■ خاطراتی از نماز1
در راه يقين
مينا مزيدي
او در خانواده اي مذهبي و متعصب متولد شد. دو برادر بزرگ تر و يک خواهر کوچک تر از خود داشت. در شهر کوچک شان تنها تفريح او سر زدن به منازل مؤمنين يا رفتن به کلاس هاي قرآن بود.
اما او روحيه ي مذهبي نداشت. نصايح ديني و اخلاقي مادربزرگ را مي شنيد. ولي هرگز آن قيافه ي مطيع را که آن ها دوست داشتند به خود نمي گرفت. ابروهايش را بالا مي داد و لب هايش را غنچه مي کرد و به سقف و در و ديوار نگاه مي کرد. داستان شنيدن را بسيار دوست مي داشت و از مادر و مادربزرگ مي خواست تا داستان زندگي پيامبران را برايش نقل کنند. آن ها هم با استفاده از اين موقعيت انواع و اقسام پند و نصيحت ها را لابه لاي داستان به خورد او مي دادند. اما او از داستان يوسف، شکوه و جلال قصر فرعون و چشم هاي زيباي زليخا را به خاطر سپرد. از داستان سليمان، عشق پادشاه شدن را به يادگار گرفت. عظمت ايستادن بر عرشه کشتي و راندن در اقيانوس تنها لحظه ي با شکوه داستان نوح بود. او از داستان محمد(ص) تنها به ياد داشت که خديجه زني ثروتمند بوده است.
او قبول داشت که دروغ گفتن کار بدي است و دزدها هم به جهنم مي روند. اما نمي فهميد که چرا مؤمنين به خاطر يک دروغ کوچک آن همه به خود زحمت مي دادند تا خدا آن ها را ببخشد. يا حتي بدتر از آن چرا يکي از آن ها آن طور که مادربزرگ مي گفت، خودش را مجبور کرد که چهل روز روزه بگيرد؛ فقط براي اين که گفته بود: «اه، چه هواي گرمي!»
او نمي توانست قبول کند که وقتي خودش به سن تکليف رسيد از اين کارها بکند. از طرفي مادر مي گفت، بدون رياضت کشيدن نمي توان به بهشت رفت. پس فکر کرد: «آدم بدبختي مثل من را به بهشت راه نمي دهند. چون من نمي توانم پا روي نفسم بگذارم و بستني نخرم. يا به جاي کارتون ديدن، قرآن بخوانم و پاي صحبت هاي ملازينب بنشينم.»
وقتي نه ساله شد، بايد نماز مي خواند، روزه مي گرفت و حجابش را رعايت مي کرد. روزه گرفتن را دوست داشت. چون دست کم سر سفره ي افطار هيجاني وجود داشت. اما نماز را نه. چه لزومي داشت که هر روز دولا و راست بشود و کلمات تکراري را به زبان بياورد و آن جزئيات سخت شک 1 و 2 و 3 را ياد بگيرد. اگر هم چيزي جا انداخت، دوباره از اول شروع کند. اين ديگر خيلي زور بود. تنها چيزي که باعث شد بدون حرف تن به نماز بدهد، ترس از جهنم بود. مي ترسيد يک جلاد وحشتناک او را قطعه قطعه کند. همان طور که کفار را مي کرد. يا مجبورش کنند محتويات چاه توالت را بخورد. همان طور که يزيد مي خورد. موهايش را مي پوشاند زيرا در يکي از روضه ها شنيده بود که اگر موهايش بيرون بيايد در جهنم از آن آويزان مي شود.
بدين ترتيب خود را اسير و بدبخت مي ديد. هر کاري مي کرد از چشم خدا دور نمي ماند و اگر او نيت قربة الي الله نکرده بود، حتما جهنم را برايش داغ تر مي کردند. اگر براي امام حسين و پسران و دخترانش گريه نمي کرد، آن ها شفاعتش نمي کردند و مي گذاشتند فرشته ها او را به جهنم ببرند. چرا خوب بودن بايد اين قدر سخت باشد و چرا خدايي که مي گفتند مهربان است مي گذاشت تا او را به جهنم ببرند؟ فقط به خاطر اين که يادش رفته قبل از رکوع تکبير بگويد.
وقتي يازده ساله بود يکي از روزهاي سرنوشت ساز زندگي اش آغاز شد. ظهر بود. بايد به مدرسه مي رفت و مشغول نماز خواندن بود. چون عجله داشت، سهوا نماز ظهر را سه رکعتي خواند. در رکعت آخر نماز عصر يکباره متوجه اشتباهش شد. دست و پايش شل شد. حالا بايد هر دو را از اول مي خواند. هم ظهر و هم عصر. در حالي که ديگر وقتي برايش باقي نمانده بود. به گريه افتاد. برادر بزرگش، مسعود در حالي که شلنگ تخته مي انداخت،از پاتوق هرروزه اش يعني مغازه ي عمو برمي گشت که چشمش به خواهر گريانش افتاد.پرسيد: «چي شده سعيده؟ چرا گريه مي کني؟»
وقتي قضيه را از لابه لاي گريه هاي خواهرش شنيد، زد زير خنده و گفت: «اين که گريه ندارد. وقتي از مدرسه برگشتي بخوان.»
سعيده با وحشت گفت: «آخر فضيلتش کم مي شود.» ولي برادرش با بي خيالي گفت: «خوب بشود. اصلا بگذار قضا بشود. اشکالي ندارد که. اصلا از خودت پرسيده اي براي چه نماز قضا وجود دارد؟ خوب براي اين که آدم ها وقت نمي کنند سر وقت نماز بخوانند، قضايش را مي خوانند.»
موضوع به نظرش منطقي آمد. مثل اين که داداش خيلي چيزها مي دانست. آرام شد. لحظاتي گذشت. نتوانست جلو کنجکاوي خودش را بگيرد. پرسيد: «به نظر تو آدم اگر از يکي خوشش نيايد گناه کرده؟»
- نه. خوب خوشت نمي آيد ديگر. دست خودت که نيست. مثلا من اصلا از آقاي غفوري که هر روز مي آيد مغازه ي خان عمو خوشم نمي آيد. شکم گنده ي بدترکيب! فکر مي کند که از همه بيشتر سرش مي شود.
وقتي مسعود قيافه ي وحشتزده خواهرش را ديد و دريافت که بچه ي بيچاره فکر کرده اگر از کسي خوشت نيايد گناه بزرگي کرده، دلش کباب شد. با ملايمت پرسيد: «سعيده جون از کسي بدت مي ياد؟»
- اوهوم.
اما وحشت داشت بگويد از چه کسي. مسعود اصرار کرد. «خوب بگو ديگر من هم مي شناسمش.»
- اوهوم... ملا... ملازينب.» مسعود هم چنان با شفقت نگاهش مي کرد.
- وقتي حرف مي زند تفش را قورت نمي دهد. وقتي کف دهنش را مي بينم حالم بد مي شود.
مسعود بلندترين خنده يعمرش را کرد.آن روز آغاز صميميت خواهر و برادر بود. مسعود دريافت سعيده تا چه حد تحت تأثير افکار خشک مادر و مادربزرگ قرار دارد. نتوانست مظلوميت خواهرش را تاب بياورد. او و برادرش سعيد تحت تأثير افکار خان عمو روحيه ي بهتري داشتند. از آن پس او آزادانه افکارش را براي خواهرش مي گفت و ابدا به مغايرت آن ها با تعاليم مادر و مادربزرگ اهميت نمي داد. به راستي براي سعيده لذت بخش بود که دريابد کس ديگري همانند او مي انديشد و او تنها انساني نيست که از خنديدن و شاد بودن خوشش مي آيد.
پس از آن بارها دروغ گفت و ديد که عذابي بر سرش نازل نشد.ترسش ريخت. مثل اين که عذاب وحشتناک چندان هم زودرس نبود. بندبند وجودش شل شده بود. او شروع به تجربه کرد. دروغ هاي بيشتري گفت، به عقب رفتن روسري اش اهميت نداد. به نامحرم نگاه کرد. در مجالس غيبت نشست و خود نيز غيبت کرد. رمان هاي ممنوع خواند و کم کم از شر نماز هم خلاص شد. اين همه چيزهاي هيجان انگيز در دنيا بود. براي چه بايد از جهنمي که معلوم نيست واقعا باشد اين همه ترسيد و زندگي را بر خود حرام کرد؟ البته براي اين که مادر و مادربزرگ نفهمند او چه مي کند، ناچار به ظاهرسازي شد. تظاهر مي کرد نماز مي خواند، در حالي که فقط دولا و راست مي شد. به همه چيز فکر مي کرد جز نماز خواندن و کاملا به خود حق مي داد که اين گونه باشد.
در طي سال هاي بعد با پا گذاشتن به سنين بلوغ، آن سرکشي و غرور مشهور در او پديدار شد. او با بي رحمي در مقابل مادر، مادربزرگ و گه گاه پدر مي ايستاد و از عقيده ي خود دفاع مي کرد. بارها قلب آن ها را شکست و به گريه شان انداخت. اما چندان اهميت نداد. اين آزادي که کم کم مزه ي آن را مي چشيد بسيار با ارزش تر از خشنودي والدينش بود. مادر و مادربزرگ سرکشي او را ناشي از نااهلي ذاتي اش مي دانستند و هرگز متوجه نقش دو برادر در اين مسئله نشدند. در خانواده ي آن ها تربيت دختر به عهده مادر و تربيت پسر به عهده ي پدر بود. و از آن جا که پدر راننده و هميشه در جاده ها بود، تربيت پسرها به عهده ي خان عمو افتاده بود. و مادر و مادربزرگ نظارت چنداني بر آن ها نداشتند. بي اطلاعي از افکار و آمال پسرها آن ها را آن چنان کرده بود که خود دوست داشتند.
سعيده در يکي از روزهاي پانزده سالگي اش طبق معمول در خانه راه مي رفت و افکارش را با صداي بلند بر زبان مي آورد: «واقعا که حرصم درمي آيد. هر روز اين بچه لوس هاي شهري را در تلويزيون نشان مي دهند که يکي مدال طلاي کاراته جوانان را گرفته، يکي شنا، يکي کشتي، يکي کوفت، يکي زهرمار. طوري هم حرف مي زنند که انگار نابغه اند. يکي نيست بهشان بگويد بدبخت ها هنر خودتان که نيست. وقتي يک باشگاه مجهز و سرويس رفت و آمد در اختيارتان بگذارند و از پنج سالگي بفرستنتان باشگاه بايد هم مدال بياوريد. وظيفه تان است. اگر نياوريد دليل بر بي عرضگي تان است. آن وقت بچه شهرستاني هاي بدبختي که در عمرشان يک استخر سرپوشيده نديده اند، بايد فکر کنند که ناتوان و بي استعدادند. پسرها به درک! هيچ امکاناتي هم که نباشد، با يک توپ پلاستيکي توي کوچه ها دق دل شان را خالي مي کنند. ما بدبخت ها چه کنيم. در اين کوره دهاتي که اسمش را گذاشته اند شهر، حتي يک باشگاه درست و حسابي پيدا نمي شود که به دادمان برسد. کلاس واليبال بانوان برپا مي کنند. اما هر وقت که مي روي مي گويند: «ببخشيد امروز آقايان مسابقه دارند. برويد فردا بياييد.» توي مدرسه هم که قربان مديرمان بروم، توپ ها را خريده تا قاب کنند براي ديوار دفتر. ساعت ورزش دو تا توپ درب و داغان هست براي چهل تا دانش آموز. حتي يک بار هم دستت به توپ نمي خورد. آن وقت مادربزرگ مي گويد: «چرا دخترهاي امروزي اين قدر جلف شده اند؟ مدام توي خيابان ها ولو هستند.» آخر بدبخت ها کجا انرژي شان را خالي کنند؟ کجا يک کم هيجان پيدا کنند؟ کجا احساس کنند زنده هستند؟ کي جواني کنند، کي بخندند، کي شاد باشند؟ اه! الهي همه ي اين مردها بميرند. اگر اين خون آشام ها نبودند که ما اين قدر بدبخت نبوديم. نمي تواني به باشگاه بروي، چون مردها اشغالش کرده اند. نمي تواني توي خيابان راه بروي چون چپ و راست متلک مي گويند و بي احترامي مي کنند. نمي تواني بلند بخندي چون مردها به گناه مي افتند. بايد توي خانه بماني و خفه خون بگيري تا اجتماع سلامت بماند. نبايد لباس شيک و خوشگل بپوشي چون مردها تحريک مي شوند. آن وقت جامعه در برابر اين همه فداکاري براي «سالم ماندن جامعه» به تو چه مي دهد؟ امنيت؟ احترام؟ شخصيت؟ امکانات؟
نخير... نخير...»
مادر هرگز نمي فهميد که سعيده از چه و براي چه ناراضي است. او خانواده اي داشت که حمايتش مي کردند. لباس خوب مي پوشيد و غذاي خوب مي خورد. مي توانست آشپزي و خياطي کند. به خوبي قرآن مي خواند و قيافه ي خوبي هم داشت. مسلما موقعيت خوبي هم براي ازدواج داشت. ديگر چه مي خواست؟ اين ناسپاسي هايش به منزله ي کفرگويي بود. بايد ادبش کرد. بايد حدّش را ياد بگيرد. مادر با عصبانيت فرياد زد: «اگر يک کلمه ي ديگر بگويي به فاطمه ي زهرا قسم ديگر دختر من نيستي!»
