■ نیت و ارکان آن
نيت
مسأله نيت يکي از مسايلي است که به آن خيلي توجه شده است، يعني از مسلمات فقه اسلامي است که روح عبادت به طور کلي نيت است.
پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «لا عَمَلَ اِلا بِنيَّةٍ».[1] : «لِکُلِّ امْرِءٍ مانَوي».[2] براي هر کسي همان است که نيت و قصد کرده و خواسته است. کاري که همين طور پيدا شود ارزش ندارد، کاري که از روي نيت و قصد و آگاهي و انتخاب و توجه به هدف پيدا شود باارزش است.
کاري که انسان انجام مي دهد دو جور است:
يک وقت انسان کاري را ماشين وار انجام مي دهد که گويي يک ماشين است که دارد کار مي کند نه يک انسان (مثل اغلب نمازهايي که ما مي خوانيم)، و يک وقت کاري را از روي توجه و آگاهي انجام مي دهد. وقتي که انسان کاري را از روي توجه و آگاهي انجام مي دهد، هدف و مقصود را در نظر مي گيرد و به کار خود توجه دارد. حتي آقاي بروجردي در باب نيت کافي نمي دانستند که «داعي» در نفس انسان وجود داشته باشد و اوايل ما تعجب مي کرديم که در باب نيت چنين بحثي آقاي بروجردي داشته باشند، چون در باب نيت، اغلب علماء، داعي را کافي مي دانند، يعني همين قدر که انسان يک انگيزه ي روحي يعني قصد قربت داشته باشد کافي است، به طوري که اگر از او بپرسيم چه مي کني؟ بگويد براي خدا نماز مي خوانم. و اگر غفلت از اين مقدار بيشتر شود هيچ عالمي آن را کافي نمي داند. مثلا انسان نماز مي خواند، اگر وقتي از او مي پرسند چه مي کني، فکر کند و جواب دهد نماز باطل است، يعني اگر حد غفلت و ماشين واري کار به اينجا برسد که اگر از او بپرسيم چه مي کني، کمي فکر کند و بعد جواب دهد، به اجماع علما نماز باطل است؛ ولي مرحوم آقاي بروجردي يک حرف ديگري هم مي گفتند و آن اين که اساسا در ابتداي عمل، اين مقدار توجه که داعي شخص به عمل قصد قربت باشد به طوري که غفلت نداشته باشد کافي نيست بلکه بايد در قلب خود خطور دهد که گويي خودش دارد با خودش حرف مي زند: چهار رکعت نماز ظهر ادائي (به قصد ادا) بجا مي آورم قربة الي الله، آن وقت بگويد: الله اکبر. البته از لحاظ انگيزه، تأثيري ندارد؛ انگيزه به جاي خود، ولي وقتي که به اين صورت در بيايد، کار، بيشتر از سطح ناآگاهي به سطح آگاهي مي آيد، يعني انسان کارش را آگاهانه تر انجام مي دهد.
[1] اصول کافي، ج 1، ص 70.
[2] صحيح بخاري، ج 1، ص 2.
اهميت نيت
نيت آن قدر اهميت دارد که اگر خود عمل را و نيتي را که توأم با عمل است اندازه گيري کنند، جنبه نيت بر پيکر عمل رجحان دارد. اين، مفهوم آن حديثي است که پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «نِيَّةُ الْمُؤْمِنِ خَيْرٌ مِنْ عَمَلِهِ».[1] نيت مؤمن از عملش بالاتر است. يعني چه؟ آيا يعني نيت بدون عمل از عمل بدون نيت بهتر است؟ عمل بدون نيت که ارزش ندارد و همين طور نيت بدون عمل. پس چه معني مي دهد؟ آيا منظور اين است که نيت مؤمن از عمل توأم با نيت او بهتر است؟ بديهي است که اين نيز درست نيست؛ نيت خالي که از عمل توأم با نيت نمي تواند بهتر باشد. پس چيست؟ حرفهايي در اين زمينه زده شده، ولي جواب روشن است؛ مقصود اين است که انسان با عمل توأم با نيتش دو کار مي کند، يکي...[2] [وقتي مي گوييم روح از بدن اشرف است ممکن است کسي] سؤال کند که روح از بدن بدون روح اشرف است (از يک لاشه، چون بدن بدون روح يک لاشه است) يا از بدن با روح اشرف است؟ روح تنها که نمي تواند از بدن با روح اشرف باشد، چون بدن با روح همان روح را دارد با يک چيز ديگري. جواب اين که نه، مقصود اين است که اين موجود مرکب از روح و بدن، آن جزئش بر اين جزئش شرافت و برتري دارد.
اين نهايت اهتمام اسلام به نيت را ميرساند که عمل بايد توأم با نيت باشد، توأم با توجه باشد که انسان بفهمد چه مي کند و عمل را به صورت ناآگاهانه انجام ندهد.[3] .
وقتي اميرالمؤمنين از صفين مراجعت مي کرد شخصي خدمت ايشان آمد. عرض کرد يا اميرالمؤمنين دوست داشتم برادرم هم در صفين در رکاب شما بود و به فيض درک رکاب شما نائل مي شد. حضرت چه جواب داد؟
فرمود: بگو نيتش چيست؟ در دلش چيست؟ تصميمش چيست؟ آيا اين برادر تو معذور بود و نتوانست بيايد يا نه معذور نبود و نيامد؟
اگر معذور نبود و نيامد همان بهتر که نيامد و اگر معذور بود و نيامد، ولي دلش با ما بود، ميلش با ما بود، تصميم او اين بود که با ما باشد، پس با ما بوده. گفت: بله يا اميرالمؤمنين اين طور بود. فرمود: نه تنها برادر تو با ما بوده، بلکه با ما بوده اند افرادي که هنوز در رحم هاي مادرانند، با ما بوده اند افرادي که هنوز در اصلاب پدرانند. تا دامنه ي قيامت اگر افرادي پيدا شوند که واقعا از صميم قلب نيت و آرزويشان اين باشد که اي کاش علي را درک مي کردم و در رکاب او مي جنگيدم، ما آنها را جزء اصحاب صفين مي شماريم.[4] .
[1] کافي، 2- 84.
[2] [افتادگي از متن پياده شده از نوار است].
[3] تعليم و تربيت در اسلام، ص 197 - 193.
[4] گفتارهاي معنوي، ص 237 - 236.
ارکان نيت
اسلام هيچ عبادتي را بدون نيت نمي پذيرد و نيت از نظر اسلام داراي دو رکن است. يکي اين که عمل بايد از روي توجه باشد نه از روي عادت، آن چنان عادتي که انسان بدون اينکه خودش توجه داشته باشد کأنه بدنش دارد عمل را انجام مي دهد، مثل خيلي کارهايي که انسان بدون توجه انجام مي دهد مانند راه رفتن. انسان وقتي دارد راه مي رود توجه ندارد که دارد راه مي رود، از روي بي توجهي است. [پس اولين رکن نيت اين است که انسان] بايد ذهنش را متمرکز کند به طوري که عمل از روي توجه باشد نه بي توجهي. اين که مي گويند استدامه ي نيت هم شرط است براي همين است. توجهي هم که [در ابتداي نماز] داري کافي نيست؛ يعني اگر انسان در وسط نماز آن چنان از کار خود غفلت کند که بايد متوجهش کرد، نمازش باطل است.
رکن دوم نيت، اخلاص است و اين که انگيزه ي انسان از عمل چيست.
[بنابراين دو رکن نيت به اين شرح است]:
1- چه مي کنم
2- براي چه اين کار را انجام مي دهم
«چه مي کنم» اصل نيت است که حتما بايد براي نزديکي به خدا و رضاي او باشد.
ارکان نيت
اسلام هيچ عبادتي را بدون نيت نمي پذيرد و نيت از نظر اسلام داراي دو رکن است. يکي اين که عمل بايد از روي توجه باشد نه از روي عادت، آن چنان عادتي که انسان بدون اينکه خودش توجه داشته باشد کأنه بدنش دارد عمل را انجام مي دهد، مثل خيلي کارهايي که انسان بدون توجه انجام مي دهد مانند راه رفتن. انسان وقتي دارد راه مي رود توجه ندارد که دارد راه مي رود، از روي بي توجهي است. [پس اولين رکن نيت اين است که انسان] بايد ذهنش را متمرکز کند به طوري که عمل از روي توجه باشد نه بي توجهي. اين که مي گويند استدامه ي نيت هم شرط است براي همين است. توجهي هم که [در ابتداي نماز] داري کافي نيست؛ يعني اگر انسان در وسط نماز آن چنان از کار خود غفلت کند که بايد متوجهش کرد، نمازش باطل است.
رکن دوم نيت، اخلاص است و اين که انگيزه ي انسان از عمل چيست.
[بنابراين دو رکن نيت به اين شرح است]:
1- چه مي کنم
2- براي چه اين کار را انجام مي دهم
«چه مي کنم» اصل نيت است که حتما بايد براي نزديکي به خدا و رضاي او باشد.
قصد قربت
در اسلام، بلکه در هر آيين آسماني، روح دستورها که بايد اجرا شود قصد قربت است و نتيجه ي نهايي که از اعمال بايد گرفته شود، تقرب به ذات احديت است.
انس ما با مفاهيم اعتباري و اجتماعي که در زندگي اجتماعي به کار مي بريم غالبا سبب خطا و اشتباه ما مي شود؛ سبب مي شود که الفاظي که در معارف اسلامي آمده است از معناي حقيقي خود منسلخ شوند و مفهومي اعتباري و قراردادي پيدا کنند.
