■ دلتنگ آفتاب (مجموعه قطعه ادبي)
مناجات نامه (سيدمحمد علي رضازاده)
الهي!
پرنده نيتم را در آسمان اخلاص پرواز ده، و آشيانه اش را آن سوتر از سدرةالمنتهي بنا کن! که هر نفسم به ياد تو بالا بيايد و عشق تو در ريه هاي روشن من فرو ريزد، که لحظات خالي از خيال تو باطلند.
الهي!
نمازم را چنان کن که اشتياق غير تو در آن پرسه نزند و زلزله زيارت تو بندبند رکعتش را بلرزاند!
محبوبا!
خون عاشورا را در رگِ زمانم جاري کن! و خاک کربلا را بر ذره ذره مکانم بيفشان که کل يوم عاشورا و کل ارض کربلا!
معبودا!
مرا اخلاصي عطا کن تا در جرگه عشاق و عبوديت تو قرار بگيرم، چرا که مزدوران مدحت فراوانند!
مقصودا!
نماز مي خوانم تا پاس سفره کرامت تو را داشته باشم، که ترکِ نماز، نمک به حرامي است!
خداوندا!
مرا مبتلا کن به رکوع امام اولين(ع) و به خشوع امام سومين(ع) و به سجود امام ساجدين(ع).
پروردگارا!
دست هاي خاليِ قنوتم را پر کن از ميوه هاي اجابت و عنايت خويش!
الهي!
با جام ولايت، آن قدر از مِي مشتاقيت بنوشانم که از شدت مستي دنيا را نبينم!
آفريدگارا!
بال هاي قنوتم! اين دو پيچک پريشاني را تا ملکوت ملاحت خويش رشد بده!
صبورا!
نَفْسم مرا به گناه تشويق مي کند و شيطان مرا به وسوسه... من آن دو را به تو تشويق مي کنم!
الهي!
گناهانم بر من تنگ گرفته اند، ياريم کن تا بر آن ها سخت بگيرم!
معشوقا!
پاي در بندم و دل در کمند تو، آزادم مکن که اسير مي شوم، رهايم مکن که مي افتم!
معبودا!
محبت معصومين چنان در من ريشه کرده است که اگر از من دل بکنند، ريشه کن مي شوم!
پروردگارا!
به بندگانت بياموز که ديگران را آن گونه که هستند بخواهند نه آن گونه که خود مي خواهند!
محبوبا!
به ما درکي عميق ده تا فاصله بين تفاوت و تضاد را بفهميم!
خداوندا!
به آموزگاران مذهبي بياموز که از خطا تا خيانت چند شيطان راه است و به آن ها جاذبه حسيني(ع) ببخش!
و الهي!
چنان که عشقت به نمازم بخواند و نمازم به عشق تو منتهي شود؛ در اين کشاکش عقلم را در تحيّر و بهت به جنون خويش مبتلا کن!
آمين!
اثر برگزیده سیده مریم احمدی
بگذار تا تو را بخوانم!
چه زيباست لحظه هايي که با يک سبد دعا به سراغت مي آيم و چه زيباتر وقتي که تو گل هاي احساسم را با يک اجابت معطر مي کني. کاش مي شد کتاب مهرباني هايت را تفسير کرد.
وقتي بر گلبرگ هاي شبنم زده، عشق افتاده بود. وقتي که بر درياي وجود، نسيم کوير وزيد، نام تو را بر برگ برگِ صفحه دلم نوشتم و خواندمت. حضورت را درک مي کنم، آبي تر از هميشه. بودنت مايه آرامش من است و نبودنت توفاني در دلم به پا مي کند و هستي ام را ويران مي سازد. هستي من با وجود تو معنا مي پذيرد و قلبم با شنيدن ابريشم صداي تو به تپش درمي آيد.
خالصانه مي خواهمت؛ دوستت دارم اي دوست داشتني ترين. تو را در آسمان شرق مي جويم جايي که آرزوهاي نقره اي من خانه دارند. تو را در حسرت يک قوي تنها، تو را در بال و پر يک پرستوي شوريده، تو را در بوسه پروانه ها و در مغرب گيسوان فرشته هايي که هرگز زمين را نديده اند مي جويم.
خدايا! من از تمام کلمات دنيا فقط دو کلمه را مي خواهم: دوستت دارم. و دلم مي خواهد شکوفه ها و کوهستان ها گرد من جمع شوند و هزاران بار آن را با من تکرار کنند. دوست دارم شب و شبنم آن قدر ادامه پيدا کنند تا قلب کوچکم آفتابي شود. از درون يک تنگ شيشه اي با ماهي هاي قرمز برايت ترانه بخوانم. دوست دارم نه بهشت باشد و نه دوزخ و نه هيچ جاده اي که بين من و تو فاصله بيندازد. دوست دارم هر روز تو را در نفس تازه خورشيد و هر شب در سايه روشن ماه ببينم. دوست دارم نيمه شب ها با من به کوچه هاي اندوهم بيايي و ببيني که چگونه کنار گل هاي شمعداني و بابونه ها، ني مي نوازم.
خدايا! دروازه هاي آسمان را به من نشان بده و بگذار دست هايم در منظومه شمسي جريان پيدا کند. فانوس هاي مهرباني ات را بر سر راه من برافروز تا در بيشه هاي مه آلود گناه گم نشوم. خدايا! مرا در گرد و غبار رؤياهايم تنها رها مکن و پرنده ها و ابرها را از من مگير و هنگامي که سوسن هاي بي قرار دود و باران آواز مي خوانند مرا به خانه ات ببر.
خدايا! دوست دارم در زيباترين آسمان تو زندگي کنم. سوگند به دريا و به موجي که هر دم به سوي تو بال مي گشايد، شب ها گاهي در جست وجوي تو پوست تاريک اشياء را لمس مي کنم و حتي از سنگ ها سراغت را مي گيرم. اي اولين نامي که شنيده ام و اي آخرين عطري که خواهم بوييد.
معبودا! اي آن که در وادي کلام نيايي، اي آن که در وهم و خيال نگنجي و اي آن که چون اراده کني هست و چون بخواهي نيست مي شوم، در حيرتم که اگر نفرموده بودي که به پرستش تو برخيزم، چگونه مي توانستم از قعر حقارت خود برخيزم؛ که اگر مرا به خود نخوانده بودي، دست به کدامين سو دراز مي کردم؟ پيش تر تصورم آن بود که نمازم را به خاطر تو مي خوانم. اکنون دليل اصرار تو را بر پرستش خودت دريافته ام که اين نياز من است که تو بي نيازي از نماز من؛ که تو خواسته اي بر من عزت ببخشي، که تو خواسته اي بر اين بنده مسکين ترحم بورزي.
اين بار تصميم به رهايي دارم. مي خواهم بال بگشايم و تا انتهاي هستي پرواز کنم؛ مي خواهم خود را به معبود حقيقي خويش و تنها ياورم در زندگي بسپارم.
وقتي طرح يک آسمان گريه در نگاهم جاري است، ياد تو مي افتم؛ و اگر اندوه پاييز در لابه لاي برگ هاي درختان واژه هايم نشسته باشد، از دوري توست. مي خواهم با ياد تو همان سينه سرخ عاشق هميشگي باشم، که با نيايش درختان، به سمت تو بيايم. سال هاست که دنبال شعري تازه براي تو هستم تا حقيرانه بتوانم گوشه اي از خوبي هاي تو را شاعرانه تفسير کنم؛ اما افسوس که نمي توانم.
دمادم صبح پرده غبار گرفته نگاهم را مي تکانم و پنجره خواب آلود چشمانم را باز مي کنم. و چهره ام را با آب زلال خيالت مي شويم و با نسيم صبح خشک مي کنم. محفل شيرين انس را برپا مي کنم و سفره دلم را با تمام مستي خود مي گسترانم و با تو اي يگانه معبود با اخلاص سخن خواهم گفت؛ سخني از سر عشق.
در تب و تاب و پيچ و خم هاي زندگي، آخرين اميد و سرپناهم تويي خداي من. وقتي غصه و ماتم دلم را صد پاره مي کند، مشکل گشاي من تويي خداي من!
خدايا! پاي سجاده نيازم يک مشت التماس پاشيدم، ستاره هاي تسبيح سينه و راه گلويم را گره زد، پياله پياله التماس نثارت کردم. دريا دريا نياز به بي کرانه ات فرستادم.
قطره قطره «العفو» به سجاده ام آويخته ام که با من باشي. معبودم باشي و بنده تو باشم. امشب تشنه «الرحمن الرحيم» وجود نازنين توام. بيا در عظمت «سبحان الله» غرقم کن.
خدايا! در اين غروب که تمام ابرهاي سياه فقط و فقط گوشه دل مرا براي باريدن انتخاب کرده اند، به تو پناه مي برم! به تو که سرچشمه تمام خوبي هايي.
در اين شب تنها و سرد، پروردگارا پنجره اي نيست که دريچه قلبش را بگشايد و به دردم گوش فرا دهد.
کسي نيست در اين درياي موّاج و پر تلاطم زندگي دست نيازم را از درون قايق شکسته ام فرا گيرد و مرا به ساحل خوشبختي برساند اگر تو نباشي.
آثار برگزیده نازیلا بدیری
با بال هاي نماز
وقتي که فارغ از اين هيچستانم و دريچه باورم را گشوده ام و دارم از فراق محبوبم دردناک مي نالم، تو مي آيي و با نجوايي دل انگيز سکوت بهت آميز شب هاي خلوص را مي شکني. اي که با نبودنت ريشه بودن من مي خشکد. اي که چون بلال، بر بلنداي مدينه جانم به پرواز در مي آيي و اذان دلنشينت را در فضاي باورهايم طنين مي افکني. سپس بي فاصله، کنار من در محرابي مقدس مي نشيني و من تکبيرهاي انديشناک تو را در وجودم چون خروش اقيانوسي عميق احساس مي کنم. آن گاه است که جسورانه خويش را در پناه رحمانيّت و رحيميّت پروردگار مأوا مي دهم و چشم هايم را براي ديدن لذت پرواز مي گشايم. لايشعُر از اين که، با بال هاي تو اين چنين بي تاب و بي قرار اوج مي گيرم و با تو در پي معشوقم مشتاقانه تمامي وجودم را تصعيد مي بخشم. کوه ها با تمامي ابهّت و عظمت خويش سر فرود مي آورند تا بوي مقدّس شب هاي خلوص را استشمام کنند و خنياگران هستي خاموش مي مانند تا نغمه ملکوتي مرا بشنوند.
با تو از تمامي دنيا فاصله مي گيرم، از مصالح مادي چشم مي پوشم و بر حقيقت هاي معنوي چشم مي دوزم. حجاب هاي مادّي را با دستان معنوي تو مي درم و به واسطه تو نور خداوند را بي واسطه در قلبم احساس مي کنم. باور کن آن هنگام که نور لايزال الهي از روزنه هاي وجودم زبانه مي کشيد، دستان عالم ناسوت دامانم را رها مي ساخت، دستان جان بخش تو را بر شانه هايم احساس کردم. وقتي که محبوب مرا چون چکامه اي لطيف به توصيف نشستي، تشنه ديدنش و چشيدنش شدم و به آتش دوري اش سوختم، سپس در درياي زلال معرفت فرورفتم و ريشه بودن را از اين درياي بي کران آب دادم. آن گاه به يکباره غوغا شد. تنها معشوق بود و معشوق. همه چيز او بود و هيچ چيز جز او نبود. بهشت و دوزخ با تمامي ابهتشان در چشم من شکستند. با تو بودن هاي شبانه من بود که رفته رفته مرا بالا و بالاتر برد. مرا به عالمي رساندي که به راستي از اوصاف آن ناتوانم. در آن جا قلبم از همه چيز خالي و فارغ شد و جا باز شد تا فيض خداوند در آن جاي گيرد. از خود بي خودم کردي و از قفس، رهايم ساختي؛ نمي ديدم و مي ديدم، نمي شنيدم و مي شنيدم، احساس نداشتم و حس مي کردم، گم بودم و پيدا. اکنون لحظه اي بود که من پيامبرگونه شده بودم و رسالتم پرواز دادن تمامي دنيا بود.
و سوگند به تو که اين لذت شيرينِ پيمودنِ فرسنگ فرسنگ عالم ميسّر نبود؛ مگر به پرواز دادن تو.
منزل همت
از جنگل تاريک و دهشتناک دنيا گذشتم. وابستگي هايم را بر دوش شب بار کردم و نفسم را از گرداب ظلمت بيرون کشيدم. محبت دنيا را به دلگرمي تو به باد سپردم. آن گاه سرم را حلقه کردم و بر در خانه معشوق کوبيدم. آري به راستي که تو، پشتوانه تمامي رها شدنم بودي. مي دانم که جهان نمي توانست و نمي تواند بيشه اي تاريک و مهيب باشد که ناف حيات من به رَحِم او بسته بوده است. زيبايي هايش قرار نبوده است قفس روح و جسم من باشند که نوازشگر روح و روانم شده اند. نفسم نمي توانست باتلاق زشتي ها باشد که لازمه زيستنم گرديده است. هر چه هست و نيست زيباست. زماني دنيا زشت بود که من پوچ و بي هدف، در قلب اين هستي، چون چارپايان مشغول چرخيدن بودم. دنيا و فريبندگي هايش و دلبستگي هايش و زيبايي هايش نمي توانند مانع ابدي در برابر من براي رسيدن به معشوق ديرينه ام باشند. اگر مانع باشند، موانع کوتاهي بيش نيستند که با قدم همت مي توان آسان از رويشان پريد.
اي نماز! اکنون که بر بال هاي خلوص تو مي نشينم و به او مي انديشم، در مي يابم که چقدر با جايگاهم غريبه ام. پس وجود روحاني تو را در نزد معشوق شفيع قرار مي دهم و او را به زيبايي تو سوگند مي دهم که مرا به نزد خود بالا ببرد. به راستي اگر شفاعت وجود قدسي تو نبود، وجود حاجتمند من هيچ گاه بر زبان جاري نمي شد و شايد براي هميشه در زواياي تاريک قلبم مدفون مي ماند.
اي نماز! درختي که بي بار و خشکيده باشد، يا شاخ هايش را باد مي شکند، يا مي سوزانند و خاکسترش مي کنند و يا مي پوسد و خاک مي شود. وقتي که درختان بارور سر به آسمان مي کشند و براي چشيدن لذت آفتاب دهان مي گشايند، او در خود مچاله مي شود؛ زيرا ذره اي از طعم آفتاب را نمي فهمد. وقتي که درختانِ تر، گيسوان سرسبزشان را زير باران رحمت خداوند مي شويند و مشتاقانه از آن مي نوشند، قطره اي از آن به درخت خشکيده نمي رسد، اي نماز! اي ستون برافراشته مقدس! دستان حاجتمند مرا بنگر و نيز سهم جويي مرا از يک معراج، يک وصال و از آن چه که بايد.
حال بال هايم را مي گشايم و وجودم را به درياي بي کران معنويت مي سپارم.
منزل عشق
وقتي که هماي عشق بال هاي زرّين و قدسي خويش را بر هستي گسترد، آن گاه که عشق بر هستي و هر آن چه که در او بود، سايه افکند؛ هيچ غوغايي و هيچ پروازي، حق عشق را ادا نکرد تا اين که آدمي در ميانه اين هيچستان، زيباترين تجلّي عشق را که چون مرواريدي در صدف وجود او پنهان بود، به نمايش گذاشت.
غواص ناطق درياي هستي، بارها تن به امواج خروشان اين دريا سپرده بود و هر بار گوهري و مرواريدي به چنگش افتاده بود؛ اما هنوز آن گوهر گوهران و آن شاه مرواريد که تو بودي - هنوز در صدف پنهان بود تا اين که آن گوهر يک روز به دست آدمي افتاد. آن گوهر، رمز عبور بود. آن گوهر مجوز ورود به بارگاه قدس بود. آن گوهر مجوز حضور در برابر پادشاه هستي بود. اي نماز! آن گوهر تو بودي.