يکباره عصبانيت سعيده فروکش کرد. پوزخندي زد. انگار براي مشاجره اي جدي موضع مي گرفت. با خونسردي گفت: «من از شکم تو درآمده ام و هيچ چيز اين را عوض نمي کند.»
مادر هم چنان غضبناک گفت: «همين که گفتم... اي کاش مي مردم و تو را نمي زائيدم.» مادر ادامه داد: «تو چه مرگت است چه مي خواهي؟ چي کم داري، شکمت گرسنه است يا تنت برهنه است؟ يا عاشق شدي و ديوانه بازي درمي آوري؟»
مادر هم چنان که مي ناليد، آرزو مي کرد سعيده قهر کند و به اتاقش برود و تا فردا صبح بيرون نيايد. اما مي دانست که اين غيرممکن است. او طبق معمول با وقاحت تمام مي ايستاد و جواب مي داد و در نهايت که
مادرش به گريه مي افتاد شانه هايش را بالا مي انداخت و تلويزيون را روشن مي کرد. سعيده مستقيم ايستاد و دست هايش را به کمر زد: «هاها. خيلي دلت مي خواهد عاشق شده باشم تا زودتر از شرم خلاص شوي. اما نخير! آقا بالاسر نمي خواهم. نمي خواهم کنيز بي اجر و مزد بشوم، يک ماشين جوجه کشي. اصلا مي داني چيست تو حتي يک کلمه از حرف هاي مرا نمي فهمي! نمي فهمي چه مي خواهم. چه زندگي اي را دوست دارم. مي خواهي از من يکي بسازي مثل خودت. سر به زير، مطيع، بي توقع، که تنها سرگرمي اش رفتن به مسجد و مطالعه ام منحصر به مفاتيح باشد.»
در ضمن حرف هايش به ياد زنان غربي افتاد که چه قدر آزادانه تحصيل مي کردند و مشغول به کار مي شدند. مگر او چه کمتر از آنان داشت؟ واقعا هيچ. تنها تفاوت آن ها در دين بود. آري دين. اين اسلام بود که باعث اين همه تفاوت و تبعيض شده بود. از کشفش شگفت زده شد. بله اين اسلام بود که زنان را وادار به اطاعت از پدر و شوهر مي کرد. اين اسلام بود که زنان را خانه نشين کرده بود. اين اسلام بود که وادارش کرده بود اين چادر سياه رنگ را بر سر بگذارد. به مادرش گفت: «البته تقصير تو نيست که اين طوري هستي. بله تقصير تو نيست. تو هم قرباني شده اي. زندگي ات فنا شده. اما حالا چرا خودت شدي عامل فنا کردن زندگي ديگران، من نمي دانم. همه اش به خاطر اين دين است که من احساس خفگي مي کنم. اي کاش مسلمان نبودم. اي کاش زرتشتي بودم يا مسيحي. آن ها مثل ما مسلمان ها اين قدر دغل و آب زيرکاه نيستند.»
سعيده در هنگام گفتن اين حرف ها ديگر عصباني نبود. خيلي متفکرانه حرف مي زد. مادر فهميد که مشاجره ي امروزشان با اوقات ديگر متفاوت است. سعيده علنا از اسلام بد مي گفت. وحشت سراپاي وجودش را فرا گرفت. ياد داستان هايي افتاد که در آن ها زنان و مردان مؤمني بودند که کفاره ي گناهان شان داشتن فرزنداني نااهل بود. بي آبرويي و بدبختي؛ اين بود دورنماي زندگي دخترش. به شدت احساس درماندگي کرد. سعيده پاره ي تنش بود و دستي دستي خودش را بدبخت مي کرد. از مادرش متنفر بود و از هيچ کس حساب نمي برد. بايد چه مي کرد؟ خشم خداوند و عذاب آخرت را براي خود نيز مي ديد. اين دختر تمام زحماتش را بر باد مي داد. باز سوزشي آشنا را در قلب و چشم هايش احساس کرد و به گريه افتاد.
بعد از آن مشاجره، باز مادر به اميد آن که نصايحش در دختر اثر کند راه آشتي را در پيش گرفت و بعد از آن روز، تنها احساس ناراحتي کمرنگي در قلبش مانده بود و اميد جاي بيشتري داشت. اما سعيده در بحراني طاقت فرسا بود. او دين را چيز بدي نمي دانست اما به نظرش دين در زمان او آن قدر تحريف شده بود که هيچ عقل سالمي حکم به اطاعت از آن را نمي داد. تنها جلوه هايي که او از دين ديده بود. مراسم روضه و دعا و سفره انداختن بود، که در آن زنان بي سوادي شرکت مي کردند که تنها هنرشان خوب گريستن بود. آن ها مي گريستند، ناله مي کردند و آه مي کشيدند. بعد چشم هاي شان را پاک مي کردند و به منازل خود برمي گشتند. بدون اين که کوچک ترين تغيير مفيدي در زندگي شان به وجود آمده باشد. البته بي سواد بودن شان تقصير پدر و مادرهاي شان بود. اما آن ها حداقل مي توانستند چيزهاي مفيدي درباره ي تربيت فرزندان و آداب معاشرت ياد بگيرند؛ اگر واعظان به آن ها نمي گفتند که عشق اهل بيت و گريستن براي آنان براي هر دو دنيا کافي است.
سعيده دين را طور ديگري مي ديد. به نظر او اساسا پيامبر مبعوث شد براي اين که اخلاق را تکميل کند و به انسان ها توانايي خوب ديدن ديگران را بدهد. پيامبر هرگز نمي خواست به انسان ها بگويد که چه طور کشاورزي کنند، چه طور نساجي کنند و چه طور سياست و اقتصادشان را تنظيم کنند. کشف اين علوم بر عهده ي انسان ها بود. اين موضوع به نظرش کاملا واضح بود و خيلي عصباني مي شد وقتي معلم ديني ادعا مي کرد که قرآن و سنت پاسخگوي تمام نيازهاي بشري اعم از علوم انساني و تجربي است. سعيده خيلي دوست داشت از او بپرسد که از توي قرآن چه طوري مي توان فهميد که بازار بورس چه گونه جايي است يا آپولو را چه گونه هوا مي کنند؟
سعيده در ذهن خود دنيايي بدون دين تصور کرد. اوضاع اين دنيا کاملا آشفته بود. او مردان و زنان بسياري را مي شناخت که فقط به خاطر ترس از جهنم گناه نمي کردند. اگر به آن ها گفته مي شد که جهنمي وجود ندارد، همه چيز را به هم مي ريختند.او حتي زني را در همسايگي شان مي شناخت که در اوج فقر و بيماري دست و پا مي زد. اما به زندگي اش با اميد ادامه مي داد زيرا مي دانست تحمل کردن و دم بر نياوردن او را به بهشت مي رساند. پس بهشت و جهنم موجودات مفيدي هستند که توانسته اند بسياري از عوام را اين گونه کنترل کنند. بله وجود آن ها لازم است. اما بعد از اين همه مادربزرگ را به ياد مي آورد که در پاسخ بسياري از سؤال هاي معقولش مي گفت: «ديگر اين حرف را نزن. والا به جهنم مي روي.»
سعيده به ياد مي آورد که چه قدر ساده دلانه حرف هاي مادربزرگ را باور مي کرد. دوباره خشمگين مي شد و مي انديشيد که اگر دين براي رستگاري انسان ها آمده چرا اين گونه آن ها را از تفکّر و چون و چرا باز مي دارد و مي خواهد انسان ها را مجبور به پذيرش اصول نوشته شده ي غيرقابل تغيير بکند؟ چرا مي خواهد انسان ها را از لذت درک حقيقت محروم کند؟
سعيده اين سؤالات را از برادرانش پرسيد. با نااميدي دريافت که آن دو هيچ نمي دانند. بار اولي نبود که در پاسخ سؤالات او شانه بالا مي انداختند. هيچ کس نبود که کمي راهنمايي اش کند. هيچ کدام از افراد فاميل و هم کلاسي هايش درگير چنين مسائلي نبودند. به اين نتيجه رسيد تنها آدمي است که چنين پرسش هايي دارد. اين موضوع غمگينش کرد.
- هيچ کس ديگري مثل من فکر نمي کند. پس مادر درست مي گويد. حتما من يک ايرادي دارم که اين طوري هستم. نکند که اين تفکرات همگي باطل و بر خطا باشند؟ خدايا چه کنم؟
مدت زيادي گذشت و پرسش هايش هم چنان بي پاسخ ماند. هر روز با ديدن بي عدالتي ها و ظلم ها، از رفتار تبعيض آميز مادربزرگ بين او و برادرانش گرفته تا جنگ در فلسطين و فقر در آفريقا خشمگين تر مي شد. وقتي خود را در برابر همه ي آنان ناتوان مي يافت به افسردگي عميقي فرو مي رفت. ديگر مانند سابق به سر و کول برادرانش نمي پريد و به سمانه بي محلي مي کرد. حتي با مادر هم کمتر بحث و جدل مي کرد. مادر اين سکوت را به آرامشي دائمي تعبير کرد. قلبش آکنده از شادي بود. دختر خطاکارش سرانجام آرام گرفته بود و مي رفت تا انسان درستکاري باشد.
اما در انديشه سعيده، هر چيزي بود جز درستکاري. او به انجام دادن تمام آن اعمالي که مادر و مادربزرگ گناه مي دانستند فکر مي کرد. ديگر در نظرش هيچ کدام گناه نبودند. خودش را آن گونه که دوست داشت تصور مي کرد. در يک زندگي پر زرق و برق و سرشار از هيجان.
سفر به دور دنيا، ميهماني هاي با شکوه، همنشيني با نويسندگان و هنرمندان مشهور و همه ي اين ها به دور از زادگاهش ايران. در جايي که ديگر از اين هنجارهاي مسخره ي اجتماعش خبري نباشد و صداي غرولندهاي مادرش را نشنود. در آن جا هر طور که بخواهد زندگي خواهد کرد. دروغ خواهد گفت، بر عليه دشمنانش توطئه هاي ضد انساني خواهد چيد و در ميهماني هايش با مردان خوش صحبت خواهد رقصيد. در آن هنگام اگر به ياد مادر و خانواده اش بيفتد تنها پوزخندي خواهد زد. ياد آن ها هرگز مشوشش نخواهد کرد. زيرا هرگز قصد بازگشت به ايران را ندارد.
چند ماهي از شانزده سالگي اش مي گذشت. در يک بعدازظهر کسل کننده جلو تلويزيون لميده بود که متوجه عنوان يک مقاله در روزنامه، که کنار ديوار بود شد. مقاله «درباره سَنت اگوستين» بود. اين نام برايش آشنا بود. اما او را نمي شناخت. مقاله را خواند: «سنت اگوستين جواني شوريده و در جستجوي حقيقت بود. از مادرش که او را به پرهيزگاريِ مسيحي مي خواند جدا شد. و سال ها در قلمرو مسيحيت به تحصيل علوم پرداخت. سال ها مانوي و مبلغ اين دين بود. اما سرانجام پس از يک تحول روحي به عيسي مسيح روي آورد و زني را که بسيار دوست مي داشت رها و تجرّد و انزوا اختيار کرد، تا رستگار شود.»
لحظه ي انقلاب روحي سنت اگوستين براي سعيده بسيار جذاب بود. دوست داشت چنين لحظات با شکوهي را خود نيز تجربه کند. در ضمن سنت اگوستين مانند قهرمان يک داستان شورانگيز بود. به سرزمين هاي بسياري سفر کرده و بسيار مي دانست و درست مانند قهرمان يک داستان درام، معشوقه اش را که بسيار مورد علاقه اش بود، رها کرده بود. سعيده پس از آن هر مطلبي را که در مورد اين متفکر مسيحي مي يافت مي خواند. او دريافت که پرهيزگاري سنت اگوستين بسيار خشک و متعصبانه بوده است، درست مانند مادر و مادربزرگ. اما عقايد سنت اگوستين هرگز مانند سخنان آن دو نفر او را برنمي انگيخت. انگار در ضمير ناخودآگاهش مسيحيت را بر اسلام ترجيح مي داد که اين گونه بين تعليمات يکسان هر دو، فرق مي گذاشت. وقتي در جايي خواند که سنت اگوستين لذت غذا خوردن و زيبا بودن و اموري شبيه به اين را نيز گناه و موجب دوري از خدا مي دانسته ديگر طبق عادت ناسزا نگفت و متنفر نشد. تنها فضاي حزن آلود و رمانتيک اتاق اين مرد را مجسم کرد و ديد که چه گونه از عشق مي سوزد و اشک مي ريزد.
خودش هم اين را به وضوح نمي دانست که در زندگي سنت اگوستين بيشتر دوره ي اول را مي پسندد. دوره اي که او عياش و لاابالي بود. شايد به خاطر اين که خودش هم در چنين دوره اي بود. البته او هرگز از خانه نگريخته بود و زندگي نامشروعي نداشت. اما او نيز به نوبه ي خود ضدهنجارهاي مادرش رفتار کرده بود. ديگر نماز نمي خواند - که اين در نظر مادر بدتر از زناکاري بود - به حجاب اهميتي نمي داد، با تمام فاميل به خاطر عقايد کهنه و ضد زن بودن شان درافتاده و به قول مادر حدّ خودش را فراموش کرده بود. ديگر به اسلام و مسلمان بودن اهميتي نمي داد. و با چنين عقايد و رفتاري ديگر مسلمان حساب نمي شد. خودش از اين وضع راضي بود. خود را يک قهرمان ياغي حس مي کرد. يک سنتاآگوستينا!
