جلوه های از نماز در جبهه 3

■ جلوه های از نماز در جبهه 3

جلوه های  از نماز در جبهه 3

نماز در حال دويدن

حسين يوسفي

شب عمليات بدر بود که با قايق به طرف منطقه ي مورد نظر خود به راه افتاديم. بعد از رسيدن به خشکي که با مشقّت زياد و عبور از موانع خورشيدي و سيم خاردارهاي حلقوي انجام گرفت، دستور حرکت صادر شد.

خط اول را نيروهاي خطشکن از وجود نيروهاي دشمن پاک کرده بودند و گوشه و کنار جاده جنازه هاي آن ها ديده مي شد. منطقه فوق العاده باتلاقي بود و گاهي تا مچ پا در گل و لاي فرو مي رفتيم.

ما که تجهيزات کامل همراه داشتيم و در حال دويدن هم بوديم، فهميديم که وقت نماز صبح شده است. اعلام شد امکان توقف و اقامه نماز نيست و بايد در همين حالت نماز بخوانيد.

ما در حال دويدن و در وضعيتي که گلوله هاي خمپاره در اطرافمان به زمين مي خورد و نيز عدّه اي هم مجروح مي شدند، نماز صبح را در حال دويدن اقامه کرديم.

 

ملاقات در سجده

محمد دانش راد

يک روز در منطقه ي شيخ سَلِه مشغول اقامه ي نماز مغرب و عشا بوديم. ما در صف آخر نماز قرار داشتيم و اتفاقاً رکعت آخر نماز هم بود و شهيد اسکويي نيز در کنار من ايستاده بود.

به رکوع رفتيم ولي به قول معروف خشکمان زد. بله عقرب سياهي (که نيش کشنده اي دارد) بين من و شهيد اسکويي در حال قدم زدن بود. با ترس و لرز از رکوع برخاستيم و به سجده رفتيم. در سجده اتفاق بسيار جالبي افتاد. من در سمت چپ بودم و شهيد اسکويي در سمت راست. وقتي رفتيم سجده من به طور متمايل گوشه سمت چپ پيشاني خود را بر مهر گذاشتم و با چشم راست متوجه عقرب بودم که کجا مي رود.

اتفاقاً شهيد اسکويي هم که در سمت راست من بود به طور کج پيشاني سمت راست خود را بر روي مهر گذاشته بود و با چشم چپ خود متوجه اوضاع بود که عقرب کجا مي رود.

در يک لحظه نگاه هاي ما در سجده به هم افتاد که هر دو فقط با گوشه پيشاني سجده کرده بوديم و هواي عقرب را داشتيم. لبخندي بر لبمان نشست، چون اولين بار بود که از خوف عقرب در سجده همديگر را ملاقات مي کرديم.

بعد از سجود بلافاصله سلام نماز را داديم و يک کاسه بر روي عقرب گذاشتيم و لبه ي پتو را برگردانديم تا عقرب درون کاسه بيفتد و بعد هم با يک ابتکار کاري کرديم که عقرب به خودش نيش زد و مُرد.

 

کار عارفانه

کاظم مقدس

در منطقه ي عمومي مهران در مکاني مستقر بوديم که در نزديکي ما خانه هاي خالي و قديمي وجود داشت. به علت گرماي هوا، در بيرون ساختمان ها و چادرهايمان مي خوابيديم و گاهي هم بر روي پشت بام شب را به صبح مي رسانديم. شب ها شهيد احمد رضايي با مشقت بسيار، مسافت زيادي را طي مي کرد تا به وضوخانه برسد و بعد از وضو مي رفت و در آن ساختمان هاي متروکه مشغول نماز مي شد. چون محل خلوتي بود، بدون جلب توجه به هيچ مسئله اي و هيچ فردي مخلصانه عبادت مي کرد.

يک شب رفتيم رزم شبانه و از اواسط شب تا حدود ساعت سه صبح مشغول راهپيمايي و تمرين بوديم. ولي بعد از بازگشت هم اين شهيد گرامي نماز شب را ترک نکرد و نه تنها نماز شب خواند، بلکه بين الطلوعين را نيز بيدار بود و بعد از اين همه سختي بعد از طلوع آفتاب ساعت شش و پانزده دقيقه خوابيد.

علاوه بر ايشان فرد با صفاي ديگري نيز در بين ما بود که با اين شهيد بسيار مأنوس بود. او شهيد محمد تهراني بود که از افراد بشاش و بذله گوي گروه ما بود. شهيد تهراني به بعضي از برادراني که در پشت لباس بسيجي آن ها نوشته شده بود: به روي سينه و پشت بسيجي نوشته: يا زيارت، يا شهادت.

مي گفت به روي سينه و پشت بسيجي نوشته آهاي عمو تو خيلي گيجي. به اين مفهوم که تو آن قدر عاشق شده اي که هيچ کارت از روي عقل نيست، بلکه از روي عرفان توست. مثلاً عبور از کارون که عقل مي گفت نرو، ولي عشق و عرفان مي گفت برو.

 

توکل بر خدا

علي اکبر اشرفي

يک برادر وظيفه داشتم که خيلي به نماز مقيد نبود و مخصوصاً مواقعي که وضعيت قرمز و خطرناک مي شد، به طور کامل از نماز خواندن خودداري مي کرد. احتمالاً عامل اصلي آن ترس بود و مي خواست بيشتر با بقيه نيروها باشد. يک شب در يک کانال بوديم تا اين که آتش بسيار سنگيني از طرف دشمن ريخته شد. تا نزديکي هاي صبح مشغول نبرد بوديم و در گرماگرم جنگ صداي اذان پخش شد.