اي نماز... اي نماز... و اي نماز. چشم هاي عاريتي نابينا بودند، تو چشمان مرا بينا و پر فروغ کردي. دل هاي عاريتي هيچ توفاني را حس نمي کردند؛ تو دلم را به وزش کوچک ترين نسيم بهشتي حساس کردي. پاهاي عاريتي، اين جاده ها را نمي شناختند و تو به پاهايم نلغزيدن از صراط مستقيم را ياد دادي. من باب هستي ام را با خلوص گشودم و تو آن را به عشق آغشتي. حريق سوزناک و شيرين عشق، هر بار که تو مي آمدي با تو مي آمد و وجودم را به انفجاري عظيم و شوق برانگيز عادت مي داد. اکنون هميشه اين انفجار شوق انگيز را احساس مي کنم و آن را همه جا همراه دارم؛ با آن مي آشامم، مي خسبم، مي نالم، مي فهمم، شاد مي شوم و با آن مي ميرم. گويا از ابتدا زاده عشقم، گويا کالبد من از عشق آفريده شده و اگر روزي او از کنار بالين من برخيزد و مرا رها کند، ديگر از وجود من ذرّه اي نخواهي يافت و نشانه اي نخواهي ديد. آرامش من وقتي است که به آغوش گرم تو پناه مي آورم. من هميشه با تو مي مانم تا براي هميشه با من بماني و نيروي من براي پروازي ديگر باشي.
منزل معرفت
مي شنوم، مي شنوم؛ همه چيز صولت بيکران او را فرياد مي زنند؛ ليکن همه چيز را نمي شنوم، همه چيز را نمي بينم پرش هستي من تا همين جاست، بايست... بايست...
اي نماز! خاک را مي بوسم، کوه ها و درياها را مي بوسم، که در همه او را مي بينم و عطر مقدّس او را مي بويم. اي نفْس! خم شو و به آن سنگريزه بنگر؛ ببين که او را مي بيني. سر بچرخان، باز هم او را مي بيني. و حالا به وجود دلباخته من بنگر باز هم او را خواهي ديد؛ اين بار شفاف تر از هميشه او را در قلب من مي بيني. ببين و به سجده بيفت. ببين و با تَريِ حضورش غسل کن و پاک شو.
اي نماز! اي آن که آينه زنگار گرفته وجودم را صيقل زدي و چشم هايم را براي ديدنش بينا ساختي.
اي نماز! درياي مقدس! با کشف تو بهار زندگي من و بودن من آغاز شد! به راستي که تو قشنگ ترين و کامل ترين تجلي معرفت خداوندي.
اگر بداني همه جا پر از وجود مطلق اوست، آفتاب حقيقت پرتوهايش را از روزنه هاي قلبت به درون مي تاباند. احساس مي کنم روزنه هاي قلبم باز است؛ اما قادر نيستم چيزي به زبان بياورم. فقط کنار تو، بي فاصله مي نشينم و سرم را بر زانوانم مي نهم و بي آن که سخني بگويم مي گريم...
منزل نياز بي نيازي
آن گاه که به سان عروسي زيبا، در قلب شب، مرا مجذوب خويش ساختي، تو اي سپيده تمامي شب هاي من! لابد مي داني که اکنون چگونه وجود مليح و مقدس تو مرا از خفتن باز داشته است. اکنون که ديدگانم را باز خواهم کرد، بال هايت را بر بام منزل کدام دل گشوده اي؟ من انسانم؛ ناقصم؛ محتاجم؛ و حيات من به حيات کائنات گره خورده است؛ اما باور کن اکنون در عين نقص، ذره اي نياز و وابستگي نسبت به طبيعت مادي احساس نمي کنم. از همه چيز گذشته ام.
حتي اکنون که در منزل بي نيازي قدم گذاشته ام ملکوتيان مي آيند و بهشت را در پرده هاي شگفت مي نمايانند تا به ديدن آن بمانم و بيش از آن نروم. ليکن ديدي که بوي نسيم بهشتي ديوانه ام نکرد و نعمت هاي پاکش پاهايم را در آن خاک ريشه نزد. نه... نه... آتشِ عظيمِ افتاده در وجودم به اين آب ها فرو ننشست. من طالب تعدادي زر سرخ نبودم؛ من به دنبال آن گنج عظيم هستي بودم. عاشقان آگاه که در جاده روحانيت قدم مي نهند، حريصانه به جست وجوي برترين گنج اند. آن گنج کمياب و تمام نشدني، اوست. مقصد اوست و مقصود اوست. اگر چشم باز کنيم او در قلب احساس هاي ماست؛ اما او را کم تر احساس مي کنيم. اکنون که در اين منزل با تو همسفرم، او را عميقاً احساس مي کنم. اکنون در بدو احساس حضور او لذتي ندارم.
اي نماز! به وجود تو سوگند که قادر نيستم اندکي از لحظه هاي نامحدود را، در توصيف هاي محدودم بگنجانم. در اين منزل، سوي قدم هاي آدمي تنها به معشوق است. اگر هستي را خشک و مرده يافتم و بي روح از آن گذشتم، بي عاطفه نبودم. اگر همه چيز را زايل شده ديدم و به سهولت از روي آن ها پريدم، بي مسئوليت نبودم؛ اين جمال روي او بود که مرا شيفته و دلباخته کرد. اگر هيچ نديدم، در آن لحظه، چشمانم در تماشاي آيه هاي جمال او بود و اگر شيون و ناله آدميان را نشنيدم، الهام دل انگيز او طنين انداز روحم بود. و اگر دردي را از خارهاي سر راه در جسم زخمي ام حس نکردم، تشنه درد اشتياق او بودم. اي واسطه عاشقان! اي نردبان تصعيد! اي نماز! دست هاي نيازمندم را چگونه از آسمان ها گذراندي! بي تعلقي و بي نيازي من به دنيا، از آن است که مرا با بال هايت بالا بردي و افق هاي تازه را نشانم دادي. از آن همه زيبايي چه بگويم؟ بر خاک بندگي و خشوع سر مي نهم و مي دانم پشت پا زدن به آن همه، بي غلاميِ اين پادشاه ميسر نيست.
منزل وحدت
اي نماز! قطره اي بودم که به دريايم پيوستي. ديگر قطره نيستم، دريايم. همه قطره هايي که به دريا رسيدند دريا شدند. در جاده بي منتهاي عرفان، تنها تو بودي که زير آفتاب الهي مرا به سوي اين رودخانه مي خواندي تا جرعه اي از آن را به من بنوشاني. من تشنه بودم و در پي آن آب زلال، عطشناک و دهانْ خشکيده مي دويدم و هر اندازه که نزديک تر، تشنه تر مي شدم. مي خواستي جرعه اي از جويبار گواراي توحيد را به من بچشاني و روح مرا غسل دهي! اکنون بر کناره آن ايستاده ام، از هر چه تعلق است، عريان مي شوم و تن و روحم را به خنکاي اين رود مي سپارم. مي شويد و مي برد. هيچ نمي ماند جز يک روح شفاف و بي رنگ. اين جا همه روح هاي شيفته و عاشق زلال و بي رنگند. اين جا همه روح ها، يک روحند. در اين منزل، سياه و سفيد، فقير و غني، مرد و زن، کوچک و بزرگ... همه و همه يکي مي شوند، همه قطره ها زلالند و شفاف، همه قطره ها دريايند. از اين پس بايد دريا وار در آن اقيانوس عظيم حل شد.
منزل وصال
بسيار شب ها و روزها، بسيار لحظه ها، در رکوع و سجود، در قيام و در قعود، در انتظار ماندم. وعده داده بود و دست هاي من شد؛ پاهاي من شد؛ انديشه من شد؛ زبان من شد؛ من شد و من را بالا برد و اکنون خويش را بر ساحت بلند مرتبه او مي نگرم و در بهشت ديدارش قدم مي نهم. پس از انتظار سهمگين، چه ارمغاني قيمتي تر و دلپذيرتر از ديدار محبوب؟ ديداري بي واسطه، بي پرده و روياروي، چه کسي مي تواند اين لحظه وصف ناپذير را بر زبان جاري سازد؟
در اين منزل، آدمي از صفاتش و تمامي بودنش خارج شده و به ساحت پاک و سبحان او وارد مي شود. کاش همه حرف ها از او باشد؛ از وصال او و تسبيح او باشد. او ما را مي خواهد و آن هنگام که بخواهد، ما را به هر حيله اي اسير مي کند؛ به محبتي، به فتنه اي، به نگاهي، به پيغامي... آن وقت تو عاشق مي شوي. تو عاشقي يا معشوق و او معشوق است يا عاشق. يا هر دو؟
اين جا آداب تشرّف لازم نيست. اين جا عشق افسار دل آدمي را در دست دارد و او را به سوي معرفت بي کران عشق مي کشاند و تا افسار را در دستان معشوق ننهاده، رها نمي کند. پس از آن معشوق در من است؛ بي فاصله. در گوشه اي از وجودم. اما هميشه زنده و هميشه حاضر و چون آتشي مطبوع به دلم گرمي مي بخشد.
اي نماز! در اين جهان فقط آن معشوق بزرگ هستي است که مي ماند و ما براي ماندن بايد خودمان را به او گره بزنيم. بيش از اين نمي توان گفت که از قلمرو عقل خارج است و فکر را رخصت قدم نهادن در اين وادي نيست. و تو اي نماز! تو واسطه اين تصعيدهاي روحاني بودي. آه که اکنون بايد برگردم. نه، نه... راه تا اين جا نيست، راه من تا اين جاست، قدم هايم توان و رمق رفتن فراتر از اين را ندارند.
اي نماز! تو مرا دنبال خويش به فراسوي هستي کشاندي. هر جا که قدم مي نهادم، مشتاق پرواز ديگري مي شدم و قناعت صعود را در اين طريق، محترمانه به خاک مي سپردم. من خواهان اين يار و اين ديار بودم و حال که به آن دست يازيده ام، آرام يافته ام.
اي نماز! سپاسگزارم که مرا به آن چه که بايد بودم، رساندي.
اي نماز! لحظه لحظه جاري اين وصال، بقايش به حضور توست که اگر آني تو نباشي وصال به انقطاع از يار مي انجامد و حضور به غيبت از او. پس از تو ياري مي جويم؛ براي هميشه ياورم باش.
از پيامبر گونه بودن تا پرواز جهان
وقتي که گونه هاي گس و نمناک خود را بر پنجره اعتقاداتم مي چسباندي، از پشت شيشه هاي بخار گرفته، بوي آشناي تو را همچون هميشه مي شناختم. پنجره را مي گشودم و تو را در کنار محراب مشتاقم جا مي دادم. اکنون آن لحظه ها خاطره اند. مدت هاست که من و تو و معشوق در کاشانه ايمان، ميِ عشق مي نوشيم. اما به راستي بيرون از اين کومه چه خبر است؟ آيا همه بالاي سرشان سقفي از ايمان دارند يا اين که سرگشته و سرگردان در دنياي مادي مي چرخند و احساس مي کنند که هيچ يک از اين دويدن ها و رفتن ها و آمدن ها خواسته دروني آن ها را جواب نگفته است و آن گاه دوباره همه چيز تکرار مي شود؛ دويدن ها و رفتن ها و آمدن ها... تا اين که بالاخره پايان مي پذيرد و ناگاه زندگيشان تلخ و دردناک به فرجام مي رسد.
اي نماز! من چگونه مي توانم چون درويش، خلوت گزينم و در انزواي خودم به سرخوشي هايم دل ببندم؟ بايد بروم درِ خانه دل ها را بکوبم و به آن ها بگويم دست هاي لطيف تو قفس جسم مرا از هم دريد و مرا به شوق پرواز ديوانه ساخت. شايد کسي باشد که خودش را براي لحظه اي از اين هيچستان فارغ کند، دريچه باورش را بگشايد و به دنبال بودن باشد. بروم و به آن ها بگويم که چگونه بال هاي من شدي و چگونه مي تواني بالايشان ببري اگر بگذارند بالشان باشي.
آثار برگزیده طیبه پور جوادی
راز مگوي نماز
از چشمان من، در مسير جنون، نگاهي راه کشيده است که سويي از جاده اي بي نهايت را امتداد مي دهد و از دستانم طربي مي بارد که عشق را در صفحه مبهم ديدار به تاراج مي گذارد.
من از تبار لاله هاي وحشي ام و ناز بوهاي بنفش آورده ام. در کوله بارم سجاده اي دارم که تا مرز مقدس سکوت و رهايي گسترانيده شده و آرزوهايي که از قد آسمان هم بزرگ تر است. من از گوش هايم، گوشواره هايي آويخته ام که در ولوله نجواهايم، رنگ دلواپسي هاي پاييزي را بزدايد و در حنجره ام، بغضي کاشته ام که در ميان خواهش هاي ناله اندود من برويد.
من در گونه هايم اشک هايي را به پرواز درآوردم که مساحت چين خورده آيينه ها را صيقل بخشد و در شمار ثانيه ها رنج بي کسي ها را بيفشاند.
من از کوچه هاي سبز باران، نماز چيده ام. من در سبد سرخ زندگي اشک و آه ريخته ام و براي شکستن سکوت سنگين شب، التهابي از جنس اقاقي هاي عاشق آورده ام.
من در روح زبانم، سخني را دميده ام که ثانيه به ثانيه تو را صدا مي زند و در آغوش دستانم، قلمي را مي فشارم که کلمه به کلمه تو را مي نويسد. از دريچه هاي قلبم نمازي جوانه زده است که راز مگويي را لبخند مي زند و از تمامي روزنه هاي تنم چشمه اي جاري است که از وجود نامتناهي تو مي جوشد.
من در تبسم هاي فانوس، طلوعي را نقاشي کرده ام که آغازِ با تو بودن را در آن تجربه کنم.
من از شکاف ارغواني احساس، تو را در گلوي خشکيده نماز، پيدا کرده ام و من فهميده ام که تو تنها راز مگوي نمازي.
شميم نيايش
عمريست نامت را در دفتر زندگاني ام نوشته ام و لحظه هايم را با تو مي گذرانم. ديري است که سطر به سطر تو را مي نويسم و کلمه به کلمه از تو مي نگارم.
هميشه به ياد تو هستم، با خاطره تو زندگي مي کنم و عشق را همچون سايه، تا آخر زندگي با خود مي برم.
روحم را ارزاني ياد تو مي کنم و سرنوشتم را هميشه در گرو دستان مهربان تو مي بينم.
در هر تلاوت تو، دوباره متولد مي شوم و در هر اشارت تو، جان مي سپارم.
زير اشک هاي شيشه اي آسمان متبلور مي شوم. همراه با مهتاب مي تابم و در تفريق قلب ها و نامهرباني ها مي خندم.
چند وقتي است که عطر با تو بودن مرا در خود آب مي کند و هاله اي، با شميم نيايش، بهشت را در من به پرواز درمي آورد.
چونان ققنوسي در شعله هاي نياز، خاکستر مي شوم و در نگين اجابت تو جاني تازه مي گيرم.
در بستر دوّار زمين به دنبال اقليم پاک تسلا مي گردم، به دنبال سراي اخترهاي به غم نيالوده و صنوبرهاي با خورشيد آميخته...
در تمامي يلداهاي ساکت، همه فاخته ها را به تو هديه مي دهم و در تاريکي شبديز تنهايي با تو سخن مي گويم.
مدت هاي مديدي است که دلم براي آغوش لطيف نيايش بي تاب است و روح خفته ام براي وصال شميمش، لحظه شماري مي کند.
آثر برگزیده سمیه جعفری
نماز يعني عشقِ گِل به گُل
نماز، هم شکر است و هم ياد خدا. رهايي از بند ابليس است و پرواز روح متعالي انسان تا خداست. نماز بال و پر است. نماز توکل، آبروي مؤمن و سلاح هر مسلمان در برابر شيطان است.