در لابه لاي مطالعاتي که درباره ي سنت اگوستين داشت، با چهره ي مرد ديگري آشنا شد که او نيز يک انقلاب روحي را تجربه کرده بود. فردي که بسيار نزديک به سعيده بود و قاعدتا بايد او را زودتر مي شناخت. آن شخص مولوي بود. مردي که ديوان غزليات و مثنوي اش را بارها در دست هاي پدر ديده بود. و وقتي کودک بود اشعارش را در مقابل هر پنجاه توماني که از پدر مي گرفت، حفظ مي کرد. او در مدرسه در مورد مولوي چيزهاي زيادي شنيده بود، از پدر هم همين طور. اما کوچک ترين توجهي به آن نکرده بود. پس از آن در مورد مولوي نيز زياد خواند. او را مي ديد که در خلوت خانه در کنار شمس، در خلسه ي شيفتگي فرو رفته است. او را در بازار مسگرها مي ديد که چه گونه به طرب آمده و مي رقصد و مي سرايد. و او را مي ديد که چه گونه در فراق شمس مي سوزد و روزگار را به انتظار لحظه ي عروج و وصال سپري مي کند.
شادي و سرخوشي مولوي که او را جلال الدين مي خواند، در سعيده بسيار مؤثر افتاد. فکر کرد دليلي ندارد که او نتواند همانند جلال الدين شاد باشد و بخندد، اگرچه در دلش همانند او دلايل زيادي براي گريستن دارد. از آن پس مصرع: «خون غم بر ما حلال و خون ما بر غم حرام» شعارش شد. او که کوچک ترين حرکت مادر، مادربزرگ و دوستانش، خونش را به جوش مي آورد، هم اکنون در برابر بدترين حرف ها و کنايه ها کاملا خونسرد باقي مي ماند.
پس از اين که تصميم گرفت شاد باشد و همه را تحمل کند، توانست آثار نويسندگاني را که در نظر او مسلمانان خشک و متعصبي بودند، بخواند. قبل از آن حتي حاضر نبود به کتابخانه ي مادر و پدر نگاهي بيندازد. اما حالا اکثر آن ها را خوانده بود. بيشتر اين کتاب ها به شرح عرفان و مراحل سلوک در راه حق مي پرداختند. سعيده آن ها را مي خواند نه به خاطر اين که آن را به کار بندد، بلکه به خاطر اين که بداند، عرفا چه مي کنند؟ کتاب هايي در شرح حال بزرگان اسلام و مسيحيت تهيه کرد، تا روند رشد آن ها، تفاوت ها و تشابه ها را بررسي کند. کيمياي سعادت غزّالي را هم خواند. گو اين که اين کار برايش چون فرو بردن استخوان در گلو سخت بود.زيرا غزّالي مانند تمام مردان همعصرش ديد تنگ نظرانه اي نسبت به زن و عشق به زن داشت. او آشکارا در قسمت آداب ازدواج کتابش، زنان را مساوي دستگاه توليد مثل ناميده بود. به هرحال غزّالي نيز بزرگي بود که يک انقلاب را تجربه کرده بود و چون اين موضوع مورد توجه سعيده بود، کتاب هاي او را نيز در فهرست مطالعات خود درآورد. سعيده از زندگي هر کدام از اين بزرگان قسمتي را برمي گزيد و آرزو مي کرد که اين اتفاق هيجان انگيز و باشکوه در زندگي او هم رخ دهد. دوست داشت قسمت اول زندگي سنت اگوستين و قسمت دوم زندگي جلال الدين را تجربه کند. اما بعد از کمي تفکر دريافت که اين ممکن نيست. انسان بعد از آن لحظه ي کشف و شهود، زندگي اش را به کلي تغيير مي دهد و راه ديگري در پيش مي گيرد. همان طور که سنت اگوستين بي قيدي و بي اخلاقي را کنار گذاشت و رياضت پيشه کرد و همان طور که جلال الدين درس و مکتب را رها کرد و عاشقي را در پيش گرفت. پس او نيز اگر طالب زندگي پرشوري چون آنان است بايد اين قانون را بپذيرد. بايد بپذيرد که دين گريزي اش را ترک و دينداري پيشه کند و خوش بودن را کنار بگذارد. اين نتيجه برايش به سختي قابل قبول بود. مادر هميشه مي گفت: «خنديدن نشانه ي سفاهت و دوري از خداست. مؤمن هميشه گريان و نگران است.»
او نمي خواست گريان و نالان باشد؛ اين طوري زندگي زهرمار مي شد. با اين تصور از ديانت که در ناخودآگاه سعيده بود، پذيرفتن اين که روزي خودش مؤمن باشد دردآور مي نمود. پس چه کند؟ او طالب بالاترين و برترين ها بود. مسلما خداوند عالم را دوست مي داشت و خواهان نزديکي به او بود. زندگي پر از فراز و نشيب را نيز آرزو داشت. ولي مي دانست که براي نزديکي به خدا بايد ديني را اختيار کند. بدون دين الهي نمي شد. مي دانست که مکتب هاي انساني هر قدر هم که کامل باشند، هرگز آن آرامشي را که دين به انسان مي دهد، نمي دهند. پس بايد ديني را برگزيند و به پيامبري عشق بورزد. سعيده، محمد (ص) را ستايش مي کرد. اما دين او را که در جزئي ترين امور زندگي، به کمال جلوه داشت، کسل کننده، بي تحرک و منحرف شده مي ديد. نمي توانست و نمي خواست خصومت خود با اسلام را رها کند. چون والدينش به اسم اسلام، او را بسيار آزرده بودند. اما اديان ديگري هم وجود دارند. مي تواند يکي از آن ها را انتخاب کند. بله! چرا که نه. اما بعد به خود خنديد.
- اين فکر مسخره است. اگر يک مسلمان دين ديگري را برگزيند به جرم ارتداد اعدامش مي کنند. هيچ کس تا به حال جرئت چنين کاري را نداشته است؟
اما بعد با خود گفت، که اين تغيير دين دروني است. قرار نيست کسي متوجه آن شود. خيلي ها هستند که خود را مسلمان نمي دانند.
حتي خداپرست هم نيستند. اما اين را به کسي نمي گويند. شانه هايش را بالا انداخت. به نظر، راه حل خوبي مي رسيد. ولي سعيده دوست نداشت مخفي کاري کند. دلش مي خواست عقايدش را با صداي بلند اعلام کند. اگر مي توانست در کشوري اروپايي زندگي کند، از همه ي اين دغدغه ها رها بود. با به ياد آوردن اين حقيقت آهي کشيد. هرگز اين آرزو را بر زبان نمي آورد. زيرا خود را شبيه اين جوان هاي تحقير شده اي که تمام زندگي شان را مي فروختند و فرار مي کردند، مي ديد. نه اگر او مي رفت، با عزت و احترام مي رفت. ويزا مي گرفت و سوار هواپيما مي شد. مثل خلافکارها از راه کوه فرار نمي کرد. براي تحصيل مي رفت نه حمّالي. سربلند و با پيروزي برمي گشت. نه شکست خورده و ذليل.
يک بار از خود پرسيد: «اگر در کشور ديگري زندگي کنم و مردم از من بپرسند مسلماني يا نه؟ چه بگويم؟ نمي توانم بگويم مسلمان هستم. چون نه نماز مي خوانم، نه حجاب دارم. اگر جلو من به اسلام توهين کردند و آن را دين بربرها و وحشي ها خواندند، چه؟ نه مسلما اجازه نخواهم داد به دين هم وطنانم، ديني که جزو هويت مردمم، خانواده ام و حتي خود من است، توهين کنند. اگرچه خودم به تمام آن حرف ها و توهين ها اعتقاد داشته باشم. خوب اگر از من پرسيدند که چرا خودت به اين دين که مدافع آن هستي پايبند نيستي چه؟ خداوندا هيچ جوابي وجود ندارد.»
اين مناظره با شخصيتي خيالي مدت ها ادامه داشت. بارها آن را در ذهنش نوشت و هنگامي که به بن بست رسيد روي آن خط کشيد و از اول شروع کرد. در واقع هر دو طرف اين مناظره، خود او بود. از يک طرف تکنولوژي پيشرفته غرب و رفاه و آزادي در آن جا مجذوبش مي کرد. از طرف ديگر وابستگي دروني اش به دين و کشورش او را از اين جذبه باز مي داشت. جنگ سختي بود. چه طور مي توانست اين دو را با هم جمع کند و يکجا داشته باشد.
با گذشت زمان اين جنگ ها هم پايان يافت. بعضي بدون نتيجه، بعضي با برد يکي از دو طرف. به تدريج حساسيت هايش هم کمتر شد. ديگر از ديدن رفتارهاي تبعيض آميز مادربزرگ، مادر و حتي آدم هاي فيلم ها به خشم نمي آمد. به ياد عوامل و دلايل ريشه اي که باعث بروز چنين تفکراتي مي شد مي افتاد. در گذشته، پسرها منبع درآمد خانواده بودند. طبيعي بود که آن ها درست مثل گاو و گوسفند جزو مايملک مفيد خانواده به حساب بيايند. اما دخترها اغلب مصرف کننده بودند، پس باز هم طبيعي بود که آن ها را به امانتي توصيف کنند که بايد زودتر به دست صاحب اصلي، يعني شوهر سپرده شود. اما سعيده قصد داشت ثروتمند شود. آن هم با زور بازوي خود. پس ديگر خودش را امانت نمي ديد و آدم هايش اطرافش را به خاطر عوامل محيطي که آن ها را وادار به چنين تفکراتي کرده بود، مي بخشيد. وقتي مادر حرف تندي به او مي زد و از سر و وضع و حتي حرف زدنش ايراد مي گرفت، ديگر فرياد نمي زد و حمله نمي کرد. چون به مادر حق مي داد که مناسب با تربيت و فرهنگي که داشته فکر کند. اين احترام به عقايد افراد نسبت به تمام کساني که مي شناخت تعميم يافت. سعيده ديگر زن هاي محله شان را به خاطر بي سوادي و ديرفهمي و پرداختن به مسائل پوچ سرزنش نمي کرد. بلکه براي شان دلسوزي مي کرد. زيرا همه ي آن ها استحقاق داشتن زندگي بهتري را داشتند. سعيده کم کم بدون اين که خود بداند، حساب اطرافيانش را از دين جدا مي کرد. او دين آن ها را به عنوان جلوه اي از بي شمار صورت هاي اسلام مي پذيرفت، نه اسلام محض.
کم کم وقت کنکور و دانشگاه بود. سعيده تمام افکار غيردرسي را از سرش بيرون ريخت و فقط به درس پرداخت. پدر و برادرهايش از دانشگاه رفتن سعيده استقبال کردند. مادربزرگ علنا مخالفت کرد و آن جا را جاي دخترهاي پسرباز و از خانه فراري مي ناميد. مادر چيزي نگفت. اما ترجيح مي داد، سعيده به جاي دانشگاه به خانه ي بخت برود. و سمانه از اين انديشه که سعيده به مکاني جديد با آدم هايي جديد خواهد رفت به شوق آمد.
سرانجام روز موعود فرا رسيد. سعيده با کوله باري از آموخته هايش، همراه با آمال و آرزوهايي بيشتر و سنگين تر از آموخته هايش روي صندلي نشست. دقايق مسلسل وار مي گذاشتند و چشم هايش با سرعت مي خواندند و ذهنش با تمام توان پاسخ مي داد. آن گاه دست هايش با تمام نيرو کار مي کردند. وقت به پايان رسيد. سعيده از نوشتن دست کشيد. اوراق را جمع کردند. به اطرافش نگاه کرد. تمام شد. آه عميقي کشيد. تمام تلاشش را کرده بود. حال مي توانست با خاطري آرام در انتظار تصميم سرنوشت بماند.
در تمام تابستان براي ايام دانشجويي اش نقشه مي کشيد. به کلاس زبان خواهد رفت و نواختن يک ساز را خواهد آموخت. البته بدون اطلاع خانواده وگرنه واويلا مي شد. اوقات فراغتش را با دوستانش به تأتر و سينما خواهد رفت. با استادانش روابط صميمانه برقرار خواهد کرد و حتما فعاليت هاي سياسي نيز خواهد کرد. تصميم گيري براي آينده شامل جزئيات هم مي شد. رنگ مانتو و مقنعه هايي را که بايد با هم بپوشد بررسي کرده بود. حتي مي دانست چه طور با هم اتاقي هايش رفتار کند تا برايش مشکل ايجاد نکنند.
شهريور از راه رسيد و روزها يکي يکي گذشتند. نتايج اعلام شد. صبح بود. سعيده هنوز از خواب بيدار نشده بود که مسعود روزنامه به دست وارد منزل شد. «مژده بدهيد! سعيده قبول شده!» سمانه شادي کنان بر روي سعيده پريد: «بيدار شو سعيده جون! قبول شدي.»
