■ انگیزه در عبادت
انگيزه عبادت
در باب عبادت مسألهاي وجود دارد که حتما بايد آن را ذکر کنيم و آن اين است که ممکن است کسي بگويد که اتفاقا در اديان - و لااقل در اسلام که اکنون مورد بحث ماست، عليرغم اين که دين و مذهب است و بايد در آن، حس نيايش و پرستش تقويت شده و پرورش يافته باشد- هيچ عنايتي به اين حس نيست. آن عبادتي که در اديان آمده است، به حس نيايش کاري ندارد، يا به طمع کار دارد که بايد با آن مبارزه کرد، و يا به ترس کار دارد که با آن هم بايد مبارزه کرد.
عبادت در اديان جز معامله چيزي نيست، زيرا اديان افراد را وادار مي کنند به عبادت، براي بهشت يا براي فرار از جهنم. حال اگر کسي بيايد نماز بخواند براي بهشت؛ بهشت يعني چه؟ بهشت يعني جايي که در آنجا انواع لذتها هست: حور هست، قصور هست، «جَنّاتٌ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الاَنْهار» هست، ميوههاي بهشتي و غذاهاي لذيذ بهشتي هست، شرابهاي بي مستي و بي دردسر بهشتي هست و انواع لذتهايي که بشر نمي تواند تصور بکند. بنابراين کسي که از لذت دنيا چشم مي پوشد براي لذت آخرت، او نه تنها خداپرست نيست و حس نيايش خود را تقويت نمي کند، بلکه يک آدمي است که از دنياپرست ها ماديتر است زيرا يک نفر دنياپرست، قانع شده به همين لذات محدود مادي؛ ولي او يک آدم حسابگري است، ميبيند اگر بخواهد سي چهل سال عمر اين دنيا را به اين لذتها بگذراند، قابل نيست، بالاخره تمام مي شود، مي گويد اين سي چهل سال را هر طور هست دندان روي جگر مي گذاريم براي اين که برويم در آنجا ابدالآباد به همين لذتهايي که اينجا رها کردهايم برسيم. پس محرک او در اين کار طمع است و غير از اين چيزي نيست. آن کسي هم که براي فرار از دوزخ معصيت نمي کند همين طور است. عبادت مي کند يا ترک لذت مادي مي کند براي اين که عقوبت نشود. باز امري است که از حدود منفعت جويي بيرون نيست. بنابراين در اديان [به حس نيايش انسان توجه نشده است]. اين را مخصوصا مسيحيها نسبت به اسلام خيلي ايراد مي گيرند که در قرآن به نعمتهاي مادي زياد توجه شده. شايد آنها در تعبيرات خود مي گويند که قرآن توجهش فقط به نعمتهاي مادي آن دنياست و بنابراين به «حس نيايش» که «روانشناسي» آن را به عنوان يک حس عالي مي شناسد، توجه نکرده، برعکس به طمع انسان توجه کرده است.
اين ايراد البته ايراد واردي نيست. اولا همه ميدانيم که از نظر اسلام عبادت، درجات و مراتبي دارد، يک درجه اش عبادت به خاطر طمع بهشت است، و يک درجه ي آن عبادت براي ترس از جهنم است، و بالاتر از اين، درجات ديگر عبادت است که هدف آن عبادتها نه بهشت است و نه جهنم. در خود قرآن به اين مطلب توجه شده و در کلمات پيغمبر اکرم و ائمه اطهار اين قدر در اين زمينه هست که الي ماشاء الله. از همه معروفتر جملهاي است که در نهج البلاغه و در کلمات حضرت رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم و حضرت امام صادق عليه السلام هست و به هر حال جملهاي است که مال امروز نيست.
از تأليف نهج البلاغه به وسيله سيد رضي هزار سال مي گذرد تا چه رسد به زمان حضرت امير. اميرالمومنين عليه السلام ميفرمايد:
«اِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللّهَ طَمَعاً فَتِلْکَ عِبادَةُ التُّجّارِ، وَ اِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللّهَ خَوْفاً فَتِلْکَ عِبادَةُ العَبيدِ، و اِنَّ قَوْماً عَبَدُوااللّهَ شُکْراً (حُبّاً)[1] فتِلْکَ عِبادَةُ الاَحْرارِ»[2] .
«گروهي از مردم خدا را عبادت مي کنند براي طمع بهشت. اين عبادت، از نوع تجارت است. تجارت پيشگي و معاملهگري است؛ در اينجا کار ميکند براي اين که در آنجا سودي ببرد. و گروهي عبادت ميکنند از ترس جهنم. اين ها کارشان شبيه کار بردگان است که از ترس شلاق ارباب کار ميکنند. و قوم ديگر عبادت ميکنند نه بخاطر بهشت و نه بخاطر ترس از جهنم، بلکه سپاسگزارانه؛ يعني خداي خودش را ميشناسد، خدا را که شناخت، آنچه دارد، همه را از خدا ميبيند، و چون همه چيز را از خدا مي بيند، حس سپاسگزاري، او را وادار به عبادت ميکند، يعني اگر نه بهشتي باشد و نه جهنّمي، همان شناختنش خدا را و حس سپاسگزاريش او را وادار به عبادت ميکند، و اين عبادت احرار است، عبادت آزادگان».
آن اولي بنده ي طمع خودش است، دومي بنده ي ترس خودش است، سومي است که از قيد طمع و ترس آزاد است و فقط بنده ي خداست.
به همين مضمون حديث معروفي هست که حتما اين را هم شنيدهايد که پيغمبر خدا شبها زياد به عبادت برميخاست و به نص قرآن مجيد گاهي دو ثلث شب، گاهي نصف شب، و گاهي ثلث شب را عبادت ميکرد.[3] .
عايشه که ميديد پيغمبر اينهمه از وقت شب را به عبادت ميايستد- که در يک وقت آن قدر پيغمبر اکرم روي پاي مبارکشان به عبادت ايستاده بودند که پاهايشان ورم کرده بود- روزي گفت: آخر تو ديگر چرا اين قدر عبادت ميکني؟ تو که خدا دربارهات گفته: «لِيَغْفِرَ لَکَ اللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّر»[4] خدا که به تو تأمين داده. فرمود: «اَفَلا اَکُونُ عَبْداً شَکُوراً»؟ آيا همه عبادتها فقط براي ترس از جهنم و براي بهشت بايد باشد؟ آيا من بنده ي سپاسگزار نباشم؟
از جمله کلمات پيغمبر اکرم در باب ارزش معنوي عبادت اين است که: «اَفْضَلُ النّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبادَةَ وَ عَانَقَها وَ باشَرَها بِجَسَدِهِ و تَفَرَّغَ لَها».
«بهترين مردم آن کسي است که به پرستش و نيايش عشق بورزد».[5] .