نماز، حقيقتي روشن است و چراغي فرا راه زندگي.
نماز شکوهي کريم، کرامتي عظيم، عظمتي قدسي، قداستي روشن، سخني شيوا، کلامي آشنا و آشنايي غريب است.
نماز، عشق گِل به گُل، عشق خاک به پاک، عشق نيستي به هستي، عشق فاني به باقي است.
نماز جوشش احساس در عالم وجود، تسکين تنهايي در تاريکي شب هاي بي ستاره و نوشيدن شهد ياس هاي دوستي است.
نماز رهايي از کوير تنهايي، پرواز در کهکشان هاي پر ستاره، آزادي از قفس خودبيني و نجات از بند غرور است و شفاي سينه دردمندان و رحمت رحمان است.
آثار برگزیده طاهره حسین زاده
عشق بازي صميمانه تو
در هجوم آن تيرهاي زهرآلود، وقتي عرشيان قدقامت تو را ديدند، از شرم اين همه عشق، اين همه نزديکي، سر به زير افکندند. تو تجسم ملموس رسيدن را در نماز آخرت به تاريخ نماياندي. تو لذت قيام عاشقانه را در زير بارش بي امان آن نيزه هاي مسموم به نمايش گذاشتي تا به من هاي گرفتار در منيّت، بفهماني که نماز يعني حضور، يعني ظهور، يعني عشق باختني صميمانه. و راستي چه کسي مي توانست چون تو کلاس درسي به اين وسعت، به اندازه تمام تاريخ، برپا کند با کلاسي که شاگردانش تمامي نسل هاي آينده باشد. نماز زيباي تو نقطه گره زمين و عرش بود. گويي تمام آسمان با رکوع تو خم شد و با سجود عاشقانه ات به خاک مي افتاد و عجيب نيست اگر بگويم که نماز تو ظهر عاشورا را جاودانه کرد و محرّم با نماز سرخ تو حرمتي چنين يافت.
الله اکبر!
قنوت آخر
فرشته ها نام بلند تو را مي دانند؛ نامي که جاودانگي را تفسير کرد. آسمان تو را تا ابد از ياد نخواهد برد. تو در ذهن آفتابيِ آسمانْ جاودانه اي، نيزه ها، تو را سربلند کردند؛ عشق را ارتفاع بخشيدند. نيزه ها ستون قنوت ابدي تو شدند. اي هستي ابدي! زندگي در نبض اذان تو جريان دارد. نماز تو راز زندگي و زنده بودن است؛ اي معناي ژرف نيايش! تعريف عشق با نماز تو کامل شد؛ چنان که کربلا را نام تو بلندآوازه کرد.
خورشيد، آرام و بغض گرفته به سمت نقطه ظهر مي رفت؛ گويي نمي خواست شاهد آن نماز آخر باشد. بدون تو و بدون عاشورا چه کسي، به راستي چه کسي، مي توانست اين گونه خون نماز را در شريان هاي خشک اين مردم جاري سازد؟
حسين مرهم درمان تمام دردهاي ماست. درمانِ تمام عقده هاي ناگشوده اي که گذشتِ آن همه سال نتوانسته بود بازش کند. و نماز تو، نماز آخرين تو، درسي است که با تمام وجود ما گره خورده است. خوش به حال آن کلماتي که لرزش حنجره تو در آخرين قنوت خلقشان کرد. خوش به حال آسماني که سمت قنوت آخرين نماز تو شد. خوشا به حال هر چيزي که با تو و با نامت پيوندي دارد.
يک بلوغ پر شکوفه
نشسته ام، در انتظار صدايي هستم که پژواک دلنشين آن مرا با خودش به دورهاي دور خواهد خواند؛ صدايي که از ترنّم سبز بودن و سبز ماندن سرشار است. صدايي به ارتفاع بام معراج و به وسعت دل هايي که در انتشار بي کران عشق، خلاصه مي شوند. از شرق اين سکوت کهنه، يقين دارم که صدايي خواهد آمد؛ مثل بهار، از شوق شکفتن سرشار.
- الله اکبر... صدا آغاز مي شود. از حجمِ سبزِ انتظارِ من يک بلوغ پر شکوفه سر مي کشد.
اذان مرا با خودش به انتهاي روشن رستگاري مي برد. اين صداي آغاز من است؛ صداي شکفتن من که دوست داشتني ترين پيام را برايم مي آورد. بايد بروم؛ بايد بروم به سمت آن روشني که به معراج مي رسد.
بايد آغاز کنم؛ وگرنه جا مي مانم؛ تنها مي مانم. آبي زلال مي خواهم، مثل اين ثانيه هاي شفاف، تا وضويي بسازم عاشقانه و به نماز بايستم. وقت نماز است صدا مي خوانَدم.
تولد دوباره
... و من، اين منِ ناآرام، چگونه مي توانست آرام بگيرد؛ اگر پناهگاه مطمئن تو نبود؟ و من، اين سرگشته، چگونه راه پيدا مي کرد. وقتي که اين همه کوره راه به ناکجاآبادش مي خوانند. اگر اين نشانه روشن، اين سمت آشنا، اين عبور سبز نبود، راستي سرانجامِ اين همه سرگشتگي به کجا مي انجاميد؟ تو آن نوازش مهربانانه اي هستي که دست هاي لرزان مرا مي گيري و با خودت به ديار آشناي عشق مي بري. تکبيرةالاحرام، آغاز يک زندگي دوباره است؛ يک تولد است توليد براي ماندن؛ براي هميشگي شدن؛ براي پيدا شدن.
... و راستي اين من، اين منِ ناآرام، چگونه مي توانست به ساحل آرامش برسد، اگر زورق نجات تو نبود؛ پس بگذار با تو بمانم، بگذار روزي پنج بار در بي کرانگي تو سير کنم، بگذار دستم را از دستت جدا نکنم که مطمئنم بي حضور دست هاي تو خيلي زود در اين کوچه پس کوچه هاي ناآشنا، راه گم خواهم کرد؛ پس بگذار نماز بخوانم.
دعا کنيد!
دست هايم را گم کرده ام و مثل بغضي در آستانه اشک شدن، سر در گم مانده ام، چشم هايم افق ناروشن را مي کاود. آه! من ماهي سرگردان کدام حصار بلورين و آبي ام؟ من کبوتر غريب کدام رواق آشنايم که اين گونه بال هايم از گشودن و بستن بازمانده است؟ دريغا اگر در آستانه شکفتن به پاييز برگردم! دريغا اگر پيدا نشوم!
نه... نه... مي دانم در لذت خيس هق هق شدن يک بغض کهنه، خودم را پيدا خواهم کرد. مي دانم به سمت روشني از ميان همه کوره راهها، راه خواهم يافت. مي دانم بر بام آرامش يک خانه سبز خواهم نشست. مي دانم دوباره در تلاطم زلال يک رود ناآرام نَفَس خواهم کشيد و دست هايم رو به سمت پُر ستاره يک آسمان نزديک پيدا خواهند شد.
آري گم شده ام را پيدا خواهم کرد؛ وقتي که مؤذن دوباره بانگ بردارد. وقت نماز که بيايد من هماني مي شوم که بايد باشم. کليد اين همه قفل ناگشوده، تکبيرةالاحرامي است که مرا از خويش تا خدا پرواز مي دهد. دعا کنيد زودتر اذان بگويند.
مي آيم
اگر تو مرا بخواهي، اگر تو مرا بخواني، مي آيم. صداي تو آن حسّ سبزي است که از بهارِ شکفتن لبريز است و مرا از اين همه پاييز، از اين همه زردي، رها مي کند. بدون دعوت تو آمدن، آمدنِ عاشقانه اي نيست. وقتي تو را مي خوانم، وقتي تو را مشتاقانه مي خوانم، دلم از شوق رسيدن، شوق پيوند سرشار مي شود. مي خوانمت تا مرا بخواني، روزهاي باراني، مرا به عطر گرم خورشيد دعوت کن؛ مرا به ميلاد دوباره آفتاب، به ميلاد دوباره نور ببر. اگر تو مرا بخواني، آوندهاي تشنه و خشک قلب من، لذت زندگي را دوباره حس خواهد کرد. شاخه خشک دعا دوباره در دست هاي پاييزي من جوانه خواهد زد. من مثل دانه هاي منتظر، پشت فرصت سبز ايستاده ام. زمان، زمان آمدن است؛ زمان رسيدن است. من کوله بارم را بسته ام و افق دور را نشانه کرده ام تا مگر آن افق نامکشوف را بيابم که مرا به تو مي رساند، تو اگر بخواهي، اگر تو مرا بخواني، مي آيم، بخوانم؛ که وقت نماز رسيده است.
اين سکوت سبز
باران ترنم مي بارد و پروانه هاي عشق، گرم پايکوبي در يک جشن تازه اند.
کسي در حوالي خواستن و رسيدن، دارد ثانيه هاي روشن را تجربه مي کند؛ کسي که در حال ورق زدن خودش است. آسمان در برابر اين همه وسعت و بلندي سر در گم مانده است. اين سکوت سبز را بر هم نزنيد. بگذاريد فقط صداي نور، صداي انتشار روشني در فضا بپيچد. بگذاريد عطر خوش نيايش فضا را آکنده کند و طنين دلنشين ذکر، گوش فرشتگان را بنوازد. اين دست هايي که رو به مشرق عرش امتداد پيدا کرده، مسير بهار گمشده اي است که هر خزان خورده اي را به شکوفايي مي رساند. چه آرامش لطيفي! چه آواي عاشقانه اي! چه همهمه اي! چه سکوتي! هيچ کس نمي تواند نامي بر اين حالت سبز بگذارد. باران ترنّم مي بارد. سکوت را بر هم نزنيد. کسي در حال خواندن نماز است.
اثر برگزیده اکرم خلجی
پيش نماز دلِ من
امشب دوباره آيينه اي روبه روي خودم گذاشته ام. چه قدر سبک شده ام. امشب خودم را بيش تر احساس مي کنم. از پشت شيشه روشن و شفاف سينه، روشني قلبم را مي بينم و مويرگ هايم را که محبت را بين سلول هاي وجودم تقسيم مي کنند. امشب دوباره آيينه اي از نماز را روبه روي خودم گذاشتم. چشم هايم چه قدر روشنند. پيشاني ام آن قدر فراخ است که همه درختان تفکر را مي توان در آن کاشت. لب هايم چقدر صبر کنند؟ عبور نفس هايم را مي بينم که از جاده هاي دعا گذشته است. بر گونه هايم ردّ پاي مسافري را حس مي کنم که از آسمان آفتابي چشم ها آمده است. مي دانم که نيمه شب کسي مي آيد... يک نفر به سبکبالي باد. آن دوردست ها آواي چکاوکي مي آيد. طنين صدايش گوش هايمان را نوازش مي دهد و روحمان را صيقل مي بخشد. يک نفر مي آيد به سبکبالي باد و به لطافت بهار و به موزوني چشمه ساران و به پاکي همه گل هاي روي زمين. پس به انتظارش مي نشينم و عاشقانه دل به آمدنش مي بندم. مي دانم شبي از همين نيمه شب ها مي آيد و پيش نماز دل خسته ام مي شود و آن هنگام نمازي مي خوانم که هميشه آرزويش را داشتم. مي دانم در هق هق سجده هايمان، دستي لرزش شانه هاي خسته و ضعيفمان را خواهد نواخت. عشق و انتظار و...
اي اشک تو ابر رحمت
اي قد قامت نماز
اي قيام هر رکوع
اي تکبير هر سجود
اي جاري اي تشهد
اي التهاب دعا
بيا که عالمي با نياز و نماز چشم انتظار شماست.
اثر برگزیده معصومه دادخواه
از محراب تا معراج
شمعي است که سوز و ساز را ترک نکرد
راه خطر حجاز را ترک نکرد
اين عشق چه عشقي است که در جنگ، حسين
سر داد، ولي نماز را ترک نکرد
هر چه بيش تر مي انديشيدم، بيش تر مي فهميدم که چه قدر از پنجره هاي واقعيت دورم. بيش تر مي فهميدم که بايد عاشق بود تا معني نماز را، که مرکز ثقل همه عشق هاست، فهميد. مي فهميدم که بايد با آتش يکي شد و سوخت و بعد از حرارت ميان آن سخن گفت؛ نه اين که فقط از دور، دستي بر آتش داشت. مي فهميدم که بايد از نوشتن چيزي که عظمتش در دنياي کوچک زمين من نمي گنجد دست بردارم؛ هر چند که کاسه درک من هنوز در انتظار لبريز شدن از راز وجودي آن بود. ولي من بايد مي فهميدم که چرا گم شده ام؛ چرا فراموش شده ام؛ چرا ديگر زلال هيچ چشمه اي منتظر حضورم نيست؛ چه شده که بوي عشق با مشامم غريبي مي کند؛ چه شده که دنياي من - که دنياي من - که بوي دوست داشتن سجاده بود - با مه غليظ حسرت و شرمندگي لبريز گشته؛ چرا حسرتي عميق همچون مين خنثي شده اي، در دلم جا باز کرده.
چرا اين همه غفلت؟ چرا؟ نکند پرده هاي فراموشي بر ديدگان دلم بماند؟ نکند در پنجره هاي دلم - که آن ها را براي حضور ابرهاي باران زا در آبي عشق باز کرده بودم - عنکبوت گناه، تارهاي غفلت تنيده باشد. نکند گناهان، حس حضور پاکي ها را از من گرفته باشد. شايد سال ها بود که ديگر سجاده ام بوي عروج نمي داد و شايد مدت ها بود که محرابم را گم کرده بودم و يا شايد هم هنوز معناي نماز را خوب درک نکرده بودم. آري نماز، واژه اي که گل هاي اميد را بارور مي ساخت، از تنگناي دلتنگي هايم که بدان مي انديشم؛ به پاس تمام صداقت هايش، نه يک گلبرگ درخشان ايمان، بلکه هزاران گلبرگ را مديونش هستم. نماز: نسيمي که هميشه نزديک به من بوده و من دور از خود بوده ام. در لحظات سخت زندگي هوا هميشه بوي نماز را همچون آبشاري طلايي رنگ بر وجودم جاري مي کرده و آسمان صداي روح نواز اذان را بر دلم مي باريده. هر گاه که حجم سنگين يک دلتنگي مبهم قلبم را مي فشارد، نماز همان پرده سعادتي است که هميشه نسيم سينه اش را در تمام فضاي وجودم مي پراکند و در تمام ذرات هواي اطرافِ دلم شبنم مهر مي نشاند. نماز، نوري جاري در عرش، جاري در تمام معناي عشق، جاري در دنياي تاريک دلم. نماز يعني غبار تيره جان را در چشمه زلال معنويت شست وشو دادن و از چشمه سارهاي لايزال معرفت معشوق مهربان سيراب شدن. نماز يعني آفتاب دل هاي يخ زده و افسرده؛ يعني پر شکوه ترين و زيباترين و کامل ترين پاسخ به والاترين نياز انسان؛ يعني درس عشق، راز بندگي و راه اخلاص؛ يعني جاده اي منتهي به نور؛ يعني پرواز از محراب تا معراج؛ يعني خالي از بغض و کينه گشتن و دل را در درياي پاک و آبي محبت و صفا رها کردن و روح را با عطر دل انگيز حضور خدا معطر ساختن. نماز يعني خاموش ترين معني توفان براي يک درياي راکد؛ نماز يعني تپش قلب جهان؛ يعني تضرع و نياز، توکل و توسل، طريقت و حقيقت؛ نماز يعني عشق و عشق يعني کربلا و کربلا يعني حسين(ع)؛ نماز يعني قانون و قانون يعني اقتدار. هماره مي انديشيدم که قطره از دريا، چه مي تواند بگويد، و يا قطره چگونه مي تواند عظمت و ابهت دريا را در گوشه اي از ذهنش جاي دهد و اين حس حرکت قلم را در دستانم کند مي کرد و دستانم را از حرکت باز مي داشت؛ ولي پس از مدت ها وقفه در نوشتن، امروز که به بارش دل انگيز باران چشم دوخته بودم و قطراتي را که همراه نسيم در آسمان تاب مي خوردند مي نگريستم و از عطر پونه هاي عاشق لبريز شده بودم، حس غريبي بر دلم باريد؛ حسي که در درونم غوغا به پا کرد که بايد بنويسم. من هنوز به نوشتن احتياج دارم. نوشتن از چيزي که تمام آرامش دنيا در آن است؛ نوشتن از نماز، نوشتن از چيزي که حتي انديشيدن به آن آرام بخش ترين هواي لطيف را در ريه ها جاري مي سازد. کيست که نخواهد به آرامش برسد؟ اما قبل از اين که حضورم را در نماز ابا عبدالله(ع) تصور کنم، بايد حضور نماز را در برگ برگ صفحه قلبم بگنجانم، بايد باور کنم که هنوز آسمان جرعه باراني دارد که زير بارشش پاک شوم و بر سجاده عرش، شکوه نيايش را لمس کنم. بايد باور کنم که هنوز افق در تيررس نگاهم است و هنوز هم مي توان به گاه تشنگي کنار ساحل بي کران نماز نشست تا دريا با همه تلاطم و وسعتش بر دل نشيند. هنوز هم مي شود پا بر روي شبنم علف ها گذاشت و بر سجاده دشت نماز عشق خواند. هنوز هم مي شود بر شانه هاي زخمي زمان ايستاد و بر دنياي پر اضطراب و سراسر آشوب جهانيان که تشنه عشق و معنويت است سرود نماز خواند. امروز من دست در دست نماز، همه عشق هاي دنيايي ام را به اميد درک نماز، به دست باد رهايي سپردم و با دنيايي مملو از صداقت و نياز در تب و تاب دوست داشتنش گم شدم.