کانال ما به حسينيه و نمازخانه بسيار نزديک بود. من به همراه چند نفر ديگر تأکيد کرديم که بايد برويم و در نمازخانه نماز بخوانيم. نوبتي کانال را ترک مي کرديم و نماز مي خوانديم. تا سرانجام اغلب نيروهايي که آن جا بودند نماز را در نمازخانه خواندند. آن سرباز آن شب با ما بود و و وقتي ديد که اين نيروها چه طور تا صبح مبارزه کرده اند و هنگام اذان به نمازخانه مي روند گفت: «من واقعاً تعجب مي کنم که با اين همه ترکش و خمپاره حتي يک نفر از شما بابت نماز خواندنتان آسيب نديديد.» و با مشاهده ي اين صحنه ها و درک اين مطلب که نماز خواندن با توکل بر خدا هيچ خطري ندارد، کم کم به جمع نمازگزاران پيوست و از انسان هاي مقيّد نسبت به نماز شد.

 

وضوي بي سر

منصور فضلي

صبح يکي از روزهاي بعد از عمليات فتح المبين براي نماز از سنگر بيرون آمديم. رفتيم تا از تانکري که چند متري سنگر ما بود وضو بگيريم تا نماز بخوانيم.

به سرعت شروع به وضو گرفتن کرديم. وضعيت خطرناک بود و ما زير بمباران شديد و گلوله باران خمپاره ها و توپ ها بوديم.

در يک لحظه با صداي شنيدن سوت و انفجار توپ و تانک، همگي در حالي که دست هايمان را بالا زده بوديم و در حال وضو گرفتن بوديم، به روي زمين خيز برداشتيم. وقتي بلند شديم با اين  که سر و صورتمان گِلي شده بود و خاک آلود، ولي ما قصد کرديم دوباره وضو بگيريم.

وقتي چند لحظه اي کوتاه گذشت و گرد و غبار فرو نشست و خطر رفع شد ديديم يکي از دوستان وضوي خون گرفته است. او در حالي که سر در بدن نداشت و بدنش به شدت در حال تکان خوردن بود آستين هايش بالا و خيس بود. او آخرين تکان هايش را خورد. همه منقلب شدند و با ذکر «يا حسين» پيکر بي جانش را در حالي که سر در بدن نداشت به عقب بردند و بقيه وضو گرفتيم تا وضو و نمازمان بدون «او» باشد.

 

 

الهي العفو

مصطفي صابريان

يک شب در جبهه يک صحنه ي بسيار روحاني ديدم. نيمه هاي شب بود که براي رفتن به دستشويي از خواب بيدار شدم. شنيدم که صداي ناله اي مي آيد. فکر کردم مجروحي باشد. دنبال صدا رفتم و ديدم نوجواني ضعيف الجثه که حدود سيزده چهارده سال بيشتر نداشت، صورتش را روي خاک گذاشته و با سوز دل صدا مي زد «الهي العفو» و همزمان گاهي در حال زمزمه ي زيارت عاشورا هم بود.

آن شب چيزي به او نگفتم. ولي فردا که او را ديدم از او پرسيدم: «چند ساله هستي؟» گفت: «چهارده ساله.» از او پرسيدم: «ديشب چه زيارتي مي خواندي؟»

او با همان حالت تقريباً بچه گانه اش گفت که شب ها نماز شب مي خوانم.

سرانجام اين نوجوان با صفا در عمليات محرم به شهادت رسيد.

 

جنگ رواني

جانباز قطع نخاع محمد يحيايي

يکي از شيوه هاي جنگ رواني بر ضد نيروهاي دشمن- که در نزديک ما بودند- پخش صداي اذان و قرآن و مناجات از طريق بلندگوهايي با بُرد زياد بود. ما بلندگوها را به سمت دشمن قرار مي داديم که از اين طريق معمولاً چند هدف دنبال مي شد. يکي اين که سر و صداي زياد ايجاد مي کرد و باعث آشفته شدن دشمن مي شد و دوم اين که از طريق پخش اين نوع صداها باعث شک و دودلي تعدادي از نيروهاي مقابل که داراي زمينه هدايت بودند مي شديم.

از طرفي ما خودمان هم مجبور بوديم کمي جنبه ي احتياط را رعايت کنيم، چون در مواقع نماز و اذان که مي شد آتش خمپاره هاي دشمن شروع مي شد. با اين حملات در اين زمان هاي خاص که براي دشمن شناسايي شده بود از سوي برخي برادران با اعتراض روبه رو شديم که چرا صداي اذان براي دشمن پخش شود که آن ها هم متوجه تجمع ما شوند؟

يک روز اتفاق جالبي افتاد. تعدادي اسير گرفته بوديم و در صحبت هاي آن ها به نکته ي جالبي برخورد کرديم. آن ها مي گفتند که فرماندهان ما مي گويند ايراني ها مسلمان نيستند. هيچ شکي نکنيد. آن ها را بکشيد که جنگ با کفّار است. ولي از روزي که شما اين کار را آغاز کرده ايد همه ي تبليغات آن ها را خنثي کرده ايد و باعث فرار عده اي از نيروها و نيز اسارت آزادانه ي برخي ديگر شده ايد.

 

وقت شام

عباس اشرفي

در عمليات والفجر 3 در مهران بوديم. 36 ساعت زير آتش سنگين دشمن، نيروها مقاومت بسيار خوبي کرده بودند و سرانجام دشمن را وادار به عقب نشيني کردند. وارد عمليات شده بوديم که به خودم آمدم که نماز صبح را نخوانده ام و فکر کردم وقت اذان صبح گذشته است. آب نبود، دست هاي من هم خوني بود؛ چون يکي از برادران آرپي جي زن را پانسمان کرده بودم. در همان حالت تيمم کردم و گفتم اگر آب پيدا کردم بعداً دوباره نماز مي خوانم.