سعيده هيجان زده برخاست. قلبش به شدت مي تپيد. کد قبولي ش را خواند، جامعه شناسي دانشگاه تهران! فلج شد. به سختي بار ديگر کد را چک کرد. نه درست بود. او حقوق مي خواست نه جامعه شناسي. با خود گفت: «تمام آينده ام بر باد رفت.» او ايمان داشت که در رشته اي که دوست دارد قبول مي شود. اما اين ايمان يکباره از بين رفته بود. او مي خواست دکتراي حقوق بگيرد و برجسته ترين حقوقدان کشور شود. حتي مي خواست نماينده ي مجلس بشود. خود خدا گفته بود: «اگر از من بخواهيد به شما مي دهم.» او هم حقوق خواسته بود. اما حالا ديگر بايد همه ي آرزوهايش را فراموش کند. به شدت گريست. برادر و خواهرش ابتدا فکر کردند گريه ي خوشحالي است. اما پس از لحظاتي دريافتند که مشکل جدي است. چند روز گذشت، ناراحتي سعيده هم چنان ادامه داشت. پدرش گفت: «ناراحت نباش دخترم. وقتي رفتي مي بيني که آن قدرها هم بد نيست. تازه در بهترين دانشگاه کشور قبول شدي. اين خودش خيلي مهم است.»
مادر با احتياط گفت: «خوب سعيده جان اگر اين رشته را دوست نداري نرو. بمان خانه پيش من.»
سعيده کلافه در دلش گفت: «برو بابا!»
مسعود گفت: «تغيير رشته بده در دانشگاه هاي ديگر حتما مي تواني حقوق بخواني.»
- بله اما نه در دانشگاه هاي تهران. من فقط تهران را مي خواهم.
ناراحتي ها هم چنان ادامه داشت. حتي يک ماه از ترم اول گذشته بود. اما سعيده سرانجام مثل هزاران تن ديگر تسليم سرنوشت شد و با علاقه به درس خواندن پرداخت. پس از زمان کوتاهي دلتنگي ها آغاز شد. دلش براي همه کساني که مي شناخت تنگ شد. براي دوستانش، براي خانواده اش، براي خانه شان، مخصوصا براي اتاق دنج و زيبايش. اما از همه بيشتر دلش براي مادر تنگ شده بود. اين براي خودش شگفت آور بود. سعيده و مادرش هرگز با هم سازگاري نداشتند. هميشه در حال مشاجره و داد و بيداد بودند. حتي اين اواخر که بحث و جدل ها کمتر شده بود، هم چنان فاصله ي بسيار زيادي از هم داشتند. با اين حال او دلتنگ شده بود. دلش مي خواست صداي مادر که او را براي نماز صبح با ملايمت بيدار مي کرد، باز هم بشنود. گرچه سعيده هميشه عصباني مي شد و مي ناليد که: «بعدا خواهم خواند.» - البته هرگز هم نمي خواند - اما صداي مادرش آن قدر گرم و با محبت بود که سعيده آرزوي آن را مي کرد.
به ياد مهرباني هاي بي دريغ مادرش افتاد. بي اختيار دلش گرفت. مادر را در حال کار در آشپزخانه و جارو کردن اتاق ها به ياد آورد و از شدت دلسوزي و دلتنگي اشکش سرازير شد. اما مي دانست که مادر از او راضي نيست. نه به خاطر اين که هميشه جوابش را مي داد و حرفش را نمي شنيد. نه به خاطر خودسر بودن و بي ادبي هايش بلکه فقط و فقط به خاطر نماز نخواندنش. مادر نماز را اول و آخر دين مي دانست و مي گفت: «اگر کسي نماز بخواند، به تمام آرزوهايش مي رسد.» سعيده چه قدر سعي کرد تا به مادر بفهماند که نماز يک وسيله است براي رسيدن به يک هدف. خود نماز مهم نيست. مهم انسان شدن است. که سعيده مي خواست انسان شود. پس مي شد. آن هم به روش خودش نه با نماز خواندن. ولي مادر معتقد بود بدون نماز هيچ عمل نيکي به درگاه خداوند پذيرفته نيست. حتي اگر مفسدي نماز بخواند سرانجام نمازش او را از آتش جهنم نجات خواهد داد. سعيده روزي را به ياد آورد که به مادر گفته بود، ديگر نماز نخواهد خواند. هرگز جرئت گفتن چنين حرفي را نداشت. اما آن روز يک استثناء بود. مشاجره ي ديگري در گرفته بود. علت آن را به ياد نمي آورد. تنها به ياد داشت که وسط دعوا گفته بود: «ديگر خسته شدم از تظاهر به نماز خواندن. من ديگر نمي خواهم نماز بخوانم، پس نمي خوانم.»
معلوم نبود که چه طور جرئت کرده بود آن حرف ها را بزند. شايد عصبانيت و گرماي هوا باعث چنين کاري شده بود. هرچه بود، او سرانجام اعتراف کرده بود که تظاهر به نماز خواندن مي کرده است و ديگر اين تظاهر را نيز نخواهد کرد. چهره ي مادرش را به ياد آورد که پس از شنيدن اين حرف انگار ده سال پيرتر شده بود. شکسته و افسرده و تا لحظاتي نمي دانست چه کند؟ چشم هاي نااميدش التماس مي کردند. سرانجام تمام نيرويش را جمع کرد و ناسزا و نفرين سر داد. اين تنها کاري بود که مي توانست بکند. به خودش، به بختش، به دخترش و به آسمان و زمين نفرين مي کرد. سعيده نتوانست تاب بياورد و به اتاق خودش رفت. در را کوبيد. مي دانست که با اين کار مادر را کشته است. با اين حال از حرف خود برنگشت. زير لب گفت: « اين سرنوشت من است. خودم تصميم مي گيرم که به بهشت بروم يا به جهنم و فعلا تصميم گرفته ام به جهنم بروم. کسي نمي تواند مرا وادار به کار ديگري بکند. اين انتخاب، حق من است.»
دوري از خانه و کاشانه هميشه همراه با غم و دلتنگي نيست. گاهي انسان با افرادي آشنا مي شود که باعث آرامشش مي شوند. کساني که هم چون او فکر مي کنند و آرزوهاي مشابهي دارند. سعيده چنين کسي را يافت. نامش الهام و اهل کرمان بود. از همان روزهاي اول دريافتند که هر دو، جهان را يک جور مي بينند و خواسته هاي يکساني دارند. نظرات شان در مورد مشکلات زنان در جامعه، دلايل و راه حل هاي آن، در مورد دلايل دين گريز بودن جوانان و هزاران چيز ديگر يکي بود. هر روز روي چمن هاي دانشگاه مي نشستند و در مورد همه ي مسائل از انفجار بزرگ گرفته تا قيامت کبري سخن مي گفتند و غرق لذت مي شدند. سعيده خيلي زود فهميد که الهام بسيار بيشتر از او مي داند. سعيده اطلاعات زيادي در مورد عرفان اسلامي و ادبيات داشت. اما الهام علاوه بر اين ها چيزهاي بسياري درباره ي تاريخ علم، فلسفه ي غرب، مدرنيسم و پست مدرنيسم مي دانست. او با خود يک چمدان کتاب به تهران آورده بود. آن ها را به سعيده قرض مي داد. سعيده آن ها را مي خواند و بعد با هم درباره ي آن بحث مي کردند. به اين ترتيب اطلاعات و دانش سعيده سير صعودي يافت. سعيده هر روز بيشتر به رشته اش علاقمند مي شد. چون مي ديد که الهام با اين که رياضي مي خواند، درباره ي جامعه شناسي اطلاعات زيادي دارد. ترم اول به پايان رسيد. سعيده موفق شد جايش را با يکي از هم اتاقي هاي الهام عوض کند. حال مي توانستند وقت بيشتري را با هم صرف کنند.
يک روز ظهر وقتي سعيده از کلاس برمي گشت، الهام را ديد که به نماز ايستاده است. او در حال نماز گريه مي کرد. تأثير عميق هر کلمه اي که بر زبان مي آورد در چهره اش آشکار بود. وقتي گفت: «الرحمن الرحيم» انگار با چشم هايش رحمت و مغفرت طلب مي کرد. وقتي مي گفت: «مالک يوم الدين» در چهره اش وحشت آن روز بزرگ نمايان شد. دست هايش را به قنوت بالا برد. گفت: «الهي...» و نتوانست ادامه دهد. سيل اشک جاري شد. سعيده مبهوت و متحير در چارچوب ايستاده بود. هرگز نمي دانست که الهام چنين نماز پر شوري مي خواند. حسودي اش شد. چرا او نبايد چنين باشد؟ اگر نماز مي تواند چنين لذت بزرگي به انسان هديه دهد، چرا او از چنين لذتي بي بهره باشد؟ چرا او بايد از نماز متنفر باشد؟ با خود گفت: «من هرگز از چنين نمازي
بيزار نبوده ام. نمازي که من ديده بودم، خم و راست شدن انسان هاي بي خردي بيش نبود.
او بارها زناني را که در حين نماز مي گريستند ديده بود. اما احساسي جز تمسخر نداشت. ولي نماز کسي مثل الهام، هرگز مسخره نبود. احساسي شرم کرد. پس از آن، نماز خواندن را شروع کرد. نه به اين دليل که با نماز آشتي کرده بود، بلکه نمي خواست الهام بفهمد که او بي نماز است. در برابر کسي مثل الهام دليل آوردن در مورد نماز خواندنش بي فايده بود.با اين کار الهام به حماقت او راي مي داد.سعيده نمي خواست در نظر الهام احمق جلوه کند. با خود فکر کرد: «اين طوري بهتر شد. مي توانم به مادر بگويم که ديگر نماز مي خوانم. او هم راضي و خوشحال مي شود. بله اين طوري بهتر است.»
در يک روز بهاري سعيده رو به الهام گفت: «هميشه از خودم مي پرسم. از ابتداي خلقت بشر تا به حال چند نفر بوده اند که به بالاترين مرحله ي يقين رسيده اند؟ آيا رسيدن به اين مرحله براي انسان هاي عادي ممکن است؟ منظورم افرادي بجز پيامبران و امامان است. کساني مثل منصور حلاج و جلال الدين رومي. يا اين که براي انسان هاي عادي ممکن است؟ در واقع هر کس که به يقين رسيده يا پيامبر بوده يا امام.»
- ولي من فکر نمي کنم قصر از پيش ساخته شده اي به اسم يقين وجود داشته باشد که همه ي پيامبران و امامان و کساني که به يقين رسيده اند وارد آن جا شده باشند. به نظر من يقين هر کس، مخصوص خود اوست. مثل اثر انگشت. اگر قبول کنيم که پيامبران همه به يقين رسيده اند، از داستان موسي و شعيب مي فهميم که يقين آن ها با هم متفاوت بوده. حتي اگر بالاترين درجه براي آن ها بوده است، يعني عوامل زيادي مثل تربيت متفاوت، فرهنگ و آداب زيست متفاوت، دانش و علم متفاوت باعث بروز تفاوت در نوع تفکر و يقين و باور افراد است.يعني همه ي آن ها به باور رسيده بودند. اما هر کدام از يک طرف به حقيقت نگاه مي کردند.و چيزهايي را مي ديدند که ديگران نمي ديدند. اما همه آن ها حقيقت را دريافته بودند.
- البته داستان موسي و شعيب مربوط به قبل از پيامبري موسي است. اما استدلالت را قبول دارم. چون مي دانم که پيامبران هم مراتبي دارند و همه در يک سطح نيستند. حتي شايد نتوانيم بگوييم که همه ي پيامبران در هنگام مبعوث شدن به يقين رسيده اند. چون مي دانيم که موسي (ع) وقتي اولين کلمات وحي را شنيده، از ترس پابه فرار گذاشته يا حضرت ابراهيم از خداوند مي خواهد که براي قوي تر شدن يقينش، زنده شدن مردگان را به او نشان دهد. يا حضرت محمد(ص)، پس از وقفه اي که در نزول وحي رخ داده بود، هراسان شده بود که مبادا هر چه تاکنون شنيده القائات شيطاني بوده نه وعده هاي رحماني.
- بنابراين به اين نتيجه رسيديم که هر انساني مي تواند به يقيني که خاص خود اوست دست يابد.
سعيده سري به تأييد تکان داد. پس از مدتي سکوت الهام گفت: «من زماني تصور غلطي از يقين داشتم که درست در اوج بحران هاي بلوغ بود. در مورد همه چيز چون و چرا مي کردم. کوچک ترين مسئله اي برايم سئوال برانگيز بود. وقتي مي ديدم اين مسائل براي پدر و مادر و اطرافيانم مطرح نيست، خشمگين مي شدم. آن ها بدون آن که به جواب خاصي رسيده باشند، پرسيدن را کنار گذاشته بودند. من اسم اين بي سئوالي آن ها را گذاشته بودم يقين. در همان زمان جمله را در گوشه ي يکي از کتاب هايم يادداشت کرده بودم. آن جمله اين بود: «هرگز اين ترديدهاي مقدس را رها نخواهم کرد و گرفتار اين يقين مخرب نخواهم شد.» البته بايد اعتراف کنم که اين ترکيب «ترديدهاي مقدس» برداشت آزادي بود. از «کنجکاوي مقدس» از گفته هاي انيشتين.»