ما آنجا که کلمه ي «قرب» و نزديکي را در خارج از مفاهيم اجتماعي به کار مي بريم همان مفهوم حقيقي را اراده مي کنيم؛ مثلاً مي گوييم در نزديکي اين کوه چشمه اي است، يا خود را به نزديک اين کوه رساندم. در اينجا مراد ما قرب واقعي است؛ يعني واقعا دوري و نزديکي فاصله ي خود را تا کوه در نظر مي گيريم و از کلمه ي «قرب» منظورمان اين است که آن فاصله - که يک امر واقعي است نه قراردادي - کمتر شده است. اما وقتي که مي گوييم فلان شخص نزد فلان مقام اجتماعي قرب پيدا کرده است و يا مي گوييم فلان شخص با فلان خدمت خود به فلان مقام نزد او تقرب حاصل کرد، در اينجا منظورمان چيست؟ آيا مقصود اين است که فاصله ميان آنها کمتر شد؟ مثلا سابقا در پانصد متري او قرار داشت و اکنون در صد متري اوست؟ البته نه. اگر چنين است پس پيشخدمت در اتاق هر کسي از هر کس ديگر نزد او مقربتر است. مقصودمان اين است که خدمتگزار در اثر خدمتش در روحيه ي مخدوم خود تأثير کرد و او را از خود راضي نمود و حال اين که قبلا راضي نبود، يا او را از خود راضي تر کرد. و در نتيجه از اين پس مخدوم بيش از گذشته به او عنايت خواهد داشت. پس استعمال «قرب» در اينجا يک استعمال مجازي است نه حقيقي؛ واقعا وجود خارجي اين شخص در نزديکي وجود خارجي آن شخص قرار نگرفته است، بلکه از آن رابطه ي خاص روحي از طرف مخدوم نسبت به خادم برقرار شده و آثاري که بر اين رابطه روحي مترتب است، مجازا و تشبيها «قرب» تعبير شده است.
قرب به ذات حق چطور؟ آيا قرب حقيقي است يا قرب مجازي؟ آيا واقعا بندگان با اطاعت و عبادت و سلوک و اخلاص به سوي خدا بالا مي روند و به او نزديک مي شوند؟ فاصله شان کم مي شود تا آنجا که فاصله از بين مي رود و به تعبير قرآن «لقاء رب» حاصل مي گردد، و يا اين که همه اين تعبيرات، تعبيرات مجازي است؟ به خدا نزديک شدن يعني چه؟! خدا دور و نزديکي ندارد. نزديکي به خدا عينا مانند نزديکي به يک صاحب مقام اجتماعي است؛ يعني خدا از بنده خود خشنودي حاصل مي کند و در نتيجه، لطف و عنايتش عوض مي شود و بيشتر مي گردد.
البته اينجا سؤال ديگري پيش مي آيد و آن اين که خشنودي خداوند يعني چه؟
خداوند محل حوادث نيست که از کسي خشنود نباشد و بعد خشنود شود و يا خشنود باشد و بعد ناخشنود شود. ناچار جواب مي دهند که تعبير «خشنودي» و «ناخشنودي» نيز يک تعبير مجازي است؛ مقصود آثار رحمت و عنايت حق است که در صورت طاعت و بندگي مي رسد و نه چيز ديگر.
آن رحمتها و عنايتها چيست؟ در اينجا منطق ها فرق مي کند: برخي رحمتها و عنايتها را اعم از معنوي و مادي مي دانند - رحمت معنوي يعني معرفت و لذت حاصل از آن، و رحمت مادي يعني باغ و بهشت و حور و قصور- اما بعضي ديگر حتي از اعتراف به رحمت معنوي نيز امتناع دارند و همه عنايات و مقامات انسانها را در نزد خداوند محدود مي کنند به باغ و بهشتهاي جسماني و حور و قصور و سيب و گلابي. نتيجه سخن دسته ي اخير اين است که معناي تقرب بيشتر اولياي خدا به ذات احديت اين است که بيش از افراد ديگر حور و قصور و سيب و گلابي و باغ و بوستان در اختيار دارند.
نتيجه ي سخن منکران قرب حق اين است که در اثر طاعت و عبادت، نه نسبت خداوند به بنده فرق مي کند - همچنان که طرفداران قرب حقيقي نيز به اين مسأله اعتراف دارند - و نه نسبت بنده با خدا فرق مي کند. از نظر نزديکي و دوري حقيقي، اولين شخص جهان بشريت يعني رسول اکرم با شقي ترين آنها از قبيل فرعون و ابوجهل مساويند.
حقيقت اين است که اين اشتباه از يک نوع طرز تفکر مادي درباره ي خدا و انسان - و بالاخص درباره ي انسان - پيدا شده است. کسي که انسان و روح انسان را صرفا توده اي از آب و گل مي داند و نمي خواهد به اصل «فَاِذا سَوَّيْتُهُ و نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي»[1] اعتراف کند و حتي اين تعبير را نيز حمل به يک معناي مجازي مي کند، چاره اي ندارد جز انکار قرب واقعي حق.
ولي چه لزومي دارد که ما انسان را اينچنين حقير و خاکي فرض نماييم تا مجبور شويم همه چيز را تأويل و توجيه کنيم؟ خداوند کمال مطلق و نامحدود است و از طرفي حقيقت وجود مساوي با کمال است و هر کمال واقعي به حقيقت وجود که حقيقتي اصيل است بازمي گردد از قبيل علم، قدرت، حيات، اراده، رحمت، خيريت و غيره.
موجودات در اصل آفرينش به هر نسبت که از وجودي کامل تر- يعني از وجودي قوي تر و شديدتر- بهره مند هستند، به ذات الهي که وجود محض و کمال صرف است نزديکترند. طبعا فرشتگان از جمادات و نباتات به خداوند نزديکترند و به همين جهت بعضي از فرشتگان از بعضي ديگرمقرب ترند، بعضي حاکم و مطاع بعضي ديگر مي باشند؛ و البته اين تفاوت مراتب قرب و بعد مربوط به اصل خلقت و به اصطلاح مربوط به قوس نزول است.
موجودات، بخصوص انسان، به حکم «اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ»[2] به سوي خداوند باز گشت ميکنند. انسان به حکم مرتبه ي وجودي خود، اين بازگشت را بايد به صورت طاعت و عمل اختياري و انجام وظيفه و به صورت انتخاب و اختيار انجام دهد. انسان با پيمودن طريق طاعت پروردگار واقعا مراتب و درجات قرب پروردگار را طي ميکند؛ يعني از مرحله ي حيواني تا مرحله ي فوق ملک را مي پيمايد. اين صعود و تعالي يک امر تشريفاتي و اداري نيست، قراردادي و اعتباري نيست، از قبيل بالا رفتن از عضويت ساده ي يک اداره تا مقام وزارت، و يا از عضويت ساده ي يک حزب تا رهبري آن حزب نيست، بلکه بالا رفتن بر نردبان وجود است، شدت و قوت و کمال يافتن وجود است که مساوي است با زيادت و استکمال در علم و قدرت و حيات و اراده و مشيت و ازدياد دايره ي نفوذ و تصرف. تقرب به خداوند يعني واقعا مراتب و مراحل هستي را طي کردن و به کانون لايتناهي هستي نزديک شدن.
بنابراين محال است که انسان در اثر طاعت و بندگي و پيمودن صراط عبوديت به مقام فرشته نرسد و يا بالاتر از فرشته نرود و لااقل در حد فرشته از کمالات هستي بهرهمند نباشد. قرآن براي تثبيت مقام انساني ميگويد:
«ما فرشتگان را فرمان داديم که در پيشگاه آدم سجده کنند و همه ي فرشتگان بلا استثنا سجده کردند جز ابليس که حاضر نشد».
حقا بايد گفت منکر مقام انسان هر که هست ابليس است.[3] .
[1] سوره حجر،آيه ي 29.
[2] سوره بقره، آيه ي 156.
[3] مجموعه آثار، 3، (ولاها و ولايتها)، 293 - 290.
قرب الهي
انسان در باطن حيات ظاهري حيواني خود يک حيات معنوي دارد. حيات معنوي انسان که استعدادش در همه افراد هست از نظر رشد و کمال از اعمالش و اهدافش سرچشمه مي گيرد. کمال و سعادت انسان و همچنين سقوط و شقاوت او وابسته به حيات معنوي اوست که وابسته است به اعمال و نيات و اهداف او و به اينکه با مرکب اعمال خود به سوي چه هدف و مقصدي پيش مي رود.
توجه ما به دستورهاي اسلامي تنها از جنبه هاي مربوط به زندگي فردي يا اجتماعي دنيوي است. شک نيست که دستورهاي اسلامي مملو است از فلسفه هاي زندگي در همه ي شؤون. اسلام هرگز مسائل زندگي را تحقير نمي کند و بي اهميت نمي شمارد. از نظر اسلام، معنويت جدا از زندگي در اين جهان وجود ندارد. همان طور که اگر روح از بدن جدا شود، ديگر متعلق به اين جهان نيست و سرنوشتش را جهان ديگر بايد معين کند، معنويت جدا از زندگي نيز متعلق به اين جهان نيست و سخن از معنويت منهاي زندگي در اين جهان بيهوده است.
اما نبايد تصور کرد که فلسفه هاي دستورهاي اسلامي، در مسائل زندگي خلاصه مي شود؛ خير، در عين حال به کار بستن اين دستورات وسيله اي است براي طي طريق عبوديت و پيمودن صراط قرب و استکمال وجود. انسان يک سير کمالي باطني دارد که از حدود جسم و ماده و زندگي فردي و اجتماعي بيرون است و از
يک سلسله مقامات معنوي سرچشمه مي گيرد. انسان با عبوديت و اخلاص خود عملا در آن سير مي کند؛ احيانا در همين دنيا و اگرنه، در جهان ديگر که حجاب برطرف شد همه ي مقاماتي را که طي کرده - که همان مقامات و مراتب قرب و در نتيجه ولايت است- مشاهده مي نمايد.[1] .