دلم مي خواهد اکنون يک بار ديگر از صميم قلب بگويم که نماز يعني دنيايي سرشار از عشق يا دنيايي که فرشته نجات هميشه بر بلنداي آسمانش در پرواز است. نماز يعني دريايي که من هرگز تکرارهايم را با او نگفته ام و او در من هميشه تازه ترين بوده. نماز يعني پاره ابري که از گستره آسمان قطراتي از طراوت و آرامش بر دل مي بارد. نماز يعني تنها شکوفه اي که مرا در راز تولدش سهيم کرد و من ناظر روييدن غنچه هاي نور دلم بودم. نماز يعني طلوع، يعني تولد، يعني آرامش قلبي و آسودگي وجدان از اين که هوايي را از عمق دل و جان تنفس مي کني که سپاسش را به جا آورده اي. نماز يعني همان ريسمان محکم و نوراني که هر گاه اسير چاه تيره کسالت شدي بر بلنداي چاه مي درخشد و آماده نجات توست. نماز يعني راز شگفت انگيز سجود خلوت نشينان ملکوت را در ژرفاي جان خويش دريافتن؛ نماز يعني زنگارهاي غفلت و گناه دل را در رود درخشان توبه شستن و تشعشعات نوراني ياد خدا را در ميان دست ها گرفتن و به قنوت ايستادن؛ يعني خدا را در اعماق دل خويش احساس کردن و با تمام وجود به سجده عشق افتادن؛ نماز يعني يک پشتوانه، يک تکيه گاه محکم از کوه اراده؛ يعني يک سرمايه بزرگ که هيچ بانکي ظرفيت نگه داري آن را ندارد؛ نماز يعني گنج عظيم معنوي؛ يعني دل را در چشمه پاک الهي نم زدن و چشم ها را به روي زلال باران گشودن و بر سجاده لطيف آسماني پا بر روي ابرها نهادن و با خالق پاکي ها به گفت و گو نشستن؛ نماز يعني نوري که ريشه در رگ نيازم دارد. نيازي خاضعانه به هر آن چه هستي است. اگر دير زماني بود که همراه سجاده ام پرواز نمي کردم و زميني تر از زمينيان شده بودم، اگر در پس ديوار بلند جدايي ام از مولا، گريه ها بر دل مردابي ام بي تأثير بودند باز هم نوشداروي نماز بود که بر بال فرشته نجات مرا از چاه تاريک غفلت نجات داد و به اين نقطه رسيد.
به دلم بايد بياموزم که هر گاه در دلتنگي هاي غروبي پاييزي، غريب و تنها ماند و از همه جا و همه کس نااميد شد، هر وقت احساس تنهايي و يأس و نااميدي وجودش را در بر گرفت، هر وقت در آسمان خيال جا ماند و در تلخي خاطراتش گم شد و همچون برگي پاييزي از شاخه توکل جدا افتاد، هر وقت گناهان، او را همچون تاريکي در بر گرفتند و در چاه عميق غفلت رهايش کردند، هر وقت احساس کرد فاصله اش از خدا، از پاکي ها، از آسمان ها، از باران و شبنم و عشق و عاطفه به اندازه يک قطره اشک جدا شده است، هر وقت راه دريا را گم کرد و براي آسمان در حد يک خاطره ماند، هر وقت دغدغه فردا، امروزش را به تشويش و تباهي کشاند و وسوسه هاي طاقت شکن و ايمان سوز تهديدش کردند و سردرگمي ها و تنهايي ها و حسرت ها بر تمام وجودش پنجه افکندند و در پس ديوار شبرنگ جدايي از مولا فريادهايش به جايي نرسيد و حلقه هاي اشک چون پرده اي سپيد، ديدگانش را گرفت، آن گاه نماز بخواند، هر وقت در ازدحام خويش گم شد و اسير «خود» و زنداني «نفس» شد، هر وقت صفاي دل شب را فراموش کرد و جانمازش خالي از ستارگان درخشان شب هاي پاک و عطر شب بوهاي عاشق گشت، هر وقت در فصل خزان زندگي گم شد و ساقه هاي سبز نگاهش در زخمي برگ هاي خزان به زردي گراييد، هر وقت از شهر پاکي ها دور شد و در جاده هاي عصيان گام برداشت و پنجره هاي رو به آسمان نگاهش شکستند و پاي غفلت بر لطافت سرخ لاله ها نهاد و لذت سبز شکفتن را در غصه هاي زرد يک برگ پاييزي جا گذاشت و لباس شرم و حيا را کند، جرأت قدم پيش گذاشت و در حضور عزّوجلش مرتکب عصيان گشت، هر وقت جز براي محبت و انسانيت در تنگناي غفلت و عصيان تپيد، هر وقت آدم برفي هاي سپيدِ دنياي پاک و آبي عبادتش در آتش گناهان ذوب شدند و قطره قطره بر شوره زار تاريک عصيان ريختند، هر وقت بال هاي شاهين بلندپرواز اراده اش در باور قفس ها شکست و خلوت هر لحظه اش سرشار از نااميدي گشت و امواج گناه، قايق تيزپاي احساس عارفانه اش را از وسعت دريا به گرداب کشيد، نماز بخواند؛ نماز.
اثر برگزیده زلیخا رضوانی
مسافري با تن پوشي از ستاره و نيزه و نماز
اگر در نماز امام حسين بودم شايد ستاره اي دنباله دار مي شدم، شايد از ستاره ها تن پوشي مي دوختم و در نماز آقا در آن ظهر تفتيده عاشورا مانند زره پوشي که تن پوشي از ستاره دارد فدايي آقا مي شدم. شايد مسافري مي شدم با تن پوشي از ستاره و نيزه و نماز...
شعور و نيايش آن جا، نعره هاي خوف انگيز و وحشتناک از خدا بي خبران، صدايِ حي الصلوة بهترين بنده خدا، صداي جغدان شوم، صدايِ مرغان سبکبال نيايش، هياهو و شادي روبَه صفتان، پرواز ياکريم هاي عاشق و... آه اگر در نماز امام حسين بودم، تمام اشک هايم را به ضريح چشمان معصوميتش گره مي زدم و با تمام گريه هايم به مظلوميت آقا و خاندانش اقتدا مي کردم، شايد در نماز ظهر عاشورا، دلم با زينب هم نوا مي شد و من نيز مي خواندم:
ديريست دل بر درگهت استاده دارم
حاجت براي قلب هاي ساده دارم
وقتي اجابت کردي، اين آه جگرسوز
چشمي پر از اشک و سپاس آماده دارم
آري! مکتب حسين عاشق شدن را به طالبان سپيدي و نور مي آموزد.
آقاجان اگر در نماز تو بودم وقتي صداي حمد و سوره ات را مي شنيدم، در هواي وصال دوست رها مي شدم، رهاتر از نسيم و زلال تر از اشک مهتاب. اگر در نماز امام حسين بودم هرچه زمزمه هاي نيايشش را مي شنيدم سيراب نمي شدم! باز هم دوست داشتم از صداي حي علي خيرالعملِ تو گوش تمام زمينيان به نوازشي عظيم دست يابد! آقاجان هر چه از تو مي نويسم هرگز به تکرار نمي رسم. هر چه از نماز ارغواني ظهر عاشورايت بنويسم، باز هم اين دل من، اين دل خانه به دوشم تو را جست وجو مي کند و به دنبال تو مي گردد.
اما نمي دانم چرا هر گاه غزل ني نوا و سر متبرک تو را از دفتر شعر عقده هايم مي خوانم، هرگز نمي توانم تصور کنم چگونه، آه چگونه گلوي نازنينت را بريدند؟ همان حنجره اي که در آن کارزار، در آن روز عاشورا از آن صداي حي علي الصلوة جاري شد.
آقاجان! اگر در نماز تو بودم، وقتي صداي قد قامت الصلوة را مي شنيدم از دلم حسينيه اي مي ساختم براي تمام ياکريم هاي عاشق، من از نماز تو، پرواز را در لحظه آموختم. از تو آموختم که همواره فانوسِ نگاهم را وقف مصلاي دل مرغان سبکبال نيايش کنم. از تو آموختم، حريت را، مردانگي را، آزادگي و نجابت را. از تو آموختم هيچ بهانه اي، حتي جنگ هم نمي تواند وقت نماز را به تأخير اندازد.
آقاجان! اگر در نماز تو بودم، باور کن آن جا به يقين مي رسيدم که ساعت نماز تو زمان وصال فرشته هاست. ساعت نماز تو زمان اقتدار خورشيد بر نيزه هاست، ساعت نماز تو اولين نداي فرشته هاست؛ حي علي الصلوة.
اگر در نماز امام حسين بودم فرشتگان ساکن دره مهتاب را مي ديدم که مي آيند و عطر منظومه هاي نجابت را همراه با تکبيرةالاحرام آقا تکثير مي کنند و من در کسوت خاتوني با وقار دستانم را در خانه آسمان به گدايي مي گيرم تا سرشار از ابديت گل هاي شقايق شوند. صداي نوازش قطرات زلال اشکِ زلال ترين مرد، روحم را آرام مي کند و اين من پر هياهو در عطر ناب تکبيرةالاحرام ياس ها خلاصه مي شود. اگر در نماز امام حسين بودم، در کبوترها غوطه مي خوردم و زمزمه مي کردم: من مسلمانم، قبله ام يک گل سرخ. اگر در نماز امام حسين بودم احساس مي کردم نماز آقا، بال پروازي است که مرا تا دوردست هاي عشق مي رساند؛ تا انتهاي روزهاي سبز اطمينان. اين جاست که زندگي معنا مي يابد؛ ديگر بودن پوچ نيست، ديگر ماندن خود آغاز بودن است. باور کن وقتي گل تکبير از زبان آقا مي شکفد، گل بغض من هم شکوفا مي شود و من با صدايي لرزان فرياد مي زنم؛ الله اکبر؛ الله اکبر؛ آري خدا بزرگ تر از آن است که وصف شود. اين جا زمين براي سجده هاي آقا کوچک است، اين جا ثانيه ها، ديگر در نماز معنايي ندارد، اين جا ساعت نماز آقا، زمانِ وصلِ فرشته هاست. اين جا زمان اندک است و زمين در برابر شکوه آسمانيِ آسماني ترين مرد، بسيار کوچک. اي کاش مي توانستم رايحه اي از نسيم اذان مولاي سبز عشق را، براي عابدان عاشق، به هديه مي آوردم. اين جا عطر گلاب، سپيدي سوغات آن جاست، اين جا، روشني، مديون پرتو جاويد مهتاب حسين است. اين جا در آن جا خلاصه مي شود. اين جا زمين است و آن جا بهشت برين است. اين جا حضور حسين، شميم عطر بهشت است، اين جا مکتب عظيم شهادت طلبي حسين است. اين جا، آينه ها، در مکتب اشک هايش زلال بودن را مي آموزند، و من در هيأت يک موج به ازدحام آبي ها مي پيوندم و از تمام آب ها حلاليت مي طلبم تا شايد زهراي اطهر کنار حوض کوثر دستانم را بگيرد. گوش کن! گويي صدايي از دوردست ها به گوش مي رسد، لختي درنگ کن... مي ايستم و مي دانم تنها اين صداست که مي ماند و سند سبز افتخار همه ماست؛ سبحان الله والحمدلله و لا اله الاالله والله اکبر؛ چه قدر انعکاس اين صدا، مرا به وجد مي آورد. اگر در نماز امام حسين بودم گويي تمام غم ها دست در دست شادي هايم مي دادند، آري انگار غم هايم شادند، انگار در نمازم هر غصه به يک شادي تبديل مي شوند. وقتي پشت سر آقا به نماز مي ايستادم فرشته ها، همه ياس هاي سرزمين پاکي ها را بر سرم به شادباش مي پاشيدند. و من در خلوت ترين ايوان آسمان، دست دلم را مي گرفتم و به گوشه حرير بال هاي ملائک گره مي زدم و همراه آنان رهسپار مي شدم تا سرزمين شکوفه هاي گيلاس، تا سرزمين پروانه هاي آزاد و تا انتهاي تمام مرزهاي آبي و آزاد. آه چه قدر زيباست تا آن سوي مرطوب حيات پر کشيدن و در هواي وصل دوست بي قرار شدن. خدايا اگر نماز قرار بي قراران نبود، اگر تمام گريه ها، در نماز جاري نمي شد، اگر سخت ترين عقده هاي گره خورده نماز باز نمي شد، اگر دستان من در قنوت سبز آرامش نمي يافت، اگر هرگز به نماز نمي ايستادم؟ اگر... آن گاه چه مي شد؟ چه مي کردم؟ به کجا پناه مي بردم؟
امشب من به اين باور رسيدم که بعضي از لحظه هاي نيايش را نمي توان به تصوير کشيد، نمي توان به زبان آورد. نمي توان با قلم نوشت، پس اين ها رازهاي هر کسي است که بايد در پرده نهان باشد. آري پشت اين پرده لحظه هاي نوراني و زلال هست که تنها محبوب ازلي و ابدي ام مي تواند شاهد آن ها باشد.
کاش مي توانستم لحظه طواف ملائک را به تصوير بکشم و گلريزان عظيم فرشته ها را که در شکوهي وصف ناشدني مرا به ضيافت ساده پر از سپيدي دعوت مي کنند ترجمه کنم. کاش مي توانستم مهرباني فرشته ها را با زبان قلم بيان کنم اما... افسوس و صد افسوس که جسارت اين کار را ندارم. و زبان قلمم را ياراي به تصوير کشيدن اين همه اوج و شکوه نيست.
سبزپوشي از آن سوي پرده برايم دست تکان مي دهد و من انتهاي دستار بلند و فيروزه اي اش را مي گيرم و تا انتهاي عشق در پناه او مي روم. آه اين جا همه چيز آبي است. اين جا از انعکاس رنگ دستار او چشم ها خيره مي شود و تنها رنگي که مي بيني آبي است. تنها چيزي که احساس مي کني آبي است، تنها حرفي که مي شنوي آبي است.