بعد از خواندن نماز ديدم يک تويوتا کنار سنگرم ايستاد و صدا زد برادران هر کس شام نخورده بيايد شام بگيرد. اتفاقاً شام هم مرغ بود. من خودم زدم زير خنده. گفتم عجب امشب به من سخت گذشته که احساس کردم صبح شده و نماز صبح را خوانده بودم. وقتي ساعت را پرسيدم گفتند: «ساعت 5 / 1 بامداد است.»

 

نماز بي نظير

حسن محمديان

ماه رمضان سال 1365 بود. گردان ما را که همگي بسيجي بوديم از منطقه ي اهواز جهت انجام مأموريتي به نزديکي شهر مهران انتقال داده بودند. در آن جا فرمانده ي گردان بعد از توجيه نيروها فرمان حرکت به سمت نيروهاي دشمن را صادر کرد. ساعت 10 شب بود که از کمين هاي آن ها عبور کرديم. همه منتظر فرمان حمله بوديم که ناگهان اطلاع دادند مسير را اشتباه آمده ايم و بايد برگرديم. در برگشت، ناگهان منوّرها روشن شد. در يک دشت باز همه بر روي زمين دراز کشيدند، ولي عراقي ها متوجه شدند و تيربارها شروع به کار کردند و باران گلوله از هر سو باريدن گرفت.

فرمانده گردان، نيروها را به پشت خاکريز هدايت کرد و وقتي همگي جمع شديم رو به فرمانده دسته ما کرد و گفت بچه ها را حاضر کن و به خط بزن. هر کس هم حاضر نيست، نيرويي را جايگزين او کن. دسته ي ما به سمت تيربارها و ضدهوايي ها هجوم بردند. ساعتي بعد در خاکريز عراقي ها بوديم و تعداد زيادي هم شهيد شده بودند. تلفات دشمن هم زياد بود. بعد از حدود يک ساعت پاتک سنگين عراق شروع شد و در يک جنگ نابرابر تعداد کمي از بسيجي ها- که تعدادشان به صد نفر هم نمي رسيد- در برابر لشگري مجهز، مردانه ايستادند. پيکر مطهر عزيزان يکي پس از ديگري به زمين مي افتاد و چه شب زيبايي بود. چندين گلوله هم به بدن من اصابت کرد و با بدني مجروح و خسته بر روي زمين افتادم. خون زيادي از بدنم رفته بود. ناگهان متوجه شدم که چند سرباز بعثي بالاي سرم هستند. بعد از شليک چند گلوله به اطرافم که يکي از آن ها هم به پايم خورد، مرا سوار تويوتايي کردند و به عقب خط خودشان انتقال دادند. در آن جا دست ها و پاهايم را با سيم تلفن بستند و در کنار خاکريزي رهايم کردند و خودشان به داخل سنگر رفتند.

صدايي به گوش نمي رسيد. فقط گاهي صداي غرّش توپخانه سکوت را مي شکست. آن قدر تشنگي و جراحت فشار آورده بود که گاهي شهادتين را مي گفتم و چنان دچار دلهره و فکرهاي جورواجور شده بودم که گاه فکر مي کردم تمام کوه هاي عالم را به دوش دارم.

ناگهان از دور صدايي به گوشم رسيد. صدايي آشنا که از آن سوي خاکريزها از بلندگوي ارتش اسلام پخش مي شد. الله اکبر... الله اکبر... آري صداي اذان صبح بود که رزمندگان را به اقامه ي نماز دعوت مي کرد. با خود انديشيدم خدايا قبله کدام طرف است و با اين وضع چگونه بايد نماز بخوانم. به ستاره ها نگاهي کردم و به سمتي که احتمال مي دادم قبله باشد چرخيدم و با اشاره چشم تيممّي کردم و شروع کردم به اذان و اقامه گفتن. بعد هم نماز خواندم. احساس عجيبي داشتم. احساس مي کردم که واقعاً دارم خدايي مي شوم و قربة الي  الله را با تمام وجود درک مي کردم و تازه متوجه معني اين دو آيه شريفه شده بودم که مي فرمايد: «اقم الصلوة لذکري» و «الا بذکر الله تطمئن  القلوب». آن چنان اطميناني در قلبم به وجود آمده بود که با وجود اطلاع از اين که دارم به سياه چال هاي بعثي مي روم خوشحال بودم. اکنون از آن صبح دلپذير 15 سال و اندي مي گذرد؛ ولي هنوز نتوانسته ام نمازي به شيريني آن نماز به پاي دارم.

 

درک حضور در محضر خدا

حسن حسين زرگري

شب اول عمليات بدر بود. ساعت 45 / 12 به همراه بچه ها سوار بر قايق شديم. از همان اول که در آبراه نينوا قرار گرفتيم خمپاره هاي دشمن اطراف قايق هاي ما مي خورد. وضعيت خطرناکي بود. صبح شد. ما به علت شرايط مذکور نماز صبح را در قايق ها خوانديم و چون امکان برخورد گلوله ها به ما وجود داشت، فکر مي کرديم که واقعاً اين نماز، نماز آخرين است. حال و هوايي بسيار معنوي داشتيم و خدا خدا مي کرديم که در حين نماز به ديدار معبود برويم. بعد از چند دقيقه که آفتاب زد ما به خشکي رسيديم. خط مقدم دشمن را گردان ديگري از ما شکسته بود. ما راه آن ها را ادامه داديم و وقتي رسيديم به خشکي، دشمن را تا دجله و فرات دنبال کرديم و نماز ظهر و عصر را با لباس و بدن خون آلود و با پوتين و تيمّم خوانديم. و اين دو نماز بهترين نمازهايي است که من تا کنون در عمرم خوانده ام.

