مادرم سادات، پدرم سادات، چه طور اين بي شرف مي تونه به من فحش ناموس بده!»
محمود با هر بدبختي که بود او را آرام کرد. ناگهان امين که معلوم بود در خماري به سر مي برد داد زد: «پدرسگ! حرف حسابت چيه؟» ابراهيم طاقتش تمام شده بود. با هر تلاشي بود خود را از دست محمود بيرون کشيد و شروع به مشت انداختن به سر و صورت امين کرد. با يک لگد او را به زمين زد و تا مي خورد کتکش زد و اگر سربازان ديگر به داد امين نمي رسيدند سيد از کشتن او غافل نمي شد. با موادي که امين مصرف مي کرد حتي حال راه رفتن هم نداشت، چه رسد به اين که بخواهد دعوا کند و کسي را بزند. نفسش به شماره افتاده و زير چشمانش کبود شده بود. از دماغش خون جاري بود و از درد کمر مي ناليد. با سر و صدايي که از دعوا بلند شده بود، مسئول شب، خود را به آسايشگاه رساند و دعوا با آمدن مسئول شب خاتمه پيدا کرد. ابراهيم و امين هم به همراه مسئول شب به طرف پاسدارخانه رفتند تا افسر نگهبان تکليف آن ها را معلوم کند. مسئول شب با صدايي ناراحت گفت: «سيد! از همه توقع اين کار را داشتم بجز تو. تو ديگه چرا؟ تو که خودت الگوي بچه ها هستي. هر افسري که مي خواهد مثال خوب از سربازان بزند اسم تو رو مي ياره.»
چشمان سيد پر از اشک شده بود، با صداي بلند فرياد زد: «خدايا دردم رو به کي بگم. يه آدم پست فطرتي که قيافه اش مفت نمي ارزه و به مشتي بند نيست به من مي گه حرامزاده!» و هاي هاي گريه مي کرد تا عقده اش خالي شود.
باد سوزاني مي وزيد و هواي شرجي امان هر رهگذري را مي بريد. تک و توکي درخت کُنار کنار فنس پادگان به چشم مي خورد. آن طرف فنس ها فقط بيابان ديده مي شد و چند درخت خرما که به تازگي ثمر داده بودند. همه جا زردپوش بود. راه خاکي آسايشگاه تا پاسدارخانه را با پوتيني که از خاک، سفيدرنگ شده بود پيمود. از پله ها بالا رفت. از تشنگي دهانش خشک شده بود. حتي نتوانست جرعه اي آب از منبع پاسدارخانه بنوشد. گرما عذاب آور بود، چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد. افسر نگهبان گفت: «بفرماييد.»
- ببخشيد از نيروهاي مهندسي هستم.
افسر نگهبان نگاهي به قيافه به هم ريخته او کرد و با لحني جدي گفت: «دعوا مي کني؟ اغتشاش مي کني؟ مي دمت دادسراي نظام پوست از سرت بکنن! پدرتو درمي يارم فکر کردي اين جا خونه ي خاله است.»
ابراهيم هم کنترلش را از دست داد و با صدايي بلند گفت: «جناب سروان اولا زود قضاوت نکن، در ثاني احترام خودت را نگه دار و توهين نکن. آن کسي هم که کتک خورد به خاطر توهينش بود. من اگه ده سال هم تو زندان نظام سر کنم حوصله ي يک توهين اون و صدتا مثل اون رو ندارم.»
افسر نگهبان از رک گويي سيد يکه خورد و ديگر چيزي نگفت. بعد از اين که حرف هايش تمام شد بيرون آمد و به اتاق افسر نگهبان رفت.
ابراهيم، پشت ديوار پاسدارخانه نشسته بود و به فکر فرو رفته بود که خدايا نکند حرف هاي افسر نگهبان درست باشد و او را به دادسرا بفرستند. خيلي نگران شده بود از اين مي ترسيد که به اعتبارش پيش فرمانده و مافوق هايش لطمه اي وارد شود. عرق سردي روي پيشاني اش نشست و چهره اش نشان مي داد که هراس دارد. بعد از کمي پرس و جو از امين و سر و صداهايي که از داخل اتاق افسر نگهبان مي آمد، دژبان به سراغش آمد و او و امين را به طرف بازداشتگاه برد تا فعلا در آن جا به سر ببرند. دژبان آن ها را به طرف در آهني با ميله هايي که شبيه زندان بود برد و آن ها وارد اتاقي شدند که حدود ده متر مساحت داشت و در و پنجره اش با ميله هاي آهني مسدود شده بود. و براي روشنايي اندک اتاق بود. اتاقي که کولر هم نداشت.
ابراهيم قصد داشت وقتي دژبان رفت امين را به حد مرگ کتک بزند و منتظر فرصت بود تا دژبان از محوطه بازداشتگاه خارج شود. گرماي بازداشتگاه اعصابش را متشنج کرده بود و هر لحظه حالش خراب تر مي شد. دلقک بازي هاي امين در بازداشتگاه و حرکاتش باعث رواني شدن سيد شده بود. تصميم خودش را گرفته بود. شلوارش را که تنها سلاح او در بازداشتگاه محسوب مي شد درآورد و منتظر فرصت بود تا کار را يکسره کند. افکار شومي در سر داشت و هر لحظه به مقصودش نزديک تر مي شد. خيلي دوست داشت سلاح پيشرفته تري در دست داشته باشد اما چون دژبان تمام وسايل شخصي از جمله فانوسقه، ساعت، گترشلوار و... را از او تحويل گرفته بود، تنها چيزي که به او براي رسيدن به افکار شومش کمک مي کرد، شلوار نظامي بود و بس! شلوار را چند پيچ داد تا به صورت رشته طنابي درآيد و آن را کنار خود گذاشت تا موقعيت مناسبي فراهم شود. خورشيد تابان هر لحظه خود را بيشتر پشت کوه ها مخفي مي کرد تا از چشم نامحرمان زمان دور بماند و هواي آسمان هر لحظه تاريک تر مي شد و چهره ي غم به خود مي گرفت.