سعيده با لبخند تأکيد کرد: «بله!هرگز کنجکاوي مقدس را ترک نکنيد.»
الهام هم لبخند زد و گفت: «بله... چند وقت پيش اتفاقا چشمم به اين جمله افتاد. از طرز تفکر خودم به خنده افتادم. درست زير اين جمله نوشتم: «پس از هر مرحله ي ثبات و يقين، ترديدهاي جديد همراه با هزاران چون و چرا از راه خواهد رسيد، و تو را رهنمون يقين برتر خواهند کرد.» او اين موضوع کاملا درست است. ترديدها انسان را وادار به موشکافي و جستجو مي کنند. تو مي دوي و مي دوي و در نهايت به جايي مي رسي که پاسخ سئوال هايت را يافته اي. مدتي در اين منزلگاه مي ماني و خستگي هايت را برطرف مي کني و روزي ديگر با يک تلنگر مسئله ي جديدي پيدا مي کني و باز بايد براي يافتن جواب آن، پاسخ هزاران پرسش ديگر را بيابي. پس باز مي دوي و مي دوي و اين بار به منزلگاهي بزرگ تر و زيباتر مي رسي.»
سعيده گفت: «و اين داستان ادامه دارد.»
- بله... اما سعيده خيلي ها هستند که در يکي از اين مراحل در جا مي زنند و تا آخر عمر در آن مي مانند. من خيلي از اين افراد را مي شناسم. پدر و مادرم، بسياري از بزرگ ترهاي فاميلم، حتي خيلي از اساتيدمان نيز همين طورند. پيداست که آن ها نيز زماني مراحل ترديد و يقين را طي کرده اند. اما در يکي از آن ها براي هميشه گير کرده اند. نمي دانم اشکال کارشان چه بوده که اين طور شده اند. اما فکر مي کنم آن ها در برابر بعضي از پرسش هاي شان کم آورده اند. پاسخ پرسش هاي شان را به اين اميد که روزي جوابش پيدا خواهد شد، رها کرده اند. نمي دانم مشکل شان چه بوده؟ اما مي توان حدس زد: بيماري، فقر، مرگ عزيزان، شکست، تبعيض و ظلم. آن ها حتما گرفتار يکي از آن ها شده اند و نتوانسته اند پيامي را که اين مشکلات به همراه داشته درک کنند. پس غرق در غم مادي شده اند و براي هميشه از اين سلسله ي ترديد و يقين خارج شده اند.... واي سعيده هميشه مي ترسم که مبادا من هم اين طور بشوم. مبادا من هم کم بياورم و...
سعيده به فکر فرو رفت. آيا او کم نياورده بود؟ آيا او به خاطر تنبلي از رنج و زحمتِ لازم براي درک حقيقت، فرار نکرده بود؟ چرا او کم آورده بود. او حاضر به اطاعت از دستورات ديني نبود. چون سختش بود. در حالي که قبول داشت دين براي رسيدن به سعادت لازم است. حقيقت را دريافت. او به خاطر اين که نماز يک وسيله بود که مي شد جايگزيني براي آن پيدا کرد، بي نمازي نمي کرد. همه ي آن استدلال هاي روشنفکرانه، پوچ بود. او نماز نمي خواند، چون تنبل بود. خودش را گول زده بود. به خود گفته بود: «فعلا خوش باش و آن طور که دوست داري زندگي کن. در موعد مقرر آن انقلاب روحي برايت رخ مي دهد و انسان مؤمني مي شوي.» اما اگر آن روز هرگز نرسد چه؟! اگر هرگز شمسي پيدا نشد تا روشنش کند چه؟ آن وقت او هم مثل آدم هايي که الهام مي شناخت مي شد؟ خري در گل! چرا مشکلش را خودش حل نکند؟ چرا آن را به دست زمان بسپارد؟ چيزي از درونش فرياد مي زد: «نه، بهتر است بگذاري به وقتش.» اما عقلش حکم مي کرد: «عجله کن وگرنه دير خواهد شد.»
سعيده در اتاق شان تنها بود و فکر مي کرد که دير خواهد شد. بايد کاري کند. بايد خودش را نجات بدهد. باز چيزي از درونش التماس کرد: «نه! حالا زود است. اين کار دردسر زيادي دارد. همه چيز را به زمان بسپار. بالاخره به ايمان دست خواهي يافت.»
سعيده با انزجار گفت: «برو گمشو!»
آن چيز از درونش گفت: «يادت هست که مي خواستي مسيحي شوي؟ باور کن اين دين بهتر است. پيرو آن شدن بسيار آسان است. پس به عيسي(ع) ايمان بياور.»
سعيده سر تکان داد. اين موضوع از مدت ها پيش تمام شده بود. نمي توانست دين ديگري را برگزيند. چيزي که به دست مي آورد، ارزش آن هايي را که از دست مي داد نداشت. به ياد آورد الهام از کتابي برايش خوانده بود که مي گفت: «در دنيا خدا را به نام هاي گوناگوني مي خوانند. هر ديني و هر زباني نامي بر او نهاده است. اگر مي خواهي خدا را بپرستي، بايد يکي از اين نام ها را انتخاب کني و خدا را با آن نام بخواني. پس آن نامي را انتخاب کن که پدران و مادرانت انتخاب کرده بودند. نامي که از کودکي در گوشت خوانده اند.»
سعيده با تمام وجود مي خواست بندگي آن قادر مطلق را بکند و پذيرفته بود که بايد ديني الهي را برگزيند. و حال مي دانست که آن خدا «الله» و آن دين «اسلام» است. اين خدا متعلق به او بود. خداي پدران و مادرانش بود. خدايي که تمام فارسي زبانان او را مي پرستيدند. او چه بخواهد و چه نخواهد از امت محمد است. پس چرا اين مالکيت را با جان و دل نپذيرد؟ چرا پيرو محمد امين، جوانمرد مکه نشود؟ چرا
پيرو علي آن عابد نيمه شب هاي کوفه نباشد؟ چرا به فاطمه بانوي مهر و نور، عشق نورزد؟
تصوير مادربزرگ جلوش ظاهر شد. مادربزرگ براي سعيده تا مدت ها نمادي از اسلام بود. خشک، کسل کننده، بي فکر و غيرقابل انعطاف. حال مي دانست که نه مادربزرگ و نه هيچ کس ديگر نمي تواند مظهر يک دين باشد. هر کس آن چه را که خود فهميده به عنوان حقيقت معرفي مي کند. برخلاف آن چه مادربزرگ گفته بود، زن از باقيمانده ي گِل مرد آفريده نشده و وظيفه اش فقط حفظ نسل بشر نيست. خدا هرگز کسي را به خاطر اين که از باريدن باران در روز اردو عصباني شده به جهنم نمي برد. حقيقت آن چيزي که مادربزرگ مي گفت نبود. سعيده خود بايد حقيقت را بيايد. پس حالا که مي داند بايد مسلمان شود بايد با خضوع تسليم اين حقيقت شود. سعيده از خود پرسيد: «خوب، حالا چه کنم؟» و صداي خود را شنيد که گفت: «زانو بزن و سجده کن.» باز آن صداي بازدارنده بلند شد: «صبر کن! قبل از اين که اين کار را بکني خوب فکر کن. مي داني چه عواقبي دارد؟ مي داني چه بايدها و نبايدهايي را بايد رعايت کني؟ به نظر من همين قدر که اعتراف داري اسلام دين حق است و محمد مرد بزرگي است کافي است.»
سعيده جواب داد: «نيمي از انسان ماده است. فقط روح نيست که اعتقاد کافي اش باشد. جسم نيز تربيت مي خواهد. بايد قانون را پذيرفت وگرنه جسم و روح هر دو نابود خواهند شد. پس سعيده سجده کن! در برابر خدايي که تو را از هيچ آفريده سجده کن! بدون ريا و از اعماق درونت و به يگانگي او شهادت بده.»
به بالا نگريست.: «خدا آن جاست. به من نگاه مي کند. فرشته ها هم هستند و تمام روح هاي پاک. همه در انتظار تصميم من هستند. نبايد نااميدشان کنم. انتخاب کن! سعادت جاودان يا عذاب بي پايان. جاودانگي يا مرگ؟ نور يا ظلمت؟»
سعيده زانو زد. سرش به پايش خم شد. ديگر جرئت نکرد به بالا نگاه کند. به خدايي که مي دانست که او چه قدر گناهکار و زبون است. داغ شد و عرق کرد. صادقانه از خود پرسيد: «مي خواهي سجده کني؟»
و پاسخ داد: «آري!» آرام سرش را بر زمين گذاشت. به شدت نفس نفس مي زد. به زحمت غليانات درونش را کنترل کرد. سرانجام کلمات را گفت. از اعماق وجودش گواهي داد: «اشهد ان لا اله الا الله... و اشهد ان محمدا رسول الله.»
صداي لرزانش قدرت بيشتري يافت. بار ديگر گفت: «اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله.»
احساس کرد که فرشته ها هم با او زمزمه مي کنند. پس بار ديگر گفت: «اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولي الله» آن گاه احساس تازه اي در درون خود يافت.
احساسي که به يکباره به تن لرزانش آرامش داده بود. بلند شد. به اطراف نگريست. اين چه حسي بود. چشم هاي گريانش را آرام به بالا دوخت و دريافت؛ اين لبخند خدا بود.
حديث آرزومندي
صمد غفاري
شنبه 27 اسفند ماه 1379
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 15»
چشمانم را که مي بندم، تصوير صورت تو که به سفيدي مي درخشد با آن عينک بيضي شکل و چادر مشکي در ذهنم نقش مي بندد. امروز دومين روز از مسافرتي تلخ و شيرين را سپري مي کنم. تلخ چون ساعات و لحظه هاي من در دوري و فراق تو مي گذرد و شيرين چون در لحظات خوشي و شادي يادت مي کنم. نمي دانم چرا حاضر شدم به اين مسافرت بيايم؟ شايد فشار درس و کار و مشکلات خانواده به نحوي مرا در تعطيلات اول سال از تهران به اين محل پرت و دورافتاده فراري داده است. تهراني که هر لحظه آن براي من خاطرات اندک با تو بودنم را تداعي مي کند و همواره دلم به اين خوش است که حتما تو در کوچه و خياباني که شايد زياد با کوچه و خيابان ما فاصله نداشته باشد، نفس مي کشي، راه مي روي و گاهي سرت را تکان مي دهي و لبخند مي زني. از لحظه ي حرکت... نه! نه! از همان لحظه اي که در آخرين روز دانشگاه با هم خداحافظي کرديم، تنها چيزي که همواره فکر و ذهن مرا به خود مشغول داشته، ياد توست. نمي دانم ديگراني که نمي دانند چه بر سر من آمده است با ديدن حال و روز من چه فکري مي کنند؟ شايد...
ديروز صبح زود که از خانه به قصد فرودگاه نظامي «ساها» حرکت کردم، با خودم عهد بستم که هر گاه به ياد تو مي افتم براي سلامتي ات صلواتي بفرستم و آن ها را بشمارم و از راه دور برايت حواله کنم تا خيالم از هر جهت راحت باشد. گمان مي کنم اين کمترين کاري است که در اين موقعيت مي توانم برايت انجام دهم.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 17»
هواپيماي «ايليوشيني» که ما را از تهران به زاهدان آورد براي حمل بار و ماشين آلات جنگي طراحي شده بود و اگر از آن چند رديف صندلي که با مهارت در وسط هواپيما نصب شده، صرف نظر کنيم، تنها جايي که براي نشستن مسافر (و در اصل نيروهاي نظامي و چترباز!) باقي مي ماند، سکوهايي بود که به در ديواره هاي جانبي هواپيما بر روي يک صفحه فلزي بزرگ قابل حمل، طناب پيچي شده بود و همه مسافران و بارها و خدمه پرواز (البته بجز خلبان و کمک خلبان) در يک سالن بزرگ آهني که تنها مدخل ورودي نور در کل آن پنج - شش پنجره کوچک در ارتفاع بالا بود، جمع شده بودند. سر و صداي کر کننده موتورهاي هواپيما از لحظه آغاز حرکت تا فرود وحشتناک و ناشيانه در فرودگاه زاهدان، اعصاب همه بچه ها را به هم ريخته بود. صداي موتورهاي هواپيما که در حالت عادي اصلا قابل تحمل نبود، در لحظه جدا شدن هواپيما از زمين به اوج خود رسيد و در حين برخاستنِ اين غول آهني بي شاخ و دم، ما که روي صندلي هاي کناري نشسته بوديم، آرام آرام سُر خورديم و چند نفر از بچه ها از آخرين صندلي بر روي بارها پرت شدند! در طول پرواز هر بار که هواپيما در چاله هوايي مي افتاد، تمام امعاء و احشاء آدم يکهو کنده مي شد و توي دهان مي آمد. نه مي شد نشست، نه ايستاد، نه خوابيد، نه حرف زد و نه حتي در آن نور نسبتا کم مطالعه کرد.