مقصود اين است که محدود کردن هدف و مقصد و ظاهر و باطن دستورهاي ديني به آثاري که از نظر زندگي مترتب مي شود و قرب الهي را که نتيجه ي مستقيم انجام صحيح اين اعمال است يک امر اعتباري و مجازي از قبيل تقرب به ارباب زر و زور در دنيا تلقي کردن بدون آنکه نقش مؤثري در حيات معنوي و واقعي انسان داشته باشد و او را واقعا در نردبان وجود بالا ببرد، اشتباه بزرگي است. افرادي که مراتب قرب را واقعا طي کرده و به عالي ترين درجات آن نائل گشته يعني واقعا به کانون هستي نزديک شده اند، طبعا از مزاياي آن بهره مند شده اند و همانها هستند که احاطه بر عالم انساني دارند و ارواح و ضمائر ديگران را تحت تسلط مي گيرند و شهيد بر اعمال ديگرانند.
اساسا هر موجودي که قدمي در راه کمال مقدر خويش پيش رود و مرحله اي از مراحل کمالات خود را طي کند، راه قرب به حق را مي پيمايد. انسان نيز يکي از موجودات عالم است و راه کمالش تنها اين نيست که به اصطلاح در آنچه امروز « تمدن» ناميده مي شود - يعني يک سلسله علوم و فنون که براي بهبود اين زندگي مؤثر و مفيد است و يک سلسله آداب و مراسم که لازمه ي بهتر زيستن اجتماعي است- پيشرفت حاصل کند. اگر انسان را تنها در اين سطح در نظر بگيريم مطلب همين است، ولي انسان راهي و بعدي ديگر دارد که از طريق تهذيب نفس و با آشنايي آخرين هدف يعني ذات اقدس احديت حاصل مي گردد.[2] .
[1] مجموعه آثار، 3، (ولاها و ولايت ها)، 293.
[2] مجموعه آثار، ج 3، (ولاها و ولايتها)، ص 296.
درجات قرب الي الله
«لِلْکافِرين ليس له دافع، مِنَ اللّهِ ذي المعارج» در اينجا در مورد خدا کلمه بسيار، بسيار پر معنايي آورده است «من الله ذي المعارج» (از ناحيه الله صاحب پله و درجات قرب). معرج از عروج است و به معني محل عروج و بالا رفتن مي باشد. او در نزد خود مقامهايي براي بالا رفتن دارد، پله ها و درجات دارد که اين معنا در قرآن زياد آمده است (آيات «رَفيعُ الدَّرجاتِ ذُوالْعَرْشِ ًّ[1] - هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَاللّهِ -[2] يَرْفَعِ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْکُمْ و الَّذينَ اُوتُوا العِلْمَ دَرَجاتٍ»[3] .
توجه کنيد، اين کلمه را زياد به زبان مي آوريم يا در دلمان نيت مي کنيم، مثلا مي گوييم اين نماز را بجا مي آورم «قربة الي الله» يعني براي نزديک شدن و تقرب به الله. معاني و مفاهيمي که بشر در عرف و قرارداد دارد امکان دارد اشتباها در مورد خداي متعال نيز بکار برود و خيال کند اين معاني در مورد خدا هم صادق است در صورتيکه در مورد خدا حقيقت است نه اعتبار و قرارداد. مثلا ما مي گوييم فلان شخص نزد فلان مقام خيلي مقرب است آيا منظور اين است که او قرب مکاني دارد يعني از نظر مکاني از همه به او نزديکتر است که در اين صورت پيش خدمت آن مقام از همه به او نزديکتر مي باشد و ممکن است کسي باشد که از نظر مکاني فرسنگها با آن مقام فاصله داشته باشد و در عين حال مقرب باشد در اينجا منظور از اين که مقرب است اين است که بيشتر مورد عنايت است و بيشتر به او لطف دارد. بعضي ها خيال مي کنند که معني نزديکي و تقرب به خدا از همين نوع است، مثلا وقتي گفته مي شود پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم از ساير مردم مقربتر است يعني اين که خدا به او بيشتر لطف و عنايت دارد و خيال مي کنند دوري و نزديکي به خدا به همين معناست و نه تنها انسانها بلکه ملائکه نيز همين طورند؛ يعني هيچ ملکي از ملک ديگر نزديکتر نيست و صرفا لطف و عنايت است. در صورتيکه در عالم معنا واقعا درجات قربي هست. يعني عالم ملکوت و عالم غيب واقعا مراتب و درجات دارند
و نه صرف اين است که عنايت و لطف کمتر يا بيشتر است، يعني واقعا انسان در اثر عبادت به سوي خدا بالا مي رود و نزديک مي شود و اصلا خود نزديک شدن يک حقيقت است و هر درجه انسان نزديک شود وجودش حقاني تر مي شود و به هر نسبت وجودش حقاني تر بشود بيشتر تغيير مي کند، وضعش، شکلش، معنويتش و همه چيزش عوض مي شود. حتي ما در اعمال خودمان داريم که: «اليه يصعد الکلم الطيب و العمل الصالح يرفعه» سخن طيب (منظور اعتقاد پاک) بالا مي رود به سوي او و عمل صالح است که اعتقاد پاک را بالا مي برد، يا کلمه طيب است که عمل صالح را بالا مي برد. پس عمل صالح بالا مي رود و در عالم غيب واقعيتهايي است غير از واقعيتهاي محسوس. اين که در قرآن از «اعلي عليين» يعني بالاترين علوها و «اسفل سافلين» يعني پايينترين سفلها نام برده مي شود اين ها اشاره به واقعيتهايي است.
مي فرمايد: «من الله ذي المعارج...». خدايي که در نزد خود مقامات و درجات دارد و هر کس و هر چيز از فرشتگان، حيوانات، موجودات و انسانها در يک مقام خاصي قرار گرفته اند. يک حديث معروف و مسلمي است که اهل تشيع و تسنن هر دو آن را قبول دارند و در کتب معتبر خود آن را روايت کرده اند و در معتبرترين کتاب ما يعني اصول کافي ذکر شده است، اين حديث خيلي پرمعناست و يک دنيا معنا دارد. امام مي فرمايد: خداي متعال فرموده است (حديث قدسي است): «لايزال العبد يتقرب اليه بالنوافل» بندگان خدا دائما بوسيله نوافل به سوي او بالا مي روند. لايزال العبد يتقرب اليه بالنوافل - نفرمود بالفرائض.
بنده من دائما و استمرارا بوسيله نوافل به من نزديک و نزديکتر مي شود حتي مي رسد به مرحله اي که مشمول محبت من واقع مي گردد البته مقصود اين نيست که بقيه بندگان مورد محبت خدا نيستند بلکه ما يک رحمت رحمانيه داريم که شامل حال همه ي انسانها مي شود و يک رحمت رحيميه، که بندگان خاصي را در برمي گيرد. مقصود از رحمت رحيميه اين است که انسان به يک مرحله اي مي رسد (مثلا فرض کنيد مثل کسيکه مي خواهد به يک مرکزي نزديک شود.) تا به يک مرز مشخص نرسيده با قدم خودش جلو مي رود ولي به آن مرز مشخص که رسيد جاذبه خود مرکز او را مي گيرد. مي رسد به مرحلهاي که محبت الهي او را جذب مي کند و او را فرامي گيرد و دست محبت الهي او را به سوي خود مي کشد. «حتي احبه». که او را من دوست مي دارم - «فاذا احبته». همانقدر که من او را دوست داشتم از منيت و هويت او چيزي نمي ماند و همه چيز او من مي شوم - «فاذا احبته کنت سمعه الذي يسمع به»- گوشي که مي شنود منم - «و بصره الذي يبصر به»- چشمي که مي بيند منم - «و يده الذي...». - دستي که آن دست را حرکت مي دهد منم. به اين ترتيب او همه چيزش را واگذار و تفويض کرده و چيزي برايش باقي نمانده، «فاذا احبته کنت سمعه الذي يسمع بها - و بصره الذي يبصربها - و يده الذي...».
غرضم اين است که مراتب و معارج و درجات که گفته شد همين است يعني مراتبي که انسان بالا مي رود و هر چقدر برود بالا هم نهايت ندارد اينجور نيست که به يک حدي برسد و تمام شود بلکه تا بي نهايت و تا ابد که برود باز ظرفيت دارد.[4] .
[1] سوره غافر، آيه 15.
[2] سوره آل عمران، آيه ي 163.
[3] سوره مجادله، آيه ي 11.
[4] تفسير سوره معراج، 12- 9.
اخلاص
خداشناسي خود به خود بر روي تمام شخصيت و روحيه و اخلاق و اعمال بشر اثر مي گذارد. اندازه اين تأثير به درجه ايمان بستگي دارد. هر اندازه ايمان انسان قوي تر و شديدتر باشد، نفوذ خداشناسي در وجود انسان بيشتر مي گردد و شخصيت آدمي را بيشتر تحت سيطره خود قرار مي دهد.
تأثير و نفوذ خداشناسي در انسان مراتب و درجات دارد و تفاوت انسانها از نظر کمال انساني و قرب به خداوند به اين درجات بستگي دارد و همه ي اين ها «صدق» و «اخلاص» ناميده مي شود؛ يعني همه اين درجات، درجات صدق و اخلاص است.