همچنين حضرت رسول مي فرمايند: «طُوبي لِمَنْ عَشِقَ الْعِبادَةَ» خوشا به حال کسي که به عبادت عشق بورزد، عبادت به صورت معشوقش در بيايد «وَ اَحَبَّها بِقَلْبِهِ» و از صميم قلب عبادت را دوست داشته باشد «وَ باشَرَها بِجَسَدِهِ» و با بدنش به آن بچسبد. مقصود اين است که عبادت فقط يک ذکر قلب به تنهايي نيست؛ خود عبادت عملي: رکوع کردن، سجود کردن، قنوت کردن، نوعي عشق ورزي عملي است. «وَ تَفَرَّغَ لها» («تفرغ» از ماده ي فراغ است) خودش را فارغ کند براي عبادت، خالي کند از همه چيز جز عبادت، يعني آن وقتي که به عبادت ميايستد، ديگر هيچ خيالي، هيچ خاطرهاي، هيچ فکري در قلبش نيايد، فقط او باشد و خدا، قلبش خالي بشود براي خدا؛ و روح عبادت هم همين است. روح عبادت ذکر است (به اصطلاح ديني) يعني ياد خدا، منقطع شدن، بريده شدن، که در لحظه ي عبادت انسان از غير خدا بريده شود و فقط و فقط او باشد و خداي خودش، گويي غير از او و خدا چيزي در عالم وجود ندارد. اين همان حالتي است که شعراي عرفاني از آن تعبير به «حضور» مي کنند. شعر معروف حافظ ميگويد:
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم اليقيني
حافظ به اين مسأله ي حضور و خلوت (به معني خلوت قلب) توجه داشته است. اگر ميبينيد افرادي به خلوت ظاهري اهميت مي دهند، مقدمه است براي اين که خلوت قلب پيدا شود. بعد که خلوت قلب پيدا شد، انسان بايد بيايد در اجتماع که کار اجتماعيش را انجام دهد ولي خلوت قلبش را هم داشته باشد. گويا ناپلئون گفته است که «مغز من مثل اين کشوهاي عطاري است، هر کدام را که بخواهم، بيرون ميکشم، و هر کدام را که بخواهم ميبندم». انسان بايد اين حالت را داشته باشد که در حال عبادت بتواند با خداي خودش خلوت کند. حافظ در يک شعرش ميگويد:
بر سر آنم که گر زدست برآيد
دست به کاري زنم که غصه سرآيد
خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
بعد شکايت مي کند- و شايد در واقع از خودش شکايت مي کند- از رفتن گاه به گاه پيش حکام زمان خودش، و ميگويد:
صحبت حکام، ظلمت شب يلداست
نور زخورشيد جوي بو که برآيد
بر در ارباب بي مروت دنيا
چند نشيني که خواجه کي بدر آيد
کلمه ي «گدايي» را اينها زياد بکار ميبرند. مقصودشان از «گدايي» فقر نزد مرشد کامل است، آن که اين فقير است به او. فقير به خداست ولي چون اين ها اعتقاد خيلي زيادي دارند که انسان بدون مربي به جايي نميرسد، وقتي ميگويند «گدايي» يعني گدايي نزد يک انسان کامل. ميگويد:
ترک گدايي مکن که گنج بيابي
از نظر رهروي که در گذر آيد
صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آيد
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به برآيد
به هر حال، وَ تَفَرَّغَ لَهَا. خوشا به حال آن کسي که در عبادت، حالت فراغ و حالت خلوت برايش رخ بدهد؛ خلوت واقعي. بعد ميفرمايد: «فَهُوَ لا يُبالي عَلي ما اَصْبَحَ مِنَ الدُّنْيا عَلي عُسْرٍ اَمْ عَلي يُسْرٍ».[6] اگر کسي به اين مرحله رسيد،ديگر سختي و سستي دنيا برايش عليالسويه ميشود. مقصود اين است که اگر کسي به اين لذت برسد، ديگر سختي و رنج دنيا اصلا برايش مفهوم ندارد؛ اگر بخواهند او را در زير شکنجه هم قرار دهند، بخواهند پرسش هم بکنند، واقعا اهميتي نميدهد. سختي و سستي دنيا براي مردمي مسأله مهم است که به لذت عبادت نائل نشدهاند. اگر کسي به لذت عبادت نائل شود، ديگر اين مسائل برايش مطرح نيست.
در نظر ما خيلي عجيب و شگفت است که چگونه علي بن ابيطالب آنطور در دنيا زندگي مي کرد. ولي او در عبادتش به جايي رسيده بود که به موجب آن، سختيها و سستيها اصلا برايش نمي توانست مطرح باشد.[7] .
حال بياييم سراغ همان عبادتي که براي بهشت يا از ترس جهنم است. آيا واقعا اين عبادت، بي ارزش است؟ آيا اين همانطور که گفته اند يک شکم پرستي بزرگ است؟ يک دامن پرستي بزرگ است؟ يک طمع بزرگ است؟ و صد درجه از دنياپرستي بدتر است؟ نه، کوبيدن آن به اين شکل درست نيست.
شک ندارد که عبادت براي بهشت و عبادت از ترس جهنم، ارزش آن عبادتهايي را که گفتيم ندارد، ولي بي ارزش هم نيست و براي يک عده مردم، يک درجه ي عالي است. چون فرق است ميان اين که يک کاري را انسان بکند مستقيم براي يک طمعي، [و اين که در انجام آن کار، خدا را واسطه قرار دهد]. مثل اين که انسان يک وقت مستقيم مي رود دنبال پول؛ اين، صددرصد پول پرستي است؛ و يک وقت پول مي خواهد اما همين پول را از خدا مي خواهد، مي رود پيش خدا و اين پول را از او طلب مي کند. اين خيلي فرق مي کند که يک کسي اصلا رابطهاش را با خدا قطع مي کند، مستقيم مي رود دنبال پول؛ و يک کس ديگر راهش را اين طور انتخاب مي کند، مي گويد خداي ما يک دستورهايي دارد، من مطابق دستور او عمل مي کنم و از او مي خواهم که به من پول بدهد. باز اين خودش يک درجه ي پرستش خداست، رفتن پيش خداست، ولو رفتن پيش خدا براي پول؛ ولي با نرفتن پيش خدا تفاوت مي کند. رفتن پيش خدا براي خدا البته ارزش بسيار عالي دارد. رفتن پيش خدا براي يک چيزي، و چيزي از او خواستن، باز هم رفتن پيش اوست، باز هم تا حدي قلب انسان روشن مي شود، انسان صفايي پيدا مي کند، از غير خدا غفلت مي کند و متوجه او مي شود؛ اين قطعا خودش يک درجهاي از پرستش است ولو درجه ضعيفي باشد.