در کنار ذکر و دعاي آقا منتظرم. منتظر ديدار ملائک هستم و آن قدر در اين انتظار غوطه مي خورم تا شايد صدايي بشنوم که مرا به سوي خويش مي خواند. صدايي که به تمام انتظارهايم پايان مي دهد، ندايي اهورايي که ظهور مشرقي ترين مرد را مژده آورد. آه چه قدر زيباست، دل سپردن به آمدن مردي که تمام کبوترها، سرسپرده اويند و من همواره، فانوس نگاهم را وقف مصلاي دل کبوتران عاشق مي کنم و از دلم حسينيه اي مي سازم براي حضور تمام منتظران و همراه يا کريم هاي عاشق، از پشت پنجره مه آلود انتظار تا انتهاي کوچه را خيره مي شوم و هرگز پلک ها را بر هم نمي نهم تا مبادا آن لحظه موعود از کوچه کاهگلي انتظار من بگذرد، بي آن که مشامم از عطر حضورش سيراب شود و از پشت پرچين انتظارم، آن قدر جمعه ها پشت درهاي ندبه منتظر مي مانم تا صداي ساده کفش هايش را بشنوم و اين صدا، زيباترين صدايي است که هيچ نوازنده اي در تارهاي موسيقي اش از آن سراغ ندارد. اگر در نماز امام حسين بودم، از قافيه هاي غزلم قاليچه اي سرخ مي بافتم و فرشي از دوبيتي هايم را زير پاي آقا مي گستردم تا فرشم وارث بوي خوش حضور شود. آه! چه قدر مشرقي مي شدم اگر در نماز امام حسين بودم. آه چه قدر عاشورايي مي شدم اگر در نماز امام حسين بودم، آه چه قدر حسيني مي شدم اگر در نماز امام حسين بودم. چه قدر زلال مي شدم اگر در نماز امام حسين بودم.
آقاجان! هر چه از تو بنويسم هرگز به تکرار نمي رسم. واژه هايم سُربي اند، کلماتم خاکستري، اما حرف هايم - باور کن تمام حرف هايم - سرشار از سادگي اند، مملو از صداقتند. آقاجان، با دستان متبرکت دستي بر سر کودک يتيم واژه هايم بکش.
آقاجان! آتش نامردمي کوفيان زبانه مي کشد و تو در نمازي. آرام تر از نسيم، زيباتر از آفتاب و پر رنگ تر از حضور! و من تنها در هياهوي صداي شوم، نيرنگ و فتنه کوفيان، به دنبال صداي اهورايي ات، دستانم را به انعکاس «حي علي الصلاة» تو گره مي زنم و به دنبال ردّ صدايت به راه مي افتم. آه... چه قدر صبوري از نگاهت موج مي زند، چه قدر مظلوميت از ديدگانت جاري است، چه قدر تو عظيمي، اي عظمت بي انتها! اي مسافري که تن پوشت، ستاره و نيزه بود. از نماز... تا نماز! تو را چه بگويم؟ بگذار فقط خدا بگويد در لحظه هاي سپيد حضور، در وسعت آبي پرواز، در دفتر عظيم عرش... بگذار فقط خدا بگويد... اين جا ديگر عقل نيست، اين جا همه پيِ پرچمي هستند با سه رنگ سرخ و سرخ و سرخ!
اگر در نماز امام حسين بودم از روشنايي لحظه راز و نيازش فقط و فقط عطر دعايش را براي زمينيان هديه مي آوردم! آن جا مي شد فهميد از خاک تا افلاک رسيدن چيست؟ آن جا مي شد سوار بر شانه هاي فلق تا خدا پر کشيد و در قنوت درختان آن سان که دست بر آسمان بلند مي کنند سبز و خلاصه شد. اين جا عطر خوش نيايش امام حسين بهترين خاطره است؛ خاطره وصال يار، خاطره ديدار، خاطره تبرک آخرين نماز آقايم امام حسين.
اگر در نماز امام حسين بودم، شب هاي نيايش آقا، در خلوت بي رياي نيايش مردي از قبيله عشق، من نيز به برکت وجود مولايم حسين دستانم را در دستان کبوترهاي عاشق گره مي زدم. کاش مي شد سري به خانه خورشيد زد و آيه هاي نور را از کتاب خورشيد تلاوت کرد. کاش مي شد سوسوي بي رياي فانوس شب هاي عابدان کوي يار شد و در نيايش حسين خلاصه گشت. کاش مي شد تصوير دست هاي سبز آقا را، قاب گرفت و به تمام درختان در روز رستاخيز برگ ها، هديه داد، کاش مي شد عشق اباعبدالله را با چشم دل ديد. کاش مي شد در حسين خلاصه شد، کاش... کاش!...
اگر در نماز امام حسين بودم، شکوه ستاره ها را در بزم عاشقانه مهتاب و آسمان با چشم هاي دلم مي ديدم و تن پوشي از ستاره را، حتي به ابرها هم هديه مي دادم و ابرها، برايم خلعتي مي بافتند از جنس خوب نيايش، و من از آن جا، بال پروازم را از عبادت آقايم هديه مي گرفتم و مي پريدم بالا، مي رفتم... بالاي بالا، بالاتر آن سوي اين جا، تا خانه سپيد ابرها... تا معراج... شايد تا آسمان هفتم.
اگر در نماز امام حسين بودم، سوار بر بال رؤيا، از خورشيد مي گذشتم، تا در سپيده دمي ديگر نظاره گر نماز سرخ آقايم باشم! آخر فلسفه نماز را مي شود آن جا فهميد، مي شود تا خدا پر کشيد، مي شود با ملائک خنديد، مي شود دست در گردن ماه گذاشت و از پله هاي لاهوت بالا رفت، مي شود، بوي خدا و فرشته ها را حس کرد، مي شود مشرقي شد.
اگر در نماز امام حسين بودم، آن گاه که در مهريزِ يادگاري سرخ کبوتران پر و بال شکسته انديشه ام، غرق مي شدم، عطر صلابت تکبيرةالاحرامش، مرا تا دوردست ارغواني شوق پرواز مي داد و اندوه سربي ام،از نگاهم رخت برمي بست و من، تازه مي شدم در هواي نيايش حسين! آه چقدر راحتم، چقدر پشت بامِ غربت اين روزگار عطرآشناي کاهگل ها مرا شاد مي کند. چقدر صداي الله اکبر آقايم حسين از دلتنگي هايم مي کاهد! چقدرساده، خودماني مي شوم. با اشک هاي بي رياي آقايم حسين و از قطره قطره سرشک متبرک ديدگانش، واژه واژه ها را گدايي مي کنم.
اگر در نماز امام حسين بودم، در بزم رنگين پرهاي طاووس، سجاده ام را پهن مي کردم تا شايد در ازدحام پرهاي طاووس، پشت خلوت ترين ايوان دلم، در نمازت جاري شوم. شايد مي شد حسيني شوم. همراه زينب، نيزه شکسته ها را کنار مي زدم و سيماي مهتاب گونه ات را در زير نيزه هاي خون آلود، زيارت مي کردم. مي بوييدمت، آه حسين جان! در ابرها، قدم مي زنم. از پنجره هاي ابري دلم، بر بخار بنفش خاطراتم نامِ تو را حک مي کنم. آقاجان! مي شنوم... آري صداي اذان جبرئيل است که تو را به عبادتگاه عشق دعوت مي کند. دستم را بگير، مولايم حسين دستانم را بگير و مرا با خود تا دورترين مرزهاي زلال بندگي برسان! تنهايم مگذار، آقاجان! اي معرفت زلال! اي مسافر ستاره پوش، من به فداي نيزه هاي بدنت، من به قربان بدن بي سرت حسين! کاش مي شد باز هم در نمازت جاري مي شدم و بال در بال فرشته ها تا شهر شيشه ايِ بغض هايم مي آمدم و قنديل هاي بلورين اشکم را مي شکستم و با خلوص نيّت وضو مي ساختم و پشت شانه هايت به نماز مي ايستادم!
اثر برگزیده مهناز روشان
به قصد شفا!
تو همدم اشک هاي جاري من هستي، اگر تو نبودي من نمي دانم در کدام لحظه بايد براي تنگي دلم مي سوختم. عميق تر از زخم بي کسي چه مي تواند باشد.
هر زمان که دلم از دوري و درد به خود مي پيچد لحظه اي بر سجده گاه عبادت به انتظار مي نشينم تا تو بازآيي و با ستاره هاي مهربانت همدم چکيده اشک هايم شوي.
با خود مي گويم اي دل چه بهانه داري که چنين بي قراري؟ چرا ميان شکفتن غمگيني؟ اي عزيز زهرا اي کاش چاره چشمان خونين را تو به من مي گفتي؛ چون من نمي دانم کي به غروب چشمان نيلي ات خواهم رسيد. وقتي در آرامش شب دستِ به آسمان کشيده دعاي خود را مي نگرم، گلبرگ هاي طلايي انتظار را در ستاره اي آتشين مي بينم. تو را حس مي کنم و گذشته سردت را به خاطر مي آورم و به ياد فراموشي وجودم در چشمان تو مي افتم و مي سوزم تا شايد شعله ام شب سرد را برايم گرم کند.
اي خدا! با شعله هاي آه چگونه مي توان لحظه ها را سپري کرد و در حضور اي کاش ها باريد؟ اشک هاي من با پرهاي دعا به آسمان ها اوج خواهد گرفت و به اجابت تو و کرامتت - که ما نيازمند آن هستيم - پيوند خواهد خورد. مثل هميشه به من رحم کن و مرا مسافر راهت قرار بده. مرا به من بازگردان که رحمانيت گواراست.
يا حسين! مشتي از خاک مزارت را به قصد شفا گرفته ام تا شايد آتش روشن در قلبم را، با صفاي قلب مهربان تو در هم آميزم و آن را شعله ور کنم. من سال ها پيش، از پس پلک کودکانه ام دنيا را با تو معني مي کردم و به خود مي گفتم زندگي يعني حسين. اولين بار که قنوت را آموختم از تنگي دنيا، ديوانه وار به گستردگي دل هاي مهرباني، چون دلِ تو پناه آوردم.
اي نيکو! به بالينم بيا تا چراغ شب هاي تار روزگار واپسينم باشي. دوست دارم و مي دانم شايستگي تو فراتر از کلام من است. راضي ام و رضاي من در خوبي و مهرباني تو بهاري مي شود. اي مولايي که در سجده گاهش ميعاد وصال دارد و در خميدگي رکوعش يک دنيا سرافرازي!
مرگ در عاشورا شهد گوارايي بود که تمام و کمال، 72 يار و ياور تشنه شهادت، آن را چشيدند.
اي زمين کربلا! اي شاهد سجده هاي حسين! تو چه مفتخري که پيشاني قامت عدالت بر تو ساييد و دست هاي خونين و چشمان گريان خود را با سينه اي اندوه بار از ناداني دشمنان، با تو پيوند داد.
آثار برگزیده لیلا وفاطمه سعیدی
محراب انديشه
آرامِ آرامم! آن قدر آرامم که صداي زيباي رشد کردن گل سرخ را مي شنوم. آن قدر که ضربان قلب هاي کوچک کفش دوزک ها را حس مي کنم. مثل يک سطل خالي، تشنه يک قطره آبم و مثل دريا شيفته ديدن ماه در ميان سينه ام و مثل يک غنچه، عاشق شکفتن در صبحدمم.
من دلم را به شکفتن گلي در نزديک ترين جاي دنيا خوش کرده ام. من شب ها خواب شکوفه اي را مي بينم که در خواب من روز به روز زيباتر مي شود. من لبخند را با ديدن تنفس دائمي سبزه در دست خدا، جلوه گر چهره ام قرار مي دهم.
به چه مي انديشم؟ به ظاهر فريبنده اين دنيا يا به باطن آن؟ من به نگاه سرشار از مهر کودکان در شب هاي شيدايي - که مانند آبشاري از سکوي نيکي سرازير مي شود - مي انديشم. به گريه شوق کبوتران قدر مي انديشم که صالح مي شوند. به کوچ پرستو در آسمانِ آبي آن قدر مي نگرم که در چشمانم ابرها سکنا مي گزينند.
من از کمال عشق خشنودم. من به فروغ عشق قناعت دارم. دلم مي خواهد با نماز بر سکوي کبريايي ات که بلندترين جاي دنياست قدم بگذارم و پايين نيايم. همه افکارم متبلور شده اند.
مي خواهم ساده باشم؛ مثل لبخند ساده پروانه يا زنبوري که روي گل مي نشيند. به اين مي انديشم که اگر به تاريکي شب ناسزا بگويم، خواهم مُرد. اگر نوازش نسيم را روي گونه هايم جدي نگيرم و حس نکنم، ناشکرترين موجودم. به اين مي انديشم که حضور خدا چه عظمتي دارد و چه قدر نگاه کبوتر شفاف است. به اين مي انديشم که وسعت زنده ماندن چه قدر حجيم است و خوشحالم که همچون سبزه اي وجود دارم و از لذت زندگي آن قدر مي خندم که همه سبزه هاي دنيا مرا مي بينند. خوشحالم که همچون شميم بهار، باطنم خوشبوست و ظاهرم ناپيدا. گرچه هنوز کوچکم و بدون تو کوچک خواهم ماند.
بنما نظري
اي آسمان! پذيراي من باش که مي خواهم به سوي تو بشتابم؛ زيرا که درهاي نيستي را به روي خويش بسته ام و چشم عنايت از تو دارم. ديگر سراپاي شيداي توام. به تو دل بسته ام به سوي تو نگريسته ام تا روح را از گرد و غبار زشتي شست وشو دهي و من چشمه اي شوم زلال و پاک. سپس در هستي را به رويم بگشا تا روح ديوانه ام که مست توست، به پرواز درآيد و به سمت تو بال بزند. هم اکنون به گل هاي زيباي باغچه و به شکوفه هاي گيلاس و به پرستوها و به مهرباني و به باران عشق و به پاکي آيينه ها سلام مي کنم.
امشب در من غوغايي است. التهاب وجود مرا فرا گرفته است و چون برگي جدا شده در مسير آب روانم و چون قناري مانده در حسرت لحظه هاي سراييدن، خاموشم. مرا بنگر و راز شکوفا نشدنِ مرا برملا کن و خستگي چشمانم را درياب و غم پنهانم را بيرون ريز و پروانه وجودم را به پرواز درآور تا به سوي عشق، به سوي خدا پرواز کنم. مرا درياب تا قلب پر کينه ام، مملو از مهر شود و مانند چشمه اي پاک بجوشم و چون ستاره اي بدرخشم. به ما اجازه بده تا قطره اي از جاري طهارت تو را بنوشيم و روح آلوده خود را از گناهان بيالاييم و به سوي معبود يکتا روانه شويم.
آثار برگزیده اعظم وحسین شادی
دلتنگ آفتاب
وقتي که آفتاب ابا عبدالله در مغرب قتلگاه به خون مي نشيند و اولين رگه هاي شفق بر آسمان حيات نقش مي بندد. زينب سلام الله عليها آشفته و سراسيمه از خيمه بيرون مي زند و خود را به قتلگاه مي رساند. بر پيشاني عشق عرق وصال نشسته است و دشمن، دشنه خويش را از خون خدا پاک مي کند.