 

نماز در شرايط بحراني

حجت  الاسلام  والمسلمين سيد محمود ترابي امام جمعه شهر دامغان

چند روزي بود که در گردنه ي اسدآباد، در يک قرارگاه بوديم. شرايط قرارگاه ما طوري بود که به علت آغاز عمليات مرصاد در معرض حملات دشمن بوديم و احتمال سقوط قرارگاه وجود داشت. به همين دليل همه ي تجهيزات و مهمات را بارِ ماشين ها کرده بودند و نيروها هم آماده بودند که در صورت تهاجم دشمن به قرارگاه، بدون دادن تلفات و خسارت قرارگاه را ترک کنند. به بنده هم گفتند شما هم آماده باشيد که در صورت خطر به عقب برويم. ما حتي در آن شرايط بحراني از نماز غافل نشديم، بلکه بعد از نماز، به اهل بيت متوسل شديم و سوره ي يس را خوانديم. بعد از ساعتي خبر آمد که دشمن با خاک و خون يکسان شده و خطر تهاجم منافقين از بين رفته است.

 

نمازهاي قضا

محمود حسين پور

شهيد رجبعلي عرب پس از نبرد در منطقه ي مبارزه به داخل سنگر استراحت مي آمد و مقدار کمي استراحت مي کرد و اکثر اوقاتِ باقي مانده را نماز مي خواند.

وقتي همسنگري ها به او مي گفتيم که چرا اين قدر نماز مي خواني؟ او در جواب ما مي گفت: «هر چه که بعد از سن تکليف در دوران ستم شاهي پهلوي نماز خوانده ام همه را دوباره مي خوانم و همه ي آن ها را قضا مي کنم.»

اين اعتقاد بسيار خوب او بود که حالا در صحنه ي جنگ بهترين فرصت جهت تقرب به درگاه الهي و کسب مقامات عاليه است. به همين دليل ارزش اين نمازها را مي دانست و به خدا عشق مي ورزيد.

 

خضوع و تواضع

ابراهيم مظفري

سال 1363 قبل از عمليات بدر در انديمشک بوديم. در يک قسمت از اردوگاه زيلو پهن شده بود و به  عنوان نمازخانه استفاده مي شد. از آن جايي که تعداد زيلوها کم بود تعدادي از برادران بايد روي زمين مي نشستند و زيراندازي نداشتند.

يک روز بعد از نماز و هنگامي که در حال دست دادن با دوستان بودم، وقتي برگشتم ديدم اخوي عرب[1] بر روي زمين نشسته و در حال دعاست. من بلند شدم که جايم را با او عوض کنم. گفت من جلو نمي آيم. و وقتي ديد باز هم اصرار مي کنم گفت من نمي آيم جلو و اگر باز هم اصرار کني من مي روم، چون حاضر نيستم جاي تو را بگيرم و در جاي تو نماز بخوانم. و بعد در ادامه گفت: «اين که من روي زمين نشسته ام و نماز مي خوانم اشکالي ندارد چون همه ما از خاک آمده ايم و باز هم بايد به همين خاک برگرديم.»

 

[1] ايشان فرمانده  مخلص، شجاع، فداکار و با صفاي ما بودند، که به شهادت  رسيدند.

 

اذان شبانگاهي

محمدرضا واحدي

در منطقه ي گودْوَنْد حوالي دزفول و شوشتر بوديم. يگان خدمتي ما گردان قمر بني  هاشم بود. يک شب ساعت 2 بامداد مسؤول تبليغات اذان پخش کرد و همه از خواب بيدار شدند. بسياري از نيروها به ساعت نگاه نکردند. تعدادي از بچه ها وضو گرفتند و آماده ي اقامه نماز شدند، ولي بعد از لحظاتي متوجه شديم هنوز وقت اذان نيست و اين يک شوخي بوده است.

 

تاثير عبادت در روحيه رزمندگان

حسين ابوترابي

معنويت نماز و ادعيه موتور حرکت رزمندگان بود. آن فضاي معنوي جبهه و شب  زنده داري ها باعث شده بود که رزمندگان مثل شير بر دشمن حمله کنند.

در سال 1363 به اتفاق گروهي به منطقه ي بانه که يکي از شهرهاي درگير بود، رفتيم. تازه رسيده بوديم که خبر دادند در يکي از تپه هاي اطراف تعدادي شهيد داده ايم و عده اي هم اسير شده اند که بايد به آن جا اعزام شويم.

به محض استقرار، جهت تقويت روحيه ي نيروها اقدام به تجمع نيروها در سنگر جمعي نموديم و در آن حال و هوا به امامت يکي از برادران طلبه نماز جماعت برقرار شد. بعد از نماز هم با يک سخنراني کوتاه، آن  چنان قوت قلبي حاصل شد که همه ي آن هايي که کمي روحيه ي خود را از دست داده بودند باز به فکر جهاد بودند.

اين نماز مثل آبي بود روي آتش و واقعاً نمي توان اثر آن را بر روي کاغذ آورد و گفت که آن نماز چه کرد. اين جا بود که معني دقيق «الا بذکر الله تطمئن  القلوب» را دريافتيم.

 

 

ريسمان الهي

جانباز شيميايي رضا ميان آبادي

بهمن ماه سال 1360 همراه 20 نفر از دوستان شاهرودي به موقعيت المهدي نزديک شهر بستان اعزام شديم. بعد از چند روز رفتيم چزابه. آن جا ما به سنگرسازي مشغول بوديم؛ چرا که احتمال حمله ي عراق بسيار زياد بود.

در ميان ما برادر معلمي بود به نام مسعود طاهري. وي داراي روحيه اي بسيار عالي بود. صورتي نوراني و اخلاقي حسنه داشت و هميشه در حال نماز و عبادت بود. يک روز به شوخي به او گفتم: «آقا مسعود! اين قدر نماز و دعا مي خواني، نَکُنه مي خواهي خدا يک طناب برات بندازه پايين و تو را بکشه بالا پيش خودش.»