شرايط سختي بود که به هر صورت سپري شد و در نخستين مرحله از سفر همگي دريافتيم که مسافرت مان، مسافرت آساني نخواهد بود. همان موقع براي اولين بار از اين که از تو دور هستم و تو در اين مسافرت همراه من نيستي خوشحال شدم و خدا را شکر گفتم که تو در چنين موقعيت دشواري قرار نداري.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 19»
حوالي ظهر در فرودگاه نظامي زاهدان به زمين نشستيم و ساک ها را تحويل گرفتيم و در انتظار آمدن اتوبوس ها ايستاديم. انتظارمان طولاني شد و گفتند که نماز و ناهار را همين جا هستيم. از شيري که آب سفيد رنگي از آن بيرون مي آمد وضو گرفتيم و نمازمان را بر روي آسفالت هاي داغ به جماعت خوانديم. بعد از نماز، ناهار را ميهمان يک خانواده بوديم. دور هم جمع شديم و اولين غذاي سفر را زير تابش مستقيم آفتاب و در حياط وسيع فرودگاه زاهدان خورديم. بعد از ناهار اتوبوس ها آمدند و تا غروب در راه بوديم تا دويست و پنجاه کيلومتر به سمت زابل و از آن جا به «زَهک» و «چاه نيمه» بياييم.
جايي که حالا در آن ساکن شده ايم و محل زندگي و کار ما در روزهاي آينده خواهد بود، «اردوگاه ولي عصر(عج)» در منطقه «چاه نيمه» بخش «زَهک» در چهل کيلومتري شهر زابل است. تا آن جا که مي دانم راهسازي اين اردوگاه بر عهده دانشگاه جديدالتأسيس زابل است و ما هم در حقيقت ميهمان دانشگاه زابل هستيم. اين منطقه به برکت درياچه بزرگ «چاه نيمه» - که تأمين کننده آب شُرب منطقه دشت سيستان مي باشد - تا حدودي آباد است و اگر بگردي چند بوته و درخت مي يابي که بتواني در سايه اش استراحت کني. دوستاني که در سال هاي گذشته هم به اين جا آمده اند مي گويند، در تعطيلات عيد نوروز مردم دسته دسته از شهرها و روستاهاي دور و نزديک براي تفريح و استراحت به اين اردوگاه مي آيند و گاه مي شود که در روز تا سه هزار نفر از زن و کودک و پير و جوان در اين حوالي اتراق مي کنند.
ديشب که رسيديم آن قدر خسته بوديم که همگي شام را خورده - نخورده خواب مان برد و امروز که روز اول است براي استراحت و آشنايي با منطقه و محيط اطراف آزاد بوديم. علي رغم اين که هوش و حواسم زياد سر جايش نيست، صبح با چند نفر از بچه ها گشتي در محوطه زديم و با حال و هواي اردوگاه آشنا شديم. با بچه ها که راه مي رويم گاهي مي شود که صداي شان را مي شنوم و حتي حس مي کنم که با من صحبت مي کنند. اما آن قدر غرق در فکر و خيالات خودم و البته تو هستم که نمي فهمم چه مي گويند.
الآن ساعت حدودا ده و نيم شب است و هر چه فکر مي کنم به ياد نمي آورم که بقيه روز را چه مي کرده ام...
از فردا کارمان شروع مي شود و من در گروه «عمران» خواهم بود.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 25»
يکشنبه 28 اسفند ماه 1379
اولين روز کار، خيلي سخت نبود. اکثر روز، کاري نداشتيم، اِلا کشيدن نقشه نمازخانه اي که خواهيم ساخت. همه بچه هايي که در گروه عمران مشغول هستند، به دو دسته تقسيم شده اند. دسته اي که من در آن قرار دارم مسئول ساختن نمازخانه اي صحرايي - در محلي بسيار دور از محل استقرارمان - است. بنايي که خواهيم ساخت در حقيقت يک سکوي ده در ده به ارتفاع يک متر است که ديوار ندارد و سقف آن روي ستون هايي فلزي برپا مي شود و اين ستون ها به پايه هاي بتني متصل خواهند شد. دسته ديگر، کمي آن طرف تر از ما، سرويس ها و وضوخانه نمازخانه را مي سازند. امروز فهميدم که اين اردوگاه چه قدر وسيع است. سردر ورودي آن در بيست و پنج کيلومتري مرز افغانستان قرار دارد و ديواره هاي اطراف آن تا خود مرز کشيده شده است. در حقيقت فلسفه ي ساختن اين اردوگاه در اين بيابان برهوت اين است که افغان ها خيال حمله و تصرف درياچه «چاه نيمه» را - که به نوعي حد و مرز را مشخص مي سازد - نداشته باشند! واقعا که جالب است. آدم به ياد نادرشاه افشار و حربه هاي او براي حفاظت از مرزها مي افتد!
از صبح که سرِ زمين رفتيم تا حدود ساعت ده مشغول پيدا کردن جهت قبله بدون قطب نما و نقشه بوديم. تجربه اي خوب اما کسل کننده. با اين که هنوز يک سال نشده دانشجوي رشته عمران هستم، اما مي توانم بفهمم ساختن نمازخانه با هر چيز ديگري متفاوت است. براي ساختن هر ساختمان ديگري بجز نمازخانه تنها لازم است که شمال و جنوب منطقه را پيدا کني و هيچ کاري هم به محل قرار گرفتن آن بر روي کره زمين نداري! اما نمازخانه فرق مي کند و علاوه بر اين ها بايد موقعيت محل ساختمان نسبت به يک جاي ديگر را نيز بيابي؛ نسبت به مکه، و همين است که مسجد و نمازخانه سازي را دقيق تر از ساير ساخت و سازها جلوه مي دهد.
بعد از تعيين دقيق قبله، حد و حدود زمين را با ميله مشخص کرديم و ريسمان کشي و بعد با گچ، خط ديوارها و محل شش ستون بتني که قرار است بسازيم را روي زمين رسم کرديم. با اين که تعداد افراد گروه ده نفر است، اما چون امروز بيل و کلنگي در کار نبود، هيچ کاري نتوانستيم بکنيم و تا ظهر منتظر شديم که بيايند و ما را برگردانند. اين فاصله ي زمان خوبي بود براي آشنايي بيشتر بچه هاي گروه با هم: محمدرضا (مسئول گروه) سال آخر عمران است و سنّش از همه بجز يوسف که براي خودش مهندسي است و شرکتي و ماشيني و خانه اي دارد، بيشتر است. بقيه بچه ها اکثرا دانشجويان سال اول يا دوم عمران در دانشگاه هاي مختلف کشور هستند و همگي در اين روزها که مي توانستند تعطيلات خوبي را در شهر و خانه خودشان سپري کنند، از درس و زندگي زده اند و اين ده - يازده روز - خود را وقف کمک به سازندگي و آباداني مناطق محروم کرده اند. بي خود نيست که اسم مسافرت شان را «مسافرت جهادي» گذاشته اند. اما... اما نکته اي که هنوز برايم روشن نشده، اين است که من در اين ميان چه مي کنم؟ مرا چه به اين حرف ها...
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 41»
در تمام مدتي که بيکار بوديم و بچه ها از خودشان و کار و زندگي شان تعريف مي کردند، من فقط به تو فکر مي کردم و يک لحظه تصوير صورت تو با آن عينک بيضي شکل و چادر مشکي از پيش چشمانم محو نمي شد. نمي دانم... شايد اشک هم ريختم...
«اللهم صل علي محمد و آل محمد -44 - 45 - 46 - 47»
اگر در تعطيلات نبوديم، فردا، دوشنبه، ساعت هشت صبح، کلاس رياضي داشتيم و تو حتما زودتر از همه مي آمدي و روي اولين صندلي از سمت راست در رديف دوم مي نشستي و وقتي من، مثل هميشه ده دقيقه بعد از استاد به کلاس مي رسيدم و استاد مثل هميشه مرا تبديل به موضوع خنده بچه هاي کلاس مي کرد، تو باهمان نجابت هميشگي نگاهت را پايين مي انداختي و سرت را تکان مي دادي و لبخند مي زدي. بعد من زير چشمي نگاهي به تو مي انداختم و در دلم قند آب مي کردم و مي رفتم ته کلاس پهلوي بقيه بچه ها مي نشستم و حتما يکي از آن ها دوباره به من مي گفت: «هي پسر! تو که از صبح توي راهرو قدم مي زني چرا زودتر سر کلاس نمي آيي؟!»
حيف که فردا تعطيل است! وگرنه باز هم ده دقيقه بعد از استاد به کلاس مي آمدم تا دوباره آن لبخند زيبا در صورتت نقش ببندد و من در دلم قند آب کنم. حيف که فردا تعطيل است! حيف...
دوشنبه 29 اسفند ماه 1379
«اللهم صل علي محمد و آل محمد -62 - 63»
خيلي حال نوشتن ندارم. امروز آن قدر بيل و کلنگ زدم که دوباره درد کمرم شروع شد. کارمان کندن پي نمازخانه بود و الحق که چه کار سختي! زمين خشک و سفتي که ديروز خط کشي کرده بوديم، امروز در مقابل ضربات کلنگ از خود مقاومت مضاعفي نشان مي داد. با اين که هنوز کار جدي مان شروع نشده است و اول صبح بچه ها قبراق و سرحال بودند، مجبور شديم يک ساعت بيشتر از ساعت معمول (يک بعدازظهر) بمانيم تا کار کندن پي همين امروز تمام شود. زمين آن قدر سفت بود که براي خارج کردن هر يک بيل خاک بايد اقلا دو ضربه کلنگ بر زمين مي زدي و همين، نفس همه را بريد. اما دست بچه ها درد نکند که همت کردند و کار تمام شد.
بعد از نماز و ناهار، از شدت کمر درد، تنها کاري که توانستم بکنم اين بود که وسط سالن بي حرکت دراز بکشم و تا اذان مغرب بخوابم. بعد از نماز، شام را خورديم و حالا من آرام در گوشه اي به پتوهاي روي
هم چيده شده، تکيه داده ام و بچه ها هم چند نفر به چند نفر همين گوشه کنارها، با هم سر و کله مي زنند، خاطره مي گويند، درس مي خوانند و مي خندند. چند دقيقه پيش، مصطفي از کار گروه فرهنگي حرف مي زد و اين که در تدارک برپايي نمايشگاه محصولات فرهنگي هستند و من بيش از آن که به سخنانش گوش کنم، به خودش فکر مي کردم. در اين چند ماه اخير که تنها فکر و ذکر من تو هستي، خيلي از مصطفي و ساير بچه ها غافل شده ام. دير به دير مي بينم شان. از حال شان خبر نمي گيرم و برخلاف گذشته کمتر با آن ها حرف مي زنم و درددل مي کنم.
به ياد سال گذشته و اوضاع و احوال درس خواندن هاي مان براي کنکور افتادم. چه قدر بعد از کلاس هاي درس با همين بچه ها در مدرسه مي مانديم و مسئله حل مي کرديم و تست مي زديم. چه قدر دنياي کوچک ما ساده و زيبا بود. مهرباني کردن هاي بي پيرايه و خنديدن هاي صادقانه. يادم مي آيد که همين مصطفي هميشه در فيزيک اول بود. کسي به گرد پاي او در تست هاي مکانيک نمي رسيد. اما من فقط ادبياتم خوب بود و کمي هم رياضي ام. چه قدر از درس خودش زد و با من مکانيک کار کرد و چه قدر من شب ها در راه خانه برايش منوچهري دامغاني و وحشي بافقي خواندم و معني کردم. يادش بخير! تمام طول هفته را با شوق و ذوق سپري مي کرديم. هميشه و همه جا جمع مان جمع بود و لحظه اي نبود که بي ياد هم سر کنيم. هنوز هم فکر مي کنم که من معناي واقعي خوشبختي را همان روزها درک کردم و افسوس که قدر آن را ندانستم. بعد از اعلام نتايج خوشحال کننده کنکور، ناگهان گويي توفاني در گرفت و هر کدام از ما را به گوشه اي پرتاب کرد.
دلم مي خواست مي توانستم يک بار ديگر همان گونه که سال گذشته با بچه ها مي گفتيم و مي خنديديم، بخندم. اما نمي دانم چرا اين حس غريبي که از روز اولي که ديدمت بر وجودم حکمفرما شده است، نمي گذارد چون گذشته باشم؟ حالا ديگر بايد خيلي تلاش کنم تا عضلات صورتم به حالت لبخند منقبض گردد. خيلي بايد به مغزم فشار بياورم تا حرف خنده داري بزنم... باز کمرم درد مي کند. امروز آخرين روز سال بود و فردا سالي ديگر آغاز خواهد شد. سال نو صدهاکيلومتر دورتر از تو آغاز مي شود و اين که من چه قدر بايد تلاش کنم تا به تو نزديک تر شوم را، فقط خدا مي داند.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 67 - 68»
سه شنبه 30 اسفند ماه 1379
الآن فقط چند دقيقه به تحويل سال باقي مانده است و من مجبورم همه چيز را به سرعت شرح دهم. امروز اولين ستون نمازخانه را بتن ريزي کرديم. اول صبح خيلي سريع شناژ (6) کف ستون را بستيم و اطراف آن را قالب بندي کرديم. بعد ملات بتن را در ميکسر(7) ريختيم و فرغون، فرغون بتن را در ميان قالب ها خالي کرديم. کار خيلي خوب و سريع پيش رفت و با اين که براي اولين بار بود که چنين عملياتي را انجام مي داديم، به مشکل خاصي برنخورديم.
همان قدر که کار گروه هم خوب و سريع پيش مي رود، کار گروه مجاور به کندي انجام مي شود. ظاهرا کارگرهايي که مي بايست آرماتورهاي پي سرويس ها را ببندند امروز نيامده اند و بچه هاي آن گروه تقريبا بي کار بوده اند.