بنابراين، اين عبادتها را هم صددرصد نمي شود نفي کرد، و بلکه چون همه ي مردم در درجه ي بالا نيستند، اکثر مردم را اگر ما بخواهيم تربيت بکنيم به طوري که نظام زندگي دنياشان درست شود و به خدا هم نزديک شده باشند، از همين راه بايد وارد شويم، و يا لااقل افراد را در ابتدا از اين راه بايد وارد کرد، و بعد بالاتر برد. و علت اين که در قرآن به امور مادي زياد عنايت شده است همين است. البته در قرآن «رِضْوانٌ مِنَ اللّهِ اَکْبَرُ»[8] هم هست. وقتي که ذکر مي کند: «جَنّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِها الاَنْهارُ» بهشتها و باغهايي که در پايين آن باغها نهرها جاري است، بعد مي گويد: «و رِضْوانٌ مِنَ اللّه اَکْبَرُ» و کمي خشنودي خدا، از همه ي اين ها بالاتر و بزرگتر است. يعني آن کسي که مي خواهد خدا را به خاطر خشنوديش عبادت کند، او چيز ديگري است. ولي مشتري «رضوان من اللّه اکبر» طبعا همه ي مردم نيستند، يک اقليت مترقي مشتري آن هستند. براي اکثريت مردم، راه عملي همين است که از بهشتهايي که در آنها [لذات] جسماني است سخن به ميان آيد. البته قرآن که اين را گفته، نه فقط براي اين است که مردم تربيت شوند؛ قرآن خودش مي گويد هرگز در کلام ما باطل و دروغ ولو دروغ مصلحتي نيامده العياذ باللّه کسي خيال کند که قرآن که اين ها را گفته، خواسته مردم را وادار به کار نيک کند، هدف خوب دارد و براي هدف خوب هرگونه حرفي را مي شود زد- لا يَأْتيهِ الْباطِلُ مِن بَينِ يَدَيْهِ- محال است در سخن خدا يک دروغ و يک باطل بيايد ولو آنکه خيال کنيد آن دروغ و باطل براي يک مصلحت اجتماعي است. نه، [سخن قرآن درباره ي لذات جسماني بهشت] حقيقتي است. اصلا اکثر مردم از اين حد جسمانيت و شهوات جسماني بالاتر نمي روند و به همين جهت، نشئه شان چنين نشئهاي است. آنهايي که بالاتر مي روند، مي روند در نشئه ي بالاتر از بهشت جسماني.[9] .
[1] روايتها مختلف است، در نهجالبلاغه شکرا دارد، در کلمات پيغمبر يا ائمه حبا دارد.
[2] نهج البلاغه، حکمت 229، با کمي اختلاف در عبارت.
[3] لابد موارد فرق ميکرد، وقتهايي که کار زياد داشتند و گرفتاري بيشتر بود، کمتر، ولي از ثلث شب ديگر کمتر نبود، و در وقتي که فراغت بيشتري داشتند تا دو ثلث شب هم به طول ميانجاميد.
[4] سوره ي فتح، آيه 2.
[5] کلمه ي «عشق» در تعبيرات اسلامي خيلي کم آمده که بعضي ها اساسا روي همين جهت گفتهاند که اصلا اين کلمه را نبايد استعمال کرد و با استعمال زياد شعرا هم مخالفت ميکنند و ميگويند کلمه ي حب و دوستي را بايد به کار برد نه کلمه ي عشق. ولي ديگران جواب دادهاند که کلمه ي عشق در اصطلاحات ديني کم به کار رفته، نه اين که هيچ به کار نرفته. از جمله مواردي که به کار رفته، همين جاست که عرض کردم. يکي ديگر آن جمله ي معروفي است که نوشتهاند اميرالمؤمنين در وقتي که از صفين برميگشتند يا به صفين ميرفتند (ترديد از من است) به سرزمين کربلا که رسيدند، مشتي از خاک را برداشتند و بو کردند و بعد فرمودند: واهاً لَکِ اَيَّتُهَا التُّربَةُ (خوشا به تو اي خاک) ههُنا مُناخُ رُکّابٍ وَ مَصارِعُ عُشّاقٍ اينجا جايي است که با رهايي فرود خواهد آمد، سوارهايي به اينجا که ميرسند بارشان را فرود ميآورند؛ و اينجا خوابگاه عاشقاني است. بعد جملههايي فرمود که آن جملهها کاملا مي رساند که حضرت نظر به حادثه ي کربلا داشتهاند.
[6] کافي، ج 2، ص 83.
[7] تعليم و تربيت در اسلام، ص 327.
[8] سوره توبه، آيه 72.
[9] تعليم و تربيت در اسلام، ص 338.
روح عبادت
در اسلام، به عبادت، به آنچه که واقعا روح نيايش و پرستش است، يعني رابطه ي انسان و خدا، محبت ورزي به خدا، انقطاع به ذات پروردگار- که کاملترين عبادتهاست- توجه زيادي شده است. جمله ي معروف اميرالمؤمنين را همه شنيدهايم: «اَلهي ما عَبَدْتُکَ خَوْفاً مِنْ نارِکَ وَ لا طَمَعاً في جَنَّتِکَ بَلْ وَجَدْتُکَ اَهْلاً لِلْعِبادَةِ فَعَبَدْتُکَ»[1] خدايا! تو را پرستش نکردم به طمع بهشتت و نه از ترس
جهنمت، بلکه تو را چون شايسته ي نيايش و پرستش ديدم پرستش کردم.
دعاي کميل، از اول تا به آخر، همان نيايش به معني عالي است. شما در سراسر اين دعا نه بهشت مي بينيد نه ترس جهنّم، و اگر آمده، استطرادا به مناسبت بحث ديگري آمده است. دعاهاي اسلامي از مضامين عالي برخوردار است. از جمله دعايي است که در مفاتيح هم نقل شده به نام «مناجات شعبانيه» و در روايتي نقل شده که اميرالمؤمنين و امامان از اولاد او اين دعا را ميخواندهاند. دعايي است در سطح ائمه، يعني خيلي سطح بالاست. انسان وقتي اين دعا را مي خواند، مي فهمد که اصلا روح نيايش در اسلام يعني چه. در آنجا جز عرفان و محبت و عشق به خدا، جز انقطاع از غير خدا و خلاصه جز سراسر معنويت، چيز ديگري نيست؛ و حتي تعبيراتي است که براي ما تصورش هم خيلي مشکل است:
«اِلهي هَبْ لي کَمالَ الاِنْقِطاعِ اِلَيْکَ وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلوبِنا بِضياءِ نَظَرِها اِلَيْکَ حَتّي تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ سِواکَ فَتَصِلَ اِلي مَعْدِنِ العَظَمَةِ و تَصيرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ نُورِکَ الاَبْهَجِ فَاَکُونَ لَکَ عارِفاً و عَنْ سِواکَ مُنْحَرِفاً».
تصوّر اين معاني هم براي ما دشوار است.
«دعاي ابوحمزه» نيز همين طور است. همچنين مناجات پانزدهگانهاي از امام زين العابدين هست که به مناجات «خَمْسَةَ عَشَر» معروف است و در کتاب مفاتيح هست: مناجات خائفين، مناجات ذاکرين، مناجات طالبين... به قدري اينها عالي و لطيف و فوق العاده است که انسان حيرت مي کند، در خود نهج البلاغه در اين زمينه ها مطالب چقدر زياد است.[2] .