زينب از پشت پرده زلال اشک، کسي را در قتلگاه مي بيند که آشنا نيست؛ اما غريبه هم نيست. گويي او را بارها و بارها ديده است و هيچ گاه نديده است. کيست او که اين چنين بر سر پيکر بي جان برادرش بي تابي مي کند. چه آشناي ناآشنايي است! اين همدرد، اين همداغ و همدل، پروانه وار اطراف شمع حسين مي گردد، در مقابل پيکر خون گرفته زانو مي زند، پيشاني به خاک مي سايد و جزءجزء پيکر خون آلود او را مي بوسد و مي بويد. اولين امام کشته شد. پدر امامان به شهادت رسيد. زينب حيرت مي کند از اين همه ادب و سوگواري اين غريبه آشنا. به خيمه باز مي گردد و هراسان و مضطرب از امام عصر خويش حضرت سجاد مي پرسد که کيست اين همداغ و همدرد ما؟ حضرت سجاد به زحمت از جاي برمي خيزد، بر عصاي خويش تکيه مي زند. نگاه نگران خود را از درگاه خيمه تا قتلگاه مي دواند؛ ناگاه زانوانش سست مي شود و بر زمين مي نشيند.
- چه شد اي نور چشم برادر؟!
- به خدا من او را مي شناسم. او جبرئيل است که براي پدرم سوگواري مي کند؛ به خدا او جبرئيل فرشته مقرب خداوند است.
کاش بودم
کنار کبوترهاي عاشق زخمي ات نشسته اي. دور تا دورت را ياس هاي خوش رنگ و بو فرا گرفته اند و تو نماز مي گزاري. به سوي روشن ترين نقطه وضوح دست برافراشته اي و دلت آکنده از عطر خالص بندگي است.
کاش کنارت بودم تا در قلبم برايت سپري مي ساختم تا اين چنين تيرهاي خشم دشمنان بر وجود مهربانت و بر تن کبوترانت فرود نمي آمد. با تو که باشم مي توانم در آسمان عشق، دريا را به آتش بکشم.
غصه جانکاه درون سينه ام موج مي زند و مي خواهم فرياد بزنم؛ فريادي که تن تمام دشمنانت را بلرزاند تا شايد کمي فرصت بيابي. براي نماز.
اي خورشيد
مي شنوم؛ با گوش دل مي شنوم؛ صداي ناله بانوي دو عالم را بر سر گل هاي پرپر شده اش مي شنوم؛ صداي هياهوي جنگ را که پر از سياهي و شقاوت است، مي شنوم؛ صداي ناله هاي غزالان حرم را و صداي العطش کودکان را مي شنوم. چه بگويم از حسين... بايد هر دم با حسين بود و با ياد او زندگي کرد.
مولاي خوبم! دل من مشتاق توست و ديدگانم به راه معرفت کريمانه توست. ايستادن تو در باران تير، نماز و کرنش تو در برابر عظمت و جلال خدا، نسيم حيات بخشي را در من زنده مي کند که حس کردنش به کالبد بي جانم، جان مي بخشد.
حسينم! اي کاش من هم بودم و هزاران بار مقابل ديدگان زيبايت که پر از غم و درد بود، جان مي دادم
با نام پر غرورت قلبم به تپش مي افتد و اشک از چشمانم سرازير مي شود.
يا حسين! خورشيد، در پيشگاه نورانيت تو، روي تابيدن ندارد و ماه، آهي بزرگ است در دل شب هاي بي تو بودن.
آري! کربلايت خورشيدي است که چشمان حقايق را گشود.
آثار برگزیده محبوبه عباسی
پر پرواز
پرواز را در نگاهت تجربه کرديم و ديديم که زيبا مي توان اوج گرفت و تا آن سوي عالم خاکي پر گشود. ديديم که مي توان سيلاب ترديد را پشت سد توکل مهار کرد و دشت اطمينان را آب داد. ديديم که مي شود در انعکاس آيينه ها گم شد و صورت و سيرت را يکي ساخت. مي توان يکي شد.
تو که پرورده دستان الهي بر گاهواره زميني، که زمزمه بلبل هاي عاشق در سپيده دمان پيروزي، لالايي احساس پاکت بوده است تا نفْس را خواب کني و دل را بيدار، هوس را خاک تن کني و تن و روحت را به آب عشق پاک کني. آن گاه که در سبزينه عشق، غيرت و شجاعت را اقامه مي کردي، زماني که بر بلنداي مناره شعور و معرفت اذان مي گفتي و آن هنگام که بر سجاده گلگون سر مي گذاشتي، در زلالي شبنم وجودت تر مي شدي و الفباي عشق را مي آموختي و جَلد گنبد عنايت مي شدي، اوج پرواز را در وادي اخلاص جشن مي گرفتي و طعم شيرين آزادگي را ميهمان ذائقه تيز عشاق مي کردي، پر پرواز را به عاريت گرفتي، پر گشودي، اوج گرفتي، فرود آمدي و بر آستان يار سجده کردي، از نو شکفتي، قد کشيدي، عطر افشاندي و پر پرواز را از آن خود کردي.
ابرهاي وهم را شکافتي و در آسمان آبي معرفت پيش رفتي.
و در آخر امتداد نگاهمان را گم کردي.
پرواز را در نگاهت تجربه کرده بوديم و دريافته بوديم که زيبا مي توان اوج گرفت و تا آن سوي عالم خاکي پر گشود. ديديم، اما درنيافتيم چگونه؟
سايه هاي خيال
سايه هاي خيال را تارانده اند و قدِ خميده حقيقت را راست کرده اند. ابرهاي وهم را کنار زده و خورشيد معرفت را رهانيده اند.
شبح ترديد را از نزد خود رانده اند و صنم يقين را در خانه دل خويش نشانده اند. در محراب عشق معتکف شده اند و شعر عروج مي خوانند. پرده هاي هجران را کنار زده و پنجره وصال را بر وجود خويش گشوده اند. تا تماشا، بي واسطه ميسر شود. در آغوش حقيقت آرام گرفته اند و از زلالي چشمه معرفت مي نوشند.
ساز دل را با سوز آن کوک کرده اند و راز دل را در گوش نياز خويش نجوا مي کنند. دست از هوس بازداشته اند و چشم به راه معنويت دوخته اند، طعم دعا را چشيده، گل تکبير را بر لب رويانده و در مصلاي دل، سجاده گشوده اند.
تن در چشمه فلک مي شويند؛ دل به درياي معرفت مي زنند و در سرخي فلق بر خاک پاي يار سجده مي برند. هنگام اداي رکعت هاي اخلاص، در رکوعي بي آلايش، خم در کمر مي آورند و آزادگي خويش را به نمايش مي گذارند. در هجرتي سرخ از خود بيرون مي روند و خود را با جنون در پروازشان سنجاق مي کنند. مجنون وار ليلي خويش را مي جويند. فرهادوار بر سنگ وجود خويش نقش شيرين يار را مي تراشند. آرش گونه مرز عاشقي را گسترده تر مي خواهند و عطش روحشان را با زمزم عنايت فرو مي نشانند. چشمان ابريشان را در ترنم هاي عاشقانه، به ميهماني باران مي برند و با بغض کهنه خويش وداع مي کنند.
پژواک صفا در فضاي محراب مي پيچد، گل محراب شکوفا مي شود و قامت وفا در اين فضاي معطر به امامت مي ايستد؛ تنديس اخلاص به او اقتدا مي کند و دستان قنوتي سرخ به سوي آسمان بي قرار و اطمينان قد مي کشد. سپيده وصال مي دمد و دستان قنوت پر از شکوفه هاي اجابت مي شود.
مؤدب به ادب مقاومت مي شوند و خانه دلشان مجلل به جلال محبوب، از اکسير جاودانگي جرعه مي زنند و در سبزترين باغ وجود خويش يله مي شوند.
سايه هاي خيال را تاراندند و قد خميده حقيقت را راست کردند و در مقام رضايت يار، صادقانه منزل گزيدند.
عاشق خفته
آن گاه که آرام و بي صدا در کنج خلوتِ اخلاص، پياله پياله معرفت مي نوشيد، مست از سخاوتِ عرفان مي شد.
آن گاه که دست و پاي تملق و تعلق را بست، مست از حلاوتِ آزادگي، بر سجّاده اي سرخ سر نهاد و سجده اي تازه را تجربه کرد.
ناکامي ها را به خاک سپرد و به مراد رسيد و در بستر اطمينان خويش آرميد.
در کنج آرام و خلوت اخلاص عاشقي خفته است، سر بر خاک نهاده، پاي در راه، دست در دست دل، و شاهراه اصالت را پيموده.
آزاد از زنجير نگاه، مشق عشق مي کرد و بر سياه مشق هاي زندگي خود خط مي زد. درد بر روي بستر پيکر پاکش از نبودن فريادرس ناله سر مي داد، مرگ در نگاه نافذش گم مي شد و حرارت عشق از اعماق وجودش زبانه مي کشيد و فضا را آتشين مي ساخت.
خاک او را در آغوش خويش کشيد و به پايش بوسه ها نثار کرد و او را در بي آلايش خويش غرق کرد.
سايه هاي شجاعت در بستر خاطرات جسارت نشسته است، تا براي قرون داوري کند.
آن طرف تر عاشق خفته در بستر اخلاص آرميده است. در کنج آرام و خلوت، پاي در راه، دست در دست دل، شاهراه اصالت را پيمود. آن طرف تر عاشق خفته در بستر اخلاص خويش آرميده است.
تولد مکرر
روزي که در قاموس زندگي، شجاعت متولد شد، تولد تو را هم جشن گرفتند. روزي که پيکره وصل را مي تراشيدند گِلِ تو را نيز سرشتند. روزي که تنديس غرور را مي ساختند، تو را الگوي خويش ساختند. از همان روز که عشق را هجي مي کردند، نام تو جزو درس هاي عاشقانه بود.
تو هم عاشق بودي و هم سرگردان. عاشق ديگري بودي و سرگردان در خود. در غربت درونت غريب بودي و از شدت عشقت مدهوش. مست از باده معرفت بودي و هوشيار از وصل آگاهانه ات.
دغدغه تو زيباترين بود و پرواز. پرواز تا اوج شناختن. پرواز تا سيمرغ شدن. تو زندگي ات را از سيمرغ شدن آغاز کردي.
آن هنگام که در ترنم هاي درون غرق مي شدي و سوره هاي صداقت را تلاوت مي کردي، آن هنگام که بوسه هاي اخلاص پيشاني ات را نوازش مي داد و نرمي دستان شفاعت را روي سرت احساس مي کردي؛ توسل با توکل وصلت مي کرد و تعلق از تعلق پاک مي شد.
قصه عشق را از لبان سپيده مي شنيدي و تا افق سرخ رنگ غروب آن را زمزمه مي کردي.
به وسعت درياي شناخت رسيدي و در عظمت قطره اي از آن متحير ماندي. درد تحيّر را با چنگ زدن بر آستان محبوب درمان کردي و به سر منزل قرار رسيدي. روزي که در قاموس زندگي، شجاعت متولد شد، تولد تو را هم جشن گرفتند.
محرم اخلاص
در پوشش اخلاص، مُحرم شده اند و در کنج خلوتِ دل معتکف
فصل اعتکافشان، سرفصل زندگي است و دستان باز توسل آن ها درياي سخاوت و اجابت در پس زمينه ديدگان آن ها نقش بسته.
بر شانه هاي توکل سجده مي کنند و بر ضريح نرگس چشمان يار دخيل مي بندند.
رو به عصمت آينه ها، پشت نيازها را با رازهايي که در گوش يار نجوا مي کنند، به خاک مي مالند و با جدا شدن از لايه هاي گِل، در وسعت حضور حاضر مي شوند و در بستر اخلاص خويش جوانه مي زنند، قد مي کشند، شکوفا مي شوند و به بار مي نشينند و حلاوت تعالي را به کام همگان مي چشانند.
در سرسراي دل نور عشق مي پاشند و در خداي خويش غرق مي شوند.
درياي صبرشان بي کرانه است. به اسرار شقايق ها واقفند و در آموزش ذکر و دعا اسير. مخلص عشقند، منکر ترديدند و مريد يقين. کارشان را با حمد و اخلاص آغاز مي کنند. به شهادت سلام مي دهند و همواره فصل زندگي شان از سخاوت و طراوت باران لبريز است
...
باز قامت هاي سبز مُحرم شده اند. باز در کالبد احساس عشق دميده اند. باز سيمرغ از تخم کسالت سر بيرون آورده است تا بر شاخه هاي معرفت بنشيند.
باز فرداها منور شده است و باز هم روحانيت مزين به حضور.
باز عرصه عرض اندام شجاعت مهيا شده است. و باز هم فرصت نياز و نيايش پيش آمده است. باز هم غفلت از مد افتاده است. باز هم غفلت از مد افتاده است.
آثار برگزیده فاطمه فتحی
سجاده عشق
سجاده اي گسترده ام از اشک و دستاني گشوده ام از نياز. قلب سجاده ام مي تپد از هُرم افلاکي شدن. شوري شيرين گونه سرازير مي شود از کبودي گونه هايم و تو مي رويي در شورستان دلم، و ياد تو اي خوب، جوانه مي زند و عطر حضورت در اعماق ناپيداي احساسم ريشه مي دواند. تو مي جوشي از قله هاي نگاهم و سيراب مي کني ريشه هاي روحم را. آه اي حبيب! اي انتهاي سبز آيه «اَمَن يُجيب!»
وقت و بي وقت تو ريشه مي دواني و مي روياني ام از نو. زنده مي کني ام دوباره و من باز در غفلت هايم غرق. غرق گرداب خودخواهي ام مي شوم!
تو اما اي خوب! اي عزيز! از آغاز مي گيري دستم را و مي خواهي نجاتم دهي و بِرهاني ام از قعر دوزخ هاي پنهان!
ابليس نفسم هر لحظه مرا مي ربايد از ياد تو. غفلت و جواني ام دور مي اندازد و مرا از تو و تو اما نزديکي؛ نزديکي به من از خودم. نزديکي به من از لحظه هاي پرش مژگانم!
اي جاري چشمانم به پاي تو! و اي مرهم زخم هاي کهنه تازه سر واکرده ام! از عقده هاي کهنه دلم سجاده اي مي گسترم از عشق، به پاي گستردگي ايوان محبت تو، و اميد به ساحل نجات توست مرا در سر. هر دم مي رهاند چنگ دلم را از بند سياه بي کسي و نوميدي، حضور روشن تو اي آبي بي پايان!!
عاشوراي سرخ شقايق
بي ترنم اذان، چون باران چکيدم و بادگونه در مسير سيلي هاي ديوار شکستم. کسي آوارگي ام را نديد و بچه هاي کوچه به برهنگي پايم خنديدند.
ابليس نَفْسم، شبي از ميان لحظه هاي پژمرده، شکارم کرد و بعد به دست سرزنشم سپرد. لبخندي در دلم سوخت و تمام غروب را گريست. به فرشته ها گفته ام، که خدا گم نکرده مرا و آب فشاني نگاه بي آشيانم را. صبح که شد و گنجشک ها که خواندند، رکعتي عشق به جماعت سرو سبز مي خوانم. خدا نکند، زمان برايم تکراري باشد و عطش نخل هاي لبِ آب به سيرابي سراب پر شود. نکند خداي نکرده سهم من اندوه و از دست رفته ها باشد و سهم آسمان ها، گلبرگي از سرخ شقايق!!
ساحل دوست
کسي، سايه اي شايد نه! هواي نفسم مرا دنبال مي کند و هراسي تلخ تمام دلم را مي لرزاند. مي گريزم، مي گريزم از اين شوم وحشتناک و مي برم پناه به پناهگاهي بزرگ. مي آويزم چنگ در چنگ به دامنش که تلخي هولناکي است در دل من و زخمي است بدخيم و مرگ آور!
اي خدا، اي بنده پرور!
اي نامت مرا آرامش جان و روان، و اي مرهم سبز زخم هاي کهنه تازه سر وا کرده ام.