ايشان با آن حالت معنوي خودش جواب داد: «ما کجا،خدا کجا؟ عاشقي بايد دو طرفه باشه. يه دست و پايي مي زنيم، شايد خدا دلش رحم بيايد و دست ما رو هم بگيره.»

يک روز بعد از نماز مغرب و عشا قرار شد که در سنگرها نگهباني بدهيم. من و مسعود با هم از ساعت 12 تا 2 بامداد در يک سنگر نگهبان بوديم. ناگهان ديدم مسعود از من در حال حلاليّت طلبيدن است و گفت که فردا شهيد مي شوم. گفت اگر چيزي نگويي بقيه حرف هايم را هم مي زنم، و به دنبال حرف هاي خود گفت: «فردا اول تير به قلب من مي خورد و بعد از چند قدم تيري به سر من اصابت مي کند و آن ريسماني را که مي گفتي شايد خدا از روي رحمتش برايم بيندازد.» فردا همان طور شد. در جلو چشمانم دو تير، يکي به قلب و يکي هم به سرش اصابت کرد و چند ماهي هم جنازه اش در چزابه بود تا بعداً او را آوردند.

من باورم نمي شد که رابطه ي ايشان با خدا آن قدر نزديک شده باشد که به برکت آن نمازها و ارتباطها از نحوه ي شهادتش هم با خبر شده باشد.

 

نماز خونين

تيمور محمدباقرلو

سال 1360 بنده در پادگان پيرانشهر بودم. يک روز که فرصتي داشتم جهت ديدن دوستم به ارتفاعات تَمَرْچين (ارتفاعات مرز ايران و عراق) رفتم. بعد از احوال پرسي تا ظهر مشغول صحبت از اين طرف و آن طرف بوديم که با صداي مؤذن از سنگر بيرون آمديم تا براي نماز جماعت آماده شويم. نماز جماعت به امامت دوستم برپا بود که ناگهان هواپيماهاي سوخوي دشمن در آسمان ظاهر شدند. بمبي در نزديکي محلي که مشغول اقامه نماز بوديم منفجر شد که بعداً فهميديم تعدادي از برادران به شهادت رسيده اند.

نماز عصر تمام نشده بود که هواپيماها دوباره بالاي سر ما ظاهر شدند؛ ولي اين بار صفوف نماز جماعت را به رگبار بستند. از آن جايي که فاصله ي اين هواپيماها با ما خيلي کم بود، قدرت عکس العمل از ما سلب شده بود. در آن لحظات چهار نفر از نمازگزاران در حال نماز به شهادت رسيدند و سجاده ي نماز آنان در کربلاي غرب ايران به خون آغشته شد.

 

خون اين شهيدان باعث شد تا صفوف نماز جماعت بيش از پيش فشرده تر شود. اين شهدا عبارت بودند از: 1- شهيد مؤذن (اهل مرند) 2- شهيد محمدي (اهل نيشابور) 3- شهيد پسته اي (اهل عجب شير) 4- شهيد علي کاملي (اهل تبريز).

 

بوي عطر حضرت زهرا

سيد علي اصغر توليت

قبل از عمليات خيبر بود. ما در نزديکي هاي رودخانه ي دز، بيرون پادگانِ دوکوهه مستقر بوديم. در بين گردان ها برادران روحاني هم حضور داشتند.

يک روز بين نماز ظهر و عصر بود که يکي از اين روحانيان به نام حاج آقاي آل  طه مشغول صحبت شدند. بعد از مدت کمي ايشان شروع کردند حضرت زهرا (س) را قسم دادن و دعا کردن. در بين اين قسم دادن از سيدهاي حاضر در جلسه هم خواستند که بايستند.

با اين سخنان حاج آقا، همه مشغول گريه شدند. ايشان اين سيدها را شاهد گرفت و در بين اين نماز شروع به دعا کرد. اين نماز در يک فضاي باز برگزار مي شد و هيچ گل و سبزه اي هم در آن محل وجود نداشت. اواخر صحبت هاي حاج آقا بود که عطر خاصي فضا را پر کرد.

دعا تمام شده بود و آماده ي نماز عصر بوديم. من فکر کردم که تنها خودم اين بوي خوش را استشمام کرده ام؛ اما با اشاره ها و عکس العمل هاي رزمندگان متوجه شديم که اين رايحه ي خوش را همه درک کرده اند.

چون صحبت خانم حضرت زهرا (س) بود خوب مي شد فهميد که اين بوي خوش، گوشه چشمي بوده از طرف ايشان.

 

نماز جماعت اجباري

حسين عرب

يک روز موقع نماز بود و ما روحاني براي اقامه ي نماز جماعت نداشتيم. شروع به تعارف کرديم که کدام يک برويم جلو. خلاصه هيچ کس قبول نکرد که امامت جماعت را قبول کند. يکي از بچه ها يک اسلحه برداشت و به شوخي به يکي از دوستان گفت يا برو جلو يا مي زنم.

رفيق ما هم رفت جلو. با صداي بلند نيّت کرد: «دو رکعت نماز زوري مي خوانم قربة الي  الله.» البته تکبير نماز را نگفت. به مزاح کمي او را اذيت کرديم و کتک زديم و جريمه ي او اين شد که بايد مي رفت جلو مي ايستاد و با صداي بلند نيت مي کرد دو رکعت نماز واجب مي خوانم و حتماً هم بايد مي گفت که «دو رکعت نماز واجب مي خوانم که زوري هم نيست.»