از نظر نهج البلاغه، عبادت تنها انجام يک سلسله اعمال خشک و بي روح نيست. اعمال بدني صورت و پيکره ي عبادت است، روح و معني چيز ديگر است؛ اعمال بدني آنگاه زنده و جاندار است و شايسته ي نام واقعي عبادت است که با آن روح و معني توأم باشد. عبادت واقعي نوعي خروج و انتقال از دنياي سه بعدي و قدم نهادن در دنيائي ديگر است، دنيائي که به نوبه ي خود پر است از جوشش و جنبش، و از واردات قلبي و لذتهاي خاص به خود.[3] .
وقتي به سراغ علي عليه السلام مي رويد، هنگامي که از کار مردم فارغ شده است. اوست و خداي خودش، اوست و خلوتش، اوست و راز و نيازهاي عاشقانه و عابدانه اش. باز هم خوشبختانه در نهج البلاغه است، آنجا که مي گويد: «اللّهمّ اِنّک آنَسُ الآنِسينَ لاَوْليائِکَ» خدايا تو از هر انيسي براي اولياء خودت انيستر هستي؛ يعني با هيچ انيسي مانند تو انس نمي گيرم، انيس من توئي. وقتي با هر که غير از تو هستم، با انيسي نيستم، تنها هستم؛ فقط وقتي با تو هستم حس مي کنم که با کسي هستم «وَ اَحْضَرُهُمْ بِالْکِفايَةِ لِلمُتَوَکّلينَ عَلَيْکَ» کساني که به تو اعتماد کنند، مي بينند از هر کس ديگر حاضرتري، براي اين که به سراغ کساني که به تو اعتماد مي کنند، مي روي «تُشاهِدُهُم في سَرائِرِهِم، و تَطَّلِعُ عَلَيْهِمْ في ضَمائِرِهِمْ، و تَعْلَمُ مَبْلَغَ بَصائِرِهِمْ» خدايا! تو دوستان و عاشقانت را در آن سر ضميرشان مشاهده مي کني و از باطن ضميرشان آگاهي؛ به مقدار عرفان و بصيرت آنها عالم و آگاهي و مي داني که اين ها در چه حد از بصيرت هستند. «فَاَسْرارُهُم لَکَ مَکْشُوفَةٌ، و قُلُوبُهُم اِليکَ مَلْهُوفَةٌ»[4] اسرارشان پيش تو پيداست و دلهاشان به سوي تو در پرواز است.
دعاي کميل را که دعاي علي عليه السلام است، در شبهاي جمعه بخوانيد. اين دعا از نظر مضمون در اوج عرفان است؛ يعني شما از اول تا آخر اين دعا را که بخوانيد، نه دنيا در آن پيدا مي کنيد و نه آخرت (مقصودم از آخرت همان بهشت و جهنم است). چه مي بينيد؟ مافوق دنيا و مافوق آخرت: خدا، روابط يک بنده ي خالص و پرستنده و واله و شيدا نسبت به ذات اقدس الهي، يعني حقيقت عبادت و خودش هم مي گويد عبادت حقيقي همين است. ببينيد علي عليه السلام در دعاي کميل با خداي خودش چگونه راز و نياز مي کند! چگونه مناجات مي کند! ببينيد زين العابدين عليه السلام در سحرهاي ماه رمضان در دعاي ابوحمزه چگونه با خداي خود راز و نياز و مناجات مي کند! اين، قدم اول مسلماني ماست؛ قدم اول ما اين است که به خداي خود نزديک شويم و با نزديک شدن به خداي خودمان است که آن وقت ساير مسؤليتهايمان و از آن جمله مسئوليتهاي اجتماعي را مي توانيم به خوبي انجام دهيم. کوشش کنيم که اين گرايشهاي يک جانبه را- که هميشه اسلام دچار اين درد گرايشهاي يک جانبه ي ملت خودش بوده است- کنار بگذاريم، تا دين دچار اين بيماري گرايش يک جانبه نشود.[5] .
[1] بحارالانوار، ج 41، باب 101، ص 14، با اندکي اختلاف.
[2] تعليم و تربيت در اسلام، ص 334.
[3] سيري در نهج البلاغه، ص 91.
[4] نهج البلاغه، خطبه ي 225.
[5] انسان کامل، ص 112.
شکل عبادت
زندگي بشر يک جنبههاي ثابت کلي دارد که حکم مدار حرکت را دارد و يک جنبه هاي متغير که حکم مراحل حرکت را دارد - همان طور که هر ستارهاي هم متحرک است هم ثابت؛ «متحرک است» يعني در دو لحظه در يک نقطه نيست، و «ثابت است» يعني مدارش (مسيرش) ثابت است، از مدار خودش يک ميليمتر هم تخلف نمي کند و در مدار خودش حرکت مي کند - آن شرايطي که مدار را در زندگي بشر تعيين مي کند يعني مسير حرکت را تعيين مي کند بايد ثابت بماند؛ اما اگر شرايطي است مربوط به مرحله ي زندگي، بايد تغيير کند. ما راجع به اسلام بايد ببينيم که آيا توجه اسلام به مسير و مدار زندگي بشر و به کادر زندگي و کادر حرکت است يا به مرحله ها؟
مي بينيم يک سلسله از قوانين معمولي ما قوانين مداري است نه قوانين مرحله اي. گفتيم که مقررات اسلام يا به روابط انسان با خدا مربوط است، يا به روابط انسان با خودش، يا به روابط انسان با طبيعت و يا به روابط انسان با افراد اجتماع.
در روابط انسان با خدا از آن جهت که مربوط به خدا مي شود هيچ گونه تغييري پيدا نميشود، و در آنچه هم که مربوط به انسان است آنچه که روح اين مطلب را تشکيل مي دهد باز تغيير نمي کند؛ بله در شکلش تغييراتي پيدا مي شود که تابع شرايط است و ما مي بينيم خود اسلام هم اين تغييرات را قائل شده است، مثل نماز؛ مي گويد نماز بخوانيد، ولي بعد مي گويد نماز ايستاده بخوانيد؛ اگر نمي توانيد، نشسته بخوانيد؛ نمي توانيد، به پهلوي راست بخوانيد؛ نمي توانيد، به پهلوي چپ بخوانيد؛ نمي توانيد، مستلقيا بخوانيد؛ آن را هم نتوانستيد با اشاره بخوانيد. هر چه که شرايط تغيير مي کند، هيکل نماز هم تغيير مي کند.