تو را مي جويم از ترنم هاي خيس باران و در پي تو برهنه مي گردم بيابان هاي دور و دراز گذشته ها را. مگر تو و رحمت تو دريابدم که در توفاني هولناک پي ساحل ياد توام و زورقي را مي مانم سرگشته امواج کف آلوده سياه. اگر دستان پر مهرت به ياري ام نشتابد، زيانکاري ام بر افلاکيان و خاکيان عيان مي شود و آبرويم را طغيان و عصيانم به باد خواهد داد. اي عزيز مهربان! چگونه به عفو و گذشت تو اميدوار نباشم که فرشتگان افلاکيان بارگاهت، تو را بدين نام مي خوانند. پس به عظمت تمام اسماء مقدست مرا درياب و مخواه که در غرقاب خيالات باطل خويش غوطه ور باشم. فردا که پرده از اعمال خلايق مي افکني، نمازم را سرمايه ام و مايه شفاعتم گردان که جز نماز راهي و پناهي ندارم که بگريزم.
سجاده اي از گل هاي سرخ قالي
سجاده ام چه گناهي کرده که اشکم از پله هاي محراب بالا نمي رود!؟
مُهرم مگر چه شنيده که بوسه هاي عطشناکِ پيشاني ام را نمي شناسد؟! ذکرم بالا نمي رود از پاي آسمان.
آه! اگر خدا راهم دهد؛ اگر راهم دهد به درگاه مهرباني اش، آن وقت، آن قدر بيدار مي نشينم، که شب ها از دست دلم به ستوه آيند. اگر خدا راهم دهد، آن وقت مي پيچم به سکوت آسمان و به سوي کهکشان ها پر مي کشم. افسوس از نيمه پنهان غم هاي شيرين و اندوه هاي ناشادِ تمام آشکارم! اگر خدا بشنود صدايم را و بگيرد دستان التماسم را، سجاده ها را مي گشايم روي گل هاي سرخ قالي، زير پاي مهتاب که هر وقت دلش تنگ محراب کوچک سبز و نيلوفرانه ام شد، بپوشد حرير و بيايد. بزند عطري و سر سجاده ام بنشيند و آن قدر بپاشد مرواريد اشک که تمام شب پر از ستاره هاي تسبيح او شود. آه...
آه!... چه مي شود خداي من، شبي از دامن خاک، دستان افلاکي ام را بگيري. اي درگاهت قبله گاه تمام نيايش هاي ناچيزم! عشق توست که در رگ هايم در جوشش است و ترس از انتقام توست که رنگ از رخسارم زدوده؛ پس چگونه نگران فرجام خويش نباشم؟
مي دانم، مي دانم و مي داني که کوچک و بي مقدارم، و گناهانم از آن چه در انديشه معصيت کارم است بزرگ تر و زشت تر است. پس اي خوب! اي درگذرنده! اي آمرزنده! دوزخ را نصيب من مگردان که حقيرتر از آن چه هستم، شوم. در مقابل ديدگان بندگان شايسته رسوايم نکن که دوزخ، فرجام رسواشدگان است؛ که دوزخ انتهاي راه گمراهان است. خداي خوب من! رسواي بي پناهم نکن که شرمنده انبيا و ائمه و اوصيايت شوم. معبود من! من پناهي جز تو ندارم و به درگاهي و بارگاهي جز لطف و کرم تو اميدوار نيستم. پس اي اميد اميدواران! اي پناه پناه جويان و اي فريادرس فريادخواهان! نااميدم مکن که درگاهي جز درگاه خداوندي ات نمي شناسم!
آفاق مکبر عشق
در التهاب سبز مي سوزي و چه زيبا بي قراري!
آفتاب وسط آسمان ايستاده و دست ها را مي برد بالا تا گوش افلاک، و اذان شکفته مي شود بر بلنداي تمام گلدسته هاي شهر. دلت مي لرزد! برمي خيزي و مي روي لب حوض. ماهي ها و فواره ها هم اذان مي گويند. وضويي از عشق مي گيري و غرق صحن مسجد مي شوي؟
آه! که چه قدر دلتنگ اين هوا بودي و دلواپس لحظه هاي آبي رويش. آه که چه قدر تشنه سجاده ات بودي و دلت اما دريايي نمي شد و حالا رسيدي به درياي سجاده کوچک و مهر و تسبيح. سجاده قلبش مي تپد. کسي اقامه اي مي سرايد به ابهت آفاق. مکبر باز تکبير مي گويد و امام شقايق مقتداي ياس هاي محراب مي شود. حسرت افلاکيان زبانه مي کشد و بهشت از خاک ريشه مي گيرد. سپاس و ستايش، شکوفه مي دهد و سوره هاي سبز قد مي کشند و نيلوفرانه مي آويزند به پاي رکوع مناره، و سجده ها سايه در سايه، روشناي خورشيد را و عظمت حضور معبود را چه خوب دريافته اند. حس مي کني زمين ريشه در ابرها دارد. و هر چه بالا مي روي و پل مي زني، خدا نزديک تر مي شود. افلاک از خاک روييده و خاک ريشه در اعماق افلاک مي دواند، وقتي وقت نماز مي شود و اذان بر گلدسته ها مي رويد، تو نيز رفته اي تا با خدا حرف بزني.
اثر برگزیده مریم فرجی
طه
اگرچه من در نماز امام حسين نبودم، ولي او هنگامي نمازش را خواند که سياهي جهالت و يأس در آسمان قلب انسانيت سايه افکنده بود.
زماني دست به دعا گرفت که شب ديجور براي فرار از سياهي به دنبال روزني مي گشت؛ زماني که شکواي سبز درختان و اشکِ حسرت ابرهاي غم گرفته از نبودنش و در انتظار وجودش، غمگنانه ترين تسبيح را با خواص مي گفتند. معشوق، زماني وي را فرمان خواندن مي داد که معصومانه ترين فرياد انسان از پاهاي جست وجوگر تاول زده اش قلب سخت ترين صخره ها را مي لرزاند.
اي حسين! تو که با خواندنت سرنوشت تاريخ را رقم زدي و کشتي جاودانه هدايت را بر زلال فطرت انسان هاي هميشه، بادبان کشيدي؛ تو که با خواندنت شکوفه هاي اميد را بر شاخه درخت وجود نشاندي؛ تو که با خواندنت ايثار را توان ايستادن دادي و عشق را جان دوباره بخشيدي، تو که با خواندنت خورشيد هدايت را از ظلمت بيرون کشيدي؛ تو که با خواندنت غبار کهنه از چهره دردآلود مستضعفين جهان تکاندي و رمق در پاهايشان ريختي و غرور در نگاهشان و خنده بر لبانشان؛ تو که با خواندنت مشيّت بالغه خداوندي را پاسخي عارفانه گفتي، طبيعي بود که تأمل کني و بلرزي آن چنان که ضربان قلب تو را فرشتگان آسمان بشنوند. طبيعي بود که فلق، سرخي آن لحظه چهره تو را به يادگار بگيرد چرا که تو تنها براي آن زمان و مکان نمي خواندي آن چنان که خون در رگ هاي منجمد محرومان تاريخ دواندي.
تو خواندي آن چنان شيوا، که پشت خميده مستضعفان با جوهر کلام تو استقامت يافت.
تو خواندي آن چنان بلند که محکم ترين خميده مستضعفان با جوهر کلام تو استقامت يافت.
تو خواندي آن چنان بلند که محکم ترين ستون هاي ظلم در دورترين نقطه تاريخ از کلام تو لرزيد.
و تو آن چنان استوار نمازت را خواندي که از وراي مظلوميت چهارده قرآن، کلام نور را از حلقوم فرزندت شنيديم و گوش به زبان و جان به آواي تو سپرديم.
آن چه ما را از خواب غفلت ديرينه برانگيخت، و آن چه فرياد مظلوميت ما را به آسمان پاشيد و آن چه رمقِ شکستنِ پايه هاي ظلم را در دست هاي ما انداخت، همان کلام تو بود که از حنجره مبارکت طلوع کرد.
اثر برگزیده مصطفی فریدونی
گل شهادت
نديدمش، ولي شنيده ام وصف حماسه سبزش را. شنيده ام که کلبه جانش پر بود از ياد خدا و باغچه قلبش سرخ بود از انبوه نيلوفران. از قلمرو قلبش شنيده ام که از شرق به دروازه شقايق ها مي رسيد و هم مرز و همسايه شهادت بود. مي گفتند باغ عشقش مصفّاي عطر دل انگيز نماز بود. از دلبستگي اش شنيده ام که فقط قطعه پلاک رزم دور گردنش بود و مُهر و سجاده اي در جيبش. عاشق بود و يک سبد شقايق نذر بارگاه عاطفه بر گردن داشت. آري آن ها که با تمام هستي خود به قلب نيستي مي زدند به بال فکر نمي کردند؛ که به اوج پرواز دل دوخته بودند. آن ها اسلحه بر دوش و عزم راسخ در دل به جنگ اهريمن وجودشان رفته و قلعه قلبشان را تسخير و پر از ياد خدا کرده بودند. آن ها روي دهليز قلبشان پاورقي ياد خدا را نوشته بودند و روي برگريزان خاطره هاشان رمز جاودانگي را. هر ذره از وجودشان خاکِ پرستيدن مي خورد و به هواي او به آسمان بندگي بلند مي شد. جهاد به بودنشان غبطه مي خورد و ايمان از سکونت در قلبشان به خود مي باليد.
زمستان انديشه شان، سفيدپوشِ برفِ شوق در کوهساران قلبشان بود و بهار عشقشان زينت داده شده گل شهادت. زمين از برکت وجودشان طبل جهاد مي کوبيد و هلهله تماشا سر داده بود. آري خانه انديشه آن ها پر بود از عکس پرواز و روي طاقچه قلبشان عکس شهيد خودنمايي مي کرد. آن ها زورق سبز نگاهشان را از ميان امواج سرکش دريا و سيلي باد پاروزنان تا انتهاي شب امتداد مي دادند بلکه اثري از شهادت بيابند و کشتي قلبشان را از گرداب هاي حايل دنيا تا جزيره امن جنون هدايت کنند. آن ها با کوله باري از ياد خدا به کوهپيمايي عزم مي رفتند تا قله شهادت را در بالاترين نقطه بندگي فتح کنند.
آري آن ها که در توفانِ طغيان، لباس رزم به تن کرده و بامداد از نماز و رمز «سبحان ربي العظيم و بحمده» به جنگ ديوان رفتند و لاجرعه پيمانه شهادت را سر کشيدند، مي دانستند که مؤذن سرنوشتشان بايد فقط روي گلدسته هاي شهادت اذان عشق بخواند و نداي «حي علي الصلوة» سر دهد. کشتي جانشان را به ساحل شهادت بردند و در بي نهايت بندگي پهلو گرفتند تا ديگر دست هيچ توفاني درياي عشقشان را مواج نسازد.
آري! نماز در عزم پروانگانِ سرمست از سوختن، خود را به ما مي نماياند و در اين بين است که گل شهادت در سجاده خالص ترين بندگان خدا جوانه مي زند و جواب «اهدنا الصراط المستقيم» آن ها را مي دهد.
آثار برگزیده کبری قنبری
شکوه با تو بودن
در وسعت ابرهاي تيره گم مي شوم و خويش را در گرداب هولناک گناه غرق مي انگارم. درست در اوج لحظه هاي نااميدي، تو دست بخششت را به سوي من دراز مي کني و مرا مي رهاني. آن چه مي ماند شرمساري من است. به درگاه کرمت سجده مي کنم که عاجزترينم در برابر بزرگي و عظمتت.
چه زيبا و چه بزرگوارانه است مهرباني تو با بندگانت در قنوت و چه با شکوه است لحظه هاي با تو بودن. من ناچيزم و تو بي انتهايي و تنها در رکوع نمازم و سجده ام اعتراف مي کنم که هيچم.
پنجره
پنجره را که باز مي کنم، نگاهم به عرش مي رسد.
حرف مي زنم؛ گوش مي کند. سنگين هستم از بار گناه؛ سبکم مي کند. التماس مي کنم؛ مي بخشد. مي خواهم، مي دهد. از شور سرشارم. دو دست کوچک خالي ام را بلند مي کنم به سوي آسمان و پر مي کنم از محبت و پايين مي آورم. چه قدر زيباست با تو بودن. تنها با تو.
پنجره را مي بندم. من هستم و تنهايي اتاق و سکوت. من هستم و اشک هاي پنهاني شبانه.
اسم تو
باز غروب از راه مي رسد.
فضا پر مي شود از صدايي که موسيقي بودن مي نوازد و پر مي شود از عطر اسپند. جانمازهايمان را مي گشاييم تا نقل اجابتت را بر آن ها بپاشي که گفته اي بخوانيد مرا تا اجابت کنم شما را. مي خوانيمت؛ خسته و گريان؛ بي رمق و ناتوان؛ تو باز گوش مي سپاري به نجواي پشيماني چشم هايمان و پريشاني قلب هايمان. در لحظه هاي خاکستري گناه، چه راحت از يادت مي بريم!
بغض ندامت و حسرت چنگ بر گلوهامان مي زند و اشک، قطره قطره از چشم هايمان فرو مي چکد. زمزمه ات را در گوش جان مي شنويم که صد بار اگر توبه شکستي بازآ. دست در حلقه عفو و بخششت مي زنيم و مي ناليم از آن چه که نبايد مي کرديم و مي گفتيم. چه رازي است در معامله ات با اين خلق!
آن گاه که نمي بينمت مي بيني و مي شنوي و چون چشم مي گشايم، چشم مي بندي و ناديده و ناشنيده مي گيري.
گرد و غبار نفرت ها و دروغ را با آب پاک نام تو مي شوييم و سبک مي شويم.
نيايش
خسته و رنجور از بار گناه، پيچيده در چادري سپيد در برابرت مي ايستم و تکبير مي گويم بر وجود عظيم و بي پايان تو.
دستانم را بالا مي آورم براي اعتراف به جلال و بزرگي ات و اقتدا مي کنم به باوري سرشار از سبز و صورتي. صدايم براي بردن نامت، راحت از گلو برنمي آيد و لرزش اندامم گواه از بودن تو دارد.
پروردگارا!
حمدت مي گويم با زباني عاجز و مي دانم که تو بي پاياني و من هيچ و لاجرم با ستودنت، وجود ناچيزم را به وسعت بي کران تو پيوند مي زنم. من هيچم آن گاه که از تو جدايم و همه چيزم آن هنگام که با توام. پس به وجود کبريايي ات سوگند که ناچيزي مرا در عظمتت حل کن! خداوندا خم مي شوم و در برابر آن که نمي بينمش و مي بيندم. صدايش را نمي شنوم و صدايم را مي شنود و هيچ از او نمي دانم و همه چيزم را مي داند و مي داند که از خود چيزي ندارم و بايد از او بخواهم آن چه را که ندارم.
بارالها!
از تو روي برمي گردانم و در مرداب متعفن گناه غوطه ور مي گردم؛ اما روي از من برنمي گرداني تا به پشتوانه رحمتت بازآيم و از تو آغاز کنم. پس به الطاف بي پايانت قسم که از کوتاهي ام و از گناهان زشتم، به پاکي وجودت درگذر!
الهي!
در برابر عظمتت سر به سجده مي سايم و کوله بار نيايشم را در آسماني از شوق بر زمين مي نهم تا بخواني آن چه را که در انبان سينه دارم.
خدايا!
تو آغاز هر چيزي و من چشم به راه پايانم. به من کمک کن تا دوباره آغاز شوم.
کريما!
دستانم را براي آن چه که مي بخشي، بالا مي آورم. دستانم را پر کن. و تو را به خودت سوگند که پناه من باش در دنيا و آخرت و هيچ گاه از منِ تنها و محتاج روي نگردان. تو را به قنوت اين نماز سوگند که حتي به قدر مژه اي بر هم زدن، رهايم مکن که بي تو نفس پاک کشيدن نتوان. نخواه آن چه را که از نگاه مهربان تو ساخته ام، ويران شود.
بارالها!
تو سزاوار ستايشي و من لياقت حمد و ستايش تو را ندارم، پس احساسم را در طبقي از اخلاص مي نهم و تقديم بارگاهت مي کنم و مي خواهم که دستم را بگيري و بلندم کني و روح و جسمم را در رودي از تسليم شست و شو دهي.