موارد ديگري هم مي شد که ما روحاني نداشتيم و از بچه ها هم کسي جلو نمي رفت؛ ولي به اجبار او را به امام جماعتي مي گمارديم. مثلاً يک روز يکي از بچه ها براي فرار از اين که امام جماعت نشود رفت پشت

ماشين لنکروز و شروع به نماز خواندن کرد. دو نفر از بچه ها بلافاصله در عقب ماشين را باز کردند و پشت سر او نماز جماعت خواندند.

حتي يک روز شهيد والامقام خسروي همين کار را کرد يعني براي اين که رفقا به او اقتدا نکنند رفت عقب ماشين که نماز فرادا بخواند. يکي از بچه ها خيلي سريع ماشين را روشن کرد و محل آن را تغيير داد. آن روز يک گروهان نيرو، نماز جماعت را پشت سر اين شهيد گرامي اقتدا کرد.

 

ام الفرايض جبهه ها

محمود عبداللهيان

بار اولم بود که به جبهه رفته بودم. به يکي از سنگرها راهنمايي شدم تا شب را آن جا بخوابم. نيمه هاي شب که بيدار شدم، کمي ترسيدم. از 12 نفر همسنگرم هيچ  کدام آن جا نبودند. از جا بلند شدم و از سنگر بيرون آمدم. روبه روي سنگر زمزمه هايي به گوشم رسيد. آن طرف تر بچه ها در حال سجده و نماز شب خواندن بودند. قبلاً شنيده بودم که در جبهه اگر غذا هم فراموش بشود؛ نماز شب فراموش نمي شود. ولي حالا خودم اين ها را با چشم مي ديدم. کُلّي خجالت کشيدم و آهسته و چهار دست و پا خودم را داخل آن ها کردم.

 

دسر بعد از نماز

مهدي ساغري

دوستان شوخ طبع ما با توجه به رملي بودن خاک، چاله ي بزرگي مي کندند و روي آن را يک پلاستيک مي انداختند و مقداري خاک هم روي آن مي ريختند. چند نفر که خبر داشتند از جلوي در نمازخانه يک نفر از بچه ها را پيدا مي کردند و همراه او مي آمدند. آن ها آن فرد را طوري هدايت مي کردند که به طرف چاله برود. بعداز چند لحظه، ديگر روي زمين نبود و در زمين فرو مي رفت!

 

ذکر گفتن در خواب

علي اکبر عرب احمدي

در بُستان بوديم. برادري بود بسيجي که از مشهد اعزام شده بود و کارمند بود. هميشه او ذکر بر لب داشت و مشغول راز و نياز بود؛ به طوري که اين امر براي او ملکه شده بود و حتي در خواب هم گاهي ذکر مي گفت.

يک شب او را بيدار کرديم براي نگهباني و او را در حال ذکر گفتن يافتيم. ساعت 2 نيمه  شب بود و به اتفاق تعدادي از برادران ديگر براي تعويض نگهبان ها از سنگرهاي نگهباني به سمت سنگرها راه افتاديم. از آن جايي که امکان تردد وسيله ي نقليه نبود، بعضاً وسايل و امکانات مورد نظر را به وسيله ي هواپيما مي آوردند و توسط چتر پايين مي ريختند. آن شب هم صداي هواپيما آمد. ما طبق روال گذشته تقريباً همگي فکر کرديم که هواپيماي خودي است؛ ولي با اين حال عده اي کمين گرفتند و عده اي هم در حال کمين گرفتن بودند. ولي هنوز هم به علت سرعت و نوع حرکت هواپيما فکر مي کرديم خودي است. وقتي هواپيما نزديک شد به ناگاه بمباران شروع شد. در يک لحظه فکر کردم به روي من آب ريختند. وقتي خطر برطرف شد و از جايم بلند شدم مشاهده کردم ترکش هاي بمباران به اين بسيجي اصابت کرده و گوشت و پوست و خون او به روي زمين ريخته است و او در جا به شهادت رسيده است.

وقتي انساني عاشق خداوند شد و دائم با او سخن گفت و ارتباط برقرار کرد خداوند هم جواب او را مي دهد و او را به سوي خودش دعوت مي کند.

«يا ايتها النفس المطمئنة ارجعي الي ربک راضية مرضيه فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي.» 

 

اثر فوق العاده نماز

حجت  الاسلام والمسلمين ابوالقاسم اقباليان

فروردين ماه سال 1360 در هنگام گرفتن دارلک و حاج تپّه و گرگ  تپه واقع در بين راه نقده- مهاباد و ميناب- مهاباد، مشغول درگيري و مبارزه بوديم.

لحظه اي بود که کار بر ما بسيار سخت شده بود و شرايط بحراني به وجود آمده بود. تصميم گرفتيم دو رکعت نماز بخوانيم و از خداوند کمک بخواهيم. اين کار را انجام داديم و دو رکعت نماز به جا آورديم. آن چنان نيرو و قوّت و انگيزه اي در ما به وجود آمد که آن راه طولاني مورد نظر را با راحتي و در حداقل زمان طي کرديم. آن جا منطقه اي بود که قبلاً 72 شهيد داده بود و نيز دو هلي کوپتر سقوط کرده بودند.

ما موفق شديم بدون دادن تلفات و شهيد، محل مورد نظر را تسخير کنيم و به اهداف از پيش تعيين شده برسيم. بعد از درگيري و موفقيت شهيد گران قدر صياد شيرازي به من گفت: «اقباليان! نماز کار خودش را کرد.»

 

برويد رکوع

محمد دانش راد

يک روز مشغول خواندن نماز بوديم. به قنوت رکعت دوم که رسيديم مکبّر ندا برآورد «کذلک  الله ربي» ما هم دست به دعا برداشته و مشغول قنوت خواندن شديم.

ناگهان صدايي آن فضاي روحاني را بر هم زد. فردي فرياد زد: «نه او دروغ مي گويد. اصلاً نماز بلد نيست. همگي برويد رکوع.»