توضيح اين که: قبلا گفتيم آنگاه که به خدا رو مي آوريم و او را عبادت مي کنيم چنين ابراز مي داريم که تنها مستحق اطاعت، ذات احديت است و من در مقابل او تسليم محض هستم. اين گونه ايستادن و ابراز داشتن، عبادت است و جز براي خدا جايز نيست؛ ولي اين اظهار و ابزار ما تا چه اندازه داراي «صدق» است، يعني ما در عمل تا چه اندازه قيد تسليم در برابر غيرخدا را رها کرده ايم و در مقابل ذات او تسليم محض هستيم، اين جهت به درجه ايمان ما بستگي دارد.
مسلما همه افراد از نظر صدق و اخلاص در يک درجه نيستند. برخي تا اين حد پيش مي روند که عملا جز امر خدا بر وجود آنها حاکم نيست؛ از درون و برون فرماندهي جز خدا ندارند؛ نه هواي نفس و تمايلات نفساني مي تواند آنها را از اين سو به آن سو بکشاند و نه يک انسان ديگر مي تواند آنان را مسخر فرمان خويش سازد؛ به تمايلات نفساني آن اندازه اجازه فعاليت مي دهند که موافق رضاي خدا باشد- و البته رضاي خدا همان راهي است که انسان را به کمال واقعي خود مي رساند- و فرمان انسانهاي ديگر را از قبيل پدر و مادر و معلم و غيره براي رضاي خدا و در حدود اجازه خدا انجام مي دهند. برخي از اين پيشتر مي روند و مطلوب و محبوبي جز خدا ندارند؛ خداوند محبوب و معشوق اصلي آنها قرار مي گيرد و خلق خدا را به حکم اين که «هر کس چيزي را دوست بدارد آثار آن چيز و نشانه ها و يادگارهاي آن چيز را نيز دوست مي دارد» از آن جهت دوست مي دارند که آثار و مخلوقات الهي و آيات و نشانه ها و يادگارها و يادآورهاي خدا مي باشند. برخي پا را از اين هم فراتر مي گذارند و جز او و جلوه هاي او چيزي نمي بينند؛ يعني او را در همه چيز مي بينند؛ همه چيز در حکم آيينه و همه جهان يک «آيينه خانه» مي شود که به هر سو بنگرند او را و جلوه ي او را مي بينند؛ زبان حالشان اين مي شود که:
به صحرا بنگرم صحرا تو بينم
به دريا بنگرم دريا تو بينم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از روي زيباي تو بينم
علي عليه السلام فرمود:
«هيچ چيزي را نديدم مگر آنکه قبل از او و با او خدا را ديدم.»[1] .
يک نفر عبادتگر، آنچه را در حال عبادت با خداي خويش در ميان مي گذارد، در متن زندگي آن را پياده مي کند و به مرحله ي «صدق» درمي آورد.
عبادت براي يک عبادتگر واقعي «پيمان» است و صحنه زندگي وفاي پيمان است. اين پيمان مشتمل بر دو شرط اصلي است:
يکي رهايي و آزادي از حکومت و اطاعت غيرخدا- اعم از هواي نفس و مطامع نفساني و از موجودات و اشياء و اشخاص- و ديگر تسليم محض در مقابل آنچه خدا به آن امر مي کند و به آن راضي است و آن را دوست مي دارد.
عبادت واقعي براي عبادتگر عامل بزرگ و اساسي تربيت و پرورش روحي اوست. عبادت، براي عبادتگر درس است، درس وارستگي، آزادمنشي، فداکاري، محبت خدا، محبت امر خدا، همبستگي و دوستي اهل حق، احسان و خدمت به خلق، و....
از آنچه توضيح داديم روشن شد که توحيد اسلامي، هيچ انگيزه اي غيرخدا را نمي پذيرد.
واقعيت تکاملي انسان و واقعيت تکاملي جهان، واقعيت «به سوي اويي» است؛ هرچه رو به آن سو ندارد باطل و بر ضد مسير تکاملي خلقت است. از نظر اسلام همچنانکه کار خود را بايد براي خدا کرد، کار خلق را نيز بايد براي خدا کرد. اين که گفته مي شود کار براي خدا يعني کار براي خلق، راه خدا و خلق يکي است و براي خدا يعني براي خلق، و گرنه کار براي خدا منهاي خلق آخوندبازي و صوفيگري است؛ سخن نادرستي است. از نظر اسلام راه، راه خداست و بس و مقصد خداست نه چيز ديگر، اما راه خدا از ميان خلق مي گذرد. کار براي خود کردن نفس پرستي است، کار براي خلق کردن بت پرستي است، کار براي خدا و براي خلق کردن شرک و دوگانه پرستي است، کار خود و کار خلق براي خدا کردن توحيد و خداپرستي است. در روش توحيدي اسلامي کارها بايد به نام خدا آغاز شود. آغاز کردن کار به نام خلق بت پرستي است و به نام خدا و خلق شرک و بت پرستي است و تنها به نام خدا توحيد و يگانه پرستي است.
از قرآن مجيد در مورد «اخلاص» نکته جالبي استفاده مي شود و آن اين که مخلص بودن «به کسر لام» غير از مخلص بودن (به فتح لام) است. مخلص بودن (به کسر لام) يعني در عمل اخلاص ورزيدن؛ عمل را پاک و خالص براي خدا انجام دادن. اما مخلص بودن (به فتح لام) يعني پاک و خالص شده براي خدا. بديهي است که پاک و خالص کردن عمل، چيزي است و پاک و خالص بودن به تمام وجود، چيز ديگر است.[2] .
[1] علم اليقين، ج 1، ص 49.
[2] مجموعه ي آثار، 2، (مقدمه اي بر جهان بيني اسلامي)، ص 135- 133.
دعوت شيخ جعفر شوشتري
مرحوم شيخ جعفر شوشتري آن سالهايي که آمده بود تهران و آن منبرهاي معروف را در تهران مي رفت، يک روز رفت بالاي منبر و گفت: ايها الناس! همه پيغمبران آمده اند شما را به توحيد دعوت کرده اند، من آمده ام شما را به شرک دعوت کنم. همه تعجب کردند که شيخ چه مي گويد! گفت: همه پيامبران آمده اند و گفته اند فقط خدا را بپرستيد، فقط براي خدا کار کنيد، من مي گويم يک کمي هم براي خدا کار کنيد، يعني اين که همه کارهايتان خالصانه براي غيرخدا نباشد.
کاري که خالصانه براي غيرخداست، مثل کاري است که آدم فقط براي دنيا مي کند و آن هيچ به خدا ارتباط ندارد. ولي انسان در قسمتي از کارها خدا را وسيله قرار مي دهد براي رسيدن به اميال نفساني خود، اين نوعي به در خانه خدا رفتن است. مثلا اين که من مي دانم خداست که سررشته کارهاي دنيا در دستش است، خداست که مي تواند مشکلات دنيايي مرا حل کند، اگر مشکلات دنيا نبود بطرف خانه ي خدا نمي رفتم. ولي حالا مي روم به در خانه ي خدا، اما براي حل مشکلات دنيا. شک ندارد که اين خودش نوعي شرک است. يعني يک پرستشي است که خدا از هدف بودن خارج شده است، وسيله شده است براي خواسته هاي نفساني، ولي خداوند متعال اين را بنحوي از انسان مي پذيرد. اين نوع شرکها که شرک خفي است را خداوند به نوعي از انسان مي پذيرد. يعني همان را که انسان مي خواهد، به انسان مي دهد، در آخرت هم همين گونه است. اگر انسان براي خواسته هاي اخروي عبادت را انجام مي دهد، خداوند متعال همان خواسته هاي اخروي را به او مي دهد. اما اين عبادت به آن معناي واقعي عبادت و پرستش خدا، که خدا پرستش شده باشد نيست. خدا آن وقت پرستش شده است که خدا براي خدا پرستش شده باشد. يعني اصلا پرستش حقيقي و اخلاص حقيقي، فقط و فقط آن است. بقيه اين ها درجاتي از شرک است ولي شرکهاي خفي است که اين شرکهاي خفي عقوبت در عالم آخرت ندارد.
حديث جالبي است که شرک در قلب انسان حرکت مي کند- «ان ربيب شرک في القلب اخفا من ربيب نمله سوداء علي صخرة سما في ليلة ظلما»- اين نشان مي دهد که توحيد خيلي دقيق است. يعني پيدايش مخفيانه شرک در قلب انسان، از انسان آن قدر مخفي مي ماند که مانند حرکت کردن مورچه سياه است در شب تاريک، روي سنگ سياه. مورچه سياه باشد، شب هم تاريک باشد و سنگ هم سياه باشد، آيا چشم او را مي بيند؟ بنابراين ما يک عبادت حقيقي داريم و يک عبادت مجازي. عبادت حقيقي همان است که- «الهي ما عبدتک خوفا من نارک ولا طمعا في جنتک بل وجدتک اهلا للعباده فعبدتک»[1] - سعدي چقدر اين را عالي آورده است، البته به صورت تمثيل است (در رابطه با عشق و علاقه سلطان محمود به اياز که به او ايراد مي گرفتند که اين چي دارد؟ چه شکل و زيبائي دارد؟)[2] .
مي گويد سلطان محمود سفري مي رفت و در سفرها معمولا صندوق جواهراتي با خود دارند، سلطان محمود دستور داده بود که عمدا اين صندوق را محکم نبندند. به يک دره اي مي رسد آنجا تعمدا اين بار را از روي شتر مي اندازد که اين صندوق بشکند و اين در و مرجان و جواهر قيمتي بريزد ته دره. گفت هر کس هر چه برداشت مال خودش، اين را گفت و شلاق زد به اسب و رفت. همه ريختند ته دره که يک جواهر يا گوهر قيمتي بدست آورند، نگاه کرد پشت سرش ديد فقط يک نفر مانده و آنهم اياز است، همه رفتند سراغ نعمت، گفت: زيغما چه آورده اي گفت هيچ! من خدمت را بر نعمت ترجيح دادم، اينجا که مي رسد گريزش را مي زند.