الهي!
تو بزرگي و من حقير! تو دريايي و من قطره، قطره را با دريا چه نسبت؟ فقط تو را به آبيِ بي کران وجودت قسم مي دهم که سياهي ام را بِبري و مرا در وجود عظيمت پناه دهي.
آثار برگزیده اکرم گلزاری
سجده در خون
هميشه تحسينت کرده ام؛ هميشه تو را ستوده ام. تو زن نيستي که شيرزني. در آن چشمانت چه ابهت مردانه اي موج مي زند و در آن دستانت وقتي که آن ها را به آسمان بلند مي کني چه نيروي عظيمي نهفته است. خواهرم! نماز خواندن تو هميشه مرا به ياد جدّم مي اندازد. درست مثل او نماز مي خواني؛ زيبا و پر از عاشقي. مثل همين نماز آن روزت که در ميان آن معرکه خونين خواندي.
خدايا اين چه روزي است؟ چرا تمام نمي شود؟ خون از زمين و آسمان مي بارد.
چه قدر زيبا نماز خواندي! بايد هم به اين اندازه زيبا بخواني که دختر رسول خدايي و دختر فاطمه! قرار است بماني و عاشورا را براي همه بازگو کني. قرار است بماني و با همين نمازت، با نماز نشسته ات، عاشورا را براي همه روايت کني.
يادت نرفته است که چه بايد بکني! مي دانم که فراموش نکرده اي.
مي دانم که وظيفه ات را مي شناسي و آن را عاشقانه به انجام مي رساني. بگو که ما براي چه جنگيديم و براي چه کشته شديم. بگو که براي ماندن دين محمد جنگيديم. بگو که براي نماز شهيد شديم.
خواهرم سبز بمان و به همه بگو که اين نماز را با خون عزيزانت وضو گرفتي و روي خون، پيشاني گذاشتي.
مي دانم وظيفه ات را خوب مي داني و خوب انجام مي دهي، عاشقانه، آن چنان که نمازت را مي خواني.
وقتي نگاهت مي کنم، وقتي به ياد رنج هايي مي افتم که خواهي ديد، بي اختيار اشک چشمانم را مي گيرد. حالا اجازه بده بروم.
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به مويه هاي غريبانه قصه پردازم
من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم
سرباز کوچک نماز
حال همه چيز را مي دانم و مي فهمم که براي چه گلويم پاره مي شود. مي دانم چرا تشنگي امانم را بريده است. حتي مي دانم که چرا بايد گريه و شيون کنم. اين نقش من است. قرار است من هم با گريه هاي کودکانه ام، با دشمنان دين، با دشمنان نماز بجنگم.
شايد هنوز خيلي چيزها را نفهميده باشم. شايد نفهميده ام که پدرم در نمازهاي نيمه شبش، در حالي که صداي هق هق گريه اش بلند است چه مي گويد.
نمي دانم وقتي که از خدا مي خواهد نمازهايش و اشک هايش را به خاطر غربت و نماز مادرش يا اشک ها و نمازهاي جدش قبول کند و خاکش را و تربتش را به خاطر مناجات پدرش متبرک و پاک کند، يعني چه؟ اما اين راز کوچک را فهميده ام که قرار است من کوچک ترين سرباز اين سرزمين و کوچک ترين شهيد نماز باشم. مي دانم که کربلا، با من کامل مي شود. دوست دارم شيون نکنم؛ اما تشنگي امانم را بريده است و مي دانم که اين نقش من است.
زيباترين سوگند
نزديک تر بياييد. چشم هاي خسته خود را پايين نيندازيد. بياييد و روي سينه ام پر و بال باز کنيد. بياييد و از آغوش من به آسمان پرواز کنيد.
تعجب نمي کنم از اين که با اندکي سنتان لباس رزم پوشيده ايد که شما فرزندان خواهرم زينب هستيد.
حتم مي دانيد که چه چيز باعث رضايت من براي رفتن شما به ميدان جنگ شد. وقتي که مادرتان را براي راضي کردن من فرستاديد، مي دانستيد که بايد مرا به چه چيز سوگند دهد تا راضي شوم.
وقتي که وارد خيمه ام شد، مثل هميشه به احترامش برخاستم و دست هايش را بوسيدم. روبه رويم نشست. ابتدا با چشمانش گفت و آن گاه با زبان.
- به فرزندان من اجازه بده پا به ميدان بگذارند.
برايم سخت بود بپذيرم.
شما پرورش يافتگان دامن اوييد. مي دانستيد مادرتان را با چه پيغامي نزد من بفرستيد. مي دانستيد اگر مرا به مادرم و به نمازهاي عاشقانه اش و نمازهاي خالصانه اش قسم دهد، نمي توانم نپذيرم.
برايم سخت بود بپذيرم. برايم سخت است بپذيرم. اما مي پذيرم که قشنگ ترين مرگ در انتظار شماست. مرگ براي خدا. مرگ براي دين، مرگ براي نماز.
خداحافظي
احساس مي کنم که کمي بيش تر از ديشب قد کشيده ام؛ آن گونه که زير و بم صورت پدر را با دستانم لمس کنم و بفهمم. پينه پيشاني پدر عجيب چين انداخته و لب هايش داغ و ترک خورده است. هنگامي که صورتم را مي بوسد، عطر بهشت را از تمام وجودش احساس کنم.
راستي پدر! يادت باشد قبل از بردنم براي قرباني کردن، مثل اسماعيل زيبايم کن. مي دانم آب نيست؛ مرا با اشک ديدگانت غسل بده که مي خواهم با تن پاک به محضر پروردگار خود برسم.
با من حرف بزن
پدرجان! مادرم بسيار از تو و مادرت برايم حرف مي زند. حرف هايش را مي فهمم. به من گفته است که از سينه چگونه مادري شير خورده اي. گفته است که لالايي شب هايت، نجواها و گريه هاي نيم شب مادرت در نمازهاي شب بوده است. گفته است که تو در سجاده مادر قد کشيده اي و بزرگ شده اي. راست مي گفت مگر نه پدر؟...
فرياد خاموش
وقتي در آغوشت مي گيرم، يک حسّ آميخته به درد گلويم را مي فشارد. آخر تو از همه کوچک تري. کاش زبان گلايه داشتي. کاش شکوه مي کردي. گرچه اين چشم هاي خسته از گريه، خود فريادي رساست. گلايه اي روشن در عين خاموشي.
خوب گوش کن دلبندم! مي خواهم در اين لحظات آخر چيزي به تو بگويم. اين تشنگي و اين مرگ رمز عشق است. لب هاي تشنه ات را باز کن و نيّت کن براي قرباني شدن.
تو گلويت پاره نمي شود، مگر براي نماز که شايد اولين و آخرين راه غرق شدن در زيبايي هاست؛ که شايد قشنگ ترين جلوه عشق است.
مي خواهم گلويت را ببوسم که احساس مي کنم گلوي کوچکت و زبان خاموشت و خون سرخت براي بيان عشق بسيار گوياست.
آثار برگزیده محمد گل کش
خالق عشق
هنگامي که دُرناها به سفر مي روند، من به تو مي انديشم. هنگامي که صورت ماه پُر چين مي شود، من به تو مي انديشم و هنگامي که معشوق به دنبال عاشق است، من به تو مي انديشم.
به راستي کدامين صيد است که دنبال تو نباشد؟! آن هايي که بازيگر نمايش عشق هستند با تو آشنايند؛ گرچه شايد، حتي اسمت را هم نشنيده باشند.
بعضي مي گويند عشق بي رنگ است؛ شايد چون تو را نديده اند؛ ولي آن هايي که حتي نام تو را از فرسنگ ها راه شنيده اند، معتقدند رنگ عشق تو هستي؛ گرچه خود رنگي نداري.
به راستي اگر تو نبودي، عشق جز در عالم مادي وجود نداشت؟ تو، به عشق رنگ ملکوت بخشيدي و عاشقي را جنبه ابدي دادي.
هنوز دُرناها نيامده اند و من به تو مي انديشم، اي نماز حسين!
حي علي الصلوة...
گوش کن! صداي حسين است؛ صدايي که بوي حوض کوثر مي دهد و رايحه گل هاي بهاري را به همراه دارد. تمامي لشکريان کفر با دهان باز همديگر را مي نگرند. در اين کشاکش سخت حسين چه زمزمه مي کند؟ خبر به سرعت بين فرشتگان زمين مي پيچد. هر يک با خود زمزمه مي کند: «حسين آهنگ نماز دارد»؛ نماز در کرب و بلا و در زير آفتاب سوزان. ملائک زميني درنگ نمي کنند. حسين مي خواهد نماز کند، لاجرم بايد از تيرهاي دشمن، از تيرهاي دشمن در امان باشد. ديواري انساني در برابر نماز حسين تشکيل مي شود. حسين تکبير مي گويد، رکوع مي رود و سجده مي کند. هر عمل از نماز او شيطان را خشمگين تر مي کند... هزاران تير به سوي نماز روانه مي شود و هر لحظه فرشته اي در خون خود مي غلتد. وقتي نماز حسين به آخر مي رسد، تمامي فرشتگان در خون هم مي غلتند و به همين خاطر «بحول الله» مي گويد و فرشتگان نيروي تازه مي يابند.
آثار برگزیده زینب محمد زاده
اگر در نماز امام حسين بودم... (1)
اي سجده عشق در وادي خطر!
قلب ملتهبم را سر سرودن غزلي است؛ غزلي در وصف نماز خواندنت، غزلي که با واژه هاي زلال باران آراسته شده باشد.
اي پاک! اي مهربان! بوي محمد و فاطمه و علي را مي دادي و شياطين تشنه به خون تو بودند. تويي که کربلا از صداي ناله هاي سوزناکت بر سر نماز، در خود مي شکست. کربلا با وجود تو ديگر تشنه نبود، اقيانوسي بود که در اشتياق ديدن لحظه هاي خالصانه ترين نمازت اشک شوق مي ريخت. کربلا از بوي نمازت پر بود؛ نمازي که از جنس عشق و شهادت بود.
فرات آن روز، رود گناهکاري است که در پيشگاهت هر روز و هر شب توبه مي کند.
اگر در نماز امام حسين بودم... (2)
تو نه شاعري و نه نقاش، از آن گونه که ديگرانند؛ اما نمازت شاعرانه ترين مضمون عاشقانه و عارفانه بود و اما زيباترين نقاشي را تو بر دفتر بندگي، با آخرين نمازت ترسيم کردي. نماز تو سبزترين واژه غزل عشق به خداست. نماز تو باراني ترين خط کتاب غريبي است. آن نمازي را که آخرين نماز تو بود و آن آخرين سجده شکر را و آن آخرين رکوعي را که در قامت سروگونه ات آوردي، خورشيد هيچ گاه از ياد نمي برد.
هيچ چراغي چون تو ما را هدايت نکرد. هنوز هيچ کس نمي داند که در دل آن ظهر، بر سر سجاده عطرآگينت به خدا چه گفتي و از او چه خواستي.
اما هنوز يک مهر خونين و چند دانه تسبيح مانده است که در کنج دلتنگي خويش تو را فرياد مي زند و در خود مي شکند و به ياد آن نماز آخرينت به سوگ مي نشيند.
اثر برگزیده سید حسین موسوی
شکوفه سخن
نمي دانم! آيا هرگز لحظه اي را در تاريکخانه اي گرفتار آمده ايد يا نه؟ اگر چنين است لحظه اي حالات خود را در آن ساعات ظلماني به خاطر آوريد. سرگرداني و يأس و نااميدي اولين ميوه هاي درخت ظلمتند. از هر کدامشان که بچشيد، تهوعي ويران کننده، انسان را به خروش مي آورد. خسته و کوفته به هر طرف رو مي کند، به دنبال راهي مي گردد تا خود را از اين صحنه هولناک بيرون کشد، اما راهي نمي يابد. سموم اين ميوه هاي زهرآگين هر لحظه بيش تر از قبل، جان و فکر او را بيمار مي سازد؛ رنجور و ناتوان مي شود. از همه چيز دست مي شويد و حاضر است خود را به تيغ مرگ بسپارد. حال اگر در اين اثنا طبيبي قدم در اين تاريکخانه بگذارد و با تيغ عشق، تکه هاي فاسد شده بدن را به دور اندازد و در اعماق قلب اين انسان رو به مرگ، پنجره اي تعبيه کند و زهرهاي فرو رفته را دفع کند، چه نشاطي سراسر وجودش را فرامي گيرد. او را متحول مي کند، انگيزه هاي آتشين را در وجودش شعله ور مي کند؛ ناگاه به خود مي آيد و از پنجره قلبش به رؤيت زيبايي ها برمي خيزد. لحظه لحظه به پيش رانده مي شود تا در بوستان معرفت، رحل اقامت افکند. شميم عطرآگين مست کننده ها در بوستان معرفت او را به وجد مي آورد و نسيم سحرگاهي معرفت، صورتش را نوازش مي دهد. نم نم باراني آهنگين از سحاب رحمت عشق الهي، نگاهش را به آسمان گره مي زند. در فراسوي آسمان، گلستان عشق را به رؤيت مي نشيند. دلش هواي آن جا را مي کند، به جست وجوي راهي برمي خيزد و تنها يک راه فرا روي خود مي بيند که پرواز است؛ پرواز تا گلستان عشق. خود را از قيد ماندن مي رهاند، با عزمي آهنين، تا گلستان عشق پر مي کشد، در جويبارهاي آن خود را شست وشو مي دهد، غبارها را از دل مي زدايد، نگاهي ژرف و تأملي خردمندانه به گذشته خود مي اندازد و مي بيند اين راه را نه به خواست خود آمده که به جذبه عشق «او» بدين راه کشيده شده است. «که من دلشده اين ره نه به خود مي جويم»
درمي يابد آن چه که راه را مي نمود شعله ولايت بوده است. ديگر به خوبي مي داند:
خنده و گريه عشاق ز جايي دگر است
مي سرايم به شب و وقت سحر مي مويم
و با تمام وجود درمي يابد که تنها اکسير ولايت است که وجود مردان راه حق را مي تواند به طلاي ناب بدل کند و توجه به ساحت کربلايي حضرت حق و درک حضور محضر احديّت و نجواي عاشقانه با او که در نماز تجلي مي يابد، مي تواند «گره از کار فروبسته ما بگشايد.»
آري انسان اگر بخواهد خود را از حصار واماندگي ها و درماندگي ها رها سازد، بايد به پرواز بينديشد. انسانِ گرفتاري که در لجنزار تباهي ها گرفتار آمده است، با زمزم نماز است که مي تواند تن را شست وشو دهد؛ با شعله نماز است که مي تواند رذالت هاي اخلاقي را که در جويبار جانش چون جلبک هاي مزاحم، راه نور را مسدود کرده است، بسوزاند. کشتي نماز مي تواند ما را از غرق شدن در درياي دوري از حق و هجران محبوب برهاند، که اگر ناخداي آن اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام باشند چه زيباتر است. و اگر ناخداي کشتي مان، فرمانده دلاور صحنه هاي عشق و حماسه، عرفان و جهاد - حسين بن علي عليه السلام - باشد چه زيباتر.
ما قصد داريم اگر خدايمان توفيق داد، در کوچه باغ هاي گلستان عشق با عنايت به وفايش به تفرّج بپردازيم. قافله سالار ما در اين سفر، مردي است که در زمزم رسالت وضوي خون مي ساخت و در بحر علوي، به صيد مرواريدهاي معرفت دست مي يازيد.
خوب است با صفاي دل و از صميم قلب در آغاز نمازمان نيّت کنيم تا دل را از غير حق بشوييم و وضويي بسازيم در ابتدا، شايسته نمازي حسيني تا عاشقانه تر در نمازش حاضر شويم.