فقها معتقدند نماز «غرقي» واقعا نماز است نه چيزي به جاي نماز؛ يعني آدمي که در حال غرق شدن است و تلاش مي کند خودش را نجات بدهد و نمازش فقط صورت اشاره دارد- نه رکوع دارد، نه سجود، نه قرائت و نه چيز ديگر- نمازش واقعا نماز است. اصلا نماز يک ماهيتي است که افرادش اين قدر تغيير پيدا مي کند، شکل فردش اين قدر عوض مي شود؛ يعني رکوع و سجود و غيره شکل نماز است نه روح نماز؛ نماز دو رکعتي واقعا نماز است نه جانشين نماز چهار رکعتي، چنانکه نماز چهار رکعتي واقعا نماز است؛ يعني براي يک کسي نماز، چهار رکعت است، براي يک کسي دو رکعت؛ براي يک کسي نماز، ايستاده است، براي يک کسي نشسته؛ براي يک کسي نماز، با وضوست، براي يک کسي نماز، با تيمم است.
فقها مسأله اي دارند به نام «اجزاء» و آن اين است که آيا نمازي که ما به صورت اضطرار مي خوانيم، جانشين نمازي است که به صورت اختيار بايد بخوانيم يا نه؟ اگر خوانديم، بار ديگر بايد اعاده کنيم يا نه؟ مي گويند نه، اين نمازي که تو با تيمم به جاي آن نماز مي خواني، اين جور نيست که نماز نباشد و عجالتا چيز ديگري باشد بدل آن و خود نماز به گردنت مانده باشد. اصلا نماز آن آدم نماز با وضوست، نماز اين آدم نماز با تيمم؛ اين اگر با وضو باشد، برايش نماز نيست؛ و هر چه شرايط تغيير کند - چنانکه گفتيم - بعضي قسمتها که مربوط به بشر است، [در روابط انسان با خدا] تغيير مي کند که يک مثال عرض کرديم.
مثال ديگر سفر است. در قديم مي گفتند: «سفر چهار فرسخي سفر است» ولي امروز که شرايط تغيير کرده، اين شبهه پيش ميآيد که چرا سفر چهار فرسخ باشد؟ البته اين يک مسأله ي صددرصد قطعي نيست که مسافتي که در سفر روزه را بايد افطار کرد و نماز را بايد شکسته خواند حتما چهار فرسخ است؛ اين يک مسأله ي اجتهادي است و در فقه شيعه (احاديث شيعه) به سه عنوان بيان شده است[1] : پرسيده اند: انسان چه مقدار مسافرت کند نمازش شکسته مي شود؟ گاهي جواب داده اند: «مسير يک بريد[2] » مسافتي که يک بريد در يک روز مي رود، در بعضي روايات ديگر گفتهاند: «مَسيرَةُ يَوْمٍ» مسافرتي که يک روز وقت را اشغال مي کند.
فقها گفته اند يکي از اين سه تا ملاک است: يا چهار فرسخ ملاک است، يا مسير يک بريد و يا مسيرة يوم. احتمال بريد خيلي ضعيف است؛ يا يک روز مسافرت ملاک است يا هشت فرسخ رفت و آمد، و هشت فرسخ مساوي بوده با مسير يک روز.
حال اگر تغييري رخ داد؛ يعني مسير يک روز، ديگر هشت فرسخ نباشد، صد فرسخ، دويست فرسخ باشد، اين احتمال وجود دارد که آنچه که در سفر ملاک اصلي است، «مسيرة يوم» باشد؛ در آن روز که گفتهاند «هشت فرسخ» به اين جهت بوده که هشت فرسخ مصداق «مسيرة يوم» بوده است؛ پس اگر وسائل مسافرت تغيير کرد و «مسيرة يوم» از هشت فرسخ به هشتاد فرسخ و هشتصد فرسخ و هشت هزار فرسخ رسيد، ما بايد تابع مسيرة يوم باشيم. اگر کسي چنين حرفي بزند، اين حرف ضد اسلام نيست، يک حرف اجتهادي است.
بله، يک مطلب اينجا هست که فقها رويش اصرار زيادي نمي کنند و آن اين است که در مسائلي که اسلام بنايش بر تسهيل و سهولت و گذشت است، اين احتمال در کار مي آيد که چيزي که ولو براي عدهاي از مردم در يک زماني ملاک بوده، اين تسهيل را براي همه ي مردم در همه ي زمانها تعميم بدهند؛ چون بنابر سختگيري نيست؛ اگر بنابر سختگيري ميبود، مي گفتيم برويم دنبالش، ولي وقتي که بنابر تسهيل است، اين احتمال هست که نظر اسلام به اين باشد که همان مسافتي که براي مردمي که با پاي پياده مسافرت مي کنند «مسيرة يوم»، ملاک قرار بگيرد براي مردمي که با جمازه حرکت مي کردند و روزي پنجاه فرسخ طي مي کردند، يا با کشتي حرکت مي کردند و مسلم بيش از پيادهروي طي مي کردند، يا گاهي با اسبهاي تندرو که مبادله مي کردند و باز مسافت طي شده بيش از اين حرفها بوده است؛ يا مردمي که امروز با هواپيما و اتومبيل مسافرت مي کنند.[3] .
[1] در (فقه) اهل تسنن چهار فرسخ نمي گويند.
[2] نامه رسان.
[3] اسلام و مقتضيات زمان (2)، ص 112.
عبادت و عادت
علماي روانشناسي مي گويند: يک کار همين قدر که براي انسان عادت شد، دو خاصيت متضاد در آن به وجود مي آيد. هر چه که بر عادت بودنش افزوده شود و تمرين انسان زيادتر گردد، کار، سهلتر و ساده تر انجام مي شود.
يک ماشين نويس که به ماشين نويسي عادت مي کند، هر چه بيشتر عادت مي کند، کار، سريعتر و سهلتر برايش صورت مي گيرد؛ ولي هر چه بيشتر عادت مي کند، از توجهش کاسته مي شود، يعني از اين که اين عمل او يک عمل ارادي و از روي توجه باشد کاسته مي شود و به يک عمل غير ارادي نزديکتر مي گردد. خاصيت عادت اين است. اين که در اسلام به مسأله نيت تا اين اندازه توجه شده، براي جلوگيري از اين است که عبادتها آن چنان عادت نشود که به واسطه ي عادت، به يک کار طبيعي و غير ارادي و غير فکري و غير هدفي و کار بدون توجه که هدف درک نشود و فقط به پيکر عمل توجه گردد تبديل شود.
اين ها چيزهايي است که ما تنها در نماز اسلامي بدست مي آوريم و متوجه مي شويم که بسياري از برنامه هاي تربيتي به وسيله ي اين عبادت و در پيکر اين عبادت پياده مي شود، گذشته از اين که خود اين عمل، پرورش عشق و محبّت خدا و معنويت در انسان است، که اين روح عبادت است.[1] .
[1] تعليم و تربيت در اسلام، ص 197.
عبادت، زهد و عرفان
[بوعلي در فصل مقامات العارفين کتاب اشارات مي گويد:]
«المعرض عن متاع الدنيا و طيباتها يخص باسم الزاهد؛ و المواظب علي فعل العبادات من القيام و الصيام و نحوهما يخص باسم العابد؛ و المتصرف بفکره الي قدس الجبروت مستديما لشروق نور الحق في سره يخص باسم العارف و قد يترکب بعض هذه مع بعض».