خلاف طريقت بود که اولياء
تمنا کنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خويشي نه در بند دوست
سلطان محمود مي خواست ثابت کند که آن چيزهايي که شما مي گوييد نيست يک نفر من را خالصانه و براي خودم مي خواهد آنهم اياز است. عبادت حقيقي اين است. ما نبايد غير اين را به حساب بياوريم، خداوند به فضل خودش اين شرکها را از ما پذيرفته است.[3] .
[1] نهج البلاغه، حکمت 29.
[2] متن اشعار در صفحه 99 همين کتاب نقل شده است.
[3] فطرت، ص 203- 200.
اخلاص، شرط قبولي اعمال
از مسائلي که درباره ي ارزش ايمان مطرح است اين است که آيا ايمان چه دخالتي در قبولي اعمال مي تواند داشته باشد؟
قبلا در ضمن نقل دلائل کساني که مي گويند اعمال خير کفار، مقبول درگاه خداست گفتيم که آنها مي گويند: چون حسن و قبح و نيک و بد عمل، ذاتي است، عمل نيک، چه از مؤمن باشد يا از کافر، ماهيتش نيک است و قهرا بايد مورد قبول حق تعالي واقع گردد؛ زيرا خوب از هر کس خوب است و بد از هر کس بد است و نسبت خداي متعال هم با همه ي بندگان يکي است.
اکنون مي گوييم آنچه در استدلال مذکور آورده شده است صحيح است ولي يک مطلب اساسي، اينجا مورد غفلت قرار گرفته است و ما براي بيان آن ناچاريم يکي ديگر از اصطلاحات فن اصول را بيان کنيم و آن اصطلاح اين است که حسن و قبح بر دو گونه است: فعلي و فاعلي.
نيت خوب، کار خوب
هر عملي دو جنبه و دو بعد دارد و هر يک از دو جنبه آن از نظر خوبي و بدي حسابي جداگانه دارد. ممکن است يک عمل از لحاظ يک بعد نيک باشد ولي در بعد ديگر نيک نباشد. عکس آن نيز ممکن است و نيز ممکن است يک عمل از لحاظ هر دو بعد نيک يا بد باشد.
اين دو بعد عبارت است از: شعاع اثر مفيد يا مضر عمل در خارج و در اجتماع بشر، و شعاع انتساب عمل به شخص فاعل و انگيزه هاي نفساني و روحي که موجب آن عمل شده است و عامل خواسته است به واسطه عمل و بوسيله قرار دادن عمل به آن هدفها و انگيزه ها برسد.
از نظر اول بايد ديد اثر مفيد و يا مضر عمل تا کجا کشيده شده است؟ و از نظر دوم بايد ديد که عامل، در نظام روحي و فکري خود چه سلوکي کرده و به سوي کدام مقصد مي رفته است؟
اعمال بشر از نظر شعاع اثر سودمند يا زيانبار، در دفتر تاريخ ثبت مي شود و تاريخ درباره آن قضاوت مي کند، آن را ستايش يا نکوهش مي نمايد؛ ولي از نظر شعاع انتساب با روح بشر، تنها در دفاتر علوي ملکوتي ثبت و ضبط مي شود. دفتر تاريخ، عمل بزرگ و مؤثر مي خواهد و چنين عملي را ستايش مي کند؛ ولي دفاتر علوي ملکوتي الهي علاوه بر اين جهت در جستجوي عمل جاندار است.
قرآن مي فرمايد:
«اَلَّذي خَلَقَ الْمَوتَ وَ الْحيوةَ لِيَبْلُوَکُمْ اَيُّکُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً».[1] .
«آنکه مرگ و زندگي را آفريد تا شما را در امتحان نيکوترين عمل و صواب ترين عمل قرار دهد».
فرمود «صواب ترين» عمل و نفرمود «بيشترين عمل» زيرا عمده اين است که بدانيم آنگاه که تحت تأثير انگيزه هاي روحي، عملي انجام مي دهيم گذشته از پيکر عمل که يک سلسله حرکات و سکنات است و داراي اثرها و ارزشهاي خاص اجتماعي است، از نظر معنوي واقعا و حقيقتا به سويي مي رويم و طي طريقي مي کنيم.
مطلب به اين سادگي نيست که هر چه هست «عمل» است، کار است، انرژي عضلاني است که مصرف مي شود و اما انديشه ها و نيتها، به اصطلاح ارزش مقدماتي دارد براي عمل، همه ذهنيت است و همه مقدمه است و عمل ذوالمقدمه، اساس، ذوالمقدمه است، مقدمه هر طور بود، بود. خير، اصالت فکر و نيت، از اصالت عمل کمتر نيست. اين گونه تفکر «اصالة العملي» که انديشه و نيت و عقيده را «اصيل» نمي شمارد و تحت عنوان «عينيت» و «ذهنيت» صرفا ارزش مقدمي برايش قائل است، يک تفکر مادي است. گذشته از اين که بطلان اين مکتب در جاي خود روشن است، قدر مسلم اين است که معارف قرآن را با اينگونه طرز تفکرها نمي توان توجيه کرد.
از نظر قرآن، شخصيت واقعي ما و «من» حقيقي ما همان روح ماست؛ روح ما با هر عمل اختياري، از قوه به سوي فعليت گام برمي دارد و اثر و خاصيتي متناسب با اراده و هدف و مقصد خود کسب مي کند؛ اين آثار و ملکات جزء شخصيت ما مي شود و ما را به عالمي متناسب خود از عوالم وجود مي برد.
پس حسن و قبح فعلي، يا خوبي و بدي اعمال، از نظر بعد اول بستگي به اثر خارجي آن عمل دارد؛ و حسن قبح فاعلي يا خوبي و بدي از نظر بعد دوم بستگي به کيفيت صدور آن از فاعل دارد. در حساب اول، قضاوت ما درباره ي يک عمل از لحاظ نتيجه ي خارجي و اجتماعي آن است؛ و در حساب دوم؛ قضاوت ما از نظر تأثير داخلي و رواني عمل در شخص فاعل است.
وقتي يک فرد، بيمارستاني به وجود مي آورد يا اقدام نيکوکارانه ي ديگري در امور فرهنگي يا بهداشتي يا اقتصادي يک کشور انجام مي دهد، شک نيست که عمل او از نظر اجتماعي و در مقياس تاريخ، خير است، يعني کار مفيد و نافع براي خلق خداست. در اين حساب تفاوتي نمي کند که هدف فاعل از ايجاد بيمارستان يا
مؤسسه ي خيريه ديگر چه باشد؟ خواه هدفش رياکاري و تظاهر و اشباع غرائز نفساني باشد يا انساني و عالي و غيرفردي و مافوق مادي، در هر صورت از لحاظ اجتماع يک مؤسسه خيريه بوجود آمده است. قضاوت تاريخ در مورد اعمال مردم هميشه از همين جنبه و در همين بعد است. تاريخ هرگز به نيت اشخاص کاري ندارد. وقتي سخن از شاهکارهاي هنر و صنعت در اصفهان به ميان مي آيد کسي کاري ندارد که مثلا پديدآورنده «مسجد شيخ لطف الله» يا «مسجد شاه» يا «سي و سه پل» چه نيتي و هدفي داشته است؛ تاريخ پيکر را مي بيند و نام عمل را «عمل خير» مي گذارد.
اما در حساب «حسن فاعلي» نظر به اثر اجتماعي و خارجي فعل نيست؛ در اين حساب نظر به نوع ارتباط عمل با فاعل است؛ در اين حساب مفيد بودن عمل کافي نيست براي اين که عمل، «عمل خير» محسوب گردد. در اينجا حساب اين است که فاعل با چه نيت و چه منظور و هدفي براي وصول به چه مقصدي اقدام کرده است. اگر فاعل، داراي نيت و هدف خير باشد و کار خير را با انگيزه ي خير انجام داده باشد کارش خير است يعني حسن فاعلي دارد و عملش دو بعدي است، در دو امتداد پيش رفته است: در امتداد تاريخ و زندگي اجتماعي بشري و در امتداد معنوي و ملکوتي؛ ولي اگر آن را با انگيزه ي ريا يا جلب منفعت مادي انجام داده باشد، کارش يک بعدي است، تنها در امتداد تاريخ و زمان پيش رفته ولي در امتداد معنوي و ملکوتي پيش نرفته است و به اصطلاح اسلامي عملش به عالم بالا صعود نکرده است؛ و به تعبير ديگر در اينگونه موارد، فاعل به اجتماع خدمت کرده و آن را بالا برده است ولي به خودش خدمت نکرده است بلکه احيانا خيانت کرده است، روحش به جاي اينکه با اين عمل، تعالي يابد و بالا رود تنزل يافته و سقوط کرده است.
البته مقصود اين نيست که حساب حسن فاعلي از حسن فعلي بکلي جداست و انسان از نظر نظام روحي و تکامل معنوي نبايد کاري به کارهاي مفيد اجتماعي داشته باشد، مقصود اين است که کار مفيد اجتماعي آنگاه از نظر نظام روحي و تکامل معنوي مفيد است که روح با انجام آن عمل يک سير و سفر معنوي کرده
باشد، از منزل خودخواهي و هواپرستي خارج شده و قدم به منزل اخلاص و صفا گذاشته باشد.