ظهر که از کار برگشتيم نماز را خوانديم و بعد از ناهار يک ساعتي خوابيدم و بعد حمام کردم و لباس هايم را عوض کردم، وسايلم را که به هم ريخته بود سر و سامان دادم و کتابي دست گرفتم و به حالت انتظار در گوشه اي نشستم.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد -93 - 94»
هر چه سعي مي کنم به چيزي و کسي غير از تو فکر کنم، نمي شود. حتي در اين لحظات که همه به ياد خانه و خانواده شان هستند و آرزو مي کنند که اي کاش در لحظه تحويل سال نو در کنار پدر و مادر و خواهر و برادرشان بودند، من دلم فقط براي تو مي تپد. بچه ها در سالن رو به قبله نشسته اند و يا نماز مي خوانند و يا دعا مي کنند. حالا فقط دلم مي خواهد قرآن بخوانم و صلوات بفرستم. شايد ادامه اين را بعدا نوشتم...
يا مقلب القلوب والابصار
يا مدبرالليل والنهار
يا محول الحول والاحوال
حول حالنا الي احسن الحال
آن چه مي نويسم اولين کلماتم در سال جديد است. لحظه شيرين سال، صلوات هاي پي درپي بچه ها، روبوسي ها و تبريک گفتن ها، عکس هاي يادگاري، همه و همه لذت بخش و به ياد ماندني سپري مي شود و شايد براي اولين بار است که در طول اين چند روز، من در يک لحظه احساس مي کنم که از هر قيد و بندي رها هستم و هيچ غم بزرگي در دل ندارم. اما افسوس که اين حال، به سرعت مي گذرد و من آرزو مي کنم که اي کاش اين چنين لحظاتي بيشتر پيش مي آمد و من قدري بيشتر از فکر و خيالات آزاد مي شدم.
بعد از نماز مغرب و عشاء جلسه اي تشکيل مي شود و مسئولان به بچه ها تبريک مي گويند و بعد تذکرات و توضيحات مهمي درباره ي فعاليت ها و کارهاي ما در روزهاي آينده مي دهند. آن طور که گفتند از فردا اردوگاه بسيار شلوغ خواهد شد و مردم دسته دسته در حوالي درياچه و فضاي سبز بساط مي گسترند و به گشت و گذار مي پردازند. درباره ي برخوردها و رفتارهاي ما با مردم منطقه صحبت شد و اين که گروه هايي که در محدوده اردوگاه کار مي کنند، سعي کنند که کاري به کار کسي نداشته باشند و کار خودشان را بکنند. در آخر جلسه هم هدايايي به ما مي دهند. يک کارت پستال، يک خودکار آرم دار و يک جلد کتاب همراه.
کتاب من درباره ي يک دختر و پسر دوقلوست که در جاي زيبايي به همراه پدر و مادرشان زندگي مي کنند. يک روز مي فهمند که پسربچه مبتلا به بيماري لاعلاجي است و داستان کتاب، خاطرات دختربچه درباره بيماري برادر دوقلويش است. در آخر برادر مي ميرد در حالي که دختر هنوز به زندگي اميدوار است. داستان جالب و سرگرم کننده اي بود. همه ي آن را در همين مدت کوتاه خواندم. هر چند که هيچ تناسبي بين فضاي آن قصه و خودم نتوانستم برقرار کنم، اما نمي دانم چرا احساس کردم به نوعي در غم دخترک شريک هستم؟ غم او هم غم جدايي است. غم فراق. غم فراق عزيزترين کس و نمي دانم او چه گونه توانسته با اين سن کم، اميد را در دلش زنده نگاه دارد؟ اميدي که تا حد زيادي بيهوده است. مگر چه چيزي مي تواند جاي برادر عزيزي که مرده است را پر کند؟ جايگزين مهر عزيزترين کس چيست؟ هنوز نمي دانم...
«اللهم صل علي محمد و آل محمد -101 - 102»
چهارشنبه 1 فروردين ماه 1380
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 125 - 126»
خيلي دلم برايت تنگ شده است. هر بار که چشمانم را مي بندم، صورت تو با آن عينک بيضي شکل و چادرمشکي در ذهنم نقش مي بندد. در طول روز که بيل مي زنم، بلوک (8) جابه جا مي کنم، با فرغون سيمان مي برم، فکر تو حتي يک لحظه مرا تنها نمي گذارد. حالا احساس مي کنم که ديگر مغزم از اين همه مشغوليت به تو خسته شده است. دلم نه، بلکه فقط مغزم. بعضي وقت ها مي شود که از سالن نمازخانه (که در آن ساکن هستيم) بيرون مي آيم و به سمت نامشخصي حرکت مي کنم. بعد مي ايستم و هر چه فکر مي کنم به ياد نمي آورم که به کجا مي خواستم بروم؟ برمي گردم و دوباره همين تکرار مي شود.
مدتي است که چند نفر از بچه ها متوجه اين حال و اوضاع من شده اند و چند بار هم پرسيده اند که آيا از چيزي ناراحتم؟ و يا چيزي مي خواهم؟ اما من خستگي کار و کمر درد و ضعف چشم هايم را بهانه
کرده ام و هر بار به نحوي از دست شان خلاص شده ام. با اين حال مي دانم که به زودي مجبور خواهم شد مسئله را با يک نفر در ميان بگذارم.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 129 - 130»
امروز هنوز يک ساعتي از شروع کار نگذشته بود که زنجير انتقال نيرو به مخزن ميکسر پاره شد و دستگاه از کار افتاد و اين در حالي بود که بيشتر از بيست فرغون بتن داخل مخزن مانده بود که اگر دائما دستگاه آن را نمي چرخاند، در عرض پانزده دقيقه سفت مي شد. آن وقت بايد مخزن دستگاه را با بتن هاي خشک شده دور مي انداختيم. در چنين شرايطي محمدرضا تصميم گرفت تمام بتن ها را روي زمين خالي کنيم و با بيل به هم بزنيم و به سرعت داخل قالب بندي ستون بريزيم. بيست دقيقه کار سنگين و دشوار و نفس گير که علاوه بر قدرت بدني، سرعت هم مي طلبيد. کار که تمام شد همگي از خستگي روي زمين ولو شديم. در همين حين وانت پشتيباني رسيد و براي بچه ها چاي و بيسکويت آورد. جرقه يک فکر شيطاني جمع ما را به حرکت واداشت و در عرض چند دقيقه تمام سرنشينان وانت - که به همه گروه هاي کاري سر مي زنند و تغذيه بين روز را تقسيم مي کنند - گل مالي شدند! با اين شوخي عجيب و غريب روحيه ي ادامه ي کار به بچه ها که از نفس افتاده بودند، برگشت و توانستيم تا انتهاي ساعت کاري، دو ستون ديگر را هم بتن ريزي کنيم. حالا دقيقا نيمي از کار پايه ستون هاي بتني تمام شده است و سه ستون باقي مانده که بسازيم و بعد به سراغ بلوک چيني و پر کردن کف محوطه برويم.
بعد از نماز مغرب و عشا، جمع چند نفر از بچه ها که دور سعيد حلقه زده اند، توجهم را به خود جلب مي کند. پنج - شش نفري در ايوان نشسته اند و سعيد براي شان فال حافظ مي گيرد. حالم جوري بود که اگر تا صبح هم سعيد شعر مي خواند، مي نشستم و گوش مي دادم.
تفأل اول به نام عليرضاست: «از ديده خون دل همه بر روي ما رود...»
عليرضا نگاهش را به زمين مي دوزد و با اشاره سر، صداي گرم و آرامش بخش سعيد را تأييد مي کند: «بر روي ما ز ديده نبيني چه ها رود...»
بعدي هادي است: «حسب حالي ننوشتي و شد ايامي چند...» هادي يکهو يادش مي افتد که بايد به خانه شان تلفن بزند.
بعد مصطفي: «هواخواه توام جانا و مي دانم که مي داني / که هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني.» مصطفي نمي خواهد خيلي خودش را نشان بدهد. خنده اي مي کند که در اين نور کم، فقط برق دندان هايش که صاف و مرتب اند به چشم مي آيد. البته غير از اين هم نمي توان از او انتظار داشت. مي توانم حدس بزنم که در دلش چه مي گذرد و چه آرزويي دارد.
نفر بعدي خود سعيد است که در اين چند روزه با هم آشنا شده ايم، علاقه خاصي به او پيدا کرده ام. پسر بلند قد، آرام و متيني است که با مو و ريش خرمايي رنگش و آن عينک کوچک و بامزه، شباهت زيادي به باستان شناس ها و تاريخ نويسان دارد.
- سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند / پري رويان قرار دل چون بستيزند بستانند...
اولين احساسم اين است که از قبل اين شعر را علامت گذاشته بوده و احساس بعدي ام که نتيجه بي معني بودن احساس اول است، احساس حسادت. حسادت به اين حال و هوايي که سعيد دارد و به اين روحيه معنوي اش.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد -137 - 138»
سعيد ديوان را براي من باز مي کند: «فاش مي گويم و از گفته ي خود دلشادم / بنده عشقم و...» سرم سنگين مي شود. چشم هايم سياهي مي رود و ديگر صداي سعيد را نمي شنوم. در خودم فرو مي روم و در عوالم ديگري غوطه مي خورم. الآن که فکر مي کنم تنها تصوير صورت خندان مصطفي را در آن لحظه به خاطر مي آورم و لبخند و سر تکان دادن سعيد را و... «مي خورد خون دل مردمک ديده سزاست / که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم.»
جماعت يکهو از خنده منفجر مي شود و من بلند مي شوم و باز به سمتي به راه مي افتم که نمي دانم. به خود که مي آيم در ساحل درياچه روي زمين نشسته ام و به چراغ هايي که آن سوي آبِ صاف و آرام، روشن است خيره شده ام. انعکاس نور آن ها در آب روشنايي افق را دو برابر کرده. آخر اين چه رنجي است که بر من مي رود؟
«اللهم صل علي...»
پنجشنبه 2 فروردين ماه 1380
«اللهم صل علي محمد و آل محمد -163 - 164»
از همان اول هم مي دانستم که بالاخره کمرم کار دستم مي دهد. فشار ناگهاني که موقع خالي کردن بار فرغون در قالب بندي چوبي به ستون فقراتم آمد، آن قدر دردناک بود که ناخودآگاه دسته هاي فرغون را ميان زمين و آسمان رها کردم و روي زمين افتادم. فقط خدا رحم کرد يکي از بچه ها بود که فرغون را به طرف ديگري پرت کند که روي من نيفتد. از شدت درد نفسم بند آمده بود و هيچ حرکتي نمي توانستم بکنم. گويي سوزن هاي تيز و داغي را در کمرم فرو مي کردند. دندان هايم را روي هم فشار مي دادم و سعي مي کردم که خودم را کنترل کنم و چيزي نگويم. چند نفر از بچه ها آمدند و مرا زير سايه درختي بردند و خواباندند. دردي که سعي مي کردم آن را فرياد نزنم، به صورت قطرات اشک از گوشه چشم هايم سر مي خورد و روي صورت خاک آلودم مي غلتيد. در اوج سوزش و درد، تصاوير گنگ و مبهمي به ذهنم هجوم مي آورد که بيشتر مادرم بود و گاهي برادرم و پدرم... تنها يک بار... و فقط يک بار هاله اي گذرا از صورت تو...
«اللهم صل علي محمد و آل محمد -193 - 194»
آن قدر زير درخت ماندم تا وانت پشتيباني آمد و مرا به سالن آورد. چند نفر از بچه هاي گروه پزشکي - که همگي در دانشگاه هاي مختلف، پزشکي مي خوانند، سينه و کمرم را معاينه کردند و سابقه درد کمرم را پرسيدند. در آخر هم تشخيص همه شان يک چيز بود: «استراحت مطلق»! و اين تصميم ناخوشايندي است. جدا شدن و دوري از کاري که تقريبا به آن عادت کرده ام به هيچ وجه در تصورم نمي گنجد. حالا ديگر نمازخانه اي که مي سازيم به نوعي براي من نماد عملي يک اعتقاد است. تحمل دور بودن از جمع کوشاي گروه براي من بسيار مشکل است و نمي دانم روزهاي آينده را به چه اميدي بايد بگذرانم؟ هيچ نمي دانم...
از همان موقع تا حالا که تقريبا همه خوابيده اند، همين طور دراز کشيده ام و به سقف سالن نگاه مي کنم. بچه ها که از کار برگشتند دورم حلقه زدند و کلي گفتند و خنديدند. راستش خيلي وقت است که اين قدر مورد توجه نبوده ام. غذايم را بچه ها برايم گرفتند و هر گاه خواستم بيرون بروم، يک نفر زير بغلم را گرفت و همراهي ام کرد. داشتن چنين رفقايي واقعا نعمت است و اي کاش مشغوليت هاي ذهني ام اجازه مي داد تا بيشتر قدر اين نعمت را بدانم...