«آنکه از تنعم دنيا روگردانده است «زاهد» ناميده مي شود، آنکه بر انجام عبادات از قبيل نماز و روزه و غيره مواظبت دارد به نام «عابد» خوانده مي شود، و آنکه ضمير خود را از توجه به غير حق بازداشته و متوجه عالم قدس کرده تا نور حق بدان بتابد به نام «عارف» شناخته مي شود، البته گاهي دو تا از اين عناوين يا هر سه در يک نفر جمع مي شود.»
پس نتيجه ي مطلب اين مي شود که «زهد» عبارت است از اعراض از مشتهيات دنيوي و «عبادت» عبارت است از انجام اعمال خاصي از قبيل نماز و روزه و تلاوت قرآن و امثال اينها و «عرفان مصطلح» عبارت است از منصرف ساختن ذهن از ماسوي الله و توجه کامل به ذات حق براي تابش نور حق بر قلب.
به نکته اي مهم در جمله اخير اشاره شده است، و آن اين که گاهي بعضي از اين ها با بعض ديگر مرکب مي شوند. پس ممکن است يک فرد در آن واحد هم زاهد باشد و هم عابد و يا هم عابد باشد هم عارف و يا هم زاهد باشد و هم عارف و يا هم زاهد باشد و هم عابد و هم عارف ولي شيخ توضيحي نداده است.
البته منظورش اين است که هر چند ممکن است يک فرد زاهد و يا عابد باشد اما عارف نباشد. ولي ممکن نيست که عارف باشد و زاهد و عابد نباشد.
توضيح مطلب اين است که ميان زاهد و عابد عموم و خصوص من وجه است، ممکن است فردي زاهد باشد و عابد نباشد و يا عابد باشد و زاهد نباشد و يا هم عابد باشد و هم زاهد چنانکه همه اين ها واضح است ولي ميان هر يک از زاهد و عابد، با عارف عموم و خصوص مطلق است يعني هر عارفي زاهد و عابد هست ولي هر زاهد و يا عابدي عارف نيست.
البته در قسمت بعد گفته خواهد شد که زهد عارف با زهد غير عارف دو فلسفه دارد، فلسفه زهد زاهد غير عارف يک چيز است و فلسفه زهد زاهد عارف چيز ديگر است، همچنانکه فلسفه عبادت عارف يک چيز است و فلسفه عبادت غير عارف چيز ديگر است.
بلکه روح و ماهيت زهد عارف و عبادت عارف با روح و ماهيت زهد و عبادت غير عارف متفاوت است.
«الزهد عند غير العارف معاملة ما کانه يشتري بمتاع الدنيا متاع الاخرة و عند العارف تنزه ما عما يشغل سره عن الحق و تکبر علي کل شيء غير الحق. و العبادة عند غير العارف معاملة ما کانه يعمل في الدنيا لاجرة يأخذها في الاخرة هي الاجر و الثواب و عند العارف رياضة مالهممه و قوي نفسه المتوهمة و المتخيلة ليجرها بالتعويد عن جناب الغرور الي جناب الحق...»
«زهد غير عارف نوعي داد و ستد است، گوئي کالاي دنيا را مي دهد که کالاي آخرت را بگيرد، اما زهد عارف، نوعي پاکيزه نگهداشتن دل است از هر چه دل را از خدا بازدارد. عبادت غير عارف نيز نوعي معامله است از قبيل کار کردن براي مزد گرفتن، گوئي در دنيا مزدوري مي کند که در آخرت مزد خويش را که همان اجر و ثوابهاست دريافت کند، اما عبادت عارف، نوعي تمرين و ورزش روح براي انصراف از عالم غرور و توجه به ساحت حق است تا با تکرار اين تمرين بدانسو کشيده شود.»
هدف عارف از عبادت
«العارف يريد الحق الاول لالشيء غيره و لا يؤثر شيئا علي عرفانه و تعبده له فقط لانه مستحق للعبادة و لانها نسبة شريفة اليه لا لرغبة اورهبة.»
«عارف حق (خدا) را مي خواهد نه براي چيزي غير حق، و هيچ چيزي را بر معرفت حق ترجيح نمي دهد، و عبادتش حق را تنها به خاطر اين است که او شايسته عبادت است و بدان جهت است که عبادت رابطه اي است شريف في حد ذاته نه به خاطر ميل و طمع در چيزي يا ترس از چيزي.»
مقصود اين است که عارف از نظر هدف «موحد» است، تنها خدا را مي خواهد ولکن او خدا را به واسطه نعمتهاي دنيوي و يا اخرويش نميخواهد، زيرا اگر چنين باشد، مطلوب بالذات او اين نعمتهاست و خدا مقدمه و وسيله است، پس معبود و مطلوب حقيقي همان نعمتها هستند و در حقيقت معبود و مطلوب حقيقي نفس است زيرا آن نعمتها را براي ارضاء نفس مي خواهد.
عارف هر چه را بخواهد به خاطر خدا مي خواهد او اگر نعمتهاي خدا را مي خواهد از آن جهت مي خواهد که آن نعمتها از ناحيه اوست و عنايت اوست، کرامت و لطف اوست. پس غير عارف خدا را به خاطر نعمتهايش مي خواهد و عارف نعمتهاي خدا را به خاطر خدا مي خواهد.
اينجا پرسشي پيش مي آيد که اگر عارف خدا را براي چيزي نميخواهد پس چرا او را عبادت مي کند؟ مگر نه اين است که هر عبادتي براي منظوري است؟ شيخ پاسخ مي دهد که هدف عارف و انگيزه عارف بر عبادت يکي از دو چيز است. يکي شايستگي ذاتي معبود براي عبادت يعني از آن جهت او را عبادت مي کند که او شايسته عبادت است. نظير اين که انسان کمالي در شخص يا شيئي مي بيند و او را مدح و ستايش مي کند، اگر بپرسند انگيزه تو از اين ستايش چيست؟ اين ستايش براي تو چه فائدهاي دارد؟ مي گويد من به طمع فائدهاي از اين شخص يا از اين شيء ستايش نکردم، فقط از آن جهت ستايشش کردم که او را به حق لايق ستايش ديدم، همه تحسينهاي قهرمانان در هر رشته اي از اين قبيل است.
هدف ديگر عارف از عبادت شايستگي خود عبادت يعني شرافت و حسن ذاتي عبادت است، عبادت از آن جهت که نسبت و ارتباطي است ميان بنده و خدا، کاري است درخور انجام دادن پس لازم نيست که الزاما هر عبادتي به خاطر طمعي يا ترسي باشد.
جمله معروفي که از علي عليه السلام نقل شده است که: «اِلهي ما عَبَدْتُکَ خَوْفاً مِنْ نارِک و لا طَمَعاً في جَنَّتِک بَلْ وَجَدْتُکَ اَهْلاً لِلْعِبادَةِ فَعَبَدْتُکَ». عبادت بخاطر شايستگي معبود را بيان مي کند.