نسبت حسن فعلي به حسن فاعلي نسبت بدن به روح است. يک موجود زنده، ترکيبي است از روح و بدن؛ بايد در پيکر عملي که حسن فعلي دارد، حسن فاعلي دميده شود تا آن عمل زنده گردد و حيات يابد.
عليهذا دليل عقلي به اصطلاح «روشنفکرمآبان»- مبني بر اين که «خداوند با همه مخلوقاتش نسبت متساوي و يکسان دارد و از طرف ديگر حسن و قبح اعمال، ذاتي اعمال است؛ پس عمل خير از همه ي مردم يکسان است و لازمه ي اين دو «يکساني» اين است که پاداش اخروي مؤمن و غيرمؤمن يکسان باشد»- مخدوش است. در اين استدلال، عملها و نسبت يکسان خداوند با مخلوقات در نظر گرفته شده است اما «عامل» و شخصيت او و هدف و انگيزه و سير روحي و معنوي را که جبرا و قهرا موجب نايکساني عملها مي شود و فاصله اي در حد فاصله مرده و زنده ميان آنها بوجود مي آورد فراموش کرده اند؛ مي گويند: براي خدا چه فرق مي کند که آنکه عمل خير انجام مي دهد بشناسد يا نشناسد؟ با او آشنا باشد يا آشنا نباشد؟ عمل را براي رضاي او انجام داده باشد يا براي مقصودي ديگر؟ قصدش تقرب به خدا باشد يا نباشد؟
پاسخ اين است: براي خدا فرق نمي کند ولي براي خود آن شخص فرق مي کند، او اگر خدا را نشناسد و با او آشنا نباشد يک نوع سلوک روحي مي کند و اگر آشنا باشد نوعي ديگر. اگر آشنا نباشد عمل يک بعدي انجام مي دهد، عملش تنها حسن فعلي و حسن تاريخي مي يابد، ولي اگر آشنا باشد عمل دو بعدي انجام مي دهد و عملش حسن فاعلي و حسن ملکوتي نيز پيدا مي کند و دو بعدي مي گردد؛ اگر آشنا باشد خودش و عملش به سوي خدا بالا مي رود و اگر آشنا نباشد بالا نمي رود. به عبارت ديگر: براي خدا فرق نمي کند اما براي عمل فرق مي کند؛ در يک صورت، عمل، عملي مي شود زنده و صعود کننده به بالا و در صورت ديگر عملي مي شود مرده و هبوط کننده به پايين.
مي گويند خداي عادل و حکيم هرگز به جرم اين که بنده اي با او رابطه دوستي ندارد خط بطلان بر روي اعمال نيکش نمي کشد.
ما هم معتقديم که خداوند خط بطلان نمي کشد؛ اما بايد ببينيم آيا اگر کسي خداشناس نباشد عمل خير واقعي که هم حسن اثر داشته باشد و هم حسن ارتباط، هم از نظر نظام اجتماعي خوب باشد و هم از نظر روحي عامل، از او سر مي زند يا سر نمي زند؟ همه اشتباهات از آنجا پيدا شده است که ما مفيد بودن اجتماعي يک عمل را براي اين که آن عمل، «خير» و «صالح» محسوب گردد کافي فرض کرده ايم. مسلما اگر به فرض (البته فرض محال) کسي خدا را نشناسد و با عمل خود به سوي خدا بالا رود خدا او را بازنمي گرداند؛ اما حقيقت اين است که کسي که خدا را نمي شناسد حجابي را پاره نمي کند، طوري از اطوار نفس را طي نمي نمايد و به سوي ملکوت خدا بالا نمي رود تا عملش آن جهاني گردد و جنبه ي ملکوتي بيابد و صورتي پيدا کند که در آن جهان مايه ي بهجت و لذت و سرور و سعادت او گردد. مقبوليت عمل نزد پروردگار جز اين نيست که عمل اينچنين باشد.
[1] سوره ملک، آيه ي 2.
تفاوت قوانين الهي و قوانين بشري
يک تفاوت اصيل در ميان قوانين الهي و قوانين بشري همين است که قوانين الهي دو بعدي است و قوانين بشري يک بعدي. قوانين بشري به نظام روحي و تکامل معنوي فرد کاري ندارد. وقتي که يک دولت براي مصالح کشور، اقدام به وضع ماليات مي کند، هدفش فقط بدست آوردن پول و تأمين هزينه ي کشور است. دولت نظري ندارد که پرداخت کننده ماليات چه نيتي دارد؟ آيا با طيب خاطر و رضايت و از روي علاقمندي به دولت يا کشور ماليات مي دهد يا از روي ترس؟ هدف دولت تنها پول گرفتن است، حتي اگر پرداخت کننده در دلش فحش هم بدهد بازهم منظور دولت عملي شده است.
همچنين وقتي که براي دفاع از کشور، سربازاني را به زير پرچم احضار مي کند به نيت سربازان کاري ندارد؛ او مي خواهد سرباز در ميدان جنگ با دشمن نبرد کند؛
براي دولت تفاوتي ندارد که سرباز با رضا و ميل بجنگد يا از روي ترس از مسلسلي که پشت سرش قرار دارد، نبردش خودنمايي باشد، به انگيزه حماسه ها و تعصبهاي احمقانه باشد، يا از براي دفاع از حق و حقيقت؟
ولي در قوانين الهي چنين نيست؛ در اين قوانين، ماليات و سربازي بطور مطلق خواسته نشده است، بلکه توأم با نيت خالص و قصد قربت خواسته شده است. اسلام عمل با روح مي خواهد نه عمل بي روح. لهذا اگر مسلماني زکات خود را بدهد ولي شائبه ريا در آن باشد پذيرفته نيست؛ اگر به جهاد برود ولي براي خودنمايي باشد قبول نيست. قانون الهي مي گويد سرباز اجباري به درد من نمي خورد، من سربازي مي خواهم که روحا سرباز باشد، سربازي مي خواهم که نداي: «اِن اللَّهَ اشْتري مِنَ الْمُؤمنينَ اَنفُسَهُمْ وَ اَموالَهُم بِاَنّ لَهُمُ الْجَنَّةَ»[1] را پذيرفته باشد و صميمانه به آن لبيک بگويد.
از رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم در روايت متواتر ميان شيعه و سني رسيده است که:
«اِنَّماَ الاَعْمالُ بِالنّيّاتِ».[2] .
«همانا کارها وابسته به نيتهاست».
«لِکُلِّ امْرِءٍ مانَوي».[3] .
«براي هر کس همان است که آن را قصد کرده است».
«لاعَمَلِ اِلاّ بِنيّةٍ».[4] .
«هيچ عملي بدون نيت پذيرفته نيست».
در حديثي به اين شکل روايت شده است:
«اِنَّمَا الْاَعْمال بِالنِيَةِ وَ اِنَّمَا ِلامْرِءٍ مانَوي، فَمَنْ کانَتْ هِجْرَتُهُ الي اللّهِ وَ رَسولِهِ فَهِجرَتُهُ اِلَي اللّهِ وَ رَسوُلِهِ، وَ مَن کانت هِجرتُه لِدُنيا يُصيبُها اَوْ امْرَأَةٍ يَتَزَوَّجُها فَهِجرَتُهُ اِلي مَا هاجَرَ اِليهِ».[5] .
«همانا اعمال، وابسته به نيت است؛ براي انسان همان است که قصد کرده و هدف قرار داده است. هر کس بخاطر خدا و رسول هجرت کرده است، هجرتش به سوي خدا و رسول است؛ و هر کس به خاطر زني که با او ازدواج کند و يا بخاطر ثروتي که به چنگ آورد هجرت کرده است هجرتش به سوي همان خواهد بود».
امام صادق عليه السلام فرمود:
«کارتان را براي خدا قرار دهيد نه براي مردم، زيرا هر چه براي خداست براي خدا (به سوي خدا) است و هرچه براي مردم است به سوي خدا بالا نمي رود»[6] .
[1] سوره توبه، آيه ي 111.
[2] وسائل، ج 1، ص 8.
[3] وسائل، ج 1، ص 8.
[4] وسائل، ج 1، ص 8.
[5] صحيح مسلم، ج 6، ص 48.
[6] وسائل، ج 1، ص 11 - 12.
اخلاص، جان عمل
نيت، جان عمل است و همان طوري که تن آدمي شريف است به جان آدميت، شرافت عمل آدمي نيز بستگي به جان آن دارد. جان عمل چيست؟ جان عمل، اخلاص است.
قرآن کريم مي فرمايد:
«و ما اُمِرُوا اِلا لِيَعْبُدُوا اللهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدّينَ».[1] .
«مأموريت نيافتند جز اين که خدا را از روي اخلاص بپرستند».
[1] سوره بينه، آيه 5.
کيفيت يا کميت؟
از بحث گذشته نتيجه جالبي بدست مي آيد و آن اين که: آنچه در حساب خدا مايه ارزش اعمال است کيفيت است نه کميت. توجه نکردن به اين نکته سبب شده گروهي از مردم در برخي از اعمال فوق العاده با ارزش اولياء خدا وقتي که حجم اجتماعي آنها را کوچک ديده اند افسانه سازي کنند. مثلا درباره انگشتري که اميرالمؤمنين علي عليه السلام در حال رکوع به فقير دادند و آيه درباره اش نازل گشت گفته اند ارزش آن معادل خراج سوريه و شامات بوده است؛ و براي اين که مردم باور کنند، شکل روايت به آن داده اند. به نظر اينان شگفت بوده است که درباره انفاق يک انگشتر حقير، آيه اي عظيم از قرآن نازل شود؛ و چون نتوانسته اند اين معني را باور کنند افسانه سازي کرده بهاي مادي آن را بالا برده اند؛ فکر نکرده اند انگشتري که معادل خراج سوريه و شام باشد، در مدينه ي فقير و بيچاره، زينت بخش دست علي عليه السلام نخواهد بود. فرضا چنين انگشتري در دست علي عليه السلام مي بود او آن را به يک گدا نمي داد بلکه با چنان انگشتري مدينه را آباد مي کرد و همه بينوايان شهر را نجات مي داد.