بعضي با تعجب بسيار نماز را ادامه دادند و شايد عده اي همه حضور قلب خود را از دست دادند.

بعد از نماز متوجه شديم، يکي از رزمندگان موجي وارد نمازخانه شده و بدون اختيار فرياد برآورده بود که اين مکبّر نماز بلد نيست، برويد رکوع.

 

 

جماعت چهار نفري

يک روز در جزيره ي مجنون مشغول نماز جماعت بوديم. (به علت آتش سنگين دشمن معمولاً نماز جماعت خوانده نمي شد، ولي يک روز ما يک نماز چهار نفري خوانديم.)

در رکعت دوم هواپيماهاي دشمن کنار خاکريز ما را موشک زد و مقدار زيادي خاک و لجن به روي بچه ها پاشيد و نماز هم از جماعت خود خارج و شکسته شد. ولي ما دوباره نماز جماعت برقرار کرديم و اين بار موفق شديم که نماز را تمام کنيم و از اين بابت خدا را شکر کرديم.

 

اجر من با خداست

سيد مرتضي ميريان

اوايل جنگ در خط ميدان تيرِ مَدَنْ بوديم. نمازخانه اي را در يک سنگر برپا کرده بوديم. در درست کردن اين سنگر برادران خيلي زحمت کشيده بودند؛ بخصوص فردي به نام حاج آقا بهرامي که تلاش هاي ايشان بسيار بيشتر و زيادتر از ديگران بود.

يک روز من بابت تلاش هايش از او تشکر کردم، ولي او در جواب گفت من اين کار را براي شما نمي کنم که تشکر مي کنيد و براي هر کس که کار کنم خودش اجرش را مي دهد.

چند ماه بعد که در يک سنگر، در پشت خط کارون منطقه ي شير پاستوريزه در حال نماز خواندن بود، خمپاره اي به سنگر برخورد کرد و سنگر بر روي او خراب شد و او در حال نماز خواندن در زير آوار به شهادت رسيد.

 

ترس دشمن از نماز

حجت  الاسلام والمسلمين ابوالقاسم اقباليان

سال 1358 در نجف آباد بين ديوان دره و بيجار بوديم. دمکرات ها وارد يک روستا شده بودند و ما مي خواستيم آن روستا را بگيريم.

نماز صبح را با جماعت خوانديم و بعد با تکبير بسيار بلند وارد روستا شديم، آن ها صداي تکبير ما را شنيده بودند، ولي گويا از نماز ما هم مطلع بودند؛ چون وقتي تعدادي از تسليم شده ها را ديديم و علت کارشان را پرسيدم، گفتند: «نماز و تکبير شما چنان رعبي در دل ما ايجاد کرد که نتوانستيم با شما مقابله کنيم.»

 

نماز در کشتي غرق شده

حسين عرب

ما گاهي اوقات جهت تهيه مقدمات عمليات مي رفتيم اروندکنار. يک کشتي بود که در اروندکنار غرق شده بود و سر آن از آب بيرون زده بود. ما با همان آب اروند وضو مي گرفتيم و بر روي قسمت بيرون مانده ي آن کشتي نماز مي خوانديم. مشکل عمده ي ما عدم همسطح بودن اين قسمت کشتي بود. چون نبايد جاي سجده با جاي پا بيش از چهار انگشت فاصله مي داشت. يک پا را دراز مي کرديم و يک پا را از زانو بر روي سطح قرار مي داديم و جاي پا و زانو يکي مي شد. البته فقط جاي يک پاي ما همسطح مي شد.

شايد اگر کسي از دور ما را مي ديد خنده اش مي گرفت که اين چه حالتي است؟

 

توفيق عبادت

سيد محمد حسني

چند شبي بود که نيمه هاي شب از خواب بيدار مي شدم؛ ولي حال اين را که برخيزم و نماز شب بخوانم نداشتم. در واقع توفيق نداشتم. کوهستاني بودن منطقه و اين که روي زمين برف نشسته بود و فاصله ي آب با ما زياد بود و سرما و ترس نيز در نخواندن نماز شب من مؤثر بود.

يک روز يکي از رزمنده هاي خيلي با حال را ديدم و قضيه محروم شدن از فيض نماز شب را به او گفتم. او گفت: «تو بايد دو کار اساسي انجام بدهي تا بتواني نماز شب خوان شوي. اول اين که نمازهاي واجب را در اول وقت به جا آوري و دوم اين که از خدا توفيق بخواهي.»

آن روز من کلي گريه و زاري کردم و از خدا خواستم که توفيق نماز شب را به من عطا کند.

نيمه  شب بود که طبق چند شب قبل از خواب بيدار شدم. ولي باز با وسوسه ي شيطان خوابم برد. در خواب همان رفيق با صفا را ديدم که مي گفت: «من که گفتم بايد توفيق پيدا کني.»

در همين لحظه من احساس کردم پاي چپم در حال کشيده شدن است. فکر کردم يکي از دوستان باشد؛ ولي وقتي از جاي خود با عجله بيدار شدم ديدم هيچ کس نيست. آري از آن شب به بعد، با آن مدد الهي توفيق خواندن نماز شب را پيدا کردم.

 

ترس شيطاني

محمد پناهي

شهيد بزرگوار شادمان، که سرباز وظيفه بود به من مراجعه کرد و گفت که فلان سرباز حتي در خط مقدّم هم نماز نمي خواند؛ به او توصيه مي کنم نماز بخواند ولي او قبول نمي کند و اهل نماز نمي شود. از او پرسيدم آيا علتش را پرسيده اي؟ گفت: بله. او در جواب مي گويد من  اصلاً دوست ندارم  شهيد بشوم و مي ترسم با خواندن نماز شهيد شوم.