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 200 - 201»
راست مي گويند که درد آدمي را به خود مي آورد. گمان مي کنم امشب از ديشب هشيارترم. کمتر در فکر و خيال فرو مي روم و کمتر غصه مي خورم. شايد هم به خاطر مصطفي است. مصطفي آمد و کنارم نشست و حرف هايي زد که خوب به خاطر ندارم. اما چيزي در حرف هايش بود که مرا واداشت تا نيمي از حقيقت را درباره ي تو برايش بازگو کنم. اولين باري بود که اين طور صريح حرف دلم را براي کسي برملا مي کردم و نمي دانم اين خوب است يا بد؟ مصطفي پسر باهوشي است و خيلي از چيزها را بدون اين که من بگويم خود مي دانست و همين مرا راحت تر مي کرد.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 205 - 206»
سر تکان دادن هاي مصطفي و لبخند زدن هايش مرا بيشتر به ياد تو مي اندازد. آرام و ساکت مي نشيند و به همه حرف هاي آدم گوش مي دهد و بعد چند جمله کوتاه مي گويد که من فکر مي کنم هر کدام از اين چند جمله، حاصل ساعت ها تفکر و تعمق در مسائل مختلف است و او به همين راحتي همه تجربيات و اندوخته هايش را در قالب کلماتي ساده و جملاتي کوتاه در اختيارم مي گذارد.
جمعه 3 فروردين ماه 1380
«اللهم صل علي محمد و آل محمد -222 - 223»
اي که مهجوري عشاق روا مي داري / بندگان را ز در خويش جدا مي داري
تشنه باديه را هم به زلالي درياب / به اميدي که در اين ره به خدا مي داري.
پيش از آن که شروع به نوشتن کنم، يک بار تمام خاطراتم را از نو خواندم و تعجب کردم از اين که تمام جملات و کلماتم خطاب به توست؛ در حالي که مطمئنم هرگز اين ها را نخواهي خواند.
هنوز کمرم درد مي کند. امروز کار تعطيل بود و از صبح بچه ها استراحت مي کردند. من که از دراز کشيدن خسته شده بودم، تصميم گرفتم سري هم به بچه هاي گروه فرهنگي و نمايشگاه شان بزنم. آهسته آهسته مسير نمايشگاه را به همراه يکي از بچه ها طي کردم.
داربست هاي فلزي که از حصير پوشيده شده، غرفه بندي ابتدايي و تزيينات ساده، تمام چيزي است که توجه عده زيادي از مردم را در طول روز به خود جلب کرده بود. بخش فروش کتاب و نوار، غرفه ي پخش فيلم، غرفه ي پزشکي - که وظيفه آگاه ساختن مردم از بيماري هاي رايج منطقه و راهنمايي هايي بهداشتي براي جلوگيري از مبتلا شدن به اين بيماري ها را دارد - غرفه ي دانشگاه زابل و از همه جالب تر کارگاه نقاشي و انشاء. دويست نقاشي در يک روز از کودکان که مشکلات زندگي شان را با ساده ترين شکل بيان کرده اند. خطوطي کج و معوج، پر از اشتباهات املايي و انشايي که باعث دلپذيرتر شدن نامه هاي شان مي شود؛ و تو گويي مشکل همگي يک چيز است: «آب». محروميت منطقه بيش از آن که «محروميت مالي» باشد، «محروميت آبي» است.
سعيد هم مدير نمايشگاه است و هم مسئول غرفه نقاشي. از صبح مي نشيند و بجه ها را دور خودش جمع مي کند و براي شان قصه مي گويد و از آن ها مي خواهد که قصه هاي شان را نقاشي کنند و در ازاي گرفتن هر نقاشي، آب نباتي به بچه ها مي دهد و به خاطر همين رفتارش بين آن ها به عموسعيد معروف شده است. عمو سعيد دنبال يک نفر مي گشت که در کارگاه انشاء کمکش کند و وقتي به او گفتم که به خاطر کمرم بايد چند روزي استراحت کنم، از من خواست تا مسئوليت کارگاه انشاء را به عهده بگيرم. و حالا من هم ناراحتم وهم خوشحال. ناراحت چون به خاطر مشکل کمرم کار نمازخانه را از دست داده ام و تا چند روز نمي توانم کمکي به بچه هاي گروه عمران بکنم و خوشحالم از اين که فعاليت ديگري پيدا کرده ام که هم توانايي اش را دارم و هم تجربه خوبي برايم خواهد شد.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 225 - 226»
در طول روز نگاه کردن به چهره هاي معصوم اين پسربچه هاي بازيگوش و دخترهاي خجالتي و بعد خواندن دستخط کودکانه آن ها و لبخندي که آب نبات هاي عموسعيد بر صورت شان مي آورد، مشغولم مي کند.
با يک نفس عميق دوباره همان غم عميق قديمي در دلم زنده مي شود. پلک هايم مي لرزد و دهانم خشک مي شود. عصرجمعه هم هست، که بدتر... اي کاش در همان گروه عمران کار مي کردم لااقل الآن از خستگي خوابم برده بود... گاهي مي شود فکر مي کنم اگر تو مي دانستي که يک نفر صدها کيلومتر دورتر از تو در يک عصر جمعه، چنين حالتي پيدا مي کند - که به اطرافيانش نگاه مي کند ولي به جاي آن ها تو را مي بيند - چه مي کردي؟ اصلا آيا ممکن است که روزي از اين حالات من خبردار شوي؟ نکند که... همان بهتر که اين نوشته ها را نمي خواني.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 229 - 230»
ساعتي قبل از غروب آفتاب، براي بازديد از گلخانه هاي خياري که دانشکده کشاورزي دانشگاه زابل با صرف هزينه بسيار در اين منطقه ساخته است، حرکت مي کنيم. هيچ کدام از ما تا خودمان دست نبرديم و از خيارهاي شادابي که در گلخانه ها پرورش يافته بود، نچيديم و نخورديم، باور نمي کرديم که در اين منطقه خشک و باير چنين محصولي به عمل بيايد. سيستم آبياري تراوشي (9) در اين گلخانه ها موجب استفاده درست و صحيح از آب کم و با ارزشي مي شود که حکم کيميا را دارد. يکي از کارهاي بچه هاي گروه کشاورزي رسيدگي به گلخانه ها و چيدن خيارهاي رسيده است. از صبح تا ظهر در گلخانه هاي دم کرده کار کردن، بايد خيلي سخت باشد. خيارهاي خوشمزه اي است. اي کاش مي شد از اين خيارها براي تو هم مي آوردم.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 231 - 232»
امروز بيش از نيمي از مدت مسافرت را سپري کرده ايم و من از هم اکنون به فکر بازگشت و دوشنبه صبحي ديگر و يک لبخند و سر تکان دادن ديگر افتاده ام.
دوشنبه 6 فروردين ماه 1380
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 275 - 276»
چشمانم را که مي بندم، تصوير صورت تو با آن عينک بيضي شکل زيبا و چادر مشکي، در ذهنم کمرنگ تر مي شود.
بوي مُحَرم مي آيد و امروز من بعد از سه روز دوري از کار نمازخانه، دوباره به گروه عمران برگشتم. کار در نمايشگاه فرهنگي و کارگاه انشاء خيلي سخت تر و وقت گيرتر از تصور قبلي ام بود و حتي مرا بيشتر از کار گروه عمران خسته مي کرد. به خاطر همين در روزهاي گذشته، زماني براي نوشتن پيدا نکردم؛ و حالا که زمان مناسبي پيدا کرده ام، اصلا حس و حال نوشتن ندارم. کار ستون هاي بتني نمازخانه اي که مي سازيم ديروز تمام شده است و امروز به سرعت ديوارهايي که دورتا دور ستون ها را به هم متصل مي کند، با بلوک تا ارتفاع يک متر چيديم. محدوده ميان اين ديواره ها پر از خاک خواهد شد و سطح کف نمازخانه تا يک متر بالا خواهد آمد. با اين که درد کمرم کمتر شده است، ولي بچه ها نگذاشتند کار سنگيني بکنم.
ديروز عصر باد شديدي وزيدن گرفت و به همراه باد، تگرگ و باران سيل آسا؛ و به يکباره همه چيز در هم شکست. تمام داربست هاي فلزي نمايشگاه فرو ريخت و حصيرهاي اطرافش را باد برد. گلخانه هاي خيار هم از گزند توفان در امان نماند. يا اين که جهت ساخته شدن آن ها در جهت بادهاي صد و بيست روزه سيستان است تا کمتر آسيب ببيند، اما اين باد مخالف، پانزده گلخانه از مجموع هجده گلخانه را از جا کند و بوته هاي زيادي را از بين برد.
دو روز است که هوا ابري است و هر از چند گاهي هم نمي مي زند و باراني مي بارد. ديروز و امروز اردوگاه خلوت تر شده و وقتي گوش مي دهي کمتر صدايي بجز صداي باد و باران و گاهي هم موج هاي درياچه که بر ساحل مي کوبند، مي شنوي. حس غريبي دارم که تا به حال تجربه نکرده ام.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 277 - 278»
برخلاف اين دو روز، امشب آسمان صاف صاف است و ستاره ها، ريز و درشت، در سرتاسر فضا تا دوردست ها به چشم مي آيند. در گوشه افق، از اين جايي که من نشسته ام، هلال زرد و باريک ماه مُحرَم خودنمايي مي کند. باد مي وزد و کاغذهايم را درهم مي ريزد و من به ماه خيره مانده ام و به خودم فکر مي کنم. زيارت عاشورايي که بعد از نماز مغرب و عشا خوانديم، حال و اوضاعم را به هم ريخت. براي يک لحظه از خودم بدم آمد که در همه اين مدت که ذکر و ياد تو در خاطرم زنده بوده، از مهم ترين عنصر حيات غافل بودم. يعني خدا به خاطر اين همه غفلت از تقصيرات من خواهد گذشت؟
حال مي دانم جايگزين مهر عزيزترين کس چيست؟ گمشده من امشب در سجده آخر زيارت عاشورا پيدا شد. اللهم لک الحمد، حمدالشاکرين لک علي مصابهم...
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 281 - 282»
چهارشنبه 8 فروردين ماه 1380
(يادداشت آخر)
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 312 - 313»
فردا صبح حرکت خواهيم کرد و امروز آخرين روز از مسافرتي تلخ و شيرين را پشت سر مي گذاريم. تلخ چون ساعات و لحظه هاي من در دوري و فراق تو مي گذرد و شيرين چون در لحظات خوشي و شادي يادت مي کنم.
ديروز تمام کف نمازخانه را با خاک پر کرديم و روي خاک ها آب ريختيم و بعد آن را کوبيديم تا خوب فشرده شود و امروز کار موزاييک کردن آن شروع شد. هر چند که شايد نتوانستيم حتي نصف کف نمازخانه را بپوشانيم، اما در مجموع چيزي به پايان کار نمانده است و حداکثر ظرف يک هفته ستون هاي فلزي نصب خواهد شد و بعد سقف مي زنند. خوشبختانه نمازخانه صحرايي احتياج به ديوار ندارد و کار همين جا تمام مي شود. از فکر کردن به اين که شايد توانسته باشيم در اين مدت، کار هر چند کوچکي براي آباداني بيشتر منطقه انجام دهيم، احساس رضايت مي کنم.
بعد از کار امروز، بچه هاي دو گروه به همراه کارگراني که ما را کمک مي کردند ايستاديم و عکس يادگاري گرفتيم، با بناي نيمه تمام نمازخانه وضوخانه و سرويس هاي بهداشتي. کامل شدن اين مجموعه براي من مثل اين است که چيزي در وجودم به سمت کمال پيش رفته است.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 314 - 315»
فردا صبح حرکت خواهيم کرد و دوباره دويست و پنجاه کيلومتر با اتوبوس به زاهدان و بعد هواپيماي نظامي و آن شرايط دشوار و بعد تهران. روز از نو و...
اما گمان مي کنم دعاي بچه ها - که ازشان خواسته بودم تا مرا دعا کنند که از فکر و خيالات رهايي يابم مستجاب شده باشد.
اعتراف مي کنم که از وقتي محرم شده است کمتر به تو فکر مي کنم. سياه مي پوشم، اشک مي ريزم، بر سر و سينه مي زنم، مي سوزم، هزارپاره مي شوم و باز با يک يا حسين(ع) جمع مي شوم. راست مي گويند که در يک مُلک دو پادشاه نمي گنجد.
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 316 - 317»
به تهران برمي گرديم و من هم خوشحالم و هم ناراحت. خوشحال از سپري کردن مسافرتي به ياد ماندني و اندوختن تجربه هاي گران بها و آشنايي با دوستان خوب و مهربان؛ و ناراحت به خاطر محرم و به خاطر اين که شايد فکر تو در ذهن من زياد باشد و اين فکر زياد، مرا در محرم از ذکر و ياد عزيزترين کس بازدارد.
حالا به فکر ديدار دوباره مادرم و خانه مان هستم، و برادرم و پدرم....
«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 364 - 365»
پاورقي ها:
1) رودخانه بهمنشير
2) کشتي هاي چوبي که در خليج فارس رفت و آمد مي کنند
3) آبادان
4) حصار سيمي
5) ظرف غذاي سربازان که از جنس آلومينيم يا استيل است.
6) شناژ: پي مخصوص هر پايه سازه اي
7) ميکسر: همزن ملات
8) بلوک: در اين جا منظور قطعه بتني است.
9) اين سيستم به وسيله کوزه هاي مدفون در خاک انجام مي گيرد و از ابتکارات ايرانيان باستان است.