عقل افسانه سازان درک نکرده است که عمل بزرگ در نزد خدا حسابي غير از حسابهاي مادي دارد؛ گويي ايشان پنداشته اند که گرانقيمت بودن انگشتر چشم خدا را - معاذالله - خيره کرده و او را وادار به تحسين کرده است که آفرين به علي، چه کار بزرگي انجام داد!
انعکاس اخلاص در ملکوت اعلي
نمي دانم اين کوته فکران، درباره قرصه هاي جويني که علي عليه السلام و خاندانش انفاق کردند و سوره «هَلْ اَتي» در شأن آنان نازل شد چه فکري کرده اند؟ لابد در آنجا هم مي گويند آرد آن نانها از جو نبوده مثلا براده ي طلا بوده است!
نه، چنين نيست. اهميت عمل علي عليه السلام و خاندانش از جنبه ي مادي که نظرهاي ما را جلب مي کند نيست؛ اهميت عمل آنان در اين است که عملي پاک و صد در صد خالص براي خدا بوده است، در آن حد از اخلاص که براي ما قابل تصور هم نيست، اخلاصي که در ملکوت اعلي انعکاس يافته و عکس العمل تمجيد و تحسين به وجود آورده است.
به قول «شيخ فريدالدين عطار نيشابوري»:
گذشته زين جهان وصف سنانش
گذشته زآنجهان وصف سه نانش
اهميت عمل آنان در اين بوده است که قرآن نقل کرده است:
«اِنَّما نُطْعِمُکُم لِوَجْهِ اللّهِ لانُريدُ مِنْکُم جَزاءً و لا شُکوراً».[1] .
«ما فقط به خاطر روي خدا به شما انفاق مي کنيم و پاداش يا تشکري از شما توقع نداريم».
اين زبان دل ايشان است که خداي آگاه فاش نموده است؛ يعني آنها با آن ايثار و آن گذشت، از خدا جز خدا نمي خواستند.
اين که قرآن کريم اعمال کافران را همچون سرابي پوچ و بي حقيقت دانسته است از اين جهت است که اعمال آنان ظاهري آراسته و فريبنده دارد ولي چون براي هدفهاي پست مادي فردي انجام شده نه براي خدا، چهره ي ملکوتي ندارد.
«زبيده» زن «هارون الرشيد»، نهري در مکه جاري ساخته است که از آن زمان تاکنون مورد استفاده زُوار بيت الله است. اين کار، ظاهري بسيار صالح دارد. همت زبيده اين نهر را از سنگلاخهاي بين طائف و مکه به سرزمين بي آب مکه جاري ساخت و قريب دوازده قرن است که حجاج تفتيده دل تشنه لب از آن استفاده مي کنند.
از نظر چهره ملکي، کار بس عظيمي است؛ ولي از نظر ملکوتي چطور؟ آيا ملائکه هم مانند ما حساب مي کنند؟ آيا چشم آنان هم به حجم ظاهري اين خيريه خيره مي شود؟
نه، آنها طوري ديگر حساب مي کنند. آنان با مقياس الهي، ابعاد ديگر عمل را مي سنجند؛ حساب مي کنند که زبيده پول اين کار را از کجا آورد؟ زبيده همسر يک مرد جبار ستمگر به نام هارون الرشيد بود که بيت المال مسلمين را در اختيار داشت و هر طور هوس مي کرد عمل مي نمود. زبيده از خود ثروتي نداشت و مال خود را صرف عمل خير نکرد؛ مال مردم را صرف مردم کرد؛ تفاوتش با ساير زناني که مقام او را داشته اند در اين جهت بود که ديگران مال مردم را صرف شهوات شخصي مي کردند و او قسمتي از اين مال را صرف يک امر عام المنفعه کرد. تازه مقصود زبيده از اين کار چه بوده است؟ آيا مي خواسته نامش در تاريخ بماند؟ يا واقعا رضاي خدا را در نظر داشته است، خدا مي داند و بس.
در اين حساب است که گفته شده زبيده را در خواب ديدند و از او پرسيدند که خدا با اين نهري که جاري ساختي با تو چه کرد؟ جواب داد تمام ثوابهاي آن را به صاحبان اصلي پولها داد.
[1] سوره دهر، آيه ي 9.
مسجد بهلول
مي گويند مسجدي مي ساختند، بهلول سر رسيد و پرسيد: چه مي کنيد؟ گفتند: مسجد مي سازيم. گفت: براي چه؟ پاسخ دادند: براي چه ندارد، براي رضاي خدا.
بهلول خواست ميزان اخلاص بانيان خير را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگي تراشيدند و روي آن نوشتند «مسجد بهلول»، شبانه آن را بالاي سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و ديدند بالاي در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»، ناراحت شدند؛ بهلول را پيدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات ديگران را به نام خودت قلمداد مي کني؟! بهلول گفت مگر شما نگفتيد که مسجد را براي خدا ساخته ايم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمي کند.
چه بسا کارهاي بزرگي که از نظر ما بزرگ است و در نزد خدا پشيزي نمي ارزد. شايد بسياري از بناهاي عظيم از معابد و مساجد و زيارتگاهها و بيمارستانها و پلها و کاروانسراها و مدرسه ها چنين سرنوشتي داشته باشند؛ حسابش با خداست.
وجهه ملکوتي عمل
نسبت دنيا و آخرت نسبت بدن و روح، يعني نسبت ظاهر به باطن است؛ دنيا و آخرت دو جهان کاملا مجزا و منفصل از يکديگر نيستند؛ عالم دنيا و آخرت و يا به تعبير ديگر ملک و ملکوت مجموعا يک واحد است همچون ورق کتاب که داراي دو صفحه است، و يا همچون سکه اي که دو طرف دارد. زميني که در دنيا هست،
همين زمين با چهره ملکوتي اش در آخرت پيدا مي شود. جمادات و نباتات دنيا با وجهه ملکوتيشان در آخرت ظاهر مي شوند. اساسا آخرت وجهه ملکوتي دنياست.
شرط اين که يک عمل، وجهه ملکوتي خوب و «علييني» پيدا کند اين است که با توجه به خدا و براي صعود به ملکوت خدا انجام بگيرد. اگر کسي معتقد به قيامت نباشد و توجه به خدا نداشته باشد،عمل او وجهه ملکوتي نخواهد داشت و به تعبير ديگر صعود به عليين نخواهد کرد. وجهه ملکوتي عمل وجهه بالاست و وجهه ملکي آن وجهه پايين است. تا عملي از راه نيت و از راه عقيده و ايمان، نورانيت و صفا پيدا نکند، به ملکوت عليا نمي رسد؛ عملي به ملکوت عليا مي رسد که روح داشته باشد. روح عمل همان بهره اخروي و ملکوتي آن است.
قرآن کريم چه زيبا مي فرمايد:
«اِليْهِ يَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ».[1] .
«به سوي او سخن پاک بالا مي رود و کردار شايسته بالا مي بردش».
اين آيه به دو گونه قابل تفسير است و هر دو گونه در کتب تفسير ذکر شده است: يکي اين که سخن پاک و اعتقاد پاک را کردار شايسته بالا مي برد؛ ديگر اين که سخن پاک و اعتقاد پاک، کردار شايسته را بالا مي برد و ملکوتي مي سازد. دو تفسير - که هر دو صحيح است و مانعي ندارد که هر دو مقصود باشد - مجموعا اين اصل را بيان مي کنند که ايمان در مقبوليت عمل و بالا رفتن عمل به سوي بالا تأثير دارد و عمل، در سيراب شدن ايمان و بالا رفتن درجه ايمان. اين اصل در معارف اسلامي اصل مسلمي است. استشهاد ما به اين آيه بنابر تفسير دوم است گو اين که- همچنانکه اشاره کرديم- از نظر ما مانعي ندارد که آيه کريمه در آن واحد ناظر به هر دو معني باشد.
به هر حال اشتباه است اگر بپنداريم اعمال کساني که ايمان به خدا و قيامت ندارند، به سوي خدا صعود مي نمايد و وجهه «علييني» پيدا مي کند.
اگر به ما بگويند که فلان کس از جاده شمال تهران خارج شد و در جهت شمال چند روز به سفر خود ادامه داد هرگز توقع نداريم که چنين کسي به قم و اصفهان و شيراز برسد؛ اگر کسي چنين احتمالي بدهد به او مي خنديم و مي گوييم اگر او مي خواست به قم و اصفهان و شيراز برود بايد از جاده جنوب تهران خارج شود و ادامه دهد.
محال است کسي به سوي ترکستان برود و به کعبه برسد.
بهشت و جهنم، دو غايت سير معنوي انسان است. در آن جهان هر کسي خود را در غايت مسير خود مي بيند، يکي بالاست و ديگري پايين، يکي اعلاعليين است و ديگري اسفل سافلين.
«اِنَّ کِتابَ الاَبْرارِ لَفي عِلّيّينَ».[2] .
«اِنَّ کِتابَ الفُجّارِ لَفي سِجّينٍ».[3] .