عرفا روي اين مطلب زياد تکيه مي کنند که اگر هدف و مطلوب انسان در زندگي و يا در خصوص عبادات، غير از ذات حق چيزي باشد، نوعي شرک است، عرفان صد در صد بر ضد اين شرک است. در اين زمينه سخن هاي لطيف بسيار گفته اند. ما در اينجا به تمثيلي عالي و لطيف که «سعدي» در «بوستان» ضمن داستاني از
«محمود غزنوي» و «اياز» آورده است قناعت مي کنيم:
يکي خرده بر شاه غزنين گرفت
که حسني ندارد اياز اي شگفت
گلي را که نه رنگ باشد نه بو
دريغ است سوداي بلبل بر او
به محمود گفت اين حکايت کسي
بپيچيد زانديشه بر خود بسي
که عشق من اي خواجه بر خوي اوست
نه بر قد و بالاي دلجوي اوست
شنيدم که در تنگنايي شتر
بيفتاد و بشکست صندوق در
به يغما ملک آستين برفشاند
وز آنجا به تعجيل مرکب براند
سواران پي در و مرجان شدند
زسلطان به يغما پريشان شدند
نماند از وشاقان گردن فراز
کسي در قفاي ملک جز اياز
چو سلطان نظر کرد او را بديد
زديدار او همچو گل بشکفيد
بگفتا که اي سنبلت پيچ پيچ
زيغما چه آوردهاي؟ گفت هيچ
من اندر قفاي تو مي تاختم
ز «خدمت» به «نعمت» نپرداختم
سعدي پس از آوردن اين داستان منظور اصلي خود را اين طور بيان مي کند:
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خويشي نه در بند دوست
خلاف طريقت بود کاوليا
تمنا کنند از خدا جز خدا
تلقي عارفانه از عبادت
برحسب اين تلقي، مسأله ي کارگر و کارفرما و مزد به شکلي که ميان کارگر و کارفرما متداول است مطرح نيست و نمي تواند مطرح باشد. برحسب اين تلقي، عبادت نردبان قرب است، معراج انسان است، تعالي روان است، پرواز روح است به سوي کانون نامرئي هستي، پرورش استعدادهاي روحي و ورزش نيروهاي ملکوتي انساني است، پيروزي روح بر بدن است، عاليترين عکس العمل سپاسگزارانه ي انسان است از پديدآورنده ي خلقت، اظهار شيفتگي و عشق انسان است به کامل مطلق و جميل علي الاطلاق، و بالاخره سلوک و سير الي الله است.
برحسب اين تلقي، عبادت پيکري دارد و روحي، ظاهري دارد و معنيي، آنچه بوسيله زبان و ساير اعضاء بدن انجام مي شود پيکره و قالب و ظاهر عبادت است، روح و معني عبادت چيز ديگر است، روح عبادت وابستگي کامل دارد به مفهومي که عابد از عبادت دارد و به نوع تلقي او از عبادت و به انگيزهاي که او را به عبادت برانگيخته است و به بهره و حظي که از عبادت عملا مي برد و اين که عبادت تا چه اندازه سلوک الي الله و گام برداشتن در بساط قرب باشد.[1] .
اکنون براي اين که نوع تلقي «نهج البلاغه» از عبادت روشن شود به ذکر نمونه هايي از کلمات «علي» مي پردازيم و سخن خود را با جملهاي آغاز مي کنيم که درباره ي تفاوت تلقيهاي مردم از عبادت گفته شده است.
«انّ قوماً عبدوا اللّه رغبة فتلک عبادة التجّار، و انّ قوماً عبدوا اللّه رهبة فتلک عبادة العبيد، و انّ قوماً عبدوااللّه شکراً فتلک عبادة الاحرار.»
«همانا گروهي خدايرا به انگيزه ي پاداش مي پرستند، اين عبادت تجارت پيشگان است، و گروهي او را از ترس مي پرستند، اين عبادت برده صفتان است، و گروهي او را براي آنکه او را سپاسگزاري کرده باشند مي پرستند، اين عبادت آزادگان است.»
«لو لم يتوعد الله علي معصيته لکان يجب ان لا يعصي شکرا لنعمته»
«فرضا خداوند کيفري براي نافرماني معين نکرده بود، سپاسگزاري ايجاب مي کرد که فرمانش تمرد نشود.»
از کلمات آن حضرت است:
«الهي ما عبدتک خوفاً من نارک و لا طمعاً في جنتک بل وجدتک اهلاً للعبادة فعبدتک»
«من تو را به خاطر بيم از کيفرت و يا به خاطر طمع در بهشتت پرستش نکردهام، من تو را بدان جهت پرستش کردم که شايسته ي پرستش يافتم.»[2] .
اين کلمه «اهلاً للعبادة» خيلي معني دارد. فقط به دليل اين که تو، تو هستي و من، من هستم [تو را عبادت مي کنم]. طبيعي ترين چيزها در عالم اين است که تو معبود باشي و من عابد و پرستنده.
نمي دانم به مضامين دعاي کميل، اين دعاي عالية المضامين هيچ توجه داريد؟
مضامين اين دعا را از اول آن: «اَللّهُمَّ اِنّي اَسْأَلُکَ بِرَحْمَتِکَ الَّتي وَسِعَتْ کُلَّ شَيْءٍ تا آخر وَ سَلَّمَ تَسْليماً کَثيراً» با دقت مطالعه کنيد ببينيد علي چه مي گويد و معني پرستش عاشقانه و سپاسگزارانه و معني از خود خارج شدن چيست. با توجه به اين که در منطق علي کوچکترين اغراق و مبالغه نيست خصوصا آنجا که با خداي خودش سخن مي گويد، به جمله هايي مي رسيم که براي ما اصلا قابل تصور نيست. راجع به آتش جهنم مي گويد: «وَ هذا مَا لا تَقُومُ لَهُ السَّمواتُ و الاَرْضُ». آتش جهنم از نوع آتشهاي دنيا نيست، آتشي است که تمام آسمانها و زمين در مقابل آن مقاومت ندارند. در عين حال در همانجا مي گويد:
«هَبْني صَبَرْتُ عَلي عَذابِکَ فَکَيْفَ اَصْبِرُ عَلي فِراقِکَ هَبْني صَبَرْتُ عَلي حَرِّ نارِکَ فَکَيْفَ اَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ اِلي کَرامَتِکَ» فرضا طاقت صبر بر چنين عذابي را داشته باشم، صبر بر جدايي از تو را ندارم (عبادت عاشقانه يعني اين) فرضا صبر مقاومت در مقابل آن حرارتها را داشته باشم چگونه مي توانم در مقابل اين که کرامتت از من گرفته شده و لطفت از من بازداشته شده است صبر نمايم؟! صبر اين را هرگز علي ندارد. عبادت پرستشانه اين است. مقام انسان خيلي بالاتر از اين است. منحصر به علي عليه السلام نيست. در دنيا زياد هستند انسانهايي که واقعاً مي رسند به حدي که حافظ مي گويد:
در ضمير ما نمي گنجد به غير از دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس[3] .