شهيد شادمان بعد از تحمّل سختي ها و مشقّت بسيار در حين يک عمليات در اثر انفجار تانک سوخت و به جز مقداري خاکستر و يک تکه استخوان چيز ديگري از او به جا نماند.

 

عمليات ها براي نماز است

زين العابدين عرب يارمحمدي

سردار شهيد حسين غنيمت پور نسبت به برگزاري نماز به صورت جماعت تأکيد بسيار زيادي داشت. من توفيق داشتم که چند بار همراه ايشان در جبهه حضور داشته باشم.

او در عمليات خيبر فرمانده ي گروهان بود. در يک جلسه ي بسيار مهم جهت توجيه عمليات نشسته بوديم. مشغول گفت وگو و تبادل نظر بوديم که نزديک وقت نماز، ايشان جلسه را ترک کرد. بعضي از برادران گفتند خيلي خوب بود که جلسه را ادامه مي داديم و کليه ي موارد را متوجه مي شديم تا بتوانيم نيروهايمان را توجيه کنيم.

شهيد گرامي گفت: «ما اين عمليات را براي نماز انجام مي دهيم و جلسه را جهت اقامه ي نماز ترک کرد.»

 

برپاي پر سر و صدا

محمدرضا واحدي

نزديکي هاي عمليات والفجر 8 بود. يکي از رزمندگان، بچه ها را با به هم زدن دو در قابلمه از خواب بيدار مي کردند تا نماز شب بخوانند. چند بار اين کار را انجام مي داد و همه از خواب بيدار مي شدند.

يک روز در جلسه اي که داشتيم روحانيِ ما گفت اين کار را نکنيد چون بعضي از رزمندگان نمي خواهند براي نماز شب بيدار شوند و شايد از خجالت اين نماز را بخوانند و خوب نيست که همه را با سر و صدا بيدار کرد.

 

چادر نماز

سيد جهانگير موسوي

قبل از عمليات خيبر بود که من در گردان زرهي در جبهه حضور داشتم. واحد تبليغات ما دو تا چادر تهيه کرده بود و آن را با نام مسجد امام حسين (ع) مي شناختيم.

قرار شد اول حفاظت دو چادر را تأمين کنيم و بعد در آن جا نماز جماعت برپا کنيم. تقريباً به اندازه ي قد يک انسان دور تا دور چادرها را کيسه چيديم تا از ترکش در امان باشد.

يک روز در حال خواندن نماز ظهر بوديم که هواپيماي دشمن وارد منطقه ي ما شد و صداي پدافندهاي خودي فضا را پر کرد؛ ولي ما نماز را ادامه داديم. بعد از چند لحظه بمباران خوشه اي آغاز شد و تعدادي از آن ها هم در نزديک چادر ما فرود آمد؛ ولي هيچ کس نماز را ترک نکرد.

بعد از نماز که چادر را بررسي کرديم، ديديم حتي چند جاي چادر هم سوراخ شده، ولي نمازگزاران آسيبي نديده اند.

 

 

تکبير نمازگزاران

عبدالله عامري

در سال 1360 در نماز جمعه ي اهواز شرکت کرده بودم. سخنران پيش از خطبه ها مشغول صحبت بود، در همين اثنا هواپيماهاي ميراژ دشمن با موتور خاموش وارد فضاي شهر اهواز شده و قصد بمباران پل روي رودخانه ي کارون و نيز نماز جمعه را داشتند.

خوشبختانه موفق به اين کار نشدند ولي يک اداره را مورد هدف قرار دادند. ولي از آن جايي که جمعه بود و روز تعطيل، در آن جا کسي شهيد نشد؛ ولي يک تاکسي مورد هدف موشک قرار گرفت و پنج سرنشين آن به شهادت رسيدند.

نمازگزاران بعد از شنيدن صداي انفجار بدون اين که محل را ترک کنند، يکپارچه شروع به صلوات و شعار مرگ بر آمريکا و مرگ بر صدام کردند.

این مطلب را به اشتراک بگذارید :
اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در  فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران

نوع محتوا : مقاله
تعداد کلمات : 6025 کلمه
مولف : محمد کاظم
1395/2/21 ساعت 12:54
کد : 1320
دسته : داستان‌های نماز
لینک مطلب
کلمات کلیدی
نماز
شهدا و نماز
خاطرات جنگ و نماز
نماز در دفاع مقدس
نماز و جبهه
درباره ما
با توجه به نیازهای روزافزونِ ستاد و فعالان ترویج اقامۀ نماز، به محتوای به‌روز و کاربردی، مربّی مختصص و محصولات جذاب و اثرگذار، ضرورتِ وجود مرکز تخصصی در این حوزه نمایان بود؛ به همین دلیل، «مرکز تخصصی نماز» در سال 1389 در دلِ «ستاد اقامۀ نماز» شکل گرفت؛ به‌ویژه با پی‌گیری‌های قائم‌مقام وقتِ حجت الاسلام و المسلمین قرائتی ...
ارتباط با ما
مدیریت مرکز:02537841860
روابط عمومی:02537740732
آموزش:02537733090
تبلیغ و ارتباطات: 02537740930
پژوهش و مطالعات راهبردی: 02537841861
تولید محصولات: 02537841862
آدرس: قم، خیابان شهدا (صفائیه)، کوچۀ 22 (آمار)، ساختمان ستاد اقامۀ نماز، طبقۀ اول.
پیوند ها
x
پیشخوان
ورود به سیستم
لینک های دسترسی:
کتابخانه دیجیتالدانش پژوهانره‌توشه مبلغانقنوت نوجوانآموزش مجازی نمازشبکه مجازی نمازسامانه اعزاممقالات خارجیباشگاه ایده پردازیفراخوان های نماز