چگونه ممکن است کسي به سوي مقصدي حرکت نکند و يا به سوي مقصدي ضد آن مقصد حرکت کند و آنگاه به آن مقصد برسد؟! حرکت به سوي عليين، فرع آهنگ و اراده رسيدن به آن است و آهنگ و اراده ي، فرع معرفت و اعتقاد از يک طرف و تمکين و تسليم از طرف ديگر است. از آنکه به چنين مقصدي اعتقاد ندارد يا تمکين و تسليم ندارد و بالاخره رغبتي به آن ندارد و به انگيزه رسيدن به آنجا کوچکترين گامي برنمي دارد چگونه مي توان توقع داشت که سر از آنجا در بياورد؟ بي شک هر راهي به مقصد خودش منتهي مي گردد؛ تا مقصد خدا نباشد به خدا منتهي نمي گردد.
قرآن کريم مي فرمايد:
«مَنْ کانَ يُريدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُريدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْليها مَذْمُوماً مَدْحُوراً. و مَنْ اَرادَ الاخِرَةَ و سعي لَها سَعْيَها و هُوَ مُؤْمِنٌ فَاولئِکَ کانَ سَعْيُهُمْ مَشْکُوراً».[4] .
«هر کس (فقط) طالب دنياي نقد باشد، آن مقدار که بخواهيم به آنان که بخواهيم مي دهيم، سپس براي وي جهنم را قرار داده ايم که نکوهيده و رانده شده وارد آن مي گردد. و هرکس خواهان آخرت باشد و کوشش شايسته آن را انجام دهد، پس کوشش آنان مورد قدرداني قرار خواهد گرفت».
يعني اگر کسي سطح فکرش از دنيا بالاتر نباشد و هدفي عاليتر از دنيا نداشته باشد، محال است که به هدف عالي اخروي نائل گردد؛ و لطف و کرم ما و خدايي ما ايجاب مي کند که از همان هدف دنيايي که خواهان آن است به او بهره اي بدهيم.
در اينجا نکته اي هست: جهان دنيا، جهان طبيعت و ماده است، جهان علل و اسباب است، علل و اسباب دنيوي با هم در تزاحم و جنگند؛ در اين دنيا «قسر» هم وجود دارد؛ لهذا کسي که هدفش دنيا باشد، تضميني ندارد که صد در صد به مقصود برسد. تعبيري که قرآن کريم براي تفهيم اين نکته انتخاب فرموده است اين است:
«هر قدر بخواهيم، به هر کس بخواهيم مي دهيم».
ولي آنکس که در نظام روحي خودش هدف عالي تري دارد و دل به هدفهاي کوچک نقد نداده است و به سوي هدف الهي گام برمي دارد و با ايمان جلو مي رود، البته وي به هدف خواهد رسيد زيرا خداوند ارجگزار است، کار نيکي را که تقديم او گردد مي پذيرد و مزد مي دهد.
در اينجا سعي و کوشش هم شرط است زيرا محال است که کسي بي گام برداشتن، راهپيمايي کند و به هدف برسد.
سپس در آيه بعد مي فرمايد:
«کُلاً نُمِدُّ هؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ ربِّکَ، و ما کانَ عَطاءُ رَبِّکَ مَحْظُوراً».[5] .
«ما همه را، هم اين گروه را و هم آن گروه را، از فيض پروردگارت مدد مي کنيم؛ فيض پروردگار تو از کسي دريغ نشده است».
يعني ما فياض علي الاطلاقيم و جهان را مستعد فعاليت ساخته ايم؛ هر کسي هر تخمي که بپاشد آن را به ثمر مي رسانيم؛ هر کس که به سوي هدفي رهسپار است او را به هدفش مي رسانيم.
حکماي الهي مي گويند: واجب الوجود بالذات واجب من جميع الجهات و الحيثيات است: لهذا واجب الفياضيه است؛ از اين رو هر کس طالب هر چه باشد، خدا او را مدد مي کند. چنين نيست که اگر کسي طالب دنيا باشد خدا بفرمايد تو گمراه هستي و برخلاف ارشاد و هدايت ما عمل کرده اي پس ما تو را تأييد نمي کنيم. نه، چنين نيست؛ دنياطلب هم در دنياطلبي خويش در حدودي که اين سراي اسباب و علل و تمانع و تزاحم امکان مي دهد مورد تأييد و حمايت الهي است و از بذل و بخشش بي دريغ او بهره مند مي گردد.
به عبارت ديگر: جهان، سرزمين مستعد و مناسبي است براي کاشتن و روييدن و رشد کردن و درو کردن، بستگي دارد به اين که انسان چه بذري براي رشد و پرورش انتخاب کند و چه محصولي بخواهد بدست آورد؛ هر بذري انتخاب کند همان بذر عينا در مزرعه مستعد و مناسب اين جهان رشد داده مي شود.
بلي، يک حمايت مخصوص از براي اهل حقيقت است که رحمت رحيميه ناميده مي شود؛ دنياطلبان از اين رحمت محرومند، زيرا خواهان آن نيستند. ولي رحمت رحمانيه خدا در تمام مردم و در تمام مسيرها علي السويه جريان دارد. به قول سعدي:
اديم زمين سفره عام اوست
بر اين خوان يغما چه دشمن چه دوست
از آنچه در اين بحث گفته شد، قسمتي از مسائل مورد بحث حل مي گردد.
روشن ساختيم که حسن فعلي براي پاداش اخروي عمل کافي نيست، حسن فاعلي هم لازم است؛ حسن فعلي به منزله تن و حسن فاعلي به منزله روح و حيات است؛ و بيان کرديم که ايمان به خدا و روز رستاخيز، شرط اساسي و لازم حسن فاعلي است و اين شرطيت يک شرطيت قراردادي نيست، يک شرطيت ذاتي و تکويني است مانند شرطيت هر راه معين براي مقصد معين.
در اينجا اشاره به يک نکته لازم است و آن اين که ممکن است کسي بگويد براي حسن فاعلي ضرورت ندارد که حتما قصد تقرب به خداوند در کار باشد؛ اگر کسي عمل خيري را به انگيزه ي وجدان و به خاطر عطوفت و رحمتي که بر قلبش مستولي است انجام دهد، کافي است که عمل او حسن فاعلي پيدا کند. به عبارت ديگر انگيزه انسان دوستي براي حسن فاعلي کافي است؛ همين که انگيزه انسان «خود» نباشد حسن فاعلي پيدا مي کند اعم از اين که انگيزه «خدا» باشد يا «انسانيت». اين نکته قابل تأمل است. در عين اين که ما مطلب بالا را تاييد نمي کنيم- که فرقي نيست ميان اين که انگيزه خدا باشد يا انسانيت- و اکنون نمي توانيم وارد اين بحث عميق شويم، در عين حال جدا هرگاه عملي به منظور احسان و خدمت به خلق و به خاطر انسانيت انجام گيرد در رديف عملي که انگيزه اش فقط «براي خود» است، نيست. البته خداوند چنين کساني را بي اجر نمي گذارد.[6] .
[1] سوره فاطر، آيه ي 10.
[2] سوره مطففين، آيه ي 18.
[3] سوره مطففين، آيه ي 7.
[4] سوره اسراء، آيه ي 19- 18.
[5] سوره اسراء، آيه ي 20.
[6] مجموعه آثار، (عدل الهي)، ص 307.
آثار خلوص نيت
رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم جمله اي دارد که آن جمله را، هم شيعه و هم اهل تسنن روايت کرده اند و از مسلمات است. مي فرمايد:
«مَنْ اَخْلَصَ لِلّهِ اَرْبَعينَ صَباحاً جَرَتْ يَنابيعُ الْحِکْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلي لِسانِهِ».[1]
هر کس چهل شبانه روز، خود را براي خدا خالص کند؛ يعني چهل شبانه روز هيچ انگيزه اي در وجود او جز رضاي حق حاکم نباشد؛ حرف بزند براي رضاي خدا، سکوت کند براي رضاي خدا، نگاه کند و نگاهش را ببندد براي رضاي خدا، غذا بخورد براي خدا، بخوابد و بيدار شود براي خدا، يعني آن چنان برنامه اش را تنظيم کند و آن چنان روح خود را اصلاح کند که اساسا جز براي خدا براي چيز ديگري کار نکند، يعني بشود ابراهيم خليل الله: «اِنَّ صَلوتي و نُسُکي و مَحْيايَ وَ مَماتي لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ».[2] نمازم، عبادتم و بلکه زندگي و مردنم، لله و براي اوست؛ آري، پيغمبر فرمود اگر کسي موفق شود چهل شبانه روز هوي و هوس را به کلي مرخص کند و در اين چهل شبانه روز جز براي خدا، کاري نکند و جز براي او زنده نباشد، چشمه هاي معرفت و حکمت از درونش مي جوشد و بر زبانش جاري مي شود.[3] .
حافظ با آن زبان رمزي شيرين خود، همين حديث را معني مي کند. مي گويد:
سحرگه رهروي در سرزميني
همي گفت اين معما با قريني
که اي صوفي شراب آنگه شود صاف
که در شيشه بماند اربعيني
باز پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود:
«لولا اَنَّ الشَّياطينَ يَحومونَ حَوْلَ قُلُوبِ بَني ادَمَ لَنَظَرُوا اِلي مَلَکوتِ السَّمواتِ».[4] .
«اگر نه اين است که شياطين گرد دلهاي فرزندان آدم حرکت مي کنند و غبار و تاريکي ايجاد مي کنند، بني آدم مي توانست با چشم دل، ملکوت را مشاهده کند».[5] .
[1] سفينه البحار، ماده خلص.
[2] سوره انعام، آيه 162.
[3] انسان کامل، ص 178.
[4] محجة البيضاء، ج 2، ص 125.
[5] انسان کامل، ص 179.