با رسيدن شب، هواي بازداشتگاه گرم تر و گرم تر مي شد و خواب را از ديده ها گرفته بود. همين باعث شده بود که امين هم خوابش نبرد. انگار مي دانست چه سرنوشتي در انتظارش است. پشت در بازداشتگاه ايستاده بود. يک چشمش ابراهيم را مي پاييد و چشم ديگرش بيرون را تماشا مي کرد.
هدف ابراهيم فقط انتقام بود و بس. خون جلو چشمانش را گرفته بود. منتظر بود و با چشماني هوشيار انتظار مي کشيد که امين فقط براي يک لحظه چشمانش را روي هم بگذارد تا او کارش را عملي کند و به آرزوي شيطاني اش برسد. آخرين مرخصي يادش آمد. مادر قرآن را بالاي سرش گرفت و او را غرق بوسه کرد، و پدر چند قطره اشک در گوشه چشمانش جمع شد، خواهرش هم بغضي سنگين در گلو داشت، اما نمي توانست حرف دلش را به زبان بياورد. با روبوسي با پدر و خانواده اش خداحافظي کرد. مادر گفت: «ابراهيم فقط قول بده خدمت را با سربلندي تمام کني و براي خودت دردسر درست نکني.» با سر حرف هاي مادرش را جواب داد.
خستگي، کار خود را کرد و امين به خواب فرو رفت. چند دقيقه اي مکث کرد تا او آخرين خواب زندگي اش را با آرامش به پايان برساند. خورشيد غروب کرده بود و صداي تلاوت قرآن از بيرون بازداشتگاه به گوش مي رسيد. بلند شد و آهسته خود را بالاي سر امين رساند. همين که خواست به هدف شوم خود دست پيدا کند، صداي الله اکبر از بيرون بازداشتگاه به گوشش رسيد. دستش لرزيد و شلوار از دستانش رها شد. به کناره ي پنجره ي بازداشتگاه رفت، پشت ميله ها ايستاد و به آسمان نگاه کرد. اشک تمام گونه اش را خيس کرده بود. اذان رو به اتمام بود. با صداي بلند دژبان را صدا زد تا براي وضو در بازداشتگاه را باز کند. شلوارش را پوشيد به طرف روشويي رفت، وضو گرفت، نماز مغرب و عشاء را در حياط بازداشتگاه خواند و دو رکعت نماز شکر به جا آورد، دلش پاک پاک شده بود. نمازش را که تمام کرد دژبان صدا زد: «فخري مرخص هستي.»
با تعجب از دژبان پرسيد: «چه کسي اين دستور را داد؟» دژبان هم گفت که فرمانده ي مهندسي رزمي با افسر نگهبان تماس گرفته و با شرح دادن ماجرا از او خواسته بود که سيد را از بازداشتگاه بيرون بياورد.
وسايل شخصي خود را تحويل گرفت و به اتاق افسر نگهبان رفت تا از او تشکر کند. با زدن چند ضربه به در وارد شد. افسر نگهبان با خوشرويي از او استقبال کرد و در آخر گفت: «خيلي خوشم اومد از رفتارت، چون جوان رک گويي هستي و زير بار زورگويي نمي روي.»
لبخندي در گوشه ي لب هاي ابراهيم پيدا شد. از افسر نگهبان خداحافظي کرد و به طرف آسايشگاه روانه شد. امين هنوز در آسايشگاه به سر مي برد و آن قدر خمار بود که نفهميد چه اتفاقي افتاده است.
آسمان صاف صاف بود و چند ستاره بالاي سر او خودنمايي مي کردند. همه جا تاريک بود و فقط راه آسايشگاه با چند چراغ لاک پشتي روشن بود. ماه هم شب هاي اول خود را مي گذراند. به آسايشگاه که رسيد، از پله ها بالا رفت و يکراست روي تخت دراز کشيد تا آسوده بخوابد. بچه ها از ديدن او تعجب کرده بودند و هر کسي مي خواست بفهمد که جريان او و امين به کجا کشيده شده؟ محمود بالاي سرش آمد و گفت: «ابراهيم چي کار کردي مگه بازداشت نبودي؟»
- چرا بازداشت بودم ولي حالا آزاد شدم. راستي از بابت تلفن دستت درد نکنه ان شاءالله بتونم جبران کنم.
چشمانش را روي هم گذاشت و به فکر فرو رفت. باورش نمي شد که اين چند ساعت چه طور گذشته است؟ او کجا و کشتن کجا؟ خودش هم مي دانست که اگر صداي اذان به گوشش نمي رسيد همه چيز تمام شده بود و حالا جايش ديگر اين جا نبود. مي دانست که معجزه اي بزرگ رخ داده است. با خود گفت: «خدايا تا آخر عمر آن قدر اذان مي گويم تا نفسم بگيرد و از پا بيفتم.»