[1] سيري در نهج البلاغه، ص 83.
[2] سيري در نهج البلاغه، ص 86.
[3] فلسفه اخلاق، ص 136.
زهد شرط اصلي معرفت افاضي
روي سخن با کساني است که بوئي از معنويت به مشامشان رسيده است. اگر کسي بوئي از معنويت برده باشد مي داند که تا انسان از قيد هواپرستي آزاد نگردد، و تا طفل جان، از پستان طبيعت گرفته نشود، و تا مسائل مادي از صورت هدف خارج نشود و به صورت وسيله در نيايد، سرزمين دل براي رشد و نمو احساسات پاک و انديشه هاي تابناک و عواطف ملکوتي آماده نمي گردد. اين است که مي گويند: زهد شرط اصلي معرفت افاضي است و پيوندي محکم و ناگسستني با آن دارد.
ناسازگاري حق پرستي با لذتگرائي
حق پرستي به معني واقعي کلمه يعني شور محبت و خدمت حق را داشتن، و با ياد او مأنوس بودن، و از پرستش او لذت بردن، و در حال توجه و حضور و ذکر دائم بودن، با خودپرستي و لذتگرائي و در اسارت زرق و برق ماديات بودن، به هيچ وجه سازگار نيست. نه تنها خداپرستي مستلزم نوعي زهد است، هر عشق و پرستشي خواه در مورد وطن يا مسلک و مرام، مستلزم نوعي زهد و بياعتنائي نسبت به شؤون مادي است.
عشقها و پرستشها برخلاف علمها و فلسفه ها، چون سر و کارشان با دل و احساسات است رقيب نمي پذيرند. هيچ مانعي ندارد که يک نفر عالم يا فيلسوف بنده ي درم و دينار باشد و به موقع خود فکر و انديشه را در مسائل فلسفي و منطقي و طبيعي و رياضي به کار اندازد. ولي امکان ندارد قلب چنين فردي کانون يک عشق، آنهم عشق به يک معني، از قبيل نوع انسان و يا مرام و مسلک بوده باشد، تا چه رسد به اين که بخواهد کانون عشق الهي باشد و از عشق الهي برافروخته گردد و محل سطوع اشراقات و الهامات خدائي گردد.
کمالات معنوي در سايه بريدن از تعلقات مادي پس خانه ي دل را از تعلقات مادي خالي و فارغ نگهداشتن و بتهاي سيم و زر را از کعبه ي دل فرود آوردن و شکستن، شرط حصول کمالات معنوي و رشد شخصيت واقعي انسان است.[1] .
علي عليه السلام در يکي از نامه هايش[2] مي نويسد:
«وَ اَيْمُ اللّهِ - يَميناً اَسْتَثْنِي فيها بِمَشيئَةِ اللّهِ - لاَرُوضَنَّ نَفسي رياضَةً تَهِشُّ مَعها الي الْقُرْصِ اذا قَدَرْتُ عَليهِ مَطْعوما و تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدوماً و لاَدَعَنَّ مُقْلَتي کَعَيْنِ ماءٍ نَضَبَ مَعينُها، مُسْتَفْرِغَةً دُموعَها. اَتَمْتَلِئُ السّائِمَةُ مِنْ رِعْيِها فَتَبْرُکَ؟ و تَشْبَعُ الرَّبيضَةُ مِنْ عُشْبِها فَتَرْبِضَ؟ يَاکُلُ عليٌّ مِنْ زادِهِ فَيَهْجعَ؟! قَرَّتْ اِذاً عَيْنُهُ، اِذا اقْتَدي بَعْدَ السِّنينَ الْمُتَطاوِلَةِ بِالْبَهيمَةِ الْهامِلَةِ و السّائِمَةِ الْمَرْعيَّةِ!».
«سوگند ياد مي کنم به ذات خدا که به خواست خدا نفس خويش را چنان ورزيده سازم و گرسنگي بدهم که به قرص ناني و اندکي نمک قناعت بورزد و آن را مغتنم بشمارد همانا آن قدر (در خلوتهاي شب) بگريم که آب چشمه ي چشمم خشک شود، شگفتا آيا اين درست است که شتران در چراگاهها شکم خويش را انباشته کنند و در خوابگاه خويش بخسبند، و گوسفندان در صحراهها خود را سير کنند و در جايگاه خويش آرام گيرند، علي نيز شکم خويش را سير کند و در بستر خود استراحت کند؟ چشم علي روشن! پس از ساليان دراز به چهارپايان اقتدا کرده است»
آنگاه مي فرمايد:
«طُوبي لِنفسٍ اَدَّتْ الي ربّها فرضَها وَ عَرَکَت بِجَنبِها بُؤسَها وَ هَجَرَت في الليل غُمْضَها حتي اذا غَلَب الْکَري عليها افْتَرَشَتْ اَرضَها وَ تَوَسَّدَتْ کَفَّها في مَعْشَر اَسهَرَ عُيُونَهُم خوفَ معادِهم وَ تَجافَتْ عن مَضاجِعِهِمْ جُنوبُهُم، وَ هَمْهمَتْ بِذِکرِ رَبِّهِم شِفاهُهُم وَ تَقَشَّعَت بِطولِ اسْتِغفارِهِم ذُنوبُهُم، «اولئِک حِزبُ اللّهِ اَلا اِنَّ حِزبَ اللّهِ هُمُ الْمُفلِحونَ».
«خوشبخت و سعادتمند آنکه فرائض پروردگار خويش را انجام دهد، رنجها را مانند سنگ آسيا دانه را، خرد کند، شب هنگام از خواب دوري گزيند، آنگاه که سپاه خواب حمله مي آورد، زمين را فرش و دست خود را بالش قرار مي دهد، در زمره ي گروهي که بيم روز بازگشت، خواب از چشمشان ربوده و پهلوهاشان از خوابگاههاشان جا خالي کرده است و لبهاشان به ذکر پروردگارشان در زمزمه است، ابرهاي گناهان بر اثر استغفار مداومشان برطرف شده است. آنانند حزب خدا، همانا تنها آنان رستگارانند.»
خلاصه، از دو راه يکي را بايد انتخاب کرد. يا خور و خواب و خشم و شهوت، نه رازي و نه نيازي، نه توجهي و نه نم اشکي و نه انسي و نه روشناييي و گامي از حد حيوانيت فراتر نرفت، و يا قدمي در وادي انسانيت و استفاده از مواهب خاص الهي که مخصوص دلهاي پاک و روحهاي تابناک است.[3] .
[1] سيري در نهج البلاغه، 239.
[2] نهج البلاغه، نامه ي 45.
[3] سيري در نهج البلاغه، صفحه ي 245.